هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸

سهراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۴ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۹:۲۶ شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۹
از خونمون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 58
آفلاین
دوئل بین گلگومات و ابرکسس


دزدی از گرینگاتز

هوا تاریک بود.باران به شدت می بارید غولی به نام گلگومات داشت در خیابان های خلوت و فرعی هاگزمین قدم میزد و با خود فکرمی کرد که اگر بانک گرینگاتز را بزند جزو پولدار ترین غول ها و حتی جادوگران می شود.سر راه صدایی از پشت دیوار شنید و مردی از پشت دیوار بیرون آمد او کسی تبود جز ابرکسس مالفوی

لبخند مرموزی به گلگومات می زند و می گوید:این جا چی کار می کنی غول بی شاخ و دم؟

گلگومات:داشتی درباره ی چی با خودت حرف می زنی ابرکسس؟

ابرکسس با قیافه ای خشمگین در چشمان گلگومات نگاه می کند و می گوید:پس تو حرف های منو شنیدی غول بی شاخ و دم

گلگومات:<نه من حرف هایت را نشنیده ام>و با نفرت به همدیگر نگاه می کنیم(چشم تو چشم)و هرکداممان از جهت مخالف می رویم

فردا

صبح شده بود.گلگومات از توی غارم بیرون اومد.نور خورشید چشمانم رو میزد.خمیازه ای کشید و رفت پیش بقیه ی غول ها و اعلام کرد:

- من فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به بانک گرینگارتز می روم و از آنجا دزدی می کنم.کسی هست که به من در این دزدی کمک کند؟

همه ی غول ها به یکدیگر نگاه می کنند و ترس در چهرشان پدیدار می شود.دست هیچ غولی بالا نمیرود

گلگومات با عصبانیت می گوید:پس هیچ کس نیست من را یاری کند؟پس من تنها به دزدی می روم و حتی یک نات هم به یکی تون نمی دهم.

دوباره غول ها به یکدیگر نگاه کردند

شب

عده ای از غول ها پیش ابرکسس مالفوی ایستاده بودند و داستان گلگومات را برایش تعریف می کردند اسم غولی که گلگو را به ابرکسس لو داد برادر هاگرید گراوپ بود

گراوپ:گلگو می خواد فردا صبح به بانک گرینگاتز برود و از آنجا دزدی کند

ابرکسس:پس قبل از بیدار شدنش باید او را در رخت خواب ببندید

گراوپ:باشه

فردا صبح

- تو نمی تونی تکان بخوری گلگو

گلگو با خشم رو به گراوپ می کند و می گوید:ای گراوپ نامرد به هم نژادت خیانت می کنی؟

گراوپ در جواب او فقط نیشخند میزند تا این که گلگو بسیار عصبانی می شود و بند های دور تنش را باز می کند و ...

در بانک گرینگاتز


بدن گلگو پر از خون شده است از حملات جن های بانک گرینگاتز تااین که گلگو با اژدهای داخل گرنگاتز برخورد می کند

از لحاظ بدنی گلگو بهتر از اژدها برخورد می کند و چند بار او را به زمین می زند و موقع پرواز اژدها او را به زمین می کوبد تا این که گلگو اژدها را از پا در میاورد و می کشد.وقتی می خواهد وارد یکی از در های گرینگاتز بشود صدایی از پشت او میاید

- گلگومات بهتره برگردی به غارت وگرنه همین الان کشته می شی

گلگو وقتی رویش را بر می گردد با ابرکسس مالفوی با همدستانش رو به رو می شود و می گوید:اینجا چی کار می کنی؟اگه می خوای مانع من بشی مجبورم همتونو همین جا بکشم

ابرکسس:تو نمی تونی این کارو بکنی

و بعد طلسم های فراونی بر روی گلگو روانه شد ولی کسی نمی توانست صدمه ای به او وارد کند و در همین زمان گلگو یاران ابرکسس را در مشتانش له کرد و او و ابرکسس در آنجا تنها ماندند.گلگو گردن ابرکسس را می گیرد و ابرکسس نگاه آرزو مندانه ای به گلگو می اندازد و گلگو با دندانهایش بدن او را تکه و پاره می کند

فردا تیتر روزنامه ها:

در ساعت 3:25 بامداد غولی تاشناس از بانک گرینگاتز دزدی کرده است و جسد هایی له شده و جسدی که باقی مانده ی ابرکسس مالفوی است مانده است که دل و روده اش به طور وحشتناکی بیرون ریخته است.در جنگل ممنوعه امروز صبح جسد تکه و پاره شده ی برادر هاگرید گراوپ دیده شده است


تصویر کوچک شده



[spoiler=hufflepuff]we love hufflepuff [/spoiler]

رفیق بی کلک:مادر [img


جادوگران فقط یه


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱:۰۸ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
دوئل بین پرسی ویزلی و سوروس اسنیپ


اعدام

ساعت 9 صبح روز دوشنبه اولين روز کاريه و سکوت سردي فضاي دفتر پرسي رو در برگرفته ؛ به شدت و با دقت مشغول بررسي پرونده ي مجرمينيه که بايد امروز حکم اونها رو به عنوان قاضي صادر کنه. در اتاق به شدت باز و زاخارياس وارد ميشه. موهاي بورش آشفته است و پرونده ي ضخيمي در دست گرفته که به محض ولو شدن روي صندلي کناري پرسي اونو جلوي پرسي پرت ميکنه. پرسي عينکش رو روي چشماش جا به جا ميکنه و درحالي که يه ابروشو بالا برده به دکمه باز يقه ي زاخارياس نگاه ميکنه ؛ با اشاره اي به چوب دستيش ليوان آبي جلوش ظاهر ميکنه و منتظر سرکشيدنش توسط زاخارياس ميشه .

- خب !

- تمام روز رو دور جمع و جور کردن مدارک اين پرونده ي کوفتي بودم ؛ به خاطرش کلي با رئيس سنت مانگو حرفم شده ! بايد از يکي از شاهدين بازپرسي ميکردم که اونجا بستري شده بود. ولي طرف نميتونس حرف بزنه و من فکر کردم اگه بهش معجون راس...

پرسي با کمي خشم گفت: که فکر کردي اگه بهش معجون راستي بدي زبونش باز ميشه ؟! فکر نکردي ممکنه براش خطرناک باشه ؟ فکر نکردي ممکنه براي وجهه ي دادستانيت بد بشه اگه بلايي سرش ميومد ؟ با اين کارت منو از خودت نا اميد کردي زاخار!

زاخارياس که خودش هم حال درستي نداشت با ناراحتي گفت: اگه کالين مرخصي نرفته بود، الان مجبور نبودم براي جمع و جور کردن مدرک خودم شخصا اقدام کنم و درحالي که زير لب مي غريد گفت: به کس ديگه اي اعتماد ندارم!

پرسي جرعه اي از نوشيدني اي که روي ميزش ديده ميشد خورد و پرونده ايي که مطالعه ميکرد را بست ؛ کاغذ پوستي اي برداشت و حکم نهايي اش را نوشت. از جايش برخاست و پرونده اي که زاخارياس آورده بود را نيز برداشت و هر دو را با ضربه اي به برگه هاي پراکنده شان مرتب کرد و روي ميز گذاشت. به سمت جا رختي رفت و ردايش را پوشيد. توي آينه ي آويخته در اتاق موهاي ژل خورده اش را که رو به بالا شانه شده بود بررسي کرد و رو به زاخارياس گفت: اين پرونده راجع به چيه و وقت اولين دادگاهش کيه ؟

- بعد از دادگاه نهايي پرونده ي مک کنينه و درمورد قتل جادوگر بلغارستاني اي به نام استوارت هوفر ؛ اين يارو هوفر از سياستمداراي قدر اونجاست و هم شاکي خصوصي داره و هم غيرخصوصي ! کلا به نظرم به جز حجم زياد شاکي ها و بين الملي بودن پرونده ي راحتي باشه و زياد وقتت رو نميگيره.

پرسي هر دو پرونده را برداشت و گفت: فکر ميکردم به جز حکم نهايي اين پرونده بقيه ي امروز مال خودم باشه ؛ حيف شد. وقت استراحت هم حتما نداريم به اونصورت. باشه ! تو هم بهتره بري آماده بشي و زود به دادگاه بياي ؛ ميدوني که هيچ تاخيري رو نميپذيرم ، حتي اگه بهترين دوستم باشه !


دادگاه عالي وزارت

پرسي سه بار چکش رو روي ميز ميکوبونه و پرونده رو ميبنده و به همهمه ي ايجاد شده نگاه ميکنه. براي لحظه اي استراحت و آمدن گروه بعدي همراه با زاخارياس به اتاق استراحت مجاور سالن دادگاه ميره و روي مبل بزرگ کنار شومينه ميشينه و دو ليوان شامپاين ميريزه ؛ زاخارياس همونطور که ايستاده ليوان خودشو برميداره و با حالتي طنزآميز ميگه: باشد که ديگه مجرمي نداشته باشيم ! و نوشيدني رو لاجرعه سر ميکشه .

پرسي پس از اتمام نوشيدني سرشو به پشتي مبل تکيه ميده و چشماشو ميبنده و با لحن ِ سردی میگه : حس مبهمي دارم امروز زاخار، اي کاش ميتونستم الان برم خونه. دادگاه طولاني اي بود. چهار ساعت براي يه حکم مختومه. به شدت به يه دوش آب گرم نياز دارم.

زاخارياس که به قصد صحبت درمورد پرونده ي دادگاه بعدي روي مبل رو به روي پرسي نشسته بود، لبخندي ميزنه و از کارش منصرف ميشه .

پس از دقايقي در اتاق با ضربه ي کوتاهي نواخته ميشه و پسر جواني وارد شده و به دو مرد مسن که کلاه گيسهاي سفيدي رو بر میدارن نگاه ميکنه و با احترام بهشون اطلاع ميده که حضار در دادگاه هستن و بايد به سالن دادگاه برن. دو مرد از جاي خود بلند شده و رداهاي چروکشون رو با جادو صاف ميکنن و به طرف در ميرن .


سالن دادگاه عالي

در بدو ورود پرسي به افراد زيادي که در جايگاه تماشاچي و هيئت منصفه نشستن نگاه ميکنه. روي صندلي مخصوص قاضي ميشينه و عينکش رو روي چشماش ميذاره و پرونده رو باز ميکنه و متنش رو ميخونه:

نقل قول:
پرونده ي شماره ي 24258 دادگاه عالي وزارت سحر و جادوي انگلستان

موضوع جنايت: قتل

نوع پرونده: بين الملي

خلاصه ي مطلب: جادوگري به نام استوارت هوفر در شرايطي که خارج از کشور متبوعش بلغارستان، تعطيلاتش را در اگلستان سپري ميکرد، به دليل نامعلومي توسط زن مسن چهل و سه ساله اي به قتل رسيد. اين زن که نزديک بيست و شش سال در مدرسه ي علوم و فنون جادوگري هاگوارتز تدريس ميکند، وي را به طرز فجيعي و با توجه به اطلاعات به دست آمده ابتدا به طرز مشنگي و با ضربات چاقو و سپس با طلسمهاي ممنوعه ي شکنجه و مرگ به قتل رسيده است. پرونده شاهد مطرحي نداشته و از همه ي اعضا و نزديکان قاتل و مقتول به جز خواهر بيمار متهم بازپرسي به عمل آمده و همه با اظهار بي اطلاعي از چگونگي و چرايي اين جريان، در شک به سر ميبرند. متهم که پنه لوپه کليرواتر نام دارد...


چشمان پرسي روي نام پنه لوپه متوقف ميشه و با شک و دلشوره ي زياد پرونده رو از سر ميخونه و به خودش يادآور ميشه که شايد تشابه اسمي باشه که زاخارياس هم شروع به خوندن متن شکواييه ميکنه. با تکرار مجدد نام پنه لوپه توسط زاخارياس بادکنک ترسي درونش شکل ميگيرد و بي قرار چشمانش را روي جمعيت ميگرداند.

منشي دادگاه پس از پايان کار دادستان، حضور متهم رديف اول رو به حضار دادگاه اعلام ميکنه. چشمان پرسي با سماجت به در دادگاه خيره ميشه . در قهوه اي سالن باز شده و ابتدا موجي از سرما و دلسردي گرماي نصفه نيمه اي که آنهم داشت از قلبش رنگ ميباخت وارد شد و پس از آن دو ديوانه ساز درحالي که زني با قامت راست و ته مانده ايي از زيبايي سالهاي جواني بر چهره داشت را با خود ميآوردند وارد شدند.

پرسي با هول و کنجکاوي بسيار در چهره ي زن دقيق شد و دنبال نشانه ي هاي آشنايي ميگشت و که پس از سالهاي متمادي از يادش نرفته بود و هنوز هم گاهي با يادآوري شان شب زنده داري ميکرد. آهي از سر ناباوري کشيد، چون چشمها همان چشمهايي بودند که هميشه به خاطر داشت و لبها همان لبهايي که هميشه مشتاقشان بود. تارهاي خاکستري اي که در ميان موهاي زن جاخوش کرده بود نشان واضحي از دوري اين همه سال بود.

ديوانه سازها او را تا ميان سالن آوردند و بعد از آن صندلي اي ظاهر شد و دست و پاي زن پس از نشانده شدن بر آن، در غل و زنجير قرار گرفت. عرق سردي از ميان شقيقه ي راست پرسي حرکت کرد و از گونه ي رنگ پريده اش روان شد.

زاخارياس از جايش بلند شد و شروع به صحبت کرد. پرسي تمام حواسش پيش پنه لوپه بود که سرش را بالا گرفته بود و با سردي تمام به زاخارياس نگاه ميکرد. سخنان زاخارياس تمام شد و از پنه لوپه سوالاتي پرسيد که پرسي فقط حرکت لبهاي او را ديد و هيچکدام از جوابها را نشنيد. حضار دادگاه گاهي از جاي خود برمي خواسته و گاهي در سکوت محض فرو ميرفتند.

وقت دادگاه تمام شده بود و همه منتظر اعلام پايان وقت از طرف قاضي بودند. بايد دادگاه براي تصميم گيري بيشتر به جلسه ي ديگري موکول ميشد. پرونده ي زير دستش تکاني خورد و سرش را تکان داد و متوجه زاخارياس شد که نوک چوب دستش اش از زير ردايش پيدا بود و با اضطراب و نگراني به پرسي چشم دوخته بود. نميدانست چطور پايان اين جلسه را اعلام کرد. به سنگيني از جايش برخاست ؛ هواي دادگاه دوباره سرد شد ؛ پنه لوپه در کنار ديوانه سازها از در قهوه اي رنگ خارج شد !


اتاق قاضي ويزلي

ساعت 10 صبح روز سه شنبه بود ؛ شب گذشته را در بي خوابي و ترديد بسيار سر کرده بود. هميشه فکر ميکرد که او بعد از مرگ والدينش و عهده دار شدن سرپرستي تنها خواهرش ديگه حاضر به ديدنش نيست و نميخواست باعث ناراحتي او باشد و به همين دليل از او فاصله گرفت. ولي حالا ميديد که چقدر اين کناره گيري از او اشتباه بود.

امروز ظهر جلسه ي دوم دادگاه پنه لوپه بود و زاخارياس در مقابل چشمانش از اين سو به آن سو ميرفت و برايش از روند کار پرونده ميگفت و موارد مختلف را توضيح ميداد. سعي کرد اين بار حواسش را بيشتر جمع کند و سوالاتي بپرسد: دقيقا چطور فهميديد که کار پ... خانوم کليرواتر بوده زاخار؟

- خب همونطور که ديروز هم گفتم اون درحالي که جسد جادوگر بيچاره رو به وزارت آورده بود خودشو به مقامات تسليم کرده ، ما از هر کسي پرسيديم چيزي در اينمورد نميدونست و اونطور که از شواهد امر پيداست کسي به جز کليرواتر نميتونسته اينکار رو انجام داده باشه. البته انگيزه ي قتل هنوز مشخص نشده و زنک هم چيزي بروز نداده. مدام تکرار ميکنه که خصومت شخصي داشته و به نظر نمياد چيز ديگه اي باشه. از اطرافيان مقتول سوال کردم و همگي مي گفتن که دشمني نداشته و هميشه براي تعطيلات تابستون به انگليس ميومده ، از اطرافيان متهم هم به جز خواهرش که در سنت مانگو بستريه کسي زنده نيست و همسايه ها و آشنايانش هم به نظرشون يه استاد طلسم ها نميتونسته اينقدر با کسي دشمني داشته باشه ولي ميتونسته قدرت کشتن کسي رو داشته باشه ، هر چي نباشه اون استاد طلسمها بود !

پرسي ياد طلسم شدن خودش توسط پنه لوپه افتاد و با حواس پرتي لبخندي زد. زاخارياس همانطور که روي صندلي کنار ميز پرسي مينشست سيگاري درآورد و ضمن روشن کردنش پرسيد: خب پس فکر ميکنم با توجه به شواهد و مدارکي که هست بايد براش حکم اعدام رو صادر کني!

پرسي تکان شديدي خورد ؛ از ديروز که پنه لوپه را ديده بود اصلا به اين موضوع که او قاضي اين پرونده است فکر نکرده بود. ناگهان نور شديدي در چشمانش نشست و فهميد اوست که بايد حکم پايان زندگي معشوقه ي قديمي و محبوبش را صادر کند. با گيجي به زاخارياس چشم دوخت و نامفهوم چيزي زير لب زمزمه کرد. زاخارياس دود سيگارش را بيرون داد و با نگراني به پرسي نگاه کرد و گفت: تو حالت خوبه؟ ديروز توي دادگاه هم حواست نبود و اگه بهت اشاره نميکردم همه متوجه اين موضوع ميشدن !

- يعـ...يعني بايد براش حکم اعدام صادر کنم ؟! مگه ميشه !

زاخارياس که نگرانيش شديدتر شده بود گفت: تو چت شده پرسی ؟ قاضي کارکشته و خونسردي مثل تو نبايد در همچين مواردي شک کنه ، تو معمولا صريح تر از همه بودي. مثل دادگاه ديروز صبحت ! يه متهم قتل مخصوصا اگه خودش اعتراف کنه حکمش اعدامه ! البته حق داري ، شبانه روز داري کار ميکني و گمونم به يه استراحت نياز داري ، و با قهقهه گفت: شايد هم ديگه پير شدي پيرمرد !

پرسي سرش سنگين شده بود و ناچارا لبخند کجي تحويل زاخارياس داد و به حجم بادکنک ترسي که از ديروز درون سينه اش تشکيل بود افزوده شد. ناگهان احساس کرد خودش شخصا بايد با پنه لوپه صحبت کند. حس گرمي که اين فکر در او ايجاد کرده بود کمي از نگراني اش کاست و فکر کرد شايد او بتواند پنه لوپه را متقاعد کند که حرف ديگري بزند. احساس ميکرد کار او نيست ؛ يعني کار او نبايد باشد ! با سرعت از جايش برخاست ، با طلسمي ردايش را فراخواند ، از در بيرون زد و سخنان زاخارياس را ناتمام گذاشت. زاخارياس با خشم اندکي ته سيگارش را به روي زمين تف کرد ، کلاه و ردايش را برداشت و از همان جا به دفترش آپارات کرد !


آزکابان

پرسي با خشم و دلهره به کنار رفتن ديوانه سازها از جلوي در سلول پنه لوپه نگاه کرد ، در را باز کرد و وارد شد. هيکل سياه پوش پنه لوپه را در آن نور کم تشخيص داد. کنار ديوار نشسته بود و با دستانش دور زانوانش را گرفته بود. بدون هيچ هيجاني سرش را بلند کرد و به هيکل لرزان پرسي نگاه کرد. مدتي به دقت او را کاويد و سپس همانطور که لبش را ميگزيد قطره اشکي از چشمش سرازير شد. پرسي به سمت پنه لوپه رفت و روي زمين کنارش نشست ، هواي سلول سرد بود ، دستان يخزده اش را گرفت و به لب برد و بوسيد.

