هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۵

معین محمدی دهج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۲ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۲ دوشنبه ۳ آبان ۱۳۸۹
از اتاق کارم در وزارت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
شب و ماه کامل بود. يکه ابر سياهی در گوشه آسمان بر هاگوارتز مينگريست . لرد از طريق خانه زوزه کش با راهنمايی پيتر پتيگرو که وارد هاگوارتز شد تا مدرسه را تسخير کند. هاگوارتز خلوت بود. پرنده پر نميزد. آن سکوت برای هاگوارتز عجيب بود . صدها دانش آموز در آن منزل داشتند ولی هيچ اثری از حيات در محل ديده نمیشد. حتی از کلبه هگريد هم دود بلند نميشد. حتی موجهای درياچه هم خوابيده بود.جو تاريک و ترسناک توأمان با لذت پيروزی بدون جنگ بود. دسته ای از مرگخواران در جلو لرد و دسته ای پشت سرش با چوبدستی های کشيده حرکت ميکردند. لرد به لوسيوس اشاره کرد تاdark mark را برای اعلام پیروزی به بالای برج ستاره شناسی بفرستد. تا همه بر پيروزی او واقف باشند و سپاه غولها ,اينفريوس ها و گرگينه ها که در عقب بودند سريعا به محلهای اختفايشان برگردند وقتی dark mark را برای اعلام پيروزی به آسمان فرستادند در بالای برج گريفندور متوجه آرم A.Dشدند که در آسمان شب ميدرخشيد. لرد يکه خورد. مسلما سپاهيان پشت سر هرگز به آنها نميرسيدند. چون dark markرا مبني بر پيروزی بر فراز آسمان ديده بودند و به مخفيگاههاي خود بازگشته بودند. در اين هنگام آماج شعاعهای قرمز به سوی آنان روانه شد و به دنبال آن ارتش سفيد با فرماندهی اوتو بگمن و بر روی جاروی پرنده از روی درياچه و جنگل ممنوع به سپاه سياه حمله ور شدند. لرد غافلگير شده بود. دستور حمله داد شعاعهای سبز رنگ با شعاعهای قرمز در هم آميخت و صحنه کاملا روشن شد. ولی آواداکدورا به ديواری نامرعی جولویA.D برخورد و کمانه و به خود مرگخواران برخورد ميکرد . ارتش دامبلدور و سفيد به روی زمين نشستند. جنگ تن به تن شروع شد. اسنيپ و مالفوی سعی ميکردند ديواره را از بين ببرندولی هر تلاشی با شکست روبرو ميشد اسنيپ معجوني را به طرف ديوار نامرئی پاشيد که آن را برای لحظه اي محو کرد و در نتيجه يک شعاع سبز از آن عبور کرد و به يکی از اعضای سفيد برخورد کرد و نقش بر زمين شد مرگخواران شاد شدند و پيروزی را در برابر خود نمودار ديدند, ولی بلافاصله ديواری شکل گرفت که طلسمهای مرگخواران را باقدرت بيشتری به سمت خود آنان بر ميگرداند.لرد ترسيد و دستور عقب نشينی داد و سريع به سمت محوطه خارج مدرسه رفت ولی اعضای محفل که dark mark وA.D را بر فراز برج گريفندور ديده بودند و خود را سريع برای کمک رسانده بودند جلوی در انتظارش را ميکشیدند. لرد ميدانست دامبلدور برای ورود به هاگوارتز طلسم پرواز را برداشته است. از آنجايی که قدرت A.DوW.Tرا ديده بود از هوای رقيق جارويی بيرون کشيد وبر آن نشست. محفليها طلسمها را به طرف او ميفرستادند به همين دليل او در محوطه خارج از دروازه همانجا از روی جارو آپارات کرد به اميد آنکه سپاهش از دست افراد سفيد فرار کنند و به سوی او باز گردند تا اين بار قدرتمندانه تر برگردد ولی افسوس که نميدانست مرگخوارانش در دستان A.Dبودند.


چرا سعی نمیکنی سوژت رو کمتر کنی و در عین حال بیشتر بهش بپردازی؟! چرا جنگها رو توضیح نمیدی تا به زیبایی نوشتت اضافه بشه؟! چرا یه کوچولو بیشتر وقت نمیذاری روی سوژه ی به این قشنگی؟! یه کم، فقط یه کم به سرح وقایع بپرداز و ببین که چقدر خوب مینویسی! کسی که همچین سوژه ای رو در سر داشته باشه، مسلما بهتر از اینها می نویسه! درسته؟! و در ضمن، سعی کن از معادلات فارسی استفاده بکنی، علامت شوم، الف دال و وایت تورنادو رو فارسی بنویس! اینجوری متنت روان تر میشه! و توی پاراگراف بندی هم دقت بیشتری بکن! از نظر من، خیلی بهتر از اینها می تونی کار کنی! و من ازت میخوام، واقعا روی این سوژت کار بکنی و بعد بفرستیش! سعی کن یه ذره توضیح بدی وقایع رو تا بتونم مجسم کنم که چی میگی! فعلا تاییدیت نمیکنم، اما میدونم که اگه یه کم بیشتر روی این پستت وقت بذاری، حتما با اقتدار تاییدت میکنم! پس تایید نشد، البته فعلا!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۰۷:۳۹

فکر جنگ را با فکر قویتر صلح مقاومت کنید. فکر نفرت را با فکر قویتر عشق مقابله نمایید.


