هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸
#61

سپتیما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۳۵ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۴:۲۳ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۹
از جایی دور ،دور تر از همه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد.

محفل ققنوس..

پروفسور دامبلدور پشت میز آشپز خانه نشسته بود که جرج ویزلی در اتاق را باز کرد و گفت : پاترونوس ریموس رو همین الان دریافت کردیم.الف و دالیون گیر افتادن.

در همان لحظه در محل اسارت الف و دالیون...

آمبریج:هی فشفشه بیا این جسد رو از این جا بردار و بیرون ببر.

_بله خانم

دختری نحیف که لباس های کهنه ای به تن داشت به طرف جسد رفت . ولدمورت گفت :این دیگه کیه آمبریج؟

_در واقع هیچ کس ارباب.فشفشه ای که در این خرابه زندگی می کرده.

ولدمورت :هی فشفشه، این کارو با چوبدستیت بکن.

دخترک چوبدستیش را در آورد و چندین بار طلسمی را زمزمه کرد ولی نتیجه ی تلاشش بیش از چند سانت بلند شدن جسد ریموس و افتادنش بر روی زمین نبود.مرگخوار های پشت سر ولدمورت ، و آمبریج و افرادش شروع به تمسخر و خندیدن به دخترک کردند.

ولدمورت با فرستادن چندین طلسم شکنجه به طرف دخترک باعث افتادن او بر روی زمین شد.و گفت :فعلا کار داریم این دفعه رو بهت اجازه می دم از نیروی بدنیت استفاده کنی ولی دفعه ی بعد شاهد تلاشت خواهم بود. (لبخند زد.)

ویلهلمنا:تو حق این کارو نداری.

_صبر کنی نوبت تو هم می رسه.

دخترک به زور ریموس را از روی زمین بلند کرد و به بیرون کلبه رفت.ولدمورت به طرف ویلهلمنا رفت و گفت:خب خب خب.این جا من پروفسوری دارم که دلش برای فشفشه ها می سوزه . بذار رک باشم. الان اطلاعاتی رو که ازت می خوام رو می گی یا می خوای که بقیه ی افرادت هم دچار سرنوشت سه نفر قبلی بشن ؟زود باش تصمیم بگیر . من نمی خوام کارام طولانی بشن.

_حاظرم زیر شکنجه بمیرم ولی این کار رو انجام ندم.

_زینیوف تو چی؟

_هرگز .

_چرا شکنجه ویلهلمنا وقتی راه های راحت تری است ؟! بلا معجون راستی رو بیار.

بلا معجون را به ولدمورت دادو او و نارسیسا دهان ویلهلمنا را باز کردند . ولدمورت گفت:حالا همگی اسرار را از زبان ویلهلمنا می شنویم .

ولدمورت در حال باز کردن معجون را باز بود که یک دفعه رودولف وارد خرابه شد و فریاد زد: محفلی ها!محفلی ها آمدند.

در همین لحظه که حواس ولدمورت پرت شده است، ویلهلمنا از فرصت استفاده کرد و ضربه ی خشنی را با پایش به ولدمورت وارد کرد. شیشه ی معجون به زمین افتاد و مواد درونش برزمین ریخت.ولدمورت طلسم شکنجه را روانه ی ویلهلمنا کرد و بعد به همراه بقیه ی افراد از آن جا خارج شد.و فقط ایوان را در آن جا باقی گذاشت تا مراقب باشد.

وقتی در بسته شد نور قرمزی از پشت به ایوان برخورد کرد و او بر زمین افتاد دخترک فشفشه از جایی که پنهان شده بود بیرون آمد و شروع به باز کردن دست های بسته شده ی الف و دالیون کرد.

ویلهلمنا گفت: تو کی هستی؟

دخترک:منم سپتیما.مجبور شدم دخترکی که صاحب این جا بود رو بیهوش کنم چون بهم اعتماد نکرد .من همیشه یک شیشه معجون مرکب به همراهم دارم چون در بعضی ماموریت ها واقعا نیازمندش می شم. خب،این دفعه هم نیاز شد.

بعد از مکثی گفت:من نفهمیدم ریموس پنهان شده و نتونستم جلوشو بگیرم...(بغضی جلوی ادامه ی حرفش رو گرفت . )

ویلهلمنا گفت:اون تنها کسی نیست که از دست دادیم...فعلا وقت سوگواری نیست باید بریم کمک محفلی ها زود باشید.

....


ویرایش شده توسط پروفسور سپتیما ويكتور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۲ ۱:۲۴:۳۵
ویرایش شده توسط پروفسور سپتیما ويكتور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۲ ۱۶:۳۸:۴۸

تصویر کوچک شده

[i][size=small][color=FFFF00]If you wish for something long enough, it will definitely


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸
#60

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
گوبل به تنهای به سوی اعضای هوشیار الف دال پیش می رفت و سوت می زد !

ناگهان مه سیاه و شومی در فضای اتاق پیچیده شد و بعد از مدتی همه ی الف دالی ها بیهوش روی زمین افتاد بودن و اعضای جوخه بازجوی در حال خلع سلاح کردن انها بودن .

کمی اینورتر چهره دراکو مالفوی که صورت رنگ پریده اش راحت قابل شناسای بود رو به گویل کرد و گفت : کارت خوب بود .

کم کم اعضای الف دال به هوش امدن ولی خود ا دست بسته به ستون ها دیدن و کمی شوکه شدن .

گودریک شروع به فریاد زدن کرد و می گفت : ما رو ول کنید ، ترسوهای بزدل ، شما مثلا جادوگرید ، چرا مثل فشفه ها رفتار می کنید ؟

صدای از پشت سر گودریک شنیده می شد که فریاد می زد : خفه شو ، تو چطور به خودت اجازه می دی به من بگی ترسو ، منی که زمانی کل هاگوارتز زیر دستهام بود حتی اون مدیر احمقش رو هم بیرون انداختم !

پیکر ریز نقش دلورس امبریج با لباس های صورتی رنگ و چهره وزغ مانندش از سایه های پشت سر گودریک گریفیندور پدیدار شد .

امبریج : خوب بود مالفوی ، من باید با پدرت صحبت کنم ، تو بچه ی باهوشی هستی .

این بار گرابلی بود که فریاد می کشید و می گفت : توی ادم فروش دوباره دلت هوای سانتورها رو کرده ؟

پیکر نحیف پرفسور گرابلی پلنک با طلسم کرشیو امبریج شروع به لرزیدن کرد .

ناگهان اتفاق دیگری افتاد و امبریج با سر به سوی ستون پرت شد و از هوش رفت .

ریموس لوپین در حالی که داشت از خشم می لرزید از پشت ستون ظاهر شد .

صدای سرد و بی روح لرد ولدمورت که تازه به جمع اضافه شده بود به گوش می رسید : از توی گرگینه بیشتر از این انتظار نمی رفت .

لرد اروم چوب دستی اش را بالا اورد و به ارومی طلسمی را زمزمه کرد .

- اواداکدورا

طلسم سبز رنگ به سینه ریموس بر خورد کرد و او را سرنگون کرد .
اعضای الف دال همچنان بهت زده به این صحنه خیره مانده بوده بودن .

فلش بک ( قبل از درگیری ریموس با امبریج )

ریموس در حال که چوب دستی خود را بالا گرفته بود پاترونوسی به سوی محفل راونه کرد .

پایان فلش بک


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۸
#59

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد

خلاصه سوژه(تا قبل از این پست)
اعضای جوخه بازرسی برای الف دالی ها نقشه نابودی میکشیدند اما غافل از اینکه لیسا در حال گوش دادن به حرف های آنان گوش میداد.لیسا لخبار را به اطلاع ویلهمنا رساند اما در همان لحظات اعضای جوخه به اتاق حمله میکنند ولی با نقشه ریموس همگی خارج میشوند و لیسا را نیز به همراه خود میبرند و دیدالوس نیز توسط آنها زندانی میشود. سپس الف دالیون به دنبال آنان میروند و قطرات خونی را مشاهده میکنند که حدس میزنند مربوط به دیدالوس بوده. وادامه...
-----------------------------------

الف دال با اقتدار به رد قطرات خون را دنبال میکرد. اواخر زمستان بود، اما سردی هوا هنوز آزار دهنده بود. خورشید روزی دیگر را بدرود گفته بود و تاریکی را به جای گذاشته بود.

گرابلی و زینوف جلوتو از همه می دویدند، دورکاس ریموس و گودریک نیز آنها را همراهی میکردند. همگی نفس نفس میزدند ولی همچنان برای آزادی دوستانشان تلاش میکردند.

قطرات از مسیر خود منحر شده بود و به کوچه ای تنگ میرسید. همگی پا کج کردند و به کوچه وارد شدند. عرض کوچه به اندازه عرض دو نفر مرد ورزیده بود، خانه های مخروبه چهره کوچه را خراب کرده بودند.

قطرات خون کمرنگ تر شده بودند، گرابلی چوب دستی اش را روشن کرده بود و همگی سرعت را کم کرده بودند. هوا سردتر میشد ولی هنوز کاری پیش نبرده بودند.

