کاغذ پوستی، پله، خنده، قدرت، عطسه، کلاه، رنگآیدن با ابروهای در هم گره خورده،
کاغذ پوستی رو بین انگشت های سرد و لاغرش فشرد و پرتش کرد توی سطل آشغال، جایی که از نظر پسر مو بلوند، یه نامه ی احمقانه با مضمون "عدالت لازم نیست، قاتلان را آزاد کنید"، لیاقتش رو داشت. رکس، سگ پاکوتاه آیدن، که انگار از تغییر حالت صاحبش باخبر شده بود، دیگه از
پله ها با بازیگوشی بالا نمی رفت تا آیدن رو به
خنده بندازه. صاحبش چندان خوشحال به نظر نمیرسید. برای همین ترجیح داد زیر مبل قایم بشه تا آیدنی که میشناسه برگرده و دوباره باهاش بازی کنه.
"یعنی وزارت خونه حتی
قدرت این رو نداره که جلوی اون مرگخوارهای لعنتی به اصطلاح فریب خورده رو بگیره؟!"، آیدن که تا اون لحظه آروم و بی سر و صدا، تو دلش حرص میخورد، ناگهان فریاد زد. شخصی که مدام دماغش رو توی دستمال کثیف و چرک گرفته ش خالی میکرد، تنها در جوابش
عطسه ای تحویل داد.
آیدن در جواب بی محلی مرد رو به روش، تئودور نات، دوباره داد زد: "چرا لوسیوس مالفوی باید آزادانه ول بچرخه؟! اون کاملا غیر مستقیم زد دوست مشنگم رو کشت!"
"خوبه خودتم میدونی غیر مستقیم بوده."، تئودور زیرلب غر غر کرد. از روی کاناپه بلند شد و
کلاه ـش رو از روی جارختی قاپید. با نارضایتی گفت: "همیشه وقتی میام پیشت، باید اینجوری دعوا راه بندازی. به علاوه، من هم مثل مالفوی، یه مرگخوارم."
آیدن آهی کشید. تئو راست میگفت. این اواخر، همه چیز بدجور پیچیده و دراماتیک بود.
قبل از اینکه تئودور مثل یه پرنسس غمگین و زخم خورده خونه رو ترک کنه، آیدن ردای خاکستری
رنگ تئودور رو از پشت گرفت تا اون رو از رفتن منصرف کنه. سعی کرد دلجویی کنه، به هر حال، اکثر دوست های آیدن یا زیر خاک جولون میدادن، یا قایم شده بودن. تنها دوستی که براش مونده بود، تئو بود. نمیتونست اونم فراری بده.
آیدن زیرلب گفت: "تو فرق داری."، سعی کرد معصوم و دل نگران به نظر برسه، هرچند بیشتر شبیه غاز فریبکاری بود که میخواست جفت مردم رو تور کنه.
تئودور با اخم برگشت و بهش زل زد. با لحن آزرده ای پرسید: "چه فرقی دقیقا؟!"منتظر جواب بود.
آیدن آهی کشید. همچنان زور میزد مظلوم دیده بشه. گفت: "خب، درسته که تو آدم کشتی، خیلی ها رو فریب دادی، حتی دزدی کردی. مدام به ماگل زاده ها فحش میدی و از مشنگ ها متنفری و مشکلی نداری اگه یه باغ وحش از اونا داشته باشی.."
تئودور لبخند مسخره ای زد. آیدن داشت تمام گناهانی که حتی خود تئو ازشون خجالت میکشید رو ردیف میکرد.
آیدن شقیقه ش رو با انگشت شست و اشاره ش فشرد. انگار میخواست خودش رو آروم کنه تا همین الان یه مشت محکم نزنه تو صورت دوستش. رکس که شرایط متشنج رو امن دید، از زیر کاناپه بیرون پرید با چشم های کنجکاو درشتش، به اون دوتا زل زد.
پسر مو بلوند نفس عمیقی کشید و با همون لحن دراماتیک ادامه داد: "ولی لااقل یه ریاکار عوضی نیستی که دنبال روی دیگران باشه و عقاید بقیه رو تقلید کنه. اینه که مهمه. تو یه احمق نیستی که واسه عقاید یه احمق دیگه تلاش کنی، تئودور. شاید اینجوری به نظر برسه، ولی جفتمون میدونیم اون خالکوبی چندش روی ساعدت، فقط یه خالکوبیه. این خصوصیتت رو تحسین میکنم."، آیدن جمله ش رو با لبخند ملیح روی لبش تموم کرد.
تئودور چند لحظه به دوستش خیره شد. متعجب به نظر می رسید. کمی بعد پوزخند تمسخر آمیزی تحویل داد. "واو. هیچوقت انقدر رمانتیک نبودی."
خیلی خوب بود؛ خسته نباشی!
فقط یه نکتهای وجود داره درمورد دیالوگا و اونم اینه که برای نوشتنش باید یدونه اسپیس (فاصله) بزنی و بعد با یه خط تیره، دیالوگتو بنویسی. یعنی اینجوری:
تئودور با اخم برگشت و بهش زل زد. با لحن آزرده ای پرسید:
- چه فرقی دقیقا؟!
منتظر جواب بود.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی