هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۵:۱۱ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶
#84

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
چون روز روشن بود ، گویا همین دیروز بود که ...

صحنه در تاریکی مطلق فرو میره و دوباره در حالیکه بک گراند زرد مایل به نارنجی داره روشن میشه و خاطرات گذشته رو نمایش میده

پسرک جوان موقرمزی که سنش چیزی در حدود 20 یا 22 سال بود ، روی کف پوش قدیمی و خاک گرفته خانه ریدل ها مقابل لرد سیاه با نهایت افتادگی و شادی زانو زده بود و در حالیکه زبانش از فرط شور و شادی بند آمده بود و در پوست خود نمی گنجید ، به سخنان گوهر بار و ارزشمند لرد سیاه گوش فرا داده بود .

دوربین با ظرافت به سمت جلو هدایت میشه ، و روی لرد سیاه و پسرک جوان زوم میکنه

پسر که از تعجب با دهان باز به لرد سیاه خیره شده بود ، تعظیم بلند بالایی میکنه و با خوشحالی و افتخار هر چه تمام تر ، بازوی سمت چپش رو مقابل لرد سیاه قرار میده و با نهایت رضایت به پرتوهای سرخ رنگی که از عمق چوبدستی لرد سیاه روی بازو و مچ دستش جاری می شده چشم دوخت .

دوربین به سمت عقب سوق داده میشه ، لحظه ای توقف میکنه ، سطل دود گرفته ای رو از فاصله چند متری نمایش میده ؛ به آرامی به سطل نزدیک میشه و به شیوه هنرمندانه ای وارد سطل میشه و این بار هم تنها چیزی که رویت میشه سیاهی هست ، سیاهی مطلق

پرسی ویزلی که اکنون تا حدودی شکسته شده بود ، با مرور خاطرات پیوستن به جرگه سیاهی و خدمت به ارباب خودش ، سعی میکنه بیشتر از گذشته طوری باشه و طوری فعالیت کنه که مهمترین ملاک در فعالیتش رضایت لرد سیاه باشه


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۳:۰۴ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶
#83

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
امارت اشرافی در زیر نور ماه دلگیر تر از همیشه نمایان بود . صدای پرندگان و جانوران شب بود که رعب انگیز تر از همیشه ماه را رنگ باخته تر میکرد . نوری که از داخل خانه ساطع میشود در بین درختان خمیده سایه می افکند و آنها را غول های شب میساخت . صدای جیر جیرک کوچک تنها صدایی بود که سکوت سنگین گروهی را که پشت باغ جمع شده بودند میشکست . هر از گاهی صدای ناله ای از میان جنگل بلند میشود و دل ها را به آتش میکشید ، فریادی رقبت انگیز که مو را به تن تجمع شنل پوش سیخ میکند .

یکی از شنل پوش ها که موهای ژولیده اش از کنار شنل اش بیرون زده به بقل دستی خود گفت : میگن به لرد خیانت کرده ؟
- نه ، باعث تاخیر شده ، اون باید زودتر از این ها میمرد ، برنامه ها رو بهم ریخته .
- پس نتونسته اونو بکشه ؟
- لرد اینطور مطرح کرد .

ناگهان فریادی بلند شد و به همان سرعت خاموش شد .

لرد از بین درختان بیرون آمد و کمربندش را محکم کرد ... پشت سرش نجینی فیش فیش کنان با شکمی ورم کرده حرکت میکرد . لرد لیوان شیرموزی از غیب ظاهر کرد و یک نفس سر کشید و سپس گفت : به نظرم این بچه لوسیوس زیادی سوسوله ... حقش بود نجینی بعد از شکنجه بخورتش

از وسط جمعیت یکی وز وز کنان پرسید : ارباب دراکو چه گناهی مرتکب شده بود ؟

لرد به دنبال صدا گشت ، اما آن را پیدا نکرد و اخم کنان گفت : رفته بود محفل ، بدون اجازه من بچه ها رو اذیت کرده بود .

و این چنین بود که لرد بچه ها رو دوست میداشت .



جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
#82

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
زاخاریاس تصمیم خود را گرفته بود او ماه ها با خود کلنجار رفته بود
تا به امروز که تصمیم قطعی خود را گرفت زاخاریاس تصمیم گرفته بود تا آخرین قطره خونش را در راه سلطه تاریکی و خدمت به به لرد سیاه بدهد.
شب سردی بود و هوا سوز داشت او داشت با جاروی سفری خود به سمت مخفیگاه ارباب حرکت می کرد چون شنیده بود این روز ها تمام خطوط جسم یابی کنترل می شود. او نمی خواست تا مخیفیگاه اربابش را لو بدهد.
باد صورت زاخی را نوازش می کرد او با سرعت از کنار جنگل مخوفی عبور می کرد و مناظر وهم انگیز آنجا را پشت سر می گذاشت زاخاریاس به محل مخیگاه نزدیک تر می شد هیچ برگشتی وجود نداشت او مصمم بود زاخاریاس یک مدرک دال بر وفاداری اش به ولدمورت داشت او به در وازه های گورستانی که به عنوان مخفیگاه ولدمورت استفاده می شد نزدیک شد از سرعت خود کاست و از جارو پایین پرید دو مرگ خوار جلوی در گورستا ایستاده بودند و گپ می زدند زاخی نفسش را حبس کرد و نزدیک رفت
ـ دورود بر شما برادران
مرگخوار ها جوب دستی هایشان را کشیدند و به صوی زاخی نشانه رفتند.
یکی از مرگخوار ها گفت :تو دیگه کی هستس این جا کاروانسرا نیست برگرد و برو وگرنه می کشمت.
زاخی : من خبرای مهمی برای ارباب دارم
مرگخوار ها که تعجب کرده بودند کمی با هم پچ پچ کردند و بعد یکی از آن ها داخل رفت و چند دقیقه بعد باز آمد
ــ می تونی ارباب رو ببینی شانس آوردی که ارباب الان دنبال نیروی تازه اند به نفعته که کار مهمی ئاشته باشی کار احمقانه ای هم نکن.
زاخاریاس وارد گورستان شد همه جا تاریک بود و این ور و اون ور قبر هیی به چشم می خورد و چند درخت بی برگ هم در محوطه بود وسط گورستان کلبه ای وجود داشت. زاخاریاس لحظه ای ایستاد و بعد در زد و وارد شد

در کلبه صندلی مرمری بزرگی رو به شومینه و پشت به شومینه قرار داشت ولی بقیه وسایل کلبه داغان شده بود
زاخاریاس جلو رفت تعظیم کرد:
ــارباب
ــ پس تو می خواهی به ما بپوندی برای این که من به وفاداری تو اعتماد کنم چه کردی؟

ــارباب من یک محفلی رو کشتم ولی قبل از مرگش اطلا عات جالبی داد اونا این مخفیگاه رو پیدا کردن من هم آدرس رو از او گرفتم قرار 2 روز دیگه به این جا حمله کنن.
ولدمورت که تعجب کرده بود گفت:
ــپسر تو خدمت بزرگی به من کردی آستین دست چپت رو بزن بالا

زاخاریاس که از ته قلب لبخند می زد فریادی کشید و بعد به خالکوبی دستش خیره شد
............


[i]


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
#81

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
داخل تالار سنگي طويلي كه قطران باران بر شيشه هايش برخورد مي كند ، دو نفر در حال صحبت با يكديگرند ، يكي روي صندلي باشكوهي نشسته و ديگري در برابر آن مرد روي زمين زانو زده و منتظر شنيدن حرف هاي اوست .
لرد : لسترنج مي خوام به يه ماموريت بري .
رابستن : امر بفرمائيد ارباب .
لرد : بايد بين محفلي ها بري و بينشون تفرقه بندازي ... براي شروع كار سختيه ولي من ازت انتظار دارم .
رابستن : جانم فداي لرد تاريكي .
سپس از جايش بلند شد ، تعظيمي كرد و از تالار خارج شد .
هنوز مردد بود ، نمي دانست كه مي تواند اين ماموريت را انجام دهد يا نه . حتي لحظه اي به فكرش رسيد كه دوباره پيش لرد بازگردد و براي انجام اين ماموريت اعلام ناتواني كند .
ندايي دروني به او گفت : اگه پيش لرد بري و از انجام ماموريت سر باز بزني مطمئن باش مي كشتت . اگه هم به ماموريت بري احتمال كشته شدنت بالاست . حواست باشه كه هنوز علامت شوم روي دستت داغ نخورده ، مي توي فرار كني تو هنوز كاملا به عنوان مرگخوار شناخته نشدي .
و اين گونه شد كه رابستن در نيمه ي شب از آن جا فرار و خود را از لرد دور ساخت و مدتي را مدام در ترس از خشم لرد زندگي كرد .