- اي کاش هيچوقت تنهام نميذاشتي پرسی ! سالهای سختي رو در تنهايي گذروندم ، خيلي سخت ! ولي اميدوارم با مرگ و بازگشت به سوي والدينم، همه ي اين سختي ها تموم بشه. دلم براي پدر و مادرم تنگ شده. وقتي اونا حکم اعدام منو صادر کنن، از همه ي اين سختي ها آزاد ميشم...

پرسي دستش رو به نشونه ي اعتراض روي لبهاي پنه لوپه گذاشت و گفت: ديگه همه چيز تموم شد ! کافيه تو به من بگي اون کار تو نبوده پنه ، فقط يه کلمه ! تا من اون حکم اعدامو پاره کنم و آزاديتو بهت برگردونم ! فقط يه کلمه !

پنه لوپه با گنگي به پرسي نگاه کرد و چشمانش قدر گشاد شد و پرسيد: تو آزاديمو برگردوني ؟ چرا ؟ مگه...

- من قاضي اين پرونده ام پنه ، سالهاست که قاضي ام ... متاسفانه !

بي تفاوتي و خشم جاي هيجان را گرفت و چهره ي پنه لوپه مثل سنگ شد. دستانش را از دستان پرسي خارج کرد و رويش را برگرداند.

- چي شد پنه؟! چيز بدي گفتم؟ يعني تو واقعا... واقعا اون جادوگرو... باور نميکنم... باورم نميشه !

- از اينجا برو پرسی ، از اينجا برو. من نميدونستم که تو قاضي هستي. درسته هر وقت تصميم گرفتم فراموشت کنم و فقط به آينده ي آندروسا فکر کنم نشد ؛ ولي هيچوقت هم فکرشو نميکردم که تو قاضي شده باشي !

- پنه...

پنه لوپه با خشم فرياد کشيد: از اينجا برو ! آره من کشتمش ! خيالت راحت شد؟ بهتره از اينجا بري احمق بي خاصيت و عذاب وجدان هم نداشته باشي ! برو...

- ولي من باورم نميشه ! بگو کار تو نيست. به من بگو...

- فقط بـــرو...

پرسي با ناباوري و خشم از توهيني که بهش شده بود ، از جايش برخاست و رفت.


دادگاه عالي جادوگري

پرسي پس از شنيدن راي هيئت منصفه، حکمش را در نهايت سردي و دلشکستگي صادر کرد و به منشي دادگاه داد تا بخواند.

منشي دادگاه از جايش بلند شد و گفت: راي دادگاه به اين شرح است؛ پنه لوپه کروز به اتهام قتل استوارت هوفر با خشونت درجه اول، به مجازات اعدام محکوم است . فردا صبح اين راي به اجرا گذاشته مي شود . راي قابل تغيير نيست و راس ساعت مقرر اجرا خواهد شد.

پرسي به چشمان سرد و غيرقابل نفوذ پنه لوپه نگاه کرد. يک هفته تمام نخوابيده بود ، تمام استخوانهاي تنش درد ميکرد و تب داشت ، هنوز هم باورش نميشد که با دستان خودش حکم مرگ محبوبش را صادر کرده است. هشت ساعت تمام با وزير سحر و جادو جدال کرده بود که حداقل پرونده را به قاضي ديگري بسپارد. اما نشد و مطمئن بود طاقت نمياورد و فردا همراه با پنه لوپه خواهد مرد !


مکان برگزاری اعدام

باز هم سردي ناگهاني هوا و باز هم ديوانه سازها ! اين روزها انگار يک عالمه ديوانه ساز درون قلبش درحال رقص بودند ! پنه لوپه را آوردند ، لحظه اي که از مقابلش عبور ميکرد ايستاد و کاغذ پوستي کوچک و لوله شده اي را به پرسي داد . زير نگاه سخت و بي تفاوتش آتش يک عشق ديده ميشد ! ديوانه سازها او را کشيدند و با خود بردند ، مامور اعدام طناب دار را دور گردنش انداخت و با اعلام زاخارياس که دادستان اين پرونده بود، طناب به بالا کشيد شد ! پرسي فرو ريختن خود را احساس کرد ! زاخارياس چوب دستي اش را به سوي سينه ي پنه لوپه گرفت و طلسم مرگ را براي پايان کار فرستاد ! پرسي احساس کرد که بعد از خودش به اندازه ي همه ي دنيا از زاخارياس متنفر است ! اگرچه او نميدانست مرگ چه کسي را حتمي کرده است، ولي پرسي اهميتي نميداد و با اين تنفر ميخواست با خودش بجنگد.

رويش را برگرداند، کاغذ پوستي رو باز کرد و شروع به خوندن رد:


نقل قول:
امروز همه چيز تموم ميشه و من انتقام خواهرمو از اون استوارت پست فطرت گرفتم ديگه. ميخواستم اينو همون روز که توي آزکابان ديدمت بگم پرسی ! ولي تو گفتي قاضي هستي و اون بي همه چيز هم يه قاضي بود و با خواهرم کاري کرد که منو از هر چي مرد و قاضيه متنفر کرد ! با خواهرم کاري کرد الان توي سنت مانگوست و هيچ کاري از دستم واسش ساخته نيست. اين انتقام هم فقط آتيشي که توي قلبم روشن شده رو التيام داده و وجود متعفن يه گرگ رو از روي زمين پاک ميکنه...امروز من وقتي به ديدار پدر و مادرم ميرم توي روي اونا شرمنده نيستم پرس !

هميشه دوستت داشتم... هميشه


پرسي احساس کرد نميتواند نفس بکشد، ويران و بهت زده فرو ريخت ، زاخارياس به سمتش دويد: بهت گفته بودم بايد استراحت کني ، اين پرونده ها به جز دردسر هيچي واسه ي تو نداره... بهتر نيست تقاضاي مرخصي کني ؟!

با نگاهی سرد و بی تفاوت به زاخاریاس نگاه کرد ، سعی داشت خشمش را کنترل کند ، تکه کاغذی که پنه به او داده بود را به سمتِ زاخاریاس انداخت ، به سختی از جایش بلند شد و بدون آنکه باری دیگر به زاخاریاس یا جسم ِ بی جانِ زنی که همیشه در آرزوی داشتنش میسوخت نگاه کند به سمتِ دادگاه حرکت کرد .


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۶ ۱:۱۰:۳۷

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸

hdmfans


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
به نام حق
با سلام!


دوئل سوروس اسنيپ و پرسي ويزلي!

موضوع : اعدام!


ابرهای سرخ در میان همنوعان سیاهشان مغروق شده بودند و با قدرت خود بر ماه می تاختند. نور ماه را یارای مقابله با آنان نبود و پاسخی نیز از جانب خورشید به گوش نمی رسید.

گورستان سیاه، تاریک تر از همیشه می نمود. قبرهای خالی شده و تکه های اجساد، سیاهی را رقم می زدند و رنگی از جنس خون سیاه به آن می بخشیدند. و در ورای آن سیاهی، در ژرفای سپیدی، نقطه ای تاریک به تدریج می خزید و جان می گرفت تا آن سپیدی را نیز قربانی خود کند و بر عزتش بیفزاید.

بدن های مردان سپید، تلنبار شده بر هم ستون های قلعه ای پوسیده را تشکیل می دادند و تعفن آن را پررنگ تر جلوه گر می ساختند. برخی نیز با روح بی ذهنشان که در کالبدهای پرشکافشان دمیده شده بود، نگهبان آن برج مردار رنگ بودند.

مردی، از دور به آن قلعه ی نفرین شده نزدیک می شد. ردایی سرتاسر سیاه بر تن داشت و موهای لخت همرنگ با ردایش صورتش را می پوشانید، تا بدین گونه از دیدگان ظنین پیرامونش در امان بماند.

افکار متلاطم همچون سیلابی از ذهن به روحش و از انجا به اجزای بدنش روانه می شدند و دگربار به جایگاه اصلی خود، باز می گشتند. رؤیاهای چند شب گذشته را به خوبی به یاد داشت؛ آنان که معنایی جز مجازاتی به نام مرگ را معرفی نمی کردند. آنان که بوی اعدام می دادند. هر شب، به نحوی آن ها را تجربه کرده بود و اکنون به نقطه ای رهسپار می گشت که جز مرگ، رنگ دیگری نداشت.

دو نگهبان که در جلوی دروازه های در حال انجام وظیفه بودند، با شنیدن گام هایش، تیرهای جادوییشان را به سوش نشانه رفتند تا در صورت بروز هرگونه خطری آن را زایل سازند اما پیش از ان که کاری از پیش برند، بر اجساد سپید افزون شدند.

با جادوهای غیرکلامی مأنوس شده بود. به سرعت دروازه های زنگ زده ی قلعه را گشود و لحظاتی چهره ی ان پیرمرد مهربان در ذهنش جان گرفت، اما خاطراتش را سال ها پیش دفن کرده بود. سال ها می گذشت که مردی از جنس از جنس اهریمن، روح اهریمن را به آن قلعه ی خوشنام ارایه کرده بود.اما آن را همچنان به نام سابقش می خواند؛ " هاگوارتز".

نگهبانانی نیز در حیاط گماشته شده بودند اما به سرعت او را شناختند چرا که این ها از ارتش مردار نبودند. با تعظیمی بلند از مرگ خود ممانعت کردند.

- قربان! سرورم در انتظار شماست ... امشب، ضیافت بزرگی است.
سوروس ترجیح داد به چرندیات بی معنای ان بی سر و پا اهمیتی ندهد. شاهزاده ی تاریکی حسابی جداگانه داشت و اکنون در حلقه ی مرگ گام بر می داشت.

با سرعت به ورودی داخلی رسید و از ان نیز عبور کرد. در راه با سرایدار مفلوک برخورد کرد و در حالی که موهایش را کنار می زد با خنده ای استهزا آمیز نهایت پذیرایی را از او به عمل آورد.

- پیتر ... می بینم که هنوز به خدمت افتخارآمیزت مشغولی ... خیلی خوبه. شایسته و متناسب با اندان و هوشته.

و پیش از ان که چوبدستی پیتر پتی گرو، آن موذی موش نما، به سویش نشانه رود، در دستانش پودر شد.

- خودم پاسخگوی این کارم به لرد خواهم بود. به " ایوان " میگم که یکی برات بسازه.

لحنی آرام و تحقیرآمیز داشت که چهره ی آن مرد کثیف روی و ددخوی را در هم کشاند. موهایش رنگ خاکستری به خود گرفته بودند اما هنوز حالت چهره اش همچون سابق بود.

- رمز دفتر لرد، پیتر؟

و درهمان زمان خفقان خاصی را در گلویی احساس کرد و ناچار به سرعت پاسخ سوروس را داد: « وزیر احمق. »

- این لطفت رو فراموش نمی کنم.

اکنون معنای ضیافت را که پیش از این نیز حدس می زد، به خوبی می فهمید. هر چند او نیز ضیافتی برای لرد و همراهانش آماده ساخته بود، چند سال برای تدارک آن زحمت کشیده و اکنون زمانش فرارسیده بود.

سنگ دیوارها سرخ بود و شعله هایی به همان رنگ تالار را روشن می ساخت. اصیل زادگان پلید در دو گروه "مرگباز " و "مرگخوار" در کلاس ها تعلیم می دیدند تا خدمتگزارانی وفادار برای لرد ولدمورت باشند.

خود را به پیکره ی افعی رساند، پیکره ای از وفادارترین خدمتگزار لرد. از آخرین باری که ان را دیده بود، مدت زمان زیادی می گذشت. نگاهی به هیبت آن انداخت و آن گاه با لحن خاص خودش رمز را بر زبانش جاری ساخت. دالان سیاه رنگ پدیدار شد، برآن قدم گذاشت و به زودی خود را در مقابل دفتر لرد سیاه یافت.

به محض ورودش توجه لرد و پیروانش به سمت او جلب شد و به سرعت متوجه حضور مردی شد که در احاطه ی پنج چوبدستی بود.
- چه ورود غیرمنتظره ای، سوروس. خیلی خوب شد اومدی... ضیافت داریم.

لحن لرد ولدمورت همچون همیشه مملو از تاریکی و قدرتی خاص بود و همین باعث می شد تا سوروس نیز مانند دیگران در مقابلش تعظیم کند، هرچند بسیار کوتاه.

- خوشحالم که در ضیافت سرورم حضور دارم. خیلی وقتی که از اون باخبرم.
ولدمورت سرش را به نشانه ی تعجب آمیخته با پرسش های فراوان حرکت داد و به اسنیپ چشم دوخت. اما سرانجام خودش به حرف آمد: « پرسی ویزلی.... به افتخار اون ترجیح دادم نام رمز امشب رو "وزیر احمق " بگذارم.... خیانت احمقانش به من، اون رو به اینجا کشونده. »
- بله سرورم.

اما ولدمورت پیش از ان که اجازه دهد اسنیپ بیش از این چیزی بگوید، گفت: « متوجه چند خون تازه خشک شده در برج جلوی قلعه شدم. دلم نمی خواست نگهبانام رو بکشی .. خیلی جسور شدی سوروس یا شاید ... »

اما ترجیح می داد ادامه ندهد. سوروس قدرتش بیش از پیش افزون شده بود و اکنون سه هورکراکس جدیدش را در اختیار داشت؛ به عنوان معتمدترین "مرگخوارش".

اتاق ولدمورت با نور سرخی روشن شده بود. دیوارها یکپارچه سیاه و مزین به لکه های خون خشک شده بود. دوازده صندلی نقره به صورت یک دایره در انجا قرار داده شده بود که هر دوازده تایش در حال حاضر پر بود و یک صندلی در سکویی بالاتر جایگاه ولدمورت را تشکیل می داد.

- جایی برای یه مهمون اضافی نمی بینم، سرورم...

- البته، چون قراره تو حکم رو اجرا کنی سوروس، اعدام با توئه!

زمزمه ی مرگخواران و مرگبازان اتاق را پر کرده بود ولرد با نگاهی مشتاق به آن ها می نگریست تا آن که یکی از ان ها، آلبوس دامبلدور، به صدا آمد؛ کسی که لرد این نام را بر او نهاده بود.

- اما قرار بود که این کارو ...

- با حضور سوروس ترجیح میدم خودش این کار رو انجام بده. نظر تو چیه پرسی ویزلی ؟

اما پیش از ان که پرسی چیزی بگوید، سوروس پیشدستی کرد و گفت: « ترجیح میدم این اعدام به صورت یه دوئل برگزار بشه سرورم. یه ضیافت تمام عیار... »

لرد ولدمورت سرش را به نشانه ی سؤال حرکت داد و یکی از ابروانش را بالا برد و به اسنیپ چشم دوخت.

- یه دوئل، سوروس ؟ برای اعدام ؟!

و آن گاه به نشانه ی تمسخر با صدای بلندی خندید و نگرانی در چهره ی پیروان سیاهش آشکار گردید و اکنون بدو می نگریستند. آن خنده به تدریج محو می شد و جای ان را خشمی سرخ می گرفت که بر صورتش سایه می افکند.

- فکر نمی کنی واسه اعدام، یه دوئل، لطف زیادی باشه؟

- خیر قربان ... مجرم حقیقی در این دوئل مشخص خواهد شد.

مالینا که از شش مرگباز حاضر در اتاق بود واکنش سریعی نشان داد و با لحنی آمیخته با جیغی کرکننده گفت: « منظورت چیه سوروس ؟ دادگاه برگزار شده و وزیر احمق، حکمش اعدامه! »

سوروس بی درنگ پاسخ داد: « پس حکمش را اجرا کن، مالینا! »
صورت مالینا از خشم صورتی شد. رویش را از سوروس که همچنان در اغاز اتاق ایستاده بود، برگرداند. چوبدستیش را رد آورد و به سوی پرسی نشانه رفت. آثاری از هیچ گونه نگرانی در چهره ی پرسی به چشم نمی خورد. ولدمورت نیز با شعف خاصی ناظر بر این صحنه بود.

- آواداکداورا ...

اما پیش از ان که پرتوی سبز به پرسی برخورد کند بازگشت و به سینه ی مرگباز اصابت کرد که پیکر بی جانش لحظانی بعد نقش بر زمین شده بود. حیرت و شکفتی چهره ی یازده بازمانده و حتی ولدمورت را احاطه کرد. جریانات مرموزی در اتاق رخ می داد که آن ها از بازگو کردنش دلیلش عاجز بودند.

ولدمورت چوبدستیش را به سوی پرسی گرفت اما سوروس گفت: « تنها راه مجازات این موجود، دوئل است، پیش از ان که هر یازده یارتان کشته شوند اجازه دهید حکم را اجرا کنم... »

- انجامش بده سوروس! اما مي دوني كه فريب ...

- قوانين رو از حفظم، سرورم.

و سپس تعظيم كوتاهي كرد. ولدمورت دري را در سمت چپ اتاق گشود كه در پشت آن صحنه ي آشفته ي يك ميدان دوئل پديدار شد.

خون بر نقاط مختلف آن، همچون رنگ پاشيده بود. فرش سرخي نيز در كف آن پهن شده بود و لوسترهاي مجللي از سقفش آويزان بود.
پرسي از جايش بلند شد و چوبدستيش را با تحويل خنده اي جاه طلبانه از لرد تحويل گرفت و آن گاه با متانت خاصي به سوي اتاق دوئل حركت كرد، گويي كه هنوز وزير بود. براي يازده پيرو وفادار همه چيز به خوبي قابل رؤيت بود و صحنه ي دوئل كاملاً در ديدرسشان قرار داشت.

اسنيپ همچنان كه موهايش صورتش را مي پوشاند، قدم بر روي فرش سرخ گذاشت و در مقابل پرسي ويزلي قرار گرفت.

- مجازات يك خائن، در قوانين ما، اعدامه پرسي ويزلي! ولي اقدامات خائنانه ي تو شگفت انگيزه. به هر حال مانع چندان خوبي براي مرگ قطعي تو نيست. در جاه طلبي كامل وزارت رو از لرد تحويل گرفتي اما هرگز به فكر چنين روزي نبودي. به خوبي از كارهات در اين دو سال باخبرم.

پرسي درجوابش حخنده اي مضحك تحويل داد اما آن خنده تؤام با نگراني خاصي بود كه در چهره اش پديدار شده بود. به سرعت با حركت چوبدستيش سه پرتو رنگي را به سوي سوروس پرتاب كرد اما سوروس خبره تر از ان بود كه در دام چند طلسم ساده گرفتار شود. با وردي غيركلامي و چرخشي سريع سه پرتو را همچون سه قطره به سوي زمين منحرف ساخت.

ظاهراً سوروس تمايلي براي حمله نداشت و دفاع را ترجيح مي داد، چرا كه در انتظار پرتوهاي حاصل از طلسم هاي بعدي نيز صبر مي كرد و ماهرانه آن را دفع مي نمود. زماني كه تصميم گرفت، خودش تهاجم را در دست گيرد، شنلش را با سرعتي شگرف در مقابل پرتوهاي جادويي پرسي ظاهر ساخت و آن را در هوا رها كرد. و درست ثانيه هايي بعد چوبدستيش، قلب پرسي را نشانه رفته بود. به آرامي در گوش او نجوا مي كرد: « يك ... خون آشام از نسل گرگينه ها ... نژاد جالبي براي خودت در وزارت ايجاد كردي .... »

اكنون عرق اضطراب بر صورت پرسي جاري شده بود. لرد با اين كه كنجكاو شده بود كه حرف هاي سوروس را بشوند اما صورت نگران پرسي را بيشتر مي پسنديد. اما هوادارانش را استرس در بر گرفته بود.

