هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۸

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
سوژه دوئل بین دیدالوس دیگل و پروفسور اسپراوت!

سوژه:اولین روز کاری!



با صدای جیک جیک پرندگان ، شخصی که کسی جز دیدالوس دیگل نبود از رختخواب بلند شد و به سمت محل کارش یعنی وزارت سحر و جادو رفت.او اولین روزش بود که به سمت محل کار جدیدش میرفت.

آن روز قرار بود اسکریم جیور ، وزیر سحر و جادو او را ببیند و در مورد کار های او با دیدالوس سخن بگوید.

دیدالوس بعد از خوردن صبحانه ، به بیرون از خانه رفت و به سمت محل کارش آپارات کرد.


در نزدیکی های وزارت سحر و جادو!


کمی آنطرف تر پروفسور پومانا اسپراوت ، که تازه گاراگاه وزارت سحر و جادو شده بود ، از خانه بیرون رفت.چون مقصدش به محل کارش نزدیک بود پیاده راه افتاد.

پروفسور در خانه را که بست و به سمت وزارت خانه حرکت کرد شخصی را در مقابل خود دید که یک کلاه کشیده سرش بود و صورتش را با نقابی پوشانده بود.

پروفسور که می دانست او یک مرگخوار است به روی او چودستی کشید و وقتی خواست او را طلسم کند ، مرگخوار او را زودتر بیهوش کرده و او را تحت طلسم فرمان گرفت.لرد از قبل به او دستور داده بود که این شخص را در تحت کنترل گیرد و جاسوسی وزارت خانه و اعضا ء محفلی که عضو وزارت بودند را بکند.


مرگخوار بلافاصله از او دور شد و پروفسیور اسپراوت با قیافه ای متعجب (تحت طلسم فرمان)به راه افتاد.

در وزارت خانه!

دیدالوس دیگل که تازه وارد محل کار جدیدش شده بود با خوشحالی بسیاری همه جا را نگاه می کرذ که شخصی را دید که پشت سرش با قیافه ی متعجب واردشد.

دیدا برگشت و به پروفسور اسپراوت گفت:سلام...خوبی؟تو هم مثل من اولین روزته؟

پروفسور جوابی خشک داد:آره!

دیدا در گوش پروفسور به آرامی گفت:تو هم از طرف آلبوس دامبلدور اومدی؟

پروفسور اسپراوت به خشکی دوباره پاسخ بله داد و باعث عصبی شدن دیدالوس دیگل شد.

آن دو که قرار بود با اسکریم جیور صحبت کنند ، با هم به اتاق او وارد شدند و بعد از سلام و احوال پرسی ، به دستور وزیر هر دو روی صندلی روبروی وزیر نشستند.

وزیر گفت:خب شما اگر درست بگم اولین روز کاریتونه و من باید وظیفه ی گاراگاهی شما رو مشخص کنم.

او به قیافه ی بی حالت اسپراوت و به قیافه ی خوشحال دیدالوس نگاه کرد و گفت:شما دو تا همکار هستید.باید یکی از مرگخوار ها که معمولا خیلی خوب طلسم فرمان رو بلده پیدا کنید.اون شخص ایوانم روزیه هست.

دیدالوس که قیافه ای متعجب متفکر به خود گرفته بود به قیافه ی پروفسور که حالا حالت نگران گرفته بود نگریست.

اسکریم جیور آنها را به دفترشان راهنمایی کرد و گفت که در مورد ایوان روزیه ، تحقیق کنند.


در دفتر دیدالوس و پومانا!


اتاق کوچکی که دیدا و پومانا در آن اتراق کرده بودند بسیار نورانی و رو به آفتاب بود.

دیدالوس به پروفسور گفت:جای خوبیه نه؟

پروفسور جواب نداد.

دیدالوس بدون توجهی به پروفسور که رفتارش تغییر کرده بود رو به پنجره کرد و گفت:این ایوان روزیه رو باید پیدا کنیم.ممکنه هر کسی رو تحت طلسم فرمان قرار بده.حتی محفلی ها رو.

دیدا برگشت و چیزی در وقابل دید که باور نمیکرد.

پروفسور اسپراوت چوبدستی ای به دستش گرفته بود و با چشمان خوبی و خشمگینش به دیدا چشم دوخته بود.با صدای دورگه گفت:

-تو رو باید مثل یک سگ بگشم دیگل!

دیدالوس گفت:چی میگی؟حالت خوبـــ...؟

-آواداکداورا!

نور سبز رنگی به سمت دیدالوس پرتاب شد.دیدا پرید و پشت میزی سنگر گرفت.

بعد دوباره بلند شد و گفت:معلوم هست چیکار می کنی؟میدونی اگر این طلسم به من می خورد چی میـــ...؟

نور سبز دیگری به سمت دیدالوس آمد.دیدا این بار نتوانست سنگر بگیرد ولی صندلی کوچکی را مانند سپر جلوی خود گرفت...صندلی به آتش کشیده شد...دیدالوس نمیدانست اسپراوت تحت طلسم فرمان است...

دیدا صندلی به آتش کشیده را به سمت اسپراوت پرتاب کرد و او چوبدستی از دستش ول شد...به سمتش پرید و با طلسم سبز رنگی سینه ی او را شکافت!


دیدا که خون جلوی چشمش را گرفته بود گفت:خودت خواستی!

دیدا به سمت پنجره رفت و مردی شنل پوش را دید که به او می خندید...او کسی نبود جز ایوان روزیه!

دیدا که قضیه را فهمیده بود دودستی بر سرش کوبید و رفت تا اسکریم جیور را با خبر کند...


پایان!




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
-داور نمیخواد زیاد به خودت زحمت بدی.من شکست رو از سوروس قبول دارم چرا که در حال حاضر مریض هستم و وقت رول زنی در حد و اندازه خودم رو ندارم.البته پست سوروس هم به شدت قشنگ هست و فقط برای این شرکت میکنم که زیر قولم نزده باشم.

---------------------
خیانت!هر موقع این کلمه به ذهنم میرسه مو های تنم سیخ میشه.من در طول سالیان زندگیم بسیار مورد خیانت دوستانم قرار گرفتم و به همین خاطر حتی از فکر کردن به این کلمه هم بدم میاد و هر موقع به ذهنم میرسه حالم بد میشه.خیانت چیزیه که هر انسانی رو از پا در میاره و حداقل برای مدتی افسرده میکنه.کما اینکه زخم خیانت تا مدت ها بر روی ذهن آدم باقی میمونه.حالا من که بارها و بارها توسط دوستانم مورد خیانت قرار گرفتم چرا باید به زندگی ادامه بدم؟

جدیدن از همه چیز میترسم.زندگی برام سخت شده و دیگه با هیچکس دوست نمیشم.دیگه به هیچکس اعتمادی ندارم و با هیچکس رابطه نزدیکی برقرار نمیکنم.خیلی از درخواست ها رو قبول نمیکنم چرا که میترسم بر ضررم باشه.تبدیل شدم به یه انسان گوشه گیر تو خونه نشسته که فقط روزنامه میخونه،غذا میخوره و هر از گاهی کتاب میخونم.

دیگه زندگی برام تلخ شده.حتی به اجزای بدنمم اعتماد ندارم.هر لحظه احساس میکنم که یکی از اعضای بدنم بهم خیانت میکنن و جونم رو از دست میدم.آخرین دارایی من که در حال حاضر ارزشی هم نداره برام.

به طرف پشت بوم خونمون میرم.باید از این زندگی راحت بشم.با ناراحتی به لبه پشت بوم میام.یاد تمام خاطرات خوب و بد زندگیم میفتم.چشمانم رو میبندم ولی اشک چشمانم از زیر پلک هام بیرون میزنه.چه خاطرات خوبی که با خانوادم داشتم.از وقتی که اونها کشته شدن زندگی روی خوبش رو از من کنار کشید و من فقط بد شانسی میاورم.لحظه ای که دوست دخترم رو می بوسیدم رو به خاطر میارم.بعد از اون زمانی که بهترین دوستم رو در حالی بی ناموسی باهاش دیدم رو به یاد میارم.از زندگی خسته تر میشم.وقتی دارایی هام توسط دوستانم دزدیده شد رو به یاد میاورم زندگی رو بی ارزش میدونم.خودم رو به پایین پرتاب میکنم.

