ساعت 10 صبحهری بعد از خاموش کردن تلفن همراهش و کشتن ده،دوازده تا رطیل و عنکبوت به آرامی از اتاق زیر پله بیرون آمد.
- تو که هنوز زیر پله میخوابی؟ورنون!صد دفعه بهت نگفتم جای این توی شومینه است؟!
آقای دورسلی که سرخ شده بود با تکان دادن سرش،حرف عمه را تایید کرد.هری کنار دورسلی رفت و آهسته گفت:
- عمو ورنون...آبروریزی میشه!دو ساعت دیگه بیاین بریم.
- خاک تو سرت!به خاطر این رفتار زن ذلیلیت سه روز دیگه از غذا خبری نیست!برو تو اتاقت!
هری از داخل یقه پیراهنش نگاهی به دنده هایش انداخت.دنده ها از زیر پوست خود را نشان میدادند.حال وضعیت گرسنگان اتیوپی را میفهمید!
- ریینگ رینگ!رینگ رینگ!
هری با قدم های سریع خودش را به اتاق زیر پله رساند.
- بله؟سلام عزیزم!چی شده؟چرا ناراحتی؟
لرزش صدای سامانتا به قدری زیاد بود که تلفن همراه هری را میلرزاند!
- راستش...تو فامیلی منو میدونی؟ من ولدمورت هستم...یعنی نه اسمشونبر!فامیلی من ولدمورت هستش.خوب آره تشابه اسمی زیاده ولی خوب...میخواستم بهت بگم من چند روزی میشه که مرگخوار شدم!
هری:

- نگران نباش!ما باز هم میتونیم با هم باشیم.قرار خواستگاری هم سرجاشه،فقط...ارباب آدرس محل زندگیتو از من خواست.خوب منم بهش دادم دیگه!
هری خشکش زد!بعد از چند ثانیه به سمت در پرید و آن را قفل کرد.سپس پرسید:کی این کارو کردی؟
- یه ساعتی میشه!من برم دیگه هری جون!میبینمت!

صدای بوم بوم قلب هری هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد!گوشش را به در اتاق چسباند.جز صدای زوزوه ریپر،صدای دیگری شنیده نمیشد.حتی صدای تلویزیون عمه مارج که به علت خرابی سمعک تا آخرین درجه بلند بود.در اتاق را به آرامی باز و از لای درز آن بیرون را نگاه کرد.
اسمشونبر:

-

- آواداکدورا!
و این گونه بود که هری پاتر به دار باقی شتافت!
پایان سوژه**
سوژه جدید- پتونیا،همه چیزو جمع کردی؟الان قطار میره.
پتونیا با بک چرخش صد و هشتاد درجه گردن،همه جای خانه را بازرسی کرد و گفت:ماهیتابه ها و دوربین دوچشمی رو هم برداشتم.عمه کی میاد؟
ورنون سومین چمدان را هم داخل ماشینش گذاشت و جواب داد:الان دیگه باید برسه.بهت راجع به این پسره،پاتر هم گفتم؟
- آره.فقط پسر بزرگشو میاره اینجا؟
- آره!امیدوارم مارج بتونه درکنار نگهداری خونه،حواسشبه اون هم باشه.
محله پریوت درایو ، چند کوچه قبل تر از خانه دورسلی هاپدر و پسری با موهای آشفته پرکلاغی،در پیاده رو راه میرفتند.پدر چمدانی بزرگ در دست و پسر قیافه ی درهمی داشت.تلوتلو خوران راه میرفت و هر از گاهی لگد محکمی به سنگ های خیابان میزد.
- پسر!انقدر بدخلقی نکن،چند روز دیگه میایم دنبالت.به چیزهایی که دو تا سوراخ روشه و رو دیواره..پریز برق میگن.به اون ها دست نزن.عمو ورنون و خاله پتونیا هم اذیت نکن،جادو نکن چون از مدرسه اخراج میشی،با یویوت هم کسی رو نزن.
- اما پدر...
- دینگ دینگ!
بعد از چند لحظه پتونیا و ورنون به استقبال هری و جیمز رفتند.ورنون که از نوزده سال گذشته چاق تر شده بود و به سختی حرکت میکرد،بعد از دیدن جیمز،او را در آغوش
فشرد!
- گوگولی مگولی!چه قدر شبیه باباتی پسر!ولی چشات ...
- آره،چشام به بابام نرفته!
خسته شده بود آنقدر در مورد عدم شباهت چشمانش به پدرش به او گفته بودند.(کپی رایت با هری پاتر و شاهزاده دورگه،با تصرف و تلخیص!)
بعد از چند دقیقه خداحافظی جان سوز و پر گداز،هری پریوت درایو را ترک کرد و جیمز به داخل خانه هدایت شد.
- خوب پسر!ما داریم میریم.میتونی وسایلت و تو اتاق زیر پله بذاری.
- میرین؟

- دینگ دینگ!
ورنون با قدم هایی که خانه را میلرزاند به سمت در رفت و آن را باز کرد.بعد از چند لحظه پیرزنی درشت هیکل! به همراه سگ بولداگی وارد خانه شدند.
عمه:سلام!دادلی عزیز من نیست؟چه قدر حیف شد...ریپر مجبوره جای دادلی بخوابه!پسر،کتمو بگیر...
ورنون درحالی که نیشخند میزد و سبیل هایش را تاب میداد گفت:مارجوری،سفر ما چند هفته بیشتر طول نمیکشه،زیاد برای نگهداری از خونه نمیخواد زحمت بکشی.ضمنا این پسر هم،پسر بزرگه ی پاتره!
- همون عینکی؟!خیالت تخت باشه ورنون!
چند دقیقه بعد آقا و خانم دورسلی،سفر چند هفته ای از خانه خارج شدند.
جیمز:

ریپر و عمه مارج:
