هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۸

پافماشمم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۵ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
(تصویر شماره 4دراکو و جینی در کتابخانه )

جینی سخت مشغول درس خواندن در کتابخانه بود ,چون نمیخواست مثل ترم قبل نمره بدی بگیره .او کتاب تاریخ جادوگری رو ورق میزد اما از قیافش معلوم بود که هیچی نفهمیده جینی زیر لب میگفت: من چقدر خنگم اخه چیه این درس سخته که من نمیفهمم .از قضای روزگار دراکو مالفوی هم تو کتابخونه بود و اون لحظه حرف جینی رو شنید و سمت او امد.
_میدونی چرا خنگی چون مامان بابات پول نداشتن برات غذای خوب بخرن و تو خنگ شدی.
جینی خم به ابرویش نیاورد و جوری رفتار کرد که انگار کسی ان اطراف نیست .
-فکر نمیکردم گوشهایت هم ضعیف باشه ,بهتره بری پیش خانم پامفری
-راحتش بزار پسره زردمبو .
این صدای مایکل کرنر بود. دوست پسر جینی .
-به توچه بچه دماغو ؟
مایکل دستش را بلند کرد که مالفوی را بزند اما از کارش پشیمان شد. چون کراب و گویل امده بودن کراب گفت : کارتو انجام بده منتظریم .
مالفوی با صدای کشدارش گفت : ولش کنید ارزششو نداره. سپس سمت جینی رفت و در گوشش گفت :امیدوارم یه روزی بفهمی که من دوسِت دارم .من به خاطر خون اصیلی که دارم و به خاطر خانواده اشراف زاده ام نمیتونم با تو باشم اما اگر میخوای با من باشی شب جلوی کلاس اسنیپ ساعت 8 بیا .
مالفوی و دوستاش از اونجا رفتند مایکل سمت جینی رفت و با حالت تسلی بخش گفت :حالت خوبه عزیزم
- اره
- اون عوضی بهت چی گفت ؟
- هیچی میدونی چیه بهتره که یه مدت با هم دیگه نباشیم .
-چرا اخه ؟
-خواهش میکنم /.
مایکل که ناراحت شده بود گفت :خیلی خب

.......................................................................................................................................................................

ساعت هفت و نیم شب جینی یواشکی از خوابگاه گریفیندور خارج شد و به زیرزمین رفت تا جلوی کلاس اسنیپ حاضر بشه ,اون دراکو رو دید که حسابی تیپ زده بود اما ردای اسلیترین رو پوشیده بود که کسی بهش شک نکنه .وقتی دراکو جینی رو دید , بغلش کرد و در گوشش گفت: من واقعا تو رو دوست دارم .
جینی عقب رفت و گفت :پس چرا اینقدر به منو برادرام توهین میکردی؟
-حساب تو از برادرات جدا است .ولی به این دلیل بود که به به اون تا خنگ (کراب و گویل) نشون بدم کسی هستم
دراکو دوباره جینی رو بغل کرد و اون رو بوسید .

_________
تایید شد!
خوش اومدین به ایفای نقش.


ویرایش شده توسط پافماشمم در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۵ ۱۸:۱۴:۲۶
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۷ ۱۹:۲۹:۳۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۸:۵۷
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین
نتصویر شماره ده (هری، هاگرید و هدویگ در کوچه دیاگون)


