+نام اولین گرگینه چه بود و چگونه متولد شد؟
در زمان های قدیم یه دختری بود به نام دختر جنگل . این دختر مادر پدرشو گم کرده بود و توی جنگل بود اما یکی از گرگ های نیکو کار این دختر رو پیدا کرد و تصمیم گرفت که اونو بزرگ کنه .
بعد این دختره پیش گرگا بزرگ شد و اسمشو گذاشتن الیزابت . بعد غیر از اون ، خود گرگ هم یه بچه دیگه داشت به اسم جکسون . بعد این جکسون خیلی الیزابت رو دوست داشت و میخواست باهاش ازدواج کنه . اما الیزابت همیشه میگفت تو گرگی من انسانم . آخر سر خلاصه این جکسون با یه معجون عشق قوی مخ الیزابت رو زد و الیزابت عاشق جکسون شد .
خلاصه این دو زوج جوان در جنگل با هم ازدواج کردند و بچشونم به دنیا اومد . اما در اینجا درست معلوم نیست . بعضی ها میگویند چون که این بچه در هنگام کامل شدن ماه به دنیا اومد گرگینه شد . بعضی ها میگویند جکسون معجون عشق رو اشتباه درست کرده بود و بعضی ها میگویند در دی ان ای بچه یک تغییر مرموزی به وجود آمده بود . خلاصه اینکه این موجود هولناک به وجود اومد و مادر پدرش نامش را فوریگیرو گذاشتند !!
خلاصه فوریگیرو در ظاهر شبیه یک انسان بود و این مایه ناراحتی جکسون میبود . تا اینکه شبی ماه کامل شد و فوریگیرو تبدیل به یک گرگینه شد .
همون لحظه الیزابت فهمید اشکال وحشتناکی پیش اومده . اما چون پدر فوریگیرو گرگ بود این موضوع رو مایه سربلندیش میدونست . خلاصه گذشت و این فوریگیرو برگ شد تا اینکه شش هفت سال گذشت و شبی دوباره ماه کامل شد ولی این بار فوریگیرو بعد از تغییر شکل مادرش الیزابت رو گاز گرفت سپس برای همیشه آنها رو ترک کرد . از آن پس افسانه گرگینه به وجود آمد .
+یه نمایشنامه بنویسین و ماجرای عشق بین ماه شب چهارده و هاداواگیوس رو شرح بدین
هاداواگیوس بر قله اورست ایستاده بود و داشت با علاقه به ماه نگاه میکرد .
ماه : اوا ... اوا .... چرا اینجوری به من نگاه میکنی ؟ مگه تا به حال منو ندیدی ؟
هاداواگیوس که همینجور خیره به ماه چشم دوخته بود ناگهان با حالت ارزشی دستاشو از هم باز کرد و گفت :
- فقط تو رو میخوام تو رو میخوام . اونا رو نمیخوام !!!!
ماه : اونا کین ؟ ای بی ناموس ! مگه خودت ناموس نداری به من خیره شدی ؟
اما هاداواگیوس که گویی فقط کلمه " اونا " رو شنیده بود گفت :
- اونا ماه های شبهای دیگن ولی تو ماهه شب چهاردهی
ماه شب چهار ده : هی هی هی !
هاداواگیوس : زن من میشی ؟
ماه : اااااام .....
و روشو کرد اونور . هاداواگیوس که نا امید شده بود با عجله افزود :
- من تو رو خوشبختت میکنم . برات یه خونه میخرم . با زاخی آشنات میکنم . دیگه نمیزارم گیلدی یواشکی تو رو نگاه کنه . تو مال خودمی ( چه توهمی )
ماه یواشکی به هاواداگیوس نگاه کرد
هاواداگیوس
ماه یه چشمک زد و خواست جواب بده که ناگهان ابری جلوی ماه رو گرفت .
هاواداگیوس : ای بی ناموس ، از جلوی ناموسم برو کنار !!
ابر
هاواداگیوس : یا میری کنار یا ....
صدای ماه از پشت ابر به گوش رسید .
- هاواداگیوس بیا کمکم کن ! هییییییییییییییییییییی ( صدای جیغ )
هاواداگیوس دستاشو باز کرد و به سمت ابر حمله ور شد و با یک جهش بر روش پرید . اما از میان ابرها رد شد و با مخ از بالای کوه اورست سقوط کرد و اینگونه به هزار قسمت مساوی تقسیم شد و افسانه عشق هاواداگیوس از بین رفت !!!
+اولین جادوگری که یه تک شاخ را کشت چه نام داشت و چگونه این کارو کرد؟
اسمش مارکوپولو بودش . کشتیش غرق میشه و اون خودشو شنا کنان به یک جزیره میرسونه . خلاصه مارکو خیلی وقت بود که چیزی نخورده بود یک عالمم شنا کرده بود به همین دلیل چوبدستیش رو میکشه و تصمیم میگیره اولین موجود خوردنی رو که پیدا کرد بخوره .
او همینجور که داشت جستجو میکرد به یک اسب شاخ دار رسید . اسب بلافاصله پا به فرار گذاشت اما مارکوی گرسنه زرنگ تر از این حرفا بود . او با یک حرکت دیدنی طلسم پا قفل کنی رو به سمت اسب تک شاخ فرستاد و اسب بیچاره نقش زمین شد . سپس بر روی اسب شیرجه زد و شروع به خوردن آن کرد !!
(( پروفسور ببخشید نتونستم با رنگ و اینا پستمو تزیین کنم . تقصیر عله هست ))