یک روز به جای دیگری......نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
ایوان با وحشت عقب پرید و سرش محکم به دوش کله اژدری که از دیوار حمام آویزان بود خورد!ایوان بعد از مقادیری نفس نفس زدن و چندتا کار کلیشه ای دیگه به ارامی به آینه نزدیک میشه و دوباره به خودش نگاه میکنه.درون آینه جادوگری با سر براق،چشم های سرخ و بینی ماری دیده میشد!
ایوان کروشیویی به سمت آینه فرستاد اما تصویر عوض نشد.
با ترس و لرز گفت:یعنی...چی؟من چرا...شبیه ارباب شدم؟!
آب دهانش را قورت داد و این دفعه با قدرت بیشتری به آینه نگاه کرد.بی فایده بود.او واقعا شبیه لرد شده بود!همان قیافه،همان انگشتان بلند و کشیده و همان نگاه.
ایوان سریع از نگاه کردن به چشم هایش در آینه دست برداشت زیرا تا به حال مستقیم در چشم های لرد خیره نشده بود!
نمیدانست چه اتفاقی افتاده است.دیشب که به اتاق خواب رفت ایوان بود ولی الان لرد ولدمورت است!
صدای در ایوان را از جا پراند.بلیز با صدایی خواب الود گفت:ایوان بیا بیرون بوقی.چیکار میکنی اون تو؟هر روز صبح زودتر میومدی بیرون!بدو من کار واجب دارم!
ایوان بدون توجه به اتفاقی که برای افتاده در را به سرعت باز کرد و رو به روی بلیز قرار گرفت.
بلیز:ااا...ارباب!شما اینجا چیکار میکنین؟مگه اتاق خودتون مرلینگاه نداره؟
ایوان گفت:ارباب چیه من ایوانم!نمیدونم چرا این شکلی شدم!
بلیز نگاهی به ایوان انداخت و لحظه ای بعد در حالی که میخندید گفت:ارباب جدیدا خیلی شوخ شدین!
ایوان که عصبانی شده شده بود کروشیویی نثار بلیز کرد و گفت:هرهر و زهر نجینی!
بلیز خودش را سریع جمع و جور کرد و دست به سینه ایستاد و گفت:ببخشین ارباب.عفو کنین
ایوان بلیز را به راه خود گذاشت و به طرف اتاق لرد به راه افتاد.باید با لرد صحبت میکرد و موضوع را به او میگفت.چون اگر خود لرد متوجه قضیه میشد آینده جالبی انتظارش را نمیکشید!
ایوان از پله ها بالا رفت و به اتاق لرد رسید.قلبش به سرعت میزد.میترسید که چگونه این موضوع را به لرد بگوید که برای بار دوم صدایی او را از جا پراند.
با عجله برگشت و بارتی را دید که از ردایش آویزان شده بود و به چشمانش خیره شده بود.
ایوان:بچه بوقی برو اون طرف.ول کن ردامو.
بارتی محکم تر ردای ایوان را چسبید و گفت:بابایی،قبلا رداهای با کلاس تری میپوشیدی.این که پوشیدی شبیه لباس خواب اون یاون بوقیه.
ایوان:
کروشیو!دیگه نبینم به ایوان توهین کنی!
بارتی با تعجب خودش را جمع کرد و گفت:بابای حالت خوبه؟میخوای خاله بلا و خاله سیسی رو خبر کنم براتون معجونی چیزی درست کنن؟شما که همیشه میگفتین ایوان خیلی بوقه.
ایوان د حالی که بسته های پیشنهادی! کروشیو را پشت سر هم به سمت بارتی پرتاب میکرد گفت:یادت باشه،ایوان بهترین مرگخواره.کارش حرف نداره.از همه شما هم باهوش تره
بارتی با دیدن این وضع جیغ کشان(ک.ر بای جیمز!) به سمت پله ها دوید.ایوان هم خشنود از بلایی که سر بارتی آورده بود بدون اینکه در بزند وارد اتاق لرد شد.وقتی وارد اتاق شد تازه فهمید چه کاری کرده و خدا را شکر کرد که لرد در اتاق نبود.وگرنه اواکداورا کمترین چیزی بود که انتظارش را میکشید!
ایوان صدای لرد را از درون اتاق پشتی شنید که میگفت:نجینی،مار ابله بهت میگم باید مصرف مشنگ هات رو کم کنی.داری اضافه وزن میگیری.یادم باشه بهت رژیم بدم!
چندی بهت صدای فش فشی اومد و بعد لرد گفت:چرا اینو به زبون مارها نگفتم؟برای اینکه توی بوقی زبون آدمیزاد رو یاد گرفتی.وگرنه چطوری گفتی نمیخوای رژیم بگیری؟
ایوان با ترس سرفه کوچکی کرد.صدای لرد از اتاق پشتی به گوش رسید که میگفت:کی اومده تو اتاق من؟وای به حالت اگه دستم بهت برسه.حالا جرات میکنی...
لرد که از اتاق بیرون امده بود با خشانت بسیار به ایوان که با قیافه خودش کنار در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:ببینم تو کدوم بوق هستی که جرات کرده خودشو شکل من در بیاره؟کروشیو!
ایوان با زحمت گفت:ارباب عفو کنین،من ایوانم.نمیدونم چرا اینجوری شدم!من صبح بلند شدم دیدم این شکلی...
لرد که حسابی بر افروخته بود حرف ایوان را قطع کرد و گفت:کروشیو،حالا کارت به جایی رسیده که،کروشیو،خودتو جای من میزنی؟کروشیو،حالت رو میگیرم،آواکداورا،باید بهم بگی...نه!
لرد نگاهی به جسد ایوان انداخت و گفت:هوم؟چرا اینجوری شد.من داشتم شکنجه اش میکردم فقط.باید میگفت چرا اینطوری شده.
نجینی خودش را ذره ذره به پاهای لرد نزدیک کرد با ولع شروع کرد به فیس فیس کردن.لرد نگاهی به او انداخت و گفت:مگه من نگفتم باید رژیم بگیری؟
-فیش فیش فیش
-اضافه وزن داری بوقی...
-(ای بار با التماس)فیــــــــــش فوش فیشش!
لرد اهی کشید و گفت:خیلی خب بابا بخورش!فقط بهت بگم دیگه تا شب حق نداری هیچ چیزی بخوری...
در سویی دیگر در آشپزخانه انی مونی از بلاتریکس پرسید:ببینم تو ایوان رو ندیدی؟
بلا شانه اش را بالا انداخت و گفت:نه چطور مگه؟
آنی مونی قوطی فلزی خالی ای را روی میز انداخت و گفت:هیچی،بوق به هیکلش.همه زحمت هام رو هدر داد.دیشب گفت سرما خوردم بهم یه معجون بده.گفتم برو از تو قفسه معجون بردار.حالا اومدم میبینم برداشته معجون مرکبی رو که لرد برای ماموریت هفته بعد سفارش داده بود خورده!