هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۰۱ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
#64

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
در کافه ی تفریحات سیاه سه بخش ویژه خواهیم داشت!

1
اصلی ترین اون ها فضای مخصوص دوئل خواهد بود!
برای دوئل هر کس می تونه بیاد و برای خودش و حریف اش ، رینگ رو رزرو کنه!
رزوراسیون اش هم در تاپیک دفتر خانه ی ریدل انجام خواهد شد!
به این شکل که شما با ذکر حریف تون یه پست اون جا می زنید.
بعد اعلام می شه که فضای دوئل از آن چه کسانی خواهد بود!
اون دو نفر باید توی این تاپیک و با عنوان " باشگاه دوئل" بالای پست ها ، پست های دوئل شون رو بزنند!
این پست ها به شیوه ی داستانک نویسی خواهد بود!
به هیچ وجه فقط اسم ورد ها یا کل کل های خاله بازی رو به عنوان پست دوئل این جا میخ نکنید!
به هر پست ارزشی( نمره ای ) داده خواهدشد و سر آخر برنده ی دوئل بر اساس این نمره ها مشخص می شه و امتیاز ویژه ای برای صعود در رتبه های مرگ خواری دریافت خواهد کرد.

2

بخش دوم پای میز های کافه خواهد بود!
سوژه ی پست هایی که با عنوان " پای میز های کافه ی سیاه " زده می شه آزاده و محدودیتی وجود نداره!
هر مرگ خوار و خادم سیاه ای می تونه پست دلخواهش رو اضافه کنه! در این بخش پست ها ادمه دار نخواهد بود!

ارزش گزاری واضحه که برای این گونه از پست ها هم رعایت می شه . منتها تاثیر کمتری در رتبه های مرگ خواران خواهد داشت.

3

بخش سوم بار خواهد بود!
پست هایی که با عنوان " بار کافه سیاه " زده می شه هر بار سوژه ی متفاوتی خواهد داشت که توسط لرد سیاه یا دستیارانش و با توجه به ایده های مرگ خوران شکل می گیره!
این ایده ها رو می تونید توی تایپک دفتر خانه ی ریدل مطرح کنید.

طبق معمول ارزش گزاری در این بخش هم صدق می کنه


پ.ن :
حتما عنوان پست رو به شکل بخشی که می خواید توی اون پست بزنید انتخاب کنید تا از سر در گمی جلوگیری بشه!

پ.ن 2:
این تاپیک در هنگام وقوع جنگ بین دو جبهه ی سیاه وسفید سوژه هایی یک سری مطابق با جنگ رو خواهد پذیرفت و تغیییراتی در اون داده خواهد شد که به وقتش اعلام می شه!



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#63

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
دوستان و ياران مرگخوار!!
لرد سياه بازگشته و در اين بين لطف خويش را شامل حال خادمانش ساخته!
سرورمان،فرمان رواي تاريكي ها، براي شادي مرگخوارانش در كنار كافه تفريحات مكاني را براي مبارزه هم قرار دادند تا در زمانهايي كه پس از جنگ براي استراحت بدين مكان مياييم با مبارزه اي روح خود را تازه سازيم!
باشد تا در كنار سرورمان و زير نشان سياه بار دگر متحد گرديم و براي نابودي سفيدي و ناپاكي تلاش كنيم!

سايه ي لرد سياه
پيتر پتي گرو


--------------------------------------

ادغام گشته با تاپيك رزمشگاه مرگخواران!




[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ چهارشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۴
#62

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
در تمام مدتی که هوکی سعی می کرد تا دوباره فضای رزمشگاه رو روشن کنه ، لرد با پایش روی زمین می زد و خیلی عصبی به نظر می رسید . هر چه قدر سعی کرده بود تا زمین را ببیند ، موفق نشده بود . یعنی تو این مدت چه اتفاقاتی رو از دست داده بود ؟

بعد از حدود 4 دقیقه ، فضا روشن شد . هوکی با خوشحالی باز گشت با ادامه ی مبارزه ی سرژ و دراکو را ببیند . ولی با صحنه ی عجیبی رو به رو شد ... کسی در محوطه نبود . فقط یه تیغ مرلین نشان و مقداری مو! به چشم می خورد .

