هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
برگي از خاطرات بليز زابيني


بليز در حالي كه از شدت سرما مي لرزيد به طوريكه قلم را به درستي نمي توانست در ميان انگشتانش نگه دارد شروع به نوشتن كرد :

" ديشب از سقف خانه ريدل آويزان شدم. ارباب به شدت از دستم عصباني بود. او ابتدا كمربند سياه كاراته كه ديروز به من داده بود در حلقم فرو كرده و با كمربند قرمز مرا از سقف آويخت!
در ابتدا حس يك فيل آويخته شده را داشتم و پس از نيم ساعت اين حس به اسب تبديل شد!
او مرتبا سرم داد مي كشيد. اشك در چشمانم حلقه زده بود. دلم مي خواست جيغ بزنم... يعني همون فرياد بزنم!
ارباب مي گفت كه چرا بيش از حد در دژ توهم زده و اين توصيفات را در وصف اون اوانز كه هرچي مي كشم از دست اوست نوشتم!
من مي خواستم بگويم كه من هركاري ميكنم به خاطر شما و علاقه اي ست كه به شما دارم ولي انگار او گوشش به اين حرفا بدهكار نبود.
من تازه ديشب بود كه فهميدم چقدر لرد سياه از محفل مي ترسد! "

اما در اين هنگام بليز خط آخري كه نوشته بود را خطر زد و نگاهي به دورو اطراف كرد تا مطمئن شود كسي از چيزي كه او نوشته باخبر نشده است! سپس دوباره شروع به نوشته كرد :

" اما امشب از ديشب هم بدتر است . من كلا به خاطر فعاليت هاي مخلصانه ام و فقط به خاطر اينكه كمي زياده روي كردم از خانه ريدل به بيرون پرت شدم.
سوز سردي مي وزد و من نمي دانم بايد چه كار كنم! فقط در فكر انتقامم...مطمئنا تنها با ضربه زدن به محفل مي توانم اين اشتباهام را جبران كنم! ارباب حتما مرا مي بخشد! "

و سپس قلمش را همراه با دفتر خاطراتش در جيبش گذاشت ...


اين فيلمي بود كه توسط يك دوربين مدار بسته متعلق به مرگ خواران كه دور انداخته شده بود گرفته شده است!



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۶

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
یا حق
روز سرد دیگری بود . مانند روزهای قبل در همان کوچه نمناکی به سر می بردم که شبهای قبل در آنجا بودم . در نبردی که با 7 نفر از اعضای محفل(سارا اونز و هدویگ و...) داشتم به شدت زخمی شده بودم و این شب بیستمین شبی بود که از شدت جراحت در اینجا به سر می بردم. آنها فکر می کردند که مرا کشته اند ولی نه . من نمرده ام و هنوز زنده ام . با قدرتهای درونی خودم توانستم که زنده بمانم. بله با قدرتهای شبح واره ایم(برای اطلاعات بیشتر به پروفایل من به قسمت توضیحات اضافه مراجعه شود) توانستم که زخمهایم را تا حدی ترمیم کنم. احتمالا تا فردا تمام نیرویم برگردد. بلند می شوم تا به دنبال غذا بگردم.آن محفلیها حتی چوب جادوییم را از من گرفتند. سه هفته است که دارم دزدی می کنم . از دیوار خانه بالا می روم . سر یخچال ساکنین آنجا می روم و غذایم را به این صورت تهیه می کنم. خوب فکر کنم امروز باید به دژ مرگ بروم و در آنجا بخوابم و در اسرع وقت به لرد سیاه بگویم که چرا انقدر دیر آمده ام. چرا انقدر دیر آمده ام. چرا اینقدر دیر آمده ام...
این جمله که کاملا به صورت اتفاقی در ذهنم نقش بست مرا به این وادار کرد که جملات مرتب و منظمی برای صحبت با لرد سیاه سر هم کنم.
خوب توانستم چندین کاغذ و خودکار ز خانه های کناری کش بروم و بتوانم جمله هایم را مرتب کنم . روی اولین کاغذ به این صورت نوشتم:
لرد سیاه به سلامت باشد. من مدتی بود که زخمی شده بودم و در کوچه ای در نزدیکی پایگاه محفلیان...
____
نه خوب نشد . باید دوباره بنویسم.
بالاخره توانستم جمله های خوبی سر هم کنم و بعد از حفظ آنها به سمت مقرمان که در 1 کیلومتری لندن بود را افتادم.
خیلی نگرانم . نکنه که لرد سیاه به خاطر کم کاری مرا از مرگخواری برکنار کرده باشد. نکنه که...
به خودم امید دادم و با سرعت بیشتری حرکت کردم . بالاخره به سرعتی رسیدم که توانستم غیب شوم. در ذهنم فکرهای خیلی عجیبی شکل می گیرد که تا به حال به هیچ کدام از آنها فکر نکرده ام. بالا خره به مقرمان می رسم . وقتی می خواهم وارد آن شوم که در باز نمی شود و مرتب کلمه گند را تکرار می کند.
فهمیدم چی شده بله لرد سیاه مرا از مرگخواری برکنار کرده و برای همین در کلمه گند را تکرار می کرد.
در همین لحظه یکی از مرگخوارها از داخل اتاق بیرون می آید و ورد آواداکداور را به زبان می آورد ولی من می توانم به موقع جا خالی دهم و سپس به سمت وی حمله کردم . معلوم بود که در آن تاریکی مرا نمی شناسد . نقابش را کشیدم و صورت بلیز جلوی چشمانم پدیدار شد.
بلیز با چهره شگفت زده گفت : تا به حال کجا بودی جاگسن؟
جواب دادم : حالا برویم تو برایتان تعریف می کنم .
صدای لرد سیاه به گوشم رسید : بلیز کی بود ؟
بلیز گفت : جاگسن بود . جاگسن اون برگشته .
ولدومورت از پله ها پایین آمد و با قیافه ای خشمگین گفت : تا به حال کجا بودی .
داستانم را تا به امروز برایش تعریف کردم و آخرین کلماتم اینها بود :
لطفا دوباره من را مرگخوار کنید . همانطور که گفتم سه هفته است که زخمی هستم و به محض اینکه خوب شدم پیش شما آمده ام.
ولدومورت گفت:...