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵

دستیار یک شبح


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۳ جمعه ۱۱ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۸
از کوهستان اشباح
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
خورشید در حال غروب بود آسمان به رنگ نارنجی در آمده بود
چندین ابر به شکل پرهای قو در آسمان به چشم می خوردند
کلاغ های سیاه رنگی به دور کوه ها می چرخیدند و شکل های عجیبی را درست می کردن.
جنگل حسابی به عالم تاریک پیوسته بود و مرموز به نظر می آمد .
فاوسیت در پنجره نشسته بود و به منظره زیبای روبرویش خیره گشته بود. دلش از غصه پر بود آهی از اعماق وجودش کشید
هم اتاقیش وارد شد و گفت:فاوسیت چته؟
فاوسیت که از افکارش خارج می شد گفت:ها؟....وقتی به غروب آفتاب نگاه می کنم یادم به خانوادم می افتد.
رز که داشت موهای بلند و طلاییش را شانه می کرد از داخل آینه نگاهی به چهره غم زده فاوسیت کردو از جایش برخاست و به پشت فاوسیت کوبید:هی دختر بخند بابای تو به خاطر شاد بودن تو و خانوادش جنگید حالا تو نشستی اینجه واسه من آبقوره می گیری؟قیافت شده عین عاشقای شکست خورده.
فاوسیت لبخندی زدو اشک هایش را پاک کرد و از جایش برخاست و گفت:تو هم بس که موهاتو با برس من شانه کردی آخر کچل می شی.
رز با تعجب به شانه نگاه کرد و گفت:اوا!!!!آخه آدم وقتی قیافه تورو که انگار از تابوت در اومدی می بینه نمی فهمه چی کار می کنه.
فاوسیت که بالشی را از روی تختش بر می داشت و به طرف رز پرت می کرد با خنده گفت:که من از تابوت در اومدم ؟تازه نفهمیدی که من خون آشامم بنده خدا.
رز که با جیغ به طرف دیگر اتاق می دوید گفت:نه نه منو نخور خواهش می کنم.
و یه بالش بر داشت و برای دفاع زد تو سر فاوسیت اونم جاخالی داد و محکم خورد تو سر آنیتا و بالش پاره شد وپر هایش ریخت روی سرش.
فاوسیت و رز با شرمندگی به آنیتا نگاه کردند آنیتا اخم کرد و چپ چپ نگاهشون کرد داخل شد فاوسیت و رز که نگاه هم میکردند کنار رفتند.
آنیتا آرام و با اخم به طرف تختخواب فاوسیت رفت نوچ نوچی کرد و بالشی برداشت و یک دفعه به طرف رز حمله کرد و بالش را زد تو سرش.
تا حدود 45 دقیقه دنبال هم می کردن و جیغ جیغ می کشیدند آخرش هر سه نفرشان روی زمین نشستند. دیگر جانی نداشتن.
آنیتا با نفس نفس:فاوسیت این مال تو هست یه دعوت نامست بعدا" بازش کن .
فاوسیت با لبخند نامه را گرفت و تشکرکرد هر سه دراز کشیدن و به خنده های خود ادامه دادند.
فاوسیت نصفه شب بیدار شد و چون خوابش نمی برد بلند شد و مشغول خواندن دعوتنامه شدکه درباره ی عضویت در ارتش الف دال بود .حسابی خوشحال شد و ذوق کردوبا خودش اندیشید فردا صبح می روم و عضویتمم را اعلام می کنم.
ناگهان صدایی رشته افکارش را پاره کرد.
....کنت دراکولا لطفا" بخوابید و بزارید منه بدبخت هم بخوابم.
فاوسیت از رز خندید و به رختخوابش رفت و به این موضوع اندیشید شاید از این راه بتواند انتقام پدرشو بگیرد.
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیدوارم خوشتون بیاد.خب خب خب! متن خوبی بود، یه متن ساده و کم هیجان، و در عین حال زیبا! خوشم اومد! البته هنوز در پاراگراف بندیت باید تجدید نظر بکنی! چند تا متن از مک بون پشمالو رو بخونی، دستت می یاد! در گل متن خوبی بود! فضاسازی داشت، سوژه هم داشت و در کل خیلی آروم و خوب بود! البته، من توی ریون هستم و مسلما نمیتونم تو خوابگاه گریف باشم! در هر حال، مهم اصل پسته و اینکه خوب نوشته بودی! البته، من ازت میخوام که بتر از اینها توی ارتش فعالیت بکنی، چون میدونم که تواناییش رو داری! و در ضمن، هم باید در تاپیک ارتش دامبلدور که در هاگوارتزه فعالیت کنی، هم باید در خانه ی 13 پورتلند که در محفل ققنوسه، پست بزنی! منتظر فعالیت خوبت هستم! اینم آرمت: http://i1.tinypic.com/1zqbnr9.jpg


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۰۶:۵۶

با ارزوی خوشحالی برای همه جادوگرها


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
آنيتاي عزيز من نوشته ام رو باز نويسي كردم, اميدوارم اين دفعه تاييد بشم.راستي اين بار فقط ديالوگ ها محاوره اي هستند!



ظهر يك روز پاييزي لونا و هرمايني در محوطه مدرسه قوم ميزدند , هرمايني طبق معمول از كارهاي رون عصباني بود و دلش ميخواست چند ساعتي از او دور باشد.
همين طور كه دور درياچه قدم ميزدند لونا گفت:خيلي بده كه ديگه بچه هاي AD دور هم جمع نميشن , من جلسات AD رو خيلي دوست داشتم.
هرمايني كه به فكر فرو رفته بود گفت: خب اگه يه جاي مناسب براي تمرين پيدا كنيم دوباره ميتونيم...
ناگهان حرفش را قطع كرد , فكر بكري به ذهنش رسيده بود , چرا قبلا ياد آنجا نيفتاده بود؟!
به سرعت گفت:بعدا مي بينمت لونا.
و به داخل قلعه دويد.

