آستروث دیارا v.s کیو سی ارزشی
پست سوم(آخر)
نعره ی گزارشگر، در حال گزارش صحنه هیجان انگیزی که رو به روی پرنتیس اتفاق می افتاد، او را از فکر و خیال بیرون آورد...
تد ریموس لوپین با مهارت خاصی که در جارو سواری داشت، در حال پیشروی به سوی حلقه ها بود. پرنتیس کمی جمع و جور شد و خودش را آماده حمله مهاجم کرد اما تکروی جادوگر- گرگینه، باعث دردسر خودش شد؛ زیرا رودولف لسترنج به سمت او رفت و مانع پیشروی او شد. بلاتریکس هم از این فرصت استفاده کرد، توپ را از تد قاپید و سپس سرخگون را به مهاجمان تیم منتقل کرد.
پرنتیس که خطر را رفع شده می دید، نفس راحتی کشید و به پدرش خیره شد... رودولف را دید که لبخند بر لب داشت و به بلاتریکس چشمک زد... جادوگر از این که توانسته بودند حمله تیم حریف را خنثی کند، خوشحال بود اما ساحره ی مومشکی تنها با بی تفاوتی نگاه سریعی به او کرد و سپس از زمین فاصله گرفت... لبخندی که رودولف به صورت داشت، خشکید...اما همینکه نگاهش به دخترش افتاد، دوباره لبخندی زد و ابروانش را بالا انداخت...سپس او هم به سمت بالا پرواز کرد تا دید بهتری از زمین بازی داشته باشد!
پرنتیس همچنان به پدرش زل زده بود... به پدر و نامادریش...رودولف و بلاتریکس از نظر دخترک زوج خاصی بودند اما تصور اینکه به جای بلاتریکس، مادرش در کنار رودولف پرواز کند، لحظه ای از ذهن دروازه بان کوچک خارج نمی شد ... او داشت که اگر پدر به مادرش چشمک می زد،واکنش او هزار برابر بهتر و زیباتر از یک نگاه خشک خالی ای بود که بلاتریکس به رودولف تحویل داد...
پرنتیس سعی کرد به روی بازی تمرکز کند؛ تلاشی که البته بی فایده بود... به یاد روزی افتاد که با پدرش برای نخستین بار روبرو شد؛ والبته با بلاتریکس...
فلش بک!
_ من هنوز مطمئن نیستم که آمادگیش رو داشته باشم، مورگانا!
پرنتیس رو به روی در بزرگ سیاه رنگ ایستاده بود و و با تردید به پیغمبره نگاه می کرد.مورگانا اخمی به نشانه ی نارضایتی از حرف پرنتیس تحویلش داد اما باز شدن در عظیم فلزی، مجالی برای ادامه صحبت به آن دو نداد ... مورگانا با قدم هایی محکم و مصمم و پرنتیس با قدمهایی لرزان و مردد، حیاط نه چندان بزرگ خانه را میپیمودند تا به عمارت مرمری مورد نظرشان برسد...
از روز قبل که مورگانا پرنتیس را قانع کرده بود که به خانه لسترنج ها بروند و خودش را به آن ها معرفی کند، دخترک صدای ضربان بی امان قلبش را می شنید و حالا که هر لحظه یک قدم به خانه نزدیک تر می شدند، این صدا در گوش دخترک بیشتر می شد...
بالاخره به درب ساختمان رسیدند و در خود به خود باز شد... آثار جادو کم کم در اطراف خانه دیده می شد. پرنتیس آب دهانش را قورت داد و پشت سر مورگانا، وارد سالن عمارت شد ... خیلی زود، اولین کابوس پرنتیس محقق شد... بلاتریکس لسترنج ... همسر پدرش!
در بدو ورد دو ساحره به ساختمان، بلاتریکس رو به روی آن دو سبز شد. مورگانا سریعا دست پرنتیس را گرفت و او را پشت سر خود کشاند.
_ خوشحالم می بینمت بلاتریکس...
_ چیزی شده؟! این کیه؟!
_آم.... با رودولف کار داشتم...
چشمان بلاتریکس موذیانه باریک شد و نیشخند زنان پرسید:
_ با رودولف؟! هوووم...با اون چیکار داری؟!
مورگانا یک قدم به عقب گذاشت. پیغمبره به وضوح ترسیده بود و این ترس پرنتیس جوان را دو چندان کرد...