- چوبدستيتو بنداز و هر كاري بهت ميگم انجام بده ... هر چي باشه يكي از هوركراكس هاي ولدمورت رو درون قلب تو گذاشتم و اگه بخوام اعدامت كنم تنها شيوه ي اعدام پاره كردن قلب توئه اما من به اون هوركراكس هنوز تا چند دقيقه نياز دارم!

قلب پرسي به شدت مي تپيد و با اين تپش قلب، آثار خون آشامي بر چهره و عضلاتش ظاهر مي شد.

- همشون رو بكش پرسي ويزلي! انتقام خون خانوادت رو بگير، حيوان موذي! و بعد به نزد من بازگرد...

آن گاه با جادويي خاص، پرسي را به تكه تكه كردن پيروان وفادار ولدمورت وا داشت. لرد ولدمورت با خنده اي لذت بخش به اين ها مي نگريست و خود را براي اعدام اسنيپ آماده مي ساخت.و در چنين لحظه اي بود كه اسنيپ با سرعت به پرسي نزديك شد و با خنجرش قلب او را شكافت و بيرون آورد.

جسد غرق در خون پرسي، اتاق را رنگ مي زد و قلب سرخش در كف دستان اسنيپ قرار گرفته بود. اسنيپ بر روي يكي از زانوانش نشست و قلب را به سوي لرد گرفت: « اعدام انجام شد، سرورم ... اكنون نوبت شماست. »

ولدمورت نزد خود احساس مي كرد كه سوروس به خوبي فهميده كه اكنون نوبت به اعدام و مرگ خودش رسيده است اما پيش از ان كه اقدامي كند، قلب پرسي بر روي زمين با خنجر زرين سوروس تكه تكه مي شد. نعره هايي از اعماق ولدمورت به بيرون راه مي يافت و قلعه ي اهريمني را در بر مي گرفت. و اين نعره هاي زوزه آلود، پاياني بودند براي سكوت چند ساله ي اسنيپ كه زندگيش را براي آن صرف كرده بود .... براي آن لحظه اي كه در اعدام يكي، اعدام ديگري نهفته شده بود ...



با سپاس!



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
شبانه در تمام مدرسه اعلامیه جدیدی نصب شده بود و اول صبح دانش آموزان زیادی برای خواندن اعلامیه یک جا جمع شده بودن .

برای دانش آموزان سال سوم به بالا

تعطیلات در هاگزمید
برای ثبت نام به دفتر مدیر گروه خود بروید و با دادن رضایت نامه خانواده خود به یکی از دهکدهای زیبای جادوی بروید .


مارکوس فلینت در جیب خودش دنبال رضایت نامه می گشت و به سرعت به سوی دفتر سوروس اسنیپ در حرکت بود .

تق تق

صدای سردو بی روحی ازپشت در گفت : وارد شو!

مارکوس آروم در دفترو باز کرد و با کمی ترس و دلهره به سوی سوروس قدم برداشت .
- فلینت کارتو بگو .
- اِ ... اِ می بخشید پرفسور اومدم تا رضایت نامه خانواده ام رو برای رفتن به هاگزمید رو بهتون تحویل بدم .

باشه ، بذاراش اونجا و برو .

مارکوس با لبخندی تیکه کاغذ رو کنار کاغذ ها گذاشت و به سرعت به سوی خوابگاه حرکت کرد .

روز گردش

همه ی دانش آموزانی که برای گردش آماده بودن در صفی جلوی در ایستاده بودن تا فلیچ آنها رو چک کنه .

بلاخره نوبت به فلینت رسیده بود و فلیچ داشت اونو چک می کرد تا رضایت نامه داده یا نه .

لوپین در حال گذشتن از انجا با تمسخر رو به مارکوس کرد و گفت : هه بچه ها این تازه اولین بارش داره میاد هاگزمید ، ببین کم مونده خودشو خراب کنه !

ملت :

مارکوس که داشت سعی می کرد خودشو کنترل کنه در جیبش چوب دستی خود را لمس کرد و ریموس رو به بیرون از مدرسه سپارد تا بیرون از مدرسه از خجالتش در بیاد !

مارکوس برای اولین بار دهکده هاگزمید رو انچنان زیبا دیده بود که حتی حرف ریموس و عقده ای که از اون به دل گرفته بود رو هم فراموش کرد و با تمام توان خود در حال چرخ زدن در دهکده بود و زیبایی های انجا لذت می برد !

غروب آفتاب ، وقت برگشتن به مدرسه

فلینت تک تنها داشت به سوی مدرسه بر می گشت تا کمی استراحت کنه و خودشو برای درسهای فردا آماده کنه که دوباره صدای ریموس رو شنید که از پشت سر داره اونو مسخره می کنه !

این دفه هیچ اجازه ی به ریموس نداد و سریع به سوی لوپین برگشت و اونو خلع سلاح کرد و با لبخند شریرانه ای به او نزدیک می شد !

-خوب می گفتی لوپین ، من خودمو خیس کرد یا تو که الان حتی جرات نداری زر بزنی ؟

مارکوس که می خواست ریموسو آدم کنه ، خودشو برای اجرای طلسمی سخت آماده کرده بود که ناگهان همه چیز به هم ریخت !

ماه گرد و زیبای در آسمان خود نمایی می کرد و صحنه زیبایی رو درست کرده بود ، ولی با حضور ریموس اون صحنه دیگه زیبایی نداشت بلکه ترسناک هم بود !

در جای که ریموس ایستاده بود اکنون موجودی بزرگ و وحشی و تشنه به خودن انسان ایستاده بود و داشت با تمام قدرت زوزه می کشید !

ملت همه با تمام سرعت متواری می شدن و دنبال جاهای امن می گشتن تا از دست گرگینه ی وحشی فرار کنن .

اما مارکوس همچنان با بهت به موجود جلوی خود خیره مانده بود و توان حرکت نداشت ، موجود یک قدم سوی مارکوس برداشت .

کنار پیکر خون آلوده مارکوس دو چوب دستی افتاد بود .


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۸

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
از هولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
انوار نقره فام ماه ، در پشت ابر های خاکستری و وهم انگیز یکی از شب های سرد ماه ژانويه پنهان شده بود.
دانه های ریز برف ، همانند الماسی در میان دل تاریک شب، آرام آرام بر روی زمین و سنگ قبر های سرد و بیروح قبرستان متروکه مینشست و هوا را بیش از پیش سرد می کرد.

در دوردست، گرگی زوزه ای سر داد و اندکی بعد بوفی در همان نزدیکی ها ، ناله ی شومش را نثار فضای مرده و ساکت قبرستان کرد.
و درست از جایی که درختان کاج مملو از برف رشد کرده بودند مردی با تومانینه وارد قبرستان شد.
ردای سیاه و بلندش را آنچنان دور بدنش پیچیده بود که به سختی میشد فهمید مردیست نسبتا فربه. با هیکلی بزرگ و چهارشانه و ریشی سیاه که به شکل زیبایی مرتب شده بود. چشمان تیزبین و کوچکش در میان تاریکی قبرستان ، به مانند دانه های برف برق میزد و خودنمایی میکرد.

مرد ، با قدم هایی بلند به طرف مرکز قبرستان رفت. با هر نفسی که می کشید، دودی طویل از بخار از دهانش بلند شده و در آسمان بی روح و تاریک قبرستان اندکلی جولان داده و سپس محو میشد. با این پا و آن پا کردنش گویا انتظار کسی را می کشید...

سرانجام ، توانست صدای له شدن برف تازه نشسته بر زمین سرد را از پشت سرش بشنود. به آرامی رویش را برگرداند و ساحره ای را در پشت خود مشاهده کرد.
ساحره ، اندامی لاغر داشت. با قدی متوسط ، لبانی کوچک و بهم فشرده شده و چهره ای سفید و گونه هایی فرو رفته که کمتر نور خورشید را به خود دیده بود. میشد فهمید که از جمله آدمیانیست که اکثر شبانه روز را در خانه سپری میکند و درگیر مشغله های ذهنی بسیاری است و خط عمیقی که بر اثر تفکر زیاد بر پیشانی اش افتاده بود ، مهر تائیدی بر این قضیه بود.

مرد در حالیکه با چشمانی بی تفاوتش ساحره ی تازه وارد را زیر نظر گرفته بود ، سکوت قبرستان را شکست.
- فکر میکردم که جا بزنی مورگانا!هر کسی یارایی مقابله با من رو نداره.

لبخندی که بیشتر به پوزخند میماند ، بر لبان مورگانا نقش بست.
- یک مرگ خوار، هیچ وقت از یک کارمند وزارت سحر و جادو نمی ترسه آقای برودریک بود. ایندفعه هم فکر نمیکنم شرایطی استثنایی و متفاوت باشه!

مردی که طبق گفته ی مورگانا ، برودریک بود نام داشت جثه ی کوچک مورگانا را از نظر گذراند. خیلی وقت بود که در سازمان اسرار به دنبال این شخص بود. او... کسی که توانسته بود با طلسم فرمان راه نفوذ به سازمان اسرار را بفهمد و در آن نفوذ کند. باید متوجه میشد که چه نگون بختانی تحت طلسم فرمان او هستند.

برودریک نفس عمیقی کشید و گفت : گویا برای ایجاد یک دوئل آنچنان هم بی رغب نیستی لی فای!
مورگانا که حالا چوب دستی اش را به شکل خطرناکی از این دست به آن دست می کرد با صدایی که میشد هیجان را به وضوح از آن فهمید در جواب برودریک بود گفت : البته. نکنه فکر کردی که من برای دادن اطلاعات به تو و به صورت داوطلبانه اینجا هستم؟
خنده ای که بیشتر حقارت آمیز جلوه میداد برای لحظه ای در میان گفته ی مورگانا وقفه انداخت و سپس وی ادامه داد : نه! من از طرف اربابم مامور شدم. از طرف اربابم که در اینجور موارد پاک کردن صورت مسئله رو بهترین راه حل مسئله میدونه!

