هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۶:۲۳ دوشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۴
#35

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
کیو.سی.ارزشی سابق (غول بیابونی ارزشی حاضر) تقدیم میکند:

پست آخر (از لحاظ زمانی و مکانی و پستی!)


- تایم اووووت... دِ لامصب میگم تایم اوت!

با فریاد کاپیتان تیم تراختور زرد, بازی هنوز شروع نشده وارد تایم اوت شد. البته اگه فکر کردین که وندلین خفن در مواجهه با تیم غول بیابونی ارزشی میخواست تیمشو دور هم جمع کنه تا با هم استراتژی "با اینا چه غلطی کنیم " بزنه, یهو سر آذرخششو کج کرد سمت صندلی های VIP و بی‌هوا رفت تو شکم مرلین و پیامبر کوییدیچ و مشتقات تا به خودش اومد دید یقه‌ی رداش تو مشت وندلینه.

- این جونورا کی‌ان انداختی به جون ما؟ برنامه به ما میگه با کیو.سی بازی داریم بعد تو عشقت میکشه یه مشت کج و کوله رو غالب کنی و فک کردی ما هم هیپوگریف آی کیو فلوبری تسترال مآب هستیم که هر چی گفتی بگیم چشم؟ یه دفه بگو میخواستی حذفمون کنی از اول چرا ثبت ناممون کردی؟ اون از وضعیت مسابقه ها.. اون از وضعیت ورزشگاها.. اینم از نیمه نهاییت. بوق بهت و به لیگت و جام جهانیت! یا اینا رو میندازی بیرون از زمین و حریفمونو میگی بیاد یا همینجا ورزشگاه و زمین و زمونو به آتیش میکشم!

مرلین خیلی ریلکس دستاشو زد به پهلوهاش و آهی کشید.
- خب به آتیش بکش!
- هوم؟
- به آتیش بکش دیگه. تا سه وقت داری.. اگه به آتیش نکشی من از اینجا شوتت میکنم تو زمین و باید برگردی سر بازی. اگرم برنگردی سر بازی این غول بیابونیا رو مجبورم برنده اعلام کنم و کل بودجه‌ی تراختور زردم برگردوندم به فدراسیون که دیگه وقت ما رو نگیری.
- این کاره نیستی داداش!

مرلین یه ساعت عتیقه از جیب تویی رداش درآورد, آره! از همونا که یه زنجیر طلا دارن که یه کلیک میکنی باز میشن و خلاصه خیلی قدیمی و خیلی شیک. حالا هی هر وقت ازت میپرسن ساعت چنده اول دنبال گوشیت بگرد ببین کجاست! پرستیژ vs. بوق.. اینطوری بودن قدیمیا.. بعله!
عقربه‌ها با سرعت یک تیک در ثانیه جلوی چشمای منتظر مرلین و وندلین حرکت می‌کردند. لب‌های مرلین از هم باز شدند:
- تیک تاک.. تیک تاک.. تیک تاک

و به شکل لبخندی در آمدند.
- Time’s Up!

مرلین قبل از اینکه وندلین فرصت کنه دوباره به حالت در بیاد مجددا رعد و برقی از خودش در کرد که درست رو فرق سر مدافع اول تراختور فرود اومد و اونو پرت کرد وسط زمین. مرلین هم رداشو و دستاشو تکوند و رو صندلیش ریلکس کرد و با لبخندی رضایت مشغول تماشای بازی شد که از تایم اوت خارج شده بود و به نظر میرسید وندلین تصمیم گرفته فعلا تیمش تو بازی شرکت کنه.
حقیقتا صحنه‌ی پیش روش اصلا صحنه‌ی جذابی نبود ولی برای پیامبر زمین و بازی خیلی خیلی مایه ی مسرت بود که بالاخره شاهد انحطاط کیو.سی. ارزشی باشه!

- پناه به تنبون خال خالی خودم .. خودم وکیلی خیلی بازی فانیه.. اونجا رو دیدی؟ جون من اونجا رو دیدی؟ اون دختر خل و چله کیه تو تیم زرد؟ با ماهیتابه‌اش بلاجرو فرستاد سمت غولا .. خورد تو صورت یکیشون.. حالا غوله افتاده دنبال دختره میخواد با مشت و لقد لهش کنه!

مرلین با هیجان هر از گاهی یه سیخونک با آرنج به سمت راستیش میزد و مراتب هیجان خودشو اعلام میکرد و یکی به سمت چپیش.
- لامصبا نمیتونن حمله کنن ولی کلهم عجب مدافعایی هستن.. چه میکنه این کیوسی! :lol2: ببین..ببین.. پیوز داشت گل میزدا.. عجب مشتی خورد تو صورتش... :lol2:

نفس مرلین تقریبا از شدت خنده بند اومده بود. همینطور که اشکای دوق زدگیشو با پشت دست پاک میکرد و سعی میکرد صاف رو صندلیش بشینه چشمش به یک سری تماشاگرِ تماشاگرنما شده از شدت کیفیت بالای! بازی افتاد که با گوجه و تخم مرغ و خود مرغ و بمب کود حیوانی و بمب کود انسانی حتی! تیم میزبان رو هدف گرفتن و شعارهای خیلی خیلی نامناسب میدن که اگه بخوام براتون بنویسم باید به جای همشون بوق بذارم. البته شما در نظر بگیرین اگه این حرکات و شعارها به گوش مرلین رسیده صد در صد به گوشهای سایز بربری (سایز الان نه ‌ها.. سایز ده سال پیش که هنوز یارانه ی آرد گندم قطع نشده بود و بنزین رو سهمیه بندی نکرده بودن که بعدا بخوان اونم بردارن.) تیم ارزشی هم رسیده بود.
اعضای تیم همچو تارزان عااااعاااااااااییییی گفتن که ورزشگاهو لرزوند و به طرف جایگاه تماشاگرهای تماشاگرنما شده حمله کردند و دوباره به جای خودشون تو زمین برگشتن و این وسط حدود پنجاه صندلی خالی به ورزشگاه اضافه و حدود پنجاه موجود دو پا به اسم آدم از نژاد جادوگر کم شدند.

- دمت گرم هاگرید... دمت گرم مرد بزرگ به معنای واقعی کلمه.

هاگرید هاج و واج به مرلین نگاه کرد که داشت به حالت دست مریزاد طور به شونه‌اش می‌کوبید.

- ها... هوم؟
- قرار بود به من فقط یه غول غارنشین بدی ولی عوضش یه تیم دادی. :lol2: خعلی کارت درسته.. در حد مدال درجه یک مرلین که خودم باشم. به سلامتی! :pint:
- ها.. به سلامتی! :pint:

نیمه غول که همینطوریم خیلی حالش " به سلامتی" بود, زهر ماریشو کلهم سرکشید و بدون اینکه بفهمه مرلین چی داره هنوز میگه شونه های عریضو بالا انداخت و با چشمای غمگین به تیم مورد حمایتش نگاه کرد که هر چی این چند سال هاگرید و مادام ماکسیم برای غولا اعتبار جمع کرده بودن رو داشتن یه جا به باد می‌دادن. مرلین هنوز داشت فک میزد:

- رفیق برنامه ریزی نشده ی عزیز من که یه پات تو کیک فروشیه, یه پات تو مِیخونه! نگفتی معجون مرکب ساده چرا و چطور تو جیب یه غریبه باید باشه وقتی لازمش داری و اونم دو دستی تقدیم تو کنه؟ اینو باید تو کتابا به لیست سوتی‌هات کنار سر سنگ جادو و آراگوگ اضافه کنن!

نتیجه ی بازی هنوز بعد از یک ساعت بدون گل بود و مهمترین تغییر این مدت کاهش نود و نه درصدی تماشاگران حاضر در ورزشگاه بود چون بقیه یا از ترس جونشون در رفته بودن یا کلا جونشون در رفته بود!

- بازی متوقفه! من باید با رئیس حرف بزنم.

داور بازی که رنگ به صورت نداشت و رداش از چندین و چند نقطه مورد حمله قرار گرفته بود خودشو به مرلین رسوند.

- قربان با این وضع زنده از اینجا بیرون نمیریم! اینا خیلی وحشی‌ان! خیلی زامبی‌ان! خیلی داغونن! دستم به دامنت اجازه بده بازیو کنسل کنم.. چمیدونم متوقف کنم.. تراختورو برنده کنم.
- یه کم صبر کن داوش. ننه هلگا همین الانه که اسنیچو بگیره. اگه یه دیقه دندون رو جیگر میداشتی بازی تموم شده بود.
- ننه هلگا رو انقدر مشت و مال! دادن داره از رو برانکارد با دست و پا گچ گرفته بازی میکنه عزیز من!
- آخه همیطوری تراختورو برنده کنی که باید با دار فانی وداع کنی! برگرد به داوریت برس اینا بالاخره از پس هم بر میان بازی تموم میشه.

جناب داور اول مثل هر کارمند خوب و شایسته‌ای سرشو تکون داد و به حالت چند قدم هوایی از مرلین دور شد. ولی یه مرتبه دستشو مشت کرد و اخمشو نثار مرلین کرد و خیلی جدی و با موزیک متن حماسی در بک گراند گفت:

- ترجیح میدم با دار فانی وداع کنم تا بقیه اینطور پر پر بشن. بازی کنسله... تراختور برنده است و میره فینال!
- ترمز کن حاجی با هم بریم!

مرلین در این لحظه دامنش از دست برفت و دو دستی بر سر کوبید.
- لووووووپین؟

البته تدی کاملا هم تدی نبود.. تقریبا سایزش همچنان دو در چهار بود و دست و پاش زیادی گنده بود ولی شکی در مورد اینکه این سر و دم و مدل موی جلف متعلق به کیه نبود. بقیه ی تیم هم کم و بیش حالت چهره‌شون متمایز میشد و معلوم بود دیگه کی به کیه حتی برای اونایی که از رو لقب‌هایی مثل غول گیسوطلا یا غول جیغ‌کش نتونسته بودند به لطف آی‌ کیو های بالا تشخیص بدن.
دوناتی مرلین خیلی سریع افتاد. از تو جیبش یه شیشه معجون مرکب ساده در آورد و لیبلش رو چک کرد.

- Made in China! مرلین بیاد من بخور!

مرلین همینطور که با خودش درگیر بود که چطوری میشه خودشو بخوره و عجب دردسریه که تنها چیزی که دست همه بی پناه‌های عالم بهش بنده خودشو و چقدر بی پناهه خودشه و آخی! اثر معجون رو میدید که در حال از بین رفتن بود و کیو.سی‌ها انقدر سریع تغییر شکل می دادند که بدون اسلوموشن و این قرتی بازیا هم میشد تغییرشون رو دید.

- آها! بهرحال طبق قانون شما هنوز اجازه ندارین از ..

بووووم

- پریزاد استفاده.. هووم.. دوشیزه ویزلی؟

replay صحنه‌ی بالا از زاویه ی دوربین دیگه با سرعت آهسته:

مرلین داره به تدی قانون رو یادآوری میکنه ولی هنوز حرفش تموم نشده, کاپیتان تیم چوبدستیش رو در میاره و به طرف ویکتوریا نشونه میگیره.

بووووم

هزار و یک جوش گنده ی چرکی صورت پریزاد رو میپیچونه انگار که هزار و یک زنبور با پریزادها پدرکشتگی داشته باشن.

پایان replay

- شرمنده شاهزاده خانوم.. به خاطر تیم!
‌- حسابتو میرسم تدی.. فقط بازی تموم شه!

تدی لبخند نگرانی زد و بعد رو به مرلین کرد.
- حالا اگه اجازه بدی باید به تیم و این بازی برسیم!

ادامه‌ی بازی رو مرلین بین حرص خوردن‌ها و جوش آوردن‌ها و هر از گاهی از شدت ناراحتی غش کردن‌ها دید! هر بار که چشماشو باز میکرد اسکوربورد نتیجه ی جدیدی نشون می‌داد.. مثل همه ی بازی‌های معمولی و تکراری دیگه هر دو تیم گاهی دفاع می‌کردند و گاهی حمله می‌کردند. جیمز اون بالا حسابی سر به سر ننه هلگا میذاشت و هر از گاهی ادای اسنیچ گرفتن در میآورد و بعدش هر هر بهش می‌خندید. اگه لاکرتیا و رز گلی میزدن, اونور تدی و کریم جبران می‌کردن و حتی توپو به ویکتوریا تعارف می‌کردند که مثلا دلجویی بشه ازش. بلاجرها از وندلین و آریانا به چماق های دیوونه و ویولت می‌رسید و گیبن و لولو از دو سر زمین برای هم کُری میخوندن.. درست مثل هر بازی معمولی دیگه ی کوییدیچ.

- ننه... ننه.. اونجا رو نگا... جوجو رو نگا!

