هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ جمعه ۱۱ آبان ۱۳۹۷

گریک الیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
تصویر شماره ی 6

میترتل گریان مثل همیشه توی دستشویی دختران مشغول گریه کردن بود که ناگهان متوجه شد در دستشویی باز شد.
سریع رفت و یه گوشه قایم شد. (البته خب قایم شدنشون مثل انسانا نیست رفت تویه یه چیزی )
منتظر شد تا ببینه که کی بوده اومده تو دستشویی یهو چشماش شش تا شد. (چهارتا چشم خودش دوتا هم عینکش)
دراکو مالفوی رو دید که با چشمایی که انقد گریه کرده بودن رنگ خون گرفته بودن وارد دستشویی دختران شد. ( بی حیا )
از اونجایی که خیلی فضول بود ساکت سرپا وایستاد تا ببینه جریان چیه!
حالا بریم اونور قضیه پیش دراکو
همونطور که گفتم چشماش از گریه شده بود کاسه ی خون و انقد ناراحت بود که فقط میخواست حرف بزنه تا خالی شه برای همین حواسش نبود که اون دوروبر کسی هست یا نیست. شروع کرد بلند بلند با خودش حرف زدن:

چرا من؟ چراااااااا؟ آخه من هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بخوام یکیو بکشم! اونم کی دامبلدور!!!! عالم و آدم خواستن این غلطیو بکنن نتونستن حالا من که هنوز دهنم بو شیر میده میخوام اینکارو کنم. نه نه نه نه من عمرا اینکارو نمیکنم اصلا دلشو ندارم که این کارو کنم الانم میرم پیش اسنیپ و میگم من مال این حرفا نیستم. آره آره همین کارو میکنم میرم پیشش. (لازم به ذکر است که میرتل چشماش هشتا شده بود )
از قضا اسنیپ هم اونجا بود(برای چشمای اون اتفاقی نیافتاده بود فقط عصبی شده بود)
اومد جلو و با عصبانیت یه سیلی محکم زد به صورت دراکو و گفت: تو نمیفهمی چه ماموریت مهمی بهت واگذار شده. اگه تو دامبلدورو بکشی میشی نور چشمی ولدمورت چرا نمیفهمی.
- نخواستم نور چشمی شم. مگه مغز خر خوردم برم و دامبلدورو بکشم اون تو یه چشم به هم زدن منو پودر میکنه.
- احمق مگه فقط تو و اون اونجایین من و چند نفر دیگه هم هستیم نمیزاریم حتی چوب دستیشو تکون بده تو فقط کافیه یه ورد خیلی خیلی ساده رو بخونی و تمووووم.
- چطور میتونم به تو اعتماد کنم که پشتمو خالی نمیکنی.
- میگم احمقی میگی نه ! من با مادرت پیوند ناگسستنی بستم میفهمی ینی چی؟ ینی نمیتونم کار دیگه ای غیر از این بکنم وگرنه میمیرم.
- اینم حرفیه. الان که اینارو گفتی خیالم راحت شد. باشه انجامش میدم. آره انجامش میدم من میتونم. کاری نداره یه ورد ساده میخونمو کار تموم میشه.
- آفرین پسر خوب. من دیک میرم تو هم اون اشکاتو پاک کن که آبروی خودتو خونوادتو بردی.
- بازم ممنون
اینجوری شد که دراکو خیالش از مردن راحت شد و صورتشو آب زدو رفت.
پایان

پ.ن1: گزارشاتی که بهمون رسیده چشمای میرتل دیگه قابل شمردن نبوده

پ. ن 2: باید بگم که اسنیپ فهمید میرتل شنیده این حرفا رو برای همین حافظشو پاک کرد.

درود بر تو فرزندم.

اینبار بهتر بود پستت.
هرچند که هنوز یک سری اشکالات ریز داری که اونا هم با ورود به ایفای نقش رفع میشن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط erfanRJ در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۱۱ ۲۲:۲۷:۲۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۱۲ ۲۰:۵۷:۰۲

Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۵۷ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷

Stefani.ir


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۱ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۲۵ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره 11کارگاه داستان نویسی
نیمه های شب بود، هوا سرد بود، وهمه ی دانش آموزان خواب بودند.
وهربچه ای خواب رنگارنگ وپرازبرق ستاره های کوچک وبزرگ که هر کدام برای خود اسمی داشتن میدید،درهر اتاقی یک درخت بزرگ و
براق وزیبا بود،و
زیر هریک از درختا جبعه های رنگی که بعضی ها بزرگ وبعضی ها کوچک بودند وجود داشت،وآن شب،شبی جز کریسمس نبود .
هری در اتاق خوابش، خواب بود که در اتاق به صدا در اومد ولی هری که خواب بود،جواب نداد، ودوباره
هری پس از شنیدن صدای در بلاخره بیدار شد، اول فکر کرد که اشتباه کرده خواست دوباره بخوابه که ناگهان کسی او را صدا زد:
_هری بیداری؟
هری تعجب کرد ،چون فکر نمی کرد که این وقت شب کسی بیاد وبیدارش کنه پس گفت:
-بله؟
دابی در اتاق را باز کرد و اومد داخل وگفت :
ببخشید بیدارت کردم، یه سوال داشتم که اگه نمی پرسیدم خوابم نمی برد!
هری گفت:اشکال نداره بپرس .
دابی:شب کریسمس چه شبیه؟؟ ،خیلی عجیبه چرا وقتی میدونید بابانوئل وجود نداره وکادوییی در کار نیست بازم انقدر زحمت می کشید ویک درخت رو می برین ،مگه درخت با شما چیکار کرده؟
هری لبخندزد وگفت :دابی عزیز، شب کریسمس شبیبه که خانواده هاودوستان، دور هم جمع میشن وجشن می گیرند ،حتی با اینکه بابانوئل وجود نداره اما همیشه دوستایی هستند که از کادو مهم ترند،
«مثل تو برای من»

درود بر تو فرزندم.

کوتاه نوشتی، سوژه جای کار خیلی بیشتری داشت.
در مورد اشکالات ظاهری:
نقل قول:
دابی در اتاق را باز کرد و اومد داخل وگفت :
ببخشید بیدارت کردم، یه سوال داشتم که اگه نمی پرسیدم خوابم نمی برد!
هری گفت:اشکال نداره بپرس .
دابی:شب کریسمس چه شبیه؟؟

برای مثال این قسمت باید به شکل پایین نوشته میشد:
دابی در اتاق را باز کرد و اومد داخل وگفت :
- ببخشید بیدارت کردم، یه سوال داشتم که اگه نمی پرسیدم خوابم نمی برد!
هری گفت:
- اشکال نداره بپرس .
- شب کریسمس چه شبیه؟

همونطور که میبینی، دابی دوم هم حذف شد، چون در کل فقط دو نفر دارن صحبت میکنن، نیاز نیست هی بنویسی هری و دابی قبل از هر دیالوگ.
منتظرت هستم تا با یک داستان بهتر برگردی.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۸/۹ ۱۱:۰۵:۱۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ یکشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۷

گریک الیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
تصویر شماره ی 8


دامبلدور و دیگر اساتید هاگوارتز در اتاق دامبلدور مشغول صحبت کردن در مورد فرار سیریوس بلک از آزکابان بودند ک ناگهان جغدی از وزارت سحر و جادو که حامل نامه ای بسیار مهم بود وارد اتاق میشود جغد نامه را به دامبلدور میدهد و میرود. دامبلدور روی نامه را میخواند : بسیار محرمانه. برای اینکه مطمئن شویم به دست دامبلدور میرسد آن را جادو کردیم تا فقط با شمشیر گریفیندور باز شود.
دامبلدور بسیار متعجب شد زیرا تا آن زمان نامه ای به این شکل بدستش نرسیده بود. به سمت کلاه گروهبندی رفت و شمشیر گریفیندور را از درونش بیرون کشید و نامه را باز کرد.
در نامه چنین نوشته شده بود:

- سلام دامبلدور عزیز

همانطور که میدانید سیریوس بلک از آزکابان فرار کرده است برای همین ما هری پاتر را بخاطر استفاده از جادو در خارج از محوطه ی هاگوارتز میبخشیم تا شما در هاگوارتز از هری محافظت کنید.همچنین ما دیوانه سازها را نیز در اطراف هاگوارتز قرار داده ایم تا اگر سیریوس بلک قسط نفوذ به هاگوارتز را داشت مانع آن شوند. از بابت دیوانه ساز ها نگران نباشید کاری با دانش آموزان مدرسه ندارند.
وزارت سحر و جادو

دامبلدور نامه را خواند و برای اینکه هری پاتر به مدرسه برمیگردد خوشحال شد و به دیگر اساتید نیز موضوع نامه را گفت.همه ی اساتید از این میترسیدند که آیا واقعا نباید نگران دیوانه سازها بود.

پایان

درود بر تو فرزندم.