من یه شبح و�


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۶

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
صدای هوهوی جغد، از پشت ِ شمشاد هایی که به آرامی و به خاطر وزش باد تکان میخورد،به گوشش رسید.دسش را میان شاخه های شمشاد فرو برد و محکم بال جغد بیچاره ر چنگ زد. سپس انرا جلوی صرتش نگه داشت و در چشمان ِ بزرگ ِ جغد خیره شد.
- این نامه رو برای لرد سیاه میبری،فهمیدی؟!

صدای فریادش تقریباباعث شد جغد کمی بلرزد.مدتی به رفتن او، به همراه نامه ی اسرار آمیزش خیره ماند و سپس،زیر لب چیزی گفت.قدم برمیداشت و از تاریکی ها رد میشد. هیچ چیز نمیشنید و به هیچ چیز فکر نمیکرد. میدانست که این کارش عاقبت ندارد..اما شاید،شاید فقط با این کار میتوانست خودش را از آن عذاب وجدان راحت کند. اگر به یک قاتل حرفه ای تبدیل میشد و به خاطر اصیل زادگی اش، افرادی را میکشت، شاید میتوانست خاطره ی دیشب را فراموش کند...

او چوبدستی به دست، روبروی پدرش ایستاده بود و صدای فریادش تمام خانه را در بر گرفته بود.پدرش آرام آرام به او نزدیک میشد تا چوبدستی را از او بگیرد ولی او بی آنکه به عاقبت کارش فکر بکند، وردی را به سوی پدرش فرستاد و بعد از فروکش کردن خشمش، متوجه شد که او را کشته است.و بعد ازان، قصد فرار از زندگی و مرگ را داشت ولی نتیجه ای بهتر از آن یافت..تا آخر عمر خودش را وقف ِ کشتن میکرد. کشتن کسانی که گناهکار بودند!
از روی سنگ های داخل رودخانه گذشت و به آن سوی دشت رسید...

مایل ها دورتر...

لرد سیاه نامه را میخواند و پوزخندی سرتاسر صورتش را در بر گرفته بود.نشانی از تحسین در چشمانش بود.گویی به چنین مرگخواری واقعا نیاز داشت. با صدای آهسته ای شروع به صحبت کرد و کم کم...صدایش رو به خاموشی رفت. دوباره در چند لحظه ی کوتاه، چیزی شنیدو بعد از آن...

باصدای پاق خفیفی دختر جوانی با موی بلوند و بلند روبرویش ظاهر شد.سرش پایین بودو با اینکه حری نمیزد، میشد فهمید که صدای آرام و گرمی دارد.ولدمورت از جا برخاست وبادقت به دختر خیره ماند. بیچاره دختر، زبانش بند آمده بود و چیزی نمیگفت...بالاخره لرد سوال خود را پرسید:

-اسمت چیه؟
-گاب..گابریل.
-هوم م م.بیا اینجا گابریل.

عجیب بود که ولدمورت با خوشرویی او را دعوت به نشستن میکند. اتاق لرد اتاقی نسبتا بزرگ بود با میز باشکوه و چوبی که روبرویش سه چهارتا مبل چرمی کوچک قرار داشت.لرد گفت:

-علامت شوم، اولین چیزیه که اصیل بودنه یک مرگخوار رو ثابت میکنه!

-پس یعنی شما منو..منو قبول میکنید؟
ولدمورت بدون اینکه چیزی بگوید چوبدستی اش را در مقابل دیدگان ِ متحیر ِ گابریل تکان مختصری داد و بعد، صدای جیغ او اتاق را فرا گرفت...


[b]دیگه ب


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۷:۲۸ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
تاریکی بر روی قبرستان لیتل هنگلتون سایه انداخته بود. یکی از بلند ترین شنل پوشان، آهسته به شخصی نزدیک شد که از همه کوتاه تر بود.

و این به این خاطر بود که روی زمین زانو زده بود.صداهای مختلف، باعث میشد که صدای لرد سیاه، به سختی به گوش مرگخواران او برسد.