رابستن كه توانسته نشاني لرد سياه را بيابد با پشيماني به نزد او باز مي گردد وسعي مي كند به اين نينديشد كه لرد سياه به خاطر فرارش در شش ماه پيش و نافرماني از او چگونه با او رفتار خواهد كرد .شايد اگر موفق نمي شد كه از ماموريت محفلي ها اطلاع پيدا كند هرگز بازنمي گشت و خطر مرگ وشكنجه ي لرد سياه را به جان نمي خريد ولي رابستن اميد داشت ...اميد به بخشش لرد .
رابستن در حالی که ترس تمام وجودش رو پشونده بود ، استوار ولی با درونی لرزان در برابر ولدمورت ایستاده بود و جرات بلند کردن سرش را نداشت .
لرد سياه پشت به رابستن روي مبلي نشسته واز آينه ي قدي رو به رويش كه ماري در پايين آن چمباتمه زده و فيس فيس مي كند به رابستن خيره شده .
لرد سياه : لسترنج... شجاعت خوبي دراي ولي در عين حال يه ترسوي تمام عياري . هيچ كدوم از مرگ خوارهاي من در خواب هم نمي تونن نتيجه ي خيانت به لرد رو تصور كنن ولي تو به راحتي فرار كردي ...ولي مي تونم بگم كه اگه علامت شوم روي دستت حك مي شد امكان نداشت جرعتشو پيدا كني كه از من نافرماني كني درست نمي گم لسترنج ؟
رابستن مكث مي كند ، ابتدا سرش رابالا آورده و به چهره ي لرد نگاه مي كند . پنجره ي كثيف و مات اجازه ي ورود انوار طلايي رنگ خورشيد را تا حد زيادي مي گيرد و به همين دليل تالار كم نور و تاريك است ، همان گونه كه لرد سياه مي پسندد .
رابستن در حالي كه صدايش مي لرزد : حق با شماست ارباب .... اما من براي بازگشت پيش شما يه هديه آوردم ...چيزي كه شايد بتونه كار احمقانه ي منو در چند ماه گذشته جبران كنه .
لحن صداي لرد سياه تغيير مي كند : چه نوع هديه اي ؟
ماري كه در پايين آينه ي قدي چمباتمه زده به طرز تهديد آميزي فيس فيس مي كند .
رابستن : اطلاعاتي در باره ي محفل .
لرد سياه : منتظر شنيدنش هستم ...شايد بتونه كمي از مجازاتت كم كنه .
رابستن كه حالا اعتماد به نفس بيشتري پيدا كرده بود گفت : محفلي ها نشوني چند تا از مرگخوار ها رو گير آوردن و قرار شده كه به اون جا حمله كنن و نشوني شما رو از زير زبونشون بيرون بكشن .
لرد كه جاخورده بود دربارهي چند و چون كار محفلي ها از رابستن و پرس و جو كرد و در نهايت با اقداماتي كه عليه ماموريت محفلي ها انجام داد از مجازات رابستن چشم پوشي كرد واو را بخشيد .


رابستن در حالي كه آستين دست چپش را بالا مي زند : جانم فداي لرد سياه .
لرد سياه : اميدوارم ديگه اشتباهات گذشته رو تكرار نكني .
رابستن : مطمئين باشيد ارباب .
لرد سياه چوبدستيش را بالا برد و در حالي كه در نوكش نور سرخ رنگي مي درخشيد آن را پايين آورد .
رابستن از درد فرياد كشيد و در همان لحظه علامت شوم در ساعد دست چپش حك و رابستن در میان فریاد هایش لبخند رضایتمندانه ای زد .




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۶
#80

الميرا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۰ جمعه ۴ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶
از از انجمن شاه کلید سازان جوان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
از خاطرات پیتر پتی گرو
در جنگل داشت جلو می رفت . دقیق نمی دانست کجاست فقط جلو می رفت.در این ناحیه ها هیچ موجود زنده ای را ندیده بود شاید هم فقط به خاطر مه غلیظی بود که همه جارا فرا گرفته بود. از جستجو این چند ماه اخیراش خسته شده بود ولی با اتفاقی که چند ماه پیش افتاده بود ولی مطمئن بود که سیریوس بلک و دوست گرگینه اش ریموس لوپین به دنبالش هستند بنابراین نمی توانست تنها باشد او به یک حامی نیاز داشت و به خاطر همین بود که حاضر شده بود از اون سر دنیا به این جنگل دور افتاده بیاید. دیگر توان راه رفتن نداشت تصمیم گرفت در کنار درختی بخوابد.
ناگهان از خواب پرید. چیزی را احساس می کرد. یک نیروی شوم و قوی ای بود. به خاطر حس قوی موش بودنش این موضوع را فهمیده و از خواب پریده بود.
صدایی در ذهنش آمد
از ترس زیاد با سکته ی قلبی یک قدم فاصله داشت
-پیتر.پیتر ترسو اینجا چیکار می کنی؟
پیتر-ارباب. ارباب من برای کمک به شما ایجا آمدم
-خفه شو.می دانم که دوستان قدیمیت دنبالت هستن
-اراب ارباب نازنینم من آمدم به شما کمک کنم فقط همین می خواهم که شما برگردید
-هاهاها مثلا می خواهی چیکار کنی موش کثیف؟
-هر کاری که شما بگویید سرورم . ارباب یادتان هست که من به شما جای خانه ی پاتر ها را گفتم
-و شاید هم به خاطر همین موضوع باشد که از کشتن تو دست بکشم
-ممنونم ارباب ممنونم
- سریعا برو و یک حیوان برایم بیار تا بتوانم در آن بروم
موش با حالتی گریه وار (مطمئن نیستم که موش ها می تونن گریه کنن) به راه افتاد.