بدک نبود... ولی خیلی کوتاه نوشتی. این پست جای کار و مانور خیلی بیشتری داشت.
از نظر ظاهری هم...
اول اینکه قسط کلا یه چیز دیگه س. اینجا قصد درسته.
دوم هم اینکه ای کاش اون بخش نامه رو توی یه نقل قول مینوشتی. خیلی بهتر میشد.
بهرحال...
منتظرم تا یه پست بهتر بنویسی و برگردی.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط erfanRJ در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۲۹ ۲۱:۰۶:۲۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۳۰ ۲۲:۰۵:۵۴

Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۷

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۹:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 117
آفلاین
تصویر شماره۱۱:هری و دابی توی اتاق هری

نیمه شب بود.هری پس از تلاش فراوان،با وجود خر و پف های آزاردهنده پسرخاله اش دادلی به خواب رفته بود که با احساس سنگینی روی سینه اش بیدار شد.
هری دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای فریاد وحشت زده و متعجبش را خفه کند.موجود عجیبی روی سینه اش نشسته بود.
آن موجود بسیار لاغر بود و گویی که لایه نازکی از پوست را روی اسکلت بدنش کشیده بودند.سرش که نسبت به بدنش خیلی بزرگ بود هیچ مویی نداشت،گوش های فیل مانندش در دو طرف سرش تکان میخوردند،چیزی نمانده بود چشم هایش از حدقه بیرون بزنند و بینی لاغر و درازش فاصله چندانی با بینی هری نداشت.
هری به زحمت از فریاد زدن خودداری کرد و اهسته پرسید:
_تو...تو کی هستی؟
و با نگاهی به موجود عجیب ادامه داد:
_یا شاید بهتر باشه بگم چی هستی.
لبهای ان موجود کش امدند و شکل لبخند به خود گرفتند و صدای زیری از انها بیرون امد:
_دابی یه جن خونگیه هری پاتر.دابی خیلی خوشحاله که هری پاترو ملاقات میکنه.اون همچین سعادتی رو توی خواب هم نمیدید.
ناگهان چهره جن خانگی پر از وحشت و ناراحتی شد و ادامه داد:
_اما دابی بدون اجازه اربابش اینجا اومده قربان.دابی باید خودشو تنبیه کنه.
جن خانگی این را گفت و قبل از اینکه هری بتواند حرکتی کند خود را روی زمین انداخت و شروع به کوبیدن سرش به زمین کرد و جیغ کشید:
_دابی بد.....دابی بد......
هری نمیدانست نگران آسیب دیدن دابی باشد یا بیدار شدن خاله و شوهرخاله اش.سریع دابی را بلند کرد و اورا محکم نگه داشت و گفت:
_هیس....اروم باش دابی.....خواهش میکنم
دابی گفت:
_هری پاتر نباید به هاگوارتز بره قربان.اون باید پیش خانوادش بمونه.
هری گیج و متعجب گفت:
_منظورت چیه که نباید به هاگوارتز برم؟اینا خانواده من نیستن خانواده من توی هاگوارتزن.
اما دابی دوباره تکرار کرد:
_هری پاتر باید پیش خانوادش بمونه
و قبل از اینکه هری بتواند حرفی بزند دابی ناپدید شده بود.
هری مات و مبهوت سرش را روی بالش گذاشت و با فکر اینکه آیا این ماجرا رویا بوده یا حقیقت به خواب رفت.

درود بر تو فرزندم.

داستان رو خوب نوشتی...
فقط یه سری نکته راجع به ظاهر پستت بگم:
نقل قول:
ناگهان چهره جن خانگی پر از وحشت و ناراحتی شد و ادامه داد:
_اما دابی بدون اجازه اربابش اینجا اومده قربان.دابی باید خودشو تنبیه کنه.
جن خانگی این را گفت و قبل از اینکه هری بتواند حرکتی کند خود را روی زمین انداخت و شروع به کوبیدن سرش به زمین کرد.

برای مثال، این قسمت باید در واقع به این شکل نوشته بشه:
ناگهان چهره جن خانگی پر از وحشت و ناراحتی شد و ادامه داد:
_اما دابی بدون اجازه اربابش اینجا اومده قربان.دابی باید خودشو تنبیه کنه.

جن خانگی این را گفت و قبل از اینکه هری بتواند حرکتی کند خود را روی زمین انداخت و شروع به کوبیدن سرش به زمین کرد.