- این دختر؛ از محفل به اینجا اومده!مطئنم که اطلاعاتی با خودش داره...درسته؟

شخصی که روی زمین بود، با صدای لرزانی تقریبا فریاد زد:
- نه ارباب! من اونقدر نفوذ نداشتم...نمیتونم چیزی بهتون بگم..من پیمان ناگسستنی خورده ام!


لرد فریادی از سر ِ خشم کشید. ابر ها به لرزه در امدند و در میان مرگخواران جنب و جوشی ایجاد شد.گویی هریک سعی میکرد از لرد دورتر باشد.ولدمورت چوبدستی اش را به سوم دختر گرفت:
- به چه حقی جلوی لرد...میگی که نمیتونی بهش کمکی بکنی؟!کروشیو!


فریادها، جیغ ها و ضجه های دختر در میان تاریکی پخش میشد.اما لرد شاد شده بود. او قهقهه ای شیطانی میزد...لذت میبرد.چوبدستی اش را تکانی داد و طلسم قطع شد.
دختری که روی زمین افتاده بود، با دستانی غرق در خون به کفش لرد چنگ زد.


-ارباب..ارباب...داغ علامت شوم...شما قول دادید!

- من هیچ قولی ندادم! جمش کنید!بلا..کار خودته!

فریاد دخترک به آسمان رسید.
- نــــــــــــــه! خواهش میکنم...نه!

بلاتریکس که از همه به لرد نزدیکتر بود، به سمت دخترک رفت.میخواست وردی را به سوی او بفرستد که دخترک جیغ زد:

- میگم! صبر کنید! همه چی رو میگم...همه چیز رو میگم...هر چیزی که بخواید!پیمانمو میشکنم..اصلا من پیمان نخورده ام..دروغ گفتم!

لرد پوزخند زد. او پشتش را به بقیه کرده بود. بالاخره فریاد کشید:
- بکشیدش!


- نــــــــــه! ارباب...حاضرم هر کاری شما میگید بکنم..خواهش میکنم ارباب..خواهش میکنم!

دختر که بی رمق شده بود، روی زمین افتاد و گریه کرد.لرد نیز فریاد زد:
- گریه ی تو به چه درد من میخوره...از نقشه های محفل برام بگو.
-اونا میخوان به شما حمله کنن!


لرد خندید و بقیه ی مرگخواران به پیش روی از او قهقهه زدند.
- اینو که هر گندزاده ای میدونه!

چشمان ِ قهوه ای دختر زیر کلاه شنلش، برق زد.او ایستاد و گفت:
- آلبوس دامبلدور، میخواد یه نفرو از محفل به اینجا بفرسته تا جاسوس اون باشه.

همه ساکت شدند. لرد به دختر نزدیک شد.و دختر چنان ترسید که قدمی عقب گذاشت.

- اون کیه؟ چه کسی میخواد برای آلبوس جاسوسی منو بکنه!؟

دختر نامی را بر زبان آورد. نفسها در سینه حبس شد. سپس فریاد لرد به هوا برخاست:

- آفرین! بلا ، علامت شوم رو روی دستش داغ کن..!


-----------------------------------
لازم بود بگم که دختره لاوندره ، و ایننم ماجرای مرگخوار شدن من بود. به امید این که لرد، ما را قبول کند.