همه ی مرگ خواران هم چنان متعجب مانده بودند و هر یک به این فکر می کردند که چه بلایی سر آن دو آمده است .
- یعنی چی شده ؟
- نمی دونم ... کجا می تونن رفته باشن !؟

لرد سر جای خود نشسته بود و از خشم نمی توانست تکان بخورد . به طرف هوکی برگشت و نگاهی حاکی از خشم به او کرد . هوکی خودش فهمیده بود که حتما کاری را خراب کرده است . نزدیک شد .
لرد با صدایی که از فرط خشم ، خیلی ضعیف شده بود گفت : خب ... حالا که اون دو تا رفتن . اونا چه جوری از این جا خارج شدن ؟ چه طور میشه از این جا خارج شد ؟
هوکی با معصومیتی دو چندان و با چشم هایی که ترس را در خودشان نشان می دادند ، به لرد گفت : م..من ... ببخشید .. سرورم .. من نمی دونم ...
فریاد خشم آلود لرد ، همه ی کسانی را که کنارشان نشسته بودند را از جا پراند . با خشم و عصبانیت ، گفت :
- من نمی دونم ... باید اونا رو بر گردونی .. تا فردا .

**** بیرون رزمشگاه ****
دو پیکر بیهوش دیده میشه ... یه پسر که تقریبا از موهاش چیزی نمونده! ( ) و یه مرد با موهای سیاه که تکه هایی از موهاش کنده شده ... در دست مرد مو مشکی ، یک تیغ هم دیده میشه .

طوری مو هاشون کنده شده که انگار داشتن با هم می جنگیدن .
بعد از مدتی آن پسر جوان به هوش میاد و مرد مو مشکی رو از روز خودش کنار می زنه . با دستاش سرش رو می گیره و سعی می کنه که بلند بشه ... ولی ... چیزی روی سرش کم داره! .. موهاش ..! دیگه مو نداشت ..
به سمت مرد مو مشکی بر گشت .. با خشم فریاد زد :
- نه ... سرژ ، تو همه ی مو های منو بردی ... تمام ریشاتو میکنم ! دونه دونه !

به سمت مردی که اسمش سرژ بود میره و از جیبش یه چوبدستی خارج می کنه . مدتی با خشم به اون نگاه می کنه ، شاید می خواد آمادگی برای کشتنش پیدا کنه ...
چوبدستی را به سمت صورت سرژ می گیره و می خواد فریاد بزنه ... می خواد اونو بکشه . ولی در همان حال صدای آرامی رو از پشت سرش می شنوه . صدای آرام یک مرد ...
-دراکو ... بهتره اونو زمین بذاری .. می خوام با تو صحبت کنم .
پسری که دراکو نام داشت ، بر گشت . مدتی با چشمان متعجب به چهره ی آرام پیر مرد خیره شد . به آرامی شروع به صحبت کرد :
- تو ... فکر نمی کردم دو باره تو رو ببینم ... موریس .