باد سردی که به صورتم میخوره باعث میشه که لذت ببرم.با وحشت جیغ میکشم.دوست نداشتم که خودکشی کنم.الان احساس میکنم که کار احمقانه ای کردم و بر خودم لعنت میفرستم.دست و پام رو هوا تکون میدم ولی هیچ فایده ای نداره.با سرعت بیشتری به طرف زمین نزدیک میشم.از خدا میخوام که کمکم کنه.توانایی باز کردن چشمانم رو ندارم.داد میزنم و به طرف پایین میرم.مرگ رو در دو قدمی خودم میبینم وبا دنیای اطرافم خداحافظی میکنم. ناگهان احساس میکنم در حال خیس شدنم.فکر میکنم که داره بارون میاد و چقدر خوب که زمانی که بارون میاد میمیرم.چشمانم رو باز میکنم و میبینم که تمام اطرفم رو آب تشکیل داده.دست و پا میزنم و سرم رو از آب بیرون میارم.

درون استخر بزرگ خونه ام افتادم و با تعجب به اطرفم نگاه میکنم.با خوشحالی فریاد میزنم و از استخر بیرون میام.من زنده موندم و حالا میتونم زندگی جدیدی برای خودم درست کنم.خدا زندگی دوباره ای بهم داده و من میخوام ازش استفاده کنم.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸

hdmfans


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ سه شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ دوشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
به نام حق
با سلام !



موضوع دوئل : خیانت


طرف دوئل : ایگور کارکاروف


شبی سرد و تاریک بود که با قطرات درشت باران مزین شده بود. ندای آن شب، زوزه های گرگ هایی بود که هر شب تا صبح می خواندند تا گوش های شب را نوازش کنند و به آن آرامشی وصف ناپذیر هدیه دهند.

در آن شب تاریک،‌ مردی که شنلی سرخ بر تن داشت و کلاس شنل، سر و صورتش را پوشانده بود، بر روی برگ های خشک پاییزی گام بر می داشت، و به سمت کلبه ای چوبی و پوسیده می رفت که در چنان شبی ، بزرگان عالم سیاهی، پس از چند ماه، در آن گرد هم می آمدند.

همچنان به پیرویش ادامه داد تا آن که بدانجا رسید. دستگیره ی زنگ زده ی مار شکل کلبه را گرفت و آن را چند بار به در کوبید. لحظاتی بعد، چهره ای مملو از نفرت، در حالی که در را می گشود در مقابلش پدیدار گشت. با چشمان سیاه نافذش به سرخ پوش نگریست، سپس رویش را برگرداند و به صندلیش بازگشت. شنل پوش وارد شد و در نگاه اول با میزی بزرگ و مستطیل شکل روبرو شد که چهره هایی آشنا در دور تا دور آن به چشم می خورد.

کلاس شنلش را برداشت و در را بست. به دیوار و سقف قدیمی و پوسیده ی کلبه نگاه کرد، سپس همگام با صدای قیژ قیژ چوب زیر پایش به سوی یک صندلی راحتی رفت که در انتهای میز قرار داشت، و لرد سیاه بر ان تکیه زده بود. تعظیمی کرد.
- خوش اومدی ایگور. بازگشتت رو تبریک میگم...

این ها کلماتی طعنه آمیز بود که زمانی از دهان لرد ولدمورت خارج می شد، که لبانش به اختیار وی، می جنبیدند.

- نباید انتظار خوشامد گویی از سوی دوستان سابقت داشته باشی، به همین دلیل هم برات صندلی تدارک دیده نشده.

و آن گاه با لبخندی تمسخرآمیز، از چهره ی در هم رفته ی ایگور استقبال کرد. آن گاه ایگور کارکاروف در حالی که شکوهش را زیر پایش می گذاشت، تا زندگیش را تضمین کند در مقابل لرد سیاه زانو زد و با لحنی محکم و سرشار از وفاداری دیرینه، گفت: « من به نام لرد سیاه قسم می خورم که خیانت گذشته ام را جبران کنم، خیانتی که در پشت پرده اش، خائنانی دیگر گردانندگی می کردند ...

و این بار، از زمان ورود ایگور، اولین بار بود که لبخند مضحک لرد سیاه از روی لبانش محو گشت، و طوری رفتار کرد که در انتظار ادامه ی سخنان متهم است.

- من می خواهم نامی از خائنانی ببرم که مرا به عروسکی در آشکارا بدل کردند و به بازی گرفتند، و خود در خفا همه ی اقدامات را برای براندازی بزرگ ترین جادوگر، که قدرت روزافزونش، موقعیتشان را به خطر می انداخت، انجام دادند...

در همین هنگام، بلاتریکس لسترنج که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، از روی صندلیش بلند شد و فریاد زد:‌ » دهنتو ببند ! چطور جرئت می کنی ... »

اما در پاسخ لرد ولدمورت از او خواست تا آرام باشد و ایگور با قهقهه ای وحشیانه از آن استقبال کرد که لرد را به شگفتی واداشت.

- گردانندگان به خروش آمده اند، چرا که نابودی خود را نزدیک می بینند ... چه کسی در مقابل من، می ایستد و مرا به باد توهین می گیرد، جز کسی که خود از گردانندگان این بازی است، جز کسی که روزها در تلاش بود من را پیش از این شب نابود سازد، اما نتوانست ... چه چیزی جز جاه طلبی های یک آرزومند تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه می تواند، فکر بکر و گرداننده ی اصلی این غائله باشد ...

اما دیگر چیزی نگفت. و لرد سیاه نیز در کمال ارامش اما با لحنی تهدید آمیز گفت: « مدرکی داری؟ »

- نه ... اما در ازای آن حاضرم با کسی که می خواست جانشین شما شود مبارزه کنم، اگر او پیروز شد بدان معناست که من موجود ضعیفی هستم که حتی در اثبات ادعای خود ناتوانم اما اگر من پیروز شدم، او را خواهم کشت، و همچنین تمامی کسانی را که گرداننده ی ان ماجرا بودند و در این گردهمایی حضور دارند ...

لرد گفت: « شهامتت رو زیاد کردی، ایگور اما من هم مشتاقم که در مورد این گردانندگان تصورات تو بیشتر بدانم، پس با سوروس به دوئل بپرداز. »

سوروس که از همان ابتدا مورد تهاجمات لفظی ایگور قرار گرفته بود، با عزمی راسخ از صندلیش برخاست و به لرد سیاه تعظیمی کرد : « من تا پای جان مبارزه می کنم تا این موجود ضعیف را که حتی برای نجات خود حاضر است همگان را به کان توطئه ها و دسیسه ها کشد، نابود سازم ... چنین پیروان خائنی شایسته ی خدمت به لرد بزرگ نیستند ... »

این ها سخنانی بودند که لرد سیاه می شنید و هنوز نمی دانست که کدام یک عاری از دروغ و نیرنگ است، و این را فهمیده بود که تنها راه موجود برای اثبات این ادعا، راهی است که ایگور کارکاروف خائن پیشنهاد کرده، و جز ان چاره ای نیست. به خوبی این را درک می کرد، که ایگور کارکاروف با پای خودش گام در دهان مرگ نهاده بود، پس حتی این نیز می توانست بر ادعاهایش صحه بگذارد.

- بسیار خب. در بیرون از کلبه، دوئل خواهید کرد و من شروط ایگور را می پذیرم.

با این حرف، مرگخواران به خصوصی برخی از ان ها عصبانی شده بودند و برخی به خود می ژکیدند اما جرئت آن را که با صدای بلند اعتراض کنند، نداشتند.