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 154
آفلاین
این پست جدیدم هست!!!!!!!!!!.......................................................................
در شب تاریک سرد و بیروح وقتی یاکسلی برای به پایان رسوندن دستور لرد به دهکده میرفت تا 6 نفر از محفلی ها رو بکشد سایه ای تیره تر از شب در انجا وجود داشت .یاکسلی ناگهان در بین جاده ایستاد .ان را دید اما صورتش از انجا نمایان نبود .در ان تاریکی از شب نیز تاریکتر بود .پاهایش را تشخیص داد و فهمید که او انسان است ناگهان چوبدستی اش را که با ان نزدیک به 100نفر دوئل کرده بود دراورد.به طرف ان فرد گرفت اما هنوز انجا ایستاده و شاید هم به او خیره نگاه میکرد .
حالت اماده باش به خودش گرفت.فریاد زد:
-تو کی هستی ...به مرلین قسم کاری میکنم تا خونتون شلشل راه بری ها...بیا جلو
ان فرد کمی به جلو امد در ان تاریکی چیزی معلوم نبو اما او دستانش هم دید و ادامه داد.
-بیا جلوتر میخوام سرتتو ببینم
ان فرد به جلو امد این بار کل بدنش معلوم بود اما کلاهی بر روی سر انداخته و سرش پایین بود...
دوباره فریاد زد:
-عجب بچه پرویه ها بیا جلو ببینم وگرنه ...!!!
ان مرد کلاهش را از روی سرش برداشت چشمان ریز و ریش گیس کرده اش دل یاکسلی را تکان داد.
-تویی ایگور چرا اینجوری میکنی...اگه من خدایی نکرده صقتت میکرم کی جواب مادرتو میداد؟خوب معلومه منه بدبخت....این جا چکار میکنی...
-به سلام یکی جون...امشب اومدم با یکی حسابامو تصویه کنم.
صورتش مثل همیشه نبود .خشمگین بود .به نظر نمیرسید از وجود یاکسلی خوشحال شده باشد.به طر مرموزی نگاه میکرد و چند خراش کوچک روی صورتش بود .یاکسلی از او پرسید:
-صورتت چی شده ...؟
-هیچی به تو مربوط نیست...
در ان هوای گرگ ومیش که جز تاریکی شب و چراغ های دهکده چیزی نمایان نبود صدایش پیچید و در میان زوزه ی گرگ هایی که در ان هوا و منطقه اواز سر میدادند گم شد .
یاکسلی طری بود که انگار چیزی را گم کرده است و به او گفت:
-ایگور عزیز من عجله دارم باید برم ...کاری رو که لرد به من سپرده باید تموم کنم خودت میدونی که چیه
-بله ..اخبار به دست ما هم میرسه اگرچه بعضی ها سبک سنگینش میکنن بعد اطلاع میدن شاید دیر برسه اما امکان نداره هیچ وقت نرسه ..
-چرا اینجوری حرف میزنی ...اصلا تو حالت خوبه ...اگه میخوای ببرمت پیش روان پزشک...
-من صحیح و سالمم اما از نامردی افراد دل شکسته و شاید هم خشمگینم.
تا به حال یاکسلی ایگور را ان قدر عصبانی ندیده بود ان هم روزی دیده بود که با ویولت سرنامردی که ویولت بر سر ایگور کرده بود دیده بود.
یاکسلی از افکار مخوف ایگور با اطلاع بود .او حالت اماده باش به خود گرفت اما ناگهان ایگور چوبدستی اش را کشید اما خبر نداشت که یاکسلی تجربیات زیادی بعد از دوئل با100نفر کسب کرده است قبل از کشیدن چوبدستی یاکسلی چوبدستی اش را به زیر گلوی او برد و در حالی که او را خیره و عصبانی نگاه میکرد گفت:
-اگه از راپورتی ناراحتی که به لرد دادم باید بگم حقته .رفتن به کافه اونم با یک محفلی ...درست در نمیاد!!!
ایگور که عصبانی به نظر میرسید دستانش را جنباند که شاید دستش به چوبدستی اش برسد و در همان حال گفت:
-اخه وقتی چیزی رو نمیدونی چرا حرف مفت میزنی. اون میخواست چیزی به من بگه که من به لرد بگم بعدش هم توی خرمگس اومد وسط و همه چیزو خراب کرد.
ناگهان ایگور احساس کرد دستش به چوبدستی رسیده و خود را طوری جلوه داد که میخواهد پشتش را بخواراند اما یاکسلی از او زرنگ تر بود .ایگور چوبدستی اش را برای بار دوم گرفت.
-اکسپلیارموس
یاکسلی با حرکتی چموشانه چوبدستی را با طلسم از دست او رها کرد.
-زرنگ بازی در نیار ...من زرنگتر از تو ام...
ایگور که گویی خار شده بود طوری به او نگاه کرد که میخواهد او را تکه تکه کند .بعد به طور مرموزی خودش را جمع و جور کرد و مشتی به سوی صورت یاکسلی زد اما قدرت ان مشت زیاد نبود و در عرض 3 ثانیه:
-استوپفای
ایگور بیهوش شد.صورتش خیره وبدنش افتاده بر روی زمین افتادو طوری به یاکسلی نگاه مبکرد که گویی از چیزی متعجب است.یاکسلی به ساعتش نگاه انداخت.ساعت طلایی زیبایی بود .و ادامه داد :
-ببخشید از اینکه تنهات میزارم ...داره دبرم میشه ...میدونم ...میدونم که میخوای منو تیکه تیکه کنی اما نمیتونی که ....با این حال فعلا
او راهش را در پیش گرفت و ایگور را به همان حالت تنها گذاشت تا موقع برگشتن او را به حالت اول در بیاورد...