_ باید به خودش بگم، بلاتریکس...
_ چی رو باید به من بگی؟!
هر سه ساحره به سمت صدا ی جدید برگشتند ... گوینده این جمله بالای پله ها ایستاده بود ... پرنتیس پدرش را شناخت؛ رودولف لسترنج، مرد جا افتاده ای که صورتش از زخم پر بود. موهای بلندش،از پشت سر بسته شده و سبیلی که به صورت داشت، چهره اش را عبوس تر کرده بود ... رودولف ردای بلندی به همراه شلوار مشکی پوشیده بود. پرنتیس از زبان مادرش، وصف پدر هیکلی اش را خیلی شنیده بود ... طبیعتا حالا رودولف افتاده تر شده بود...اما هنوز دخترک می توانست درشت هیکل بودن پدرش را ببیند.همچنین پرنتیس حتی از آن فاصله ی دور هم می توانست خالکوبی هایی که بر تن پدرش نقش بسته بود را تشخیص دهد.
_و اون کیه همرات؟!
پرنتیس دوباره به زمان حال بازگشت. رودولف به او و مورگانا خیره شد بود... ساحره، دخترک را که تقریبا پشت او پنهان شده بود را به جلو هدایت کرد و گفت:
_راستش می خواستم در همین مورد باهات صحبت کنم، رودولف!
بلاتریکس پوزخندی و زد و گفت:
_خب... رودولف می شنوه؛ صحبت کن!
مورگانا آب دهانش را قورت داد... به نظر می رسید حتی شخصی مانند پیغمبره ی عالم زیرین هم نمی توانست به راحتی در مقابل بلاتریکس صحبت کند...
_به صورت خصوصی... با... با رو...رودولف فقط!
_ خیلی خب ... بیایین بالا تو اتاقم!
دو ساحره ی مضطرب با امیدواری به جادوگر که این کلمات را بر زبان آورده بود، نگاه کردند... مورگانا دوباره دست پرنتیس را گرفت با قدمهای سریع به طرف پله ها رفت...
بلاتریکس اما لبخندی به لب داشت و به رودولف خیره شده بود...جادوگر چشمانش را بست و به همسرش گفت:
_چیه؟! می دونی چیزی رو ازت مخفی نمی کنم!
_نمی تونی...می دونی که نمی تونی چیزی رو ازم مخفی کنی، رودولف!
رودولف دستی به صورتش کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد .. .سپس به مورگانا و پرنتیس که حالا به بالای پله ها رسیده بودند، اشاره کرد تا وارد اتاقش شوند... دخترک به همراه مورگانا، قدم به اتاق گذاشت. رودولف هم پشت سر آنان وارد شد و سپس در را بست...
جادوگر عبوس به سمت مبل راحتی که وسط اتاق بود، رفت و روی آن لم داد...
_ خب مورگانا ... چی شده؟! این دختر کیه؟!
مورگانا پرنتیس را کمی با دست به جلو هل داد و گفت:
_ بگو تو کی هستی پرنتیس...
پرنتیس بهت زده بود... هنوز باور نمی کرد که بالاخره توانسته مقابل پدر بایستد اما نمی دانست چرا قدرت تکلمش را از دست داده و تنها با حالتی احمقانه، به ساعت سیاه رنگ و رو رفته اش خیره مانده است.
نگاهی به مورگانا انداخت که با تکان دادن سر و نگاهی مهربان او را تشویق به حرف زدن می کرد و سپس چشمانش به پدر افتاد که با نگاهی پرسشگرایانه به عمق چشمان آبی رنگش خیره شده بود...
پرنتیس ضربان قلبش را با تمام وجودش حس می کرد ... دهانش را باز کرد و بریده بریده گفت:
_پ...پرنتیس هستم!
رودولف همچنان به او خیره مانده بود... سپس دستش را به نشانه "ادامه بده" تکان داد ... پرنتیس هم نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
_ دختر...دخترِ ماریا!
پرنتیس سرش پایین انداخته بود ... از این که واکنش پدرش را ببیند، می ترسید اما سکوتی که بر اتاق حاکم شده بود و کنجکاوی نفس گیرش، بالاخره باعث شد سرش را بالا بیاورد. رودولف را دید که با چشمانی گرد شده، به او خیره مانده. این بار نوبت جادوگر بود تا به لکنت بیفتد...
