آنيتاي عزيز من نوشته ام رو باز نويسي كردم, اميدوارم اين دفعه تاييد بشم.راستي اين بار فقط ديالوگ ها محاوره اي هستند!
ظهر يك روز پاييزي لونا و هرمايني در محوطه مدرسه قوم ميزدند , هرمايني طبق معمول از كارهاي رون عصباني بود و دلش ميخواست چند ساعتي از او دور باشد.
همين طور كه دور درياچه قدم ميزدند لونا گفت:خيلي بده كه ديگه بچه هاي AD دور هم جمع نميشن , من جلسات AD رو خيلي دوست داشتم.
هرمايني كه به فكر فرو رفته بود گفت: خب اگه يه جاي مناسب براي تمرين پيدا كنيم دوباره ميتونيم...
ناگهان حرفش را قطع كرد , فكر بكري به ذهنش رسيده بود , چرا قبلا ياد آنجا نيفتاده بود؟!
به سرعت گفت:بعدا مي بينمت لونا.
و به داخل قلعه دويد.
نيم ساعت بعد همه اعضا سابق AD خبر داشتند كه مكان جديدي براي تمرين پيدا شده است.هرمايني به همه پيغام داده بود كه ساعت 6 جلوي در دستشويي مارتل گريان جمع شوند.
وقتي هرمايني و هري كه فاير بولت را هم همراه آورده بود به دستشويي نزديك شدند همه كساني كه آنجا جمع بودند با كنجكاوي به آنها نگاه كردند.هري بون هيچ حرفي به سمت دستشويي شكسته رفت و گفت: باز شو...
خلاصه از آن روز به بعد تالار اسرار تنها مكان به جا مانده از سالازار اسليترين بزرگ در هاگوارتز به پايگاه ارتش دامبلدور تبديل شد!
اما كيلومترها دور از هاگوارتز , در شبكه فاضلاب لندن و در زير يك كوچه كم رفت و آمد عده اي دور هم جمع شده بودند.تشخيص آنها در تاريكي زير زمين دشوار بود اما از صداهايشان پيدا بود كه خوشحال و سرخوش هستند.
يكي از آنها كه صداي خشني داشت گفت: ولي يادتوي باشه ارباب گفته اگه كسي غير از ما هفت نفر از اين نقشه بوببره پوستمونو زنده زنده ميكنه.
صداي ديگري گفت: فنرير واقعا فكر ميكني ما انقدر احمقيم؟ حالا كه فرصتي برامون پيش اومده كه بريم بين بچه ها و دلي از عزا دربياريم , چرا بايد خرابش كنيم؟!
صداي سوم گفت: راست ميگه. من كه نميتونم تا شب قرص كامل ماه صبر كنم!
فنرير فرياد زد: بس كن ديگه, ما كه براي تفريح اونجا نميريم , براي اجراي دستور ارباب ميريم پس مواظب باش از دستورات سرپيچي نكني...
بعد مكثي كرد و ادامه داد: ارباب گفته بايد تا طلوع ماه پشت درهاي مدرسه منتظر بشيم , همين كه ماه دربياد تغيير شكل ميديم و به مدرسه حمله ميكنيم . حالا كه دامبي نيست طلسمهاي دفاعي اونجا زياد قوي نيستن, ارباب قراره يكي رو بفرسته تا درها رو برامون باز كنه .در ضمن همه بايد معجون گرگ خفه كن بخوريم كه اختيارمون دسته خودمون باشه...
يكي از گرگينه ها پرسيد: وقتي رفتيم تو چي؟
فنرير با لبخند ترسناكي گفت: اونوقت ديگه همه اون بچه هاي خوشمزه مال ما ميشن , تازه ارباب قول داده اگه موفق بشيم اجازه بده به مدرسه ماگل ها حمله كنيم.
با شنيدن اين حرف صداي شادي در شبكه فاضلاب پيچيد...
پنج روز از اين وقايع گذشت , در غروب روز ششم وقتي كه هوا رو به تاريكي ميرفت هشت هيكل سياه پوش پشت دروازه هاگوارتز ظاهر شدند , يكي از آنها كه كوتاه و چاق بود به بقيه گفت: يه گوشه قايم بشيد , تا من نگفتم حركت نكنيد , وقتي خودم تشخيص بدم درها رو باز ميكنم.
هفت نفر ديگر مطيعانه در گوشه اي پنهان شدند.