لرد سیاه در جلوی همه ی آن ها به راه افتاد و از کلبه خارج شد، و به دنبال وی دیگر یاران تاریکی نیز از کلبه خارج شدند. آن گاه به دستور لرد سیاه تعدادی از ان ها با چوبدستی های مرگبارشان در زیر نور شب، انوار رنگارنگی ایجاد کردند تا دوئل دو جادوگر را ببینند که از قبل پیروز قطعی آن را می دانستند، هر چند آنان که همچون بلاتریکس بودند، از نتیجه ی نگرانی بسیار داشتند.
سوروس اسنیپ زودتر از ایگور کارکاروف دوئل را آغاز کرد و وردی غیرکلامی را به سوی رقیب و در عین حال دشمنش روانه ساخت. ایگور توانست جلوی پرتاب شدن خودش را به زمین بگیرد و بدین سان،‌ از ورد مرگبار آواداکداورای، اسنیپ که در گام بعدیش به سوی اون فرستاده بود، خود را نجات دهد.
- کروشیو
این بار ایگور، ورد خود را نثار اسنیپ ساخت و بلافاصله فریاد زد : « اکسپلیاروموس. »

و به محض ادای حرف "س"، وردی غیر کلامی را به سوی اسنیپ روانه ساخت که منجر شد اشعه ای فیروزه ای رنگ و درخشان در شب تاریک، به اسنیپ برخورد کند.

او تمام تلاشش را برای حیات خود و ادعای حرف هایی می کرد، که از درستی تک تکشان اطمینان یافته بود، اما رقیبی خطیر در مقابل خود می دید که می توانست با توانایی هایش به زودی او را نابود سازد.

ایگور کارکاروف، به سرعت این فکر را از ذهنش دور کرد و تمرکزش را بر ورد نهایی نهاد : « آواداکداورا ... »

اما سوروس قهارتر از ان بود که با چند ورد ساده ی غیرکلامی فریب ایگور را بخورد و بعد از ان با ورد مرگ، گام به دنیای دیگری بگذارد. به سرعت غیب شد و در پشت سر ایگور ظاهر شد، اما اکنون زمان روانه ساختن ورد مرگ نبود، پس نخستین کاری که باید می کرد خلع سلاح حریفش بود. این کار به سرعت با اشعه ای سرخ رنگ انجام شد و اکنون ایگور کارکاروف، چیز دیگری را برای زنده ماندن نداشت به جز خنجر کوچکی که در زیر شلوارش پنهان نهاده بود، اما باید سریع عمل می کرد.

شنلش را به ارامی در آورد و ناگهان با شدت تمام آن را به سوی وردی که از دهان اسنیپ خارج شده بود،و اشعه ی سبزی ناشی از آن به سمت وی نشانه می رفت، انداخت و خود نیز جاخالی داد. به سعرت خنجر را در آورد و به جلو حمله ور شد. در نگاهی سطحی لرد سیاه همه چیز را فهمید و گویی منتظر بود که آن گونه این غائله خاتمه یابد که ایگور می خواست، اما بلاتریکس در مقابل ایگور قرار گرفت و چوبدستیش را به سوی او نشانه رفت.
- برگرد بلا ...
- متأسفم لرد ...
در همین حین، اسنیپ نیز از آن شنل رهایی یافته بود، اما بلاتریکس سد راهش بود.

همزمان دو صدای آواداکداورا در فضا طنین انداز شد و به سویی پیش رفت تا ماه را به رنگ خون درآورد، اما یکی به هدف نخورد و دیگری با جیغ یک زن پایان یافت. این بار بلاتریکس قربانی نافرمانی خود گشته بود و لرد سیاه که تحمل هیچ گونه نافرمانی را داشت، او را به قعر دره ی مرگ پرتاب کرده بود.

لرزه بر تن مرگخواران افتاده بود و عرق ناشی از ترس بر صورت هایشان جاری گشته و بار دیگر سوروس اسنیپ در مقابل رقیب خسته اش قرار گرفته بود اما پیش از ان که این دوئل ادامه یابد، به دست لرد سیاه پایان یافت: « چوبدستیتو بنداز سوروس. »

این فرمانی صریح و اشکار از سوی لرد ولدمورت بود، و سوروس چاره ای جز اطاعت نمی دید، پس چوبدستیش را به ارامی به سوی زمین برد و در حالی که دولا شده بود،‌سعی کرد آن را بر زمین بگذارد، اما حسی درونی مانع از این کار می شد، و زمانی که آوای آلبوس دامبلدور در سرش طنین انداز شد، راهش را یافت. چوبدستی را به سوی لرد سیاه گرفت و فریاد زد: « ائورو نوتالیکا ...»

لرد سیاه نتوانست از این ورد خودرا نجات دهد، چرا که سرعت اشعه ی طلایی رنگ بیش از آن بود، که می پنداشت.

اشعه به ولدمورت برخورد کرد و او اکنون به تدریج کوچک تر می شد، تا آن که به تکه گوشتی بدل شد، تا زمانی که جاودانه سازهایش نابود شوند، و این لحظه ای بود که ایگور کارکاروف با خنجرش خود را کشت چرا که دیگر راهی برای زنده ماندنش باز نمانده بود ...


با تشکر



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ جمعه ۵ تیر ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
سکوی نه و سه چهارم

آفتاب درخشان بر بالای سکوی نه سه چهارم نوید یک روز درخشان و دلپذیر را می داد.
جادوگران در حالیکه چشمان متعجب ماگل ها آنهارا دنبال می کرد به سرعت از میانشان رد شده و اندکی بعد در مکانی نامفهوم برای آنها ناپدید می شدند.

درست آنطرف سکو ، جایی که هیچ ماگلی در رفت و آمد نبوده، جادوگران در حالیکه فرزندان خود را با امر و نهی فراوان وارد قطار می کردند مرد سیاه چرده ای که هیکل عضلانی اش حتی از پشت ردای بنفش و بلندش قابل مشاهده بود به گوشه ای رفته و در سایه یکی از سایبان ها نظاره گر جمعیت درهم رو به روی قطار شد.

- دیر اومدی کینگزلی!
صدایی بم و کلفت که گویی از پیرمردی خسته از زندگی شنیده می شد رشته افکار کینگزلی شکلبوت را پاره کرد.
کینگزلی بدون اینکه برگردد و به منبع صدا نگاه بکند زیر لب گفت : فکر می کردم با این شلوغی نتونی دوباره خراب کاری بکنی ریشو!

کینگزلی در حالیکه با نیشخندی کلمه آخرش را ادا می کرد خواست برگردد و برای اولین بار چهره مخاطبش را ببیند که ناگهان دردی وحشتناک همراه با سوزشی غیر قابل تحمل در پشت کمرش در صورت سیاهش ته رنگی از قرمز دیده شد.

کینگزلی حالا برگشته بود و در حالیکه به جن صد و بیست سانتی متری نگاه می کرد غرید : تو چطور... تو چطور جرئت کردی؟
و سپس درحالیکه دستش را به سمت چوب دستی اش می برد خواست تا عکس العملی نشان بدهد ولی دست کوتاه ولی قوی بادراد مانع این کار شد.
- از جونت سیر شدی؟ میدونی کارآگاها ده دقیقه ای به اینجا می رسن؟

کینگزلی سرش را به نشانه مخالفت تکان داده و با فریادی دست بادراد را از روی دستش کنار زده و چوبش را به سمت بادراد ریشو گرفت.
- استیوپیفای

بادراد به سرعت جستی زده و در پشت اولین صندلی سنگی پناه گرفت.
با فرستاده شدن اختر صدای جیغ و فریاد جادوگران در صدای سوت قطار گم شد.
بادراد به سرعت دستش را بر روی ساعدش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد : موقعیت خطرناک ، مرگ خواران عزیز!

حال باید تا رسیدن کمک کینگزلی را معطل می کرد. می دانست که توانایی رو در رویی با وی را که یکی از برجسته ترین کارآگاهان است را ندارد.

کینگزلی نزدیک تر آمده بود و بی توجه به مردم که هراسان و بی جهت به هر سمت و سویی می دویدند چوبش را به سمت بادراد گرفته بود.
- دفعه بعد اولین مرگ خوار که پیش من بیاد سوزش آواداکاداورا رو میتونه روی پیشونیش احساس بکنه. آواداکاداورا!

با فرستاده شدن طلسم سبزرنگ شدت جیغ مردم افزایش یافت. طلسم با برخورد با صندلی سنگی ای که بادراد در پشت آن پناه گرفته بود باعث شد تا صندلی را شکسته و آن را به هزاران تکه سنگی تبدیل کند.