هری ا


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 154
آفلاین
یاکسلی بیا اینجا منظره ها رو ببین زیبا نیستند.
ان دو بالای تپه ای ایستاده بودند که دره ای در روبرویشان واقع بود.
-میخواستم باهات حرف بزنم یاک..
-با عرض معذرت لرد میشه منو به این اسم صدا نکنید...
-حتما ...حتما...
-متشکرم ...راستی لرد من یه محفلی رو گیر انداختم...
-افرین بر تو ...بعد 5 سال مرگخواری الان احساست چیه...یه جورایی باهاش حال نمیکنی...؟
-بله لرد من خیلی از این کار خوشم میاد...ولی خودتون میدونین بعد از کشته شدن برادرم از کشتار تنفر پیدا کردنم.
یاکسلی اشک در چشمانش جمع شده بود قطره ای روی زمین ریخت اما لرد به او گفت:
-اشکالی نداره...گریه کن سبک میشه ...منم وقتی یاد مادرم و یاد ...یاد...
-پدرتون
-این اسمو یه وار دیگه بگی با همین دستام میکشمت ...
-مگه با پدر...
-نگو....
لرد اعصابش جوری به هم ریخت که سنگ جلوی بایش را با چوبدستی اش خرد کرد .طوری که هیچ چیز از ان باقی نماند.
بعد ادامه داد:
-از وقتی اون موگل مادرمو ترک کرد از اون متنفرم ...دوست داشتم میکشتمش و خونشو میدیدم که چقدر به خون خوک شباهت داشت...
-لرد خون همه ی ما قرمزه...
-نه خون همه ی ما قرمزه نه خون همه ی موگلا ...خون اونا کدر مثل خوکه ...خوک
ناگهان فنریر به جلو امد:
ارباب به سلامت باد ...یاکسلی یه دقه بیا..بیا
-برو ..شاید کارت داشته باشه
-لرد با چنان کراهتی با یاکسلی حرف زد که انگار با اسب رد گفتگو است...
-چی شده؟؟؟
-فرار کرد ...محفلیه فرار کرد...
چنان رنگ یاکسلی پرید که انگار یخ سردی را رویش ریخته اند ...
-من تو رو ...تو رو ...حالا کدام طرفی رفت...
-ابه طرف ساحل رفت
یاکسلی وحشت زده بود اگه این موضوع را به ارباب میگفت چه میشد ...حتما او را میکشت با این حال جلو رفت سرش را پایین انداخت و به لرد گفت:
لرد با عرض معذرت میخوام بگم که که...
سرش عرق کرده بود وحشت زده به نظر مرسید و صورتش مثل گچ سفید شده بود ...
ادامه داد:
-محفلیه فرار کرده ...
-چی ...من تو رو ...برین پیداش کنین ...
لرد چنان خشمگین بود که اگه کارد توی شکمش میفرستادی خونش در نمیومد...
-چشم ...
یاکسلی و فنریر به طرف ساحل حرکت کردن .از هم جدا شدن ...
و ناگهان یاکسلی او رادید...
-وایسا ...میکشمت وایسا...
محفلی داد زد:
-تو مال این حرفها نیستی....بیا دنبالم...
اما او خشمگین شد و چوبدستی اش را بلند کرد...
-استوپ...
-اواداکداوارا
-چرا کشتیش ...میتونستی بیهوشش کنی...
-تو چی گفتی میخوای به لرد بگم ...هرچی تعداد اونا کمتر بشه زندگی ما بهتره...مشکلی داری...
-چی ...تو منو تهدید میکنی...میتونم تو رو بکشم ها...
-چرا حالا عصبانی میشی...
-راستی بقیه ی مگخورا کجان ...
-اونا رفتن هواخوری یا شاید هم کشتار...منظورمو میفهمی که
-به واضحی...من میخوام تنها باشم برو به لرد بگو چه دسته گلی به اب دادی ...
-اتفاقا به من پاداش هم میده...
-اگه یه موقع بدگویی منو بکبی میدونی که چه اتفاقی میافته...
-باشه ...
-برو...
یاکسلی در تنهایی به این فکر کرد که چرا نمیتواند دیگران را بکشد بعد از اون اتفاق ...


هری ا


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۴۸ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
- واسم چي آوردي؟؟؟
غافلگير شده بود! بعد از مكثي كوتاه گفت: مگه بايد چيزي مياوردم ارباب؟
ولدمورت دستش را از بيني نجيني بيرون كشيد(!) و در حالي كه زير لب به نجيني ميگفت "باز شد عزيزم؟؟" رو به من كرد و گفت: پس چي چي فكر كردي؟ مگه عاشق چش و ابروتم كه مرگخوارت كنم؟!
- يعني بايد چيكار كنم مثلا؟
- پووووففففف! ديگه داري حوصلم رو سرميبري... برو پي كارت!!
و ولدي سرش رو ميندازه پايين و با نجيني كه روي پاشه و انگشتش رو كرده تو اون يكي سوراخ دماغش شروع به صحبت ميكنه:
- نجيني جونم، اينطوري فايده نداره عزيزم اين يكي رو بايد قطره بندازي تا باز شه! ()
و پايين اومدن كله ي ولدي همانا و كور شدن لودو از شدت تابش نور همان!!
ولدي در همون حال فرياد ميزنه: بليــــــــــــــــز! بليــز اون قطره ي بيني رو بيار! دماغ نجيني باز گرفته...
ناگاهان جسمي سبز رنگ از كنار لودو عبور ميكنه و در حالي كه كله ي ولدي رو ليسي ميزنه، قطره رو ميده دست وي.
- بوق تو قيافت!! تو خجالت نميكشي قطره رو ميدي دست من! خوب بيگي بنداز تو دماغ حيوون ديگه..
- چشم ارباب... بده پاچت رو بخارونم... بده...
- دستت رو بكش! ايگور بوقي زده زخمش كرده؛ بزار خوب شه حالا!
و در همين لحظه چشمان قرمز رنگ ولدي ميافته به لودو كه هنوز همونجا وايستاده و در حالي كه چشاش رو مرتبآ ميماله، به ماجرا نيگاه ميكنه...
- بيكار واي نستا بوقي! بيا نجيني رو بگير بليز قطرش رو بندازه... بدو!
لودو به حالت "من از مار بدم مياد!" به سمت ولدمورت ميره...
ولدي: چيه؟ نكنه از مار بدت مياد؟؟؟
- آره. از كجا فهميدي ناقلا؟
- ببند نيشت رو... مرتيكه بوقي! از حالت چهرت فهميدم! تو هيچوقت نميتوني مرگخوار شي... حتي بدرد شستن كهنه هاي نجيني هم نميخوري!
- مگه جيشش رو نميگه؟!
- باز نيشش رو باز كرد! جمع كن اون پك و پوزو! كروشيو!
- آآآآآآآآآا.... وووووووووو... مااااااااااااا...
- يوهاها... موهاها... خدايي چقدر حال ميكنم با اين ورد... خوب بسته ديگه!
و لودو از حالت ويبره خارج ميشه. ولدي ادامه ميده:
- خوب؟ آدم شدي؟؟؟
- مگه آدم نبودم؟
- باز نيشش رو باز كرد! عجب رو نروي تو! آواداكداورا!!!
براي يك لحظه هيچ احساسي نداشتم!