نيم ساعت بعد همه اعضا سابق AD خبر داشتند كه مكان جديدي براي تمرين پيدا شده است.هرمايني به همه پيغام داده بود كه ساعت 6 جلوي در دستشويي مارتل گريان جمع شوند.
وقتي هرمايني و هري كه فاير بولت را هم همراه آورده بود به دستشويي نزديك شدند همه كساني كه آنجا جمع بودند با كنجكاوي به آنها نگاه كردند.هري بون هيچ حرفي به سمت دستشويي شكسته رفت و گفت: باز شو...
خلاصه از آن روز به بعد تالار اسرار تنها مكان به جا مانده از سالازار اسليترين بزرگ در هاگوارتز به پايگاه ارتش دامبلدور تبديل شد!

اما كيلومترها دور از هاگوارتز , در شبكه فاضلاب لندن و در زير يك كوچه كم رفت و آمد عده اي دور هم جمع شده بودند.تشخيص آنها در تاريكي زير زمين دشوار بود اما از صداهايشان پيدا بود كه خوشحال و سرخوش هستند.
يكي از آنها كه صداي خشني داشت گفت: ولي يادتوي باشه ارباب گفته اگه كسي غير از ما هفت نفر از اين نقشه بوببره پوستمونو زنده زنده ميكنه.
صداي ديگري گفت: فنرير واقعا فكر ميكني ما انقدر احمقيم؟ حالا كه فرصتي برامون پيش اومده كه بريم بين بچه ها و دلي از عزا دربياريم , چرا بايد خرابش كنيم؟!
صداي سوم گفت: راست ميگه. من كه نميتونم تا شب قرص كامل ماه صبر كنم!
فنرير فرياد زد: بس كن ديگه, ما كه براي تفريح اونجا نميريم , براي اجراي دستور ارباب ميريم پس مواظب باش از دستورات سرپيچي نكني...
بعد مكثي كرد و ادامه داد: ارباب گفته بايد تا طلوع ماه پشت درهاي مدرسه منتظر بشيم , همين كه ماه دربياد تغيير شكل ميديم و به مدرسه حمله ميكنيم . حالا كه دامبي نيست طلسمهاي دفاعي اونجا زياد قوي نيستن, ارباب قراره يكي رو بفرسته تا درها رو برامون باز كنه .در ضمن همه بايد معجون گرگ خفه كن بخوريم كه اختيارمون دسته خودمون باشه...
يكي از گرگينه ها پرسيد: وقتي رفتيم تو چي؟
فنرير با لبخند ترسناكي گفت: اونوقت ديگه همه اون بچه هاي خوشمزه مال ما ميشن , تازه ارباب قول داده اگه موفق بشيم اجازه بده به مدرسه ماگل ها حمله كنيم.
با شنيدن اين حرف صداي شادي در شبكه فاضلاب پيچيد...

پنج روز از اين وقايع گذشت , در غروب روز ششم وقتي كه هوا رو به تاريكي ميرفت هشت هيكل سياه پوش پشت دروازه هاگوارتز ظاهر شدند , يكي از آنها كه كوتاه و چاق بود به بقيه گفت: يه گوشه قايم بشيد , تا من نگفتم حركت نكنيد , وقتي خودم تشخيص بدم درها رو باز ميكنم.
هفت نفر ديگر مطيعانه در گوشه اي پنهان شدند.
اما در داخل مدرسه و تالار اسرار گروه AD در حال تمرين نفرين كاهنده روي مجسمه اسليترين بودند. هرمايني با بي تفاوتي طلسم را به سمت مجسمه فرستاد و تكه اي از آن را كند سپس به هري گفت : كاش يه چيز سخت تر رو تمرين ميكرديم كم كم داره حوصلم سرميره...
هري اخمي كرد و جواب داد: همه مثل تو زرنگ نيستند!
هرمايني سرخ شد.

در آسمان بالاي قلعه ابري از جلوي ماه كنار رفت و مهتاب همه جا را روشن كرد...فنرير گري بك تكاني خورد و به ماه خيره شد , موهاي سياهي در تمام بدنش شروع به رويش كردند و دندانهايش بزرگ و تيز شدند .در نهايت بدنش تغيير كرد و به شكل گرگ درآمد. همين طور كه زوزه ميكشيد به دوستانش نگاه كرد كه دندانهايشان در نور ماه برق ميزد.
مرگ خوار كه از صدايش پيدا بود ترسيده است , فرياد زد: درها رو باز كردم , ديگه بريد تو...
گرگينه ها كه منتظر اين حرف بودند به طرف درها هجوم بردند ولي در يك قدمي آنها متوقف شدند چون صداي زنگ خطر در همه جا پيچيده بود.
مرگ خوار دوباره نعره زد: بريد تو ديگه , مهم نيست فقط يه زنگ خطر مسخرست!
گرگينه ها دوباره شروع به حركت كردند و مرگ خوار ناپديد شد.

در تالار اسرار سكوت حكمفرما شده بود و همه در سكوت به صداي زنگ گوش ميكردند.هري اول از همه بر خود مسلط شد و به سمت فاير بولت رفت , سوار آن شد و به سمت خروجي تالار پرواز كرد.وقتي از دستشويي خارج شد به طرف نزديك ترين پنجره رفت تا بتواند بيرون را ببيند.محوطه قلعه در نور مهتاب كاملا روشن بود و گرگ ها كه به سمت درهاي قلعه ميدويدند به وضوح ديده ميشدند , آنها زوزه ميكشيدند و هر لحظه بر سرعتشان افزوده ميشد. هري به خود آمد از ترس ميلرزيد , چيزي نمانده بود كه گرگ ها به داخل قلعه بيايند , به جايي كه دوستانش در آن بودند...تنها اميد هري AD بود.
دوباره سوار فاير بولت شد و به تالار برگشت.وقتي ماجرا را توضيح ميداد بي اختيار ميلرزيد.
نويل از ترس عقب عقب رفت و پايش به جسد باسيليسك گير كرد و افتاد , لونا در حالي كه به نويل كمك ميكرد بلند شود گفت: من فكر ميكنم ميتونيم از...
هرمايني به ميان حرف او پريد و گفت: نه , من يه نقشه دارم...

