ایوای کوچک بینوا، با آن پاهای کوچکترش، دوان دوان از عرض آشپزخانه گذشت.
همانطور که میدوید، سرش را بلند کرد. در گوشهی دنجی، آثار بازی فوتبال فنریر و تام، به چشم میخورد؛ ظرف نان و عسل صبحانه، روی زمین واژگون شده بود. عسل مانند آبشار، از داخل ظرف شیشهایش روی کاشی های جرم گرفته میریخت. تکه نان های ترد و برشته هم روی زمین به چشم میخوردند.
چشمان ایوای بینوا قلبی شد و به آن سو دوید.
-میگما... کوچیک شدن هم خیلی هم بد نیست... لاقعل وقتی کوچیک میشی خوراکیا هم برات بیشتر میشن... واهاهاهای!
اما معده اش با لرزشی ترسناک به او فهماند درست است که کوچک و مورچه شده، اما معده اش هنوز به اندازهی قبل بزرگ است!
ایوا که به مقصدش رسیده شده بود، با شیرجه ای بلند میان تکه نان ها پرید.
-هی دختر چی کار میکنی؟! اینا روزیِ ماست! برو اونور ببینم... اومده کار و کاسبی ما رو کساد میکنه!
-ولی... چیز... آقا گوش کنین به من... من خیلی وقته چیزی نخوردم... تو رو خدا.
-ممکن نیست دخترم. تو باید با گروهت بری دنبال غذا. تک خواری و اینا همیشه برای ما غیر قابل قبول بوده.
-آقا... لاقعل جون زن و بچه ت.
مورچه شانه هایش را بالا انداخت و با بی خیال مشغول بار زدن نون خشک ها شد.
-ما کارگرا کلا زن و بچه نداریم. فقط یه ملکه داریم که روزی حدودا هزارتا تخم میاره. راضی هم هستیم.
برو حالا تا ندادم ببرنت بدن ملکه به عنوان غذا نوش جونت کنه!
ایوا تا حالا تهدید به خورده شدن، نشده بود!
بغض کرد و به آشپزخانه، که حالا برایش به اندازه چندین هکتار به نظر میرسید، نگاه کرد.
-آقا اینجا هم بهم زور میگن... عه...