هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
من !

تد ریموس !

سوژه با خودم !

اگر قبول کرد خبر بدید !

----------------------------------------
ویرایش:

سوژه :

انتخاب زندگی برای یکی از دو فرزند پسر پاتر !

6 روز برای زدن پست فرصت دارین.یعنی تا دوشنبه شب.(ساعت12)

ویرایش:به درخواست دوئل کنندگان تا چهارشنبه تمدید شد.

موفق باشید و سعی کنید زنده بمانید.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۹ ۲:۳۱:۱۳
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۷ ۳:۱۱:۲۳

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- تام؟ تو فک کردی کی هستی؟ گودااااااا! (افکت بروسلی)

آلبوس دامبلدور در حالیکه پاهایش را صد و هشتاد درجه باز کرده بود به صورت کِتو هوایی به سمت لردولدمورت حمله ور شد.
لرد خشمگین به دامبلدور که اسلمشن نزدیک می شد خیره شد و ناگهان او نیز به هوا پرید، دو جادوگر بزرگ قرن، معلق در هوا روبروی هم قرار گرفته بودند!


تق!

پیرمرد ها در هوا به یکدیگر برخورد کرده و صاعقه ای بینشان زده شده و هر کدام از جادوگر ها به یک طرف از کادر دوربین پرتاب شدند.

- عاعاعاعاعاعااااااااااااا!

لرد و دامبلدور برای بار دوم به سمت یکدیگر حمله ور شده و به هم خورده و دوباره کمانه کردند!


یک ساعت بعد :


لرد و دامبلدور سوار بر اسب، با سپر و زره شوالیه ها ، نیزه هایشان را به سمت یکدیگر گرفته و دوباره حمله کردند :

- یهههههههههههههههه!


شپلق!!!!


- اه! شت! چرا همش مساوی میشیم پیری!؟
- نمیدونم تام! من همیشه تو کف اون تاپیک "دامبلدور قوی تر است یا ولدمورت؟" بودم!
- آخرش چی شد؟
- نمیدونم، فک کنم هنوز ممد ها دارن سر اینکه من بهترم یا تو بحث میکنن!
- وا!

و سپس لرد ولدمورت دسته پلی استیشن را زمین گذاشت و ادامه داد :

- دیگه ادامه دادن فایده نداره دامبل، ما همش مساوی می شیم! آنی مونی داره برا ناهار صدامون میکنه، بیا بریم بذاریم بقیه هم یه خورده بازی کنن.

دامبلدور سری به نشانه ی تایید تکان داد و هر دو در حالیکه دست هایشان را دور شانه ی یکدیگر انداخته بودند، از دستگاه پلی استیشن دور شدند، دور شدن آن ها همان و هجوم ملت مرگخوار و محفلی به دستگاه همان!

_______________________

امتیازات جیمز سیریوس پاتر :

آلبوس دامبلدور : 30 امتیاز
لرد ولدمورت : 30 امتیاز

امتیازات تد ریموس لوپین:

آلبوس دامبلدور:29
لرد ولدمورت:29

میانگین امتیازات :

آلبوس دامبلدور:29.5
لرد ولدمورت:29.5

نتیجه:
.
.
.
.
مساوی!



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
نتایج دوئل:
بادراد ریشو و بلاتریکس لسترنج:

امتیازات ایوان روزیه:
بادراد ریشو:26 امتیاز - بلاتریکس لسترنج:26 امتیاز

امتیازات لرد ولدمورت:
بادراد ریشو:29 امتیاز - بلاتریکس لسترنج:28 امتیاز

امتیازات نهایی:
بادراد ریشو:27.5 امتیاز -بلاتریکس لسترنج:27 امتیاز

برنده دوئل:بادراد ریشو
---------------------------------------------------
بلاتریکس با اشتیاق به بادراد خیره شد.
-یه بار دیگه بگو.

بادرادنفس عمیقی کشید و اطراف را کنترل کرد.
-میشه ساکت باشی؟آخه چند بار باید تکرار کنم؟سوروس گفت که ارباب گفته بلاتریکس پاداش بزرگی از من میگیره.اون وفادارترین مرگخوار منه.اون فوق العاده اس.حتی یه چیزایی درباره ازدواج...

صدای خش خشی از لابلای بوته هایی که در مقابلشان قرار داشت به گوش رسید.بادراد با نگرانی به بوته خیره شد.یعنی ممکن بود تا اینجا تعقیبشان کرده باشند؟
با پریدن روباه کوچکی از لای بوته نفس راحتی کشیدند.بلاتریکس با لبخند مضحکی که از یک ساعت پیش روی لبانش بود به بادراد نزدیک شد.
-خب؟؟داشتی میگفتی.ازدواج؟

بادراد به چهره بلاتریکس که از شادی میدرخشید نگاه کرد.امیدوار بود نقشه اش عملی شود.

خش خش دیگری از بوته مقابلشان به گوش رسید.بلا بی توجه به صدا به راهش ادامه داد.هر دو خسته و تشنه بودند.چوب دستیهایشان را دفتر مرکزی آزکابان جا گذاشته بودند.در واقع فرصتی برای برداشتنشان نداشتند.همینقدر که خودشان موفق به فرار شده بودند موفقیت بزرگی بود.بادراد از لحظه خروج از آزکابان مدام درباره وعده ها و علاقه لرد سیاه به بلا میگفت،بدون اینکه بلا متوجه اهداف شومش شود.فاصله زیادی تا پورت کی نداشتند.
صدای خش خش شدیدتر شد...و درست در لحظه ای که بلا از کنار بوته عبور کرد سه دیوانه ساز ازپشت بوته ظاهر شدند.نفس بادراد در سینه حبس شد ولی بلا آنچنان غرق در رویاهایش بود که متوجه نشد.دیوانه سازها نگاهی به بادراد و نگاه دیگری به چهره درخشان بلاتریکس کردند.کاملا مشخص بود که کدام شکار مناسبتری برای آنهاست.به آرامی بطرف بلا پرواز کردند.و درست درلحظه ای که از سه طرف به بلاتریکس بی دفاع حمله شد بادراد دستش را روی پورت کی گذاشت و جمله همیشگی لرد سیاه را به خاطر آورد:اگه برای نجات خودتون لازم باشه همه رو فدا کنین بدون تردید اینکارو بکنین!
--------------------------------------------------------
--------------------------------------------------------
تدریموس لوپین و ایگور کارکاروف:

امتیاز ایوان روزیه:
تدریموس لوپین:30 امتیاز

امتیاز لرد ولدمورت:
تد ریموس لوپین:29 امتیاز

امتیاز نهایی:
تد ریموس لوپین 29.5 امتیاز - ایگور کارکاروف:صفر امتیاز

برنده دوئل:تد ریموس لوپین.
-------------------------------------------------
تدی روی تخته سنگی نشست.نگاهی به خورشید که بی رحمانه میتابید انداخت.گرمای هوا و انتظار طولانی خسته و کلافه اش کرده بود.نگاهی به دور و برش انداخت.حتی یک موجود زنده در بیابان دیده نمیشد.
-جادوگر بدقول،شرم آوره!خودش منو برای دوئل دعوت کرد و خودشم جا زد.میدونستم نمیاد.

تدی با ناامیدی از جا بلند شد.دیگر امیدی به آمدن ایگور نداشت.با افسوس سری تکان داد.مطمئن بود که از پس این مرگخوار پیر بر می آمد.جیمز چقدر خوشحال میشد وقتی که میشنید او مرگخوار دیگری را سربه نیست کرده.ولی حالا...

به آرامی جارویش را از روی زمین برداشت و در حالیکه برای آخرین بار به امید آمدن ایگور به اطراف نگاه میکرد پرواز کنان از آنجا دور شد.

محفل ققنوس:

جیمز با چهره ای خندان روزنامه صبح آنروز را به دستش داد.عکس جسد تکه تکه ایگور کارکاروف شوکه اش کرد.جیمز درحالیکه دستش را روی چشمانش گذاشته بود که این صحنه را نبیند از شدت خوشحالی بالا و پایین میپرید.
-اسمشو نبر کشتش.اسمشو نبر تیکه تیکش کرد.وقتی فهمید که اون بدون اجازه اربابش با یه گرگینه قرار دوئل گذاشته خودش حسابشو رسید.تو فوق العاده ای تدی.تو تنها جادوگری هستی که بدون دوئل کردنم میتونی مرگخوار بکشی.حتی اسم تو هم برای نابود شدنشون کافیه.به تو میگن تدی مرگخوار کش!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۷:۳۱:۴۷



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
سرش را پایین انداخته بود و با انگشتانش بازی میکرد. دلش میخواست این مسیری که به دروازه منتهی میشد هرگز به پایان نرسد. هنوز صدای مرلین در گوشش زنگ میزد:

- بهت اخطار داده بودم، فرانسیس. وقتی اون پسر بیچاره رو بین زمین و هوا می چرخوندی باید به این روز فکر میکردی.

فرانسیس در حالی که هر لحظه به دروازه نزدیک تر میشد، ناخودآگاه دست در جیب ردایش کرد. دوباره مرلین را به یاد آورد.

- چوبدستیت دیگه فایده ای نداره. موقع خروج این نامه رو به نگهبان نشون بده.

درست مقابل دروازه ایستاد و نامه ی مهر و موم شده را به دست نگهبان پیر داد که با دقت مشغول خواندن نامه شد. بعد از دقیقه ای گفت:
- فرانسیس آلپرت، چقدر بهت گفتم جادو مسئولیت داره. بالاخره کار دست خودت دادی.
- این مجازات منصفانه نیست!
- اما تو میدونستی. خیلی خوب میدونستی که بعد از سه بار اخطار به خاطر ماگل آزاری، برای همیشه قدرت خودتو از دست خواهی داد و حق برگشتن به پشت مرزهای قلمروی جادو رو نداری.
نگهبان دروازه را گشود. فرانسیس کوله اش را روی شانه جابجا کرد و قدم به آنسوی دروازه گذاشت؛ مسیر پیش رو را بارها رفته بود اما می دانست این بار بازگشتی در کار نبود... بلیتش به سمت سرزمین ماگل ها یکسره بود.
باد سردی از غرب وزیدن گرفت. ابرهای تیره به تدریج آسمان را پر می کردند، فرانسیس به خوبی معنی اش را می دانست، اگر فقط می توانست تا قبل از شروع باران خودش را به آن کافه ای که در چند مایلی اش قرار داشت برساند!