حالا بادراد بی دفاع رو به روی کینگزلی خشمگینی قرار گرفته بود که چوبش را مستقیم به سمت وی گرفته بود.
- تو از همین الان مردی بادراد. تو باید عبرتی باشی برای بقیه نوچه های ولدمورت!
آواداکاداورا!

بادراد چشمانش را بست. هر لحظه انتظار آن را می کشید که طلسم به وی برخورد بکند و او را همچون مجسمه ای سنگی بر روی سنگفرش سرد سکوی نه و سچهارم بیندازد ولی این صدای افتادن کینگزلی بود که باعث شد بادراد چشمانش را باز کند.

درست پشت جنازه بی روح کینگزلی لوسیوس مالفوی و بلاتریکس لسترنج قرار داشتند.
بادراد در حالیکه نفسش را با سر و صدا بیرون می داد از جایش بلند شده و بدون هیچ حرفی همراه دو ناجی خود در میان دود و سوت بلند قطار غیب شد.


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ سه شنبه ۲ تیر ۱۳۸۸

اوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۱ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 161
آفلاین
راهروی کلاس تغییر شکل طبقه ی 7

امروز کلاس گرفندوری ها با اسلیترینی ها یکی شده می دونی دیدا؟
این صدای دوست صمیمی دیدا بود در یه قسمت دیگر دوست اوری به اوری گفت

در کلاس تغییر شکل
اوری:دیگل می خوای به چی تبدیک شی به موش

دیدا:تو به چی می خوای تبدیل شی اوری به مورچه تبدیل شی زور داره

اوری فهمید که دیدا لوس حسودیش شده

بعد پروفسور مک گونگال وارد کلاس شد و گفت:سلام به همگی امروز کلاس تغیر شکله و همگی می دونید که باید اسمتون ثبت بشه و بره به وزارت سحرو جادو

خت بچه ها اول از ریونکلاو بعد هافلپاف بعد گریفندور و آخر اسلیترین امتحان می دن حالا اول کی از ریونکلاو امتحان میده

یه دختری بلند شد که اوری تا اون موقع ندیده بود بعد که رفت تبدیل به خوکچه هندی شد

تمام اسلیترینی ها خندیدن و دختره گریش گرفت

در همان زمان پروفسور به همه ی اسلیترینی ها منفی داد و اسلیترینی ها عصبانی شدن ولی اوری هنوز لبخند شرارت بر لبانش بود :bat:

دو ساعت بعد


نوبت نوبت گریفندوری ها شده بود

چند نفر رفتند و بعد نوبت دیدا شد

دیدا جلوی پروفسور رفت و تبدیل به یک خرس قهوه ای شد

پروفسور:خوب قبول شدی دیگل

بعد نوبت به اسلیترینی ها رسید

پروفسور بعد این که اسم چند نفر را خواند نوبت به اوری رسید

پروفسور:اوری زود باش دیگه

اوری:ااااا پرو...

در همین لحظه صدای خنده ی گریفندوری ها بلند شد و آنها فکر می کردند اوری بلد نیست تغییر شکل بده

اوری در آن لحظه عصبانی شد زانو زد کرد که یک پا با زانو و یک پا با کف پا بر روی زمین ودستش جوری شد که انگار می خواست نور اتاق را بگیرد ترس در وجود پروفسور سایه انداخت زبان اوری بیرون آمد و چشمانش سفید شد

نور اتاق به تاریکی گرایید و تاریکی همه جا را گرفت

بعد از چند ثانیه نور اتاق روشن شد و اوری به موجودی که تا حالا هیچ کس ندیده بود تبدیل شد و استیل ایستادنش شبیه مرده ها بود دست های ضربدری شکل و چشم سفیدش به زرد چرکی تبدیل شد

همه:

پروفسور:توتو ققببوللی اووریی
(معنی:تو قبولی اوری)

اوری:

فردا


سر گروه هر گروه:همگی برن به خوابگاهشان سریع

در آنروز پروفسور مک گونگال اوری را به اتاقش آورده بود و از آنور دامبلدور دیدا را به اتاقش دعوت کرده بود و جفتشان ساعت 12 کلاسشان تموم می شد

ساعت 12

اوری از پشت دیدا به او گفت دامبلدور با تو چی کار داشت دیگل

دیدا:به تو ربطی داره اوری

بعد دیدا بعد این که چند ثانیه راه رفت دید اوری نیامده است و به پشتش نگاه کرد دید که اوری در حال زانو زدن است

شمع ها برای چند ثانیه خاموش شد و در همین زمان دیدا به خرس و اوری به آن موجود تبدیل شد وبا جنگ با هم پرداختند

اول اوری حمله کرد و چشم دیگل را کور کرد و بعد گردنش را گاز گرفت خونی از گردن خرس چکید و دهن اوری پر از خون شد

اوری از این خون لذت می برد بعد دیدا در همین حالت تغییر شکل داد و رویش را به طرف اوری کرد و مرد

اوری از این فرصت استفاده کرد و از مدرسه در رفت و به لرد سیاه پیوست


ویرایش شده توسط اوری در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲ ۱۴:۴۷:۲۹

شناسه ی قبلیم که بعد از این ساختمش ولی دوباره برگشتم به این

اینه

عمرا اگه فهمیده باشی چی گفتم

چاکر همه بچه های قدیمی (کینگزلی شکلبوت ، پیوز ، رفوس ، زاخاریاس ، دادالوس دیگل و خیلی های دیگه که حال ندارم بنویسم اسمشون رو )



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ سه شنبه ۲ تیر ۱۳۸۸

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
کلاس تغییر شکل.

هوا سرد و بارانی بود.در آسمان ذره ای میان ابر ها فاصله نیوفتاده بود.انگار قرار بود آنروز هاگوارتز را ابر ها خیس کنند...

با صدای زنگ گروهی از دانش آموزان سال هفتمی هاگوارتز به سوی قلعه رفتند.آنروز قرار بود که در کلاس تغییر شکل شرکت کنند.

دیدالوس دیگل دانش آموز زرنگ گروه گریفندور با همراه بقیه ی دوستانش در حالی که از سرما به هم چسبیده بودند به سمت کلاس رفت.

آن روز گریفندور و اسلیترین با هم کلاس داشتند و معلوم نبود که مک گونگال برای آنها چه برنامه ای در نظر گرفته.گروهی می گفتند که کسانی که جانور نما بوده اند را می خواهد اسم هایشان را ثبت کند تا به وزارت خانه بدهد.

بچه ها در دو صف(گریفندور و اسلیترین) پشت در کلاس تغییر شکل ایستاده بودند و منتظر پروفسور مک گونگال استاد تغیبر شکل شدند.

با دیر کردن مک گونگال بچه های اسلیترینی و یا گریفیندور ها به گروه مخالف خود متلک می انداختند.اوری که ترفداران بسیاری داشت رو به دیدالوس دیگل کرد و گفت:هی دیگل...امروز می خوای جلوی مک گونگال تبدیل به چی بشی ها؟تبدیل به یک ملخ؟

با گفتن این کلمه تمام اسلیترینی ها یا حتی بعضی گریفندوری ها قهقهه ی خندعه رو سر دادند.

یکی از دوست های دیدالوس که به اون نزدیک بود به دیدالوس گفت:ولشون کن...معلوم نیست خودش به چیزی اصلا تبدیل شه...اِ...راستی قرص اعصابتو خوردی؟

دیدالوس که قرصش را که خانم پامفری برایش تجویز کرده بود یادش رفته بود گفت:نه... ولی مشکلی نیست.

پس از دو دقیقه ی دیگر صبر پروفسور مک گونگال با صدای تاپ توپ به در کلاس رسید.سر وضعش خیس و نامرتب بود و انگار که می خواسته قبل از آمدن به کلاس به حمام برود ولی با لباس رفته بود و برگشته بود.

پروفسور گفت:عجب بارونی...عجب...بفرمایید تو.

پروفسور در را باز کرد و بچه ها وارد شدند.بعد از دودقیقه خانم مک گونگال پشت میز نشت و گفت:

-امروز می خوام کسانی که تمرین کردن تا جانورنما بشن رو ثبت کنم.اگر درست و بی نقص تبدیل به جانور مورد نظرش شد اون رو ثبت می کنیم و ...