دقايقي بعد مار عظيمي از درهاي چوب بلوطي قلعه خارج شد و همين طور كه حلقه هاي بدنش را باز ميكرد به گرگ ها حمله كرد.گرگ ها كه غافلگير شده بودند به طرف دروازه قلعه عقب نشيني كردند و مار همچنان به تعقيب آنها پرداخت.وقتي آخرين گرگ از دروازه بيرون رفت , عده اي در ورودي قلعه نمايان شدند. هري كه جلوتر از همه بود چوبدستي اش را پايين آورد و بقيه هم از او پيروي كردند , با اين كار طلسم وين گارديوم لو وي يوسا باطل شد و جسد باسيليسك روي زمين افتاد.
رون كه قاه قاه ميخنديد فرياد زد: درس خوبي بهشون داديم!


واقعا نمیدونم چی بگم!! فقط میدونم که عالی نوشته بودی!! همین! خیلی خوب بود و واقعا خوشحالم که به هر چی که گفته بودم، توجه کردی و بهترین پست ممکن رو زدی!! البته، از بعضی لغات درست استفاده نکرده بودی، مثلا" دون قاه قاه میخندید"، درست نیست و بهتر بود مینوشتی" به شدت میخندید"! در هر حال،عالی بود! آفرین! ذوق کردم!! البته، بیشتر از اینها ازت انتظار دارم!!... حالا، تو باید هم در ارتش دامبلدور پست بزنی، هم در خانه 13 پورتلند در محفل ققنوسه! موفق باشی، اینم آرمت: http://i1.tinypic.com/1zqbkzt.jpg


ویرایش شده توسط املاين ونس در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۷ ۲۰:۰۵:۵۱
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۰۵:۵۹

[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۸۵

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
سلام . من چارلی هستم. چارلی ویزلی. می خوام براتون یک خاطره که ماله سال ها ی تحصیلم تو هاگوارتز هست رو تعریف کنم.
اولین بازی بین تیم های کوییدیچ هافلپاف و گریفندور بود و من می خواستم برم بازی رو تماشا کنم . داشتم تو پله ها میدویدم که یهو به خودم اومدم و دیدم که بین زمین و هوا معلقم !!! بدون هیچ دلیلی گوش هامم درد گرفته بود!! پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم فلیچ جفت گوشای منو گرفته و داره می پیچونه. منم شروع کردم به داد و فریاد .
- آقای فلیچ ولم کنید . مسابقه الان شروع می شه . برای چی منو گرفتید.آآآی گوشم!!گوشام.
فلیچ هم گفت بچه جون دو احیانا دیروز 2 تا بمب کود حیوانی دم در کلاس طلسمات و ورد های جادویی و در طبقه ی هفتم نترکوندی؟؟
عجب تهمتایی می زد من کی بمب ترکوندم؟
منم گفتم : نه آقای فلیچ به ریش مرلین .. به جون خودت من ...من تا به حال بمب نترکوندم چه برسه به بمب کود حیوانی. فلیچ هم گفت : میای پیش مدیر مدرسه.منم گفتم ولی اقای فلیچ... اما گوش نکرد که نکرد.
ما با هم رفتیم تو دفتر پروفسور دامبلدور اما کسی اونجا نبود . فلیچ می خواست برگرده که هموون موقع در باز شد و دختر خانومی که من تا اون موقع ندیده بودمش وارد اتاق شد. اون گفت ببخشید آقای فلیچ من می تونم کمکتون کنم؟
فلیچ هم گفت دوشیزه دامبلدور ببخشید پروفسور نیستند؟
- نخیر ولی اگه مسئله ای هست می تونید به من بگید.
- پس من به خود شما می گم این پسر دیروز چند تا بمب کود حیوانی تو مدرسه انداخته بود و ..
- آقای فلیچ قصد جسارت ندارم اما شما مطمئن هستید که .. که این پسر این کارو کرده؟
- من .. من ...
منم گفتم خانم دامبلدور باور کنید من بمب کود حیوانی نترکوندم. باور کنید.
بعدش دوشیزه دامبلدور یک کتاب رو از روی میز پروفسور برداشت و گفت : آقای فلیچ منم مثل شما نمیدونم این کار رو این پسر کرده یا نه اما پاپی میگه که طبق کتاب قوانینه هاگوارتز ....
در همون موقع پروفسور دامبلدور وارد اتاق شد و گفت : آنیتا .. دخترم بازی الان شروع می شه نمی خوای ببینی؟
بعد چشم پروفسور به من و فلیچ افتاد و ابروهاش را بالا برد گفت : اینجا چه خبره؟
فلیچ هم گفت : پروفسور دامبلدور این پسر چند بمب کود حیوانی ترکونده. می تونم تو جنگل زندانیش کنم؟
پروفسور گفت : شما دلیلی مبنی بر این که این پسر اون بمب هارو منفجر کرده دارید؟
فلیچ که باز هم به تته پته افتاده بود و با صدایی که انگار از ته چاه بلند می شد گفت : پروفسور اما این پسر بوی بمب کود حیوانی میده.
-آقای فلیچ خوب شاید چند روزه حمام نکرده !!! یا به بمب دوستش دست زده.
-اما من...
- آقای فلیچ متاسفانه شما هیچ مدرکی ندارید پس لطفا گوش هاشو ول کنید .
فلیچ هم گوش های منو ول کرد وبا یک چشم غره از من خداحافظی کرد. وقتی اون رفت پروفسور به دخترش گفت : آنیتا من می رم مسابقه رو ببینم تو هم زودتر بیا.
- چشم پاپی. بعد از این که پروفسور از اتاق خارج شد دوشیزه دامبلدور با چشم هایی که ازش شیطنت می بارید به من گفت : اسمت چیه؟ چارلی؟ خب چارلی من آنیتا هستم . دختر پروفسور دامبلدور می دونی .. نمی خوام وقتتو بگیرم بهتره بری مسابقه رو نگاه کنی اما .. تو می خوای عضو گروه ما بشی اسمش الف - دال هست مخفف ارتش دامبلدور . با اسمشونبر مبارزه می کنه .. می خوای عضو بشی؟
من که اصلا آمادگی چنین پیشنهادی رو نداشتم با حالتی که انگار منو با افسون گیج کننده جادو کرده بودند گفتم : خانوم دامبلدور اگه .. شما منو تو گروهتون قبول کنید خیلی خوش حال می شم.
آنیتا هم که در یک لحظه برقی توی چشماش دیدم گفت : پس اطلاعات اضافی رو بعدا بهت میدم برو مسابقه رو ببین. یه چیز دیگه تو واقعا که بمب کود حیوانی نترکوندی؟
منم گفتم نه من بمب کود حیوانی رو نترکوندم. منفجر کردم !!! فعلا خداحافظ