- اوه، نه... لعنت!

باران سریع تر و شدید تر از آنچه تصورش را میکرد شروع به باریدن نمود.

آپارات!

- کافه ی هانک کثیف... کافه ی هانک کثیف! اوووف... چی میشد الان توی انبارش ظاهر میشدم، یه نوشیدنی داغ میزدم و یه کم به شایعات مسخره ی این ماگلا گوش می دادم!

و در حالی که مسیرش را در میان باران و چاله های گل آلود ادامه می داد، تک تک کارهایی که دیگرقادر به انجامشان نبود را به خاطر آورد.

=-=یک ساعت بعد=-=

از زمانی که روشنایی فانوس آویزان مقابل کافه ی هانک کثیف را دیده بود انگار جان تازه ای به او بخشیده بودند. از پشت در نیمه بسته و پنجره های خیس، سر و صدای موسیقی و همهمه می آمد. دو درشکه درست مقابل کافه قرار داشتند و اسبهایشان را هم لابد مثل همیشه به اصطبل برده بودند. نگاهی به لباسهای سراسر خیس خودش انداخت. درست مثل بی سر و پاها شده بود. آهی کشید و با خود گفت:

- فقط یک ورد کوچیک... و بعد کاملا خشک بودم!

سپس در کافه را هل داد و وارد شد. به طرف پیشخوان رفت. هانک با لباسی به سبک ملوان ها و ریشهای جو گندمی و آن خالکوبی درشت روی بازو که نقشی از لنگر و پری دریایی داشت، همیشه مردمان ساکن دریا را به خاطر فرانسیس می آورد. در حالی که با دستمالی چرک روی پیشخوان را تمیز می کرد. نیم نگاهی به فرانسیس انداخت و با صدای خشدارش گفت:

- همون همیشگی رفیق؟
- نه هانک، قوی باشه... خیلی خیلی قوی!
- روز بدی بوده، ها؟
- هه.. تازه اولشه!

گیلاس اول را لاجرعه سر کشید... همینطور گیلاس دوم... و سوم....تا اینکه برای دهمین بار گیلاسش را جلوی هانک گرفت.

- نه رفیق، بیشتر از این بخوری ممکنه به خودت آسیب بزنی... یا از اون بدتر... یه بلایی سر یکی دیگه بیاری.
- گفتم پرش کن پیر خرفت! همین مونده که ماگل پست و بدبختی مثل تو به من بگه چی درسته و چی غلطه.

و گیلاس خالی را به طرف بشکه های بزرگ آنسوی پیشخوان پرتاب کرد... صدها تکه شد!

- بهتره بری بیرون، دیگه هم اینجا برنگرد.
- فکر کردی با این طرز حرف زدن میتونی منو بیرون کنی... میخوای الان ترو به یه موش زشت و سیاه تبدیل کنم...

و در حالی که تلو تلو میخورد، به طرف یکی از میزها رفت و از روی آن چاقویی را برداشت؛ چاقو را مثل چوبدستی در دست گرفت و به طرف یکی از میهمانان کافه نشانه رفت و ادامه داد:

- اصن چطوره این شازده رو شکل یه شغال پیر کنم... نظرت چیه آقا خوشگله؟ یه فکر بهتر دارم... میخوام کل اینجا را به آتیش بکشم و بعد ببینم این بارونی که از سر ظهر تا حالا اعصاب واسه ما نذاشته میتونه خاموشش کنه یا نه!

و دیوانه وار شروع به خندیدن و چرخاندن چاقو در دستانش کرد....

.
.
.

چندین بار پلک زد تا به آگاهی کاملی از محیط اطرافش رسید؛ طعم خون را در دهانش حس می کرد، باران بند آمده بود و خورشید آخرین پرتوهای سرخ رنگش را از میان ابرهای پراکنده، نثار زمین می کرد. احساس کوفتگی داشت و بوی تعفن مشامش را پر کرده بود؛ به زودی مشخص شد که علتش قرار داشتن او در میان گل و فضولات اسب بود. مغزش سوت می کشید و در آستانه ی انفجار قرار داشت، به سختی آنچه که گذشته بود را به یاد می آورد، جز هانک که چهره به چهره ی او قرارگرفت و با مشت چنان به صورتش کوبید که از هوش رفت.

دلش یک حمام داغ و یک تخت نرم می خواست. هانک که دیگر او را راه نمی داد، شاید مهمانسرای دهکده پذیرایش میشد. فقط چند سکه ی ماگلی، شاید پولش به شام هم می رسید. کوله اش را باز کرد... خالی ِ خالی بود! نه خبری از سکه ها بود، نه از اندک وسایلی که با خودش آورده بود!