ننه هلگا که تا حالا دو بار از جیمز رو دست خورده بود, دست به سینه روشو کرد اونور و خودشو گرفت!

- خودت برو اونجا.. خودت برو جوجو رو ببین!
- هر چی تو بگی ننه!

ننه هلگا لای یکی از چشماشو باز کرد و مشتی رو دید که درست جلوی بینی‌اش قرار گرفته و کمی عقب‌تر صورت جیمز بود که داشت بدجوری نیشخند می‌زد.

- تو مشتت چیه ننه؟
- جوجو رو برات گرفتم دیه!

هلگا لای انگشتای جیمزو باز کرد.. پرهای ظریف و طلایی جوجو! انگار به جوینده ی پیر تراختور دهن‌کجی می‌کردند.

کیو.سی. ارزشی بازی رو برده بود..
حتی اگر تماشاگری نمانده بود که آنها را تشویق کند..
حتی اگر چند نفر مقامات رسمی و غیر رسمی باقیمانده در ورزشگاه خودشون رو با زهرماری خفه کرده بودند..
زهر ماری‌هایی که از هاگرید گرفته بودند..
زهرماری‌هایی که آلوده به معجون مرکب ساده بودند!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۴
#34

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
غین.ب.ارزشی


پُست اول از لحاظ زمانی!
پست دوّم از لحاظ ِ.. چیزی.. چی می‌گن.. پُستی!

توضیح: وقایع این پست، یک روز پیش از مسابقه‌ی کذایی صورت گرفته است.


- کی تو رو قشنگت کرده؟!
- وای! وای! وای! وای!
- مست و ملنگت کرده؟!
- وای! وای! وای! وای!
- کی تو رو تمیزت کرده؟!
- وای! وای! وای! وای!
- این همه عزیزت کرده؟!

نخیر آقا! نخیر! اینجا که مجلس لهو و لعب نیست! تولد کودکی از گروه سنّی الف هم نیست! تدی ِ در حال لاو پوکوندن واسه ویکی هم نیست! اینجا بدبختیه! بیچارگیه! اون فوقع ماوقع ِ ته ِ درسای عربیه که مجبور بودیم چارصفحه خزعبلی که نمی‌فهمیدیم چیه رو با معنی‌ش رونویسی کنیم، فقط چون یه تقی به توقی خورده بود و فوقع ماوقع! خو درد فوقع و ماوقع! به ما چه که فوقع ماوقع! اصن به تو چه که چی وقع که ماوقع! کی اون کتابای کوفتی رو چیز کرده که برم اجداد و اموات و ارواحشو تو یه حرکـ..

-
- هاع؟!
-
-
-

(ادامه‌ی روایت به کمک نگارنده‌ی جایگزین)
به هر جهت، همونطور که گفتیم، اینجا از اون خبرها نیست. اینجا همچنین از این خبرها هم نیست. درواقع، اتفاقی که در سطور بالا.. خیلی خیلی بالاااا.. افتاده، اینه که کپتان تیم ِ کیو.سی ارزشی کلهم رد داده. و به حالت بوبوبودی بوبودی ِ نشسته وسط رختکن کیو.سی، همونطوری که نامه‌ی وارده از فدراسیون دستش، دو انگشتی دس می‌زنه و این آواز رو می‌خونه. سایر اعضای کیو.سی هم همونطور که می‌بینید، در حال کوبیدن سر خودشون به نزدیک‌ترین جسم غیرمنقول ِ کاملاً صُلب هستند، چرا که اجسام منقول رو قبل‌تر با برپایی یک فروند انتفاضه - ورژن کیو.سی.ارزشی ، به سمت فدراسیون کوییدیچ پرتاب کردند.

نقل قول:
بسمه‌خودمان

بدین وسیله به اطلاع می‌رساند نظر به آخرین مصوبات شورای عالی زوپس، شورای عالی برگزاری مسابقات جهانی، شورای عالی خودمان، شورای عالی مذاکرات ِ ژنو ِ جادویی، شورای عالی تلگرام و مافیهاخالدون! بازی کردن آشکار بانوان ِ زیبارو در بازی کوییدیچ به دلایل ِ و همچنین و ، ایضاً چون منجر به شدن ِ و سست شدن بنیان خانواده می‌گردد، زین‌پس ممنوع می‌باشد. اون یکی دختر تیمتون هم چون کلاً خعلی بی‌ریخته، کاری‌ش نداریم.

از این رو مطابق با قوانین مصوبه، زین‌پس بازیکن ویکتوآر ویزلی با تغییر وجنات به گونه‌ای که موجب ِ و همچنین و نشده و ایضاً مسبب شدن ِ و سست شدن بنیان خانواده نگردد، در زمین حضور یابد.

و من‌الخودمان توفیق.


متن نامه‌ی کذایی به هر حال این بود.
*****


- تدی؟ :fishing:
- هوم؟
- چرا ما بازیکن ذخیره نداریم؟ :fishing:
- چون ما تو شرایط سخت همدیگه رو تنها نمی‌ذاریم جیمز.
- ای بوق به ما و شرایط سختمون تدی. :fishing:
- آره جیمز. موافقم. بوق به ما.

جیمزتدیا همونطور که می‌بینید، به دنبال فشار وارده ناشی از "قوانین مصوبه" و انتفاضه - ورژن کیو.سی.ارزشی و مراسم جشن و پایکوبی ِ پس از اون، در حال ریلکس کردن و یوگا کار کردن بودن.

- ویکی؟
- هوم؟ :pint:
- چرا ما از معجون مرکب پیچیده استفاده نمی‌کنیم؟
- چون معجون مرکب پیچیده یه ماه درست کردنش طول می‌کشه ویولت. :pint:
- بوق به ما و معجون مرکب پیچیده‌مون ویکی.
- آره ویولت. موافقم. بوق به ما. :pint:

ویکی و ویولت هم.. به هر حال به تعداد راه‌های رسیدن به خدا، روش‌هایی برای ریلکسیشن هست. فقط این که بنده به شخصه پاسخگوی دائم‌الخمر شدن ِ خانوم ِ تدی اینا نیستم.

-
-
-
-

دیوونه و لولو اما بر خلاف دو گروه قبلی، با پایان مکالمه نمی‌رن تو افق، عمود، زاویه‌ی سی درجه و یا منتهی‌الیه سمت چپ ِ کادر محو شن. فقط دیوونه بی‌حوصله، با صدای بلند می‌گه:
- این داداشمون یه چیزی می‌گه.

منهای لولو، پنج تا سر دیگه، خسته و واقعاً "گور بابای جام!" طور برمی‌گردن سمتش. دیوونه همونطوری که داره سرشو می‌خارونه، پیشنهاد لولو رو با بقیه در میون می‌ذاره:
- می‌گه معجون مرکب ساده چقد طول می‌کشه درست کردنش؟!

سکوت برقرار می‌شه.
سکوت خیلی برقرار می‌شه.
سکوت زیاد برقرار می‌شه!

و این احتمالاً اولین و آخرین بار در طول تاریخ بشریته که کائنات شاهد یک تدی در حال گفتن ِ "ازت متنفرم شازده خانوم!"ـی که سرش به شکل کره‌ی ماه ِ دم‌دار ِ هشت پایی با یه دونه قلب روی پیشونی‌ش هست، هست!!

چون هر پنج تا عضو کیو.سی ژانر دعواهای برره‌ای خودشون رو پرت می‌کنن روی لولو!
- تو معرکه‌ای لولو! لولو! لووو! لوووو! ـووووو! ووو!.. ×5

قطع به یقین، اعضای تیم کیو.سی ارزشی اگر سر سوزنی اطلاع داشتن مواد تشکیل دهنده‌ی معجون مرکب ساده چیه، هیچ‌وخ خودشون رو روی سر و کله‌ی لولو پرت نمی‌کردن. می‌دونین، اعضای تیم کیو.سی.ارزشی بعد از پایان این دوره از مسابقات جهانی قادرند نام خود را تحت عنوان بُزبیارترین تیم ِ مسابقات ثبت کنن.

فلش‌فوروارد - ضمن از گذر از تمام بُزبیاری‌های باقی‌مانده مانند نامه نوشتن به زن‌دایی جیمز در ارتباط با معجون مرکب ساده و کاربردهای آن، فهمیدن این که معجون مرکب ساده به شکل رندوم قیافه‌ی ملت را تغییر می‌دهد - که سیل هشدارهای زن‌دایی ِ جیمز رو در ارتباط با معجون‌های غیرقانونی و ساخته شده توسط معجون‌سازان ِ غیرحرفه‌ای توأم با فلش‌بکی به تاریخ معجون‌سازی خود ِ زن‌دایی که گویا معجون‌ساز خفنی بوده، همراه داشت.. - دریافت ِ ترکیب آن و تقسیم وظایف برای پیدا کردن مایحتاج معجون ِ کذایی و 9874593845703856095846 بار و و :خاک‌برسر: شدن اعضای تیم و ...

تیم اول - ویولت و - مأموریت: یافتن اول جزء معجون مرکب ساده

به نقل از نامه‌ی هرمیون گرنجر:

نقل قول:
این معجون تشکیل شده از مخاط بینی اژدهای خال‌مخالی خوابیده زیر میز مذاکرات ژنو..


دقیقاً لحظه‌ای که لولو از یک سمت و ویولت از سمت دیگر می‌کوشیدند به میز مذاکرات نزدیک شوند، زمین به لرزه در اومد. ویولت پشت نزدیک‌ترین پرده شیرجه زد و لولو توی نزدیک‌ترین سوراخ چپید. صدای هوار یه مَرد که به زبون ِ غریبه‌ای داشت داد می‌زد: «بخر ناپلئونی ره!!» تنها چیزی بود که اونا از مجموع مذاکرات فهمیدن.

-

آروم.. آروم..
نفس عمیقی کشید.
به میز ِ خالی مذاکرات نزدیک شد.
و آروم گوش‌پاک‌کُن رو از جیبش بیرون آورد.
- مامـــــــــــــــــــــان! ×

می‌دونین که. هرگز کف پای یه اژدهای خفته رو غلغلک ندین و هیچ‌وخ هم دس تو دماغ ِ یه اژدهای خال‌مخالی خوابیده زیر میز مذاکرات نکنین.

تیم دوم - جیمز و کریم - مأموریت: یافتن جزء دوم معجون مرکب ساده

ادامه‌ی نقل از نامه‌ی هرمیون گرنجر:

نقل قول:
..ژنو، خاکستر جد صغیر دراکولا..


صدای پچ پچی پشت ِ در اتاق کنت دراکولا که از بین افکت صدایی رعد و برق و موهاهاهای قلعه‌ی دراکولا عمراً به گوش شخص شخیص کنت ِ داخل ِ اتاق نمی‌رسه.
- ببین کریم، تو نامسلمونی! شما زبون هم رو می‌فهمین، می‌تونی قانعش کنی خاکسترو بده بهت!
- من نامسلمونم! ما نامسلمونا به خاکستر مُرده‌های هم احترام کرداهه! تصویر کوچک شده

- لااقل برو یه ای‌چی‌کی‌دانا واسش برقص تا من خاکستر کوفتی رو کش برم!

یک لحظه سکوت برقرار شد.
کریم از پُشت در / پرده‌ی نیمه‌باز سرک کشید. تصویر کوچک شده


و به یک‌باره وسط اتاق ِ کُنت دراکولا پرید:
- ای‌چی‌کی‌دانا! تصویر کوچک شده
چی‌کی‌چی‌کی‌دانااااا ! تصویر کوچک شده


-

تیم سوم - ویکی و دیوانه‌ساز - مأموریت: یافتن جزء سوم معجون مرکب ساده

ادامه‌ی نقل از نامه‌ی هرمیون گرنجر:

نقل قول:
..دراکولا، موی ِ سیاه‌ترین جادوگر قرن..


ویکی و دیوونه کار خاصی نداشتند. ویکی برای مدّتی طولانی با خوندن نامه‌ی هرمیون گرنجر عُق زده بود، ولی حاضر بود برای تیمش فداکاری کنه.

امّا.. عاقا دیه.
موی لُردک آخه؟!

تیم چهارم - تدی و خودش - مأموریت: ماله کشیدن بر روی معجون، کلّ یوم!

ادامه‌ی نقل از نامه‌ی هرمیون گرنجر:

نقل قول:
..قرن، زنبور ساخته شده توسط مادر زنبوری به نام ِ هاچ، ناخن پای گوریل.. ( اوه. عه. کپتان. اون ناخن پای گویل بود؟ شرمنده. من هردفعه گوریل می‌خوندمش! کلی هم فسفر سوزوندم که چرو ناخن پای گوریل‌آآآ ! ) چیز.. گویل ِ بزرگ به نمایندگی از معجون مرکب پیچیده، فندک وندلین شگفت‌انگیز، حلقه‌ی گم‌شده‌ی داروین، به صورت ِ درسته!..