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۴
#61

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
صدای تشویق جمعیت هر لحظه اوج میگرفت .
سرژ که تیغ مرلین نماش رو از توی جیبش دراورده بود دور دراکو میچرخید منتظره فرصتی بود تا بهش حمله کنه !
دراکو که آروم و قرار نداشت با نگرانی به اطرافش نگاه میکرد تا بلکه بتواند از اسموت شدن نجات یابد .
سرژ چند لحظه درنگ کرد سپس به سمت دراکو هجوم آورد اما دراکو از زیر دستان سرژ رد شد و به سمت دیگر زمین فرار کرد .
سرژ دوباره برگشت و آروم به سمت دراکو حرکت کرد !
دراکو نیز با چوبدستیه خودش یک تیغ مرلین نشان دیگر ظاهر کرد . حال دو مبارز با هم برابر شده بودند .
سرژ همان طور که تیغش رو از این دستش به اون دستش مینداخت جلو میامد ! دراکو نیز تیغش رو جلویش نگه داشته بود تا در صورت حمله سرژ بتواند از خودش دفاع کند .
سرژ دوباره به سمت دراکو هجوم آورد اما اینبار دراکو کاملا آماده بود ! او با یک جهش تماشایی خودش رو به ریش سرژ رساند و با یک دستش ریشش رو گرفت و با دست دیگرش که حاوی تیغ بود ریش سرژ رو از ته زد .
سرژ با چشمان اشک آلود از دراکو فاصله گرفت و به کناری خزید و در حالی که دستش رو روی صورتش گذاشته بود تا معلوم نباشد فریاد زد :
_ نه ! ریشمو زدش ! ریشم رو زد ! این دراکوی نامرد ریشم رو زد ! ریشم کو ! من گیتارم رو میخوام !
لرد که از این رفتار سرژ بسیار رنجور شده بود از توی جیبش گیتار سرژ رو دراورد .
سرژ چند لحظه با خوشحالی به گیتارش نگاه کرد سپس فریاد زد :
_ گیتارم رو بده !
لرد چند لحظه با لذت به سرژ نگاه کرد سپس گفت :
_ یا دراکو رو اسموت میکنی یا با گیتارت خداحافظی میکنی !
سرژ چاره دیگری نداشت . او به ناچار از جایش بلند شد و دوباره روبه روی دراکو ایستاد !
دراکو ریشای سرژ رو که در دستانش بود بالا گرفت و لبخندی زد سپس گفت :
_ حالا نوبت موهاته
سرژ که قادر نبود خشانت خودش رو کنترل کنه با یک حرکت روی دراکو که کاملا غافل گیر شده بود پرید و با این کار هردویشان را نقش بر زمین کرد . دراکو روی زمین و سرژ هم روی دراکو
هر دو سعی میکردند که زودتر دیگری رو اسموت کنند به همین دلیل تیغ مرلین نشان در میان سر هردویشان در نوسان بود ! لحظه ای به سر دراکو نزدیک میشد و لحظه ای به کله سرژ !
صدای تشویق جمعیت به اوج رسیده بود همه یک صدا فریاد میزدند :
_ وزیر باید اسموت شه ! وزیر باید سموت شه !
حال دیگه تقریبا تیغ سرژ به موهای دراکو رسیده بود ! فقط یکی دو سانتیمتر با موهاش فاصله داشت ! لرد که انتظار این لحظه را میکشید با لذت روی صندلی اش خم شد تا مبادا صحنه ای رو از دست بدهد .
اما ناگهان برق ها رفت به طوری که هیچ کس دیگری رو نمیدید .
ولدمورت با خشم فریاد زد :
_ هوکی این برقا کجا رفت ؟ باز تو پول برق رو ندادی ؟
صدای لرزان هوکی از پشت سر ولدمورت به گوش رسید که گفت :
_ قربان فکر میکنم فیوز پریده !
ولدمورت با خشم سعی کرد که زمین رزمشگاه رو نگاه کند تا ببیند آیا کله دراکو اسموت شده یا نه ! اما هیچ چیز قابل رویت نبود




Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۴
#60

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
چند ماه بعد!!!