- حالا دیگه حسابی یه بی سر و پام!

کوله اش را همانجا رها کرد و در حالی که پاهایش را روی زمین می کشید، مسیر دهکده را پیش گرفت. ستاره ها یکی پس از دیگری در آسمان ظاهر می شدند، قدرت ادامه ی مسیر نداشت، احساس سستی و خستگی مفرط می کرد. سرما به تدریج بر وجودش چیره میشد. زیر یکی از درختان نشست و کز کرد. ردای کثیفش را محکم به دور خودش پیچید...

- کاش فقط میشد آتیش روشن کنم... چقدر سرده!

پلکهایش سنگین شده بود. کم کم ذهنش از هر فکری خالی میشد و خون درون رگهایش یخ میزد، خودش هم مطمئن نبود شب را به صبح برساند. قبل از آنکه چشمانش کامل بسته شوند، یک لحظه احساس کرد مرلین به طرف او می آید... شاید بخشوده شده بود... شاید توهم بود... شاید هم بالاتر از توهم!


تصویر کوچک شده


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
شب هنگام بود .در حاشیه ی خیابان ساختمان سرخ رنگی به چشم می خورد که در امتداد ان برجی بلند قرار داشت که تنها نامش رعب وحشت عجیبی در دل ساکنین آن منطقه ایجاد می کرد.در دیواره های سرد زندان مخوف آزکابان ،جادوگران و ساحره هایی که زندگی خود را در تاریکی گذرانده بودند از درد شکنجه های پی در پی فریاد می کشیدند و گاهی اوقات صدای شیون و گریه ی زندانی هایی که در یک سلول مشترک بودند دیواره های مرطوب ازکابان را به لرزه در می اورد.

اما زندگی در آزکابان ،برای همه ی زندانی های اشفته ای که در بر داشت یکسان نبود.در برخی سلول ها عده ی زیادی از تاریکزی های دنیای جادوگری به زندگی نکبت بار خود ادامه می دادند بی آن که بدانند از کجا هستند ،نامشان چیست و سرانجامشان چه خواهد شد و همزمان صدای شیون و فریاد کسانی که تازه به آنجا امده بودند درمیان سلول های فراموش شده می پیچید.

در امتداد راهروی چهارم ،که تاریک ترین و سرد ترین راهروی ازکابان بود ،زندان هایی شبیه به قفس وجود داشت .در برخی قفس ها جمجمه های پوسیده ای که نشان از مرگ تدریجی داشت به چشم می خورد .در قفس های سمت راست فراموش شدگان دنیای جادوگری که گردن هایشان هم قفل شده بود با حسرت به پنجره ی مقابلشان می نگریستند بی آن که بیاد آورند که بوده اند و فقط در آرزوی آزادی..
در میانی ترین قفس دختری با موهای بلند مشکی و چشمان زیبا و نافذ تیره رنگ ،لبخند تلخی بر لب داشت.زنجیر هایی که از میان ،شکمش را ،از بالا دستانش را و از پایین مچ ظریف پاهایش را قفل کرده بود محکم به دیواره ی قفس وصل شده بود..

مدت زیادی بود که زنجیر ها بدنش را زخم کرده بود.اما هنوز همان غرور و وقار همیشگی در چهره اش موج می زد و امیدواری تنها برقی بود که در چشمان سیاهش می درخشید. موهای بلند سیاهش در اطرافش پراکنده شده بود و اشفته اش می کرد.ذهنش در هم بود.بی آن که بفهمد با ذره های اندک انرژی اش فریاد کشید :
- در نهایت چه خواهد شد؟آیا لرد سیاه به من می نگرد و من با افتخار سرم را بالا خواهم گرفت؟آیا در میان بقیه مرگخوارانش و اون مالفوی ،برتریت من را تکرار خواهد کرد؟به راستی ارزش دارد ؟باید بروم یا می اید.

زندانیان سمت راست با تعجب به دخترک نگریستند.چه با اشتیاق سخن می گفت.در صدایش امید موج میزد چیزی که اکنون با آن بیگانه بودند.لبخندی لبان خوشفرم دخترک را پوشاند.مامورین نگهبان با خشم به طرف سلول تنگ ،تاریک و نمناکش امدند.

با اخرین ذره های غرورش به ان ها نگاه کرد.چقدر در انتظار لرد سیاه بودن شیرین بود.چقدر وفادارانه در میان قفس سرد زیستن لذت بخش بود . دیوانه ساز ها نزدیک تر شدند و بعد چشمانش را بست..