عرق تمام بدنم را فرار گرفته و لباسهايم به بدنم چسبيده بود!
پتو را از روي خودم كنار زدم و از تخت بيرون خزيدم!
از روزي كه تصميم گرفتم به خادمان لرد بپيوندم هر شب از اين دست كابوس‌ها ميديدم!
اما امروز تصميم خود را گرفته بودم، به همراه يك پاكت پودر معجزه آساي باز كننده ي بيني! و چند بسته پوشك ِ مرغوب ِ ضد نم! به خدمت لرد رفتم...

-----------------------------------------------------------------
پستي همي بود تنها من بهر عضويت ...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۸ ۲:۴۵:۴۴

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۳۵ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 192
آفلاین
- فابيان ... بيا اينجا ... زودباش ...
- چيه ؟ چي شده ؟
- اون مرده رو مي بيني كه شنل پوشيده ؟ يكدفعه اونجا ظاهر شد.
- فكر كنم از طرف اونه ؟
- حالا چي كار كنيم ؟
مرد شنل پوش به در خانه آنها رسيد و در زد...
- مقاومت.
فابيان به سمت در رفت.
- كيه ؟
كسي جواب نداد. ناگهان در با پرتو نوري از هم گسيخت و دو تكه شد. پيكره اي شنل پوش پشت در ايستاده بود. با صداي گرفته اي پرسيد :
- فابيان پري وت؟
- تو كي هستي؟
- من يكي از سرباز هاي لرد سياه هستم بهتره مقاومت نكني...
فابيان چوبش را بالا برد اما آن مرد از او سريعتر بود. طلسم سرخ رنگ به او برخورد كرد و او خلع سلاح شد.
- همسرت هم خونست ؟ لرد سياه با اون كار داره . آخه اون يه مشنگ زادست كه خيلي داره براي مشنگا به آب و آتيش مي زنه. يه شاخه ناسالم ... بايد بريده بشه ...
- نه اون اينجا نيست...
- به من دروغ نگو فابيان تو كه منو ميشناسي ... اون اينجاست مگه نه؟ برو كنار فابيان ...
- نه ... با اون چي كار داري ؟
- من ؟ البته من باهاش كاري ندارم ، اما لرد سياه باهاش كار داره. حالا برو كنار ... برو كنار 1 ... برو كنار 2 ... برو كنار 3 ...
مرد به چوبدستيش تكاني داد ، نوري درخشيد و فابيان به كناري پرت شد.
مرد سرش را بلند كرد ... زني در بالاي پله ها ايستاده بود.
- خانم فلينت ؟
سوزان با عجله به سمت اتاق فرار كرد و مرد از پله ها بالا آمد. سوزان ايستاد و به در بسته خيره شد و آنرا هدف گرفت. از زير در مي شد سايه اي را ديد كه پشت در ايستاده بود.
- خانم پري وت ... بهتره كه در رو باز كنين من نمي خوام به شما صدمه اي بزنم ولي قول نمي دم كه اگه مقاوت كنين اتفاقي نيفته... در رو باز كنيد ... 1 .... 2 ....3
در با شدت باز شد . سوزان فرياد زد :
- ايمپديمنتا ...
نوري سرخ رنگ از دو چوبدستي خارج شد. مرد جاخالي داد اما سوزان نتوانست. پرتو به او خورد و چوبدستي از دستش لغزيد و افتاد.
مرد جلو آمد. كلاهش را برداشت و مستقيم به چشمان زن خيره شد ...
- گفتم مقاومت نكنيد... خانم پري وت ...
- گيديون ... چرا اين كار رو مي كني؟
- هنوز حدس نزدي ؟ من براي جلب اعتماد لرد سياه به اينجا اومدم تا يكم باغبوني بكنم ... نظرت چيه ؟
گيديون نزديك تر آمد و خنديد... نور سبز رنگي همه جا را روشن كرد.

ده دقيقه بعد از آن خانه خارج شد. آسمان را نشانه گرفت و گفت : مورسموردر.
جمجمه اي زمردي در آسمان مي درخشيد كه زبانش مار بود.
- حالا كه درخت خانوادگي هرس شد ... وقتشه كه به سمت ارباب حركت كنم.
چرخي خورد و ناپديد شد.


