نتیجه دوئل رودولف لسترنج و لینی وارنر:امتیاز های داور اول:
رودولف لسترنج: 27 امتیاز – لینی وارنر: 28 امتیاز
امتیاز های داور دوم:
رودولف لسترنج: 27.5 امتیاز – لینی وارنر: 28.5 امتیاز
امتیاز های داور سوم:
رودولف لسترنج: 27 امتیاز - لینی وارنر: 28.5 امتیاز
امتیاز های نهایی:
رودولف لسترنج:27 امتیاز – لینی وارنر: 28.5 امتیاز
برنده دوئل:
لینی وارنر!توضیح: قسمت اول(قسمت طنز) رول نتیجه توسط لرد ولدمورت و قسمت دوم(قسمت جدی) توسط هکتور دگورث گرنجر نوشته شده.
قسمت اول...بیماری:-خب ارباب جان...این کلاهم بذار رو سرت...
-بذارین رو سرتون! من نمی فهمم تو چرا با ارباب صمیمانه حرف می زنی و من نمی فهمم چرا الان داری اون کلاه مسخره رو رو سرشون می ذاری؟
رودولف برای جواب دادن، حتی به طرف لینی هم بر نگشت. ساحره ها همواره برای او محترم و البته جذاب بودند...
ولی لینی...
رودولف خیلی باید بی ساحره می ماند که به لینی توجه می کرد!
با این حال، کلاه لبه دار را روی سر لرد سیاه ثابت کرد.
-که هر چه خوش تیپ تر بشن. آخه می خوام با خودم ببرمشون سر قرار! چشم و دلشون وا شه!
لرد سیاه بی حال و حوصله در مقابل رودولف نشسته بود و با چشمان بی فروغش به مرگخوار نه چندان جذاب، خیره شده بود. نه حرفی و نه حرکتی. خیلی وقت بود که ناخواسته، اختیارش را به مرگخوارانش سپرده بود.
لینی دست کوچکش را در هوا تکان داد.
-عمرا اگه بذارما! سر قرار؟ بابا این بیچاره-خیلی ببخشید ارباب- هر سی و دو دقیقه یه بار همه چی یادش می ره. سر قرار بیاد برای چی؟ ارباب در اوج جوانی و جذابیت هم به ساحره ها توجه نداشتن.
رودولف ناخودآگاه شانه ای از روی میز برداشت...لحظه ای مکث کرد و آن را مجددا سر جایش گذاشت.
-خب برای همینه که الان به این حال و روز افتاده...ارباب باید خودشو سر زنده و شاداب نگه می داشت. الان ما، یعنی من، باید زرنگ باشم و از این شهرت و آوازه استفاده کنم. ساحره هه به امید دیدن لرد تاریکی معروف قبول کرد با من قرار بذاره. وگرنه من کجا و پنه لوپه کجا...
-کلیر واتر؟ اون پیرزن چروکیده...
-کروز بابا جان...کروز!
-امممم....اون ساحره اس؟...مهم نیست به هر حال. من بهت اجازه نمی دم از ارباب استفاده ابزاری کنی!
رودولف دست به قمه برد.
-و کی بهت گفته من ازت اجازه می خوام؟ تا سه دقیقه دیگه شیفت تو تموم می شه و من تو این سه دقیقه به زیبا سازی ارباب می پردازم. بعدشم که متعلق به منه.
دو دقیقه و سی ثانیه بعد:-آسپرین بچه!
-آسپرین آخه؟...بچه؟...ارباب بچه اس؟
-ارباب همچون یک کودک معصوم و آسیب پذیره. از سر راهم بکش کنار. ارباب الان مال منه. اینو باید بهشون بدم. این جونشونو نجات می ده.
لینی آسپرین بچه را به دهان گرفته بود و بال بال زنان سعی می کرد از مانع رودولف عبور کند. رودولف قمه اش را بی هدف در هوا تکان می داد.
-برو کنار حشره...اگه تونستی تو این سی ثانیه ارباب رو به باد بدی!...من لازمش دارم. بفهم!
-جون ارباب به دارو های من بنده. من در این باره کلی تحقیق کردم. اون سیبیل هم خیبی مسخره اس...شبیه –خیلی ببخشید ارباب جان- هرکول پوآرو شده. ارباب، می دونم همین شش دقیقه پیش همه چیز رو فراموش کردین. ولی شما هم اعتراضی بکنین خب. این چه ریختیه برای شما درست کرده
...
-آهان...سی ثانیه تموم شد. برو پی کارت. ارباب دیگه عرفا و رسما مال منه!
لینی غصه دار و دلشکسته به آسپرینش خیره شد.
رودولف فاتحانه، لرد سیاه را زیر بغلش زده بود که روی جارو نشانده و همراه خودش ببرد. که آریانا وارد اتاق شد.
-شما دو تا دارین چیکار می کنین؟ کلی کار داریم اون بیرون.
-ما؟...خب...پرستاری!
-از جسد؟
لینی و رودولف به لرد سیاه خیره شدند.