پست خوبی بود! خیلی عالی توش رو تغییر داده بودی و هر اونچه رو که گفته بودم رو رعایت کرده بودی! خیلی خوشم اومد! امیدوارم همیشه این نکاتی رو که گفتم رو رعایت کنی!! از این به بعد، عضو ارتشی و باید در تاپیک ارتش دامبلدور، که در همین هاگوارتز هست، پست بزنی و در تاپیک خانه ی 13 پورتلند که در محفل ققنوسه! موفق باشی!! در ضمن، من از این بهتر میخوام کار بکنی، ها!! اینم آرمت:http://i1.tinypic.com/1zqauz6.jpg


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۰۵:۱۳

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۹:۲۳ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آنتوانین دالاهوف:
خب خب خب!... تو خجالت نمیکشی؟!... نه واقعا حیا نمیکنی؟!... باب دالاهوفی گفتن، مرگخواری گفتن... واقعا خجالت نمیکشی؟!... چی؟!... نمیکشی؟!... خب عیبی نداره! باشه!
نوشته ی خوبی بود، اما هنوز خیلی جای کار کردن داری...!
سوژه ی خوبی داشتی! و میشه گفت به زیبایی به تصویر در آورده بودیش. اما قسمت آخر داستانت اضافه بود. یعنی اگه اونجایی که میره توی سالن و با ارتش دامبلدور آشنا میشه، داستانت رو تموم کرده بودی، خیلی زیبا تر میشد. یه جورایی قسمت آخر داستانت، یه وصله ی ناجور بود که به صورت کاملا انتحاری تموم شد! یا به قول خودمون، سفیدا سیاها رو خوردن!!
دیالوگهای خوبی گفته بودی... جالب بود! اما خیلی خیلی جای کار کردن داره!
پاراگراف بندیت خوب بود، اما خیلی جای کار کردن داره، خیلی!!
کلمات رو در جای مناسبشون استفاده کن. در اون قسمت که آنتوانین توی محفله، استفاده از عبارت "سکوت رعب انگیز" اشتباه بود، "سکوت سنگین" لغت مناسب قابل استفاده برای این قسمت هست!
فضاسازیت بسیار عالی بود و من واقعا لذت بردم!
قسمت جنگ هم که مشخص بود از سرت باز کرده بودی، کلک!
در کل نوشته ی خوبی بود، اما خیلی جای کار کردن داشت.
فکر میکنم عضو خوبی برای ارتش باشی!
تایید شد!



داولیش:
خوب نوشته بودی، اما یه جوری بود...
بزرگترین عیب کارت، استفاده از کلمات نامناسب بود! اسنیچ پر نمیزد؟!
عیب بعدی نوشتت، این بود که سریع نوشته بودی؛ همیشه این رو در نظر بگیر که تو نویسنده ای و من خواننده! من هیچ چیزی از متنی که در ذهنت داشتی، نمیدونم! فقط پستی رو که تو نوشتی رو من میخونم، پس سعی کن با دقت و حوصله توضیح بدی تا هیچ جای ابهامی نمونه! الان در نوشته ی تو، اینکه ولدمورت چجوری وارد شده، برای چی وارد شده، محفل کجا بودند و چند سوال دیگه در ذهن خواننده ایجاد میکنه.
فضاسازی خوبی داشتی، اما سوژت رو حیف کرده بودی!
کافی بود یه کم دیگه روی سوژت وقت می ذاشتی تا بهترین پست از آب در بیاد. یه ذره جنگ رو توصیف میکردی، یه کم بالا می رفتی، یه کم پایین می یومدی و این چیزا!
و حالا من یک چیزی ازت می خوام!
اگه می تونی_ که مطمئنم میتونی!_ همین پستت رو روش کار کن.. یه کم شرح و بسطش بده، و زیباش کن!
مطمئنا من با پست بعدی تو، تو رو عضو ارتش میکنم. اما فعلا نه!
فعلا تایید نشد!


دورینت دایلیس!
شما باید یک رول بزنید، در هر رابطه ای! البته اگه در رابطه با الف دال باشه بهتره. تا من ببینم که میتونم شما رو عضو بکنم یا نه!!