رد قطرات در حال محو شدن بود که به خرابه ای وارد شد، ویلهلمنا ایستاد و همگی به دنبال او ایستادند. او شروع به صحبت کرد:
- بچه ها همینجاست...اینجا همون جاییه که لیسا برام تعریف کرده بود، قرار گاهشون همینجاست.

و این جمله آخر رو بسیار آرام ادا کرد.او ادامه داد:
- من و ریموس مستقیم میریم، تو دورکاس با زینوف از راست و ریموس و گودریک از چپ...وعده ما یک ربع دیگه همینجا...سعی کنید شماخته نشید و هر چی دیدید بیاید همینجا و اگر نشد یه طلسم میفرستید هوا....بریم...

همگی به دنبال لیسا و دیدالوس خرابه را زیر و رو کردند اما خبری نشد.

ده دقیقه بعد

نوری نارنجی رنگ به آسمان رفت و همگی مضطربانه به سمت آن حرکت کردند. طلسم را ریموس فرستاده بود. همگی رسیدند و آماده جنگ شده بودند، ولی ریموس گفت:
- بچه ها اینو نگاه کنید...

ویل:یه صندلی خونی....دیدالوس اینجا بوده.

در همین لحظات دورکاس نیز فریاد زد:
- بیاید اینجا...یه صندلی دیگه.

همگی به سمت او برگشتند که ناگهان صدای پای یک نفر آمد، مگی گوش فرا دادند و دور هم جمع شدند و موضع گرفتند. گرابلی به ریموس گفته بود که کمی جلوتر از همه پشت سنگی پنهان شود و دیده بانی دهد.

ریموس نیز پنهان شد، و پسری چاق را دید که به سمت آنان می آمد.
او گویل بود.
...


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلی پلنک در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۰ ۱۷:۵۰:۵۷

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۸
#58

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد!

ریموس گفت:دیدالوس نبود...هیچ جا نبود...تو رو خدا یک فکری بکنید!

گرابلی پلنک و زینوفلیوس به ریموس چشم دوختند.هر دو خشمگین بودن و در عین حال وحشت زده.

بقیه ی بچه ها هم همینطور بودند.همه نگران بودند.

ریموس گفت:چی کار کنیم؟؟؟

گرابلی پلنک گفت:باید بریم تو پایگاهشون.

دورکاس گفت:مگه شما می دونید پایگاهشون کجاست؟

-بله دورکاس من می دونم.من خودم لیسا رو فرستادم تا بره نقشه های اونا رو بفهمه!

اعضاء همه متعجب بودند.ریموس گفت:حالا کجاست؟

گرابلی پلنک گفت:توی هاگزمیده!من فکر می کنم که اونا دیدالوس رو گرفتن و اونجا زندانی کرده اند..

-و همین طور لیسا رو!

این صدای زینو بود که حرف پروفسور گرابلی پلنک را قطع کرده بود.

ریموس پرسید:لیسا رو؟

زینو گفت:بله!اونا لیسا رو هم وقتی دیدند که با خودشون از اینجا خارج شده ریختن سرش و حتما اونو هم گرفتن...

پروفسور گفت:پس ما با رفتنمون به هاگزمید با یک هدف سه نشون می زنیم!
بچه ها هنوز نفهمیده بودند.
گرابلی گفت:خب چرا نمی فهمید؟

او همان طور که با انگشتانش می شمارد گفت:اول اینکه لیسا رو آزاد می کنیم...دوم دیدالوس رو آزاد می کنیم و سوم...انتقام این حمله رو از آمبریج و بقیه می گیریم!

زینو گفت:پس بریم تو هاگزمید؟کیا موافقن؟

همه ی الف دالی ها مواقفت کردند و راه افتادند...

هاگزمید_در اتاقی تاریک!

دو نفر دست و پا بسه روی دو صندلی نشسته بودند.آن دو دو تا از اعضاءالف دال بودند.دو نفر که یکی لیسا بود و یکی دیدالوس...

در باز شد و اتاق تاریک با اندک نوری که وارد شد کمی روشن تر از پیش شد.دردالوس و لیسا که به نور عادت نداشتند چشم ها را بستند.

شخصی با مو های بور و صورتی مثلثی شکل وارد اتاق شده بود.

او یکی از دست نشانده های آمبریج بود...دراکو مالفوی!

او گفت:خوب گیر افتادید...آمبریج،می خواد شما رو ببینه.