- آوردينش!؟
صداي زيري با عجله و نگراني جواب داد:
- بله ارباب...!
جادوگر كوچك اندام و مو بوري در حالي كه رنگ و رويش پريده بود و در ميان دستان پنهان ديوانه سازها مي لرزيد در مقابل لردولدمورت قرار گرفت.
- خب...خب...من هميشه مي دونستم كه تو به من خيانت مي كني!! حالا ديگه وزير مي شي!؟..
دراكو كه از تاثير دوانه ساز ها هنوز بيرون نياوده بود همينجوري ايستاد و زل زد به لرد!!
- خيلي خب!! هوكي!!
- بله ارباب!
- مي دوني كه چي كار كني....
جن كوچيك بدو بدو به سمت رزمشگاه رفت. با حركت دستش چراغ هاي اطراف محوطه روشن شدند.
چند نفر از مرگخواران تنومند دراكو رو به سمت داخل رزمشگاه بردند. از اطراف صداي آهنگي شنيده مي شد. در عرض چند ثانيه سكو ها از مرگخواران مشتاق پر شده بودند و لرد هم در جايگاه مخصوصش لميده بود.
دراكو رو وسط محوطه انداختن!! در همون لحظه تمامي هياهوي جمعيت قطع شد و نگاه ها مشتاقانه به لرد دوخته شد.
لرد به طرف سرژ سرش رو برگردوند.
- خب...فكر كنم شما بحثي با وزير عزيز داشتيد!! پس بفرماييد!!
سرژ با خوشحالي به طرف دراكو رفت و چوبدستيش رو در آورد.
- پس اسموت نمي كني!؟
دراكو با شنيدن اين حرف يكدفعه حواسش جمع شد و با جديت به سرژ نگاه كرد.
- نه!!!
- خودت خواستي!! كروشيو...!
- پروتگو!!
و طلسم سرژ منحرف شد. توي سكوها هيچ صدايي نميومد...همه فقط با نگراني به ادامه ي مبارزه نگاه مي كردند...


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ چهارشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۴
#59

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
لارا و پیتر داشتن توی کافه با یکی از وسایل جدید تفریح ور میرفتن.
لارا:پیتر....به نظرت این چیه؟
یه جعبه سیاه رنگ بود که شباهت زیادی به تابوت داشت.تنها تفاوتش با یک تابوت دکمه سبز رنگی بزرگی بود که کنار در آن خودنمایی میکرد.پیتر گفت:منم نمیدونم...باید چیز جالبی باشه.بذار ببینم اگه این دکمه رو بزنم چی میشه.
فیش....بومب....پوف...دینگ دینگ!
(...از انتخاب شما متشکریم دوست عزیز.مفتخریم یکی از جدیدترین دستگاه های تفریح سیاه را به شما معرفی کنیم.دستگاه مشنگ شکنجه کن خودکار با امکانات ویژه...)!
لارا دست هاش رو میزنه به هم و میگه:آخ جون..چه عجب توی این کافه یه چیز درست حسابی پیدا شد.
در تابوت باز میشه و دوتا کنسول از کنار تابوت پر از وسایل شکنجه کنار اون قرار میگیره.مشنگ بیچاره وسط تابوت دراز کشیده و نمیتونه خودش رو تکون بده.
لارا و پیتر نگاهی به هم میکنن و....
ساعتی بعد:
شون پن بعد از یک روز مزخرف و خسته کننده هوس میکنه سری به کافه تفریحات سیاه بزنه. شون زیاد با سیاه ها رفت و آمد نمیکنه و غیر از چندتایی از اون ها بقیه رو نمیشناسه.وسط کافه چندتا مرگ خوار یه جادوگر رو که احتمالاً سفید بود دوره کرده بودن و با طلسم شکنجه گر ازش پذیرایی میکردن! شون با نگاهش دنبال قیافه آشنایی میگشت که نگاهش در نگاه پیتر قفل شد.پیتر دستی تکون داد و شون به طرف اونها رفت.
شون"پیتر..لارا،چطورین؟خوبین؟
لارا:آره...من عالیم!اگه تو هم جای من بودی حالت به همین خوبی بود.
شون با تعجب میپرسه:مگه چیزی شده؟ماموریت داشتین؟
پیتر لبخندی میزنه و میگه:نه بابا،کافه یه وسیله تفریح جدید آورده. دستگاه شکنجه گر مشنگ هاست.خیلی جالبه.لارا دوتاشون رو از بس شکنجه داد مردن!
اون طرف کافه یکی از مرگ خوارها که مست کرده بود یکی از صندلی ها رو میکوبه توی سر اون جادوگر سفید!!صدای خنده بقیه بلند شد.
شون دستی توی رداش میکنه و سیگارش رو از توی جیبش درمیاره و با یک بشکن آتیشش میزنه و اون رو میذار گوشه لبش.
لارا:نمیدونستم تو هم طرفدار این چیزهای مشنگی باشی شون.
شون:خوب نه زیاد...وقتی بین مشنگ ها جاسوسی میکردم مجبور بودم روزی هشت بسته بکشم....دیگه برام عادت شده!
پیتر میگه:ببینم شون،دلت میخواد تو هم اون دستگاه رو امتحان کنی؟خیلی حال میده!
شون رداش رو درمیاره و میگه:معلومه که آمادم.
و با پیتر و لارا میرن طرف تابوت.مشنگ توی تابوت عوض شده و مثل اینکه اصلاً نمیدونه کجاست.مشنگ بیچاره با وحشت نگاهی به شون پن میندازه.انگار با نگاهش خواهش میکنه. شون خنده تلخی میکنه و یکی از دستگاه های شکنجه رو برمیداره...
از درون کافه تا نیمه شب صدای فریاد و خنده های وحشیانه به گوش میرسید!!!