امیلی ونس عزیز:
سوژه، سوژه ی جالب و خوبی بود! اما...
1- وقتی که می نویسی، یا کتابی کتابی بنویس، یا عامیانه! اگه یه چیزی بین این دو تا بزنی، به نوشتت لطمه میزنه. مثلا نباید بگی" هری سریعا خودشو به هرمیون رسانید!" دیدی؟!... همین نکات کوچولو، نوشتت رو از این رو به اون رو میکنه!
2- خیلی کم توضیح داده بودی! انگار با عجله نوشتی که زودی تموم بشه و بره! سعی کن تا اونجایی که برای نوشتت مفیده، همه چیز رو توضیح بدی! مثلا لازم نیست رنگ بخاری گوشه حیاط رو وصف کنی( مثال سرژ بود!!) اما خیلی لازمه که چگونگی حمله گرگینه ها، دستورات ولدمورت... نقشه ی بچه و این چیزا رو توضیح بدی!!
3- فضاسازیت رو هم بیشتر بکنی، بهتر میشه!!

پس من ازت یه چیزی می خوام، اینکه در همین سوژه ی عالیت، این نکاتی رو که گفتم رو به کار ببری و متن جالب و زیبایی رو که می نویسیش، اینجا بزنی تا تاییدت کنم!
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۵:۰۱:۰۲

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۴ آذر ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
از وقتي اتاق ضروريات لو رفت اعضا AD تصميم گرفتند توي تالار اسرار تمرين كنند. يك شب كه ماه كامل بود و اعضا در حال تمرين نفرين كاهنده بودند , چند تا گرگينه به دستور ولدمورت پشت درهاي قلعه مخفي شدند و منتظر ماندند كه ماه دربياد تا به قلعه حمله كنند.
درست همون زماني كه اعضا زير پاي مجسمه اسليترين تمرين ميكردند و از اينكه جلوي چشم اون بر ضد نواده اش كار ميكنند كيف ميكردند, ماه درآمد و گرگينه ها به طرف مدرسه دويدند.زنگ خطر توي قلعه پيچيد...
در تالار سكوت حكمفرما شد و همه با تعجب به هم نگاه كردند.هري اول از همه به خودش مسلط شد و پريد روي جاروش كه براي بيرون رفتن از تالار با خودش آورده بود و به سمت بيرون تالار پرواز كرد , وقتي از دستشويي خارج شد ديد كه چه اتفاقي داره مي افته , سريع برگشت و به بقيه خبر داد.
هرمايني به نگراني چند بار در عرض تالار قدم زد تا اينكه بالاخره لبخند زد و گفت كه نقشه اي كشيده...
چند دقيقه بعد مار عظيمي از درهاي چوب بلوطي قلعه بيرون آمد و در حالي كه چين هاي بدنش را باز ميكرد به گرگينه ها حمله كرد . وقتي گرگينه ها پا به فرار گذاشتند , اعضا AD كه پشت مار بودند چوبدستي ها را پايين آوردند و طلسم وينگارديوم له وي يوسا باطل شد و جسد باسيليسك روي زمين افتاد.
واقعا فرار گرگينه ها و زوزه هاشون خنده دار بود.


[i][b][size=small][color=009966]Mr. Moony presents his compliments to Professor
Snape, and begs him to keep his abnormally large nose out of other people's business
:clap2


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

دورنت دایلیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵
از تو جوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
ببخشید آنیتا جون ، من میخوام عضو الف . دال بشم .. پستای بقیه رو هم خوندم اما راستش چیزی سردرنیاوردم میشه خودت شرایط ثبت نامو توضیح بدی ؟




متشکرم
دورنت دایلیس


عضو رسمی (( الف . دال***))
تصویر کوچک شده

********

قاه قاه قاه !!!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

معین محمدی دهج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۲ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۲ دوشنبه ۳ آبان ۱۳۸۹
از اتاق کارم در وزارت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
شب و ماه کامل بود. یکه ابر سیاهی در گوشه آسمان بر هاگوارتز مینگریست و لرد که ازغرب وارد هاگوارتز شد. هاگوارتز خلوت بود. اسنیچ پر نمیزد.دسته ای از مرگخواران در جلو لرد و دسته ای پشت سرش حرکت میکردند.با چوبدستی های کشیده. آن سکوت برای هاگوارتز عجیب بود . صدها دانش آموز در آن منزل داشتند ولی هیچ اثری از حیات در محل دیده نمیشد. حتی از کلبه هگرید هم دود بلند نمیشد. جو تاریک و ترسناک توأمان با لذت پیروزی بدون جنگ بود.لرد به لوسیوس اشاره کرد dark mark رو برای اعلام پیروزی به بالای برج ستاره شناسی بفرستد. تا همه بر پیروزی او واقف باشند و سپاه غولها ,اینفریوس ها و گرگینه ها که در عقب بودند سریعا به محلهای اختفایشان برگردند وقتی dark mark رو برای اعلام پیروزی به آسمان فرستادند در بالای برج گریفندور متوجه آرم A.Dشدند که در آسمان شب میدرخشید. در این هنگام آماج شعاعهای قرمز به سوی آنان روانه شد و به دنبال آن ارتش سفید با فرماندهی اوتو بگمن و بر روی جاروی پرنده از روی دریاچه و جنگل ممنوع به سپاه سیاه حمله ور شدند. لرد غافلگیر شده بود. دستور حمله داد شعاعهای سبز رنگ با شعاعهای قرمز در هم آمیخت و صحنه کاملا روشن شد. لی آواداکدورا به دیواری نامرعی جولوی الف دال د برخورد و کمانه میکرد . و به خود مرگخواران برخورد مینمود . لرد ترسید سریع به سمت محوطه خارج مدرسه رفت ولی اعضای محفل در جلوی در انتظارش را میکشیدند.میدانست دامبلدور برای ورود به هاگوارتز طلسم پرواز را برداشته است.از هوای رقیق جارویی بیرون کشید وبر آن نشست.محفلی ها طلسمها را به طرف او میفرستادند به همین دلیل او در محوطه خارج از دروازه همانجا از روی جارو آپارات کرد در حالی که مرگخوارانش در دستان A.Dبودند.


