هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۱۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۸

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
- - پوسیده - خاطرات - - - - - - احمقانه

م . بی : نه بیخیالش خیلی کوچک شده!
ن . د : دوباره ببین.
م . بی : نخیر عزیز من حتی با تلسکوپ هم نمیشه دیدش!
ن . د : همچین میگی انگار داری دنبال یه آسیاب متروکه توی یه بیابون درندشت میگردی، فکر کنم اینجا خیلی معروف ،تو چشم ، جمع و جور و دوستداشتنی باشه ها...
م . بی : آره خیلی! منتهی الان فکر میکنم اگر یه ارتش رو هم استخدام کنی نتونی پیداش کنی.
ن . د : ولی من مصممم که حداقل یه اثر کوچک از هزاران ردی رو که گذاشته پیدا کنم ، دیگه از کاغذ که بدتر نیست ، حتی اونم توی اجاق پس از سوختنش یه خاکستر میزاره .
.
.
.
.
.
.
.
م . بی: نخیر احمقانه است الان شش ساله داریم میگردیم اما تو دوزار هدف پیدا کردی ؟ یدونه شو ، یدونه شو بگو حتی پوسیده و فرسوده من راضی میشم...
ن . د : آره فکر کنم یه کلمه بتونم بگم! پیداش کردم، خاطراتمو!


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۸

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
اندام کوچکش را پشت تلسکوپ جابجا کرد و به منظره روبرو چشم دوخت. نیازی نداشت که تا اعماق آسمان را برای ستاره اش جستجو کند، فقط کافی بود شمع کوچکی که پشت پنجره شکسته آسیاب متروک در جزیره ای فرسنگ ها دورتر هر شب روشن میشد را بیابد و تا خود صبح در دریای خاطرات همراه شمع ذره ذره بسوزد. باز هم با خود اندیشید... خیلی دور، خیلی نزدیک!
چیزی به شدت آزارش می داد، وسوسه ای که به جانش افتاده بود و او را به کاری دعوت میکرد، کاری بس احمقانه !
ساعتی بعد، در حالی که بند کوله پشتی اش را در دست میفشرد، در پوسیده کلبه اش را بست. مطمئن بود شمع ها او را در مسیر درست نگه خواهند داشت. هرگز در زندگی تا این حد برای هیچ کاری مصمم نبود.


تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۸

سروش


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۱:۰۷ شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۹
از زیر آسمون خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
راه طولانی را آمده بود و نیاز به استراحت داشت که ناگهان آن آسیابی را که از دور متروک به نظر میرسید را دید.مصمم شد که به آنجا برود.وقتی داخل شد بوی معجونی که در اجاق کوچکی در حال جوشیدن بود نظر او را به خود جلب کرد.وقتی از تلسکوپی که نزدیک پنجره ای با چهار چوب پوسیده ی چوبی قرار داشت به بیرون نگاه کرد ارتشی از غول ها را دید که در همان نزدیکی اتراق کرده اند.به نظرش فکر احمقانه ای آمد که بیرون برود وبا آن ها جنگ یا مذاکره بکند چون در این صورت باید با خاطرات زندگیش خداحافظی میکرد.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۴ ۱۷:۳۹:۰۳


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۸



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۱ سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۴۱ یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۸
از far far away
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
بعد از جشن هرمیون از وکتور کرام خداحافظی کرد و وارد سرسرا شد و با دیدن رون که کنار شومینه ایستاده بود و به او چپ چپ نگاه میکرد راهش را کج کرد وبه سمت کتابخانه رفت.هری که از رفتار آنها متحیر مانده بود جاروی پرنده اش را برداشت و ازسرسرا خارج شد.به این فکر بود که مقاله ای که به تازگی در مورد ماگل ها نوشته شده بود را بخواند .

لطفا با این کلمات داستان بنویسید. ممنون
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه


ویرایش شده توسط serita در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۴ ۱۳:۵۱:۵۰
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۴ ۱۷:۳۶:۲۳