تصویر کوچک شده


Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۴
#58

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هوکی در حالی که چشمانش از درد و ناباوری گرد شده بود به آرامی روی زمین افتاد و چند بار غلت زد سپس در حالی که خون بدنش خاک زمین را به رنگ قرمز دراورده بود دیگه تکانی نخورد .
لحظه ای سکوت بر قرار شد . تمام مرگخواران با حیرت به بدن نصف جان هوکی نگاه میکردند . کسی که روزگاری خادم وفادار لرد بود کسی که افتتاح کننده رزمشگاه بود کسی که مظهر یک مرگخوار وفادار بود و آن روز این چنین به خاک و خون کشیده شده بود .
یواش یواش صداهای خشمگین از سوی مرگخواران بلند میشد !
ولدمورت با عصبانیت و خشم در حالی که نمیتوانست چشم از هوکی بردارد به اجبار به آن سرباز پست نگاه کرد .
آن سرباز در حالی که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت داشت به سمت لشکرش برمیگشت .
ولدمورت فریادی از خشم کشید و نیزه اش را از کمرش بیرون کشید و با دست سالمش با آخرین قدرت آن را به سمت آن سرباز سفید پرتاب کرد . نیزه قلب آن سفید را شکافت و از پشتش عبور کرد و او را نقش زمین کرد .
ولدمورت که در اون لحظه به چیزی به جز هوکی فکر نمیکرد شمشیرش را با دست مجروحش بالا گرفت و فریاد زد : بخاطر هوکی حمله کنید !!!
بار دیگر مرگخواران حمله خودشان را آغاز کردند و جنگی جدید در گرفت . اما این جنگ بسیار کوبنده و وحشتناک بود به طوری که تا مدتها این جنگ بر سر زبان سیاهان افتاده بود .
سیاهان همان طور که با اسبهایشان میتاختند و به جلو میرفتند همه سفیدها را از تیغ شمشیرهایشان میگذارندند . خون سفیدها هر لحظه ریخته میشد و روی زمین مانند جویبار قرمز رنگی به جریان در میامد . سفیدها یکی پس از دیگری از پای در میامدند و روی زمین می افتادند و جان به جان آفرین تسلیم میکردند گویی هیچ وقت زنده نبودند .
سر انجام تقریبا همه سفید ها از پای درآمدند و سفیدهای باقی مانده نیز به از جمله دامبلدور از رزمشگاه فرار کردند .
ولدمورت لحظه ای ایستاد و نفسی در کرد سپس ناگهان یاد هوکی افتاد ! او برگشت و به هوکی نگاه کرد که همچنان روی زمین بی حرکت خوابیده بود . ولدمورت با اینکه از دست مجروحش بسیار خون رفته بود بلافاصله شمشیرش رو انداخت و خودش را به هوکی رساند و در کنار او زانو زد. او سر هوکی رو آرام و با احتیاط از روی زمین بلند کرد و آروم روی پاهایش گذاشت .
بلافاصله تمام مرگخواران دور ولدمورت و هوکی حلقه زدند .......
-----------------
توجه هوکی هنوز زندست!!!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۸ ۱۹:۰۶:۳۰