فکر جنگ را با فکر قویتر صلح مقاومت کنید. فکر نفرت را با فکر قویتر عشق مقابله نمایید.


**ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
با فرا رسیدن ماه آگوست، هوا در هاگزمید بیش بیش از بیش، گرم شد. هاگزمید دیگر دهکده سرسبز و سرار زیبای جادویی کنار هاگوارتز نبودن. هگوارتز خلوت و تعطیل شده بود. هاگزمید اکنون دیگر سکنه ای نداشت. دهکده سراسر سپیدی، تبدیل به خانه تمام سیاه و تاریک مرگخواران لرد تاریکی شده بود. تمامی ساکنین یا کشته شده بودند یا زخمی شند و راهی سنت مانگو در لندن شدند و یا از ترس و وحشت، پا به فرار گذاشته بودند. اکنون به محنت می توان کسی را جز مرگخواران در هاگزمید دید.
دفتر آقای جانسون، دهدار هاگزمید حال شده بود دفتر لرد تاریکی، خانه های بزرگ و مجلل هاگزمید، حالا تبدیل به وحشتناک ترین، سیاه ترین و کثیف ترین خانه ها شده بودند.
ژاندارمری هاگزمید، حالا به عمارتی متروک تبدیل شده بود. آنتونین دالاهوف، رئیس ژاندارمری به لندن ناه برده بود. از دفتر فرماندهی کارآگاهان بارها تقاضای کمک کرده بود، اما دائما جواب رد می شنفت. نزد عالی رتبه هی وزارت می رفت و دئما جواب:
نه، خطرناک است، آنها ما رو نابود می کنند و .... می گرفت.
آنتونین دالاهوف، جهت کمک به خانه شماره 12 گریموالد رفت، ولی آنجا هم دست کمی از وزارت نداشت.
چوچانگ و بلرویچ، تنها کسانی بودند که در آن خانه بودند، دالاهوف نزد این دو رفت، آنها در پایگاه همیشه سپید محفلی ها اجتماع کردند و مشغول صحبت شدند:
دالاهوف روی کاناپه ای کثیف و قرمز رنگ نشسته بود، روبه رویش چوچانگ و بلرویچ نشسته بودند، دالاهوف در حالی که آخرین جرعه از لیوان قهوه اش را سر کشید، گفت:
خب، پس نیو نداریدف چرا؟ دلیلش چیه؟ من باید هاگزمید رو از دست اون قاتلای سیاه صفت در بیارم....
چو چانگ در حالی که یک تکه نان کشمشی می خورد سری از روی تاسف تکان داد و آرام با دهنای پر گفت: متاسفم آقای دالاهوف.....
بلرویچ آهی کشید و از جایش بلند شد، آرام آرام به سمت پنجره ترک خورده خانه رفت، به لبه ی چوبی آن تکیه داد و شروع به صحبت کرد:
ببین، آنتونین، دامبلدور رفته سفر، تو آمریکای مرکزی با یه جادوگر خرفت قرار داره، افراد محفلی ما همه زدن رفتند، گروه محفل ققنوس تقریبا متفرق شده...
وی در حالی که از پنجره خانه های روبه رویی را نظر می کرد، ادامه داد:
تازه من اطمینان دارم که در مقابل اون همه مرگخوار موفق نخواهیم شد...بدون دامبلدور هیچ هستیم، قدرتی نداریم....
دالاهوف که گویا عصبی شده بود، محکم لیوان قهوه اش را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد و با پرخاش گفت:
خب، مگه این محفل عضوهای قدیمی نداشت؟ هان؟؟ پس کو اون قدرت قدیمی؟؟ پس کو اون اقتدار سابق؟؟ پس کو اون اتحاد همیشگی؟؟ پس کو اون ریموس لوپین؟ کو الستور مودی؟ کجا رفته تانکس شما؟
چو در حالی که به مت دالاهوف می رفت و سعی داشت او را آرام کند، آنتونین را به روی مبل هدایت کرد تا بنشیند، سپس گفت:
ببین آنتونین، اون قدیمی ها همه ما را فراموش کردن، دامبلدور هم فکر کنم ما رو فراموش کرده....الان دو هفته است دامبلدور نیومده اینجا، این در حالی هستش که هر روز اینجا می آمد.....
دقایقی سکوت رعب انگیزی فضای خانه شماره 12 را پر کرد.
سپس چو که گویا در فکر فرو رفته بود، ناگهان با لبخند رو به دالاهوف کرد و گفت:
الف.دال هاگوارتز.....این گروه توسط پات قبل تو هاگوارتز تشکیل شده..هنوز هم پایداره....اکثر محفلی های ما تو اون گروه هستن....الان هم تو هاگوارتزند..تو موقع تعطیلی هم اونجا هستند....
دالاهوف با این حرف چو روحیه ای مضاعف گرفت و بعد از خداحافظی با آنها،با اولین قطار عازم هاگوارتز شد.
هاگوارتز همچون گذشته در سکوت عمیقی محو بود. ارگس فیلچ سرایدار هاگوارتز، درب را برای دالاهوف باز کرد. دالاهوف محل اقامت دقیق الف.دال را نمی دانست..اما ا ریقپست جغدی با آنیتا دامبلدور، رئیس الف.دال ارتباط برقرار کرده بود، و در سالن اصلی هاگوارتز با آنها قرار گذاشته بود.
دالاهوف درب سالن اصلی را باز کرد، در کنار یکی از میزهای داز در انتهای سالن، حدود 15 یا 16 نفر جمع شده بودند که با هم حرف می زدند و با دیدن دالاهوف همه آنها ساکت شدند. دالاهوف پس از قرار و آشنایی با آنها، عازم دهکده خوفناک هاگزمید شدند. آنها از جنگل سرو هاگزمید به داخل راه باز کردند. گروه اول متشکل از آنیتا دامبلدور، دالاهوف، سارا اوانز رهی میدان اصلی هاگزمید شدند.
بلافاصله 5 مرگخوار از عمارتی چوبی، که مسکونی به نظر می آمد بیرون ریختند و آنها را محاصره کردند، جنگ شروع شده بود....آنیتا دامبلدور به داخل یک مغازه متروک پریده بود و پشت دیوار آن پناه گرفته بود، و در حال فرستادن اخگر های مرگبار به سمت مرگخواران بود، دالاهوف پشت حوضچه ی میدان اصلی، روی زمین دراز کشیده بود و در حال از پای در آوردن مرگخوارن بود، سارا اوانز هم پشت یک گاری دستی پناه گرفته بود.
دالاهوف فریاد زد: حالا...
هر 3 آنها بیرون پریدن و با یک خیز روی زمین با هم فریاد زدند: استاپفی...
هر 5 مرگخوار بیهوش روی زمین افتاده بودند....
دقایقی بعد می توانتند صدی بلند: پیروز شدیم اوتو بگمن رو بشنوند....
لرد سیاه، اکنون اکثر مزگخواران را از دست داده بود و نا امیدانه شکست را پذیرفته بود و راهی خانه ریدل ها شد. هاگزمید حالا هاگزمید سابق بود...
دهکده ای آرام، سرسبز، جادویی و سراسر سپیدی.