تد ریموس لوپین پُشت میز نشسته و سخت مشغول نوشتن بود.
هی.
و قطرات اشکش قلپ قلپ (؟) روی نامه می‌چکید.

هرکس هم که هاگرید را می‌شناخت، می‌دانست او طاقت دیدن ِ اشک ِ یتیم جماعت را ندارد!

کاش داشت.
لامصب.. کاش داشت!!
*****

- بزنین به سلومتی ِ بُرد کیو.سی!!

هوار هاگرید حتی کریم ِ نیم‌مُرده، ویولت ِ نیمه‌جزغاله و دیوونه‌ساز + ویکی ِ سبزشده که از موچین دراز و باریک دست ِ دیوونه کاملاً مشخص بود موی ِ مورد نیاز برای معجون رو از اعماق دماغ لرد کشیدن بیرون، رو هم لرزوند.

ویولت یه چشمش رو باز کرد و تقریباً نالید:
- هاگرید.. می‌مُردی زودتر تو کافه "بر حسب اتفاق" یه معجون ِ مرکب ِ ساده برنده شی؟!
- حالا دیه گذشته‌آ گذشّه!

هاگرید محکم پُشت بودلر ارشد کوبید و باعث شد مدافع ِ سوخته‌ی کیو.سی پس از برخورد به شیشه‌ی دست ِ جیمز، مبدل به خاکستر شده و با خاکستر جد صغیر دراکولا محشور بگردد. الهی آمین!

تدی با دیدن نگاه نقش‌بسته روی صورت جیمز و کریم/فرانکشتاین، سریع یه لیوان از نوشیدنی‌ای که هاگرید با خودش آورده بود داد دستشون:
- حالا.. :lol2: بیاین نوشیدنیامون رو بخوریم.. :lol2: تا شاهزاده خانم احساس تنهایی نکنه.. :lol2:

و همه با هم نوشیدنی‌های کذایی رو می‌رن بالا. هاگرید وقتی بالاخره نفسش جا میاد، می‌پرسه:
- چرا شازده خانوم باس احساس تنهایی کنه؟

کاپتان و مهاجم کیو.سی همونطوری که فکر می‌کرد اونی که خورده قطعاً مزه‌ی نوشیدنی کره‌ای یا هیچ نوشیدنی معمول ِ دیگه‌ای رو نمی‌ده و متعجب بود که چرا، با حواس‌پرتی جواب داد:
- چون به اون معجون مرکب ساده دادی دیگه.
- مگه همه‌تون نباس مَجون مرکب ساده می‌خوردین؟

تدی احساس عجیبی در معده‌ش داشت.
- نه بابا، فقط..

لحظه‌ای مکث کرد.
به هاگرید نگریست.
- تو فقط توی نوشیدنی ویکی معجون مرکب ساده ریختی، مگه نه؟
-

هوم؟
چیشده؟!! :famil:


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۴
#33

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
غین.ب.ارزشی



پُست اول:



مکان: رختکن کیو سی ارزشی

صدای قل قل عجیبی به گوش می رسید. گویی کریم دلش برای دیار و قهوه خانه و قلیان تنگ شده بود و هم تیمی هایش را به صرف قلیان و قهوه دعوت کرده بود هر چند هیچ قهوه خانه ای قهوه نمی فروشد و همیشه چای قند پهلو دارند اما اینها نکته ی انحرافی ماجراست. نکته ی غیر انحرافی این بود که صدای قل قل عجیبی به گوش می رسید اما خبری از هیچ کدام از بازیکنان کیو سی نبود. در عوض مجموعه ی عظیمی از لباس های قهوه ای رنگ کف رختکن را اشغال کرده بود. فردی ناشناس که کلاه ردایش تا روی بینی اش سایه انداخته بود در آستانه ی رختکن ایستاده و نیشخند می زد که ناگهان..

کاااا....بووووم!

و بدین ترتیب رختکن کیو سی منفجر شد، فرد ناشناس با صدای پاق! خفیفی آپارات کرد و هنگام ظاهر شدنش در مکانی ناشناس تر برای شما و حتی ما! موذیانه با خود زمزمه کرد:
- موفق شدیم.

دقایقی بعد:

- چَــــــــــــــــــــــر ااااااااااااا همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه مووووووووووو ن؟
- من نمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی تووووو نـــــــــــــــــــــــــــــــم!
- ا لا ن چــــــــــــــــــــــی کااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار؟
- مـــــــــــــــــــــــــــــــــــوهاااااام!مــــــــــــــــــــــوهاای قشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگم.
- ایـــــــــــــــــــــــــــــــــن لبااااااس تنــــــــــــــــــــــــــــــــگه!
- مسلـــــــــــــــــــــــــــــــــمووون نیـــــــــــــــــــــــــــــستیـــــــــــــــــــــن!

هفت هیکل گنده ی بی ریخت دو متر در چهار متر (توضیح نگارنده ۱: دو متر عرض و چهار متر ارتفاع) در خرابه های رختکن ایستاده بودند و بر سر یکدیگر نعره می زدند. صدای نعره ها در عین اسلو-موشن(توضیح نگارنده۲ : حرکت آهسته) بودن شدیدا بلند و نا مفهوم بود اما می شد هاگرید را که در بین آن ها دید که انگار دنیا را به او داده بودند و گوش تا بناگوش سرخ شده بود و بشکن ریز میزد.

سوت حضور تیمها در زمین زده شد و دوباره صداهای مبهم همهمه در عین نعره بالا گرفت.(در این جا به دلیل درخواست تیم تراختور زرد که بعد از مسابقه تقاضای ویدیو چک کردند, سرعت فیلم را پایین آورده ایم تا صحبت ها قابل درک باشند. پس این مکالمات در واقع فلاش بک است اما چون از نظر زمان بندی با اتفاقات قبل و بعد در یک تایم لاین اتفاق افتادند گفتیم بی خیال سر تیتر فلاش بک شویم. )

این هفت غول با اینکه در ظاهر شبیه سیبی بودند که به هفت قاچ تقسیم شده اند اما کسی خط کش که نگذاشته بود! بهرحال کامل ترین برش ها هم بعضی جاها سوتی دارند. مثلا روی پوست یکی از برش ها لکه است و یک برش هسته های بیشتری دارد. به این ترتیب بود که غول گیسوطلا وقتی نعره زد که:

- لباسم تنگه.من از 14 سالگی دیگه لباسام تنگ نشدن.

همه متوجه شدند که این غول همان پریزاد سابقا زیبای پسر-دختر کش تیم است.
غول جیغ کش که هنوز چهارزانو روی زمین نشسته بود با حالتی متفکرانه دست غول آسایش را زیر چانه زده و رو به غول بنفشه میگفت:

- حس میکنم بابام یه بار قضیه ای شبیه به اینو واسم تعریف کرده.

مخاطبش در حالی که با صدایی سهمگین دستان بنفش رنگش را به یکدیگر می کوبانید گفت:
- باباتم لابد یه غول رو اعصابی مثل خودت بود.
- بابای من بهترین و خفن ترین غول دنیاست! ( اینجا منظور بود اما حتی در اسلوموشن هم نشد شدت جیغ را به حالت نرمال در بیاریم.)

و مشت غول وارش را روانه ی چانه ی غول بنفش کرد. غول بنفش به شدت به یکی از ستون های باقیمانده از رختکن سابق برخورد کرد و در حالی که چانه اش را می مالید مشتهایش را مثل کینگ کونگ تکان داد و گفت:

- زدی ضربتی, ضربتی نوش کن.

غول بیدل با تعجب از غول تیز دندون پرسید:
- مگه حرف بدی بهش زد؟ مگه باباش غول نبوده؟
- ننه بابای هممون غولن ولی به روی هم نمیاریم که.

بیدل متفکرانه سرش را تکان داد و به خاطرات ننه بابای غولش فکر کرد و روزهایی که در کوهستان دنبال بچه آدمها می دویدند و آنها می ترسیدند و چقدر خوش میگذشت! چقدر این خاطرات دور و تلخ و شیرین بودند و چقدر انگار مال خودش نبودند.

همان لحظه صاعقه ای وسط رختکن فرود آمد و مرلین ظاهر شد:

- بتباخشامذذررییعضشابشعایشنا ینبیهعبخذلعدلر؟

که ابتدا به علت دور تند بودن نوار مکالمات این بخش سوپر تند شد و ما مجبور شدیم دوباره سرعت را کم کنیم تا متوجه بشیم اصل دیالوگ چی بود.
( اصل دیالوگ: میاین تو زمین بازی یا کلا حذفتون کنم؟)

غولها هام هوم گویان اعلام کردند که الساعه می آیند.

غول باشلقی لبهایش را غنچه کرد و با حالتی مبهم گفت:

- بـــــــــــاااازی خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــط حـــــمــــــــــــــلههههههههههه

غول بی‌شکله قبل از اینکه کارگردان ویدیو چک یادش بیاید که سرعت را دوباره تنظیم کند, جواب داد:
- حــــــــــــــــمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلههه مــــــــــــــــــــــــــــــــــن!

بحث دوباره بالا گرفت و مشت و لگدی بود که در هوا پراکند میشد. حالا همه ی اعضای کیو سی می خواستند در پست مهاجم بازی کنند و همه حتی در عین حال می خواستند کاپیتان باشند. در واقع آخرین خاطره ای که همگی به یاد می آوردند این بود که همیشه کاپیتان تیم بودند و قبل از آنها ننه بابای غولشان کاپیتان بود و ننه بابای آنها قبل از آنها. در بین نعره های ده برابر شدت گرفته که در حقیقت فقط کمی از صحبتی عادی بلند تر بود میشد صدای هاگرید را شنید که سعی داشت راه حلی ارائه دهد. بالاخره فریادی کشید که فریادهای هفت غول دیگر در بین آنها گم شد و آنها را ساکت کرد.اسپانسر تیم با چشمانی پر از محبت که اشک در آنها حلقه زده بود به یکی از اعضای تیم خیره شده بود و پیشنهادش را ارائه داد:

- مسابقه بذارین.. هر کی زودتر هر جا که دوس داره رسید همونجا بازی کنه.

پیشنهاد ساده به نظر می رسید. هفت غول جاروهایشان را برداشتند که به طرف زمین پرواز کنند بی توجه به اینکه جاروهای آنها در اندازه ی خلال دندون نسبت به هیکلشان بودند. به این ترتیب هفت پاتر هفت غول بیابونی هاج و واج با دهان های نیمه بازوسط زمین روی چمن نشستند و ترجیح دادند به جای بازی با خلال دندن ها یه قل دو قل بازی کنند.

تیزدندون در حالی که سرش را می خاراند گفت:

- حالا چه کنیم؟

غول گیسوطلا گلاب به رویتان عاروق بلندی زد و گفت:
- یه نفر چوب های ما رو دستکاری کرده. من یادمه آخرین بار نیمبوسم کاملا مناسب, اندازه و زیبا بود!

بوووووووم!

هاگرید در حالی که نوک چترش را فوت می کرد یک خواهش میکنم گفت و به طرف جایگاه تماشاچی ها رفت. هف غول ارزشی, هفت چوب جاروی استاندارد نسبت به هیکلشان در دست داشتند و آماده ی پرواز بودند.

تیم غول بیابونی ارزشی فس فس کنان و تلاش فراوان برای حفظ تعادل روی چوبها و انحراف به چپ ها بی جا, یکدیگر را هل می دادند و مشت و لگد و فحش می دادند تا زودتر به خط حمله ی محبوبشان برسند. غول جیغ‌کش و غول بی شکله اول رسیدند و بالاخره بعد از یک کشتی جانانه بین غول بیدل و غول باشلقی, این باشلقی بود که برنده شد و با اعلام اینکه کاپیتانی تیم با اوست, بیدل را فرستاد اسنیچ بگیرد. بنفشه را آنسوی زمین به درون دروازه راهی کرد و تیزدندون و جیغ کش را گذاشت خط دفاع.

مرلین که در جایگاه بالامرتبه ی خودش حسابی داشت کیف میکرد, دستور به شروع بازی داد.


اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
#32

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۹
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 713
آفلاین
دیدار نیمه نهایی مسابقات جام جهانی کوییدیچ


کیو.سی.ارزشی - تراختور زرد

زمان: از ساعت 00:01 روز شنبه، 1394/9/7 تا ساعت 23:59 روز دوشنبه 1394/9/16

* قبل از شروع مسابقه قوانین را به دقت مطالعه کنید.




پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
#31

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۹
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 713
آفلاین
نتیجه بازی کیو.سی.ارزشی با آستروث دیارا ( ورزشگاه کیو.سی.ارزشی)


کیو.سی.ارزشی:
* تد ریموس لوپین: 109.2 امتیاز
ویولت بودلر: 91 امتیاز
ویکتوریا: 90 امتیاز


امتیاز تیم: 96.7
امتیاز هماهنگی پست ها: 20


آستروث دیارا:
* پرنتیس: 96.6 امتیاز
* مورگانا لی فای: 82.8 امتیاز
* رودولف لسترنج: 90.8 امتیاز

امتیاز تیم: 90
امتیاز هماهنگی پست ها: 15


برنده مسابقه: کیو.سی.ارزشی
صاحب گوی زرین: کیو.سی.ارزشی





پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۴
#30

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
کیوسی
ارزشی


پُست آخر:



از این بدتر نمی شد. تیم آستروث در حال پیشتازی بودند.در حالی که پیامد تمام شدن اثر علف قورباغه ای این بود که آرایش ویکی ریخته ،لولو به شکل آب در آمده و ورق های کریم خیس شده بود، ویولت بودلر تنها بازیکن فعال تیم بود که علف او هم در حال تمام شدن بود.جیمز در حال خوش و بش با مستر بلوپ بود و تا به حال بازی 40 به 0 به نفع تیم آستروث پیش رفته بود.

حباب هایی که روی سطح آب درست شده بود ناشی از تلاش ناشیانه ی تدی برای درخواست توقف بازی بود.لولو که حالا دیگر به شکل جسدی غرق شده درآمده بود روی آب شناور بود و توسط کریم که با ناتوانی دوچرخه می زد و قلپ قلپ آب می خورد بغل شده بود.

همین جا بود که اعضای تیم کیو س پی بردند که این همه می گویند دریا دریا دریا عشق ما دریا اصلا هم درست نیست و دریا اصلا هم شوخی نداره و خیلی هم خطرناکه و از یه جایی به بعد اگه پایین تر بری فشار آب پاسکال می زنه می ترکونه و نور هم نمی رسه و همه جا تاریکه.

ویولت که در حال تلاش برای باقی ماندن روی آب سعی می کرد موهای ویکی را از توی چشمان و دهانش دربیاورد با خود فکر کرد:
- اما زمین بازی که تاریک نبود...فشار آب که اذیت نمی کرد..


و ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد:
- ما جادوگریم بچه ها!!


و این گونه بود که تیم نابغه ی کیوسی با طلسم وینگادیوم لویوسا و نه لوی ئوسا خود را از آب بیرون کشیدند. در مدتی که آن ها مشغول دست و پا زدن روی آب بودند ،تیم مقابل 80 به 10 از آنها جلو افتاده بود و حالا، در حینی که دیوانه ساز به تک تک اعضای گروه تنفس مصنوعی می داد کاپیتان کیو سی تقاضای تایم اوت می کرد.

*****



-ما ازتون می بریم
-هوم
-ما نابودتون می کنیم
-باشه
-فاتحه تون خونده ست
- طوری نیس
- با خاک یکسان می شین
- جه جالب
-برد ما تضمین شده
-خوش به حالتون

اعضای تیم آستروث که در حال کری خواندن برای تیم حریف بودند با این جواب های پر انرژی از سوی تیم کیو سی با لب و لوچه ی آویزان به سمت جایگاه خودشان بازگشتند.

اعضای تیم کیو سی در گوشه ای با تلفن های همراه آخرین مدل خود و با پرسیدن رمز وای فای دریاچه، مشغول جستجو در گوگل برای پیدا کردن راه هایی برای نفس کشیدن در زیر آب بودند، غافل از این که اگر بیشتر به خط و نشان ها ی تیم آستروث گوش می دادند متوجه می شدند که کاسه ای زیر نیم کاسه است.

دقایق به سرعت می گذشتند ، گوگل اعضای تیم را نا امید کرده بود و در سمت دیگر دریاچه بچه های تیم آستروث یا در حقیقت خاندان مالفوی و فامیل های وابسته با پوزخند با آن ها خیره شده بودند.

داور در سوت خود دمید:
1 دقیقه تا شروع بازی

انگشتان اعضای تیم کیو سی حالا جوری با اضطراب و سرعت روی صفحه گوشی حرکت میکردند که دیده نمی شدند.

30 ثانیه

- اورکا اورکا (همون یافتم خودمون!)

تمامی اعضای گروه با هیجان دور ویولت جمع شدند.


30 ثانیه بعد


-پس الان دستت اومد کریم؟این ترکه ی درخت انارو اینجوری تکون میدی و بعدش...

- بعدش میگم: ای سیاهات بده اکسیژن و جینسنگ همین الان! منم مسلمونم منم میفمم.


با زده شدن سوت آغاز بازی آستروث با نگاه متکبر معروف خانوادگی و روبات های خفن خطر خز مرگ گنده شان به داخل آب رفتند.

اعضای تیم کیو سی به ترتیب در کنار آب ایستادند،لولو و دیوانه ساز برای دفاع از تیم به داخل آب پریدند.کریم ترکه ی انار را بالا برد. 4 عضو باقی مانده نگاهی به هم انداختند.جیمز چوبدستی اش را به سمت کریم گرفت، زیر لب وردی زمزمه کرد و کااملا اتفاقی او را به داخل آب هل داد.

سپس هر 4 نفر چوبدستی هایشان را به سمت خود گرفتند و با گفتن ورد خاک خورده و قدیمی:" السیالات بله اکسیژن چنجینگ همیلانا. " اختراع انیشتن فیلیوس ویزلی فقید، به داخل آب پریدند. وقتش بود که بازی واقعی را به آن ها نشان دهند.


دقایقی بعد


- بعله بازی به سرعت پیش میره.تیم آستروث با امتیاز 90 به 60 از کیو سی جلوتره. کوافل پس از برخورد با چماق ویولت بودلر ، مدافع غیور کیو سی با نیروی پیش رانشی (توضیح نویسنده: از سری خزعبلات فیزیکی!) متحیر کننده ای به سمت یکی از خانم های بلک میره.انگار که اصلا زیر آب نیستن بازیکنای کیو سی.اما به نظر میرسه که آستروث با مشکل زنگ زدگی حاد روباتاشون رو به رو شدن.باید ببینیم که چجوری میخوان این مشکلو حل کنن.این صداهای نعره ای که شبیه انسان های (دور از جونتون،روم به دیفال) در حال اختضاره، صدای تشویق گروهی از ساکنین زیر آب هستن.گویا این تیم هر جا که میره با خودش پیام صلح و دوستی می بره.که احتمالا حرکتی خودجوش هست.چون فدراسیون هیچ برنامه ای مبتنی بر بهبود روابط بین الملل ندا...


صدای گزارشگر به صورتی ناگهانی قطع شد.اما بازی هم چنان ادامه داشت.ویکی ، کریم و تدی با هماهنگی کامل توپ را به یکدیگر پاس می دادند و با دست،سر،نوک جارو، بی بی خشت و هر وسیله ی دیگری توپ را روانه ی دروازه می کردند. ویولت و دیوانه ساز با بلاجر دو تا از روبات های حریف را از پا درآورده بودند و در حال ناک اوت کردن یکی دیگر از آن ها بودند و لولو که در مقابل دراکو به شکل دامبلدوردر آمده بود هیچ نیازی به محافظت از حلقه ها نداشت زیرا کوافل ها اصلا به سمت دروازه ی کیو سی نمی آمدند. صدای نعره و تشویق ها ناگهان بالا گرفت و اصلا جای تعجبی نبود، زیرا جیمز پاتر در کمال مهارت اسنیچ را گرفته بود و این در حالی بود که مورگانا پیچ به دست در حال تعمیر روباتش بود.

سطح زمین-کیلومتر ها آنسوتر

باران شدیدی می بارید. پیکر محو دو زن با ردای بلند و مردی قد بلند در کوچه ی باریکی دیده می شد و صدای جر و بحث ب گوش می رسید:
- تو به ما قول دادی
- ناگسستنی
-پیمان بستی
-دروغ گفتی
-چرا رفتی چرا من بی قرارم

بلاتریکس چشمانش را در حدقه چرخاند:
- وای خدای من نارسیسا این جمله مال اینجا نیست
مرد ابرویی بالا انداخت و به نارسیسا بلک خیره شد.بلاتریکس با خشم چوبدستی اش را بالا آورد:
- کروشیو
- کروشیوتر
- کروشیوترترتر

مرد مجهول با حرکت جزئی ابرو طلسم ها را به سمت بلاتریکس و نارسیسا بازگرداند.پس از دقایقی درد کشیدن بلاتریکس با بیچارگی روی زمین نشست:
- میدونی من چند گالیون سلفیدم سر این بازی؟ارباب چی میگه.چه جوری بهش بگم جلوی یه مشت محفلی باختیم؟چه جوری بهش بگم دیوانه سازامون بهمون خیانت کردن؟

نارسیسا در حال ضجه زدن دماغش را بالاکشید و با گوشه ی ردایش پاک کرد:
-پسرم!قند عسلم!اگه این باخت تو روحیه ش تاثیر بذاره چی؟ اگه دیگه نره سرآزمونای قلم چی؟اگه قبل از خواب دندوناشو مسواک نکنه چی؟

رعد و برق چهر ه ی کلافه ی مرد را روشن کرد. او نیشخندی زد و با حرکت سر رعد و برق را به سمت آن دو هدایت کرد:
-مالفوی هستی باش،بلک هستی باش..من پیامبرم.اگه واسه همه مرگخوارین واس من جن خونگی بیش نیستین.بزنین به چاک.

نارسیسا و بلاتریکس با ترس نگاهی به یکدیگر و سپس به مرلین انداختند. بعله! دست پشت پرده کسی نبود به جز مرلین! و حالا مرلین عصبانی بود..عصبانی تر از همیشه.باید درس عبرتی به این تیم می داد که در تاریخ نوشته شود.

در حالی که بلاتریکس و نارسیسا هق هق می کردند، مرلین آهی کشید ،جدول نتایجی را که در دستش بود مچاله کرد. توی چاله ی آب انداخت و از روی آن رد شد. سپس با نگاهی به عقب کوچه را به آتش کشید و همچون جوانی که برای اولین بار شکست عشقی خورده سرش را پایین انداخت و دور شد...

پایان اپیزود سوم


اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۴
#29

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
کیو.سی.ارزشی

پست دوم


- ماین ماین!
- ماین؟!
- ماین بابا! ماین!
- تو رو مرلین؟! ماین!؟

تدی این هفته بهترین بازیکن لیگ شد. تدی هفته‌ی پیش هم بهترین بازیکن لیگ شد. شاید به نظر شما این مسائل ارتباط زیادی به پُست من نداشته باشد، ولی زمانی که بهترین بازیکُن لیگ به آدم می‌گوید صدای مرغ‌های دریایی "ماین ماین" است، کسی درش چون و چرا نمی‌آورد و هرکس هم به خاطر صدای ماین ماین ِ مرغ‌های دریایی از من یک هزارم نُمره کم کند، مطلقاً و کل یوم خر است! گفته باشم!

علی ایَ حال، همانطور که متوجه شدید، در پس زمینه صدای "ماین ماین" ِ خرس‌های ِ دریایی می‌آمد و عبارت خرس دریایی تنها از خوابالودگی نگارنده نشئت گرفته و هیچ‌گونه ارزش مادی، معنوی، امتیازی دیگری ندارد.

عقب‌ترتر، صدای درنگ دورونگ سازهای مشنگی به عنوان تیتراژ اپیزود ِ سوم در حال پخش شدن است:


تصویر کوچک شده


دلم می‌خواد دریا دلش برا من
تنگ بشه غمگین بشه
کفش و لباس بپوشه ( )
سوار ماشین بشه!!

تصویر کوچک شده


بیاد به خونه‌ی ما، مهمونی، لای لا لای!
با هم بگیم بخندیم، لای لا لای! لای لا لای!

تصویر کوچک شده


دلم می‌خواد دریا منو بغل کُنه! ( )
شلپ شولوپ! شلپ شولوپ! شلپ شولوپ! هی هی هی!
رو موج اون تاب بخورم مثل یه توپ! ( )
تالاپ تولوپ! تالاپ تولوپ! تالاپ تولوپ! هه هه هه!

تصویر کوچک شده


یه توپ ِ سبز و زیبا! باو باو باو!
رو آبیای دریا! یاو یاو یاو!

تصویر کوچک شده


بهش بگم دریا چه مهربونی.. نی نی نی نی!
تو خونه‌مون می‌مونی؟! نی نی نی نی!



و هیچ ایده‌ای ندارید اون شکلک‌های درب و داغون و منهدم شده، متعلق به چه کسیه!

*****

هوووووووووووووشت! (افکت صدایی ِ فلش‌بک )

- وات ده فـ.. ـلفل؟!