Re: رزمشگاه مرگخواران!!!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴
#57

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
سپاهيان چون موجي كه به صخره مي كوبد، در هم رفتند... همه‌ي مرگخواران با تمام قدرت خود مي جنگيدند و محفليها كه بيش تر قدرت در دستشان بود، با شدّت شمشير مي زدند...
لرد از دور ارتشش رو تماشا مي كرد... دامبلدرو در ميان سپاهيانش بود و يك نفره با چهار نفر مي جنگيد... بيش تر مگرخواران بسيج شده بودند تا او را بكشند ولي دامبلدور قوي تر از اين حرف ها بود... كم كم مرگخواران كشته و زخمي روي زمين مي افتادند و لرد همچنان آن ها را نگاه مي كرد... كم كم از ارتش سياهان كم مي شد و لرد كم كم نگران... تا اين كه ديد بايد خود وارد عمل شود...
به سرعت به ميدان دويد و شمشير بزرگ سياهش را كه روي آن علامت شوم حك شده بود، بالا برد و همچون پتكي بزرگ و سنگين بر سر يك محفلي كه با مرگخواري جنگ مي كرد كوبيد... جنگجو مانند تكه چوب خشكي روي زمين افتاد... همه متحير ماندند... خون از سر آن جنگجو سرازير شده بود... همه به لرد نگاه مي كردند... لرد با خشمي وصف ناپذير به محفليها نگاه كرد... شمشيرش را بالا برد، غرشي سر داد و به سمت آنان يورش برد... مرگخواران نيز با حيرت به خشم لرد و حركات ماهرانه‌اش چشم دوخته بودند...
لرد جلو دويد... نزديك تر مي شد تا اين كه به سه نفر رسيد... شمشيرش را به طور موازي با زمين، گردن آنها كشيد و هرسه با سرهاي كنده شده روي زمين افتادند...
محفليها و مرگخواران متحير بودند... ناگهان محفليها كنار رفتند... گويي راهي باز مي كردند تا كسي وارد وسط ميدان شود... و آن فرد آمد...
دامبلدور... روبروي لرد ايستاد... از پشتش كماني كشيد و قبل از عكس العمل لرد، تيري را رها كرد... تير درست به بازوي لرد خورد و او را روي زمين انداخت... محفليها كف زدند و مرگخواران از ترس نمي توانستند كاري كنند... آن دو گروه فعلا فقط مسابقه‌ي دو تن از معروفترين مردان دنياي جادويي را تماشا مي كردند... لرد روي زمين تكان مي خورد و به خود مي پيچيد و دامبلدور با لبخندي بر لب ايستاده بود و شكست بزرگ ترين رقيبش را تماشا مي كرد... كه ناگهان...
صداي دويدن اسب آمد... سربازان به منبع صدا نگاه كردند و الاغي را ديدند كه به سمت لرد حركت مي كرد... روي آن هوكي نشسته بود... با غم به لرد نگاه مي كرد و به اطراف توجهي نداشت... جلو مي رفت تا به نزديكي لرد رسيد... الاغش ايستاد و او مي خواست پياده شود كه...
صدايي از جانب يكي از سربازان سفيد آمد... و در پي آن چيزي به هوكي نزديك تر شد... نزديك تر و نزديك تر...
لحظه‌ي بعد، آن شي نوك تيز، آن تيري كه از كمان رها شد، هوكي را غافلگير كرد و قبل از آن كه كاري كند، آن تير سينه اش را شكافت...
هوكي فقط با چشمانش خيره به جلو نگاه مي كرد، و از دهانش خون اندكي خارج مي شد... لرد و دامبلدور و همه‌ي سربازان به او چشم دوخته بودند... هوكي، همچون عروسكي كه لبخند تلخي بر لب داشت، همچون فرد شكست خورده اي به آرامي به پشت از روي الاغش، با صداي بلندي روي زمين افتاد... همه خيره به او نگاه مي كردند و كسي نمي دانست او زنده است يا مرده...
و كسي نمي ديد كه او زير چشمي به لردش نگاه مي كند كه به آرامي بر مي خيزد.....
--------------------------
اه... اولش قرار بود من بميرم، ولي بعدا تجديد نظر كردم و نمردم! چون اول اون جوري نوشته بودم كه من مي ميرم، فعل ها رو كتابي نوشتم تا داستان غم انگيز بشه... بعد كه فهميدم خلاف قانونه، حوصله نكردم محاوره كنم و طنز بنويسم... شما لطفا طنز بنويسيد... در ضمن... پيتر جان، ممنون مي شم نقدش كني...
-------------------------------
هوكي عزيز!
پستت خيلي خوب.در واقع داستان رو خيلي خوب ادامه دادي.قسمتي كه لرد با شمشير حركت مي كرد و جايي رو كه خودت وارد مي شي به نظرم پرورش مناسبي داشت و توصيفاتشم خوب بود.از اينكه موضوع با مسخرگي ادامه پيدا نكرد و جديت وارد كار شد خيلي خوشحالم.