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۲۳:۱۴:۴۷

فرق ما با ديوانه ها تو اينه كه ديوونه ها در اقليت اند.


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶

کلاوس بودلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از یه جای دور...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
.مرد جوانی که به دلیل بر تن داشتن ردای مشکین رنگ از سیاهی غیر قابل تشخیص بود،درب خانه نقلی را کوبید.لباس سیاهی که پوشیده بود او را به یاد نصیحت پدرش که همیشه رنگ روشن میپوشید انداخت:
_سیاه پوشیدن بد نیست کلاوس،ولی حواست باشه تو لباسای سیاهت غرق نشی.حواستباشه رنگ اونا نشی.
و حالا پس از مرگ پدر او میخواست برای ابد سیاه بپوشد.دختر مشکین مویی که درب را گشود،چنان از دید مرد حیرت کرد که چیزی نمانده بود از شادی فریادی بکشد.اما خودش را کنترل کرد و شادمان گفت:کلاوس.چی شد تصمیم گرفتی به من سر بزنی؟
کلاوس به سردی جواب خواهرش را داد:کارهای مهمتری داشتم ویولت.
ویولت بودلر جوان در حالی که در را پشت سر برادرش میبست ابروهایش را با طعنه بالا انداخت:کارهایی مهمتر از سر زد به خواهرت؟
کلاوس با قاطعیت به او چشم دوخت:بله.
چیدمان خانه به طور محسوسی تغییر کرده بود.پنجره های دایره شکلی که همیشه باز بود،اکنون آشکارا برای جلوگیزی از ورود ناخوانده افراد چفت و بست خورده بود.وضعیت همیشه مرتب خانه به طرز غیرقابل باوری به اوضاعی آشفته تغییر شکل داده بود.دیگر اثری از قاب عکسهایی که در هر گوشه از خانه،تصویر خانواده شادی را نشان میداد،نبود و به جایش در گوشه گوشه اتاق روزنامه های پیام امروز و کتابهایی در مورد مقابله با جادوی سیاه پخش شده بودند.همه و همه خبر از اوضاع ناامن و غیرقابل اطمینان و نیز آشفتگی های روحی میداد.
ویولت با تعجب و در حالی که یک لیوان قهوه داغ به دست برادرش میداد پرسید:خب،یه مقدار از اون کارهای مهمت رو که باعث شده تو نه تنها مراسم تشیع جنازه پدر و مادر رو از دست بدی،بلکه در محفل هم حضور پیدا نکنی و به من هم سر نزنی رو تعریف کن کلاوس.
کلاوس با لبخند ترسناکی با چوبدستیش بازی بازی کرد و در کمال آرامش قهوه را نوشید:من فکر نمیکنم تو زیاد خوشحال بشی ویولت.من مرگخوار شدم.
_تو چی شدی؟!
ویولت این را با فریاد گفت و چنان از جا پرید که قهوه داغ به روی او برگشت.اگر موقعیت دیگری بود از شدت سوختگی مجبور میشد چند جادوی پیشرفته به کار ببرد ولی اکنون چنان شوکه شده بود که متوجه داغی قهوه نشد.طوری به برادرش نگاه کرد که گویی گفته است او یک اسنور کک شاخ چروکیده شده است!
کلاوس با همان لبخند عجیب ادامه داد:اوه آره آره.من مرگخوار شدمو خب هر مرگخواری،به خصوص من که خواهرم عضو محفله،باید وفاداریش رو به لرد ثابت کنه.
ویولت همچنان بهتزده به او خیره شد.این مردی که اکنون روبه روی او نشسته و با خونسردی اعلام میکرد که به سیاهترین جادوگر قرن پیوسته است،برادرش نبود.نه ویولت او را نمیشناخت.در جستجوی اثری از کلاوس بودلر قدیمی با صدایی ملتمسانه گفت:کلاوس.بگو که این یه شوخیه بزرگه.به من بگو که تو به ولدمورت نپیوستی.کلاوس داری شوخی میکنی،نه؟
کلاوس قهوه اش را روی میز گذاشت و با همان پوزخندی که بر لبش میرقصید گفت:نه ویولت.من راهی رو پیدا کردم که من رو به قدتر میرسونه.و برای اثبات وفاداریم به لرد سیاه،میخوام تو رو که مایه ننگ منی نابود کنم.
کلاوس منتظر نشد تا ویولت معنای حرف او را هضم کند.چوبدستیش را بالا گرفت و با صدای قدرتمندی ورد مرگبار را بر زبان راند.ویولت بودلر میتوانست.میتوانست با چوبدستی که در جیبش بود از خودش دفاع و یا برادرش را نابود کند.ولی این کار را نکرد،تا حداقل خودش همان ویولت بودلر کودکی هایشان باقی بماند.همانی که تاب دیدن ناراحتی خواهر و برادرش را نداشت.کلاوس مغرورانه به جسد خواهرش نگریست.او هیچوقت نتوانسته بود فرق بین خوبی و بدی را بفهمد.فقط قدرت بود که باقی میماند.و این چیزی بود که او هرگز نفهمید...
حالا کلاوس به سیاهی همان ردایی بود که بر تن داشت...


فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

فنریر گری  بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۲ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷
از قزوین،همون کوچه خلوت که اونسری با هم بودیم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 32
آفلاین
ولدمورت بر روی صندلی خود نشسته بود و در افکار خوشمزه خود غرق بود!
فش بک!
صفحه به صورت قهوه ای رنگ در امده بود و دهان کودکی را دیده میشد که در حال خوردن پشمکی خوشمزه بود!
پایان فلش بک!

فنریر در حال امدن به سوی لرد سیاه بود و میخواست شعر جدیدی را که سروده بود را برای وی بخواند!
-سلام لرد اعظم!من همینک شعری را برای شما اوردم تا بخونم تا نشون بدم که به شما وفادارم!

ولدی با خشانت همیشگی اینبار کمی خوشمزه تر میگه!
-ببین شعر رو بزار واسه بعد!دلم من هوای پشمک کرده برو و از یه جایی گیر بیار اگر میخوای مرگخوار من بشی!

فنریر با تعجب از خانه ریدل خارج شد!و با خود حرف میزد!
-پشمک.......اما از کجا باس گیر بیارم؟

در همین افکار غرق بود که افکاری در ذهن خویش جا گرفت!

فلش بک!
صفحه به صورت قهوه ای رنگ در اومد!پسری کوچک در سالنی بزرگ جلوی مجسمه اژدری ایستاده بود و داشت گریه میکرد!
در همین احوال پیر مردی از پشت اومد!
-چیه پسر عزیزم؟
پسرک با بی ادبی گفت!
-پرفسور دامبلدور بچه ها منو ازیت کردند و دسر منو خوردند و الان دسر ندارم!
دامبلدور که معرفت از سر و کله اش میبارد! پشتش رو به فنریر میکنه (چه جرئتی داره!)و بعد از چند دقیقه یک دسته پشمک به فنریر داد!
پشمک از دست فنریر کوچک به زمین افتاد و دمبل دور خم شد تا پشمک را به پسرک بدهد!
فنریر با چشمانی شیطانی به طعمه خود نگاه کرد و دسیت از پا خطا نکر و مشغول املیات شد!دقایقی بعد!فنریر پشمک به دست از دمبل دور بیشهو داشت دور میشد!

پایان فلش بک!

-یافتم!!!
ادامش رو میخوای برو اینجا!
ادامه اونیکی!

فنریر با چوبی سرشار از پشمک به اتاق لرد وارد شد!
-بفرمایید لرد اینم پشمک اعلاء!

ولدمورت که دهنش از دیدن پشمک آب افتاده بود از جای خود بلند شد و بسوی فنریر شتافت و پشمک را از دستانش ربود!

فنریر تازه متوجه نقاتی قرمز رنگ و زرد رنگی که برو روی پشمک وجود داشت شد!!!و برای اولین بار بود که دلش به حال کسی سوخت!ولدمورت باید ان پشمک های زرد را هم میخورد!
اتفاقا ولدمورت اول قسمت زرد را بلعید!

در افکار ولدی!
این پشمک چقدر خوشمزست!اما خیلی طعمش اشناست!فکر کنم قبلا هم خوردم از این پشمک ها!و در افکار خودش ذهن جویی کرد!
فلش بک!
رنگ قهوهای که خیلی خز شده دیگه این سری همه چی سیاه و سفید بود!
پسری کوچک بر روی تخت خود نشسته بود و داشت گریه میکرد!
-پسر عزیزم چی شده؟

ولدمورت کوچک گفت!
-همه به من میگن یتیم!

-خب هستی دیگه دروغ که نمیگن!
و ولدمورت صدای گریه اش بیشتر شد!
-گریه نکن عزیزم الان بهت پشمک میدم!
و پشتش را به ولدمورت کرد!و بعد از چند دقیقه به ولدمورت پشمکی سیاه رنگ داد!
-این چرا سیاهه؟
-این رنگ خوراکی هست!
(دقت کنید اون موقع دمبل جوون بوده!)
و ولدی کوچولو پشمک را در دهان خود قرار داد و با ولع شروع به خوردن کرد!
ببخشید شما بابانوئل هستید؟
دمبل ناگهان خشمگین شد و گفت!
-ای غرب زده بابا نوئل چیه من عمو نوروزم!

پایان فلش بک!

ولدمورت به پشمک نگاهی کرد به پشمک با دقت!(چقدر خفن نوشتم!)
-این رنگهای زدش واسه چیه؟چرا بوی بد میده
-این اسانس و رنگ طبیعیش هست!رنگش هم واسه خوش طعم کردنش هست!
-خب خوبه دیگه نشون دادی مرگخواری قهار هستی!برو و خوش باش!
و با ولع دوباره پشمک خوری را ادامه داد!
فنریر که کمی ضد حال خورده بود خوشحال بود که از پشمک چیزی نخورده بود!


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۲۲:۳۷:۵۶

همانا شما به علت پست بي ناموØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.