جیمز که داشت می‌رفت کلمه‌ی خاصی رو به زبون بیاره، با به خاطر آوردن ِ "درست صوبت کن!" ِ تدی، اولّین جایگزین ِ ف دار ِ دیگه‌ای که براش تداعی شد رو به زبون آورد. به هر حال، خوشبختانه یا متأسفانه، تدی اونقدر توی شوک بود که حتی نمی‌تونست بین فلفل و مسواک فرق بذاره و ممکن بود همون لحظه بره فلفل بریزه تو سر رئیس فدراسیون و مسواک رو بکنه توی حلق جیمز!

- می‌رم می‌بوسمشا!

دیوونه که از اول تا آخر بازیا بدبخت ِ مادرمُرده ته دیالوگش همین بود، خیره به نامه تهدید همیشگی‌شو هوار کشید، ولی اعضای تیم کیو.سی بعید می‌دونستن با راز و نیاز و حتی نماز شبونه، نماز وحشت، نماز میّت و حتی‌تر، صد و هفتاد و سه بار دوییدن بین صفا و مروه، دیوونه بتونه کاری از پیش ببره.

شش عضو تیم سراشون رو بالا آوردن و به همدیگه خیره شدن. ویکی تقریباً بغض کرده بود.
- چرا همیشه با باید برای تحکیم روابط جامعه‌ی جادویی انتخاب بشیم؟

ویولت با عصبانیت نامه رو توی هوا تکون داد:
- اصلاً چرا ما باید برای تحکیم روابط جامعه‌ی جادویی با مردم دریایی، بریم زیر دریاچه‌ی هاگوارتز بازی کنیم؟!

نامه‌ای که دستش بود، فرازی از دُرافشانی‌های رئیس فدراسیون کوییدیچ بود که توضیح می‌داد کیو.سی ارزشی نیازی به رداهای ورزشی نیست و لطفاً با لباس شناهای آسلامیک ور ِ دریاچه‌ی هاگوارتز حضور به عمل بیارن تا روابط تسترال تو چمن ِ فدراسیون با ملّت دریایی ماله کشیده بشه روش و تحکیمیده گردد و الخ.

بدون جارو.
با لباس شنا.
زیر ِ آب!

- چی‌طو می‌خوایم کوافل کوفتیو بشوتیم تو دروازه؟! چی‌طو می‌خوایم بلاجرا رو بزنیم؟! چی‌طو زیر آب نفس بکشیم؟!

تدی که مطابق با تجربه می‌دونست داد و هوار و زوزه و تهدید ب ماه ِ شب ِ چهارده حتی هیچ تأثیری نداره، سخت در حال فک کردن بود.
- جیمز! بپر از بابات دو سه تا از اون علف قورباغه‌ها بپیچون! بدو!

جیمز دوان دوان دور شَـ..
شلپ شولوپ.
جیمز ایستاد.
سکوت.
جیمز حرکت کرد.
شلپ شولوپ.
ایستاد.
سکوت.
حرکـ.. شلپ شولوپ آقا جان!

پنج بازیکن دیگر نگاهشان چرخید سمت جیمز و جوی روان زیر پایش.
-
- به مولا کار من نیست.

نگاه بقیه چرخید سمت جوی ِ کذایی که البته زرد هم نبود. با نگاهی دقیق‌تر، متوجه شدند جوی آب در حال ویبره رفتنیه که بیشتر از یا ، شبیه ِ بود.
- واسا بینم..

تدی از وسط مانیتور بیرون آمده ( ) و دست‌نوشته‌های نگارنده را قاپیده ( ) و به درون ِ صفحه برگشت. چند خط بالاتر را نگاه کرد.

نقل قول:
شش عضو تیم سراشون رو بالا آوردن و به همدیگه خیره شدن...


و ایضاً..

نقل قول:
پنج بازیکن دیگر نگاهشان چرخید سمت جیمز و جوی روان زیر پایش..


در کسری از ثانیه، تدی متوجه نکته‌ی ظریفی شد:
- لولو!؟

به نظر می‌رسید..
لولو به بزرگترین ترس ِ خودش تبدیل شده است.

فیـــــــــــــــــــششششت! (افکت صدایی فلش فوروارد، روز مسابقه )

شِلِپ.
شولوپ.
شَلَپ.
شالاپ.
شالوپ.
شولاپ.
شُر شُر شُر!

شش صدای اول همونطور که احتمالاً حدس زدین، صدای از رختکن! در اومدن ِ اعضای کیو.سی ارزشی بود. صدای هفتم که ممکنه حدس نزده باشید هم به هر حال صدای جاری شدن ِ لولو به زمین مسابقه بود. اعضای تیم فقط امیدوار بودن بتونن بعد از مسابقه لولو رو از دریاچه جدا کنن و به آغوش تیمشون برگردونن.

تا اون موقع به هر حال..
- دیوونه هرکی نزدیک ِ دروازه شد، چماق و مماق و این بساطا رو ول کن! صاف برو واسه صمیمیت داوش!

مدافعین تیم داشتن برای آخرین بار با هم هماهنگ می‌کردن که چطوری دروازه‌ی تیمشون رو نجات بدن.

- شاهزاده خانوم پاس و اینا رو بی‌خیال شو، بعید می‌دونم هیچ توپی زیر آب به مقصد برسه، تو فقط.. نمی‌دونم.. یه جوری.. سعی کُنیم گل بزنیم.

بی‌اعتنا به مدافعین و مهاجمین ِ تیم که با صدای قور قور مانندی در حال گفتگو بودند و بی‌اعتنا به لولو که در افق‌های دور محو شده بود، جیمز خیره مونده بود به سکّوی تماشاچیا.

اگر آقای بلوپ، یه ماهی آبی رنگ که با هیجان به شکل عجیبی داشت هوار می‌کشید و پرچم کیو.سی رو همراه این شعارها تکون می‌داد: «پي. شرمن! پلاک چهل و دو خيابان بالاباي سيدني! » و یه دلقک ماهی که کنارش نشسته و کم مونده بود از کثرت ِ تکرار کردن ِ "دوری، اونا از اونجا رفتن! " به مرحله‌ی جنون برسه، رو می‌ذاشتیم کنار..

تقریباً تمام تماشاچیا آستروث دیارایی بودند.

جیمز از اون فاصله حتی می‌تونست پری دریایی کوچولوی موقرمز رو ببینه که چند سال پیش شوورش با یک نعره‌ی «من زن ِ رقاص و آوازه‌خون نمی‌خوام!! » طلاقش داده و برگشته بود ور دل باباش. حالا به همراهی ارکستر سمفونیک پری دریایی‌ها، خوارمادر دیوار صوتی رو استاد کرده و موج مکزیکی طرفدارای آستروث دیارا رو همراهی می‌کردن.

شاید جیمز نهایت ِ نهایتش نگران سونامی ِ ناشی از این موج مکزیکی بود..
ولی در ذهن لولو چیزهای مخوف‌انگیزناک ِ دیگه‌ای می‌گذشت..!

در ذهن لولو

- نــــَــ.. ذاااااا..ر.. بــــــِـــ..رهههههه.. سَمــــــــتِ.. دروازهههههههه..

دیالوگ فوق که به علت قرارگیری در وضعیت ویژه، دقیقاً مطابق با سُرعت ِ حرکت چماق ویولت اسلوموشن شده بود، دیرتر از اونچه که باید از حلقوم ِ دیوونه بیرون اومد و به هر حال، فرق زیادی هم نداشت چون چماق ِ اسلوموشن ویولت زیر آب از دستش در رفت و هوووووشت!! شد تو سر یکی از مالفوی‌ها که مرلین بده برکت، معلوم نبود کی به کیه زیر آب!

- خطـــــــــــــــــــــ..ـااااا.ـاااااا..ـااااا..!

مرلین عصاش رو بالا بُرد تا برای اعلام خطای ویولت صاعقه دَر بده از خودش.
چشمای ویولت گرد شدن.
- نــــــــــَــ...ـــــــ....ــــــ...

"نــــــــــَــ...ـــــــ....ــــــ...ــــــ...ــــــ..ـــ..ـــه" ِ ویولت که تنها کسی توی اون جمع بود که می‌دونست صاعقه زدن توی محیط ِ خیس چه مصیبتیه، هرگز به "ـــــه" نرسید و مرلین صاعقه‌شو ول داد.

جززززززززز!!

آبا و اجداد و اموات و ارواح تماشاچیان، بازیکنان، اکوسیستم زیرآبی دریاچه‌ی هاگوارتز، دانش‌آموزان هاگوارتز، معلمین هاگوارتز و خانواده‌ی محترم آقای رجبی در هاگوارتز در یک حرکت هماهنگ پیش چشمانشون ظاهر شد. ماهی مرکب غول‌پیکر بر اثر ولتاژ وارده پُکید و سطح دریاچه رو سیاهی در بر گرفت. سیبیل تریلانی که همون لحظه از برج پیشگویی داشت دریاچه رو نگاه می‌کرد، با دیدن این نشونه‌ی شوم، به دنبال پیشگویی آخرالزمان و پُکیدن ِ هری و اصحاب هری و اموات هری و اولاد هری و انصار هری، خودش رو از بالای بُرج به پایین پرتاب کرد. همچنین سانتورهای جنگل ممنوعه که هرگز وقوع چنین فاجعه‌ای رو در ستاره‌ها ندیده بودند، در راستای ابراز شرمساری یک به یک خود را به دریاچه پرتاب، و با شعار ِ "آمبریج هنوز خره!" خویشتن ِ خویش را غرق کردند. مردم دریایی بر علیه این اقدام تروریستی به پا خواستند و قبل از این که جامعه‌ی جادویی به خودش بیاد، با سربند ِ "زنده‌باد زاپاتاااااا! " هجوم آورده و کلیه‌ی جادوگران و ساحرگان عالم هستی را خوردنـ..

- لولو!!

هوار فوق، لولو رو همچی سکته‌طور از تفکراتش بیرون کشید.
چشمش افتاد به هفت بازیکن آستروث دیارا که تمهیدات خفنی برای این مسابقه دیده بودند.
آب دهنش رو قورت داد و برگشت ( موج برگشت؟ قل خورد؟ شُرّه کرد؟! آب چی‌کا می‌کنه واس حرکت کردن؟! ) به صاحب هوار نیگا کرد.

شیش‌تا هم‌تیمی‌ ِ قورباغه‌سانش با قیافه‌های نگران‌طور بگی نگی پُشت سرش ایستاده بودند و البته قیافه‌ی جیمز فرق چندانی نکرده بود.

ویولت چماقش رو تاب داد با حرکتی که یحتمل خیال می‌کرد باس شنا باشه، رفت سمت ِ دروازه‌ی کیو.سی:
- غمت نباشه بچه. داریم هواتو!

نیشخند کجی زد. با همه‌ی نگرانیاش. مثل بقیه‌ی اعضای تیم. تدی هم نیشخند زد:
- ما تو سختیا همدیگه رو تنها نمی‌ذاریم.

خو تدی بوقیده بود با این سخنرانی ِ اوّل فصلش خو!
حالا باس با اون آستروث دیارایی‌آی خفن چی‌کا می‌کردن بدون ِ دروازه‌بان؟!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#28

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
آستروث دیارا v.s کیو سی ارزشی

پست سوم(آخر)



نعره ی گزارشگر، در حال گزارش صحنه هیجان انگیزی که رو به روی پرنتیس اتفاق می افتاد، او را از فکر و خیال بیرون آورد...

تد ریموس لوپین با مهارت خاصی که در جارو سواری داشت، در حال پیشروی به سوی حلقه ها بود. پرنتیس کمی جمع و جور شد و خودش را آماده حمله مهاجم کرد اما تکروی جادوگر- گرگینه، باعث دردسر خودش شد؛ زیرا رودولف لسترنج به سمت او رفت و مانع پیشروی او شد. بلاتریکس هم از این فرصت استفاده کرد، توپ را از تد قاپید و سپس سرخگون را به مهاجمان تیم منتقل کرد.

پرنتیس که خطر را رفع شده می دید، نفس راحتی کشید و به پدرش خیره شد... رودولف را دید که لبخند بر لب داشت و به بلاتریکس چشمک زد... جادوگر از این که توانسته بودند حمله تیم حریف را خنثی کند، خوشحال بود اما ساحره ی مومشکی تنها با بی تفاوتی نگاه سریعی به او کرد و سپس از زمین فاصله گرفت... لبخندی که رودولف به صورت داشت، خشکید...اما همینکه نگاهش به دخترش افتاد، دوباره لبخندی زد و ابروانش را بالا انداخت...سپس او هم به سمت بالا پرواز کرد تا دید بهتری از زمین بازی داشته باشد!

