هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
به نام مرلين

در ورودی چرخش مختصری كرد و باز شد. ساحره ی نسبتا لاغر و قد بلندی با موی قهوه ای مايل به تيره در آستانه ی در ظاهر شد. ردای بلند قرمز رنگی را پوشيده بود. چهره ی عصبانی و مصممی داشت. ساحره گفت:
-سال اوليای عزيز، به هاگوارتز خوش اومدين.

بعد از گفتن اين جمله ی كوتاه در را كاملا باز كرد. سرسرای ورودی بسيار وسيع بود. ديوار های سنگی سرسرا با مشعل های زيبا روشن شده بود. كف سرسرا با كاشی های مرمرين بسيار آراسته به نظر می رسيد. سقف سرسرا بسيار بلند بود به طوری كه حدس فاصله ی آن تا زمين مرمرين سرسرا دشوار به نظر می رسيد. ساحره دستش را به نشانه ی آنكه دانش آموزان دنبالش بيايند تكان داد. سال اولی ها به دنبال ساحره راه افتادند. صدای همهمه ی ساير دانش آموزان ستونهای سرسرا را می لزاند. پسرك كوچك سياهپوست با تعجب دانش آموزان سالهای بالا را نگاه كرد كه دستشان را به نشانه ی تمسخر برای سال اولی ها تكان می دادند. ساحره آنها را به تالار كوچك و تهی كنار سرسرای ورودی هدايت كرد. سال اولی ها بسيار نگران بودند و از ترس صورتشان قرمز شده بود به طوری كه نمی شد گفت صورت كداميكشان از ديگری قرمزتر است. ساحره گفت:
-ضيافت آغاز سال تحصيلی به زودی شروع ميشه اما قبل از شروع جشن بايد گروهبندی شين. گروهتون در طول تحصيلتون تو هاگوارتز خيلی اهميت داره چون گروهتون تو اين مدت حكم خونوادتون رو داره. شما می تونين اوغات فراغتتون رو تو تالار خصوصی گروهتون بگذرونين. شما بايد تو خوابگاه گروهتون بخوابين، بايد با هم گروهياتون تو كلاسها حاضر بشين و حتی می تونين دوستان خوبی واسه هم گروهياتون شين. اسم چهار گروه هاگوارتز گريفندور، اسليترين، هافلپاف و راونكلاو هست. در طول سال تحصيلی هر دانش آموز با انجام دادن اعمال خوب و مفيد برای گروهش امتياز كسب ميكنه و در صورت انجام دادن كارهای خلاف قانون مدرسه باعث كسر امتياز از گروهش ميشه.

ساحره روی پاشنه ی پايش چرخيد و پشتش را به دانش آموزان كرد و از تالار خارج شد. پس از چند دقيقه ساحره در حالی كه كلاه رنگ و رورفته ای را در دست داشت دوباره وارد تالار شد و گفت:
-صف ببندين، عجله كنين.

پسر سياهپوست درحالی كه عرقهايش را از روی صورتش پاك می كرد رفت وپشت پسری كوتاهتر از خودش ايستاد. پسرك سرش را بلند كرد و چشمش به سقف سرسرا خورد كه همچون مخمل سياه رنگی بود و ستاره های بی شماری آن را آراسته بود. به نظر می رسيد سرسرای بزرگ سقف ندارد و آسمان بالای سرشان واقعی است. پسر سياهپوست كه "كينگزلی شكلبوت" نام داشت سرش را به سمت كلاه برگرداند و در كمال شگفتی متوجه شد كه كلاه شروع به خواندن می كند.

بعد از آنكه آواز كلاه به پايان رسيد ساحره اسامی دانش آموزان را خواند:
-فيونا آناند

دختری موفرفری، در حالی كه با دستمال گلی رنگش عرق روی پيشانيش را پاك می كرد به سمت صندلی چوبی رفت و رويش نشست. ساحره پس از اين اتفاق كلاه گروه بندی را روی سر فيونا كول گذاشت. كلاه پس از مدتی تاخير فرياد زد:
-هافلپاف

فيونا به سمت ميز هافلپاف رفت. جايی كه دانش آموزان هافلپاف مشتاقانه برايش هورا می كشيدند. ساحره دوباره گفت:
-جيمز براون

پسر قد بلند و چهار شانه ای از ميان صندلی ها بلند شد و به سمت كلاه رفت. تا كلاه با سرش تماس پيدا كرد فرياد زد:
-هافلپاف