_ک...کدوم...کدوم ماریا؟!
پرنتیس فهمید که پدرش اورا شناخته...پس جمله ای که برای زدنش به اینجا آمده بود، را فریاد زد:
_من دختر شمام...پدر!
رودولف چشمانش را سریعا بست و انگشتانش را دور پیشانی گره خورده اش حلقه کرد... دخترک نگاهی به پیغمبره کرد. مورگانا لی فای هم نمی دانست چکار کند.
جادوگر همچنان به مالیدن پیشانی اش ادامه می داد و ثانیه های کشدار، در سکوت سختی می گذشتند...
اما بالاخره، صدای لولای در و ظهور یک جن خانگی، سکوت فضا را شکست.
_چیزی نمیخ واین بیارم براتون و برای مهمانانتون، ارباب؟!
_ فقط گمشو بیرون!
جن بیچاره، با فریاد رودولف به خود لرزید و سریعا از اتاق خارج شد و در را بست...دو ساحره هم ترسیده بودند. اما رودولف دوباره به همان حالت قبلی برگشت؛ این بار، زیر لب، کلماتی بر زبان جاری می کرد.
_ من نمی دونستم ... نباید ... وای ... بلاتریکس ... خبر نداشتم، من زندان بودم ... ماریا...
ناگهان سرش را بالا آورد و به دخترکش زل زد:
_ ماریا... ماریا کجاس؟! حالش چطوره؟!
پرنتیس نمی دانست چه بگوید...چون واقعا نمی دانست که مادرش اکنون در چه حالی و یا حتی کجاست!
_ نمی دونم ... امیدوارم خوب باشه ولی...
سکوت، بار دیگر فضای اتاق را در برگرفت اما این بار سروصدایی که از بیرون می آمد، آن را مشوش کرد... صدای داد و فریاد بلاتریکس به گوش می رسید ... معلوم نبود که این بار چه شده و ساحره در حال داد و فریاد سر چه کسی بود.
رودولف به سمت در رفت و آن را گشود؛ سپس رو به مورگانا و پرنتیس گفت:
_خب...بهتر فعلا از اینجا برین...پر...پر...
_پرنتیس!
_آره...پرنتیس...تو بهتره پیش مورگانا بمونی فعلا...خودم وقتی که تونستم قضیه رو یه جوری به بقیه بگم، میام دنبالت...حالا برین...
مورگانا دست دخترک بهت زده را گرفت و به سمت خروجی رفت...پرنتیس بلاتکلیف و شوک زده بود، پشت سر مورگانا به راه افتاد... اما ناگهان دست دیگر پرنتیس جای دیگری متوقف شد...مورگانا همین که دید دست دیگر پرنتیس کجا متوقف شده، او را رها کرد... دست دخترک در میان دست پدرش بود... جادوگر دست پرنتیس را گرفته بود و سپس او را به آغوش کشید...
_ همه چیز رو درست می کنم پرنتیس...همه چیز رو!
سپس پرنتیس را شگفت زده رها کرد... مورگانا نیز دوباره دست دخترک را گرفت و او را به سمت در خروجی کشید... پرنتیس احساس عجیبی داشت...احساس بی وزنی...بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود!
فلش فوروارد
_ده امتیاز دیگه برای دیارا! یک پرواز فوق العاده از دراکو، ده امتیاز رو برای آستروث دیارا به ارمغان میاره!
بار دیگر فریاد گزارشگر بازی، پرنتیس را از قدح اندیشه خود ساخته اش، بیرون کشید...او دراکو را دید که در میان اسکورت پدر و مادرش در حال پرواز است و هر سه با هم در خوشحال از امتیاز به دست آمده بودند... بلاتریکس و همسرش هم مطمئنا خوشحال بودند...همه برای دراکو مالفوی خوشحال بودند! پدرش و همه آنهایی که می شناخت... همه دراکو را می شناختند.
ولی او را حتی آنهایی که می شناختند، سعی می کردند با بی محلی کردن، فراموشش کنند. سعی می کردند طوری رفتار کنند که انگار پرنتیسی وجود نداشت ... اما او وجود داشت ... حتی اگر همگان سعی کرده بودند او را انکار کنند!
فلش بک!