موفق باشي
پيتر پتيگرو.........ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۵ ۱۳:۰۵:۰۵

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
#56

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
تمام بچه ها حالا با شور و شوق به سمت در میرفتن تا به مرگخواران جدید خوش آمد بگن !
نشاط خاصی بر کافه سیاهان بر پا بود و تعداد کثیری از مرگخواران در جلوی در کافه مشغول شعار دادن به اربابشون بودن :
خيال نکن دامبلدور
از افسونت می ميرم
گفته بودم آدمی
حرفمو پس می گيرم

خيال نکن دامبلدور
کارم ديگه تمومه
قدرت تو يه قصه س
لرده که با دوومه

کی ميگه تو نباشی
مدرسه بی فروغه؟
بذار همه بدونن
همه حرفات دروغه


شاگردايی می خواستی
که حرفتو بخونن
مشنگ زاده که هيچی
از جادو ها ندونن

يکی از دستت در رفت
شد لرد و بيچارت کرد
خون سلزار آخر
يقتو گرفت پيرمرد!


خيال نکن دامبلدور
از افسونت می ميرم
گفته بودم آدمی
حرفمو پس می گيرم

مرگخوارها به دو دسته تقسیم شده بودند و قطعه به قطعه شعر معروف لرد سیاه رو فرياد میزدند !
تمام محوطه غرق شور و شوق شده بود و پیتر و دراکو و بقیه بچه ها جلوی در کافه این صحنه غرورانگیز رو مشاهده میکردند .
پیتر دستانش رو به علامت سکوت بالا برد و شروع به سخنرانی کرد .
- دوستان !!! دوستان خواهش میکنم !! یک لحظه ...
تمام جمعیت ساکت شدند و پیتر ادامه داد :
- از اینکه حقیقت زندگی رو متوجه شدید خوشحالیم ... شما راز زندگی رو کشف کردید که همانا کشتن و قتل سفیدهای کثیفه !!
تمام جمعیت یک صدا هورایی کشیدند .
دراکو حرفهای پیتر رو ادامه داد :
حالا همگی شما عضو ارتش لرد سیاه هستید تا با کمک همدیگه قدرت رو به صاحبش برگردونیم . به افتخار این صحنه غرور انگیز جشنی برپا میکنیم !!!
تمام جمعیت یک بار دیگه با دستانی مشت کرده هورا کشیدند .
لارا : اکس پارتیکس !!!
صدای آهنگهای تکنو از کافه بلند شد و نورهای جادويی جلوه خاصی به کافه داده بودند و تک تک بچه ها وارد کافه میشدند و قرصهایی که بلیز در جلوی در به اونها میداد رو میخوردند و به جشن وارد میشدند .
صدای خواننده معروف جادوگران محمدگِیتو تمام کافه رو به حال و هوای دیگه ای برده بود .... نورهای جادويی بر خیل کثیر مرگخواران میتابید و تمام بچه ها بالا و پایین میپريدند .
دراکو در حالی که سرش رو به ريتم اهنگ تکون میداد لبخندی به بلیز زد و یکی از قرصهای اون رو گرفت و مستقیم به سمت لارا رفت ....
هیچ کس تو حال و هوای خودش نبود و فقط عرق بود که از سر و صورت بچه ها میريخت .
کافه سیاهان تا چنین روزی رو به خودش ندیده بود ... همه جا غرق شادی و سرور بود .