صدای اوری از گوشه کلاس آمد:نمیشه ثبت نکنید؟

بچه ها با ترس به او نگاه کردند.پروفسور گفت:نخیر آقای اوری.
سپس انگار که در کارش وقفه ایجاد نشده بود گفت:خب...ثبت می کنیم و به وزارتخونه می دهیم...

به پشت میزش رفت و عینکش را در آورد و روی میز گذاشت.چشم هایش را مالید و گفت:از اسلیترین...کی داوطلب بوده؟

اوری که این انتظار ازش ی رفت بلند شد و گفت:من.

پروفسور گفت:آقای اوری لطفا بیایید جلوی من و تغییر شکل دهید.

اوری جلو آمد اندکی صبر کرد سپس شروع کرد به چرخیدن به دور خود و بعد از مدتی تبدیل به یک سگ سیاه بزرگ شد که بسیاری را از جمله دیدالوس یاد سیریوس بلک می انداخت...

اوری غرشی کرد که همه را ترساند حتی مک گونگال اما دیدالوس به دلیل خاصی عصبی به نظر می رسید و به صحنه توجهی نداشت.داشت انگشت دست را بر روی میز می کوبید...

پروفسور گفت:کافیه آقای اوری...شما قبولید.

بسیاری برای او دست زدند.اوری نشست و داوطلب بعدی یعنی دیدالوس دیگل از جا بلند شد و به وسط کلاس رفت...چهره ی همیشه آرامش عصبی و خطر ناک به نظر می رسید...

بدون تمرکزی شروع به چرخیدن کرد و بلافاصله همه از دیدن موجودی که در برابر خود میدیدند ترسیده و هراسان شدند...

موجودی که در برابر آنها بود یک یوزپلنگ سیاه آمریکایی(جــگــوار) درنده خو بود.
مک گونگال بدون نگاهی گفت:متشکرم آقای دیگل می تونید برید...

دیدالوس تبدیل به خودش شد و با حالتی عصبی تر از قبل به اوری نگاهی انداخت و روی صندلی نشست...

زنگ خورد و بچه ها در دل شب قدم گذاشتند تا به سرسرای عمومی برسند و شامی بخوردند ولی کسی جز دیدالوس متوجه ی سگ سیاهی نشد که برگی در دست داشت و به سمت خارج از هاگوارتز می دوید...

دیدالوس فهمید که او اوری هست.فکری به ذهنش رسید و تبدیل به جگوار شد و به دنبال اوری رفت.

بعد از یک ساعت تعقیب دیدالوس به اوری رسید و دندان های تیزش را در کمر اوری فرو کرد...خون از کمر اوری پاشید.
اوری ناله ای کرد،کاغذ از دهانش رها شد و باد آن را برد.

اوری هم شروع کرد به جنگیدن و گاز گرفت.دو جانورنما آنقدر با هم جنگیدند تا فرد قوی تر یعنی دیدالوس اوری را کم نیرو به زمین انداخت.

دیدالوس تبدیل به خودش شد و ایستاد...عصبی بود...از دهانش خون می چکید و تشنه ی کشتن بود...کشتن!

نور سبز رنگی از چوبی که دستش بود خارج کرد و سگ مرده را در تاریکی شب رها کرد و رفت...

به سرسرای عمومی که رسید صدای جیغ مک گونگال را می شنید که می گفت:کاغذ...کاغذ انونما ها رو دزدیدن...

اما دیدالوس که لبخندی به لب داشت شام نخورده به خوابگاه رفت...


پایان!!!




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
جاسوس

هوای گرم زمستانی مثل يكی از روز های تابستان می مانست. بر روی تخت دو نفره اش دراز كشيده بود. نمی توانست ماموريتی را كه به او سپرده بودند انجام دهد.

-اينكار رو بكن.

وجدانش هيچ گاه رهايش نمی كرد. حتی به او اجازه نمی داد لحظاتی خودش تصميم بگيرد. نور خورشيد روی صورتش افتاده بود. ناراحت به نظر می رسيد. ابروهايش بدون كوچكترين ظرافتی به هم گره خورده بودند. دستش را روی دلش گذاشت تا شايد وجدانش به پند دادنهايش ادامه ندهد.

-چرا كاری رو كه قبول كردی انجامش نمی دی؟

آخر چرا آن كار را قبول كرده بود؟ درست بود كه موهای بارتی را كنده بود... درست بود كه بارتی را در كمد رنگ و رو رفته ی گوشه ی اتاقش زندانی كرده بود... درست بود كه معجون را ساخته بود... همه ی اينها درست بود... اما رو به رو شدن با ولدمورت حتی در شكل بارتی هم وحشتناك به نظر می رسيد... ولدمورتی كه می توانست با چشمان سرخ رنگش تا اعماق مغز انسان نفوذ كند...

اگر پيش دامبلدور می رفت و می گفت نمی تواند آن كار را انجام دهد چه می شد؟ دامبلدوری كه به او اعتماد كرده بود... دامبلدور مو سفيدی كه با تمام مهربانی هايش عصبانی هم می شد... از همه بدتر، او جلوی همه محفلی ها قول داده بود...

-ديدی، بهتره به قولت عمل كنی...

اگر خودش را گم و گور می كرد چه؟ ديگر از شر اين ماموريت خطرناك راحت می شد... می توانست بقيه عمرش را در دوردست ها بگذراند... می توانست از اين خطر رهايی بجويد...

-نه... اين كار درست نيست... بايد به قولت عمل كنی...

غلتی زد تا آفتاب چشمانش را نزند، گرمش شده بود، كاغذی را برداشت كه سفيدِ سفيد بود. تكانش داد تا باد به صورتش بخورد... آخيش... چه قدر از گرما رها شدن لذت بخش بود...

بلوز سياهش را كند، احساس می كرد گرمايی كه به او حمله كرده بود به خاطر بلوزش بود، پيراهن سپيدی را از كمدی كه با رنگ صورتی بر رويش گل كشيده بودند برداشت و پوشيد، چه قدر راحت تر بود...

-ديدی؟ سفيد خيلی بهتر از سياهه... تو هم بايد سفيد باشی...

به طرزی غير منتظره حرف وجدانش را باور كرد، او در گروهی سفيد عضو بود، يك جاسوسی سفيد مشكلی برايش ايجاد نمی كرد، چرا بايد با تفكرات سياه سفيد بودنش را خراب می كرد... به سمت سطل زباله ی استوانه ای مانندش در گوشه ی اتاق دويد، سرش را بر روی آن خم كرد تا شايد تفكرات سياهش از مغزش به سطل زباله انتقال پيدا كنند... تمام تفكرات سياهش جايشان همانجا بود... درون سطل زباله...

-آفرين! حالا برو به سمت خونه اربابی مالفوی... برو و جاسوسی كن... برو و ماموريت سفيدت رو تموم كن... برو اطلاعات گرانبها رو مجانی از اونجا بدزد... برو! برو كينگزلی!

و رفت. در اتاق را با صدای شترقی بست. بدون آنكه پشتش را نگاه كند با بی احتياطی محض معجون را سر كشيد، احساس نا خوشايندی به او دست داد... اجزای بدنش عوض می شدند... دماغش باريك تر شد و قدش آب رفت... چه قدر درد داشت... چه قدر بی مزه بود...

-بايد اين بی مزگی ها رو بچشی... بايد به خاطر هدفت هر كاری بكنی... به خاطر هدف سفيدت!

حالا ديگر او خودش نبود... بارتی كراوچی بود كه ردايش در پشتش پيچ و تاب می خورد...لبخند موزونی زده بود و فكر می كرد... به كاری كه بايد می كرد فكر می كرد...

-آفرين، موفق باشی...برات دعا می كنم.

با صدای پاقی غيب شد و درست جلوی خانه اربابی ظاهر شد. انگشت اشاره اش را بر روی دگمه ای كه باعث می شد صدای دينگی درون خانه ايجاد شود فشار داد... احساس می كرد صدای تالاپ تولوپ قلبش تا هزارها كوچه آنورتر برسد... صدای بيروح لوسيوس مالفوی شنيده شد:
-كی هستی؟ چی كار داری؟

با صدايی كه به زور از حنجره اش خارج شد گفت:
-بارتی كراوچ.