اخرین کتابو جا دادم و از نردبون اومدم پایین خیلی با خودم کلنجار رفته بودم و حالا دیگه مطمئن بودم کتابداری توی کتابفروشی دیاگون به درد من نمیخوره تا قبل از غروب خورشید همه وسایلمو از اتاقک کوچیک پشت کتابخونه برداشتم تا راهی یه دنیای جدید بشم که مال خودمه و لازم نیس بیشتر از این برای خوندن کتاب های هاگوارتز وقتمو تلف کنم حالا توی این چند سال بعد از اخراجم از اونجا خودم هر چیزی که لازم بود رو یاد گرفته بودم.
پامو که بیرون گذاشتم بوی گرم تابستون زد زیر چونم،یکم جلوتر که رفتم رفتار جالب یه دختر منو متعجب کرد موهای گندمیش و رو نبسته بود تا جلوی صورتشو بپوشونن و پشت یه دیوار قایم شده بود و انگار زاغ سیاه یه مرد تنومند و چوب میزد که یه جغد برفی رو شونش بود و دست یه بچه مردنی تو دستای بزرگش گم شده بود.
فقط برای اینکه ازادی رو احساس میکردم فکر میکردم که فضولی توی اینکه ماجرای این دختر چیه یه جور ازادیه.
چند ساعت گذشته بود و کمک متوجه شدم که احتمالا این دختر مجذوب همون بچه مردنی شده که از قضا هری پاتر معروفه و داره خریدهای هاگوارتز رو انجام میده.
کمی جلوتر جلوی چوبدستی فروشی، هری پاتر توی مغازه رفته بود و من هم در حسرت اون چوب دستی های توی ویترین بودم که یکدفعه سر وصدای شکستن و خرد شدن از مغازه کناری منو از فکر اورد بیرون، دم مغازه بستنی فروشی دختره رو دیدم که با چهره ای وحشت زده در حالی که یه کیسه دستشه از پاهاش توی دستای اون غول بیابونی وسط هوا آویزونه همون جوری که هری پاتر بهت زده اومده بود ببینه چی شد متوجه شدم که این دختر خوشگل مجذوب هری پاتر نشده بلکه دیوونه پولهای اون شده که تو جیب های این رفیق جاینتش بود، نمیدونم چرا ولی احساس میکردم هر جور شده باید به اون دختر کمک کنم همون جور که اون دختر دست و پا میزد من از دست جمعیت خلاص شدم و خودمو به هری پاتر رسوندم احتمالا تنها چیزی که از اون کیسه برای اون نیمه غول مهم تر بود پسره بود پس جلوی هری ایستادم تو چشماش نگاه کردم یکم من من کردم و بالاخره با مشت زدم تو صورتش جوری که همه توجه ها به من جلب شد و قبل از اینکه کسی دقیقا متوجه بشه من کی و زدم توی جمعیت قایم شدم و اروم اروم خودم رو رسوندم پشت مغازه.
اره همونی که میخواستم شد اون دیونه دختره رو از همون بالا انداخت پایین و دوید سمت پاتر و اون دزد خوشگل هم که احتمالا از اون بالا دیده بود من چه کار کردم صاف میدوید سمت من و چند لحظه بعد با همون کیسه که تو دستش بود و هس هسی که میزد کنار من پشت دیوار ایستاد و همونجوری که هس هس میزد گفت:
واقعا ممنونم ...تو ...خیلی کمک...
هنوز منتظر بودم که جملشو تموم کنه که با مشتش زد تو صورتم و گفت ولی اجازه نداشتی هری پاتر و بزنی و دوباره فرار کرد.
من که نقش زمین شده بودم حس مبهم هری رو درک میکردم که بدون اینکه چیزی بدونه یه مشت خورده بود ولی از اون مهم تر زیر اون موهای گندمی چهره اون دختر.... الان تنها چیزی بود که دور سرم میچرخید....

_______
خیلی جالب بود.
تایید شد!
کاتانای بنده ورودتون رو به ایفای نقش تبریک می گه.


ویرایش شده توسط Rick در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۴ ۱۵:۴۹:۳۷
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۴ ۲۰:۰۴:۴۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۸

Doctorfit


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۱ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۸
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
هری. روی. صندلی. قطار نشسته. بود. دختری. جلو. یش. نشسته بود. به نام. هرمیون. هری. شیشه. عینکش. کثیف. بود. هرمیون. گفت. میخوای. عینکت. راتمیز. کنم. هری گفت. البته. ناگهان. هرمیون. وردی. خواند. وشیشه. ی. عینک. هری. تمیز. شدو۰۰۰۰۰۰

______
خب... دوست عزیز. در ابتدا باید یکی از تصاویر کارگاه داستان نویسی رو انتخاب کنین و درموردش بنویسید و لینکش رو در پست قرار بدین.
بین کلمات نیازی به نقطه گذاری نیست و باید بین جملات نقطه بذارین.
برای اینکه بشه به یه داستان گفت داستان، یه حداقل اندازه ای براش وجود داره. باید یه ماجرایی رو شروع کنین و بعد به پایان برسونین. برای اینکه دستتون بیاد تا یه مقداری، می تونین پست های تایید شده تو همین تاپیک رو ببینین.
موفق باشید!