_آوردیش مورگانا؟!
رودولف که صدایش را تا حد زمزمه پایین آورده بود، این سوال را از مورگانا که همراه پرنتیس بیرون قصر مالفوی ها ایستاده بودند، پرسید...
_رودولف... مطمئنی همه چی درسته؟!
_آره... تونستم یه جورایی به بلاتریکس بگم و یه سری شایعه بین مردم بندازم که من یه دختر دارم... الان دیگه اگه پرنتیس رو ببرم، کسی شوکه نمیشه...چون آمادگی شنیدنش رو دارن!
_رودولف...من از بلاتریکس می ترسم! می ترسم مشکلی برای این دختر بیچاره پیش بیاره!
_ممنون که نگرانشی مورگانا...ولی مطمئن باش من چون پدرشم، صد در صد نمیذارم بهش آسیبی برسه!
مورگانا می خواست جواب رودولف را بدهد... می خواست از او بپرسد اگر واقعا پرنتیس برای او اهمیت دارد، چرا تاکنون حتی از بودن چنین دختری خبر نداشت؟!
اما ترجیح داد حرفش را در دل خود نگه دارد ... سپس دست پرنتیس را گرفت و او را جلو کشید...
_اینم دختری که نباید بذاری بهش آسیبی برسه... ولی رودولف... مطمئنی که همه چی رو امشب درست میکنی؟!
رودولف که انگار دیگر از دست ساحره کلافه شده بود، نگاه خشمگینی به او انداخت، روی پاشنه پایش چرخید و به سمت عمارت ارباب مالفوی ها رفت... چند قدم بیشتر برنداشته بود که سرش را به سمت آن دو چرخاند و گفت:
_پرنتیس...نمی خوای بیایی؟!
پرنتیس هنوز می ترسید...او هنگامی که قدم در انگلستان گذاشته بود،مصمم بود ولی حالا که در بطن ماجرا قرار گرفته بود، مشوش شده بود ... اضطراب داشت...این روزها، همان روزهایی بود که تمام کودکی و نوجوانیش را در آرزوی آن سپری کرده بود... ملاقات با پدرش! اما حالا که این اتفاق افتاده بود، فهمید به آن شیرینی که در دوران کودکی فکر می کرد، نیست...به آن سادگی که در دوران نوجوانی تصور می کرد، نخواهد بود!
اما هر چه بود، حالا وقتش رسیده بود...دخترک رو به مورگانا کرد و در حالی که دستش را برای او تکان می داد، گفت:
_برام دعا کن!
سپس به سمت پدرش دوید و خود را به او رساند....رودولف هم هنگاهی که پرنتیس به او ملحق شد، دوباره راهش را به سمت عمارت مالفوی ها ادامه داد.
پرنتیس قدم به قدم در کنار پدرش راه می رفت... پاهای کوچک و سریعش پوشیده در کفش ورنی سیاه، همگام با قدم های محکم پدرش بر روی زمین می نشست... آرزو کرد فاصله آن جا تا عمارت مالفوی ها، سال ها طول بکشد...آرزو کرد قدم زدن او و رودولف سال ها طول بکشد...آرزو می کرد که بتواند سالها با پدرش حرف بزند... به او بگوید بر دخترکش چه گذشته...از ظلم و اذیت دیگران نسبت به او،به پدرش شکایت ببرد و از پدرش داد بخواهد!
اما حالا آرزوی او این نبود که بتواند به اندازه ی چندین سال با پدرش حرف بزند... او حالا حتی به چند کلمه هم راضی بود... اما رودولف متمرکز و اخمو، تنها به جلو خیره شده بود و با قدم های سریع به سمت عمارت حرکت می کرد...بالاخره به عمارت ززیبای قصر معروف مالفوی ها رسیدند و رویاهای پرنتیس به کابوس مبدل شد...حس خوشایندش به محض رسیدن به خانه ی پرشکوه از بین رفت و جای خودش را به اضطراب و نگرانی داد.
_برو تو پرنتیس!