در باز شد. پله های مرمرين و ستونهای با طلا تزيين شده خانه جلوی چشمش قرار گرفت. قبل از آنكه به پاگرد برسد در باز شد و ولدمورت شخصا در را باز كرد... ولدمورت بيرون آمد و نگاهش را با سوزن به نگاه بارتی دوخت... با صدای بيروح اما بلندی گفت:
-كجا بودی بارتی؟ يه ماهه نديدمت.

نگاهش غضبناك بود. بارتی نگاهش را با قيچی از نگاه ولدمورت بريد. تلاش كرد نترسد اما اين موضوع محال بود... گفت:
-ببخشيد سرورم...

ولدمورت خنديد... هيچ چيز نگفت و نوری كه از چوبدستيش بيرون آمده بود به سينه بارتی خورد... آه... چه قدر دردناك بود... داشت شكنجه می كشيد... احساس می كرد تا لحظاتی ديگر خون بالا بياورد... آه...

ولدمورت چوبدستش را نوازش كرد و در جيب ردای خوش دوخت سياه رنگش گذاشت. باز هم خنديد... دوباره با همان صدای بيروح هميشگی گفت:
-فردا قراره به محفل يه حمله غافل گيرانه داشته باشيم، بارتی... در مورد اين موضوع هم نمی خوام سوال پيچت كنم اما ديگه تكرار نشه.

و اين بار لبخند زد. به همين راحتی فهميده بودكه همين فردا قرار بود به محفل حمله شود... بايد اين موضوع را به دامبلدور می گفت... هر چه زودتر بايد از آنجا می رفت... هر لحظه امكان داشت معجون مركب پيچيده اش خاصيت خودش را از دست بدهد...

داخل اتاق اربابی كنار ولدمورت نشسته بود. احساس كرد اجزای صورتش بار ديگر در حال بهم ريختنند. با عجله بلند شد و دويد و در جواب نگاه متعجب ولدمورت فقط يك كلمه گفت:
-دستشويی.

در دستشويی را باز كرد... به قيافه خودش در آينه نگاه كرد... آه... آخ... دوباره بی مو شده بود... رنگ پوستش ديگر سفيد نبود بلكه سياه شده بود...

-نترس كينگزلی، بايد يه راهی پيدا كنی.

تصميم گرفت در را باز كند و مخفيانه به يكی از اتاقها پناه ببرد تا راهی برای خروج بيابد... شايد می توانست از يك پنجره بيرون بپرد... در را باز كرد و آرام آرام گام هايش را جلو نهاد... هيچكس نفهميد كه او از آنجا خارج شده...

-آفرين، هيچ كس نفهميد، فقط عجله كن...

اما ديگر عجله فايده ای نداشت زيرا صدای بيروح ولدمورت در گوشش طنين انداز شد:
-تو كی هستی؟

به خاطر هدف سفيدش با تمام شجاعت برگشت و چوبدستيش را بيرون كشيد... اما طلسم سبز بسيار زودتر از آنكه فكر می كرد بر سينه اش فرود آمد و بر زمين افتاد...

چه قدر عجيب بود... دو بال داشت و در حالی كه جسدش را نگاه می كرد به سوی آسمان پرواز می كرد... به سوی بهشتی كه هميشه در آن جاودانه می ماند...


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۴ ۱۴:۵۲:۰۴


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۸

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
آيا او مجبور به اين كار بود ؟

وجودش از درون خورده مي شد ! به ياد پسرك عزيزش افتاد كه چند ماهي ميشد نديده بودش، ياد همسرش كه با كلي مكافات به هم رسيده بودند و ياد عروسي كه به خاطر او و محفل حال در اينجا به سر مي برد !

فضاي سرد جنگل تا پوست و استخوان نفوذ مي كرد و روشنايي مهتابي نشاندهنده وقوع اتفاقات شوم درطی دو سه روز آینده بود.

ولي او نمي خواست تن به اين كار بدهد ، او اين كاره نبود ،‌ روح او پاك بود. تا به اين سن رسيده بود ، روحش متلاشي نشده بود .


دستانش را به اسمان كرد و از اعماق وجود نام مرلين را بر زبان راند و از او كمك خواست .

سه روز بعد

تصميم خود را گرفته بود . مي دانست که اين كار با روحيات او سازگار نيست ولي راه كاري هم در ميان بود ، فقط بايد مراقب مي بود كسي او را نبيند .

كم كم افتاب غروب مي كرد و ماه كم كم داشت در اسمان پديدار ميشد .

حالا وقتش بود ، دستش را در جيب خود فرو برد و شيشه حاوي معجون صورتي رنگ را تا آخر نوشيد . بطري معجون را به گوشه اي پرت كرد تا كسي ان را پيدا نكند !

بعد از ماه ها انتظار ، همۀ افراد درحال آماده سازی خود برای این عملیات بودند و از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدند ، ولي او هنوز ناراحت بود!

ماه كم كم به وسط آسمان رسيد و اين يعني شروع عمليات ،‌ همه كساني كه آنجا بودند كم كم از پوست انساني خود خارج و تبديل به موجودات ترسناكي به نام گرگينه شدند و به دستور گري بك به سوي آن دهكده حمله بردند !

فلش بك

اشپز خانه محفل

البوس دامبلدور شروع به صحبت كرده بود و كسي را مي خواست در ميان گرگينه ها براي او و محفل جاسوسي كند . و تنها كسي كه می توانست حاضر به انجام این کار شود ، كسي جز ريموس لوپين گرگينه نبود!

پايان فلش بك

زمانی که گرگینه ها برای حمله وارد دهکده شدند ، كسي در محل نبود و گرگينه هاي گرسنه زوزه هايی از خشم سر دادند !

فردا صبح

گري بك رو به همه ي گرگينه هاكرد و گفت : در ميان ما يه جاسوس هست. و با دست به ريموس اشاره كرد و گفت : من به تو مشكوكم !

ريموس : اين همه ادم چرا من ؟ من كه كاري نكردم ؟

- چرا تو تنها كسي هستي كه از اينجا بودن خوشحال نيستي و ديشب اصلا پيدات نبود .

- پس بايد بهت بگم حدست درسته ، من ديگه بايد برم !

قبل از اينكه گري بك بتواند حرفي بزند ، ريموس به دور خود چرخيد و با صداي پاقي از ميان گرگينه هاي سياه ناپديد شد!

لندن _ محفل ققنوس

بعد از ماه ها ريموس خانواده خود را در اغوش گرفته بود و با همه ي محفلي ها سرگرم خوش و بش بود .

البوس رو به ريموس كرد و گفت : نامه ات سروقت رسيد . تونستيم همه ي اون مردم بيچاره رو از دهكده بیرون ببریم وگر نه مرلين مي دونست چه اتفاقي براي اون مردم بدبخت مي افتاد .

بله ریموس با اینکه از جاسوس ها متنفر بود ، مجبور بود به سایر گرگینه ها خیانت کند تا بتواند زندگی مردم عادی را نجات دهد !


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۴ ۱۲:۲۸:۰۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۵ ۰:۳۱:۲۲
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۵ ۰:۳۳:۱۳

در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ پنجشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۸

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۱۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
یک ترم دیگر هاگوارتز آغاز شده بود و دانش آموزان شوق وصف ناپذیری به خاطر بازگشت به هاگوارتز داشتند. پس از گروهبندی و خوردن شام، طبق معمول مدیر مدرسه باید سخنرانی میکرد.