و سپس چوبش را به طرف برودریک بود گرفت و فریاد زد : کروشیو!
ولی کسی آنجا نبود! طلسم به سنگ قبری برخورد کرده و به طرف آسمان کمانه کرد.
مورگانا مبهوت به اطرافش نگاه کرد و سپس وقتی سایه ای را پشتش دید ، به سرعت برگشت ولی دیگر دیر شده بود.
- کرشیو!
مورگانا با فریادی بر روی زمین سرد افتاده و از درد به خود پیچید.
برودریک ، با لبخندی که نشان از پیروزی زودهنگام او میداد به بالای سر مورگانا رفت.
- تو فکر کردی کی هستی که میخوای یک مامور خبره وزارت رو اینجوری شکست بدی؟! تو... تو یک مرگخوار بیچاره و بله قربان گو!
این جمله ، حتی از طلسم شکنجه نیز برای مورگانا دردناک تر می نمود.دندان هایش را از خشم به یکدیگر سایید و سعی کرد که تمرکز خود را بازیابد. چوب دستی اش هنوز در دستانش بود. باید او را می کشت... ولی نه! باید اول او را خلع سلاح کرده و بعد در نهایت بیچارگی میکشت.
- اکسپلیارموس!

چوب دستی برودریک ، از دستش پرواز کرده و مستقیم در درون دستان کوچک مورگانا قرار گرفت. برودریک که آشکارا از اجرای این طلسم توسط یک مرگ خوار متعجب شده بود ، با جستی پشت یک مقبره بزرگ که گویا در گذشته از آن شخصی بلند پایه بوده است پنهان شد.

مورگانا از جای خود بلند شد. نیرویش به شدت تحلیل رفته بود ولی باید کار را تمام می کرد. باید او را می کشت...
- بیا بیرون و در عوض من ، مرگ رو برات آسون میکنم.
از صدایش می شد به وضوح نفرت و خشم را متوجه شد. ولی همانطور که انتظار داشت ، برودریک از پشت مقبره بیرون نیامد پس خود با گام هایی لرزان به طرف مقبره حرکت کرد.

برای چند لحظه ، سکوتی دهشتناک فضای قبرستان را پر کرده بود و تنها صدایی که شنیده میشد ، صدای له شدن برف ها در زیر پای مورگانا لی فای بود. سرانجام به پشت مقبره رسید ولی باز هم در کمال تعجب کسی آنجا نبود. آن مردک باز هم نارو زده بود...

از پشت سر صدای پایی شنید و هراسان برگشت ولی دیگر دیر شده بود. برودریک بود ، با فریادی مملو از خشم بر روی مورگانا لی فای پرید. او بدون چوب دستی نیز مردی قدرتمند بود.
مورگانا ، با فریادی بر روی زمین پرت شد و برودریک با جستی دو چوب دستی موجود در دستانش را برداشت.
برودریک با صدایی که پیروزی و شعف در آن موج میزد خطاب به مورگانا که دمر بر روی زمین افتاده بود گفت : خیلی خب! من بهت شانس این رو دادم که در صورتی که اطلاعاتی رو در اختیار من بزاری گذشته ات رو فراموش کنم ولی فکر کنم الان سلول های سرد آزکابان بهترین جا برای تو هست. بلند شو!

ولی مورگانا، هیچ تکانی نخورد. برودریک با پایش مرگ خوار را جا به جا کرد.
در جایی که لحظه ای قبل سر مورگانا قرار داشت خون ، برف سفید را قرمز کرده بود. سر مورگانا به سنگ سفت و سخت مقبره برخورد کرده بود و حالا بدون اینکه ذره ای به اربابش خیانت کرده باشد ، مرده بود و تا ابد راز خود را در سینه نگه میداشت.
برودریک بود ، سرش را به نشانه ی مخالف تکان داد. می شد از چهره اش انزجار را مشاهده کرد. از کشتن متنفر بود!
لحظه ای بعد ، با صدایی آرام آپارات کرده و قبرستان را همراه با یک تازه وارد در میان سکوت مرگبار خود رها کرد...


ویرایش شده توسط برودریک بود در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۸ ۲۰:۵۰:۳۸

where is my love...؟


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۶:۵۴ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
سوژه ي دوئل بين گودريك گريفيندور و نارسيسا مالفوي

تقلب

تالار خصوصي گريفيندور، مجمع بزرگان

در درون تاريكترين اتاق برج گريفيندور ، در زير تنها چراغ اتاق ، گريف ، استر، مونتي و آبر نشسته بودند و چند دقيقه اي بود كه به همين منوال سكوتي گذشته بود .

بعد از گذشت ده دقيقه آبر سكوت را شكست ، به حرف آمد و گفت :

- ديگه نمي شه تحمل كرد ، ديگه از اين وضع خسته شديم ، من از چند تا از بچه ها تا مرز التماس خواهش كردم تو بعضي از كلاسا پست بزنن تا عقب نيافتيم ولي اونا به مباحث خودشون پرداختن و گفتن ما يه كار مهم تر داريم .

(- كات ، اي نويسنده ي بوقي باز تو دوتا پست تالار خصوصي رو خوندي ، ازشون تو رولات استفاده كردي ؟!!
- من چيكاره بديم ؟!! باور كنيد همه ي اينا رو آبر گفته بود .
- بوق بر تو ، ادامه مي ديم ، يك ...دو...سه...)


گودريك با شمشيرش نوساني به چراغ وارد كرد تا جو پست رو قشنگتر كند و حرفاي اتاق را مرموز تر .....
مونتي نيز بيلش را به زمين سنگي كوبيد و گفت :

- واقعا نمي شه تحمل كرد ...چرا وزارت قبلي مال اسليتيرين بود و وزارت قبلترش مال هافل ؟؟ چرا گريف نبايد نماينده داشته باشه ؟

استر دستي به چانه برد تا ريشي را نوازش كند ولي دست از پا دراز تر برگشت چون ريشي نداشت ، سپس گفت :

- گريف الان دو تا كانديد داره ، ممكنه يكيشون بياره ..

- اما كار از محكم كاري عيب نمي كنه .

- يعني چي ؟مي خواي چكار كني گودريك؟

- مي خوام با اطمينان خاطر سر از اين دنيا بزام و برم .

- بابا پيري تو كه صد بار از اين تالار رفتي و امدي ، تو بري ، يكي ديگه مياد ميشه گودي .

- جدي؟!! پس..پس، منظورم اين بود بود كه بايد مطمئن بشيم كه هم هاگوارتز رو مي بريم هم وزارت رو .

آبر نيم نگاهي به ديگران انداخت و گفت :
- مي شه بپرسم چجوري ؟

گودريك سرش را بلند كرد و زير نور رفت و برگشتي اتاق گفت : با تقلب

تالار عمومي گريفيندور ، كنار شومينه


ساعت تقريبا از ده گذشته بود و سكوت بر همه جا حكم فرماني مي كرد . سياهي شب سينه ي آسمان را دريده بود و مشغول مبازره با نور ماه بود .

در اين ميان مونتي و آبر با لباس هاي نينجايي اونجايي نزديك گودي شدند و احترام نينجايي گذاشتند .

- من هم به شما سلام مي كنم ولي افسوس كه فرصت كار ديگري نيست .

(نويسنده به گودي : تو هم بي ناموسي ؟!!
گودي به نويسنده : ما شرمنده ايم .
كارگردان به هردو : جمع كنيد اين مسخره بازي ها رو .
گودي به كارگردان : ادب مرد بـِه از كارهاي اوست .)


آبر به گودي نزديك تر شد و گفت :

- خيلي خب گودي ، من ميرم سراغ تابلوي امتيازات هاگ سايت ، بايد چكار كنم ؟

- منم ميرم سراغ راي گيري وزارت ، من بايد چكار كنم ؟

گودي كيسه هايي هم شكل از پشت سرش در آورد و گفت :

- هر كدوم از اين كيسه ها حاوي تقلب هاي مخصوص خودشه ، مثلا اين كيسه ي دست چپ من براي وزارته و كيسه ي دست راست براي هاگوارتز ِ .
اگه هر كدوم از اينا رو براي انجمن مخصوص خودش ببريد ما هم تست داريم هم تسترال .

- تست چيه ؟

- باب نون تست رو ميگم .

- اهان ، خب ادامه بده .

- داشتم مي گفتم ديگه وقت نيست ، بايد اينا رو ببريد ...

بوم (افكت برخورد)

- اين چي بود تو اين تاريكي به من خورد ؟ با من كار نكرد كه؟

- نه باو ، جيمز بود ؛ دوباره خوابگردي پيدا كرده ، حالا كيسه ها رو بده بريم .
- كيسه ها ؟! كيسه ها!! كيسه!!

كيسه ها كه پس از برخورد جيمز با گودي بر زيمن افتاده بود با همديگر قاطي شده بودند و معلوم نبود كه كدوم مال كدوم است .
مونتي بلش را مدل نينجايي چرخاند و پشت سرش گذاشت و گفت :

-چي شده ؟
- با همديگه ،با هميدگه ... كيسه ها با هم قاطي شدند .
-
- نگران نباشيد ؟!! فكر كنم اين مال وزارته ، اين مال هاگ ، نه نه ، اين مال وزاته و اين مال هاگ

- چي شد آخر ؟ كدوم مال كجاس؟
- مطمئنم اين مال وزارته ، اين مال هاگ .
- باشه ، بدش به ما

- اوكي ، سعي كنيد كه كسي شما نبينه
- چشم
و هر دو پس از احترام نينجايي گذاشتن به گودريك در عرض يك چشم به هم زدن از نظرها غايب شدند .


نيم ساعت بعد

آبر و مونتي از راهروهاي تاريك خود را به تالار گريف رساندند و پيش گودي رفتند .
- ماموريت انجام شد .


فردا صبح

همه ي بچه ها با حيرت و تعجب به تابلوي امتيازات هاگ چشم دوخته بودند ، باور نكردني بود .
تابلوي امتيازات چنين چيزي نوشته بود :

مينروا مك گوناگل 57 راي ، عمه مارج 57راي ، راونكلاو 520 امتياز،گريفيندور 500 امتياز ، هافلپاف 490 امتياز و اسلايترين 300 امتياز .