همینا دیگه...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۲۹ ۱۸:۵۶:۳۵

&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
تصویر شماره 3
به نام خدا

سوروس اسنیپ سرگردان در راهروهای هاگوارتز.مثل شب های گذشته.
همینطور که ثدم میزند به فکر کابوس های زنجیروارش میافتد.
_سو! کمک!کمک!
جیمز از طرف دیگر میگوید:تو مارو لو دادی! خائن!
لی لی با گریه میگوید:مگه تو عاشقم نبودی؟چطور راضی شدی من بمیرم؟؟
_هی تو کجا میری؟؟
سوروس به سمت صدا برمیگردد
_ااا..پروفسور شمایید.ببخشید
و سریع به سمت دیگری حرکت میکند.
سوروس به دانش اموز مینگرد با خود میگوید:دانش اموزا هم ازت میترسن سوروس.شرم بر تو.
دوباره راه میافتد
_چجوری دلت اومد؟اون..اون یه بچس..
صدای پایی به کوش میرسد
سوروس هول میشود.سریع در اتاقی را باز میکند و وارد آن میشود.
یک آینه اینجاست.
به سمت آینه میرود و میگوید:حتما قیافم وحشتناک شده.
اما بلافاصله معلوم میشود آن آینه یک آینه معمولی نیست
_ل..لی..لی لی؟
لی لی آرام آرام در آغوش او جای میگیرد
_ولی..ولی
به دور و اطراف خود نگاه میکند
مدت ها به آینه خیره میماند.مینشیند محو تماشای این صحنه است
لی لی در آغوش او..نه جیمز پاتر نه هیچکس دیگر
کم کم نور کم رنگی از زیر در وارد اتاق میشود
بامداد شده است
سوروس سخت میاندیشد سپس بلند میشود
با عصبانیت رو به آینه فریاد میزند
_این دروغه!دروغ محضه
و قطره های اشک آرام آرام از روی صورت چربش به زمین میچکد
چوبدستی اش را به سمت آینه میگیرد میخواهد آن را بشکند
_سوروس
صدای محکم آلبوس دامبلدور او را میخکوب میکند
_من...من
دامبلدور با اشاره دست او را به سکوت دعوت میکند
_خودم میدونم
و ادامه میدهد:سوروس تو نباید عصبانیتت رو سر آینه خالی کنی
_اما..
_اون فقط یه اینه است سوروس!یه آینه که چیزهایی که ما میخوایم رو نشون میده اون نمیخواد تورو اذیت کنه
سوروس جوبدستی اش را پایین میاورد
_سوروس سرزنش کردن خودت فایده نداره قبلا هم بهت گفتم برای جبران فقط یه راه وجود داره..
-محافظت از پسر جیمز.
_و لی لی سوروس.مگه نه؟
_تا بیاد به هاگوارتز..حالا میشه برگردم به رختخوابم؟
_حتما
_راستی دامبلدور شما توی اینه چی میبینید؟
دامبلدور پوزخندی میزند و میگوید:
_من یه جفت جوراب پشمی هدیه میبینم!

درود بر تو فرزندم.

جالب نوشتی... فقط یک سری نکته در مورد ظاهر پستت بگم:
نقل قول:
با عصبانیت رو به آینه فریاد میزند
_این دروغه!دروغ محضه
و قطره های اشک آرام آرام از روی صورت چربش به زمین میچکد

برای مثال این قسمت باید به این شکل نوشته بشه:
با عصبانیت رو به آینه فریاد میزند:
_این دروغه!دروغ محضه!

و قطره های اشک آرام آرام از روی صورت چربش به زمین میچکد.


و علائم نگارشیش هم صد در صد باید رعایت بشن.

با اینحال...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۲۹ ۱۸:۴۷:۰۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۲۹ ۱۸:۴۷:۵۸

Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




سرنوشت
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۷

Parsa_013


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۴ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۳۷ جمعه ۲۷ مهر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
کلاه گروهبندی رو اوردن دلهره ایی که داشتم اندکی کم نمیشد عرق میریختم نه تنها برای انتخاب گروه بلکه از گذشته پدرم بود بلاخره اسممو صدا کردن پارسا هخامنش! وقتی بلند شدم همه سر ها به من برگشت
_این پسر همون خلاف کار معروفه ؟
_چرا مدیر مدرسه اجازه میده چنین کسی بیاد اینجا
_این هم مرگ خواره
و پچ پچ هایی که هر لحظه بیشتر میشد
نزدیک صندلی شدم دوستم که در قطار با او اشنا شده بودم رو دیدم که در میز ریوانکلا نشته به من لبخند میزند خوشحال شدم که حداقل او هنوز با من همان رفتار را دارد.
نشستم، کلاه را بر سرم گذاشتن
-خب باهوش و زیرک اصیل زاده خودت بگو دوست داری تو کدوم گروه باشی
_ واسم فرقی نمیکنه (ولی اگه مثل پدرم در اسلیترین میفتادم و مثل او میشدم چه)
_ترسی رو درونت احساس میکنم از رفتن به اسلیترین
_(چیزی نگفتم)
_بسیار خب ریوانکلا
واقعا خوشحال شده بودم رفتم به سوی نیمکت ریوانکلا اما پچ پچ ها ازارم میداد تا کی ادامه میدادن...