Only Raven

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۶
#79

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
>>>> صحنه در تاریکی مطلق فرو میرود <<<<
و روشن میشود !

با اینکه روز است ولی قبرستان در تاریکی فرو رفته ، دوربین نمایی از قبرستان خانه ریدل را نشان میدهد و میچرخد ؛ وقتی که به گروهی سیاه پوش میرسد ، می ایستد و به جلو زوم میکند .

در لابلای قبرها ، 9 نفر که شنل ها ، نقاب ها و کفش هایی یکدست سیاه و متحد به تن دارند ، در بین قبرها در حال حرکتند . با اینکه بادی نمیوزید ، سوز هوا صورت ها را می آزرد .

( * دوربین کاملا بروی نقاب افراد زوم میکند )

صدای سرد ، خشک و خشن بلند میشود :
احمق ! تو باید اون پیر خرفت رو با خودت میاوردی !
صدای نازک و زنانه ای گفت :
متاسفم ارباب ، من سعی خودم رو کردم ، ولی میدونید که دامبلدور قوی تر از این هاست !
پرسی که پا به پای لرد سیاه قدم بر میداشت ، فی البداهه افزود :
فقط لرد سیاه میتونه بدون مشکلی اون رو بیاره ، آرامینتا !
لرد سیاه که با سر حرف او را تائید میکرد ادامه داد :
چه اتفاقی مقابل خانه گریمولد افتاد ؟
آرامینتا که سعی میکرد اتفاقات اون جا رو به خاطر بیاره گفت :
من و
( صحنه سیاه و سفید میشود ، و در حال نشان دادن افکار اوست )

" آرامینتا مقابل خانه 12 میدان گریمولد ایستاده بود ، اینبار خبری از لباس ها و نقاب یکدست سیاه نبود . او در حالی که ردای قرمز تیره ای به تن داشت ، بی توجه به اطراف نگاه میکرد ، او خانه گریمولد را نمیدید ؛ زیرا یکی از اعضای محفل نبود .
با بی دقتی به اطراف خود نگاه میکرد که صدای آپارات از پشت یکی از ساختمان های قدیمی و بی در و پیکر به گوش رسید . آرامینتا که سعی میکرد به سمت صدا برود در عین حال که خود را بی تفاوت نشان میداد قدم های محکم و بلند برداشت .
در پشت ساختمان نیمفادورا تانکس ساحره زیبا و آرور کارکشته وزارت سحر و جادو ایستاده بود ، آرامینتا که در افکار خود جست و جو میکرد تا او را به یاد آورد ، بی درنگ گفت : تو ؟ !
تانکس که فرض کرده بود یکی دیگر از ماگل های مزاحم آمده که بگوید ، وارد این ساختمان نشوید ، چون موجودات مخوف بسیاری دارد ؛ گفت : باشه ، تو این ساختمون نمیرم !
آرامینتا که تعجب کرده بود ادامه داد : تانکس !
تانکس به سرعت سرش را به سمت او برگرداند و گفت : من شما رو میشناسم ؟
آرامینتا لبخند شیرینی زد و گفت : گمون نمیکنم ، من تو رو میشناسم !
تانکس ادامه داد : کمکی از دستم برمیاد ؟
آرامینتا که لحظه به لحظه نزدیک تر میشد دستش را دراز کرد و با تانکس دست داد و گفت : من رییس بخش موجودات غیر قابل مهار وزارتخانه هستم ! برای دیدن دامبلدور و دعوت ایشون به اینجا اومدم !
تانکس لبخندی زد ، چوبدستی اش را بلند کرد ، زیر لب وردی را زمزمه کرد و موجود بزرگی که به سرعت میتازید به هوا رفت و گفت : باشه ، من برای دامبلدور یه پیغام فرستادم ، بزودی میاد وزارتخونه ! "

لرد سیاه بعد از پایان صحبت های آرامینتا مکث کوتاهی کرد و گفت :
میدونستم که تو نمیتونی !
بلیز سرش را به گوش لرد نزدیک کرد و گفت :
ارباب ، دامبلدور هوش سلیمی داره ، به این راحتی دم به تله نمیده !
ایگور که تا بدین لحظه خاموش بود گفت :
باید از حقه ی دیگه ای استفاده میکردی !

صدای جنبشی از چند سنگ قبر آن طرف تر برخاست ، بادراد فورا فریاد زد : استیوپفای !