جاودان باد سپیدی



آرم شما:
http://i2.tinypic.com/1zqavx0.jpg


ویرایش شده توسط آنتونين دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۶:۱۶:۳۴
ویرایش شده توسط آنتونين دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۶:۲۹:۱۵
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۰۴:۰۷


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
خب چارلی ویزلی!!
نوشته ی خوبی بود، البته برای شروع کار. بیا بررسی کنیم و ببینیم که نوشتت چی داشت و چی نداشت:
1- نکات ریزی رو در نوشتت باید رعایت میکردی تا متنت خوب بشه، اما این کار رو نکرده بودی! مثلا، دختر دامبلدور، مسلما توی دفتر پدرش نمی خوابه که! در هر حال، دامبلدور شخصیتش اونقدر والا هست که کسی، حتی دخترش، نتونه توی دفترش بخوابه! همین نکات ریز و کوچولو که به نظر بی اهمیت می یان، نوشتت رو از این رو به اون رو میکنن!
2- پاراگراف بندی! این خیلی مهمه اما تو توجه زیادی بهش نکرده بودی. ببین، من بهت پیشنهاد میکنم نوشته های افرادی مثل دامبلدور یا سرژ یا ولدمورت رو مطالعه کنی، تا پاراگراف بندی دستت بیاد، مخصوصا دامبلدور! روی این مورد خیلی کار کن، چون واقعا مهمه!
3- سوژه ی داستانت جالب بود! و میشه گفت بامزه! و امیدوارم توی ارتش هم از این سوژه ها استفاده بکنی!
4- دیالوگهات! روی این مورد خیلی باید کار بکنی. چون اگه یادت باشه، توی کتابا، هیچکس جز دامبلدور، با این تحکم با فیلچ صحبت نمی کرد!
5- فضاسازیت خوب بود! اما من بهت پیشنهاد میکنم، وقتی دیالوگ داری میگی، حالت چهره ی فرد یا لحن صدا یا کاری که احیانا میکنه رو توصیف کن! چون خیلی به نوشته احساس و به عبارتی روح می بخشه!

خب... من میدونم که خیلی می تونی بهتر از ایناها بنویسی. پس یا همین متنت رو روش کار کن و دوباره بفرست تا ببینم خوب فهمیدی منظورم رو یا هم اینکه یه پست کلا جدا بزن! بنابراین، فعلا تایید نشد!

خب خب خب... اینجا چی داریم؟! پست ورونیکا؟!... هومکیوس!
می تونم بگم آینده ی خیلی درخشانی داری! البته، اگه نقدهایی رو که برای نوشته هات نوشته میشند رو خوب مطالعه بکنی و در نوشته های بعدیت اونا رو به کار بگیری. حالا میریم سر نوشتت:
1- از عادی ترین سوژه، بهترین استفاده رو کرده بودی و باید بهت بگم آفرین!!
2- دیالوگهات مناسب بودند، اما هنوز جای کار کردن دارند!
3- نارسیسا همیشه یه چیز خیلی خوبی میگفت، اینکه" در هر مکان و زمانی، از مناسبترین لغت استفاده کنید". چیزی که تو خیلی باید در نوشتت رعایتش بکنی. مثلا، " ورونیکا در مدرسه به چشم می خورد" اشتباهه! بهتر بود می نوشتی" فقط ورونیکا در حیاط هاگوارتز دیده می شد". یا استفاده از لغت"سیخونک" در یک متن که به صورت کتابی نوشته میشه، زیاد جالب نیست! خیلی روی این مورد کار کن!!
4- فضاسازیت عالی بود! افرین!
5- پاراگراف بندیت هم خوب بود، اما میشد که عالی هم باشه!
در کل یه نوشته ی خوب و تا حدودی عالی بود و من امیدوارم در ارتش خیلی بهتر از ایناها کار بکنی!
تایید شد!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.