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
#55

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
غريبه كمي جابه جا شده و با دقت بيشتري به اطرافش نگاه كرد.
مرگخوارها هنوز در فكر بودند كه چطور از راز اين آدم سر در بياورند كه يكدفعه دراكو بلند شد.
لارا با ناراحتي نگاهي به دراكو انداخه ولي دراكو بي توجه به اون روش رو به سمت غريبه كرد.
- خب...خب...خوش اومدي جناب مرموز!...ببينم مگه بهت ياد ندادن كه هروقت وارد جايي مي شي خودتو معرفي كني؟
لارا با ناراحتي ناله اي كرد.پايين رداي دراكو رو گرفت و با حالت زمزمه مانندي گفت:
-دراكو چي كار مي كني؟اگر اين لرد باشه چي؟
- اون لرد نيست لارا.
صدايش مطمئن و سرسخت بود.
- خب غريبه ما منتظريم!
غريبه دوباره نگاهي به تمامي افراد حاضر در كافه انداخت.همگي با سكوتي آميخته به تعجب و كنجكاوي او را زير نظر داشتند.
بالاخره از جايش بلند شد.با قدم هايي آهسته به سمت لارا رفت.نگاه اندك نگران لارا را بر روي خود به خوبي احساس مي كرد.سر انجام ايستاد.
دستش را بالا برد تا شنلش را در بياورد.در نور اندك كافه ناگهان شي براقي از زير شنلش به چشم خورد.پيش از آنكه شنلش را به طور كامل بردارد صداي شادمان لارا را شنيد.
- اينكه پيتر!
شنلش را انداخت.جو كافه با حالتي غير قابل باور تغيير كرد.اضطراب چند لحظه پيش حالا جايش را به آسودگي داد.پيتر با لارا و دراكو دست داد و سر ميز آنها نشست.اما ناگهان مرگخواري از چند ميز آن طرف تر خطاب به پيتر شروع به صحبت كرد:
- اصلا اين اينجا چي كار مي كنه؟از كي تا حالا يك دونه موش انقدر مهم و با ابهت شده؟
پيتر نگاهش را به سمت مرگخوار بر گرداند و با لحني خشن گفت:
- خب منم براي تفريح اومدنم!مگه شما اينجا چي كار مي كنين؟در ضمن يادتون باشه كه من خدمتكار مخصوص لرد هستم
ديگر كسي صحبت نكرد.
پيتر هم نوشيدنيي سفارش داد.بعد از مدتي پيتر و دراكو و لارا به همراه بقيه مرگخوارا داشتند گل يا پوچ(!)بازي مي كردن.
رودولف:دراكو من كه مي دونم گل دسته توست.
لارا:هه...هه...هه...گل دست من بود!
رودولف:اه....اين بار 50 كه مي بازيم.
پيتر:ايندفعه من پخش مي كنم!
يكدفعه صداي شكستن شيشه ي كافه شنيده شد....از بيرون صداي آواز دسته جمعي چند مرگ خوار مي آمد.....خيال نكن دامبلدور....از افسونت مي ميرم....گفته بودي....
پيتر با شادي پاشد و به بقيه گفت:
پاشين پاشين بقيه هم اومدن!حالا همه با هم مي تونيم بازي كنيم!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.