بعد از آنكه ساحره چندين اسم را خواند نگاهش را روی اسمی متمركز كرد و سپس گفت:
-كينگزلی شكلبوت

پسر سياهپوست تكانی خورد و پاهای لرزانش را به سمت جلو تكانی داد. عرق سردی از پيشانيش سرازير می شد و بر كف مرمرين می ريخت. كينگزلی روی صندلی نشست و ساحره كلاه را بر سرش گذاشت. كلاه با كينگزلی سخن گفت:
-خيلی باهوشی، راونكلاو می تونه انتخاب مناسبی برای تو باشه اما خيلی شجاعی. شجاعتت خيلی زياده. فكر كنم به ز راونكلاو يه گروه ديگه واست خوب باشه...

كينگزلی زير لب زمزمه كرد:
-منو تو يه گروه خوب بنداز... منو تو يه گروه خوب بنداز...

كلاه گفت:
-نترس، توی گروه خوب ميفتی. می دونم كجا بندازمت... گريفندور.



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۰۱ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
دوئل


قدح سنگی. حافظه ای جادویی. با سنگی تیره و خاطرات درخشان درون آن. نوشته های عجیب حکاکی شده و گرداب چرخنده ی خاطرات.

فاوکس منقارش را به هم کوبید و بالهایش را باز کرد و به هم زد. چند تابلو با سرفه اعلام حضور کردند و ماهی کوچک درون تنگ در آب چرخید. کسی برق خیره کننده ی شمشیر گودریک را ندید و اشک گرم پیرمرد تنها را.

مدتی بود با کسی صحبت نکرده بود. به پچ پچ تابلوها و فریاد فینیاس بی اعتنا بود. فاوکس را که چوبهای خشک را جمع می کرد ندیده بود و به ماهی کوچک درون تنگ که از پشت حفاظ شیشه ای ذره بین مانندش نهنگ به نظر می رسید، لبخند نزده بود.

مایع درون قدح می چرخید. زمان می گذشت و لحظات واپسین عمر هدر می رفت.

- نمی خوای این بیت الحزان رو گلستان کنی دامبلدور؟.. این فیلمهای توی تلویزیون مشنگا رو برای امثال تو می سازن.. آنیتا بر نمی گرده.. درکش کن پیرمرد!

فقط سر انگشتش مایع درون قدح را لمس کرد و در چرخش ـ فلک مانندش با آن سهیم شد.

صحنه عوض شد!

دامبلدور پیر در راهرویی فرود آمد که کف آن با سنگ های سیاه و سفید پوشیده و اطرافش به تازگی تمیز شده بود. صدایی از اتاق کناری گفت:

- خداحافظ تام.. توی هاگوارتز می بینمت.

و پس از کمی خود جوانترش از آستانه ی در رد شد. دامبلدور پیر و جوان دوشادوش هم در راهروی تمیز پرورشگاه جلو می رفتند. طولی نکشید که یکی از پرستاران در حالی که نوزادی را در آغوش گرفته بود و موهای مشکی اش به طرز اعجاب آوری سیخ شده بود از اتاقی در همان نزدیکی بیرون آمد.

پرستار با دیدن دامبلدور جوان آشکارا کمی معذب شد. مطمئنا دلش نمی خواست یک مرد غریبه او را در حالی که کودکی را بغل کرده و موهایش مانند برق گرفته ها سیخ شده، ببیند. دامبلدر گفت:

- ببخشید خانم..
- مارتا هستم آقا.. وضعیت ظاهری منو ببخشید. هر کدوم از ما که این دختر رو بغل می کنیم به این روز میوفتیم.
- یعنی فکر می کنید این دختر یک جوری خارق العاده ست؟!.. میشه یک لحظه بدینش به من؟

دامبلدور جوان نوزاد را از پرستار گرفت و بلافاصله مو و ریش بلندش به وضعیت موهای مارتا دچار شد!*

دامبلدور پرسید: اسمش چیه؟
مارتا جواب داد: آنیتا.. قربان.
هر دو دامبلدور تکرار کردند: آنیتا..!

صحنه عوض شد!
کمی بعد دامبلدور در کنار خود جوانش در دفتر خانم کول ظاهر شد. گونه های خانم کول در اثر نوشیدن هنوز سرخ بود. دامبلدور جوان و خانم کول در مورد چیزی بحث می کردند ولی دامبلدور سفید مو دیگر توجه چندانی به اطرافش نداشت.