شاید نگویم هر آنچه که می اندیشم
اما قطعا درباره ی هرچه می گویم اندیشه می کنم


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۸

الکساندر پردفوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ یکشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۰۵ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از دست رفته کسی که با الکس کل کل کنه! :دی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 152
آفلاین
وسط بیابانی ایستاده بود . در مقابلش [color=0000FF]ارتش عظیمی از هیولا های خبیث وجود داشتند هر چند او تنها یک پسر بچه کوچک بود . هر چند می دانست که نمی تواند اما مصمم بود که ارتش را نابود کند . در کمال حیرت ناگهان هیولا ها ناپدید شدند و آسیاب بزرگی جای آنها را گرفت . به نظر می رسید که متروک باشد . تصمیم گرفت که به درون آسیاب برود . وقتی که در آسیاب را باز کرد پیر مردی را در اتاق کوچکی دید . پیر مرد داشت با دقت به درون یک تلسکوپ نگاه می کرد و هر از گاهی درون دفترچه ای پوسیده که ظاهرا دفتر خاطرات بود چیز هایی می نوشت . پیرمرد ناگهان برخاست و فریاد زد :(( الان تو رو پرت می کنم توی این اجاق . )) و اجاقی را نشان داد . . .
الکس از خواب برخاست . پنج دقیقه بعد او در حال خندیدن به رویای احمقانه اش بود . [/color]

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۲ ۱۷:۵۲:۴۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۸

الکساندر پردفوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ یکشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۰۵ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از دست رفته کسی که با الکس کل کل کنه! :دی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 152
آفلاین
هری بر روی صندلی در مقابل [color=0000FF][color=0000FF]شومينه[/color] ی برج گریفندور نشسته بود . داشت فکر می کرد . در همین هنگام رون وارد شد . او گفت :
- بجنب هری ، جشن کریسمس داره شروع می شه . باید بریم توی سرسرا . هی ! پسر فکرت مشغوله . چت شده ؟
هری گفت : رون ، راستشو بگو . کوییدیچ چیه ؟
رون ابتدا متحير ماند . سپس به هری چپ چپ نگاه کرد و گفت :
- دیگه شوخی بسه . اصلا بامزه نبود . بجنب بریم توی . . .
- من شوخی نکردم . واقعا نمیدونم کوییدیچ چیه .
رون گفت :
- آهان یادم نبود که تو بعضی چیزارو نمیدونی . خب کوییدیچ یه چیزی مثل شسکتبال ماگل هاست که . . .
- اون شسکتبال نیست ، بسکتباله !
- به هر حال ، یه چیزی مثل بسکتبال ماگلاست که روی جاروی پرنده انجام می شه .
و شروع به توضیح دادن کرد . هنگامی که به بازیکن جست وجوگر رسید هری با خوشحالی گفت :
- یعنی من می تونم یه جست و جوگر شم ؟
رون گفت :
- شاید اگه استعدادشو داشته باشی بتونی . اما دردسر داره . مثلا همین ويكتور كرام که جست و جوگر تیم بلغارستانه کلی خودشو به آب و آتیش زده تا تونسته این قدر مشهور بشه .
سپس تقریبا بلافاصله پروفسور مک گونگال وارد شد ( رون با گفتن یک هيس هری را ساکت کرد ) و گفت :
- پاتر ، ویزلی . اگه نمیخواین به جشن بیاین مجبور میشم ازتون امتیاز کم کنم .
- الان میایم پروفسور ! [/color]

لطفا با این کلمات داستان بنویسید در ضمن خیلی کوتاه تر:
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه


ویرایش شده توسط Siverus در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۱ ۱۷:۲۴:۲۰
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۱ ۱۷:۵۶:۴۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ دوشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۸

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
از خانه ای متروکه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 148
آفلاین
خاطرات اسنیپ در دفتری پوسیده روی اجاق است
هرمیون از روی کنجکاوی ان را بر میدارد و پیش هری که در محل متروکی بود می رود و دفتر را باز می کنند ناگهان دفتر ناپدید شده و هری و هرمیون به اسیابی قدیمی رفتند درست34 سال پیش اسنیپ 14 سال داشته و همه او را مسخره می کردند.هاگوارتز تصمیم گرفت که ارتشی درست کند و این مصمم است که دانش اموزان اسنیپ را راه نمی دهند و می گونند که این احمقانست که اسنیپ را راه دهیم و اسنیپ به اتاقش می رود و با تلسکوب قدیمی خود ارتش راه نگاه می کند با حسرت و اندوه و اسنیپ بیچاره کوچکترین دوستی هم ندارد

تایید شد!
ولی بهتره بیشتر برای داستانهاتون وقت بزارید.