پرنتیس همچنان به پدرش زل زده بود... به پدر و نامادریش...رودولف و بلاتریکس از نظر دخترک زوج خاصی بودند اما تصور اینکه به جای بلاتریکس، مادرش در کنار رودولف پرواز کند، لحظه ای از ذهن دروازه بان کوچک خارج نمی شد ... او داشت که اگر پدر به مادرش چشمک می زد،واکنش او هزار برابر بهتر و زیباتر از یک نگاه خشک خالی ای بود که بلاتریکس به رودولف تحویل داد...


پرنتیس سعی کرد به روی بازی تمرکز کند؛ تلاشی که البته بی فایده بود... به یاد روزی افتاد که با پدرش برای نخستین بار روبرو شد؛ والبته با بلاتریکس...


فلش بک!


_ من هنوز مطمئن نیستم که آمادگیش رو داشته باشم، مورگانا!

پرنتیس رو به روی در بزرگ سیاه رنگ ایستاده بود و و با تردید به پیغمبره نگاه می کرد.مورگانا اخمی به نشانه ی نارضایتی از حرف پرنتیس تحویلش داد اما باز شدن در عظیم فلزی، مجالی برای ادامه صحبت به آن دو نداد ... مورگانا با قدم هایی محکم و مصمم و پرنتیس با قدمهایی لرزان و مردد، حیاط نه چندان بزرگ خانه را میپیمودند تا به عمارت مرمری مورد نظرشان برسد...

از روز قبل که مورگانا پرنتیس را قانع کرده بود که به خانه لسترنج ها بروند و خودش را به آن ها معرفی کند، دخترک صدای ضربان بی امان قلبش را می شنید و حالا که هر لحظه یک قدم به خانه نزدیک تر می شدند، این صدا در گوش دخترک بیشتر می شد...

بالاخره به درب ساختمان رسیدند و در خود به خود باز شد... آثار جادو کم کم در اطراف خانه دیده می شد. پرنتیس آب دهانش را قورت داد و پشت سر مورگانا، وارد سالن عمارت شد ... خیلی زود، اولین کابوس پرنتیس محقق شد... بلاتریکس لسترنج ... همسر پدرش!

در بدو ورد دو ساحره به ساختمان، بلاتریکس رو به روی آن دو سبز شد. مورگانا سریعا دست پرنتیس را گرفت و او را پشت سر خود کشاند.
_ خوشحالم می بینمت بلاتریکس...
_ چیزی شده؟! این کیه؟!
_آم.... با رودولف کار داشتم...


چشمان بلاتریکس موذیانه باریک شد و نیشخند زنان پرسید:
_ با رودولف؟! هوووم...با اون چیکار داری؟!


مورگانا یک قدم به عقب گذاشت. پیغمبره به وضوح ترسیده بود و این ترس پرنتیس جوان را دو چندان کرد...
_ باید به خودش بگم، بلاتریکس...
_ چی رو باید به من بگی؟!


هر سه ساحره به سمت صدا ی جدید برگشتند ... گوینده این جمله بالای پله ها ایستاده بود ... پرنتیس پدرش را شناخت؛ رودولف لسترنج، مرد جا افتاده ای که صورتش از زخم پر بود. موهای بلندش،از پشت سر بسته شده و سبیلی که به صورت داشت، چهره اش را عبوس تر کرده بود ... رودولف ردای بلندی به همراه شلوار مشکی پوشیده بود. پرنتیس از زبان مادرش، وصف پدر هیکلی اش را خیلی شنیده بود ... طبیعتا حالا رودولف افتاده تر شده بود...اما هنوز دخترک می توانست درشت هیکل بودن پدرش را ببیند.همچنین پرنتیس حتی از آن فاصله ی دور هم می توانست خالکوبی هایی که بر تن پدرش نقش بسته بود را تشخیص دهد.

_و اون کیه همرات؟!

پرنتیس دوباره به زمان حال بازگشت. رودولف به او و مورگانا خیره شد بود... ساحره، دخترک را که تقریبا پشت او پنهان شده بود را به جلو هدایت کرد و گفت:
_راستش می خواستم در همین مورد باهات صحبت کنم، رودولف!

بلاتریکس پوزخندی و زد و گفت:
_خب... رودولف می شنوه؛ صحبت کن!

مورگانا آب دهانش را قورت داد... به نظر می رسید حتی شخصی مانند پیغمبره ی عالم زیرین هم نمی توانست به راحتی در مقابل بلاتریکس صحبت کند...

_به صورت خصوصی... با... با رو...رودولف فقط!
_ خیلی خب ... بیایین بالا تو اتاقم!


دو ساحره ی مضطرب با امیدواری به جادوگر که این کلمات را بر زبان آورده بود، نگاه کردند... مورگانا دوباره دست پرنتیس را گرفت با قدمهای سریع به طرف پله ها رفت...
بلاتریکس اما لبخندی به لب داشت و به رودولف خیره شده بود...جادوگر چشمانش را بست و به همسرش گفت:
_چیه؟! می دونی چیزی رو ازت مخفی نمی کنم!
_نمی تونی...می دونی که نمی تونی چیزی رو ازم مخفی کنی، رودولف!


رودولف دستی به صورتش کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد .. .سپس به مورگانا و پرنتیس که حالا به بالای پله ها رسیده بودند، اشاره کرد تا وارد اتاقش شوند... دخترک به همراه مورگانا، قدم به اتاق گذاشت. رودولف هم پشت سر آنان وارد شد و سپس در را بست...
جادوگر عبوس به سمت مبل راحتی که وسط اتاق بود، رفت و روی آن لم داد...
_ خب مورگانا ... چی شده؟! این دختر کیه؟!


مورگانا پرنتیس را کمی با دست به جلو هل داد و گفت:
_ بگو تو کی هستی پرنتیس...


پرنتیس بهت زده بود... هنوز باور نمی کرد که بالاخره توانسته مقابل پدر بایستد اما نمی دانست چرا قدرت تکلمش را از دست داده و تنها با حالتی احمقانه، به ساعت سیاه رنگ و رو رفته اش خیره مانده است.
نگاهی به مورگانا انداخت که با تکان دادن سر و نگاهی مهربان او را تشویق به حرف زدن می کرد و سپس چشمانش به پدر افتاد که با نگاهی پرسشگرایانه به عمق چشمان آبی رنگش خیره شده بود...

پرنتیس ضربان قلبش را با تمام وجودش حس می کرد ... دهانش را باز کرد و بریده بریده گفت:
_پ...پرنتیس هستم!


رودولف همچنان به او خیره مانده بود... سپس دستش را به نشانه "ادامه بده" تکان داد ... پرنتیس هم نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
_ دختر...دخترِ ماریا!


پرنتیس سرش پایین انداخته بود ... از این که واکنش پدرش را ببیند، می ترسید اما سکوتی که بر اتاق حاکم شده بود و کنجکاوی نفس گیرش، بالاخره باعث شد سرش را بالا بیاورد. رودولف را دید که با چشمانی گرد شده، به او خیره مانده. این بار نوبت جادوگر بود تا به لکنت بیفتد...
_ک...کدوم...کدوم ماریا؟!


پرنتیس فهمید که پدرش اورا شناخته...پس جمله ای که برای زدنش به اینجا آمده بود، را فریاد زد:
_من دختر شمام...پدر!


رودولف چشمانش را سریعا بست و انگشتانش را دور پیشانی گره خورده اش حلقه کرد... دخترک نگاهی به پیغمبره کرد. مورگانا لی فای هم نمی دانست چکار کند.
جادوگر همچنان به مالیدن پیشانی اش ادامه می داد و ثانیه های کشدار، در سکوت سختی می گذشتند...
اما بالاخره، صدای لولای در و ظهور یک جن خانگی، سکوت فضا را شکست.

_چیزی نمیخ واین بیارم براتون و برای مهمانانتون، ارباب؟!
_ فقط گمشو بیرون!


جن بیچاره، با فریاد رودولف به خود لرزید و سریعا از اتاق خارج شد و در را بست...دو ساحره هم ترسیده بودند. اما رودولف دوباره به همان حالت قبلی برگشت؛ این بار، زیر لب، کلماتی بر زبان جاری می کرد.
_ من نمی دونستم ... نباید ... وای ... بلاتریکس ... خبر نداشتم، من زندان بودم ... ماریا...

ناگهان سرش را بالا آورد و به دخترکش زل زد:
_ ماریا... ماریا کجاس؟! حالش چطوره؟!


پرنتیس نمی دانست چه بگوید...چون واقعا نمی دانست که مادرش اکنون در چه حالی و یا حتی کجاست!
_ نمی دونم ... امیدوارم خوب باشه ولی...


سکوت، بار دیگر فضای اتاق را در برگرفت اما این بار سروصدایی که از بیرون می آمد، آن را مشوش کرد... صدای داد و فریاد بلاتریکس به گوش می رسید ... معلوم نبود که این بار چه شده و ساحره در حال داد و فریاد سر چه کسی بود.
رودولف به سمت در رفت و آن را گشود؛ سپس رو به مورگانا و پرنتیس گفت:
_خب...بهتر فعلا از اینجا برین...پر...پر...
_پرنتیس!
_آره...پرنتیس...تو بهتره پیش مورگانا بمونی فعلا...خودم وقتی که تونستم قضیه رو یه جوری به بقیه بگم، میام دنبالت...حالا برین...

مورگانا دست دخترک بهت زده را گرفت و به سمت خروجی رفت...پرنتیس بلاتکلیف و شوک زده بود، پشت سر مورگانا به راه افتاد... اما ناگهان دست دیگر پرنتیس جای دیگری متوقف شد...مورگانا همین که دید دست دیگر پرنتیس کجا متوقف شده، او را رها کرد... دست دخترک در میان دست پدرش بود... جادوگر دست پرنتیس را گرفته بود و سپس او را به آغوش کشید...
_ همه چیز رو درست می کنم پرنتیس...همه چیز رو!


سپس پرنتیس را شگفت زده رها کرد... مورگانا نیز دوباره دست دخترک را گرفت و او را به سمت در خروجی کشید... پرنتیس احساس عجیبی داشت...احساس بی وزنی...بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود!


فلش فوروارد


_ده امتیاز دیگه برای دیارا! یک پرواز فوق العاده از دراکو، ده امتیاز رو برای آستروث دیارا به ارمغان میاره!


بار دیگر فریاد گزارشگر بازی، پرنتیس را از قدح اندیشه خود ساخته اش، بیرون کشید...او دراکو را دید که در میان اسکورت پدر و مادرش در حال پرواز است و هر سه با هم در خوشحال از امتیاز به دست آمده بودند... بلاتریکس و همسرش هم مطمئنا خوشحال بودند...همه برای دراکو مالفوی خوشحال بودند! پدرش و همه آنهایی که می شناخت... همه دراکو را می شناختند.
ولی او را حتی آنهایی که می شناختند، سعی می کردند با بی محلی کردن، فراموشش کنند. سعی می کردند طوری رفتار کنند که انگار پرنتیسی وجود نداشت ... اما او وجود داشت ... حتی اگر همگان سعی کرده بودند او را انکار کنند!


فلش بک!

_آوردیش مورگانا؟!


رودولف که صدایش را تا حد زمزمه پایین آورده بود، این سوال را از مورگانا که همراه پرنتیس بیرون قصر مالفوی ها ایستاده بودند، پرسید...

_رودولف... مطمئنی همه چی درسته؟!
_آره... تونستم یه جورایی به بلاتریکس بگم و یه سری شایعه بین مردم بندازم که من یه دختر دارم... الان دیگه اگه پرنتیس رو ببرم، کسی شوکه نمیشه...چون آمادگی شنیدنش رو دارن!
_رودولف...من از بلاتریکس می ترسم! می ترسم مشکلی برای این دختر بیچاره پیش بیاره!
_ممنون که نگرانشی مورگانا...ولی مطمئن باش من چون پدرشم، صد در صد نمیذارم بهش آسیبی برسه!


مورگانا می خواست جواب رودولف را بدهد... می خواست از او بپرسد اگر واقعا پرنتیس برای او اهمیت دارد، چرا تاکنون حتی از بودن چنین دختری خبر نداشت؟!
اما ترجیح داد حرفش را در دل خود نگه دارد ... سپس دست پرنتیس را گرفت و او را جلو کشید...
_اینم دختری که نباید بذاری بهش آسیبی برسه... ولی رودولف... مطمئنی که همه چی رو امشب درست میکنی؟!


رودولف که انگار دیگر از دست ساحره کلافه شده بود، نگاه خشمگینی به او انداخت، روی پاشنه پایش چرخید و به سمت عمارت ارباب مالفوی ها رفت... چند قدم بیشتر برنداشته بود که سرش را به سمت آن دو چرخاند و گفت:
_پرنتیس...نمی خوای بیایی؟!