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۴ ۱۳:۰۵:۲۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۸

آتسوشی تاکاگی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۴ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸
از تو جوب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 11
آفلاین
تصویر شماره 11


هری مثل همیشه روی تختش (که قبلا واسه دادلی بود) دراز کشیده بود و داشت شعری که به تازگی ساخته بود رو زمزمه می کرد.
- لردی کچله هی هی، مثل فنره هی هی، پر زورو قوی...

وقتی با خودش فکر کرد فهمید این قسمت شعر اشتباه شده؛ اما اونقدر پسر برگزیده بودن تن پرورش کرده بود که حال حوصله نداشت شعرو عوض کنه. پسر برگزیده خیلی زود فهمید که واسه شاعری ساخته نشده و بهتره همون رویای کاراگاهی ش رو دنبال کنه.
تو این فکرا بود که یهو حس کرد بازوی چپش داره می سوزه. سرشو برگردوند، دید دابی روبروش نشسته و با چشمای ورقلمبیده ش نگاهش می کنه.
- دابی اینجا چیکار می کنی؟
- دابی می خواد پیش هری پاتر زندگی کنه؟
- چه غلطا... یعنی دابی من خودمم اینجا نون خور اضافه م؛ دیگه تو بیای که نور علی نور می شه.

دابی پای هری رو گرفت.
- هری پاتر باید دابی رو درک کرد؛ دابی خواست عیال وار شه، دابی خونه خواست واسه زنش.
- عه مبارکه دابی حالا کیه این عروس نگو... یعنی خوشبخت؟
- وینکی! دابی از وینکی خواستگاری کرد.

چشمای هری قد پاتیل ننه سوروس اسنیپ گشاد شده بود.
- وات ده هک؟ دابی تو از وینکی خواستگاری کردی؟ خب جوابش چی بود؟
- اول قبول نکرد ولی دابی بادی نیست که با این بید کتک زن نماها بلرزه! دابی اصرار کرد و وینکی پذیرفت ولی شرط داشت.

هری کنجکاو شد.
-خب شرطش چی بود.
- که آقای کروچ هم با ما زندگی کنه!

هری که داشت از تعجب سکته ناقص رو می زد پرسید:
- مگه کروچ نمرده؟!
- چرا مرده. وینکی گفت اگه دابی آقای کروچو از قبر بیرون دربیاره و ببرتش پیش وینکی، با دابی ازدواج می کنه! هری پاتر باید به دابی کمک کنه.

هری که از تجسم جنازه بارتی کروچ حالش بهم خورده بود گفت:
- دابی مگه من فرشته نجاتم؟ خودت برو درش بیار دیگه! گناه نکردم که پسر برگزیده شدم.

دابی قانع نشده بود.
- اگه هری پاتر به دابی کمک نکنه دابی خونه دورسلی هارو نابود می کنه.
- دابی خیلی غلط می کنه!

دابی از هرف هری ناراحت شده بود.
- هری پاتر، پسر بد.

یه دفعه دابی غیب شد. هری فکر کرد که دابی بیخیال کل ماجرا شده بنابراین؛ با خیال راحت چشماش رو روهم گذاشت و خواست بخوابه که، صدای انفجارو شنید و چند دقیقه بعد از خونه دورسلی ها، چیزی جز خرابه ای باقی نمونده بود.
- هری پاتر!
صدای عربده ورنون دورسلی بود که گوش فلک رو هم کر می کرد!

___________

داستان جالب بود.
تایید شد!


ویرایش شده توسط maniaaaa در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۲ ۱۸:۱۳:۴۶
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۱۴ ۱۲:۵۸:۵۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۷