- بچه ها اينجا رو .

با صداي گابريل ، همه به طرف او رفتند و دوباره با تعجب به نوشته ي روي تابلو چشم دوختند .
نوشته ي تابلوي اعلانات چنين بود :

نتايج وزارت سحر و جادو
گريفيندور : 1200 امتياز
ادي ماكاي : 5 راي
عمه مارج : 4 راي
مينروا مك گونگال : 4 راي


----------
پ.ن : من چيكار بيدم ؟!!
پ.ن 2: باور كنيد فقط براي كسب تجربه نارسيساي عزيز رو دعوت كردم و چقدر خوشم اومد از پست ايشون .
الحق كه برنده ايشون هستن .


ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۴ ۷:۰۲:۳۰

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
سوژه ی دوئل تقلب

بین گودریگ گریفیندور و نارسیسا مالفوی

آندرومیدا به آرامی در را گشود.هنوز هم از اتفاقاتی که افتاده بود متعجب بود.چطور امکان داشت که به این راحتی تقلب کنند؟!چطور می توانستند به این راحتی رای مردم را نادیده بگیرند؟!
به خودش آمد.روبرویش اتاق بسیار شیکی قرار گرفته بود.تمام وسایل اتاق مدرن بودندو خوش سلیقگیه صاحبشان را نشان می دادند.
صاحبش پرده های ارغوانی رنگی را که برای مقابله با نور خورشید در نظر گرفته بود اکنون نیمه باز گذاشته بود و این کار باعث شده بود تا نور خورشید مستقیما به میز تحریر چوبیش که در سمت راست اتاق قرار داشت بتابد.ولی سمت چپ اتاق در سایه روشنی فرو رفته بود و کتابخانه ی گران قیمت او را با حالتی زیبا به نمایش گذاشته بود.
وارد اتاق شد و در را به آرامی بست.سپس برای بار دوم به دقت اثاثیه ی اتاق را از نظر گذاراند.این بار چیزی را که بار اول نادیده گرفته بود, دید.نوت بوک مشکی رنگی رو میز تحریر خودنمایی می کرد.
با عجله به سمت نوت بوک رفت و آن را روشن کرد.اما ناگهان صدایی او را از جا پراند!

-می بینم که بالاخره به ما افتخار دادی, آندرومیدا!

فاج به آرامی به سوی او می خزید.آنچنان آرام گام برمی داشت که اگر خودش به حرف نمی آمد به هیچ وجه متوجه حضور او نمی شد .
اکنون درست روبرویش ایستاده بود و با پوزخند به انگشتان او که بر روی نوت بوک خشک شده بود نگاه می کرد.

-نمی خوای توضیح بدی آندرومیدای عزیز؟
-چی رو باید توضیح بدم؟
صدایش می لرزید.

-این موضوع رو که در این ساعت شب در اتاق کار خصوصیه من چی کار می کنی؟
-ام...من...ام...خب..ببین فاج من باید بدونم یعنی بفهمم یعنی...
-دقیقا چی رو می خوای بفهمی؟
پوزخند از صورت فاج محو شده بود.
-این که چطور امکان داره منی که این همه طرفدار داشتم رای نیارم و از دور انتخابات خارج بشم؟!
-من یه چیزی رو متوجه نمی شم آندرومیدای عزیز.
-چی رو؟
-این که این موضوع چه ربطی به نوت بوک من داره؟!

این دفعه نوبت آندرومیدا بود که بخندد.با اعتماد به نفس از روی صندلی بلند شد و به سوی فاج رفت.تصمیمش را گرفته بود یا این مدارک را بدست می آورد یا می مرد.

-بهتره مدارکی رو که نشون می ده در رای گیریتون تقلب کردید رو به من نشون بدی.
صدایش تهدید آمیز بود.

-تو اشتباه می کنی؟
فریاد زد:
-نه!مطمئنم که نمی کنم.

و سپس چوبدستیش را خارج کرد و به سمت سینه ی او نشانه رفت.با این کارش باعث شد تا فاج با حالتی عصبی بلرزد. اما خیلی زود خود را یافت و با قاطعیت گفت:
-برو بیرون.
-نه!بهتره خفه بشی و مدارک رو نشون بدی.
سپس با چوبدستیش او را به سمت میز تحریرش هدایت کرد.
فاج که چاره ای نداشت از او پیروی کرد و پشت میز تحریرش قرا گرفت و مشغول به کار شد.خیلی آرام کار می کرد و با این کارش آندرومیدا را لحظه به لحظه عصبانی تر می کرد.تا جایی که طاقت نیاورد و خواست طلسمی را به سمتش روانه کند اما فاج می دانست که او عادت دارد هنگام روانه کردن طلسم چشمهایش را ببندد.پس از فرصت استفاده کرد و چوبدستیش را خارج کرد.
در یک لحظه نورهای رنگارنگی سراسر اتاق را در بر گرفت.
دوئل شکل گرفته بود و هر یک طلسم های مختلفی را به سوی هم روانه می کردند.
فاج فریاد زد:
-آواداکداورا!
-اکسپلیاراموس!

و ناگهان چوبدستی فاج از دستش خارج شد و به سمت آندرومیدا به پرواز در آمد.چشمهای فاج از وحشت گرد شده بود ولی چشمهای آندرومیدا با بیرحمی او را نگاه می کرد و بالاخره فریاد کشید:
-آواداکداورا!

فاج مرده بود و نوت بوک روی میز تحریرش خودنمایی میکرد.

------------------------------------------------------------------------------
من مطمئنم که پستم اصلا خوب نیست.ولی با این حال خواستم تو این دوئل شرکت کنم تا هم تجربشو کسب کنم و هم بتونم نویسندگیم رو بهتر کنم.و گرنه هیچ وقت به خودم این اجازه رو نمی دادم که دعوت گودریگ عزیز رو قبول کنم.



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ جمعه ۲ مرداد ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
مكان - بالاك !‌

عله و استرجس روبروي مينروا نشسته اند. هرسه تايشان همزمان با هم محكم به ارنج دست راستشان مي كوبند!‌

- اَخ!‌
- آي !
- اوووف. نيشم زد.

سه پشه ي له شده با دست و پاي ِ‌ چلاسيده ، روي زمين مي افتند.

عله : اينجا پر اين پشه هاست. همه رو نيش ميزنند !!‌


خوابگاه مديران

مرد از روي تختش بلند شد. به سمت آينه رفت، به صورت خودش نگاه كنيد. روي پوست ِ سفيدش جوش هاي سرگنده و قرمزي ديد. بي توجه به پايين نگاه كرد،‌بعد متوجه ِ‌ صورتش شد. سرش را با وحشت بلند كرد.

-

وزارت سحر و جادو

عمه مارج، ادي و مينروا به ديوار بزرگ ِ‌ سياه رنگي تكيه داده بودند و مشغول چرت بودند. ريپر هم از شلوار ادي جوراب بيرون ميكشيد و شيرموزهايي كه داخل جوراب بود را ميخورد !

ناگهان صداي بومب بلندي به گوش رسيد، عمه مارج و ادي از خواب پريدندو مينروا در خواب سكته كرد و متاسفانه مرد. عمه با وحشت جيغ كشيد و به ادي نگاه كرد. ادي هم به مينروا نگاهي انداخت و عقب عقب به سمت ريپر آمد.

- مُرد؟
مارج : عععععععـــــــــــــــــــــــــــيغررر !‌ ( عَر + جيغ )
- يعني مُرد!‌

ادي ميزنه توي سرش و به طرف مينروا مياد . در همون حال؛ متوجه ِ جوش هاي بزرگ و قرمز روي دست ها و صورت ِ‌مينروا ميشه.

محفل ققنوس

- خب؟
- هيچي ديگه. اونوقت نهنگ ها هم جايي براي زندگي دارن!‌
- نه جيمز، تو ميگي ما بيايم نهنگ ها رو محفلي بكنيم؟
- استر!‌ اين فقط يك دسترسي ِ .

استرجس دستشو زير چونه اش ميزنه. كم كم بالاي سرش ابرهايي سپيد تشكيل ميشه كه تصويري از ولدمورت در حال فرار هست كه يك دفعه يك نهنگ ميپره روش، و همه جا پر از خون ميشه.

استر : اوكي. فقط... خخخ.. خخخ!!!!
جيمز : چي شد؟
استر : خخخخ.... ججج.. خ!
جينز‌ : ه؟
استر :

روي گلوي استرجس گلوله هايي مانند يويوهايي كوچك و قرمز به وجود مي آيد.

جيمز : جيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!‌ استرررررر ، پس نهنگ هاي من چي؟

----

سنت مانگو


يك سكوي بزرگ و سفيد رنگ پر از ورقه ها و پرونده ها با انواع و اقسام ِ‌رنگ ها موجود است. صداي جيغ هاي ممتد به گوش ميرسد!‌ زن چاقي با موهاي فرفري توي راهرو ايستاده است و به شدت در حال فرياد كشيدن سر مردم است.

- خب خب!‌خانوم ها و اقايان، همه ي بيماران حالشون داره خوب ميشه...
- .
- ولي امكان مرگ 99 درصد هست!
- !‌

كوييرل ، ادي و عمه مارج ، ريپر و جيمز توي راهرو ايستاده اند. كوييرل فرياد ميكشه:
- عله مديريت داره! مدير زوپسه. بفهميد، اون نبايد بميره. اون بيمار ِ اسپشياله.
جيمز : هوش!! استر هم مديره.
- ولي عله هم مديره، هم پسري كه زنده موند.