+++ دوربین به سمت چپ منحرف میشود و به مقابل زوم میکند +++

چیز بزرگی که گویا بدن انسان بود ، با دهان باز بیهوش شده بود !

پرسی به سرعت به جلو دوید و به پشت قبر چشم دوخت ، مکثی کرد و با دهان باز به لرد خیره شد .
فرد بیهوش شده کسی نبود جز ... هوریس اسلاگهورن !!!


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۶
#78

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
برگي از خاطرات ارباب :


~ خانه ي ريدل ها ساعت 6 بعد از ظهر : ~

سكوتي در خانه برپا بود كه ناگهان با صداي قاشقها و چنگالها از بين رفت و دو مرد و يك زن با خوشحال با هم غذا مي خوردند و از بخت شوم خود بي خبر بودند كه در پشتي خانه كه به آشپزخانه باز مي شد صدايي كرد و تام پسر ارشد آن خانه ي اشرافي گفت :
- حتما مستخدمه !!!
و به خوردن غذا ادامه داد كه با پسركي روبرو شد و گفت :
- تو يك هستي ؟( كه دل منو شكستي ؟ )
- منو نمي شناسين ؟ منم پسرت . تو مادرمو ول كردي و فتي . اونو با بدبختي و فلاكت تنها گذاشتي . توي خون فاسد گند زاده ...
- مواظب حرف زدند باش !!!
- توي گند زاده بودي كه مادرمو به كشتن دادي !!! حالا بايد تقاص پس بدي .
تام :
- چي مي گي ؟ اون مادرت منو با زور پيش خودش نگه داشته بود . نيم دونم چجوري . ولي منو با خودش كشونده بود و برده بود . اون يه بدبخت گدا گشنه بود كه مي خواست ...
لرد كه ديگر عصباني شده بود بر سر تام فرياد كشيد :
- اگه يه بار ديگه پشت سر مادرم حرف بزني آنچنان ...
و چوبدستيش را بيرون مي آورد و به سمت او نشانه يم رود و ادامه مي دهد :
- دخلتو ميارم كه نفهمي از كجا خوردي !!!
- دهنتو ببند و از خونه ي من برو بيرون .
- اكسپليارموس !!!
تام از روي صندلي به پشت مي افتد و با صدايي بسيار بلند مي گوييد :
- اون جادوگره !!!
پدر تام مي گويد :
- اون فقط يه پسر ابله هست كه ...
- آوداكاداورا !!!
و پير مرد كه هنوز جمله اش را تمام نكرده بود مي ميرد و زنش به سمت پسرك حمله ور مي شود .
پير زن : root2: :root2: :root2: :root2:
و صداي :
- آوداكادورا بلند مي شود و زن هم به شوهر مرده اش مي پيوندد و فقط تام مي ماند .
- مي خوام زجرت بدم . كروشيو !!!
و تام آنقدر به خود مي پيچد كه از درد ديوانه مي ود و مي ميرد .
پسرك به سرعت به خانه اي در انتهاي دهكده حركت مي كند و به داخل آن مي رود و مردي را بيهوش كرده و انگشتري ياقوت ( مشكي ) نشان آن را بر مي دارد و عملياتي بر روي سر او انجام مي دهد و از خانه بيرون مي رود و ديگر به آنجا بازنمي گردد ...


ویرایش شده توسط بارتيموس كراوچ ( پسر) در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۲۳:۰۱:۱۹


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۶
#77

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
جنگل تاریک و مخوف مقابلش تنها راه رسیدن به هدفش بود . باید می رفت و چاره ایی جز این نمی یافت . بله ...او مدت ها بود که تصمیم خود را گرفته بود و حالا برای تغییر ان کمی دیر بود . پس را باقی مانده را باید طی می کرد و اجازه نمی داد چیزی او را از این کار منصرف کند . قدم پیش گذشت . جلو و جلوتر کم کم ستارگان کم نور جای خود را به سیاهی مطلق می دادند . به سختی مقابل خود را می دید پس چوب دستی خود را بالا اورد و زمزمه کرد :
-لوموس!
امتداد دیوارهای بلند قلعه در اسمان ظلمانی شب گم می شدند . عظمت ان دژمرگبار شاید برای لحظه ایی او را از این کار خود منصرف کرد اما ...او باید پیش می رفت . مقابل دروازه دژ ایستاد اما چند ثانیه ایی بیش نگذشته بود که به ناگاه گشوده شد با تردید قدم به داخل گذاشت .
ارام ارام گام بر می داشت نمی دانست به کجا باید برود اما انگار کسیاو را با خود به سمتی می برد . ان قدر پیش رفت که ناگهان خود را در مقابل در بزرگی یافت . ان در نیز خود باز شد حالا مطمئن بود که همه از وجود او در دژ با خبر هستند .