کمی بعد خود جوانش کاغذی را امضا کرد و خود پیرترش گریست. دست سیاه شده اش را لمس کرد و دفتر خانم کول به دفتر مدیریت هاگوارتز تغییر پیدا کرد.

اشک هایش فرصت دیدن خاطره های دیگرش را از او گرفته بود. فرصت دیده خاطره ی اولین روز دخترش در هاگوارتز را. خاطره ی دیدن دخترش در جشن پایان سال هاگوارتز و خاطرات بسیار دیگر.

دامبلدور از روی صندلی پشت میز بلند شد و رو در روی آینه ای که به تازگی به دفترش آورده بود ایستاد. تصویر زیبا و تحسین برانگیزی بود.

" آلبوس و آنیتا دامبلدور در کنار هم ایستاده بودند و به او لبخند می زدند."

شعله های آتش زبانه کشیدند و صدای جیر جیر فاوکس جای خود را به صدای ترق توروق چوبهای در حال سوختن داد. تخم طلایی رنگ ققنوس در آتش داغ می شد و می سوخت تا ققنوس جوانتری به زندگی برگردد!


^^^^^^^^^^^^
*


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
مورگانا درخواست شما پذیرفته شد.
---------------------------------
تذکر مهم:

لطفا از این به بعد درخواستهای دوئلتون رو در تاپیک دفتر دوئل مطرح کنید.




Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
مای لرد

من اصلا اصلنشم به نتیجۀ دوئل قبلیم کاری ندارم... همممم... یعنی چیزه... کار که دارم... ولی می خوام قبل از مردنم (که با قتل به دست ایوان صورت می پذیرد ) با شما هم بدوئلم.

هممم... خوب چیکار کنم؟ مرگخوار وفادار یعنی این دیه. می خوام مرگم به دست شما باشه. (ر. ک. امضاتون!)

آیا با من می دوئلید؟



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۰:۴۶
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
آینه نفاق انگیز

بدون اینکه صدایی ایجاد کند شنلش را از تنش در اورد و بر روی سنگ های سرد کف زمین گذاشت.به ارامی گام برمیداشت تا راه رفتنش صدایی ایجاد نکند.
چوب دستی اش را محکم درون دستانش گرفته بود و با وجود اینکه سعی میکرد هوشیار باشد هر چند لحظه یکبار کنترل خود را از دست میداد.

کوچکترین صدایی میتوانست عمارت را بر سرش خراب کند.سالیان زیادی از عمر مفید ساختمان گذشته بود و سر پا ماندنش به خودی خود تعجب بر انگیز بود!
در انتهای سالن در چوبی قهوه ای رنگی از جنس بلوط نظرش را جلب کرد.چوب در پوسیده بود و از چند سوراخی که درونش ایجاد شده بود میشد آن طرفش را نگاه کرد.

ایوان به آرامی در را هل داد و با احتیاط وارد اتاق شد.
اتاق از چیزی که فکرش را میکرد بزرگ تر و با شکوه تر بود.چندین دست مبل سلطنتی،فرش های گرانبها،کتابخانه هایی بزرگ و وسایل تزئینی بسیار.
اگر فرسودگی مهلتی به این اتاق میداد اکنون جزو باشکوه ترین مناظر ساخته شده به دست انسان بود!

گرد خاک،تار عنکبوت و سوراخ های بزرگ و کوچک که توسط موریانه ها به وجود امده بود اتاق را فرا گرفته بود.زیبایی در عین شکنندگی!
ایوان دندان هایش را از شدت درد بهم فشرد و سر جایش ایستاد.احساس میکرد دیگر رمقی برایش نمانده.اما باید ادامه میداد.هنوز ماموریتش را تمام نکرده بود.

این بار نظرش به وسط اتاق جلب شد.آینه ای بزرگ درست در وسط اتاق بود و با دیگر وسایل انجا تفاوت داشت.انجا همه چیز پوسیده و قدیمی بود اما چوب آینه به قدری براق بود که انگار تازه ان را ساخته بودند.

بر روی آینه هیچ لکه ای دیده نمیشد و باعث میشد نظر هر بیینده به ان جلب شود.
ایوان نفس راحتی کشید.اینه را پیدا کرده بود.میتوانست ماموریتش را انجام بدهد و بر گردد.برای همین با وجود دردی که میکشید چوب دستی اش را بالا گرفت و به جلوی اینه رفت.باید آن را نابود میکرد.تصمیم گرفته شده بود که اینه نفاق انگیز از بین برود و ایوان مامور اجرای دستور بود.