درود فرزندم.

چیزی که تو نوشتی داستان نیست درواقع یه روایت خیلی خیلی سریع از اتفاقاتیه که افتاده. توی داستان نویسی ما به توصیفات و فضاسازی نیاز داریم و دیالوگ ها که سرگرم کننده باشن و در مجموع باید داستان اصلی رو پیش ببری.

توصیفاتت رو بیشتر کن و به سوژه ت بیشتر بپرداز. میتونی هاگوارتز رو توصیف کنی از ترس و اضطراب شخصیت اول بنویسی یا هرچیزی اما یادت باشه خواننده باید خودشو توی فضای داستانت حس کنه.

به داستانایی که تایید کردم هم میتونی یه نگاه بندازی که بفهمی چی توی فکرمه.

تایید نشد.

پیوست:



jpg  32692_5200f8553adcf.jpg (27.61 KB)
41319_5bbb631e5117a.jpg 300X353 px


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۶ ۲۳:۱۳:۰۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۹۷

ali057


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
قطار پر از سال اولی هایی بود که داشتن برای اولین بار به هاگوارتس میرفتند.
عده ای از انها هیجان زده و عده ای ترسیده بودند.
در این میان پسری دورگه که تاحالا به هاگوارتس نرفته بود.سوار قطار شد.او ترسیده و مضطرب بود.و به دنبال کوپه ای برای نشستن بود اما دانش اموزان یکی پس از دیگری او را در کوپه شان رد می‌کردند.سرانجام او کوپه ای خالی پیدا کرد.و تنهایی نشست.
پسرک بیچاره تنها و بدون هیچ دوستی داشت به یک جای غریب میرفت.او در هاگوارتس هیچ کس را نمی‌شناخت.
بالاخره قطار حرکت کرد.
پسر دورگه بسیار غمگین و تنها بود.در همین حال دختری با موهای نارنجی به کوپه او وارد شد‌ و پرسید: ببخشید میشه اینجا بشینم؟
پسره دورگه با تعجب جواب داد:تو میخوای پیش من بشینی؟
دختر گفت:چطور جای کسیه؟
پسر دورگه با خوشحالی گفت:
_نه.البته که میشه اینجا بشینی.
دختر وارد شد هر دوی انها لحظه‌ای ساکت بودند.
که دختر پرسید:اولین باره که به هاگوارتس میری؟
پسر:اره تو چطور؟
_منم همین‌طور.
پسر بعد از شنیدن این حرف دیگر احساس تنهایی نمیکرد.
دختر ادامه داد:اسم من لیلی اوانزه.اسم تو چیه؟
پسر بعد از لحظه ای تأمل گفت:سوروس.سوروس اسنیپ!
لیلی:از اشناییت خوشحالم سوروس!
پسر:منم همینطور لیلی...میتونم لیلی صدات کنم؟
_البته که میتونی!تو دوستمی!
_واقعا؟ من تا حالا دوستی نداشتم!
_منم همینطور بیشتر مردم نمیخوان با یه مشنگ زاده دوست بشن!
سوروس:این مزخرفه تو عالی هستی!
_تو خیلی مهربونی سوروس.
در لحظه این قطار به هاگوارتس میرسد.
وقتی از قطار پیاده میشود مردی هیکلی،قد بلند و ریشو را میبینند.
مرد میگوید:سلام اسم من روبیوس هاگریده من شما رو تا داخل قلعه همراهی میکنم سال اولی دنبالم بیاین!
سوروس:وای لیلی ببین اینجا چقد بزرگه!
لیلی:باشکوهه!
پروفسور مک گوناگل:سال اولی ها دنبال من به سمت تالار بیاید.
و در راه قوانین را برای آنان می‌گوید.
انها به تالار میرسند.
و پیش هم یه جا پیدا میکنند.
پروفسور دامبلدور:و حالا گروه بندی سال اولی ها رو شروع می‌کنیم!شما یکی یکی زیر کلاه میاید و گروه بندی میشید.
پروفسور مک گوناگل کلاه را در دست میگیرد.
پروفسور مک گوناگل:جیمز پاتر!
وقتی جیمز پاتر رد میشود برایش دست میزنند.
کلاه روی سر جیمز پاتر قرار میگیرد.
کلاه:همم...بزار ببینم شجاعت داری و با استعدادی پس باید بگم: گریفندور!
همه برایش دست می‌زنند.
لیلی:اون چقد مغروره!
سوروس:اره چقد خودشو تحویل میگیره!
مک گوناگل:سیریوس بلک!
کلاه:بزار ببینم شجاع و اصیلی ولی در عین حال قلبه پاکی داری.همم...گریفندور!
_لیلی اوانز
کلاه:خوبه تو خیلی شجاع و خوش قلبی پس تو رو میفرستم گریفندور!
لیلی:ایول!
سوروس:ای کاش منم تو گریفندور بیفتم.
لیلی:نگران نباش سوروس.
مک گوناگل:نفر اخر سوروس اسنیپ!
اسنیپ با نگرانی به سمت پروفسور مک گوناگل و کلاه رفت.او می خواست گریفندور بیفتد.پیش تنها دوستی دوستی که تا حالا داشته.
کلاه گفت:جسارت داری اما خجالتی هستی پس باید بگم:اسلترین!
با این حرف کلاه اسنیپ غمگین میشود.لیلی هم همینطور.
اما نمیشود با سرنوشت جنگید این اتفاق زندگی سوروس اسنیپ را دگرگون کرد چه بسا اگر اسنیپ در گریفندور بود زندگیش تغییر میکرد