پرنتیس هنوز می ترسید...او هنگامی که قدم در انگلستان گذاشته بود،مصمم بود ولی حالا که در بطن ماجرا قرار گرفته بود، مشوش شده بود ... اضطراب داشت...این روزها، همان روزهایی بود که تمام کودکی و نوجوانیش را در آرزوی آن سپری کرده بود... ملاقات با پدرش! اما حالا که این اتفاق افتاده بود، فهمید به آن شیرینی که در دوران کودکی فکر می کرد، نیست...به آن سادگی که در دوران نوجوانی تصور می کرد، نخواهد بود!

اما هر چه بود، حالا وقتش رسیده بود...دخترک رو به مورگانا کرد و در حالی که دستش را برای او تکان می داد، گفت:
_برام دعا کن!


سپس به سمت پدرش دوید و خود را به او رساند....رودولف هم هنگاهی که پرنتیس به او ملحق شد، دوباره راهش را به سمت عمارت مالفوی ها ادامه داد.

پرنتیس قدم به قدم در کنار پدرش راه می رفت... پاهای کوچک و سریعش پوشیده در کفش ورنی سیاه، همگام با قدم های محکم پدرش بر روی زمین می نشست... آرزو کرد فاصله آن جا تا عمارت مالفوی ها، سال ها طول بکشد...آرزو کرد قدم زدن او و رودولف سال ها طول بکشد...آرزو می کرد که بتواند سالها با پدرش حرف بزند... به او بگوید بر دخترکش چه گذشته...از ظلم و اذیت دیگران نسبت به او،به پدرش شکایت ببرد و از پدرش داد بخواهد!

اما حالا آرزوی او این نبود که بتواند به اندازه ی چندین سال با پدرش حرف بزند... او حالا حتی به چند کلمه هم راضی بود... اما رودولف متمرکز و اخمو، تنها به جلو خیره شده بود و با قدم های سریع به سمت عمارت حرکت می کرد...بالاخره به عمارت ززیبای قصر معروف مالفوی ها رسیدند و رویاهای پرنتیس به کابوس مبدل شد...حس خوشایندش به محض رسیدن به خانه ی پرشکوه از بین رفت و جای خودش را به اضطراب و نگرانی داد.
_برو تو پرنتیس!


رودولف در را برای دخترش باز کرد...دختر آب دهانش را قورت داد و وارد عمارت مجلل مالفوی ها شد... رودولف به او اشاره کرد از پله ها بالا برود...پرنتیس هم دستور پدر را اطاعات کرد اما اضطرابش با شنیدن صدای همهمه و برخورد قاشق و چنگال ها و البته صدای موذیانه بلاتریکس، بیشتر و بیشتر می شد...به حدی که یک لحظه تصمیم گرفت که راهی که رفته را بازگردد... اما با شنیدن حرف های پدرش از تصمیمش بازگشت:
_پرنتیس...رفتیم بالا حرف نزن...فقط بیا صندلی کنار من بشین...حرفی نزنی یه وقت! هر کی هر چی پرسید من جواب می دم...باشه؟!
_ام...ن...یت...
_باشه دخترم؟!


پرنتیس درست شنیده بود؟! رودولف او را "دخترم" خطاب کرده بود؟!مهم نبود پدرش چه چیزی از او خواسته بود... هر چه خواسته بود، دخترک می پذیرفت... هر چه بود ارزش این را داشت که او "دخترم" نامیده شود!

_باشه!


رودولف لبخندی تحویل پرنتیس داد و پرنتیس هم به پهنای صورتش نیشخند شیطنت آمیزی زد...

_رودولف؟!


پرنتیس و رودولف که حالا به طبقه ی دوم رسیده بودند، به طرف میز غذا خوری واقع در سالن و البته لوسیوس مالفوی که رودولف را مورد خطاب قرار داده بود، برگشتند!

_ کجا رفتی؟! مهمون آوردی با خودت؟!


رودولف به سمت صندلی اش رفت و به دخترک موطلایی اشاره کرد که در صندلی کنار او بنشیند!
پرنتیس با قدم های لرزان و به سمت صندلی رفت و نشست...در این بین یک آن بلاتریکس را دید که به او چشم غره ای رفت و لبخند عصبی به لب داشت... حالا بین او بلاتکریس، تنها یک صندلی فاصله بود... صندلی که پدرش بر روی آن نشسته بود!

رو به روی پرنتیس، آن سوی میز، پسر رنگ پریده و بوری نشسته بود و در کنارش، مردی که یقینا پدر پسرک بود، جای داشت! رو به رو آن مرد، رودولف نشسته بود و در کنار آن مرد و در مقابل بلاتریکس، زن زیبایی که به نظر می رسید همسر آن مرد و مادر پسر مو بور بود، با حالتی اشرافی به صندلی تکیه داده بود.

_پرنتیس... همسرم بلا رو که می شناسی...ایشون خواهرشون هستن .... نارسیسا ... ایشون هم همسر نارسیسا هستن، لوسیوس و این هم پسرشونه...دراکو!

پرنتیس پس از اینکه رودولف حاضرین دور میز را معرفی کرد، به رسم ادب سری تکان داد و گفت:
_خوشبختم!

لوسیوس مغرورانه به پرنتیس خیره شد و همانطور که دخترک را زیر نظر داشت، رودولف را مورد خطاب قرار داد:
_خب رودولف...ما رو معرفی کردی...این خانوم جوان رو معرفی نمی کنی به ما تا بدونیم سعادت همسفره شدن با چه کسی رو داریم؟!


قلب پرنتیس به شدت می تپید...پدرش از او خواسته بود حرفی نزند... ولی در آن لحظه ساحره جوان دعا می کرد زمین دهن باز کند و او را ببلعد!

ناگهان گرمی دستی، موجب دلگرمی او شد...رودولف از زیر میز دست پرنتیس را گرفت و سپس گلویش را صاف کرد و گفت:
_پرنتیس...ایشون پرنتیس لسترنج هستند...دخترم!


پرنتیس پوزخند لوسیوس را دید... تعجب دراکو را هم ...و البته خشم را در چشمان نارسیسا...و بسیار خوشحال بود که پدرش بین او و بلاتریکس حائل شده بود و به همین خاطر واکنش بلاتریکس را ندید!
سکوت بعد از چند ثانیه با صدای نارسیسا شکسته شد:
_پس شایعات حقیقت داره...نه رودولف؟!
_فکر کرده بودم بلاتریکس به شما گفته باشه!
_توقع داشتی چی بگم؟! اینکه تو یه دختر داری که معلوم نیس کیه؟! چیه؟! مادرش کیه؟ تو چه بیغوله ای بزرگ شده؟! توقع داشتی بگم که شرافت خاندان رو زیر سوال بردی؟!توقع داشتی...
_اشکالی نداره بلاتریکس!سر میز غذایی که چندتا اصیل دور اون نشستن، نباید عصبی باشیم!


کنایه در صحبت های لوسیوس هویدا بود... اما همین صحبت جادوگر، باعث شد جمله بلاتریکس که هر لحظه صدایش بالاتر میرفت و پس از هر کلمه خشمش اوج می گرفت، ناتمام بماند!

_اون یه دختر بچه نیست بلاتریکس...بهت گفتم...قرار نیست تو زحمت بزرگ کردنش رو بکشی...من فقط ازت می خوام، یعنی ازهمه تون می خوام به خاطر مصالح هم شده با قضیه کنار بیایین...من کم به گردن تک تکتون حق ندارم...اینطور نیست؟!


پرنتیس نمیدانست باید از این صحبت پدرش خوشحال باشد یا ناراحت...تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که تمام سعیش را بکند تا اشک هایش سرازیر نشوند!


_خب...رودولف زمان بدی رو برای اینکه "ما به کنار اومدن با قضیه دعوت کنه" انتخاب کرده...ولی خب مهم نیست... شام رو که بخوریم همه چی درست میشه!


بعد از این حرف لوسیوس، تنها صدای که تا تمام شدن غذا به گوش میرسید، صدای چنگال و قاشق مالفویِ ارشد بود...زیرا غیر از او هیچکس لب به غذا نزد. سکوت، وحشتناک ترین وجهه خود را گرفته بود... پرنتیس می دانست تمام چشمها به او خیره شده اند، اما او نمی تواسنت به آنها نگاه کند... او هیچوقت دختر خجالتی نبود...اما حسی که حالا دچارش شده بود، خجالت نبود.. تنها احساس ناخوشایندی بود که او را آزار می داد!

آن شب همه چیز تغییر کرد... پرنتیس بود و دیگر... دیگر نبود! او دیگر آن دختر بی نام و نشانی که سعی در مخفی نگاه داشتن خودش بود، نبود...او اما هنوز هم یک اتفاق ناگهانی بود...اتفاق ناگهانی که بر سر خانواده های اصیل نازل شده بود!

آن شب مثل هر شب دیگری تمام شده بود...ولی این حس تا مدت ها همراه پرنتیس بود...هرچند که پدرش به او گفته بود که کم کم عادت خواهد کرد، ولی هنوز کنار آمدن با این قضیه برای دیگران سخت بود؛ برای او هم سخت بود!

فلش فوروارد!


_نذار امتیاز بگیره!


صدای فریادی که پرنتیس نمی دانست متعلق به کدام هم تیمی اش بود، او را به خود آورد...پرنتیس با دیدن صحنه روبرویش شوکه شد...ناگهان مهاجم تیم حریف رو به روی او سبز شد. مجال زیادی برای تجزیه تحلیل موقعیت نبود...

پرنتیس وظیفه اش این بود که مانع امتیاز گیری تیم حریف شود...وظیفه اش این بود که نگذارد توپی وارد حلقه ها بشود... پس محکم به جارویش چسبید...در ثانیه ای باید تشخیص می داد که مهاجم کدام یک از سه حلقه را در نظر دارد...

وهمه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...سرخگون با سرعت و قدرت به سمت حلقه وسطی از دستان مهاجم رها شد و تنها کاری که پرنتیس می توانست انجام دهد، این بود که با دسته جارویی که روی آن نشسته، جلوی توپ را بگیرد...کاری که ریسکش بالا بود...اما پرنتیس موفق شد آن ر به انجام برساند!

همه این اتفاقات در عرض دو ثانیه حادث شده بود و فریاد خوشحالی هم تیمی ها و تماشاگران استروث بسیار برای پرنتیس خوشایند بود...انها هنوز در میانه بازی بودند...اما مهم این بود که پرنتیس کارش را علی رغم تمام اتفاقاتی که از دسترسش خارج بود، انجام می داد...

محافظت از حلقه ها...بازی را برنده یا بازنده از زمین خارج می شدند آنچنان مهم نبود...مهم این بود که پرنتیس فهمیده بود در زندگی نیز تنها کاری که باید بکند این است که علیرغم تمام مشکلات و سختی ها،باید مثل یک دروازه بان، از سرنوشت، گذشته و آینده اش محافظت کند...علی رغم هر چیزی!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۲۳:۵۰:۵۵



پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#27

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
آستروث دیارا

VS

کیو سی ارزشی


پست دوم




اساساً وظیفه ی یک جستجوگر کوییدیچ این نیست که سر دروازه بان تیمش فریاد بکشد. ولی خب اگر اتفاقاً آن جستجوگر کاپیتان باشد، اعضای تیم چشم ها و گوش هایشان را روی چیزی که دیده اند، - البته استثنائاً این بار شنیده اند- می بندند و " تسترال دیدی، ندیدی" بازی می کنند. حتی اگر کسی که سرش فریاد کشیده شده، دختر قمه کش معروف، رودولف لسترنج باشد!

ولی خب ماجرای دروازه بان و کاپیتان فقط به همینجا ختم نشد!
قضیه وقتی پیچیده تر می شود که کاپیتان جستجوگر، که دست بر قضا پیغمبره عالم زیرین هم هست، مجبور شود به جز فریاد زدن، پرنتیس که همانا، همان دروازه بان شوتانیده از دو عالم می باشد را به همراه جارو و دستکش وسایر متعلقاتش، زیر چتری از گل های رز پنهان کند تا در اثر حملات بلاجر های خودی و غیر خودی، کارش به بخش شکستگی های جادویی بیمارستان سنت مانگو نکشد!
از بس که در عالم هپروت است!

- هی حواست کجاس؟


لحن نگران مورگانا، پرنتیس را به یاد زمان های متعددی انداخت که او را نگران خودش دیده بود. که در واقع به معنی همه وقت هایی بود که او کنار پیغمبره گذرانده بود؛ به استثنای نیم ساعت اول دیدار نخستشان!
دقیقا از همان وقتی که مورگانا قاطعانه تصمیم گرفته بود "پرنتیس" را تلفظ نکند و اگر کسی تصمیم می گرفت بگوید که مورگانا نمی تواند این کار را انجام دهد، بین دار و درخت هایی که خیلی به معاشرت های دوستانه علاقه نداشتند، گیر می افتاد. پرتنیس خیره به مورگانا و آزاریسش، غرق در گذشته شده بود...