سعی کرد بدون اینکه در آینه نگاه کند ذهنش را به روی طلسمش متمرکز کند اما حرکتی در آینه او را متوقف ساخت.با ناباوری در آینه خیره شد.در پشت سرش پسر جوانی ایستاده بود و در حالی که خنجر خون الودش را در دست گرفته بود لبخند میزد!

ایوان به سرعت به پشت سرش نگاه کرد اما هیچ خبری نبود.این خاصیت آینه بود.ارباب به شدت تاکید کرده بود که مواظب این خصوصیت آینه باشد ولی جلوگیری از چیزی که میدید برایش غیر ممکن بود.
بالاخره داشت او را میدید.درون اینه.بعد از مدت ها تلاش بالاخره او انجا بود.با گام هایی سست به اینه نزدیک شد.

تصویر پسر محو شد و جای خودش را صخره ای ساحلی داد که موج های بلند دریا سنگ های سیاهش را میخراشید.
ایوان با حسرتی تمام نشدنی دست هایش را بر روی اینه گذاشت.میخواست آینه را فراموش کند و خودش را به صخره برساند.

اما صخره هم ناپدید شد.این بار آینه تصویر پسر جوانی را نشان میداد که درون دخمه ای تاریک رو به روی مردی زانو زده بود و با احساس غرور نامه را با خون خود مهر میکرد.
ایوان با دیدنش جوانی اش متعجب شد.او ارزو داشت یک بار دیگر این صحنه را ببیند.

متوقف کردن اینه غیر ممکن بود.صحنه ها یکی پس از دیگری نمایان میشدند و ایوان بیشتر بیشتر در رویاهایش غرق میشد.تازه به یاد اورده بود یکی از آرزوهای نوجوانی اش کشتن مردی بود که هر روز خرابکاری های او را به مردم خبر میداد.
و حالا در اینه نفاق انگیز نوجوانی اش دست در دست دوست صمیمی اش انداخته بود و با غرور پایش را بر روی جسد غرق در خون مرد گذاشته بود!

صدای بال زدن موجودی ایوان را به خود اورد.با بیشترین سرعتی که داشت خودش را از جلوی اینه دور کرد.نفس نفس میزد.انگار از نوجوانی تا امروزش را دویده بود.
عطش خیره شدن در اینه بیشتر و بیشتر میشد.اما او ماموریت داشت.باید ماموریتش را انجام میداد.نمیتوانست نقشه های اربابش را به خاطر خودخواهی خود به خطر بیاندازد.

در حالی که چشم هایش را بسته بود چوب دستی اش را بالا اورد.نفس عمیقی کشید و ورد کوتاهی را زیر لب خواند.
پرتوی خاکستری رنگی از چوبش بیرون اورد و بعد از برخورد به اینه منفجر شد.آینه به هزاران تکه تقسیم شد که بعضی از آنها با شدت در گوشت و پوست ایوان فرو رفتند.
ایوان فریادی از درد کشید و به زمین افتاد.صدای گوشخراشی باعث شد بریا لحظه ای درد را فراموش کند.سقف تالار در حال ریختن بود.لبخندی زد و تیکه بزرگی از آینه را که درون سینه اش فرو رفته بود بیرون کشید.خون به بیرون فواره زد و او با خیال راحت از اینکه اخرین ماموریتش را نیز به درستی انجام داده بود زیر خروارها سنگ و خاک مدفون شد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ سه شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
شنل نامرئی کننده

شب بود.همه جا را تاریکی فرا گرفته بود.باد سرد می وزید و تنها روشنایی این خیابان متروک نور های طلسم های رنگارنگی بود که از همه جا شلیک می شد و به هر طرف می رفت.

جنگ شده بود.جنگی میان دو رغیب همیشگی...دو رغیبی که همیشه با هم می جنگیدند و هیچ گاه از جنگیدن دست بر نمی داشتند.دو گروه محفل ققنوس و مرگخوار ها.

از یک طرف طلسم های سبز رنگی شلیک می شد که مخصوص مرگخوار ها بود و از طرفی دیگر هم طلسم های قرمز رنگی از محفلی ها که به طلسم های بیهوش کننده معروف بودند.

گروهی از جنگ جو ها زخمی و گروهی کشته شده بودند.ولی هنوز هم کسانی بودند که با جان و دل می جنگیدند و هدفشان فقط یک چیز بود...کشتن!

ولی دو نفر با هم می جنگیدند که یکی شون قصد کشتن داشت ولی دیگری قصد بیهوش کردند.آن کسی که قصد کشتن داشت نقابی بر صورت زده بود و داشت با طلسم های وحشیانه ای می جنگید.

دیگری که فقط قصد دفاع و بیهوش کردن داشت با خونرسردی می جنگید.او که دیدالوس دیگل یکی از اعضاء محفل ققنوس بود به اوری گفت:چی شده اوری؟چرا این قدر وحشینه می جنگی؟مثل همیشه نیستی.

اوری که رحم نداشت گفت:می خوام ازت انتقام بگیرم.

دیدالوس که گویی کلک اوری را خورده بود گفت:انتقام؟برای چی؟از کی؟

اوری با لحنی بسیار خشن گفت:از کسانی که در هنگام جنگ گول این جور کلک ها رو می خورند...سکتوم سمپرا!

طلسمش به سرعت به سمت دیدالوس آمد و درست به سینه ی او برخورد کرد.
دیدالوس درست مانند کسی که صندلی ای را از زیرش کشیده باشند از پشت بر روی زمین سخت افتاد...از سینه اش خون با شدت فواره میزد...

اوری شروع کرد به خندیدن به دیدالوس که در حال مرگ بود.او با صدای بلند و وحشیانه ای می خندید.دیدالوس که گویی می خواست انتقام این نامردی را بگیرد فریاد زد:استیوپیفای!

طلسمش هوا را شکافت و اوری را بیهوش کرد.اوری چون داشت می خندید حواسش نبود.
دیدالوس خواست بلند شود و اوری را شکنجه دهد...خرد کند...بکشد ولی زوری در خود نمی دید.کلی خون ازش رفته بود.
در اوج ناامیدی دستی بازو اش را گرفت و دیدالوس احساس کرد که دارند دور خود می چرخند...دیگر برایش اهمیتی نداشت که کجا می رود فقط می خواست که هر جا می رود اونا اوری باشد و او را بکشد...

روز بعد.

دیدالوس چشمانش را آرام آرام باز کرد و خود را بر روی تختی سفید و تمیز دید.به دور و برش نگاهی انداخت.آلوس دامبلدور و ریموس لوپسن و هری پاتر دور او بودند و به او لبخند می زدند.
دیدالوس فکر کرد که مرده است و اکنون در بهشت است ولی...دنیا واقعی بود.چون دامبلدور بهش گفت:خدا رو شکر که زنده موندی!

ریموس گفت:آره خیلی شانس آوردی که دامبلدور بهت رسید و باهات غیب شد.تو خیلی خون از دست دادی...خیلی.

هری گفت:آره فقط باید کمی استراحــــ...

-نه!
دیدالوس نعره زده بود و نعره اش سکوت سنت مانگو را شکسته بود.
دامبلدور گفت:چی نه؟
دیدالوس گفت:نه...من نباید استراحت کنم...من باید برم و اوری....

هری گفت:نگران نباش دیدالوس.همه حالشون خوبه.کسی از نزدیک ها نمرده.

دامبلدور گفت:آره.راست میگه حالا استراحت کن.

دیدالوس به نقطه ای در روبرویش خیره شد و گفت:مشکل من این نیـــــست!

دامبلدور گفت:چی؟
دیدالوس با خستگی گفت:مشکل من این نیست که برای بقیه نگران باشم.من می خوام از اوری انتقام بگیرم.

هر سه عضو محفل با ناراحتی به او نگاه کردند.گویی او دیوانه شده بود.
ریموس گفت:از کی؟از کی می خوای انتقام بگیری؟

دیدالوس گفت:اوری!اون منو با نامردی زد.اون می خواست من با زجر بمیرم و مرگ من رو ببینه و بخنده.اون...

دیدالوس برگشت و با جدیت تمام در چشمان آبی رنگ و نافذ دامبلدور نگاه کرد و گفت:من باید اونو بکشم.
دامبلدور و ریموس و هری متعجب به او نگاه می کردند.

هری گفت:تو نباید روحتو دوپاره کنی.

دامبلدور با حرف هری موافقت کرد و گفت:آره راست میگه تو نباید آدم بکشی...ما مثل اونا بد ذات نیستیم که آدم بکــــشیم.

دیدالوس نعره زد:برام مهم نیست که شما چی فکر می کنید.

دیدالوس با خشم ادامه داد:من می خوام اونو بکشم...اگه نکشم خودمو می کشم. چون من نمی تونم این ننگ رو تحمل کنم.

دیدالوس از جا برخواست و گفت:من و اوری از اول با هم تو مدرسه می رفتیم.با هم دوئل رو یاد گرفیم.با هم دوست بودیم ولی...در سال هفتم راهمون جدا شد.اون رفت به ولدمورت پیوست و من هم به شما پیوستم.در اولین دوئلی که با هم کردیم دلمون نمیومد که همدیگر رو بزنیم.چون هنوز نمی تونستیم دوستیمونو فراموش کنیم.

دیدالوس نفسی کشید و ادامه داد:ولی دیشب...دیشب اون به من رحم نکرد...من نمی خواستم اونو بزنم ولی اون با بیرحمی تمام با من جنگید.من تا اونو نکشیم راحت نمیشم.

دامبلدور نگاهی طولانی و نافذ به دیدالوس کرد...دیدالوس می دانست که دامبلدور داشت چی کار می کرد...پس ذهنش را باز گذاشت تا دامبلدور حس واقعی او را بفهمد و قبول کند...

دامبلدور گفت:من تو رو درک می کنم ولی به چند شرط میزارم که بری و بجنگی...

دیدالوس با اخم منتظر ماند.دامبلدور گفت:یک...اگر مردی و بر نگشتی ما تو رو یک سفید واقعی نمی دونیم ومثل دیگر محفلی ها برات مراسم ختم نمی گیریم.
دیدالوس سر تکان داد.دامبلدور ادامه داد:دو...گفتی که اون تو رو با نامردی زد و تو فکر نمی کردی اینجوری بجنگه پس تو هم با شنل نامرئی برو سراغش و بکشش!خودت می دونی من از نامرد ها متنفرم و نمی زارم زنده بمونن حتی اگه دامبلدور باشم.

دیدالوس اندکی مردد ماند.دامبلدور گفت:قبول می کنی؟
دیدالوس گفت:آره!

دامبلدور لبخندی لرزان زد و گفت:و اما شرط سوم...امروز تو بیمارستان بمونی وشب بری سرغش...اینم قبوله؟
-باشه.
دامبلدور لبخندی باز زد و گفت:پس استراحت کن.فردا باید بجنگی.

دیدالوس روی تختش خوابید و آن سه نفر بیرون رفتند.
دیدالوس قلم و کاغذی برداشت و برای اوری نامه ای نوشت:

سلام اوری!

من دیدالوس دیگل هستم و ازت می خوام که برای تصویه حساب امشب بیای همون جایی که جنگ شده بود.می خوام نتهاباشی.می خوام باهات یک دوئل تن به تن کنم.میای؟

دوست قدیمی تو...دیدا!

دیدالوس نامه را به پای جغدی بست و خوابید.


نزدیک های عصر بود که دیدالوس با صدای گرم یک شفا دهنده بیدار شد:آقای دیگل؟ پروفسور دامبلدور این چند تا چیز رو برای شما آورده و گفت که حاضر شی تا به دوئل بری.
دیدالوس بیدار شد و وسایل را از ساحره گرفت و گفت:ممنون
ساحره بیرون رفت.دیدالوس شنل نامرئی هری و یک نامه ی پوسیده را در دستانش دید و نامه را باز کرد و خواند:

"دیدالوس من دوئل تو رو قبول می کنم.کسی رو با خودت نیار.
من تو رو ی کشم پس دلت رو زیاد خوش نکن

به امید مرگ تو... اوری!"

دیدالوس نامه را پاره کرد و گفت:به همین خیال باش.

او از اتاقش بیرون آمد و دامبلدور را در آن سوی سالن یافت.به سمتش رفت و شنل نامرئی کننده ی هری را به او پس داد و گفت:ترجیح میدم که با شنل خودم برم پروفسور.

آلبوس گفت:مگه خودتم داری؟
بله!
دامبلدور در چشمان دیدالوس نگاه کرد و پس از مدتی گفت:باشه برو.به امید اینکه برگردی.

او از دامبلدور و بقیه ی محفلی ها خداحافظی کرد و گفت:آره...خدا حافظ!


زمان موعود فرا می رسد!

دیدالوس زیر شنل نامرئی منتظر آمدن اوری بود.آیا زیر قولش میزد؟آیا با مرگخوار ها میامد؟

درست در زمانی که دیدالوس فکر کرده بود که اوری نمیاید صدای تقی ناشی از آپارات آمد.

دیدالوس برگشت و همه جا را نگاه کرد...اثری از اوری نبود...نکند اوری هم شنل نامرئی پوشیده باشد؟

دیدالوس این فکر را که همچون شیر به افکارش حمله کرده بود را رد نکرد و زمزمه کرد:اکسیو شنل نامرئی کننده!

درست در عین ناباوری شنلی سبز رنگ از روی اوری برداشته شد و به سمت دیدالوس آمد.دیدالوس آن را در هوا گرفت و همان طور غیب ماند.

اوری فریاد زد:کجایی دیدالوس؟چرا قایم شدی؟بیا بجنگ!من می دونم تو هم شنل نامرئی کننده داری...اکسیو شنل نامرئی کننده!

دیدالوس که نقشه اش گرفته بود شنل را شل گرفت تا زا رویش کنار برود.شنل ها کنار رفتند و به سمت اوری پرواز کردند در این هنگام دیدالوس از فرست استفاده کرد:آواداکداورا!

طلسم سبز رنگ و قدرتمند دیدالوس هوا را شکافت و به سرعت به سمت اوری رفت...
طلسم به سینه ی اوری برخورد کرد...اوری چشمنش گرد و خیره شد و چوبدستی و شنل ها از دستانش رها شده و از پست بر زمین افتاد.

دیدالوس که همچنان چوبدستی اش را به سمت جنازه ی اوری گرفته بود...باورش نمی شد...او توانسته بود با کمک دو شنل نامرئی کننده اوری را شکست دهد.به سمت او رفت بالا سرش ایستاد و گفت:منو ببخش دوست قدیمی ولی جواب نامردیتو با نامردی دادم...البته نمیشه گفت نامردی،تو هم شنل داشتی!
نمی دونم کی بهت گفته بود که من شنل دارم... به هر حال...


دیدالوس شنل ها را برداشت و برگشت و رفت...
قطره های کوچک اشک از چشمانش سرازیر می شد...آری او توانسته بود با کمک یک وسیله_شنل نامرئی کننده_دوست قدیمی و خودخواهش را شکست دهد...




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
سوژه های دوئل:

سوژه دوئل اوری و دیدالوس دیگل:
شنل نامرئی کننده.

توضیح:همونطور که میدونین این شنل باعث میشه افراد نامرئی بشن.بدون توجه به این موضوع که تو کتاب از این شنل فقط یکی وجود داشت و اونم دست هری بود،بنویسین.یعنی هر شخصیتی که بخوایین میتونه از شنل استفاده کنه.

---------------------------------------

سوژه دوئل مونتگومری و بادراد ریشو:
گورستان متروکه.

توضیح:امیدوارم سوژه یک طرفه به نظر نرسه.چون گورستان میتونه برای هر کدوم از اعضا و شخصیتها پر از سوژه باشه.چه طنز بنویسین و چه جدی.

--------------------------------------
برای زدن پست 6 روز وقت دارین.یعنی تا دوشنبه 7 اردیبهشت.

موفق باشید و سعی کنید زنده بمانید!




Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
اینجا به بیل من توهین شده!اینجا به خود من توهین شده!این یعنی نبرد...یعنی جنگ، یعنی بیل کشیدن و کشتن(کشته شدن البته)
من قبول میکنم با این ریشو بجنگم!امیدوارم ریشش تو چشمم نره.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
آینۀ نفاق انگیز

دوان دوان به خوابگاه برگشت. با شیطنت یه چهار تختی که دور اتاق قرار داشتند نگاهی انداخت و بلافاصله انتخاب کرد. مخفیگاه مناسبی به چشمش خورده بود. زیر تخت نارسیسا خزید، چون می دانست به قدری وسواسی و منضبط است که اجازه نخواهد داد کسی زیر تختش را نگاه کند.

به محض اینکه ناپدید شد، بلاتریکس، نارسیسا و آندرومیدا با خشونت در را به هم کوبیدند و به وسط اتاق دویدند. سرتا پا خیس و درحالیکه از خشم قرمز شده بودند یکصدا فریاد زندند:
- مورگانا بیخودی پنهون نشو. دیدیمت اومدی تو اتاق!

آندرومیدا پردۀ تخت مورگانا را کنار زد ولی او را آنجا ندید. سه خواهر تمام گوشه و کنار اتاق و زیر تمام تخت ها را گشتند تا به تخت نارسیسا رسیدند. بلاتریکس نگاهی به نارسیسا انداخت که چهره ای کاملا مخالف به خودش گرفته بود، ولی آندرومیدا بی توجه به خواهر کوچکش، به زیر تخت نگاه کرد و با ناامیدی گفت:
- اینجام نیس. من خودم دیدم پرید توی اتاق یعنی کجا می تونه رفته باشه؟ ما که توی اتاق مخفیگاهی نداریم. داریم؟

بلاتریکس، طره ای از موهایش را که آب از آن می چکید کنار زد و با نگاهی سخت، پاسخ داد:
- مهم نیس اندرو، بالاخره واسه خواب پیداش میشه. جای دیگه که نداره بره. بعدش باید به خاطر آبی که روی سرمون ریخته، تو وان حموم بخوابه.

سه خواهر شرورانه خندیدند و به نوبت، کنار پاراوان ایستادند تا لباس های خیسشان را عوض کنند.

چند صد متر پایین تر!

کم کم به هوش آمد. چنان سردردی داشت که گویی، به زودی انفجاری در قسمت فوقانی گردن خواهد داشت. دستانش را روی زمین گذاشت و به زور بلند شد. نگاهی به اطرافش انداخت. دخمه ای چنان تاریک، که چیزی در آن دیده نمی شد. دستش را در جیب ردایش فرو برد. به خاطر سالم ماندن چوبدستیش، مرلین را شکر گفت و زمزمه کرد: لوموس.

نور درخشانی که از چوبدستی خارج شد، دیوارهای سنگی و زمین گل آلود را به خوبی نمایان می کرد. چوبدستیش را بالا برد. حفره ای که ناگهان در زیر تخت نارسیسا بلک دهان گشوده و او را درخود بلعیده بود، درست بالای سرش قرار داشت. چطور با سقوط از چنین ارتفاعی هنوز سالم بود و هیچ جایش نشکسته بود؟

می دانست که فریاد کشیدن و کمک خواستن، فایده ای ندارد. تمام طول و عرض دخمه را پیمود و با دست دیواره هایش را چک کرد. فرورفتگی ای در ضلع غربی دخمه وجود داشت که به محض قرار دادن دستش درآن، دیوار غربی کنار رفت و به محوطۀ بازتری رسید. یک اتاق با نور کافی که دری در انتهای آن، نوید وجود راه خروجی را برای دختر جوان به ارمغان آورد.

خوشحال به سمت در دوید ولی با دیدن شیئی با روکش سیاه که در گوشۀ اتاق قرار داشت، قدم هایش سست و سست تر شد. کنجکاوی دخترانه همراه با ماجراجویی دوران جوانی دست به دست یکدیگر دادند و مورگانای چموش را به سمت شیء کشاندند.

روکش شیء را برداشت. با دیدن آنچه در آن بود، زانوهایش خمیده شدند و به آرامی روی زمین نشست. جنگل های سرسبز... پری دریایی محبوبش که هرشب برایش از زیر پنجرۀ قصر آواز می خواند... پرندگان مختلفی که هنگام قدم زدن روزانه، روی دستش می نشستند و با نوای دلنشینشان، راه را برایش کوتاه می کردند... مامان بزرگ لی فای و چهرۀ جدی و همیشه نگرانش که از پنجرۀ قصر به او خیره میشد... کارل، سرنگهبان پیر قصر که همه می دانستند، مخفیانه عشق مامان بزرگ لی فای را در دل می پروراند و تا دم مرگ، چیزی ابراز نکرد...

ساعت ها بعد، دانش آموزان اسلیترین که از ناپدید شدن مورگانا نگران بودند و تمام هاگوارتز را به دنبالش گشته بودند، او را همچنان نشسته در برابر آینه ای یافتند که مجذوبش کرده بود و اشک چشمانش لحظه ای قطع نمی شد.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۳۱ ۱۴:۳۰:۳۱


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
بادی ریشو برمیگردد!
به دلایل مختلف و حساسیت های به وجود اومده به شناسه یکی از بیل و کلنگ زنهای مهاجر سایت من مونتگومری مونتگومری مونتگومری مونتگومری رو دعوت به دوئل میکنم!

داور ها هم که خوبن فقط یکی به من بگه گره کور این ایوان رو چجوری میشه باز کرد! بوقی یک جوری امتیاز میده انگار با مالدبر طرفه!

در ضمن یک سوژه بدین که هم به من بخوره هم به اون یارو بیل زنه!

ممنون!


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.