ایگور کارکاروف رو به دانش آموزان کرد و گفت: در این ترم هاگوارتز، مسابقات کوییدیچ برگزار نمیشه.
کارکاروف لبخندی زد و بدون توجه به دانش آموزان معترض ادامه داد: در عوض مسابقات سه جادوگر برگزار میشه. البته به شیوه ای متفاوت. مدیر هر مدرسه موظف قهرمان رو انتخاب کنه و قهرمان مدارس دیگر قهرمان ها رو خودشون انتخاب کردن. اما من میخوام شخصی که انتخاب میکنم واقعا لایق باشه و بتونه از پس هر کاری بر بیاد. بنابر این برای این کار مسابقه ای ترتیب دادم. جایزه ی این دوره 100000 گالیونه!
کارکاروف مکسی کرد تا به دانش آموزان متعجب و مشتاق نگاه کند و لبخند پلیدی زد. سپس ادامه داد: از اون جایی که هیچ محدودیتی برای داوطلب شدن وجود نداره، همین الان هر کس میخواد داوطلب بشه دستشو بلند کنه. البته یادآوری کنم که نمیتونید انصراف بدید.
چشم های کارکاروف برقی زد و به انش آموزان نگاه کرد.همه بدون شک دست بلند کرده بودند. حتی سال اولی ها. همه خود را در حال قهرمانی و پولدلر شدن میدیدند.
- خوب این طور نمیشه، هر کس داوطلب نیست دست بلند کنه.
هیچ کس دست بلند نکرد و چیزی نمانده بود که کارکاروف جشن بگیرد. هیچ کس نمیدانست چرا او این قدر مشتاق است.
- خوب حالا وقتشه که مسابقه رو بدونید. مسابقه امشب برگزار میشه و همه ی داوطلبان با ارباب من، لرد ولدمورت دوئل میکنن و هر کس پیروز شد اون قهرمان هاگوارتزه.
دانش آموزان:
سکوت تلخی سرسرای بزرگرا فرا گرفت. انگار آب سردی روی سر دانش آموزان ریخته بودند. دانش آموزان که تا ثانیه ای پیش از تصور 100000 گالیون نزدیک بود پرواز کنند، سرجایشان خشکشان زده بود و با دهان باز به کارکاروف مینگریستند.
هیچ کس نمیدانست هدف کارکاروف ا این کار چیست اما اقلا همه میدانستند که هدف او انتخاب فرد لایق نیست.

کارکاروف خنده ای تصنعی کرد و ادامه داد: خوب حالا همه به لرد سیاه خوش آمد بگید.
لحظه ای همه تصور کردند که این یک شوخی است برای این که اول ترم همه را بخندانند که الحق شوخی بی مزه ای هم بود.
اما وقتی لرد ولدمورت با همان شنل سیاه و دماغ مارمانند و چشم هایی که برق سرخی در آن دیده میشد و همان کله ی کچل وارد شد.
بدون استثناء همه ی دانش آموزان در جایشان کمی فرو رفتند.
ولدمورت که مانند کارکاروف لبخندی بر لبش بود طول سرسرا را طی کرد و در کنار کارکاروف ایستاد. با صدایی بلند از کارکاروف پرسید: کیا داوطلبن؟
- همه مای لرد.
- خیلی خوبه، خیلی خوبه.سلام به شما دانش آموزان هاگوارتز. از آخرین باری که این جا اومدم سال ها میگذره، اما همه چیز همونطوره. خوب، وقت سخنرانی نیست. بهتره بریم به محل مسابقه ی انتخابی.
- بله مای لرد بهتره بریم.

کارکاروف به همراه ولدمورت به سمت درسرسرا رفت و وقتی به در رسید، آن را باز کرد و رو به شاگرد ها گفت: دنبال من بیاید. اگر کسی نیاد یا فرار کنه خودش میدونه چه اتفاقی میفته.

همه با ترس و لرز به دنبال کارکاروف راه افتادند.
کارکاروف از مسیر ناآشنایی همه را به اتاقی برد که کسی تا به حال ندیده بود. البته چون هیچ کس به آن نیازی نداشت. اتاق ضروریات به شکل اتاق دراز و بیضی شکلی درآمده بود و دورتا دورش سکویی بود. طول اتاق به بیست و پنج متر میرسید و عرضش هم پانزده متری میشد.

- همه برید روی سکو و بعد به ترتیب میاید و دوئل میکنید. از این جا پشت هم به صف بایستید.
همه میکوشیدند که آخر صف باشند. در آخر نیمفادورا تانکس نفر اول صف شد و جیمز سیریوس پاتر نفر آخر.
- خوب همه به صف شدید؟ حالا از این سمت میاید و دوئل میکنید.
کارکاروف به انتهای صف اشاره کرد و تلاشی نکرد که جلوی خنده ی بلندش را بگیرد زیرا کینگزلی که نفر یکی مانده به آخر بود خودش را خیس کرده بود.
کارکاروف رو به جیمز کرد و گفت: چرا معطلی؟ بیا دیگه.
جیمز به سمت وسط اتاق حرکت کرد و رو به روی ولدمورت ایستاد. سرش را بلند کرد و به ولدمورت که با چوبدستی کله ی کچلش را میخاراند نگاه کرد. تا چشمش به او افتاد جیغ فرابنفشی (!) کشید و بی هوش شد.
- آوادا کداورا!
- نفر بعد!
کینگزلی با شلوار خیسش به وسط محل دوئل آمد. کارکاروف گوفت: تعظیم کنید.
هردو شخص تعظیم کردند و سپس کارکاروف گفت : 3 ... 2 ... 1
- آوادا ...
- نه

کینگزلی فریاد زد و به پشت کارکاروف رفت.
کارکاروف کنار رفت و ولدمورت طلسمش را به سوی او فرستاد: آوادا کداورا
کینگزلی کف اتاق افتاد و بقیه که در صف بودند بر خود لرزیدند.
کارکاروف با تاسف سر تکان داد و گفت: نفر بعدی.
زاخاریاس اسمیت به سمت میدان دوئل رفت و ...
سه .. دو ... یک
- آوادا کداورا
زاخاریاس نیز بر زمین افتاد.

[b] افتر پنجاه و پنج مین [b/]

پس از این که هر کس به نحوی برزمین افتاد نوبت نیمفادورا شد.
ار آن جا که تمام دوستانش را از دست داده بود صورتش خیس از اشک بود. با چهره ای مصمم به میدان رفت.
سه ... دو ... یک
- آواداکداورا!
- پروتگو!
طلسم لرد کمانه کرد و به دیوار سنگی و سرد اتاق برخورد کرد.
چشمان نیمفا گرد شد. او میدانست که پروتگو نمیتواند جلوی طلسم های قدرتمندی مانند طلسم های نابخشودنی را بگیرد و او فقط برای این که از خود دفاعی کرده باشد این طلسم را به کار برده بود اما حالا چند ثانیه بیشتر زنده مانده بود.

بر خلاف انتظاراو به جای این که لرد طلسم دیگری بفرستد چوبدستی اش را در جیبش گذاشت شروع به کف زدن کرد.
کارکاروف هم تشویق میکرد.
- این جا چه خبره؟
- الان براتون توضیح میدیم دوشیزه تانکس! صبر داشته باشید.
ناگهان چهره ی ولدمورت در هم رفت و پشت کرد.مو های نداشته ی ولدمورت شروع به رشد کردند و رنگ پوستش تغییر کرد و قدش بلند تر شد و تبدیل شد به:
- آنیتا دامبلدور!
- بله دوشیره تانکس منم!
- شما اون ها رو کشتید؟
- نه، کمی صبر کنید تا همه چیز رو بفهمید. حالا باید بریم به سرسرای بزرگ! دنبال ما بیاید.
- صبر کنید تا من برم و مقدمات رو آماده کنم. پنج دقیقه دیگه بیاید.
کارکاروف این را گفت و از اتاق خارج شد.
- پروفسور داستان چیه؟ چرا شما شکل ولدمور ...
- صبر داشته باش عزیزم.

پنج دقیقه بعد تانکس و آنیتا به سرسرای عمومی رفتند.
همین که نیمفادورا وارد شد همه ی دانش آموزان که در طول یک ساعت قبل مرده بودند شروع به کف زدن کردند.
نیمفادورا با چهره ای متعجب به آن ها نگاه کرد. پروفسور دامبلدور او را به سمت میز بالایی راهنمایی کرد.
- جا داره برای اونایی که تازه به هوش اومدن و خود قهرمان هاگوارتز یعنی دوشیزه تانکس بگم که قضیه چیه.