ویکتوریا ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۵ شنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
اسنیپ ردای هریو گرفت و اونو انداخت رو صندلی
-تو باید با من بیای پاتر
- من با تو هیچ جا نمیام من به تو اعتماد ندارم دامبلدور به من گفت بدون اون هیچ جا نرم
-احمق نباش پاتر میدونی که دامبلدور به من اعتماد کامل داره چاره ی دیگه ای نداری اینجا در امان نیستی باید با من بیای حالا یا خودت پا میشیو دستمو میگیری یا مجبورت کنم؟
-قبل از این که هری حرفی بزنه اسنیپ دستشو گرفت و تو یه چشم بهم زدن غیب شدن هری نمیدونست چه طوری جا به جا شدن فقط میدونست که از جایی که بودن کیلومتر ها دورترن و مطمئن بود که غیب و ظاهر نشدن شاید این روش اختصاصی اسنیپ برای جا به جایی بود به هر حال چیزی نپرسید
همین که از این فکر ها بیرون اومد خودشو تو یه خونه ی گرم و دوست داشتنی دید مبل ها به رنگ قمرمز و دیوارها طلایی کمرنگ بودن
هری به دیوارها نزدیک شد و به عکسای روی دیوار خیره موند پدر و مادرش و سیریوس جوان از تو عکس بهش لبخند میزدن
با شنیدن صدای سیریوس از پشت سرش برگشت
-هری,هری باورم نمیشه که میبینمت حالا در امانی خیالم راحته و میتونیم 3تایی صحبت کنیم
هری که اسنیپ رو از یاد برده بود نگاهی بهش انداخت ناگهان احساس کرد برق شادی و ناراحتی همزمان رو تو پشمای اسنیپ دید
سیریوس گفت هری پرفسور اسنیپ لطف کرد و خونه ی جیمز و لی لی رو دوباره سرپا کرد حالا فرصت برای حرف زدن راجع به جزییات زیاده الان باید به فکر نجات شمشیر گودریک از خونه ی گانت ها باشیم تو این عملیات سرپرستی تو با اسنیپه هری که انگار رویاهاش تبدیل به کابوس شده بودن گفت امکان نداره اما با شنیدن صدای در سکوتی بر سالن حکمفرما شدتصویر شماره 7

_______
داستان جدید و خوبی بود.
فقط محض رضای مرلین، آخر جمله هارو نقطه بذارین بزرگوار!

تایید شد!


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۲۸ ۲۳:۰۱:۵۸
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۲۸ ۲۳:۱۰:۲۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۷

آلفرد بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۰ دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۸:۰۲ شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره ۵ دانش آموز در حال گروه بندی !

آلفرد به همراه تعداد زیادی سال اولی وارد سرسرا شد شگفتی جو سالن و جذابیت سقف سرسرا چشمانش را برق انداخت اما او با غروری خاص لبخندی کج گوشه لب خود جا داد و به افکار و نقشه های پلید خود که قرار بود چطور بین هم کلاسی هایش میخش را بکوبد می اندیشید که صدایی توجهش را جلب کرد :

_هی بو گندو ! آره با خودتم سعی کن تو اسلیترین نیوفتی وگرنه اون سیم اسکاجای رو سرتو به هم گره میزنم !

پسرک سال سومی که پشت میز اسلیترین بود با دوستانش زدند زیر خنده .
آلفرد از حرکت ایستاد و مقابل پسرک قرار گرفت . او خیلی جدی به لوسیوس مالفوی سال سومی خیره شد و شیشکی برای او بست و جوابش را داد.

_هه ، موی بلند ، صورت سفید شبیه به روح و قد نسبتا بلند ، تو یک مالفویی !
از بخت بدت باید بگم وقتی کلاه بره رو سر من فقط یک کلمه میشنوی اونم اسلیترینه !
_باید بگم توقع نداشتم انقدر پرو باشی بچه ! ولی خوشم اومد اصیل زاده ای؟
_من یک بلک هستم .

آلفرد این جملرو گفت و لوسیوس و دوستانش را با دهان باز تنها گذاشت و به سمت کلاه گروه بندی رفت .
پرفسور مکگوناگل بالای پله ها ایستاده بود و دانش آموزان رو راهنمایی میکرد.

_همینجا بایستید لطفا ، اسم هرکس رو گفتم میاد رو صندلی میشینه و من کلاه رو روی سرش میزارم و از اونجا به بعد کلاه بقیه کار هارو انجام میده !
آرتور ویزلی !

پسری مو قرمز ، با صورت کک و مکی از جمعیت خارج شد و به سمت صندلی رفت .

_هوووووم ذهن خلاقی داری ، به کار دفتری علاقه مندی و به قوانین احترام میزاری ، کمی شجاعت هم داری آره درسته
گرییییفندووووور

صدای تشویق بچه های گریفندور درامد و آرتور با نیشی باز به سمت میز گریفندور شتافت.

_آلفرد بلک !

