یک ترم دیگر هاگوارتز آغاز شده بود و دانش آموزان شوق وصف ناپذیری به خاطر بازگشت به هاگوارتز داشتند. پس از گروهبندی و خوردن شام، طبق معمول مدیر مدرسه باید سخنرانی میکرد.
ایگور کارکاروف رو به دانش آموزان کرد و گفت: در این ترم هاگوارتز، مسابقات کوییدیچ برگزار نمیشه.
کارکاروف لبخندی زد و بدون توجه به دانش آموزان معترض ادامه داد: در عوض مسابقات سه جادوگر برگزار میشه. البته به شیوه ای متفاوت. مدیر هر مدرسه موظف قهرمان رو انتخاب کنه و قهرمان مدارس دیگر قهرمان ها رو خودشون انتخاب کردن. اما من میخوام شخصی که انتخاب میکنم واقعا لایق باشه و بتونه از پس هر کاری بر بیاد. بنابر این برای این کار مسابقه ای ترتیب دادم. جایزه ی این دوره 100000 گالیونه!
کارکاروف مکسی کرد تا به دانش آموزان متعجب و مشتاق نگاه کند و لبخند پلیدی زد. سپس ادامه داد: از اون جایی که هیچ محدودیتی برای داوطلب شدن وجود نداره، همین الان هر کس میخواد داوطلب بشه دستشو بلند کنه. البته یادآوری کنم که نمیتونید انصراف بدید.
چشم های کارکاروف برقی زد و به انش آموزان نگاه کرد.همه بدون شک دست بلند کرده بودند. حتی سال اولی ها. همه خود را در حال قهرمانی و پولدلر شدن میدیدند.
- خوب این طور نمیشه، هر کس داوطلب نیست دست بلند کنه.
هیچ کس دست بلند نکرد و چیزی نمانده بود که کارکاروف جشن بگیرد. هیچ کس نمیدانست چرا او این قدر مشتاق است.
- خوب حالا وقتشه که مسابقه رو بدونید. مسابقه امشب برگزار میشه و همه ی داوطلبان با ارباب من، لرد ولدمورت دوئل میکنن و هر کس پیروز شد اون قهرمان هاگوارتزه.
دانش آموزان:
سکوت تلخی سرسرای بزرگرا فرا گرفت. انگار آب سردی روی سر دانش آموزان ریخته بودند. دانش آموزان که تا ثانیه ای پیش از تصور 100000 گالیون نزدیک بود پرواز کنند، سرجایشان خشکشان زده بود و با دهان باز به کارکاروف مینگریستند.
هیچ کس نمیدانست هدف کارکاروف ا این کار چیست اما اقلا همه میدانستند که هدف او انتخاب فرد لایق نیست.
کارکاروف خنده ای تصنعی کرد و ادامه داد: خوب حالا همه به لرد سیاه خوش آمد بگید.
لحظه ای همه تصور کردند که این یک شوخی است برای این که اول ترم همه را بخندانند که الحق شوخی بی مزه ای هم بود.
اما وقتی لرد ولدمورت با همان شنل سیاه و دماغ مارمانند و چشم هایی که برق سرخی در آن دیده میشد و همان کله ی کچل وارد شد.
بدون استثناء همه ی دانش آموزان در جایشان کمی فرو رفتند.
ولدمورت که مانند کارکاروف لبخندی بر لبش بود طول سرسرا را طی کرد و در کنار کارکاروف ایستاد. با صدایی بلند از کارکاروف پرسید: کیا داوطلبن؟
- همه مای لرد.
- خیلی خوبه، خیلی خوبه.سلام به شما دانش آموزان هاگوارتز. از آخرین باری که این جا اومدم سال ها میگذره، اما همه چیز همونطوره. خوب، وقت سخنرانی نیست. بهتره بریم به محل مسابقه ی انتخابی.
- بله مای لرد بهتره بریم.
کارکاروف به همراه ولدمورت به سمت درسرسرا رفت و وقتی به در رسید، آن را باز کرد و رو به شاگرد ها گفت: دنبال من بیاید. اگر کسی نیاد یا فرار کنه خودش میدونه چه اتفاقی میفته.
همه با ترس و لرز به دنبال کارکاروف راه افتادند.
کارکاروف از مسیر ناآشنایی همه را به اتاقی برد که کسی تا به حال ندیده بود. البته چون هیچ کس به آن نیازی نداشت. اتاق ضروریات به شکل اتاق دراز و بیضی شکلی درآمده بود و دورتا دورش سکویی بود. طول اتاق به بیست و پنج متر میرسید و عرضش هم پانزده متری میشد.
- همه برید روی سکو و بعد به ترتیب میاید و دوئل میکنید. از این جا پشت هم به صف بایستید.
همه میکوشیدند که آخر صف باشند. در آخر نیمفادورا تانکس نفر اول صف شد و جیمز سیریوس پاتر نفر آخر.
- خوب همه به صف شدید؟ حالا از این سمت میاید و دوئل میکنید.
کارکاروف به انتهای صف اشاره کرد و تلاشی نکرد که جلوی خنده ی بلندش را بگیرد زیرا کینگزلی که نفر یکی مانده به آخر بود خودش را خیس کرده بود.