صدای قدم هایش در تالار طنین انداز شد اما کسی را ان دور و اطراف نیافت حال باید یه کجا می رفت ؟ ناگهان شخصی شنل پوش از دور نمایان شد به فاصله ی چند متری او که رسید ایستاد و گفت :
_تراورز با من بیا !
جولیا چوب دستی اش را در دست فشرد و به راه افتاد ان دو از چندین سالن گذشتند تا به یک اتاق رسیدند مرد بعد از چند ضربه که به در نواخت وارد اتق شد . جولیا نیز به دنبال او وارد شد . تنها یک صندلی در کنار شومینه قرار داشت که پشت به انهخا ارباب تاریکی ها را در خحود می فشرد .

_اگر می خواهی اینجا به مونی و به من خدمت کنی باید از خودت گذشته باشی !
رنگ از چهره جولیا پرید ...یعنی او می توانست ؟ سوزش بر روی دستش نشان از این بود که او می توانست !




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
#76

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۴۸ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
از قدح اندیشه سوروس اسنیپ

خانه ریدل خانه ای بسیار تاریک و مخوف در دهکده لیتل هنگلتون بود که در این روز ها به محلی برای سکونت لرد و مرگخواراش تبدیل شده بود.مرگخواران در خانه ریدل که حالا به همت آنان کمی تمیز تر شده بود در حال بازی اسم فامیل بودن و کلی حال مینمودن
دالاهوف:خوب نوبت تو بلیز، حییوون با م بگو
بلیز:محفلی
دالاهوف: بله چه حیوون خوبی 20 امتیاز بده ،ده امتیاز هم جایزه.خوب سوروس تو اسم با میم بگو
سوروس:کور ممد
دالاهوف:صفر!!! کور ممد قبول نیست
سوروس:خیلی هم قبوله.کور پیشونده در اصل ممد مورد نظره.
دالاهوف:نگاه دیگه جر نزن،هوووووووی بلیز ننویس وقت تمومه
بلیز :
در همین حال لرد در حالی که از این دود ها از گوشش بیروون میزده میاد داخل
لرد:به صف شید
مرگخواران در حالی که بسیار ترسیده بودن در صف های منظم پشت سرهم قرار میگیرن و سکوت بر فضا حاکم میشه
ایگور:
ولدمورت به ایگور:بسه بجای این پاچه خواریا برید این کاری که میگم بکنید .الان خیلی عصبانی هستم هی تو سوروس بیا اینجا شکنجت کنم جیگرم خنک شه
سوروس در حالی که بر بخت خود لعنت میفرستاده با ترس میگه:ارباب الان یه نوشابه تگری بخورید بیشتر جگرتون خنک میشها
لرد:نه نوشابه ضرر داره قندم میره بالا.(و در حالی که لبخند شیطانی بر لب داشته مشغول شکنجه سوروس میشه)
سوروس بر روی زمین میفته و در حالی که درد شدیدی در تمام نقاط بدنش احساس میکرده فریاد میکشیده .هر لحظه درد بیشتر میشده و سوروس جز درد و لبخند های شیطانی لرد چیز دیگه ای در مغزش پردازش نمیشده
--------------دو ساعت بعد--------------------------
سوروس در حالی که بر روی زمین افتاده بوده به هوش میاد و میبینه که لرد حالا کمی آرووم تر شده و داره بره مرگخوارا که هنوز وایسادن سخنرانی میکنه
لرد:بلیز با بقل دستیت حرف نزن.خلاصه مطلب اینکه من میخوام مو داشته باشم باید یه راه حلی پیدا کنید من مو در بیارم دیگه نمیدووونم هر کاری میخواید بکنید ولی باید موم پر پشت تر از موی آلبوس باشه.هی هووریس برو سیبیلتو بزن من به سیبیل تو حسودیم میشه.
بلا:جناب لرد یه پیشنهاد من یک سی دی از برنامه دکتر فیلی باستر در مورد کاشت مو دارم می خواید نگاه کنید
لرد:هووووووم...نگاه میکنم
به این ترتیب لرد و ملت مرگخوار به دیدن سی دی مربوطه می پردازند
پس از پایان فیلم:.
لرد:بلا، بعدا شکنجه میشی. این چه فیلمیه این که آخرش هیچکی نمرد.خیلی ارزشی بود
بلا:
دالاهوف:فهمیدم سرورم خود دکتر فیلی باستر رو میاریمیم در محضر شما تا وضعیتتون رو برسی کنه؟؟
لرد:همین حالا اقدام کنید
-----------یک ساعت بعد--------------------------
دکتر باستر به همراه گروهی مرگخوار برمیگرده.دکتر در حالی که از لرزش دستاش معلوم بوده بسیار ترسیده تعظیم میکنه و به طرف لرد میره و شروع به بررسی وضعیت مو میکنه
دکتر در حالی که میترسیده:راستش...راستش...
لرد:مرگ...بگو دیگه تا خفت نکردم
دکتر:راستش شما دچار بیماری "تو کف مویییوس"(ترجمه:تو کف مو بودن)هستید . تا امروز هیچ درمانی برای این بیماری پیدا نشده.
لرد:آواکداورا
و دکتر فیلی باستر قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه خیلی راحت میفته رو زمین و میمیره.دوباره سکوت حاکم میشه و اینبار لرد عصبانی تر به نظر میمده
لرد در حالی که خشم سراسر وجودش رو گرفته:خوب تنها یه راه موونده حالا که من مو در نمیارم دامبل پیر هم نباید مو داشته باشه
ملت مرگخوار:
لرد:هی سوروس تو ،تو محفل نفوذ داری برو ریش،سیبیل و موی دامبل رو آتیش بده بیا.یه دوربین هم ببر عکس بگیر خیالمون راحت شه همین حالا برو
سوروس:بله سرورم
---------------------روز بعد-----------------------------
لرد در حالی که به عکسیکه سوروس از دامبل که آتیش گرفته و داره فریاد میزنه نگاه میکرده یک نامه اربده کش از دامبل میاد طرفش
نامه:ای بوووووووووووق...فهمیدم کار اون سوروس بووووووقی هست .ای بووووووقی تو فرستادیش.....بووووووووووق(سانسور شد)
لرد:
و سپس مرگخوارا رو میزنه که بیان جمع بشن.و مرگخوارا به سرعت در صفوف منظم جلوش وایمیسن
لرد:همانا امروز سوروس را به عنوان مرگخوار نمونه خود اعلام مینماییم
سوروس:

در تاپیک بررسی پست های خانه ریدل نقد شد!


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۱ ۱۰:۲۰:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
#75

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
اگر بار گران
بودیم....

دود بسیار زیاد و غلیظی که در اطراف پراکنده بود آنجا را درست مانند منظره یک کابوس!کرده بود.
3 محفلی با احتیاط به جلو قدم بر میداشتند...نگاهشان حساس و گوششان حساستر شده بود...کوچکترین صدائی یا حرکت مشکوکی توجهشان را جلب میکرد!
به آرامی به جلو قدم بر میداشتند برای احتیاط بیشتر با هم صحبت نمیکردند و با ایما و اشاره منظورشان را به هم میفهماندند.
به آستانه درهای عظیم و مخروبه خانه که رسیدند بی اختیار هر 3 درجایشان متوقف شدند منظره تاریک/بهم ریخته و وحشتناک خانه قلبشان را به ضربان انداخته بود...بالاخره یکی از آنها لب به سخن گشود:بچه ها کی حاضره اول داخل شه:
جک:من که زن و بچه دارم!
استیو:منم که از مادر پیرم مراقبت میکنم
دیوید:حتما قراره من برم؟
جک و استیو با این حالت::بله
دیوید:بله و بلا...خوب نامردا منم جوونم هزارتا آرزو دارم...اصلا یه کاری میکنیم پالام پولوم پیلیچ میاریم اینجوری عادلانه تره!
قرعه بنام جک افتاد!و او مجبور بود که داخل خانه شود...
جک در حالی که آب دهانش را قورت میداد گفت:میگم بچه ها حالا حتما باید این خونه رو بررسی کنیم؟
دیوید:بله...مگه نشنیدی فرمانده چی گفت؟اینجا یکی از مکانهای تاریخی مرگخواراس که محفل احتمال میده محل اختفای اجدادشان هم بوده ما باید خدا رو شکر کنیم که زودتر از اونا اینجا رو پیدا کردیم چون ممکنه اطلاعات زیادی به دست بیاریم حالا هم معطلش نکن د بجنب دیگه...
جک که عنقریب بود شلوارشو خیس کنه تمام جسارتشو یه جا جمع کرد و یواش یواش وارد خانه شد...هنوز چند قدمی بر نداشته بود که پایش به چیزی گیر کرد و روی زمین افتاد...سریع خودشو جمع و جور کرد و ورد لوموس را بر زبان آورد...بلطف روشنائی چوبدستی توانست جسمی را که او را واژگون گرده بود ببیند:یک دفترچه بسیار کثیف که مملو از خاک بود و در واقع به اجسام زیر خاکی خیلی شباهت داشت...بعضی وقتا ترس انسان را شجاعتر میکند جک همین حالت را پیدا کرده بود و دیگه دلو به دریا زده بود...از چیزی واهمه نداشت پس بدون هیچ فوت وقتی دست برد و بعد از تکاندن خاکهایش دفترچه را گشود...گشودن دفترچه همانا و سرازیر شدن به داخل آن همانا!
*********************************************
_2 ساعت بعد_
_جک...جک..هی جک..بیدار شو...
جک که گیج میزد به هوش آمد و با تعجب به استیو و دیوید نگریست...بعد از چند لحظه گفت:من اینجا چیکار میکنم؟
استیو:بعد از اینکه تو رفتی تو خونه/ما هر چی صبر کردیم نیومدی بعد اومدیم دنبالت ولی هر چی گشتیم پیدات نکردیم اما بعد از نیم ساعتی که گشتیم یه دفعه دیدیمت..تو کنار این دفترچه افتاده بودی...البته ما خیلی تعجب کردیم چون ده بار اون جائی رو که افتاده بودی قبلش گشته بودم و پیدات نکرده بودیم ولی ناگهان اونجا دیدیمت...حالا بگو قضیه چیه؟