آلفرد کاملا آماده و با قدم های محکم به همراه همان لبخند از سر غرورش به سمت صندلی رفت و با سینه ای سپر روی آن نشست و با لوسیوس که منتظر جواب کلاه بود چشم تو چشم شد.

_خیلی سخته ، سخته !
_چی سخته؟ بگو اسلیترین !
_چرا ؟ تو شجاعی ، عاشق خودنمایی ولی در عین حال زورگو و اهل قانون شکنی ! زرنگی و فراگیر اما بی خیال نسبت به تکالیف ! گریفندور میتونه این بوی قرمه سبزیو از کلت دور کنه بچه !
_من نیازی به نوادگان گودریک ندارم این همه آدم و مخصوصا من معطل توایم بگو اسلیترین ، زودباش !
_گستاخیه تو کار منو آسون کرد ، پس نظر من .... اسلییییییترین !

اعضای اسلیترین به همراه پروفسور اسلاگهورن شروع به تشویق کردند ، آلفرد که کماکان آن لبخند غرور آمیزش را حفظ کرده بود همچنان چشم تو چشم لوسیوس به سمت اون رفت و روی نیمکت کنارش نشست !

_سلام لوسیوس ، فکنم متوجه شدی که من اشتباه نمیکنم .
حالا خودت بگو دوسداری تو دسته ای که قرار بسازم باشی یا نه ؟
_هی...ببین ! ... من نمیدونستم تو یه بلکی ! باشه؟
_یک کلمه لوسیوس !
_خب آره ، آره چرا که نه.


خیلی خوب نوشتی! فقط فعل "بذارم" رو چند جا اشتباه نوشته بودی. همچنین لزومی نداره وسط دیالوگ اینتر بزنی و بخشیشو به خط بعد انتقال بدی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۳ ۲۲:۱۸:۱۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۷

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
تصویر شماره ی 1

هری پاتر به همراه رون روی کاناپه نشسته بود و هری داشت اتفاقی که امروز شاهدش بود رو برای رون تعریف میکرد.
-رون باورت نمیشه یک دوئل تمام عیار بود.
-این چیزا رو ول کن،تعریف کن!
-باشه باشه الان تعریف میکنم.
هری از روی کاناپه بلند شد و شروع کرد به تعریف کردن ماجرا!
-چشم تو چشم هم بودن،نگاهشونو از هم نمیدزدیدن!هر کدومشون منتظر اون یکی بود تا اولین حمله رو شروع کنه تا اون یکی بتونی بعد از دفاع کردن یه حمله ی جانانه بکنه!
-هری سریع تر برس به اصل مطلب!
-حوصله کن رون به اونجاشم میرسیم. خب داشتم میگفتم چشم تو چشم هم بودن که دامبلدور چوبدستیشو آورد بالا و حمله رو شروع کرد!
بعد از گفتن این حرف هری به مدت چندثانبه به رون نگاه کرد.
-خب هری بعدش
- هیچی دیگه آیینه شکست!
رون گیج شده بود
-منظورت چیه که آیینه شکست!
-خب دامبلدور داشت توی رختکن دوئل جلوی آیینه خودشو گرم میکرد و بعد یه طلسم زد به آیینه و آیینه شکست.
-منو مسخره کردی؟
-مسخره برای چی؟خودت گفتی برات تعریف کنم دیگه.
-الان داری تعریف میکنی.
-اره دیگه دارم از اول برات تعریف میکنم.
-میشه قسمت دوئلو تعریف کنی.
-باشه!دامبدور و ولدمورت توی سالن وزارت خونه چشم تو چشم هم بو
رون وسط حرف هری میپره و میگه:
-میشه این قسمت چشم تو چشم رو ول کنی.فقط قسمت دوئل رو بگو.
-دارم میگم دیگه یکم صبور باش.بعد از اینکه همدیگه رو برانداز کردن داور سوت زد.
-داورم داشت مگه؟
-انگار که داشته.
-خب برای چی سوت زد؟
-خیلی به هم نگاه کردن وقت دوئل تموم شد.
-ینی چی؟
-هیچی دیگه تموم شد دوئلشون و همه رفتن.خیلی خوب بود نه!کلی چیز از این دوئل یاد گرفتم.
رون بدون اینکه چیز بگه یکی زد تو گوش هری و رفت.