کارکاروف رو به جیمز کرد و گفت: چرا معطلی؟ بیا دیگه.
جیمز به سمت وسط اتاق حرکت کرد و رو به روی ولدمورت ایستاد. سرش را بلند کرد و به ولدمورت که با چوبدستی کله ی کچلش را میخاراند نگاه کرد. تا چشمش به او افتاد جیغ فرابنفشی (!) کشید و بی هوش شد.
- آوادا کداورا!
- نفر بعد!
کینگزلی با شلوار خیسش به وسط محل دوئل آمد. کارکاروف گوفت: تعظیم کنید.
هردو شخص تعظیم کردند و سپس کارکاروف گفت : 3 ... 2 ... 1
- آوادا ...
- نه
کینگزلی فریاد زد و به پشت کارکاروف رفت.
کارکاروف کنار رفت و ولدمورت طلسمش را به سوی او فرستاد: آوادا کداورا
کینگزلی کف اتاق افتاد و بقیه که در صف بودند بر خود لرزیدند.
کارکاروف با تاسف سر تکان داد و گفت: نفر بعدی.
زاخاریاس اسمیت به سمت میدان دوئل رفت و ...
سه .. دو ... یک
- آوادا کداورا
زاخاریاس نیز بر زمین افتاد.
[b] افتر پنجاه و پنج مین [b/]
پس از این که هر کس به نحوی برزمین افتاد نوبت نیمفادورا شد.
ار آن جا که تمام دوستانش را از دست داده بود صورتش خیس از اشک بود. با چهره ای مصمم به میدان رفت.
سه ... دو ... یک
- آواداکداورا!
- پروتگو!
طلسم لرد کمانه کرد و به دیوار سنگی و سرد اتاق برخورد کرد.
چشمان نیمفا گرد شد. او میدانست که پروتگو نمیتواند جلوی طلسم های قدرتمندی مانند طلسم های نابخشودنی را بگیرد و او فقط برای این که از خود دفاعی کرده باشد این طلسم را به کار برده بود اما حالا چند ثانیه بیشتر زنده مانده بود.
بر خلاف انتظاراو به جای این که لرد طلسم دیگری بفرستد چوبدستی اش را در جیبش گذاشت شروع به کف زدن کرد.
کارکاروف هم تشویق میکرد.
- این جا چه خبره؟
- الان براتون توضیح میدیم دوشیزه تانکس! صبر داشته باشید.
ناگهان چهره ی ولدمورت در هم رفت و پشت کرد.مو های نداشته ی ولدمورت شروع به رشد کردند و رنگ پوستش تغییر کرد و قدش بلند تر شد و تبدیل شد به:
- آنیتا دامبلدور!
- بله دوشیره تانکس منم!
- شما اون ها رو کشتید؟
- نه، کمی صبر کنید تا همه چیز رو بفهمید. حالا باید بریم به سرسرای بزرگ! دنبال ما بیاید.
- صبر کنید تا من برم و مقدمات رو آماده کنم. پنج دقیقه دیگه بیاید.
کارکاروف این را گفت و از اتاق خارج شد.
- پروفسور داستان چیه؟ چرا شما شکل ولدمور ...
- صبر داشته باش عزیزم.
پنج دقیقه بعد تانکس و آنیتا به سرسرای عمومی رفتند.
همین که نیمفادورا وارد شد همه ی دانش آموزان که در طول یک ساعت قبل مرده بودند شروع به کف زدن کردند.
نیمفادورا با چهره ای متعجب به آن ها نگاه کرد. پروفسور دامبلدور او را به سمت میز بالایی راهنمایی کرد.
- جا داره برای اونایی که تازه به هوش اومدن و خود قهرمان هاگوارتز یعنی دوشیزه تانکس بگم که قضیه چیه.
کارکاروف ادامه داد: لرد ولدمورتی که شما دیدید، پروفسور دامبلدور بود که با معجون مرکب پیچیده حاوی موی برد ولدمورت
به شکل او دراومده بود. و ایشون فقط ورد طلسم مرگ رو میخوندن و همزمان یک طلسم غیرلفظی رو به کار میبردند که این کار کار بسیار مکلیه و از درس های سخت سال هفتمه. و کسایی هم که میمردند، از ترس این که فکر میکردند مردند، میمردند و یا به تشخیص خود پروفسور دامبلدور که فکر میکردند ممکنه کسی بیهوش نشه، شخص رو بیهوش میکردند. ما میخواستیم ببینیم که چه کسی ناامید نمیشه و از خودش دفاع میکنه. من تقریبا ناامید شده بودم که بالاخره آخرین نفر تونست کار موردنظر رو انجام بده. البته ما هنوز نتونستیم آقای پاتر که اول از همه بیهوش شدن رو به هوش بیاریم و لی قطعا تا فردا صبح به هوش میان. خوب یک بار دیگه به افتخار دوشیزه تانکس دست بزنین.
تانکس ناباورانه به جمعیت نگاه میکرد که برای قهرمان هاگوارتز یعنی خودش دست میزدند.
هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، [color=FF0000]شجاعت و غلب