یک ساعت بعـد در سلول :

از پنجره ی کوچک و باریک سلول به طلوع افتاب می نگریست و به منظره ی زیبایی که فقط چند دیوار از او فاصله داشت :به پاییزی که با صبح های دل انگیز قرمز و طلایی رنگ و دره های مه الودی که انتظار تابش نور خورشید با رنگ های زیبای یاقوتی ،نقره ای ،سرخ و ابی و گرمای مطبوعش را می کشیدند به طبیعت زیبایی می بخشید و شبنم های درشت و سنگین که مانند پوشش درخشانی از نقره چمنزار را پوشانده بود. چمنزار به صورت سایبان زرد رنگی در امده بود و سرخس های اطرافش قهوه ای رنگ شده بودند.رایحه ی تندی فضا را اشغال کرده بود. رایحه ای که از ان پنجره ی باریک هم به مشام می رسید.

دقایقی ساکت شد و همراه با دردی که در وجودش شکل می گرفت کلمه ای در خاکستر های وجود آتشینش پررنگ شد :فرار

____________________________________

به احترام بادراد عزیز که جدی نوشتن من هم جدی می نویسم.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۵ ۱۵:۳۱:۳۵

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
از اولین روزی که به این مکان منحوس وارد شدم ، مدت طولانی ای گذشته است. آنچنان طولانی که به سختی اولین روز ورودم به زندان را به یاد می آورم.

گاهی در کنار سلول تکی و نمناک خود نشسته ، زانوهای کوچک و کثیف خود را که چند سالی میشد آبی به خود ندیده در بغل بی حال خود جمع میکردم و در حالیکه چشمان درشتم را بسته و سرم را به دیوار چسبانده و به صدای وحشیانه بر خورد امواج خشمگین به کناره های زندان گوش می کنم.

گاه ، در حالیکه در خاطرات دور و دراز خود غرق شده ام به سختی یاد اولین روزی می افتادم که پا به این مکان گذاشته ام ... قاضی خشن ، بی روح ، خشک و جدی در حالیکه هیچ رحم و شفقتی از میان چشمان بی حالتش دیده نمیشد ، چکشی را بر میزش کوبید که زندگی مرا از آن موقع تا به حال رقم زده است.

گاه قدم زنان در حالیکه به صدای زجه و ناله قربانیان دیوانه سازان گوش میدادم به خود میگفتم که حقیقت چیست... زندگی چیست... آیا واقعاً برای یک جن آزاد بودن ، باید بهایی به این سنگینی بپردازم؟

جیره غذایی ، چیزی جز نان کپک زده و مرگ و افسردگی نیست! نان بوی مرگ و آب بوی درد...
اینجا همه چیز دیوانه کنندست. همه چیز در تاریکی و ظلمت عجیبی فرو رفته و هیچ چیز معلوم نیست. فردا زنده ام؟ یا اندک شادی روحم نیز خوراک دیوانه سازان پلید خواهد شد؟ هرگز نمیدانم.هیچکس نمی داند...

روزی نشده است که از روی کیسه زهوار در رفته ای که از آن به عنوان تخت خواب استفاده میکنم برخاسته و صدای فریاد زندانی جدیدی را که سعی در اثبات بی گناهی خویش را داشت و به طرف سلول مرگ خویش می رفت نشنیده باشم.

اینها جزء اصلی زندگی من هستند. همانطور که برای جادوگران استفاده از جادو و برای ماگل ها خوردن صبحانه یکی از اجزاء عادی زندگی آنها شده است.

برای من نیز همیشه ، درد و مرگ و آه و افسوس اجزاء اصلی زندگی ام را تشکیل میدهند. دیوانه سازان همچون درنده خویان بی رحم ، با آن سرمای نفرت انگیز خود ، برای صرف ناشتا می آیند ، میدرند و میروند ...

گاه در حالیکه بر زمین سرد نشسته و سرم را در میان زانوانم پنهان کرده ام ، فریاد زن یا مردی را می شنوم که قربانی دیوانه سازان شده و آن عده که مقاومت کمتری داشتند ، از بین می رفتند.

اینجا آزکابان است! نه سیرک و نه پارک و نه کلبه وحشت! آزکابان! مکانی مملو از رعب و وحشت ...افرادش عده ای بی گناه ، عده ای گناهکار ، عده ای با نقش جمجمه بر روی ساعد های خود و عده ای زندانی در میان توطئه های بی شرمانه هستند. زندگی همین است ؛ می رود می آید و ترحم را درک نمی کند. زندگی برای یکی خوب ، و برای یکی بد می گذرد! ولی می رود و می آید ...


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۵ ۱۳:۲۰:۳۲

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
بلاتريكس چوبدستی اش را لمس كرد.منتظر بود تا ديوانه سازها قفل در را باز كنند و به داخل چهارديواری كثيف و تاريك بيايند تا او با چوبدستی اش سپر مدافع بسازد.

ناگهان محيط سرد شد.بلا وجود ديوانه سازها را حس كرد.چوبدستی اش را به سمت آنها گرفت و نعره زد:
_اكسپكتوپاترونوم
تا سپر مدافعش در مقابل ديوانه سازها مقابله می كرد به سمت در دويد و فرار كرد.در حالی كه آمادهبود خود را غيب كند صدايی او را صدا كرد:
_بلا،صبر كن ببينم.
بلاتريكس پشتش را نگريست و بادرار ريشو را ديد.گفت:
_چی می خوای؟
_جرئت داری با من دوئل كنی؟محكوم به بوسه ی ديوانه ساز شدی.
بلا بدون وقت تلف كردن فرياد زد:
_آواداكداو...
_كروشيو
بلاتريكس در حالی كه شكنجه می كشيد وحشيانه بادرار را نگاه می كرد.
بادرار ريشو بدون اندكی رحم فرياد زد:
_آواداكداورا.