ريپر عاروق بلند و زشتي ميزنه و مارج در حالي كه چپ و راست ميخوابونه توي گوش ريپر به كوييرل ميتوپه :

- اين بچه راست ميگه، هري ميتونه بميره! ولي بقيه مهم هستند! ... اَه ادي، اين شيرموزهات توش چي داشت؟
- به ريپر نميسازه. دختره يا پسر؟

مارج : نميدونم.
ادي : نگاه كن!‌

مارج ريپر رو بلند ميكنه و سپس با خجالت ميگه :
- به گمونم دو جنسه است!‌
ادي : همون ديگه. اين جيب ِ‌ راستم شيرموزش پسرونه است، جيب ِ چپم شيرموزش ، موزاش مال ِ آفريقاس و اينا ، دخترونه است!‌

زن ِ‌چاق ِ‌ مو فرفري دوباره توي راهرو غيب ميشه و بعد از مدتي با يك جنازه ظاهر ميشه. جنازه ي عله!‌

- بفرماييد. اينم شوهرتون!‌
- همكارم.
- هرچي، ميتونيد همين دم در سنت مانگو چالش كنيد.
- مُرده ؟

كوييرل جنازه ي عله رو كه در آغوشش گرفته به سمت زن پرتاب ميكنه و در ميره.

زن : كوييرل !‌ كوييرل !‌ ... حداقل بذار اعضاي بدنشو عطيه كنيم، چيز!‌اعطا كنيم!‌ شِت !!‌ كوييرل !!!‌

اما كوييرل در پيچ ِ‌ سنت مانگو ناپديد ميشه.

جيمز : يك لحظه صبر كنيد، عله باباي ِ‌من نبود؟
ملت :
جيمز :

و اون هم به دنيال ِ كوييرل ميدوئه. زن چاق به حاضرين ميگه:
- اممم. اين بيماري خيي خطرناكه!‌ اسمشو همين الان گذاشتيم آبله تسترالي . علت به وجود اومدنش جوگيري زياد و از اون طرف، استرس هست. احتمال ميديم فقط همين سه نفر باشند.

مارج : من كه گفتم بخنديم و دور هم باشيم !‌

- بله. شما ميتونيد بريد، به زودي مريض ِ شما هم مي ميره.
- مريض ِ ما نيست! ما فقط گشنمونه. گفتيم بيايم به عنوان ِ همراه مريض ببينيم چيزي بهمون نمي ديد بخوريم؟

زن :‌
- آخر راهرو، سمت ِ چپ !‌


----

سه روز بعد ، دم در سنت مانگو


صف ِ طويلي، حتي چيزي طولاني تر از صف ِ نون بربري در تبريز از سنت مانگو تا ته ِ بريتانيا به چشم ميخورد. همه جوش هاي قرمز و بزرگي زده اند!‌


[b]دیگه ب


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ جمعه ۲ مرداد ۱۳۸۸

ماركوس فلينتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۳ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۵ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
از ايفاي نقش حالم بهم ميخوره
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 316
آفلاین
سوژه دوئل مارکوس فلینت و تد ریموس لوپین
شیون آوارگان

شب بود، شبی که به علت ماه کامل روشن بود، صدا هایی خوفناک از درون عمارت شیون آوارگان همچون بادی سرد در استخوان هایش رسوخ میکرد. میلرزید و پیش میرفت، ناگهان با شنیدن صدای شکسته شدن شاخه ای از پشت سرش ایستاد، به پشت سرش نگاهی انداخت، چیزی جز تاریکی ندید، پس به راهش ادامه داد، به در عمارت رسید ولی ناگهان ضربه ای محکم به در وارد شد.او از ترس قدمی به سمت عقب برداشت ولی با خود گفت:
من در مقابل آن خون آشام مسئول ام.

پس با عزمی راسخ به سمت در پیش رفت و چوبدستی خود را به سمت در نشانه رفت و فریاد زد:
-ایمپدیمنتا

در از جایش کنده شد و به داخل عمارت پرتاب شد.او به داخل رفت، چیزی وجود نداشت جز وسایلی شکسته.به دقت اتاق را بررسی کرد، ناگهان متوجه دستگیره ای به رنگ دیوار شد و آن را کشید، دری به سمت راهرویی باز شد، او از راهرو عبور کرد و به سرسرایی سنگی رسید که با مشعلهایی روشن شده بود.در مقابلش گرگینه ای به رنگ صورتی دید، گرگینه با دیدن مارکوس به سمت او یورش برد و سعی کرد که او را از هم بدرد، در آخرین لحظات که شکست مارکوس قطعی بود ابری ماه را پوشاند و گرگینه شروع به تغییر شکل کرد، مارکوس از فرصت استفاده کرد و فریاد زد:
-استیوپفای

تد ریموس لوپین از مقابل طلسم او کنار رفت و به سمت چوبدستیش که در سمتی دیگر از سرسرا بود شیرجه زد اما قبل از اینکه به چوبدستی اش برسد مارکوس چوبدستی را نشانه گرفت و فریاد زد:
-اینسندیو

چوب دستی جادویی همچون تکه ای چوب خشک سوخت و خاکستر شد ولی ابر دیگر از مقابل ماه کنار رفته بود و تد دوباره به شکل گرگینه اش برگشت و با جهشی خود را بر روی مارکوس انداخت و با پنجه اش سعی کرد گلویش را بدرد اما مارکوس توانست با دست چپش جلوی او را بگیرد و با لگدی محکم او را به عقب پرت کند، لحظه حساسی بود، یا مارکوس به هدف میزد و یا باید با زندگی خود خداحافظی میکرد و به جهان مردگان سفر میکرد، دست چپش خونریزی شدیدی داشت، مارکوس با چوبدستی خود گرگینه را نشانه گرفت و با آخرین توان خود فریاد زد:
-آواداکداورا

طلسم به سمت گرگینه رفت و به او برخورد کرد. گرگینه به عقب پرتاب شد، مارکوس لحظه ای ایستاد و سپس به سمت در خروجی به راه افتاد اما گرگینه ایستاد و سپس به او حمله کرد و با دندان هایش دست چپ او را از هم درید!مارکوس که حیرت زده بود بر زمین افتاد و پس از کسری از ثانیه بالاجبار طلسمی را اجرا نمود که هم خود او و هم گرگینه را از بین میبرد، او فریاد زد:
-ریکتو فایرتوس

و آتشی بزرگ شیون آوارگان را در خود بلعید، لحظاتی بعد مامورین وزارتخانه در آنجا بودند و سعی در خاموش کردن آتش داشتند.اما آتش خاموش نشد تا زمانی که عمارت را به خاکستر تبدیل نمود.ولی پس از رفتن مامورین وزارتخانه گرگینه از جای برخواست، طلسم سیاه مارکوس بر روی او تاثیر کمی داشت، گرگینه بر روی دو پایش ایستاد و زوزه ای بلند سرداد و سپس به سمت جنگل فرار کرد.



پایان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدونم که چرت و پرت نوشتم، مطمئنا من انتظار ندارم برنده دوئل باشم چونکه تد ریموس لوپین از من تجربه رول نویسی بیشتری داره، در هر صورت من فقط میخواستم پست بزنم که زدم
بای


تصویر کوچک شده


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۸

پروفسور پومانا اسپراوت old56


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۴۳ جمعه ۲۳ دی ۱۳۹۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
سوژه دوئل بین دیدالوس دیگل و پروفسور اسپراوت

اولین روز کاری


پروفسور اسپراوت با صدای آی فون(که از آرتور ویزلی گرفته بود) از رخت خوابش بلند می شود تا ببیند چه کسی این وقت صبح آی فون را زده است.پروفسور اسپراوت مدت ها دنبال کار می گشت.

او به جای این که آی فون را بردارد رفت پایین تا ببیند چه کسی دم در است.او در را باز کرد و کسی را دید که تیپ مشنگی زده بود.او گفت:سلام پروفسور اسپراوت من از دوستانتان پرسیدم وفهمیدم که مدت ها دنبال کار هستید و حالا من یه کار برای شما جور کردم.

پروفسور اسپراوت که اشک شوق در چشمانش جمع شده بود گفت:چه کاری؟

آن مرد گفت:تو قصابی جادوگران با فردی به نام دیدالوس دیگل کار می کنید می شناسیدش؟

اسپر:نه کی هست؟

آن مرد:این مرد قبلا در وزارت سحر و جادو کار می کرده بعد از کار در آنجا خوشش نیامده بعد اومده و از من درخواست کرده که در قصابی کار کند.

اسپر:حالا قراره من در اونجا چی کار کنم؟

آن مرد:شما منشی می شوید و پول هارو با مشتری حساب می کنید.قبول؟

اسپر:قبول.

اولین روز کاری

اسپر و دیدا پشت آن مرد راه می رفتند.اسپر از استیل راه رفتن دیدا و حرکت کردنش مشکوک بود.تازه رنگ صورت دیدا شبیه گچ زرد شده بود.

آن مرد اسپر و دیدا را تا در قصابی برد و گفت که این همان قصابی است امیدوارم اولین روز کاری خوبی داشته باشید.

در قصابی

اسپر رفت تا درون قصابی را ببیند که دید قیافه ی دیدا خشمگین شده است و چوب دستی را به طرف اسپر گرفت وگفت:آواداکداورا

نور سبز رنگی به طرف اسپر رفت ولی اسپراوت پشت شیشه های قصابی قرار گرفت ولی نگاهش به بازتاب شیشه ها افتاد و ماه خیلی کم پیدا بود و ماه به صورت کامل درآمده بود و دیدا در همان زمان به گرگینه ای وحشی تبدیل شد و خواست اسپر را گاز بگیرد تا این که اسپراوت با تمام وجود و نفرتش گفت:آواداکداورا

چون اسپر با تمام وجودش گفت آواداکداورا این طلسم سینه ی گرگینه را شکافت و گرگینه را پرت کرد.

آن مرد وارد اتاق شد و گفت:چه خبره

اسپر:اون به گرگینه تبدیل شد و می خواست منو بکشه

آن مرد:اون نمی خواست تورو بکشه من می خواستم تورو بکشم با طلسم فرمان

بعد کلاه و موهاشو برداشت او کسی نبود جز ایوان روزیه.

او چوب دستی اش را به طرف اسپراوت گرفت ولی اسپراوت سریع تر از اون گفت:آواداکداورا طلسم به سینه ی ایوان خورد و به زمین افتاد و اسپر هم آنها را نگاه کرد


دیدگاه هر کس نشان







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.