درود فرزندم.

درسته که ما هیچ وقت یه نسبت مشخص بین توصیفات و دیالوگ ها نداریم اما خب توی رول تو دیالوگ ها خیلی زیاد بودن و از طرفی توصیفات کم. درواقع داستان باید جوری باشه که علاوه بر دیالوگ ها که باعث سرگرم کنندگی میشن، توصیف و فضاسازی هم داشته باشه که خواننده بتونه خودشو توی فضای داستان تصور کنه.

دیالوگ ها رو هم همرو با خط تیره بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جداشون کن. اینطوری:
نقل قول:
مک گوناگل:نفر اخر سوروس اسنیپ!
اسنیپ با نگرانی به سمت پروفسور مک گوناگل و کلاه رفت.او می خواست گریفندور بیفتد.پیش تنها دوستی دوستی که تا حالا داشته.


مک گوناگل گفت:
- نفر اخر سوروس اسنیپ!

اسنیپ با نگرانی به سمت پروفسور مک گوناگل و کلاه رفت.او می خواست گریفندور بیفتد.پیش تنها دوستی دوستی که تا حالا داشته.


ولی در کل سوژه ت خوب بود و روندشم نسبتا آروم بود اما به نظرم اگه وقت بیشتری بذاری قطعا میتونی رول بهتری بنویسی...
تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۶ ۲۳:۰۷:۵۶

هیچی نشد نداره! تصویر کوچک شده


گار گاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
تصویر شماره پنج صفحه ی یک



اسمم رو خوندن بلاخره اون لحظه ی که سال هاست منتظرشم رسید.
همه خاطرات در یک لحظه از جلوی چشمم گذشت.
شبی که داستانی از هری پاتر رو از زبان عفریتی که به شکل یک پیر زن در محله ی از شهرمان زندگی میکرد رو شنیدم و ذهنم در گیر حقیقی بودن یا نبودنش شد , داستان پسری که نیرویی سیاه از یک اهریمن به نام لرد ولد مرد بهش رسیده.
از اون زمان سال ها میگذره و من همچنان در این مدت آرزوی رسیدن جغدی از هاگزوارد رو داشتم تا اینکه چن روز پیش در قاب آسمان کوچک پنجره ی اتاقم اول سایه ی رو بر روی یک جاروی پرنده در ارتفاعی بلند از سطح زمین دیدم و همه منو مسخره کردن وقتی که راجبش گفتم و بعد جغدی که نیمه شب روی میزتحریرم که زیر پنجره ی باز قرار داشت رو دیدم. و من بلاخره به رویام رسیدم به هاگزوارد اومدم و حالا قراره که من در همین تالار و در همین زمان زیر اون کلاه گروهبندی برم.
غرقه در افکارم داشتم گروه مورد علاقم رو آرزو میکردم که پروفسور دوباره اسمم رو خوند و من به رسم ادب وقتی برای گوهبندی به بالای سکو رفتم از اون خانوم متشخص که بعد از پروفسور دامبلدور مدیریت هاگزوارد رو به عهده داشت بخاطر تاخیرم معذرت خواستم و ایشون به تاکیید بر اینکه در هاگزوارد وقت شناسی یکی از عناصر مهمه بقا در مدرسه هست من رو بخشیدن و کلاه روی سر من قرار گرفت.
در اون لحظه تمام فکرم این بود که نکند بخاطر اینکه پدر و مادر من بی جادو هستند در اسلایدرین و یا گریفیندور راه پیدا نکنم و اشک از چشمام جاری شد اما با شنیدن نتیجه ی گروه بندی تعجبم چندین برابر از شبی که جغد رو دیدم شد .
من با اینکه خونِ جادوگران رو در رگهام ندارم به گروه. اصیل زادگان اسلایدرین راه پیدا کردم ....
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 82/wp_inquisition_col.jpg