با این حرف دو نفر از اعضاء جوخه ی بازرسی که کراب و گویل بودند وارد اتاق شده و لیسا و دیدا را با خود بردند.

آنها پس از کمی راه رفتن به اتاقی رسیدند که فقط با یک شمع روشن بود و زن خپلی که آمبریج نام داشت بر روی صندلی نشسته بود و زیر دستانش دورش نشسته بودند.

با صدای زیر و کودکانه ای گفت:آقای مالفوی میشه با گروهت از اتاقم بری بیرون؟من می خوام با این دو تا به تنهایی گپ بزنم.

قیافه ی دیدالوس در هم رفت:با آمبریج تنها بودن در یک اتاق به معنی گفتن نقشه های الف دال بود!

مالفوی با گروهش بیرون رفتند.
آمبریج اندکی صبر کرد و گفت:از دیدنتون زیاد خوشحال نیستم ولی...ازتون می خوام که نقشه های گروهتون و همچنین مکان گروهتون رو برام بگید.

طناب هایی که بر دهان دیدالوس و لیسا بود به لطف چووبدستی آمبریج از دهانشان باز شده بود و آنها می توانستند حرف بزنند ولی..هیچی نگفتن...

آمبریج با نا خشنودی گفت:بگید...وگرنه...شکنجه میشید.

آنها همچنان چیزی نگفتند.آکبریج چوبدستی اش را بالا آورد و گفت:کروشیو!

بلافاصله درد شدیدی لیسا و دیدالوس را فرا گرفت...


الف دالی ها به هاگزمید نزدیک می شوند...

آنها که همچنان به سمت هاگزمید می رفتند ناگهان دورکاس گفت:بچه ها...اینجا رو نگاه کنید...

بچه ها برگشتند و شنل نامرئی کننده ی دیدالوس را دیدند که خونی شده بود...آنها رد خون را بر روی زمین دیدند و خوشحال شدند که راه ر پیدا کرده اند...

گرابلی گفت:اگه اشتباه نکنم دیدالوس با چیزی جاییش رو بریده که ما بفهمیم که کجا می برنش.ولی این کار کمک خوبی کرده.چون امکان داره اونا جاشونو تغییر داده باشند.

او درست می گفت.آمبریج و یارانش جایی دیگر را برای این کار پیدا کرده بودند...

آن مکان همین نزدیکی ها بود...نرسیده به هاگزمید...

ادامه دهید...


ویرایش شده توسط ديدالوس ديگل در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۰ ۱۲:۴۲:۵۹



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۸
#57

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
ناگهان دورکاس مضطربانه به سمت آنها آمد و نفس زنان گفت:
- پروفسور...پروفسور...لیسا....لیسا....

- لیسا چی؟

- لیسا نیست...گم شده...

ويلهلمنا دستش را محكم بر پيشانيش زد و گفت:
- اه!آخه چرا توجه نكرديم بهش؟كجا رفته آخه؟

زينوف گفت:
-فكر كنم ديدمش...آره...اون داشت با اونا خارج مي شد از اتاق...

ويل با عصبانيت فرياد زد :
-چي؟!خوب چرا جلوشونو نگرفتي؟چرا ليسا رو..؟

زينوف حرف ويلهلمنا را قطع كرد و گفت:
- خوب...آخه فكر نمي كردم مي خوان اونو با خودشون ببرن،براي همينم توجه خاصي نكردم...

ويل بسيار خشمگين شده بود.حال كه آنان با اعضاي جوخه درگير و تقريبا بر آن ها پيروز شده بودند،يكي از اعضايشان به وسيله ي آنان گم شده بود.

ديدالوس كه با دستمالي عرق هاي روي پيشانيش را پاك مي نمود،گفت:
- خوب...درسته...توي يه بدبختي بزرگ گير افتاديم...ولي به نظر من به جاي اين كارا بايد بشينيم دوباره يه نقشه بكشيم.

ريموس خنده كنان گفت:
- فكر كنم آخرش ما الف داليا بشيم مهندس نقشه كشي مشنگي!

اما هيچ كس نخنديد.در اين وضعيت همه به فكر سرنوشت الف دال بودند...

ديدالوس گفت:
- خوب ...متاسفانه من نظري ندارم...يعني در حال فكر كردن هستم...مي رم بيرون يه قدمي بزنم...

زينوف با عجله گفت:
-نه! تو اين شرايط خطرناك چطوري مي خواي بري؟

ديدالوس گفت:نه مواظب خودم هستم.براي احتياط يه شنل نامرئي هم برمي دارم!

ديدالوس شنلي نامرئي را برداشت و از اتاق ضروريات خارج گشت.