فلش بک

اینکه بتواند در یک هتل اتاق بگیرد، کار سختی نبود. حتی اینکه بتواند بین یک مشت ماگل انگلیسی، خودش را عادی جا بزند هم کار سختی نبود؛ هر چند نمی دانست پدر اصیل زاده اش در باره متلک گفتن به پسرهای جوان ماگل چه نظری خواهد داشت ولی به نظر پرنتیس سخت ترین کار در انگلستان این بود که سعی کند کسی را با خون جادویی پیدا کند!

البته این نظر فقط مال زمانی بود که هنوز یک ساحره را هم ندیده بود. خب... بعضی هاشان، یک جوری هستند که راحت می شود تشخیصشان داد. مثلا پرنتیس هیچ زن ماگلی را ندیده بود که گل ها را نوازش کند، برگ هایشان را ببوسد و حتی با گل ها حرف بزند.

- اهم... ببخشید... می شه یه لحظه وقتتونو بگیرم؟!
- کی جرات کرده ساقه کوچیکتو بشکنه؟ من می کشمش!
- ام... خانوم؟
- گلبرگ هات آب لازم دارن. گرما زده شدی.


خب پرتنیس نمی دانست با چه شخصیتی روبرو شده است وگرنه به شدت تعجب می کرد. البته آن لحظه هم غرق در تعجب بود اما علتش این بود که مورگانا را نمی شناخت. شاید به همین دلیل، به جای دوباره صدا زدن مورگانا، بوته اطلسی اش را آتش زد.

- می کشمت! می کشمت!

پرتنیس ابدا انتظار نداشت یک نفر به خاطر یک بوته گل، با چوبدستی کشیده دنبالش بیافتد.
خب حداقلش این بود که حدسش به یقین تبدیل شده بود! این زن واقعا ساحره بود! پرنتیس می توانست از او کمک بگیرد.
البته اگر زنده می ماند. چون زن جوان دائماً فریاد " می کشم.. می کشم " سر می داد.

- هی لطفا کمک! من فقط می خوام باهات حرف بزنم!
- آخه کی برای حرف زدن گل رو آتیش می زنه؟ حتی من که مرگخوارم گل ها رو نمی سوزنم!
- مرگخواری؟ منظورت چیه؟! تو یه ساحره ای؟

باران سوالات بی امان دخترک، بر سر پیغمبره نازل شده بود.

- ممکنه تو پدر من رو بشناسی؟

مورگانا چند لحظه ای چوبش را پایین گرفته بود.
- ممکنه بشناسم. بستگی داره پدرت کی باشه!
- رودولف لسترنج!
چوبدستی مورگانا با شنیدن یک نام آشنا فرو نشسته بود.
- رودولف دختر داره؟ ولی بلاتریکس...

پرنتیس با شیطنت شانه هایش را بالا انداخت و لبخند زد.


چند ساعت بعد - باغ جنگل مورگانا


فرشته ای مینیاتوری روی شانه مورگانا نشسته و موهای ابریشمینش را نوازش می کرد. مورگانا بی اعتنا به صورت خیس خودش، پرنتیس را در آغوش کشید.

- می ریم پیشش، باشه؟ حتما از دیدنت خوشحال میشه!

چشمان آبی رنگ و درشت دخترک بر چهره ی زیبای ساحره خیره مانده بود.

- تو می تونی منو ببری پیشش؟ کمکم میکنی؟


مورگانا با صدای بلند قهقهه زد؛ فرشی از گل های شاداب همیشه بهار، زیر پایشان روییده بود.

- کی جرات داره حرف پیغمبره رو زمین بزنه؟ من همیشه پشتمم عزیزم!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۲۳:۴۱:۵۱

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#26

پرنتیس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۴:۳۷ دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 14
آفلاین
آستروث دیارای شاخمون

vs
کیو سی خفنشون!



پست اول آستروث دیارا!


*****

شجاعت یعنی انجام دادن کاری که بیشتر از همه ازش وحشت داریم، انجام دادن کارهایی که به نظر می رسه از عهده ی ما خارجه و نباید براشون تلاش کنیم. مهم نیست موفق بشیم یا نه، همین که قدم اول رو برداریم یعنی شهامت توی خون ما جریان داره.

شجاع بودن توی یک روز بارونی، در کنار عزیزترین کسانت، آسونتر از چیزیه که ممکنه فکرش رو بکنی... حتی اگه اون رو از پرنتیس لسترنج بخوایم که در لباس سبزرنگ تیم آستروث دیارا، داخل رختکن نشسته بود. موهای کوتاه و طلایی رنگش با قطرات ریز باران پوشانده شده و شبنم، مژه های سیاهش رو به تور مبدل کرده بود. جارو به دست در کنار دراکو مالفوی ایستاده و در انتظار پایان یافتن حرف های کاپیتان، انگشت های پایش رو توی چکمه ی چرمی اش جمع کرده بود.

خودش در میان اعضای تیمش و نگاهش به چشمان گرم و هیجانزده ی پیغمبره دوخته شده بود اما دلش، ذهنش و تمام توجهش معطوف به روز بارانی دیگری بود، روزی خاطره انگیز که مدتها پیش پایان یافته بود. از آن روزهایی که بعدها متوجه می شوی چقدر فوق العاده بوده اند، زمانی که دیگر برای بازگشت به آن روزها دیر شده است.

بی اختیار لبخندی زد و به نوشیدنی داغ و استراحت بعد از مسابقه فکر کرد... به بارانی که بی وقفه می بارید و بعد از آن، در دریایی از خاطرات گذشته غرق شد.

فلش بک – سه سال پیش


- اگه فقط یک بار دیگه موهامو بکشی، قسم می خورم پرتت می کنم توی شومینه!

دخترک موطلایی، با عصبانیت دسته ای از موهای بلندش را از میان انگشتان دوستش بیرون کشید و به نشانه ی تهدید، آستین های بارانی اش را بالا زد. با این حال عصبانیت او مدتی به طول نینجامید و اخم دروغینش، در تبسم شیطنت آمیز دختر دیگر محو شد.
- معذرت می خوام "پرنتیس" ! باور کن از قصد اینکارو نکردم! قول می دم دیگه اذیت نشی!

پرنتیس بار دیگر گیسوان بلندش را به دستان ناشیِ دوستش سپرد. یکی از معدود روزهای تابستانی و بارانیِ پطرزبورگ را در خانه ی بهترین دوستش، ناتاشا، سپری می کرد. مقابل شومینه ی روشن بر قالیچه ی سرخ و نرمی لم داده بودند و از هر دری سخن می گفتند.

- اون بازیکن خوش قیافه ی هاکی رو یادته؟

پرنتیس جرعه ای از چایش را نوشید پاسخ داد:
- هوم... چیزی شده؟
- شنیدم دخترا درموردش حرف می زدن. می گفتن علاوه بر اینکه خیلی خوش قیافه اس، خیلی هم شجاعه!

دخترک موطلایی، پوزخندی زد و پرسید:
- اونا از شجاعت چی می دونن؟
- خب... اون یارو مطمئن بود تیمش نمی تونه مقابل اون غول بیابونیا برنده بشه، با این وجود تا آخر بی وقفه بازی کرد... شجاعت یعنی همین دیگه!

پرنتیس لحظه ای به شعله هایی که درون شومینه ی آهنین زبانه می کشیدند، خیره شد. واقعا هم شهامت چیزی به جز این بود؟

فلش فوروارد


دروازه بان بودن یکی از کارهایی بود که لسترنج جوان همیشه از آن لذت می برد؛ حتی با وجود هوای بارانی و تشرهای بلاتریکس! با این وجود آن روز علاوه بر نامادری اش، مورگانا هم از او می خواست حواسش را جمع کند. نفس عمیقی کشید و قطرات باران را از روی چشم هایش کنار زد.

پدرش با سرعت درحال ضربه زدن به بلاجر هایی بود که به سمت او می آمدند و فریاد تشویق تماشاگران و پرواز سریع جارویش در آسمان آبی لندن، از میدان مسابقه بهشتی تمام نشدنی ساخته بود. پس چرا آنقدر حال بدی داشت؟
شاید پاسخش درچهره ی شاد دراکو مالفوی نقش بسته بود. پسر جوان خانواده ی مالفوی، تحت حمایت آهنین پدر و مادرش در میدان مسابقه پرواز می کرد و تماشاچیان یک صدا تشویقش می کردند.
خنجر حسادت، پیوسته قلب کوچکش را زخمی می کرد. نمی توانست به چیزی به غیر از آن فکر کند. مادر همیشه می گفت "حسادت کردن، فقط به خودت آسیب می زنه". دخترک به داشته هایش اهمیتی نمی داد؛ او همیشه بهانه ای برای نارضایتی و شکایت داشت.

باران با گذشت زمان شدید و شدیدتر می شد و بی رحمانه گردن برهنه ی دروازه بان کوچک را آزار می داد. با حسرت زمانی را به یاد آورد که گیسوان نرم و بلندش، گردنش را مقابل سرما محافظت می کرد...

فلش بک


تیغه های تیز قیچی آهنی باز و بسته شدند و دسته ای از گیسوانش، پیچ و تاب خوران، بر روی زمین افتاد. انگشتان باریک و سریع مادر، دسته ی دیگری از موهای پرنتیس را روی شانه اش جمع کرد و تیغه ی فلزی بار دیگر آبشار طلایی را از هم شکافت. چشمان آبی رنگ، دخترک با نگاه مهربان مادرش در آینه برخورد کرد و لبخندی تحویلش داد.

برخورد فلز سرد با گردنش را احساس کرد و چشمانش را بست. صدای تیغه های قیچی و زمزمه ی مادرش در گوش هایش می پیچید.

- ببین خوشت میاد، دخترم؟

با اشتیاق پلک هایش را از هم گشود و به تصویرش در آینه لبخند زد.
- خوب شده مامان... ممنون!
- به نظر می رسه از فردا بارش برف دوباره شروع بشه...

نگاه نگران مادر به آسمان طوسی رنگ همرنگ چشمانش، خیره مانده بود.

- فردا با اولین قطار می رم مامان! نگرانم نباش!
- خوشحالی؟ برمی گردی پیش دوستات تو ... دارمی...
- دورمشترانگ!

قهقهه ی دخترک، مانند نت موسیقی، به فضای نا آرام اتاق آرامش بخشید. مادر به سرعت سرش را بر گرداند تا دخترکش نشانه های نقش بسته ی شرم بر روی گونه هایش را نبیند.

- علاوه بر اون، اونا دوستام نیستن! یه مشت بچه ی سطحی نگری که... خب فقط نگاهشون به اینه که چقد پول تو جیبت داری و پدر و مادرت از کدوم خانواده ان! اونا حتی نگاه می کنن ببینن لباس های کی مد روزه و روزی چند ساعت برای شونه کردن موهاش وقت می ذاره!

ماریا، دست هایش را روی شانه های پرنتیس گذاشت و زمزمه کرد:
- مهم نیست اونا چی درموردت فکر می کنن... مهم اینه که بدونی و باور داشته باشی که شهامتش رو داری. حتی اشتباه کردن هم شجاعت می خواد دخترم!
حسادت کردن فقط باعث می شه در جا بزنی، می فهمی چی می گم؟

ساحره چوب دستی اش را در میان انگشتان باریکش چرخاند و زمزمه کرد:
- شهامتش رو دارم!

مقابل پنجره به تماشای غروب خورشیدی ایستاد که همچون تشتی کوچک پر از طلای گداخته، به آرامی از نظرش محو می شد...

فلش فوروارد


از گوشه ی چشمش، یکی از مهاجمان تیم حریف را دید که با سرعت به سمت دروازه می آید. تد ریموس لوپین، توپ را با تمام قدرت به سمت دروازه پرتاب کرد.
توپ با سرعت به حلقه ی سمت راست نزدیک می شد. پرنتیس دستش را به سمت توپ سرخ رنگ دراز کرد و درست در آخرین لحظه، توپ از میان انگشتانش لغزید و درون حلقه جای گرفت.

ساحره با شگفتی به دستانش نگاه می کرد؛ گویی انگشتانش به او خیانت کرده و توپ را درون حلقه فرستاده بودند. با شرمساری سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به پدرش افکند... و با لبخند او مواجه شد!

گویی درد نیش عمیق حسادتی که در درونش بود، به یکباره ناپدید شد. پرنتیس گیسوان کوتاهش را از مقابل چشمانش کنار و زد و دوباره بر روی بازی متمرکز شد. بازی هنوز ادامه داشت و فرصت های بسیاری برای جبران اشتباه کوچکش... به هرحال اشتباه کردن هم به نوعی از شهامت نیاز داشت، شهامتی از نوع پرنتیس لسترنج!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.