درود بر تو فرزندم.

جالب بود... البته یه سری اشتباهات داشتی...
اسلیترین و هاگوارتز درستن، و البته خون جادوگران رو داری، خون اصیل زاده نداری صرفا.
بهرحال... جالب بود در کل و به نظرم با ورود به ایفای نقش، بهتر هم میشی.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۱ ۱۳:۳۶:۴۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷

دراكو مالفوى old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
تصویر ۵

سکوی نه و سه چهارم

قطار پر از سال اولی هایی بود که داشتن برای اولین بار به هاگوارتس میرفتند.
عده ای از انها هیجان زده و عده ای ترسیده بودند.
در این میان پسری دورگه که تاحالا به هاگوارتس نرفته بود.سوار قطار شد.او ترسیده و مضطرب بود.و به دنبال کوپه ای برای نشستن بود اما دانش اموزان یکی پس از دیگری او را در کوپه شان رد می‌کردند.سرانجام او کوپه ای خالی پیدا کرد.و تنهایی نشست.
پسرک بیچاره تنها و بدون هیچ دوستی داشت به یک جای غریب میرفت.او در هاگوارتس هیچ کس را نمی‌شناخت.
بالاخره قطار حرکت کرد.
پسر دورگه بسیار غمگین و تنها بود.در همین حال دختری با موهای نارنجی به کوپه او وارد شد‌ و پرسید: ببخشید میشه اینجا بشینم؟
پسره دورگه با تعجب جواب داد:تو میخوای پیش من بشینی؟
دختر گفت:چطور جای کسیه؟
پسر دورگه با خوشحالی گفت:
_نه.البته که میشه اینجا بشینی.
دختر وارد شد هر دوی انها لحظه‌ای ساکت بودند.
که دختر پرسید:اولین باره که به هاگوارتس میری؟
پسر:اره تو چطور؟
_منم همین‌طور.
پسر بعد از شنیدن این حرف دیگر احساس تنهایی نمیکرد.
دختر ادامه داد:اسم من لیلی اوانزه.اسم تو چیه؟
پسر بعد از لحظه ای تأمل گفت:سوروس.سوروس اسنیپ!
لیلی:از اشناییت خوشحالم سوروس!
پسر:منم همینطور لیلی...میتونم لیلی صدات کنم؟
_البته که میتونی!تو دوستمی!
_واقعا؟ من تا حالا دوستی نداشتم!
_منم همینطور بیشتر مردم نمیخوان با یه مشنگ زاده دوست بشن!
سوروس:این مزخرفه تو عالی هستی!
_تو خیلی مهربونی سوروس.
در لحظه این قطار به هاگوارتس میرسد.
وقتی از قطار پیاده میشود مردی هیکلی،قد بلند و ریشو را میبینند.
مرد میگوید:سلام اسم من روبیوس هاگریده من شما رو تا داخل قلعه همراهی میکنم سال اولی دنبالم بیاین!
سوروس:وای لیلی ببین اینجا چقد بزرگه!
لیلی:باشکوهه!
پروفسور مک گوناگل:سال اولی ها دنبال من به سمت تالار بیاید.
و در راه قوانین را برای آنان می‌گوید.
انها به تالار میرسند.
و پیش هم یه جا پیدا میکنند.
پروفسور دامبلدور:و حالا گروه بندی سال اولی ها رو شروع می‌کنیم!شما یکی یکی زیر کلاه میاید و گروه بندی میشید.
پروفسور مک گوناگل کلاه را در دست میگیرد.
پروفسور مک گوناگل:جیمز پاتر!
وقتی جیمز پاتر رد میشود برایش دست میزنند.
کلاه روی سر جیمز پاتر قرار میگیرد.
کلاه:همم...بزار ببینم شجاعت داری و با استعدادی پس باید بگم: گریفندور!
همه برایش دست می‌زنند.
لیلی:اون چقد مغروره!
سوروس:اره چقد خودشو تحویل میگیره!
مک گوناگل:سیریوس بلک!
کلاه:بزار ببینم شجاع و اصیلی ولی در عین حال قلبه پاکی داری.همم...گریفندور!
_لیلی اوانز
کلاه:خوبه تو خیلی شجاع و خوش قلبی پس تو رو میفرستم گریفندور!
لیلی:ایول!
سوروس:ای کاش منم تو گریفندور بیفتم.
لیلی:نگران نباش سوروس.
مک گوناگل:نفر اخر سوروس اسنیپ!
اسنیپ با نگرانی به سمت پروفسور مک گوناگل و کلاه رفت.او می خواست گریفندور بیفتد.پیش تنها دوستی دوستی که تا حالا داشته.
کلاه گفت:جسارت داری اما خجالتی هستی پس باید بگم:اسلترین!
با این حرف کلاه اسنیپ غمگین میشود.لیلی هم همینطور.
اما نمیشود با سرنوشت جنگید این اتفاق زندگی سوروس اسنیپ را دگرگون کرد چه بسا اگر اسنیپ در گریفندور بود زندگیش تغییر میکرد