حرفی ندارم بزنم جز اینکه...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۳ ۰:۰۰:۴۸

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۷

لیلی اوانزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ دوشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
باورم نمیشد!
من به هاگوارتز اومده بودم!یه مدرسه ی جادوگری!
پدرم درباره هاگوراتز بهم گفته بود
حتی درباره ی گروه های مدرسه هم بهم گفته بود
گریفندور،اسلیترین،ریونکلا،هافلپاف
اگه قرار بود خودم انتخاب کنم گریفندور رو انتخاب میکردم!
چون همه ی خانواده ی من تو گریفندورن!
ناگهان صدایی رشته ی افکارمو پاره کرد
-دیگه بیاین بریم،گروه بندی داره شروع میشه!
اون مینروا مک گونگال رئیس گروه گریفندور بود
با ترس و لرز وارد سراسری بزرگ شدم
وقتی وارد سراسری شدم با چشمای بهت زدم همه جارو از نظر گذروندم!
با صف جلو رفتیم
اون جلو یه صندلی قرار داشت که کلاه قدیمی روی اون بود!
پروفسور مک گونگال گفت
-اسم هرکس رو میخونم بیاد جلو و کلاه رو روی سرش بزارم
همه به پرفسور مک گونگال خیره شده بودند که بدونن میخواد اسم چه کسی رو بخونه
-آرنیکا اندرسون
نفسم رو تو سینم حبس کردم!
چرا اول من؟!
با ترس لرز رفتم روی صندلی نشستم و کلاه گروه بندی رو روی سرم گذاشتم!
کلاه گفت
-خب بزار ببینم تو رو کجا بندازم...
چند لحظه بعد فریاد زد
-گریفندور
از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم!
دانش آموزانی گریفندور هورائی کشیدن و من رفتم کنار دانش آموزانی گریفندور نشستم
-هرمیون گرنجر
دختری با موهای فرفری و قهوه ای جلو رفت و کلاه رو روی سرش گذاشت
کلاه پس از چندین لحظه فریاد زد
-گریفندور
دانش آموزای گریفندور بازم فریادی سر دادن
-دراکو مالفوی
پسری با موهای بور جلو رفت و کلاه را روی سرش گذاشت
-اسلیترین
این بار نوبت دانش آموزای اسلیترین بود که هورائی بکشت
-رون ویزلی
کلاه بدون تاملی فریاد زد
-گریفندور
پرفسور مک گونگال گفت
-سوزان بونز
دختری جلو رفت و کلاه را روی سر خودش گذاشت
-هافلپاف
دانش آموزان هافلپافی هورائی سر دادن
-تری بوت
-ریونکلا
دانش آموزان ریونکلایی هورائی کشیدن
-هری پاتر
سکوتی سالن رو در برگرفت
پسری با موهای سیاه نامرتب جلو رفت
او زیر لب چیزهایی می‌گفت
کلا پس از چند دقیقه فریاد زد
-گریفندور
دانش آموزان گریفندوری فریادی شادمانه ی بلندتری سر دادن
عالی شد!


اگه بخش گروهبندی خودت و احساساتی که اون لحظه داشتی رو می‌نوشتی خیلی بهتر می‌شد. چون سریع از اون بخش گذشتی. با این حال دلیلی نمی‌بینم تو این مرحله متوقفت کنم. فقط انتهای جملات علائم نگارشی فراموش نشه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۲ ۲۲:۰۲:۰۹

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ جمعه ۳ اسفند ۱۳۹۷

Sanam-potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ جمعه ۳ اسفند ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۳ شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصوير شماره ٥

ذهن صنم : واى خداى من باورم نميشه بلاخره زمانش رسيد . من به هاگوارتز اومدم .
خب اميدوارم بتونم براى گروهم امتياز بيارم و همينطورم اميدوارم اون هرى پاتر مشهور رو ببينم.

پروفسور مك گناگال: خب بچه ها حالا اسم هر كس رو كه خوندم بياد و روى اين صندلى بشينه تا گروهش رو معلوم كنيم.
خانم هرميون گرنجر
هرميون: خب خب خب اصلا نترس چيزى نيست فقط يه گروهبندى سادس!