جک بعد از اینکه خوب فکر کرد یواش یواش ماجرا یادش اومد:
_راستش بچه ها من پام به این دفترچه گیر کرد و افتادم زمین بعد اومدم بازش کن که احساس کردم کشیده شدم توش و یه چیزی مثل یه خاطره رو دیدم و وقتی تموم شد احساس کردم از درون دفترچه افتادم بیرون...
دیوید:خوب تو چی دیدی؟
و جک شروع به تعریف ماجرا کرد:
آنتونین با سرعت هر چه تمامتر در پی تئودور و سلسیتنا میدوید...از کوچه ای به کوچه دیگر میرفتند و سعی میکردند از دید کارآگاهانی که در تعقیبشان بودند بگریزند...هر چقدر دویدند و سعی کردند کارآگاهان را جا بگذارندموفق نشدند...بالاخره تئودور خسته شد..در کوچه خلوتی ایستاد و در حالی که نفس نفس میزد گفت:ببینید....بچه ها.....اینا دست از این موش و گربه بازی بر نمیدارند...تنها یک راه مونده...اونم اینه که یکی از خودمونو طعمه کنیم و یه چیزی به جای هورکراکس واقعی دستش بدیم تا محفلیا گول بخورن و دو نفر دیگه از فرصت استفاده کرده...فرار کنند...خوب حالا کی داوطلبه؟..................اوهومو...اوهوم......
...خوب پس باید سنگ کاغذ قیچی بیاریم!
قرعه بنام آنتونین نگون بخت افتاد!
تئودور:هی آنتونین...تو مادر منو کشتی!
آنتونین:به جون مادرم من بیگناهم
سلسیتنا :شماها چی دارید میگید
آنتونین:هیچی...بابا من نخوام فداکاری کنم باید کیو ببینم
تئودور:آنتونین تو خیلی فداکاری!
آنتونین: من غلط کردم
سلسیتنا:تو مایه افتخار مرگخوارا میشی
آنتونین:میخوام صد سال سیاه نشم
تئودور:خوب پس حله! بیا آنتونین این پلاستیک زباله رو هم به جای هورکراکس بگیر دستت...آنتونین:ایشششش...پیف پیف
_سلسیتنا بیا بریم...و آن دو با آنتونین خداحافظی گرمی! کردند:
کارآگاهها در عرض دو یا سه سوت به آنتونین رسیدند...
_خوب بالاخره گیرت آوردیم...بده من اون هورکراکسو...سردسته کارآگاهها پلاستیک زباله رو از آنتونین گرفت و چشمانش برق خاصی زد...ولی ناگهان حالش بد شد:
_ببینم اون هورکراکسه چرا اینقدر بدبوئه؟
آنتونین:
و بالاخره با هر زوری بود در پلاستیکو باز کرد....
ملت کارآگاه:مآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ....
آنتونین:این که صدای گاوه!
ملت:ببخشید...آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...هورکراکس شما پوشک بچه بوده؟
آنتونین:من شنیدم کارآگاهها خیلی مهربونن!
ملت:بله کجاشو دیدی؟
*********************
آنتونین احساس درد شدیدی در سرش کرد...
_پاشو بچه تا لنگه دمپائی بعدی نیومده تو سرت...لنگ ظهره...
آنتونین:ننه من کجام؟...جک کجاست؟...من مرگخوارم...کارآگاهها میخوان ببرنم!
کارآگاه کجا بود...حتما داشتی خواب میدیدی...پاشو برو دم در تام کارت داره!
*******
تکمیل شعر ابتدای پست:اگر بار گران بودیم هستیم!
شفاف سازی:من تا محفلو کفن نکنم اذن دخول به عزرائیل نمیدم!


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۹ ۱۰:۵۹:۳۵
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۹ ۱۱:۰۴:۲۴
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۹ ۱۱:۱۵:۵۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.