درود بر تو فرزندم.

اینبار بهتر بود...
و اما اشکالات ظاهریت:
نقل قول:
پروفسور دامبلدور:و حالا گروه بندی سال اولی ها رو شروع می‌کنیم!شما یکی یکی زیر کلاه میاید و گروه بندی میشید.
پروفسور مک گوناگل کلاه را در دست میگیرد.

این قسمت باید به این شکل نوشته بشه:
پروفسور دامبلدور:
- و حالا گروه بندی سال اولی ها رو شروع می‌کنیم!شما یکی یکی زیر کلاه میاید و گروه بندی میشید.

پروفسور مک گوناگل کلاه را در دست میگیرد.


امیدوارم که با ورود به ایفای نقش مشکلاتت برطرف بشن.
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط Ali.Shahruei در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۷ ۱۹:۲۲:۲۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۹ ۱۶:۰۷:۴۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۱۶ جمعه ۶ مهر ۱۳۹۷

دراكو مالفوى old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
تصویر شماره ۳
شبی عادی و ارام بود و دانش اموزان در تالار از خودشان پذیرایی میکردند.
روز ها یکی پس از دیگری میگذشتند.و او مردی که بعضی ها او را بی احساس میدانستند بیشتر از همیشه در زندگیش احساس پوچی میکرد.در ان شب او در قلعه برای خودش قدم میزد.و در تاریکی و سکوت به پوچی ها و آرزوهای از دست رفته اش فکر میکرد.ناگهان خود را درون انبار عتیقه‌های هاگوارتس پیدا کرد درمیان آنها قدم میزد.ناگهان تصویر خودش را در جلویش دید که دختر رویاهایش را در اغوش گرفته است.او دختر لیلی پاتر مادر هری بود.دختری که اسنیپ در کنار او بزرگ شد،لیلی پاتر عشق ابدی سوروس بود.و سوروس همیشه در کنار او ارزو های بزرگی برای خود میدید.در این لحظه قطره‌ای اشک بر صورت خشن و بی احساس اسنیپ درخشید.اسنیپ تصمیم گرفت مدت بیشتری در آینه نگاه کند.وقتی درون اینه را نگاه کرد.خودش و لیلی را میدید که در نیزه زار شاد هستند و زندگی شادی که تا آخر عمر نصیبشان شد.
سوروس در این لحظه ناراحتی را و اندوه را واقعا احساس کرد.و در حالی که افسوس میخورد اهسته از آینه دور شد.

درود دوباره بر تو فرزندم.

همچنان بیش از حد سریع پیش بردی، انگار که یه نفس خواستی یه چیز طولانی رو تعریف کنی و تمومش کنی. من ازت میخوام که وقت بیشتری روی نوشته ت بذاری، راحت تر بنویسی، در جایی که لازمه از دیالوگ استفاده کنی... حتی اگر خواستی به پست های قبلی که بقیه نوشتن یه نگاهی بنداز، شاید از نظر ظاهر و سوژه ها بتونن یکم کمکت کنن.
مطمئنم که پست بعدیت بهتر خواهد شد.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۶ ۲۱:۴۷:۴۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.