اما در داخل مدرسه و تالار اسرار گروه AD در حال تمرين نفرين كاهنده روي مجسمه اسليترين بودند. هرمايني با بي تفاوتي طلسم را به سمت مجسمه فرستاد و تكه اي از آن را كند سپس به هري گفت : كاش يه چيز سخت تر رو تمرين ميكرديم كم كم داره حوصلم سرميره...
هري اخمي كرد و جواب داد: همه مثل تو زرنگ نيستند!
هرمايني سرخ شد.
در آسمان بالاي قلعه ابري از جلوي ماه كنار رفت و مهتاب همه جا را روشن كرد...فنرير گري بك تكاني خورد و به ماه خيره شد , موهاي سياهي در تمام بدنش شروع به رويش كردند و دندانهايش بزرگ و تيز شدند .در نهايت بدنش تغيير كرد و به شكل گرگ درآمد. همين طور كه زوزه ميكشيد به دوستانش نگاه كرد كه دندانهايشان در نور ماه برق ميزد.
مرگ خوار كه از صدايش پيدا بود ترسيده است , فرياد زد: درها رو باز كردم , ديگه بريد تو...
گرگينه ها كه منتظر اين حرف بودند به طرف درها هجوم بردند ولي در يك قدمي آنها متوقف شدند چون صداي زنگ خطر در همه جا پيچيده بود.
مرگ خوار دوباره نعره زد: بريد تو ديگه , مهم نيست فقط يه زنگ خطر مسخرست!
گرگينه ها دوباره شروع به حركت كردند و مرگ خوار ناپديد شد.
در تالار اسرار سكوت حكمفرما شده بود و همه در سكوت به صداي زنگ گوش ميكردند.هري اول از همه بر خود مسلط شد و به سمت فاير بولت رفت , سوار آن شد و به سمت خروجي تالار پرواز كرد.وقتي از دستشويي خارج شد به طرف نزديك ترين پنجره رفت تا بتواند بيرون را ببيند.محوطه قلعه در نور مهتاب كاملا روشن بود و گرگ ها كه به سمت درهاي قلعه ميدويدند به وضوح ديده ميشدند , آنها زوزه ميكشيدند و هر لحظه بر سرعتشان افزوده ميشد. هري به خود آمد از ترس ميلرزيد , چيزي نمانده بود كه گرگ ها به داخل قلعه بيايند , به جايي كه دوستانش در آن بودند...تنها اميد هري AD بود.
دوباره سوار فاير بولت شد و به تالار برگشت.وقتي ماجرا را توضيح ميداد بي اختيار ميلرزيد.
نويل از ترس عقب عقب رفت و پايش به جسد باسيليسك گير كرد و افتاد , لونا در حالي كه به نويل كمك ميكرد بلند شود گفت: من فكر ميكنم ميتونيم از...
هرمايني به ميان حرف او پريد و گفت: نه , من يه نقشه دارم...
دقايقي بعد مار عظيمي از درهاي چوب بلوطي قلعه خارج شد و همين طور كه حلقه هاي بدنش را باز ميكرد به گرگ ها حمله كرد.گرگ ها كه غافلگير شده بودند به طرف دروازه قلعه عقب نشيني كردند و مار همچنان به تعقيب آنها پرداخت.وقتي آخرين گرگ از دروازه بيرون رفت , عده اي در ورودي قلعه نمايان شدند. هري كه جلوتر از همه بود چوبدستي اش را پايين آورد و بقيه هم از او پيروي كردند , با اين كار طلسم وين گارديوم لو وي يوسا باطل شد و جسد باسيليسك روي زمين افتاد.
رون كه قاه قاه ميخنديد فرياد زد: درس خوبي بهشون داديم!
واقعا نمیدونم چی بگم!! فقط میدونم که عالی نوشته بودی!! همین! خیلی خوب بود و واقعا خوشحالم که به هر چی که گفته بودم، توجه کردی و بهترین پست ممکن رو زدی!! البته، از بعضی لغات درست استفاده نکرده بودی، مثلا" دون قاه قاه میخندید"، درست نیست و بهتر بود مینوشتی" به شدت میخندید"! در هر حال،عالی بود! آفرین! ذوق کردم!! البته، بیشتر از اینها ازت انتظار دارم!!... حالا، تو باید هم در ارتش دامبلدور پست بزنی، هم در خانه 13 پورتلند در محفل ققنوسه! موفق باشی، اینم آرمت: http://i1.tinypic.com/1zqbkzt.jpg
[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2