رودولف در را برای دخترش باز کرد...دختر آب دهانش را قورت داد و وارد عمارت مجلل مالفوی ها شد... رودولف به او اشاره کرد از پله ها بالا برود...پرنتیس هم دستور پدر را اطاعات کرد اما اضطرابش با شنیدن صدای همهمه و برخورد قاشق و چنگال ها و البته صدای موذیانه بلاتریکس، بیشتر و بیشتر می شد...به حدی که یک لحظه تصمیم گرفت که راهی که رفته را بازگردد... اما با شنیدن حرف های پدرش از تصمیمش بازگشت:
_پرنتیس...رفتیم بالا حرف نزن...فقط بیا صندلی کنار من بشین...حرفی نزنی یه وقت! هر کی هر چی پرسید من جواب می دم...باشه؟!
_ام...ن...یت...
_باشه دخترم؟!
پرنتیس درست شنیده بود؟! رودولف او را "دخترم" خطاب کرده بود؟!مهم نبود پدرش چه چیزی از او خواسته بود... هر چه خواسته بود، دخترک می پذیرفت... هر چه بود ارزش این را داشت که او "دخترم" نامیده شود!
_باشه!
رودولف لبخندی تحویل پرنتیس داد و پرنتیس هم به پهنای صورتش نیشخند شیطنت آمیزی زد...
_رودولف؟!
پرنتیس و رودولف که حالا به طبقه ی دوم رسیده بودند، به طرف میز غذا خوری واقع در سالن و البته لوسیوس مالفوی که رودولف را مورد خطاب قرار داده بود، برگشتند!
_ کجا رفتی؟! مهمون آوردی با خودت؟!
رودولف به سمت صندلی اش رفت و به دخترک موطلایی اشاره کرد که در صندلی کنار او بنشیند!
پرنتیس با قدم های لرزان و به سمت صندلی رفت و نشست...در این بین یک آن بلاتریکس را دید که به او چشم غره ای رفت و لبخند عصبی به لب داشت... حالا بین او بلاتکریس، تنها یک صندلی فاصله بود... صندلی که پدرش بر روی آن نشسته بود!
رو به روی پرنتیس، آن سوی میز، پسر رنگ پریده و بوری نشسته بود و در کنارش، مردی که یقینا پدر پسرک بود، جای داشت! رو به رو آن مرد، رودولف نشسته بود و در کنار آن مرد و در مقابل بلاتریکس، زن زیبایی که به نظر می رسید همسر آن مرد و مادر پسر مو بور بود، با حالتی اشرافی به صندلی تکیه داده بود.
_پرنتیس... همسرم بلا رو که می شناسی...ایشون خواهرشون هستن .... نارسیسا ... ایشون هم همسر نارسیسا هستن، لوسیوس و این هم پسرشونه...دراکو!
پرنتیس پس از اینکه رودولف حاضرین دور میز را معرفی کرد، به رسم ادب سری تکان داد و گفت:
_خوشبختم!
لوسیوس مغرورانه به پرنتیس خیره شد و همانطور که دخترک را زیر نظر داشت، رودولف را مورد خطاب قرار داد:
_خب رودولف...ما رو معرفی کردی...این خانوم جوان رو معرفی نمی کنی به ما تا بدونیم سعادت همسفره شدن با چه کسی رو داریم؟!
قلب پرنتیس به شدت می تپید...پدرش از او خواسته بود حرفی نزند... ولی در آن لحظه ساحره جوان دعا می کرد زمین دهن باز کند و او را ببلعد!
ناگهان گرمی دستی، موجب دلگرمی او شد...رودولف از زیر میز دست پرنتیس را گرفت و سپس گلویش را صاف کرد و گفت:
_پرنتیس...ایشون پرنتیس لسترنج هستند...دخترم!
پرنتیس پوزخند لوسیوس را دید... تعجب دراکو را هم ...و البته خشم را در چشمان نارسیسا...و بسیار خوشحال بود که پدرش بین او و بلاتریکس حائل شده بود و به همین خاطر واکنش بلاتریکس را ندید!
سکوت بعد از چند ثانیه با صدای نارسیسا شکسته شد:
_پس شایعات حقیقت داره...نه رودولف؟!
_فکر کرده بودم بلاتریکس به شما گفته باشه!
_توقع داشتی چی بگم؟! اینکه تو یه دختر داری که معلوم نیس کیه؟! چیه؟! مادرش کیه؟ تو چه بیغوله ای بزرگ شده؟! توقع داشتی بگم که شرافت خاندان رو زیر سوال بردی؟!توقع داشتی...