چند روز بعد جادوگران جسد بلاتريكس لسترنج را در نزديكی دژ آزكابان پيدا كردند.

قصه ی ما به سر رسيد كلاغه به خونش نرسيد

کینگزلی عزیز

همونطور که در ویرایش پست قبلی گفتم در این تاپیک،سوژه ها بطور اختصاصی به اعضایی که میخوان دوئل کنن داده میشه.همونطور که میبینین سوژه ها رو با اسم دادم.برای پست تکی تاپیکای دیگه داریم.
اگه بازم پستی توسط غیر از دوئل کننده ها زده بشه مجبور میشم پاک کنم چون حق دوئل کننده ها ضایع میشه.اونا باید بتونن آزادانه درباره سوژه بنویسن.

موفق باشید.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۲ ۱۳:۵۱:۰۲


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
روز گرمی بود .آنقدر گرم که زندانی های آزکابان بر علیه دیوانه سازان قیام کردند!همه از هر سو از زندان بی نگهبان آزکابان فرار می کردند گروهی چوبدستی های خود را گیر آورده بودند و غیب می شدند و گروهی شنا کنان از آنجا دور می شدند.صدای فریادی از دور شنیده شد...
_آواداکداورا
نور سبز رنگی به طرف بلاتریکس لسترنج روانه شد!بلا توانست ماهرانه جاخالی دهد و برگشت تا فرد طلسم کننده را ببیند.و کسی را دید که باورش نمی شد! او بادراد ریشو بود!
بادراد:_می خوام تورو بکشم حاصری با من دوئل کنی؟
_آره!و می کشمت!آواداکداورا!
نور سبز رنگ بلا از کنار گوش بادراد رد شد!
بلا: من از تو قوی ترم!تو زورت به من نمیرسه!
بادراد: نه.تو زورت به من نمیرسه!استیوپیفای!
بلاطلسم بی هوش کننده ی بادراد را باطل کرد و گفت: تو نمیتونی منو بی هوش کنی!اکسپلیارموس!
چوبدستی بادراد به هوا بر خاست و توی دریا افتاد.
بلا:حالا چوبدستی نداری!هاهاها... :lol2:
و حا لا تو رو شکنجه میدم!کروشیو!

بلا ادامه داد:دیگه بسه الان می کشمت!آوادا...
ناگهان چوبدستی از دست بلا افتاد و ساعد دست چپش را فشرد.
با خود گفت:لرد سیاه منو احضار کرد باید برم.
چوبدستی را برداشت وقبل از اینکه غیب شه به بادراد گفت:شانس آوردی که لرد سیاه منو احضار کرد وگرنه الان مرده بودی.
بادراد در آب جست و جو کرد و چوبدستی اش را یافت سپس نعره زد:آواداکداورا
بلا هم برگشت و نعره زد:آواداکداورا
دو طلسم با صدای بلندی به هم خوردند و هر دو چوبدستی شکست!
بلا:
بادراد:
بلا:خب حالا دیگه چوبدستی نداریم!بیا آشتی کنیم!
دستش را به طرف بادراد دراز کرد.
بادراد:باشه ولی ...هیچی ولش کن آشتی؟ ؟
بلا:آشتی
سپس دست دادند و هر کدام از طرفی رفت!

دیگل عزیز

تو این تاپیک اعضا همدیگه رو برای دوئل دعوت میکنن.یه سوژه بهشون داده میشه که باید دربارش بنویسن.برای پستهای تکی تاپیکای مخصوص داریم.حالا اشکالی نداره.پست شما رو هم این وسط میخونیم.

موفق باشید.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۰ ۲۰:۳۸:۳۳



غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
سوژه ها:

سوژه دوئل ایگور کارکاروف و تد ریموس لوپین:یک روز بدون جادو در دنیای ماگلها(یا مشنگها)

توضیح:یاد آوری میکنم که شما میتونین درباره خودتون یا هر کدوم از شخصیتها که میخوایین بنویسین.دلیل بدون جادو بودنو میتونین توضیح بدین.اگه ندین هم مهم نیست.مهم اتفاقاییه که میتونه در طول روز برای شخصیتتون که نمیتونه جادو کنه بیفته.

سوژه دوئل بادراد ریشو و بلاتریکس لسترنج:آزکابان!

توضیح:همونطور که قبلا گفتم شما درباره هر کدوم از شخصیتها که بخوایین میتونین بنویسین.یک روز یا شرح یک اتفاق خاص در آزکابان،فرار از آزکابان...فرقی نمیکنه.فقط کافیه درباره آزکابان باشه.دقت کنید که سوژه باید از خود آزکابان شروع بشه.یعنی به قبلش (ارتکاب جرم و دستگیری)نپردازین.