كلاه گروهبندى: همممم...... بزار ببينم ذهن باحالى دارى .باهوشم كه هستى اما شجاعت و پشتكارم دارى ! حالا تو كدوم گروه بزارمت......
گريفيندور!
هرميون با خوشحالى از جاش بلند ميشه و به طرف ميز گروهش ميره

صنم:واى خدا اون هرى پاتره !!!

پروفسور مك گوناگال: رونالد ويزلى!
رون با تمام استرسى كن تو چهرش موج ميزنه ميره و روى صندلى ميشينه .

كلاه:بازم ويزلى !! خب ميدونم چيكارت كنم
نسلشونم ماشالا زياده .....
گريفيندور!
برادرانش براش دست ميزنن و اون هم ملحق ميشه .
پروفسور : صنم ‍‍### .
با ترس و وأهمه جلو ميرم هيچ دوست ندارم تو اسلايترين باشم چون شنيدم همشون بدن.

كلاه: چه خبره اين تو ...، خب ، اها اما نه ، سخته خيلى سخته، اها
گريفيندور!
تو پوست خودم نميگنجيدم خيلى خوشحال بودم از اينكه تو گريفيندور بودم . بلاخره رفتم و با همه سلام و عليك كردم . تا اينكه ،
پروفسور: هرى پاتر!
سكوت سنگينى برقرار شد. همه ميخواستن بدونن هرى تو چه گروهى ميافته . پروفسور دامبلدور و پروفسور اسنيپ كاملا معلوم بود كه بي نهايت منتظر نتيجن .
كلاه: واى خدا چقد سخته تو وجودت همه چى هست .. بزار فكر كنم .
٥ دقيقه ميگذرد و هرى تمام مدت فقط يك چيز رو تكرار ميكرد ، اسلايترين نباشه

من كه از خدام بود بياد گريفيندور .
كلاه: و حالا اگر ميخواى .
گريفيندور!
ووواااىىىى خدا اومد گريفيندور!!!


خیلی نزدیک به کتاب بود و اگه بیشتر خلاقیت به خرج می‌دادی بهتر بود. فقط سه تا نکته. یکی اینکه دیالوگ‌ها پشت هم نوشته می‌شن و نیازی نیست با اینتر بخشی از اونو به خط بعد انتقال بدی. دوم اینکه علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد جدا می‌شن. در نهایت هم بهتره فامیلت رو همه جا در معرض نمایش نذاری و فقط در صورت لزوم ازش اسم ببری که من اینو از تو متنت حذف کردم.

راستی! "بذار" درسته.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۴ ۱۵:۳۷:۰۷

Sanam

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ جمعه ۳ اسفند ۱۳۹۷

Mira_potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ جمعه ۳ اسفند ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۰ دوشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره ۳

بعد از ماجرای امروز اسنیپ حسابی خستس چون گروهبندی سال اولیا تازه تموم شده و هری برای اولین بار به هاگوارتز اومد اسنیپ با دیدن هری ، با دیدن چشماش بلافاصله یاد لیلی افتاد دختری که عاشقش بود اما پنهانی
اسنیپ بعد مدت ها تصمیم گرفت بره و توی اون اینه نگاهی بندازه
و چی میبینه
لیلی دراغوشش بود و اسنیپ سرشار از خوشحالی و دلتنگی
اسنیپ با چشمانی پر از اشک و صدایی پر از بغض:لیلی ، لیلی، تو موفق شدی تو ..تو بلاخره انجامش دادی می‌دونی اون ..چشماش خیلی شبیهته تو اونو عالی تربیت کردی اما لیلی قلب من چی میشه ...اون ولدمورت نفس های من رو ازم گرفت دست از سرش برنمیدارم
لیلی قراره بزودی بیام پیشت ....بهت قول میدم نذارم هیچ اتفاقی برای هری بیوفته
دوست دارم لیلی

و لیلی همینطور لبخند زنان حرفش رو تایید می‌کنه و میره و اسنیپ دوباره به دنیای واقعی برمیگرده


با اینکه خیلی کوتاه بود، اما خوب نوشته بودی. فقط بیشتر از علائم نگارشی استفاده کن و جملات رو بدون علامت نگارشی رها نکن و حتما با نقطه یا علامت تعجب بهشون پایان بده. حتی بین بعضی جملات مرتبط می‌تونی ویرگول بذاری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۳ ۲۲:۱۱:۴۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.