-جسد؟
-بله...ارباب رو همین یک ساعت پیش از دست دادیم...
رودولف لرد سیاه را دوباره روی تختش گذاشت.
-آهان...دیدی؟ آخرش به کشتنش دادی. با اون آسپرین بچت!
لینی قرص را جلوی چشمان رودولف گرفت.
-این که هنوز تو دستمه! اتفاقا تو کشتیش...با اون سیبیلی که روی دماغشون نصب کردی و جلوی تنفسشون رو گرفتی. ارباب رو خفه کردی!
آریانا اشک هایش را پاک کرد.
-بس کنین. گفتم یه ساعت پیش فوت کردن! تشخیص شفادهنده، حساسیت شدید پوستی به کرم پودر بوده.
رودولف به قراری فکر می کرد که با تکیه بر اعتبار و شهرت لرد سیاه گذاشته بود!
-ای بابا...حالا چیکار کنم. یه ساعته دارم تزئینش می کنم. می گم زیادی سرده ها...یه کمم زیادی ساکت بود...ولی مگه...ارباب آرایش می کرد؟
-نمی دونم...یه ساعت پیش پرستارش کی بود؟ مامورای وزارتخونه می خوان باهاش حرف بزنن.
رودولف و لینی بدون نگاه کردن به لیست پرستاران که روی دیوار اتاق نصب شده بود به طور همزمان جواب دادند:
-کراب!
قسمت دوم...فقدان!چشمانش را رو به سیاهی گشود و به اطرافش نگاهی انداخت. همه جا سیاهی و تاریکی بود. از جایش برخاست و به فکر فرو رفت. هنوز نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده. شاید هم نمیخواست اتفاقی را که افتاده باور کند.
خانه ریدل غرق در سیاهی بود...
سیاهی اتفاق جدیدی برای خانه ریدل نبود...ولی چنین ماتم و اندوهی، چرا!
کنار در مرگخواری ایستاده بود که شخص لرد سیاه او را برای نگهبانی برگزیده بود.
رودولف لسترنج!
مرگخواری که به سختی حاضر به لباس پوشیدن و یک جا ماندن بود، کت و شلوار رسمی مشکی رنگی را به تن کرده بود و حتی نسبت به گروه ده نفره ساحره هایی که از مقابلش عبور کردند، کاملا بی توجه به نظر میرسید.
غر نمیزد...بغض نمیکرد...سرش را پایین انداخته بود و به جایی بین دو کفشش خیره شده بود.
در داخل خانه ریدل هم اوضاع زیاد متفاوت نبود.
کنار پنجره گلدان گل رزی قرار داشت که کم فروغ و نیمه خشکیده به نظر میرسید.
زنده بود...ولی رو به مرگ! برگ هایش به سمت داخل جمع شده بودند و گلبرگ هایش یکی یکی روی سکوی جلوی پنجره می افتادند.
رز زمانی یکی از پر جنب و جوش ترین مرگخواران بود...ولی حالا زرد و پژمرده پشت پرده سیاه رنگی لب پنجره نشسته بود. نمی لرزید...نمیخندید...
وینسنت کراب، با چهره ای رنگ پریده کنار پنجره نشسته بود. بدون هیچ گونه آرایشی! اهمیتی هم به این موضوع نمی داد.
هکتور گرنجر بدون کوچکترین حرکتی کنار یک پاتیل سرد و خاک گرفته نشسته بود و چتری طلایی را در دست داشت که آن را بی هدف به لبه پاتیل می کوبید...لبه پاتیل داشت کج می شد. ولی ظاهرا هکتور دیگر قصد استفاده از آن را نداشت.
اتاق لرد سیاه خالی بود.
درخواست های نقدی که در چندین ستون بلند روی هم انباشته شده بودند، "صحبت با ارباب" هایی که بی پاسخ مانده بودند، و سوژه هایی که به اصلاح و جمع بندی نیاز داشتند، درخواست های متعددی برای برگزاری ماموریت و درخواست های پر شماری برای دوئل و شکایت از تاخیر در اعلام نتایج. خیل عظیم مرگخواران تازه واردی که به انتظار تایید پشت در جمع شده بودند...
و مار سرگردانی که بلد نبود بدون
او چگونه باید زندگی کند!
شاید اولین بار بود که دل مرگخواران برای نجینی که با حالتی پریشان و سرگشته، در جستجوی لرد سیاه از این طبقه به آن طبقه میخزید، سوخته بود.
کارهایی که روی هم انباشته شده بودند...و مرگخوارانی بی حال و حوصله.
شاید گذشت زمان مرحمی بر زخم های ارتش سیاه می شد. شاید اوضاع همیشه به همین شکل باقی نمی ماند. شاید شور و نشاط به خانه ریدل بر می گشت. شاید رز دوباره می لرزید...رودولف دوباره غر می زد...هکتور دوباره معجون درست می کرد. ولی فعلا وضعیت همین بود.
لرد سیاه مرده بود.