از امروز تا یک هفته دیگه(ساعت 12 شب چهارشنبه 16 بهمن)فرصت دارین.

موفق باشید و سعی کنید زنده بمانید!




Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
يكي از شبهاي تاريك و بدون ماه. تاريكي بر همه جا گسترده شده بود. ستاره ها با اندك روشناييشان در آسمان مي درخشيدند و در برابر اين روشنايي هاي زيباي آسماني در زمين تنها درخشش چشم گربه ها بود!

ابتداي اين رويا زيبا به نظر مي رسيد. شيرين و جذاب بود، اما نمي دانست چه شد كه اينطور شد.

فريادش خانه ي سپيد را لرزاند. آنيتا از طبقه ي بالا دوان دوان پايين آمد و خود را به بالين پدرش رساند. عرق سرد بر پيشانيش نشسته بود و دست و پايش بي حس بود. صورتش به اشباح شباهت پيدا كرده بود و چشماهش خيره و بي حالت بود.

آنيتا با تمام قوا سعي مي كرد توجه دامبلدور را به خود جلب كند. فرياد مي زد. تكانش مي داد. نامش را بلند صدا مي زد ولي پيرمرد فقط مي گفت:

- مي خواد نابودش كنه .. مي خواد خردش كنه.. مي خواد از بين ببرتش!
- بابا.. تو رو خدا آروم باش.. اين كارها از شما بعيده.. چرا اينقدر ضعيف شدي؟.. بابا.. شما داشتيد كابوس مي ديديد.. پناه بر خدا..
***
صبح روز بعد دامبلدور ساكت تر از هميشه بود. از شوخ طبعي ها و بذله گويي ها هيچ خبري نبود. ساكت و آرام در حال بررسي ابزار نقره اي خارق العاده اش بود. به دود غليظ و كره مانندي كه از آنها بيرون مي آمد خيره شده بود. دامبلدور با نگراني، گويا از ابزار نقره اي؛ پرسيد:"در خطره؟". دود غليظ پيچ و تاب خورد و به شكل ابرهاي باراني در آمد.

صداي آرام دامبلدور در صداي بلند كوبه ي در گم شد.
- بفرمايين.

در با ناله ي خفيفي باز شد و آنيتا از پشت آن بيرون آمد. در اولين نگاه حال پدر پيرش را بررسي كرد و سپس با صداي لرزان و نگراني گفت:

- براتون به نامه اومده.. جغده نتونست بياد تو خونه.. نامه رو تو حياط انداخت و رفت.
- حال خوبي ندارم آنيتا.. مي شه تا اينجا برام بياريش؟.. لطفا!
- البته.

دامبلدور نامه را گرفت و پاكت آن را باز كرد. صورت رنگ پريده اش، رنگ پريده تر شد. لحظه اي به نظر آنيتا رسيد كه پدرش آه كشيده ولي لبهاي خشكيده و بي رنگ پدرش بر هم فشرده مي شدند.

چند لحظه ي بعد دامبلدور نامه را روي ميز انداخت؛ با خشم و چيزي كه مي شد نامش را ترس گذاشت از اتاق خارج شد و آنيتا را با نامه ي بي دفاع تنها گذاشت.
***
خورشيد در بالاترين نقطه اي كه ممكن بود قرار داشت و از بالا به آنيتا نگاه مي كرد كه در حياط خانه ي سپيد قدم مي زند. ابتدا تصميم گرفته بود كه تنهايي به آنجا برود ولي به نظر عاقلانه نمي آمد. پس چند نفر را خبر كرد و در حياط خانه ي سپيد در انتظار رسيدن آنها شد.

بالاخره انتظارش به پايان رسيد و از شدت نگراني اش كمي كاسته شد. تدي لوپين و ليلي لونا از تپه ي رو به رو پايين مي آمدند و چارلي ويزلي تقريبا در برابر آنها ظاهر شد.

آنيتا لحظه اي را هم از دست نداد. به سمت آن سه نفر دويد. سه نفر هم در مقابل شروع به دويدن كردند. هرچه زودتر بايد دليل نگراني هاي دختر دامبلدور را مي فهميدند.

- چي شده آنيتا؟
آنيتا كاغذ پوستي لول ده را به سمت چارلي گرفت و خطاب به هر سه نفر گفت:"بخونيدش!"

تد ريموس نامه را گرفت و صافش كرد. دستخط زيبايي داشت ولي خبر زيبايي نداشت.

آلبوس دامبلدور. من هوركراكس تورو پيدا كردم. خودت كه مي دوني چقدر كوچولو و آسيب پذيره! به زودي اونو نابود مي كنم و قبل از خودت به اون جهان مي فرستمش.
ولي شايد راه حل ديگه اي هم باشه. يه معامله اي مي كنيم. امروز دره ي گودريك. نزديك همونجايي كه هوركراكست لونه داره.
عجله كن تا اين روح كوچيك رو بيشتر آزار ندم!


