ب
اشد که الف دال پیروز باشد.محفل ققنوس..
پروفسور دامبلدور پشت میز آشپز خانه نشسته بود که جرج ویزلی در اتاق را باز کرد و گفت : پاترونوس ریموس رو همین الان دریافت کردیم.الف و دالیون گیر افتادن.
در همان لحظه در محل اسارت الف و دالیون...
آمبریج:هی فشفشه بیا این جسد رو از این جا بردار و بیرون ببر.
_بله خانم
دختری نحیف که لباس های کهنه ای به تن داشت به طرف جسد رفت . ولدمورت گفت :این دیگه کیه آمبریج؟
_در واقع هیچ کس ارباب.فشفشه ای که در این خرابه زندگی می کرده.
ولدمورت :هی فشفشه، این کارو با چوبدستیت بکن.
دخترک چوبدستیش را در آورد و چندین بار طلسمی را زمزمه کرد ولی نتیجه ی تلاشش بیش از چند سانت بلند شدن جسد ریموس و افتادنش بر روی زمین نبود.مرگخوار های پشت سر ولدمورت ، و آمبریج و افرادش شروع به تمسخر و خندیدن به دخترک کردند.
ولدمورت با فرستادن چندین طلسم شکنجه به طرف دخترک باعث افتادن او بر روی زمین شد.و گفت :فعلا کار داریم این دفعه رو بهت اجازه می دم از نیروی بدنیت استفاده کنی ولی دفعه ی بعد شاهد تلاشت خواهم بود. (لبخند زد.)
ویلهلمنا:تو حق این کارو نداری.
_صبر کنی نوبت تو هم می رسه.
دخترک به زور ریموس را از روی زمین بلند کرد و به بیرون کلبه رفت.ولدمورت به طرف ویلهلمنا رفت و گفت:خب خب خب.این جا من پروفسوری دارم که دلش برای فشفشه ها می سوزه . بذار رک باشم. الان اطلاعاتی رو که ازت می خوام رو می گی یا می خوای که بقیه ی افرادت هم دچار سرنوشت سه نفر قبلی بشن ؟زود باش تصمیم بگیر . من نمی خوام کارام طولانی بشن.
_حاظرم زیر شکنجه بمیرم ولی این کار رو انجام ندم.
_زینیوف تو چی؟
_هرگز .
_چرا شکنجه ویلهلمنا وقتی راه های راحت تری است ؟! بلا معجون راستی رو بیار.
بلا معجون را به ولدمورت دادو او و نارسیسا دهان ویلهلمنا را باز کردند . ولدمورت گفت:حالا همگی اسرار را از زبان ویلهلمنا می شنویم .
ولدمورت در حال باز کردن معجون را باز بود که یک دفعه رودولف وارد خرابه شد و فریاد زد: محفلی ها!محفلی ها آمدند.
در همین لحظه که حواس ولدمورت پرت شده است، ویلهلمنا از فرصت استفاده کرد و ضربه ی خشنی را با پایش به ولدمورت وارد کرد. شیشه ی معجون به زمین افتاد و مواد درونش برزمین ریخت.ولدمورت طلسم شکنجه را روانه ی ویلهلمنا کرد و بعد به همراه بقیه ی افراد از آن جا خارج شد.و فقط ایوان را در آن جا باقی گذاشت تا مراقب باشد.
وقتی در بسته شد نور قرمزی از پشت به ایوان برخورد کرد و او بر زمین افتاد دخترک فشفشه از جایی که پنهان شده بود بیرون آمد و شروع به باز کردن دست های بسته شده ی الف و دالیون کرد.
ویلهلمنا گفت: تو کی هستی؟
دخترک:منم سپتیما.مجبور شدم دخترکی که صاحب این جا بود رو بیهوش کنم چون بهم اعتماد نکرد .من همیشه یک شیشه معجون مرکب به همراهم دارم چون در بعضی ماموریت ها واقعا نیازمندش می شم. خب،این دفعه هم نیاز شد.
بعد از مکثی گفت:من نفهمیدم ریموس پنهان شده و نتونستم جلوشو بگیرم...(بغضی جلوی ادامه ی حرفش رو گرفت . )
ویلهلمنا گفت:اون تنها کسی نیست که از دست دادیم...فعلا وقت سوگواری نیست باید بریم کمک محفلی ها زود باشید.
....
ویرایش شده توسط پروفسور سپتیما ويكتور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۲ ۱:۲۴:۳۵
ویرایش شده توسط پروفسور سپتیما ويكتور در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۲ ۱۶:۳۸:۴۸