_اشکالی نداره بلاتریکس!سر میز غذایی که چندتا اصیل دور اون نشستن، نباید عصبی باشیم!
کنایه در صحبت های لوسیوس هویدا بود... اما همین صحبت جادوگر، باعث شد جمله بلاتریکس که هر لحظه صدایش بالاتر میرفت و پس از هر کلمه خشمش اوج می گرفت، ناتمام بماند!
_اون یه دختر بچه نیست بلاتریکس...بهت گفتم...قرار نیست تو زحمت بزرگ کردنش رو بکشی...من فقط ازت می خوام، یعنی ازهمه تون می خوام به خاطر مصالح هم شده با قضیه کنار بیایین...من کم به گردن تک تکتون حق ندارم...اینطور نیست؟!
پرنتیس نمیدانست باید از این صحبت پدرش خوشحال باشد یا ناراحت...تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که تمام سعیش را بکند تا اشک هایش سرازیر نشوند!
_خب...رودولف زمان بدی رو برای اینکه "ما به کنار اومدن با قضیه دعوت کنه" انتخاب کرده...ولی خب مهم نیست... شام رو که بخوریم همه چی درست میشه!
بعد از این حرف لوسیوس، تنها صدای که تا تمام شدن غذا به گوش میرسید، صدای چنگال و قاشق مالفویِ ارشد بود...زیرا غیر از او هیچکس لب به غذا نزد. سکوت، وحشتناک ترین وجهه خود را گرفته بود... پرنتیس می دانست تمام چشمها به او خیره شده اند، اما او نمی تواسنت به آنها نگاه کند... او هیچوقت دختر خجالتی نبود...اما حسی که حالا دچارش شده بود، خجالت نبود.. تنها احساس ناخوشایندی بود که او را آزار می داد!
آن شب همه چیز تغییر کرد... پرنتیس بود و دیگر... دیگر نبود! او دیگر آن دختر بی نام و نشانی که سعی در مخفی نگاه داشتن خودش بود، نبود...او اما هنوز هم یک اتفاق ناگهانی بود...اتفاق ناگهانی که بر سر خانواده های اصیل نازل شده بود!
آن شب مثل هر شب دیگری تمام شده بود...ولی این حس تا مدت ها همراه پرنتیس بود...هرچند که پدرش به او گفته بود که کم کم عادت خواهد کرد، ولی هنوز کنار آمدن با این قضیه برای دیگران سخت بود؛ برای او هم سخت بود!
فلش فوروارد!
_نذار امتیاز بگیره!
صدای فریادی که پرنتیس نمی دانست متعلق به کدام هم تیمی اش بود، او را به خود آورد...پرنتیس با دیدن صحنه روبرویش شوکه شد...ناگهان مهاجم تیم حریف رو به روی او سبز شد. مجال زیادی برای تجزیه تحلیل موقعیت نبود...
پرنتیس وظیفه اش این بود که مانع امتیاز گیری تیم حریف شود...وظیفه اش این بود که نگذارد توپی وارد حلقه ها بشود... پس محکم به جارویش چسبید...در ثانیه ای باید تشخیص می داد که مهاجم کدام یک از سه حلقه را در نظر دارد...
وهمه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...سرخگون با سرعت و قدرت به سمت حلقه وسطی از دستان مهاجم رها شد و تنها کاری که پرنتیس می توانست انجام دهد، این بود که با دسته جارویی که روی آن نشسته، جلوی توپ را بگیرد...کاری که ریسکش بالا بود...اما پرنتیس موفق شد آن ر به انجام برساند!
همه این اتفاقات در عرض دو ثانیه حادث شده بود و فریاد خوشحالی هم تیمی ها و تماشاگران استروث بسیار برای پرنتیس خوشایند بود...انها هنوز در میانه بازی بودند...اما مهم این بود که پرنتیس کارش را علی رغم تمام اتفاقاتی که از دسترسش خارج بود، انجام می داد...
محافظت از حلقه ها...بازی را برنده یا بازنده از زمین خارج می شدند آنچنان مهم نبود...مهم این بود که پرنتیس فهمیده بود در زندگی نیز تنها کاری که باید بکند این است که علیرغم تمام مشکلات و سختی ها،باید مثل یک دروازه بان، از سرنوشت، گذشته و آینده اش محافظت کند...علی رغم هر چیزی!