ويلهلمنا گفت: خوب...نبايد اين قدر فعلا ماتم بگيريم!بايد يه نقشه ي درست و حسابي بكشيم.من مي گم كه ما بايد به صورت مخفيانه بريم تالار اسليترين و از كاراشون سر دربياريم و يا اينكه ببينيم ليسا پيش اوناس يا نه!

زينوف حرف ويل را رد كرد و گفت:
- نه!من اصلا موافق نيستم!

ويل با تعجب گفت:
-چرا؟

زينوف گفت:
- آخه اونا كه ليسا رو نمي تونن ببرن تو تالار ويلهلمنا! يكم بيشتر دقت كن!

ويل كمي پشت سرش را خاراند و گفت:
- راس مي گي...

سپس رو به بقيه كرد و گفت:
- مثل اينكه من و زينوف فقط داريم نظر مي ديم ها!شما ها چيزي نمي خواين بگين؟

كسي حرفي نزد.زينوف ادامه داد:
-نه...مثل اينكه باز بايد بگيم ديدا بياد!نه...اون كه تازه رفته...نميشه...

اعضاي الف دال ساعتها بحث كردند و به نقشه كشي مشغول شدند.اما در آخر تلاششان بي فايده بود زيرا به هيچ نتيجه ي درستي و محكمي نتوانستند برسند.

زينوف با بي حوصلگي گفت:
- خوب...شايد الان ديگه ديدا فكراشو كرده باشه.ولي چرا نيومد؟

سپس رو به ريموس كرد و گفت:
- ريموس مي ري دنبالش؟

ريموس دستور زينوف را پذيرفت و از اتاق خارج گرديد...

نيم ساعت بعد...

...

يك ساعت بعد...

...

يك و نيم ساعت بعد ...

...

ويلهلمنا با عصبانيت گفت:اه...پس اينا كجا رفتن!چرا نميان؟!

دوركاس با ترديد گفت:
- خوب شايد...

اما به محض اينكه مي خواست حرفش را بزند،ريموس در را باز كرد و نفس زنان وارد اتاق گرديد.

سپس با وحشت گفت:
-ديدالوس نبود...هيچ جا نبود!همه جا رو گشتم...تو رو خدا يه فكري بكنين...

...


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۹ ۱۶:۰۰:۲۷

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۸
#56

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
دیدالوس وارد اتاق شده بود و به منظره جنگ مینگریست. اعضای جوخه بیش از ده نفر بودند و همگی دایره ای نقره ای رنگ به لباسشان وصل کرده بودند.

مالفوی، کراب و یکی دیگر از اعضا با ویلهلمنا می جنگیدند. در طرف دیگر زینوفیلیوس در حال مبارزه با سه تن از افراد جوخه بود.

بقیه اعضا نیز به سرعت طلسم میفرستادند و قدرت و آموخته هایشان را به رخ، پیروان آمبریج میکشیدند. جشن طلسم ها فضا را نورانی کرده بود و اتاق ضوریات برای اولین با توسط جوخه بازرسی پیدا شده بود. البته آنها هنوز راه ورود و خروه به اتاق را نمی دانستند و این تنها دلگرمی برای ارتشیان دامبلدور بود.

دیدالوس نیز وارد جنگ شد و همینکه اولین طلسم را نثار یکی از جوخه ایان کرد، زنی چاق با قدی کوتاه فریاد زد:
- کافیه

همه جا خوردند، صدای زیر و آزار دهنده آن زن در استخوان افراد رسوخ کرده بود. آخرین نور طلسم ها به در و دیرار بر خورد میکرد و محو میشد. دلورس آمبریج ادامه داد:
- به به، بالاخره پیداتون کردم...ای آدمای کثیف! نمیذارم مدرسه منو خراب کنین.من می....

پروفسور گرابلی پلنک که با سخنان او از عصباتیت سرخ شده بود، فریاد زد:
- بچه ها ادامه بدید. استیوپیفای

و جنگ دوباره آغاز شد. در همین لحظات بود که ریموس به یاد آورد:
- هر چیزی رو که ما بهش فکر کنیم میتونیم داشته باشیم.

و به امید کاری شدن نقشه اش به آرامی خارج از دید همه به گوشه ای رفت و تمرکز کرد تا اعضای جوخه از اتاق بیرون انداخته بشن.

یک دقیقه نگذشت که زیر پای اعضای جوخه همچون دریچه ای کنار رفت و همگی به خارج از اتاق هدایت شدند. اما لیسا نیز که به یکی از آنها گلاویز شده بود همراه آنها از اتاق خارج شد.