ویرایش شده توسط اشباح هاگوارتز در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۱ ۱۳:۱۹:۱۶
ویرایش شده توسط اشباح هاگوارتز در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۱ ۱۳:۳۱:۱۲
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۱ ۱۷:۵۲:۰۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ شنبه ۹ آبان ۱۳۸۸

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
از خانه ای متروکه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 148
آفلاین
من و پروفسور دامبلدر به لندن رفته بودیم که ماگل ها مارا با تعجب نگاه می کردندما به جای خلوت رفتیم و سوار جاروی پرنده شدیم دامبلدر گفت من 35 سال است سوار جارو نشدم وقتی به فروشگاه سر سرا رسیدم ویکتور کرام هم انجا بود .امده بود که چوب دستی خود را تعمییر کند
کرام مارا چپ چپ نگاه میکرد که ناگهان دامبلدر گفت هیس حرفی نزن انگار که ما با هم نیستیم
بعد منو دامبلدر به کنار شومینه سرسرا رفیتم که گرم شویم ولی ناگهان صدای شادی بلند شد که ما فهمیدیم جشن است ما که خیلی متحیر شده بودیم

لطفا با این کلمات داستان بنویسید:

آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه


ویرایش شده توسط اشباح هاگوارتز در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۰ ۱۷:۱۳:۱۰
ویرایش شده توسط اشباح هاگوارتز در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۰ ۱۷:۱۵:۴۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۱۰ ۱۸:۳۹:۰۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ دوشنبه ۴ آبان ۱۳۸۸

ایگنوتیوس پورالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
آسیاب - تلسکوپ - پوسیده - خاطرات - مصمم - ارتش - متروک - اجاق - کوچک - احمقانه


در آسياب دهكده اي نشسته بود.داشت فكر ميكرد. به خود ميگفت:كاري از اين احمقانه تر وجود داره؟!

از حماقتي كه كرده بود افسوس ميخورد.چرا كه تحمل اين رو نداشت كه بدون ارتشش به وطن برگرده .مردم چي ميگفتن؟ روحيه سربازان چي ميشد؟

خاطرات دو روز پيش رو به ياد ميآورد. مصمم بود كه رو در رو با سپاه دشمن بجنگه و هر چي ديگر فرمانده ها ميگفتن قبول نميكرد.و استدلال ميآورد كه دشمن تعدادش كمتر هست.حمله رو در رو به دشمن .اون هم وقتي كه تعداد بيشتر بود فقط يه خواب بود.دشمن به خوبي نيروهاشو پنهان كرده بود و او به راحتي فريب خورده بود.قل و قم شدن سربازاش.شكست در نبرد.عقب نشيني يا بهتر بگم فرار به سوي رصد خانه شهر .اقامت يا باز بهتر بگم قايم شدن در آنجا.با تلسكوپ تشخيص دادن موقعيت خودش از طريق ستاره ها.گرسنگي.تشنگي.به بن بست رسيدن و بيرون اومدن از رصد خانه متروك.و رفتن به خونه اي كه به نظر خلي از سكنه بود.پيدا كردن مقداري غذا و خوردن آن وكنار اجاق كوچك نشتن و كمي گرم شدن.بعد از 1 روز تازه طعم گرما رو چشيده بود.دستهاش رو بهم ميماليد.هجوم خستگي به بدنش .تصميم گرفت با رو اندازي پوسيده كه در خانه پيدا كرده بود و آن رو روي خودش انداخته بود كمي بخوابه.كه صداي سربازاي دشمن رو شنيد.دوباره فرار .و عاقبت رسيدن به اين آسياب متروك.ديگه تحمل نداشت.چه جوري پيش هم وطنان برميگشت.چه جوري خبر شكست احمقانشو به اونها ميداد.بالا رفتن از پله هاي آسياب .رسيدن به بالاي آن.به بن بست رسيدن.بي لياقتي همه دست به دست هم انداختند تا او در رويايي ابدي فرو برود.رويايي كه سختر از زندگي بود.

با تشكر
ممد

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۸/۴ ۱۷:۳۹:۳۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۸

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
اسنیپ در خاطراتش غرق شده بود یادش می آمد آن روزها که با لی لی تازه آشنا شده بود با هم به اطراف آسیاب متروکی میرفتند واز آرزوهایشان می گفتند که چطور مصمم بودند یک ارتش تشکیل دهند و با جادوگران خبیث مبارزه کنند انها آن شب بهم قول دادن باهم به داخل آن اسیاب متروک و ترسناک بروند و با تلسکوپ پوسیده ای که آنجا بود
از دریچه ی کوچک آسیاب ستارها را تماشا کنند چه روزهای استثنایی برای اسنیپ بود اما یاد آوردن لی لی و مرگ وحشتناکش فکری احمقانه بود!!!!!!!

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۲۵ ۱۷:۳۴:۲۵

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.