چارلي ويزلي گفت: مگه مي شه دامبلدور هوركراكس داشته باشه؟.. اين يه شوخي بي مزه ست!
آنيتا گفت: ولي پدرم رفت!
تدي گفت: شايد منظورش چيز ديگه ايه.. و هوركراكس به اون چيز اشاره داره..
ليلي كه آشكارا ترسيده بود گفت: خب حالا بايد چي كار كنيم؟
جواب سه نفر ديگر يكسان بود:" مي ريم اونجا!"
***

در دره ي گودريك اصلا لازم نبود كه به دنبال دامبلدور يا دشمنش بگردند. گورستان كنار كليسا پر بود از جمعيت. هر چهار نفر دوان دوان به سمت گورستان رفتند. پس دامبلدور هوركراكسش را در گورستان پنهان كرده بود؟ شايد هم در قبر آريانا و يا مادرش بود. پس حقيقت داشت هوركراكس حقيقي بود.

ليلي و آنيتا بهتر ديدند از جمعيتي كه جمع شده بودند در مورد اتفاقاتي كه در نبود آنها افتاده بود سوالهايي بپرسند. يك ساحره به آنيتا گفت كه :
- چند ساعت پيش صداي اون جادوگر پليد در تمام دره ي گودريك پيچيد و شيشه ها را به لرزه در آورد. اونها از مردم خواستند كه از خونه هاشون بيرون نيان!"
جادوگر جواني در ادامه ي صحبت ساحره به آنيتا گفت كه او به حرف لرد گوش نداده و مخفيانه رد صداها رو گرفته و تا اينجا اومده. بعد از اينكه به گورستان رسيد، دامبلدور رو ديده كه از تپه پايين دويده و چوبش رو هم در دست گرفته. پسر جوان گفت كه بين دامبلدورو لرد سياه نبردي در گرفت. پسر با لفظ فوق العاده نبرد رو توصيف كرد. دختر جوان ديگري كه دوشادوش جادوگر جوان ايستاده بود گفت: وسطاي مبارزشون بود كه يه پسربچه كه طناب پيچ شده بود جلو اومد. يكي از طلسمها به اون خورد و اون الان اون وسط افتاده.. فكر كنم مرده.. چون دامبلور داره براش گريه مي كنه.

ساحره به پله هاي مرمري كليسا اشاره كرد و اين را گفت. يه نفر مرده بود! يه بچه! آنيتا به زحمت خودش را از لاي انبوه جمعيتي كه جمع شده بودند و اشك هاي دامبلدور رو نگاه مي كردند به پله هاي مرمري كليسا رساند.

يه پسر با موهاي مشكي و صورتي اندوهگين. هنوز در بين طنابها كه بدنش رو محكم در بر گرفته بودند، اسير بود. صورتش از اشكهاي دامبلدور خيس بود.

- پاشو جيمز.. پاشو پسر كوچولو.. پاشو جيغ بزن.. پاشو همه ي مرده ها رو از قبراشون بكش بيرون.. پاشو جيمز .. پاشو يه ذره شيطنت كن.. پاشو با جيغات ما رو كر كن ..پاشو از ريشاي من آويزون شو.. پاشو با يويوت بزن تو سر اين و اون.. پاشو تا چشم همه ي اونايي كه نمي تونن تو رو ببينن در بياد.. پاشو تا چشمهاي پليدش كور بشه.. پاشو تا ببينن من بهترين دستيار دنيا رو دارم... جيمز اگه تو بلند نشي من خودم چشمهاي اونا رو در ميارم.. خودم همشون رو دستگير مي كنم.. نه خودم همشونو شكار مي كنم.. خونه شونو روي سرشون خراب مي كنم .. هيچ كس حق نداشت هوركراكس منو از من بگيره جيمز.. اگه تو نباشي من واقعا مردم.. وقتي تو توي اين دنيا هستي انگار من زنده م ولي وقتي تو نيستي من مي ميرم جيمز.. من بدون هوركراكسم چه كنم؟.. چرا مي خواي تنهام بذاري جيمز؟.. جيمز پاشو ببين تدي اينجاست.. اينم ليليه.. خواهرت.. دايي چارلي هم اينجاست جيمز.. نمي خواي بپري بغلشون؟ ديگه از تدي قول نمي گيري؟..ديگه نمي خواي با پرفسور درد دل كني؟ باهامون قهر كردي؟.. من اشتباه كردم.. من فكر مي كردم اگه به تو بي توجهي كنم اون نمي فهمه كه براي من خيلي عزيزي.. من اشتباه كردم.. پاشو هوركراكس من.. پاشو!
اين اشك دامبلدور بود كه بر روي زخمهاي جيمز مي ريخت ولي به طرز معجزه آسايي مثل اشكهاي ققنوس آنها را شفا مي داد. نيروي عشق فقط نزد محفل بود و مدعي هاي ديگر دروغين و پوچ بودند! پلكهاي جيمز تكاني خورد و گريه هاي پنج نفر شدت گرفت.

------------------------------
اشكاتونو پاك كنيد باو.. چرا گريه؟


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.