همگی تعجب کرده بودند، زینوفیلیوس پرسید:
- بچه ها چی شد؟ همشون رفتن؟

ریموس ماجرا را برای او توضیح داد و همگی برای او دست زدند، اما ویلهلمنا که نگران به نظر میرسید جلو آمد و گفت:
- مطمئن باشید که اونا دیگه میدونن ما کجاییم! این میتونه اوضاع رو سخت کنه.

ریموس: درسته ویلهلمنا، اما اونا راه اومدن به درون اتاق رو هنوز نمیدونن، پس جای نگرانی نیست.

ناگهان دورکاس مضطربانه به سمت آها آمد و نفس زنان گفت:
- پروفسور...پروفسور...لیسا....لیسا....

- لیسا چی؟

- لیسا نیست...گم شده...

....


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلی پلنک در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۹ ۱۴:۱۹:۴۸

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۸
#55

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد!

بچه ها از این موقعیت استفاده کرده و فرار کردند...

آنها با سرعت به سمت دروازه های قلعه دویدند.لیسا که دود را ایجاد کرده بود فریاد زد:پروفسور...پروفسور رو جا گذاشتیم...

دیدالوس دیگل از سمتی گفت:و همینطور زینوفلیوس رو...

ریموس گفت:آره...

آنها به در دروازه رسیدند...ولی در همین هنگام دورکاس گفت:ما چی کار کردیم؟ما اونا رو جا گذاشتیم و اومدیم...ما...

دیدالوس گفت:اونا خیلی قوی تر از اون چیزی هستن که فکر کنی.شاید بتونن خودشونو برسونن...

لیسا گفت:بریم همگی کمکشون کنیم؟

دیدا از دویدن ایستاد...قطره های عرق بر روی صورتش نمایان بود.

بعد از دیدا بقیه ی اعضا هم ایستادند.دیدا رو به لیسا کرد و گفت:بریم نجاتشون بدیم؟؟؟

لیسا گفت:آخه...اونا تنها هستن...ما باید کمکشون کنیم.

دیدالوس رو به جمعیت کرد و گفت:بریم کمک اونا؟

ریموس گفت:هر کی موافقه دستشو بزاره رو دست من...

او دستش را جلو آورد و روی هما نگه داشت و منتظر ماند.بچه ها لحظه ای مردد ماندند.
سرانجام لیسا دستش را گذاشت رو دست ریموس.دورکاس هم قبول کرد...همگی دست هایشان را بر روی دست هم گذاشتند و اعلام موافقت کردند غیر از...دیدالوس!

ریموس گفت:موافق نیستی؟

دیدا گفت:نه...ما اگر برین نابود می شیم...ما...اونا تعدادشون خیلی زیاده...نمی تونیم مقابله کنیم...

ریموس گفت:پس راه هامون جدا میشه رفیق.

لیسا گفت:آره!

دورکاس گفت:دیدا تو که ترسو نبودی!تو همیشه اولین کس برای نجات بودی...چرا...؟

-من بهتون گفتم...اگه شما هم برید اونا شما هم نابود می کنند.
دیدا نفس عمیقی کشید و گفت:کیا با من میان؟

هیچ کس با او مواقفت نکرد.سرانجام ریموس گفت:بیاین بریم بچه ها...مثل اینکه اون نمی خواد کمک کنه...
همه موافقت کردند و رفتند به طبقات بالا.دیدالوس تنها مانده بود.

دیدالوس با خود اندیشید:اونا هم کشته می شن...نباید می گذاشتم برن!

دیدالوس در حالی که قطره ی اشک از شچمانش جاری می شد از در بیرون رفت.

طبقه ی هفتم!

مالفوی که داشت در اتاق ضروریات دنبال دو رئیس الف دال می گشت گفت:پس کجان؟

پانسی گفت:اینجا اتاق ضروریته.اونا می تونن شنل داشته باشد.صبر کن...اکسیو شنل!

دو شنل پرواز کنان از سمتی به دستان پانسی رسید.پانسی خندید و گفت:دیدی گفتم؟

مالفوی گفت:شب به خیر...کارشون رو تموم کنید!

او فریاد زده بود.همزمان با شلیک شدن طلسم های جوخه ای ها گرابلی و زینوفلیوس هم شروع به جنگ کردند ولی...آنها خیلی قوی تر بودند تا اینکه...

در با شدت باز شد و اعضاء الف دال به غیر از دیدالوس وارد شدند...جنگ سختی در گرفته بود...از هر سو طلسم هایی هوا را می شکافت و فضا را روشن می کرد...بسیاری از الف دالی ها داشتند روی زمین درد می کشیدند...

در محوطه خارج از قلعه!

دیدا داشت قدم میزد و فک می کرد:من یک الف دالی ام...من نباید اینجوری می بودنم...من باید اونا رو نجات بدم...

برایش این گفته ها سخت بود...

در اتاق ضروریات!

دو گروه همچنان در حال جنگ بودند...که در باری دیگر باز شد...

پیکری قد بلند وارد نبرد شده بود...چهره اش معلوم نبود و روی آن سایه افتاده بود...او دیدالوس دیگل بود که به جنگ برگشته بود...

ادامه...


ویرایش شده توسط ديدالوس ديگل در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۹ ۱۳:۵۳:۰۶



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۸:۱۱ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۸
#54

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
- بچه ها شما باید مراقب باشید . نباید از زمان جلساتمون کسی با خبر بشه . باید خیلی محافظه کارانه تر رفتار کنید . سکه هاتون ازتون جدا نشه که هر وقت خواستیم بتونیم شما رو جمع کنیم ...


در همین حال که گرابلی در حال صحبت بود لیسا در جیب خود دنبال چیزی می گشت که توجه گرابلی را به خود جمع کرد .
- لیسا ، دنبال چی می گردی ؟
- سکه ام نیست . نمی دونم کجاست . هر چی می گردم پیداش نمی کنم .


اه ، نه . اوجا که وایساده بودم سکه توی دستم بود . بعد یکدفه ای برگشتن و من ترسیدم . سریع دویدم به سمت قلعه . احتمالا همونجا افتاده . اگه اون ها فهمیده باشن که کسی اونجا بوده و حرفاشونو می شنیده پس خطر داره کسی دوباره فردا بریم اونجا .


- آره . احتمالا فهمیدن . از اون فضول ها هر چی بگی بر می یاد . باشه ، پس باید یه فکر دیگه بکنیم . من باید با زینوفیلیوس مشورت کنم . نمی شه همینجوری تصمیم گرفت . ممکن خطری تهدیدمون کنه . پس بدون فکر بهتره کاری رو انجام ندیم .


بچه ها شما با احتیاط از اتاق برین بیرون . قبلش ببینید کسی این نزدیکی نباشه .
ریموس جلو تر از همه از در خارج شد و بقیه اعضا به دنبال او از در خارج شدن .یکدفعه صدای برخورد طلسم به جسمی از بیرون اومد و نظر همه رو به خود جلب کرد . همه ی اعضا به سمت منبع صدا رفتند .


تعداد زیادی از جوخه ای ها ریموس رو دوره کرده بودند و به سمت او طلسم هایی می فرستادن . همه ی اعضا وارد مبارزه شدن و شروع به نمایش آموخته هاشون کردن .


لیسا چوب دستی خود را به سمت بالا گرفت و وردی را ادا کرد .در چند لحظه همه جا را دود فرا گرفته بود و چشم چشم رو نمی دید .
همه از این موقعیت استفاده کردن و از اونجا فرار کردن ...


Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۸
#53

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد

لیسا به سمت هاگوارتز دوید تا هر چه سریع تر به الف دالی ها بگوید که چه شنیده است.او بسیار سریع می دوید.با خود اندیشید: که اینطور...می خواین ما رو نابود کنین؟تک تک؟باشه...الان که به پروفسور گرابلی پلنک گفتم می فهمید...ای کاش می تونستم مثل یک جن از اینجا تو اتاق ضروریات غیب و ظاهر شم...


لیسا همچنان به دویدن ادامه داد تا به در قلعه رسید.شنل نامرئی اش که زینوفیلیوس به او داده بود تا در مواقع لازم تنش کند را پوشید که فیلچ او را نبیند و به سمت طبقه ی هفتم _اتاق ضروریات_ دوید.ولی همش فکر می کرد یک چیزی کم دارد...

در همین هنگام در دهکده ی هاگزمید!

مالفوی روی صندلی نشسته بود و داشت فکر می کرد: ای کاش می شد اول رئیساشونو از راه به در کنیم...اونا هنوز هیچ معاونی ندارن و اگر زینو و گرابلی رو از دست بدن به سر در گم می مونن...
ولی بهتره که اعضا شونو نا بود کنیم...آره.اینجوری رئیس ها هم سر در گم می شن!باید بهترین عضو ها درو از راه به در کنیم...


