داشتن
سنگ بهم حس غم و اندوه ميده، و دوستش ندارم. عمووووو! هععععي
از اينكه
شنل رو داشته باشم هم خوشم نمياد؛ اصلا دوست ندارم مدام در خفا زندگي كنم چون درحقيقت كاربرد اصلي شنل همينه و اگه عدم اطلاع هري و دور افتادنش از افسانه و ماجراي واقعي شنل براش جور ديگه ايي رقم زده اتفاقات رو اون يه مسئله ي ديگه اس!
خب
چوب دستي قدرت زيادي رو به يه جادوگر ميده و چي از اين مهمتره براي يكي مثه من؟!
كه هم با روحيه ي گريفيندوريم جوره و هم ميتونم مثه دامبلدور با جار نزدن اينكه پيش منه جونم رو حفظ كنم. پس ميشه گفت بدم نميومد چوب دستي رو داشته باشم! ولي درحقيقت هيچ كدوم رو دوست ندارم و بيشتر ترجيح ميدم جادوي منحصر به فرد رو در خودم داشتم نه اينكه از چيزي كسب كنم
________
ویرایش ناظر (امتیاز پست ): امتیاز شما 3 از 5.موفق باشید
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۹ ۲۰:۴۵:۲۹
در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..