کارکاروف ادامه داد: لرد ولدمورتی که شما دیدید، پروفسور دامبلدور بود که با معجون مرکب پیچیده حاوی موی برد ولدمورت به شکل او دراومده بود. و ایشون فقط ورد طلسم مرگ رو میخوندن و همزمان یک طلسم غیرلفظی رو به کار میبردند که این کار کار بسیار مکلیه و از درس های سخت سال هفتمه. و کسایی هم که میمردند، از ترس این که فکر میکردند مردند، میمردند و یا به تشخیص خود پروفسور دامبلدور که فکر میکردند ممکنه کسی بیهوش نشه، شخص رو بیهوش میکردند. ما میخواستیم ببینیم که چه کسی ناامید نمیشه و از خودش دفاع میکنه. من تقریبا ناامید شده بودم که بالاخره آخرین نفر تونست کار موردنظر رو انجام بده. البته ما هنوز نتونستیم آقای پاتر که اول از همه بیهوش شدن رو به هوش بیاریم و لی قطعا تا فردا صبح به هوش میان. خوب یک بار دیگه به افتخار دوشیزه تانکس دست بزنین.

تانکس ناباورانه به جمعیت نگاه میکرد که برای قهرمان هاگوارتز یعنی خودش دست میزدند.


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، [color=FF0000]شجاعت و غلب�


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ چهارشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
-زاخــــــــــــی!!باید مجازات بشی!باید مجازات بشی!

هافلپافی ها دیوانه وار زاخاریاس را محاصره کرده و او را مرتبا مورد خطاب قرار می دادند.عرق سردی بر روی پیشانی زاخاریاس دیده می شد.چه بلایی قرار بود سر او بیفتد؟به راستی چه؟

هر لحظه،اعضای هافلپاف به وی نزدیک تر می شدند و چشمان بی روح آنها سراسر وجود زاخاریاس را در برمی گرفتند!دیگر طاقتی برای او نمانده بود!او باید مجازات می شد...

با صدای جیغ ریتا،زاخاریاس از کابوس خویش هوشیار گشت و با نگرانی به پنجره ی خوابگاه خود نگاه کرد.بدنش سراپا عرق شده بود و از ترس،دست ها و پاهایش به لرزه افتاده بودند!

به اطرافش نگاه کرد...همگی خوابیده بودند پس نفس راحتی کشید و با آسودگی خاطر به خواب فرو رفت.

صبح روز بعد،خوابگاه هافلپاف:

زاخاریاس تا صبح به راحتی در خواب فرو رفته بود و کابوس او را رها کرده بود.در همین هنگام،اعضای هافلپاف بیدار بودند و داشتند وسایل خود را برای گردش آماده میکردند.کسی به زاخاریاس توجه نداشت!

چند ساعت بعد:

زاخاریاس بلاخره از خواب بیدار میشود و بهت زده به اظراف خود نگاه میکند...باورش نمیشد!...کسی در تالار نبود!

دوباره کابوس خود را به یاد آورد و از ترس در زیر ملحفه ی خود قایم شد.او از رفتارش پشیمان بود...

فلش بک:

پسری مو طلایی با لبخند زیبایی وارد تالار میشود.اعضای تالار به طرز عجیبی به وی نگاه میکردند!انگار از چیزی ناراحت اند!

-سلام دوستان!چه خبر شده؟چرا ماتم گرفتید؟

پیوز با اخمی جلوی زاخاریاس ظاهر شد و طلب کارانه شروع به حرف زدن کرد؛حرفی که زندگی زاخاریاس را به طور کلی به هم ریخت...
از سخنانش معلوم بود که از ماجرای گردش زاخاریاس با اعضای راونکلاو با خبر بود!

-زود باش اعتراف کن!اعتراف کن که به ما خیانت کردی!

زاخاریاس صورتش سرخ شده بود و دندان هایش به لرزه افتاده بودند!به هر زحمتی که بود،ماجرا را برای آن ها تعریف کرد!قیافه ی هافلی ها بسیار در هم ریخته بود!

پایان فلش بک.

زاخاریاس داشت به گذشته فکر میکرد...به اشتباه هایش...او دنبال راهی بود تا اشتباهش را جبران کند!

هاگزمید،محل گردش هافلپافی ها:

هافلپافی ها بلاخره پس از دو ساعت به آن جای با صفا رسیده بودند هر یک از آنها در محل خاصی چادر زده بودند و داشتند در چادر هایشان خوش و بشی میکردند!همه چی طبق مراد آنها بود و در گردش به دو از زاخاریاس نهایت لذت را میبردند!

آیا آنها زاخاریاس را فراموش کرده بودند؟

تالار هافلپاف:

زاخاریاس مشغول تمیز کردن تالار بود و تنها در دلش،رضایت همگروهی هایش بود و با جان و دل،تالار خویش را مرتب می کرد!

-تو میتونی زاخی!تو میتونی پسر!

این،چیزی بود که پیاپی در دلش تکرار میکرد؛به امید این که کارساز شود...

محل گردش:

اوضاع مانند همیشه پیش می رفت و اعضای هافلپاف در حال عیش و نوش بودند!

بلاخره ظهر شد و اعضای هافلپاف،دور یک میز،جمع شدند تا با هم غذا بخورند.همه ی اعضا به جز یک نفر دور میز جمع شده بودند!آن یک نفر کسی نبود جز لورا مدلی!

لورا همیشه به زاخاریاس ایمان داشت و می دانست که او به گروهش خیانت نمی کند؛به همین دلیل پنهانی از اردوگاه خارج شد و به سمت هاگوارتز حرکت کرد!

هافلپافی ها به شدت نگران او و مانند افرادی که دست از پشت بسته ،سرگردان شده بودند و نگرانی در نگاه آنها موج می زد!این دومین گردشی بود که برای آنها به صورت کابوس در آمده بود!

هر یک از اعضا،گوشه ای از اردوگاه را به دنبال آنها میگشتند ولی بی فایده بود...

درون تالار:

زاخاریاس از خستگی،بی جان روی یک صندلی افتاده و نفس نفس می زد!همین لحظه بود که لورا وارد تالار شد و او نیز نفس نفس زنان در را بست و روی کاناپه نشست.

چشمان دو جادوگر ناگهان به هم افتادند.زاخاریاس از خجالت سرخ شده بود و نمیتوانست درون چشمان لورا نگاه کند.لورا با لبخند گرمی جلو آمد و زاخاریاس را در آغوش گرفت!این بهترین لحظه ای بود که زاخاریاس تجربه کرده بود!

-اوه!زاخی!گریه نکن!درکت میکنم!باور کن درکت میکنم!

زاخاریاس با این حرف اشک های خود را پاک کرد و نگاهی سرشار از مهربانی به لورا انداخت!

-لورا!فقط خدا میدونه که من چقدر این تالار رو دوست دارم!...

-من می دونم زاخی!میفهمم چه دردی داری!من همون لحظه ای که گابریل تو رو به خاطر جون ریتا مجبور کرد با اونا بری،از پنجره داشتم نگاهت میکردم!

-یعنی....

-آره زاخـــــی!من شهادت میدم!

لورا چشمکی زد و دست زاخاریاس را گرفت.دو جادوگر عاشقانه دست همدیگر را گرفته بودند و داشتند جارو هایشان را برمی داشتند!مدتی نگذشت که به سمت هاگزمید حرکت کردند...

چند ساعت بعد،اردوگاه:

زاخاریاس و لورا بلاخره رسیده بودند و هافلپافی ها نفسی راحت کشیدند.

راخاریاس با شرمندگی داشت به هافلپافی ها نگاه میکرد!شرمندگی در نگاه او موج می زد.از طرفی،هافلپافی ها نگاهی طلبکارانه به وی انداخته بودند!

-بچه ها...من شرمندم!....منو ببخشید!

هافلپافی ها دلشون به رحم میاد و تک تکشون زاخاریاس را بغل می کنند!کسی باور نمی کرد؛همه چیز درست شده بود!

چند دقیقه بعد:

آسپ به کنار زاخاریاس آمده و او را در آغوش گرفته بود!

-خوب زاخــــــــــی!حاضری بریم ماهیگیری؟

زاخاریاس:

-پس بدو بریم!!بازنده باید کل اردوگاه رو کلاغ پر بره!

دو هافلی با خوشحالی داشتند با هم مسابقه میدادن و به این ترتیب،شادی بار دیگر روی خود را به زاخاریاس نشان داده بود!

این بود یکی از تعطیلات آخر هفته ی زاخاریاس اسمیت!


[b][color=000066]Catch me in my Mer







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.