او اندکی دیگر فکر کرد و به این نتیجه رسید که فکر خوبی کرده است.او گفت:خب ما باید سعی کنیم که ریموس لوپین و گرابلی و زینوفلیوس رو اول از همه از راه به در کنیم.اینجوری اونا سر در گم میموننـــ...

مالفوی ساکت شد.با خود فکر کرد:نکنه کسی داره خبر چینی ما رو می کنه...

به کراب گفت:کراب برو بببین کسی پشت در وایساده؟

کراب رفت.پس از چندی برگشت و گفت:نه!

مالفوی گفت:چند دفعه بگم به من بگین قربان؟

-نه قربان...ولی یک چیزی پیدا کردم قربان.

مالفوی از جا پرید و با شادی بسیار زیادی گفت:چی رو پیدا کردی؟

کراب گفت:اینو!
او سکه ای به اندازه ی سکه های گالیون در دست داشت که روی آن نوشته بود:ارتش دامبلدور!

مالفوی گفت:پس یکی داشت حرف های ما رو می شنید.یا یک امکان دیگه هستش...یکی بین ما جاسوسه!

همه به دراکو نگاه می کردند...

در همین هنگام اتاق ضروریات!
پروفسور گرابلی پلنک گفت:پس این جوری بود...

لیسا با خستگی گفت:بله.اونا همون طور که گفم می خوان ما رو نابود کنن...تک تک!
گرابلی گفت:ما باید فردا یک نفر رو بفرستیم که با لیسا بره به اون جا تا بیشتر از کاراشون سر دراریم!
...


ویرایش شده توسط ديدالوس ديگل در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۷ ۱۳:۳۵:۱۵



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
#52

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد

سوژه جدید(جدی)


روشنایی با هاگزمید بدرود گفته بود. سکوت بر محیط فرمانروایی میکرد و ستاره ها نظاره گر شهر جادویی بودند.

پایین شهر نیز از سایر مکان ها مستثنا نبود و میزبانی تاریکی را پذیرفته بود. مخروبه تاریک و قدیمی، تقریبا آخرین ساختمان شهر بود. دیوار های خراب شده ی قدیمی و تاریکی مطلق، صورتی ترسناک و وهم آور برای آن به ارمغان آورده بود.

صدای صحبت کردن چند جوان از درون خرابه به گوش میرسید. خرابه با دیوارهای تخریب شده از خیابان جدا میشد، موشها در گوشه کنار خرابه قابل مشاهده بودند که به سرعت میدویدند.

دراکو روی تخته سنگی بلند تر از بقیه گوشه دیوار نشسته بود، گویل و کراب نیز مثل همیشه دو طرف او ایستاده بودند و پانسی پارکینسون نیز، روی تخته سنگی کوتاهتر روبه روی دراکو نشسته بود.

- دراکو به نظر من باید اینا رو زیر نظر بگیریم.

- پانسی! تو چت شده؟ مگه نشنیدی آمبریج چی گفت؟ اونا یه گروه تشکیل دادن ضد ما.

- خب آره...اما نمیشه که دست رو دست بذاریم.

- مگه من میگم دست رو دست بذاریم؟ اما دیگه زیر نظر داشتن لازم نداره، باید یواش یواش وارد عمل شیم.

کراب در همین لحظات وارد بحث شد:
- دراکو تعدادشون داره روز به روز زیاد تر میشه.

- تازه ما مقرشون رو هم نمیشناسیم.

- پانسی تو خوبی؟ مقرشون توی قلعه است...پیدا کردنش هم کاری نداره، میشه راحت وارد عمل شد.

کراب دوباره گفت:
- اما من چند دفعه تعقیبشون کردم...میرن یه جایی که انگار آب میشن میرن تو زمین.

دراکو دستی به چانه اش زد و زیر لب گفت:
- از بس که تو خنگی.

و سپس رو به پانسی کرد و گفت:
- پانسی اونا رو باید تک تک از دور خارج کنیم. اینطوری که من فهمیدن پروفسور گرابلی پلنک و زینوفیلیوس، همون بابای لونا، رییساشونن.

صحبت های آنان تا نیمه های شب ادامه یافت ولی همگی از وجود دختری که پشت دیوار به آنان گوش سپرده بود بی خبر بودند.

پس از اتمام صحبتهایشان، لیسا لباسش را صاف کرد و به سمت هاگوارتز دوید.

-----------------------------------
سوژه:
جوخه ی بازرسی(همون مالفوی اینا) میخوان الف دالی ها رو نابود کنن اما لیسا به حرفاشون گوش میده و قضیه رو میفهمه، جوخه به دنبال مقر الف داله و الف دالی ها میخوان به جوخ حمله کنن.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.