هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

- شما تازه واردی داداچی؟
- چاکر شومام. بله.
- می‌خوای مربی شی فدات شم؟
- مخلص شومام. بعله.
- خب داداچ داری اشتباه می‌زنی که.
- کوچیک شومام، ولی چیو دارم اشتباه می‌زنم؟

هاگرید می‌خواست اشتباه نزند، ولی هاگرید اصلاً چیزی را نمی‌زد که حالا بخواهد اشتباه بزند. او تنها به بانوی زیبارویی که در برابرش ایستاده بود، نگاه می‌کرد. بانو جلو آمد و دستی به ریش، سبیل، ابرو و کلیه‌ی پشمینه‌های هاگرید کشید.
- فدات شم.. آقایی.. موهاتو اشتباه می‌زنی دیگه. این ریش و سر و سیبیل چیه خب قربونت برم ورزشکارا می‌ترسن.. نگاشون نکن هالتر می‌زنن هم‌وزنت عزیزم.. دلشون به نازکی دل گنجشکه..

هاگرید دستی به ریشش که تا آن لحظه رنگ ِ ارّه‌برقی به خودش ندیده بود کشید و بعد نگاهی به بانو انداخت.
- ما آقامون همیشه بِمون می‌گف مرده و سیبیلش خانوم جون..
- خانوم جون قیافه‌ته مرتیکه بی‌شّـــــور! ایشششش!

و از صدای عربده‌های "خانوم جون" و وجنات سایر "خانوم جون" هایی که با چنگ و دندان و حالتی تهدیدآمیز به سمت آنها برگشتند، هاگرید کاملاً متوجه شد که تا آن لحظه داشته اشتباه می‌زده و با ترین حالتی که یک هاگرید می‌تواند داشته باشد، به سمت زدن‌گاه رفت تا درست بزند و برای مربی بدن‌سازی شدن آماده شود!

به هر حال این روزا پول تو بدن‌سازیه داداچی.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۵

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
یک روز گرم و زیبا که زمان مناسبی برای گلف بازی هست و شما با کوله پشتی یتان و آّب خنک در دست به زمین گلف می روید و معلم گلفی را می بینید که با لبخند منتظر شماست. خب تا اینجا همه چیز نرمال هست ..

خب اگر فکر کردید که همه چیز نرمال می ماند، باید بگویم که اشتباه کرید چون مربی شما پیرمردی به سن و سال مرلین می باشد که بین ریش بلندش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا می شود. اگر همان موقع نگرخید، مطمئن باشید که شما یک گریفندور اصیل هستید.

در این موقعیت ساکنین گریمولد به دو دسته ی گریفندوری و غیر گریفندوری تقسیم می شوند. گریفندوری ها با پوکر فیس خاصی به آلبوس دامبلدور خیره شدند اما غیر گریفندوری ها، قلب ضعیف شان طاقت نداشت و با دریدن ردا هایشان سر به بیابان گذاشتند.

نه یعنی می خواستند بگذارند که مربی گلف با سرعتی که از او بعید بود، دوید و زودتر از همه جلوی در رسید. کل جمعیت محفلی ها رو به روی پروفسور ایستادند. ویولت ماگتِ خواب را توی هوا چرخاند که معنی اش آماده ی پرتاب بود.

پروفسور که از جانب ماگت احساس خطر کرد، با لبخند ملیحی پرسید:
- خب تصمیم گرفتید ؟

محفلیون: :headsman:
هاگرید:

پوفــــــ!

پروفسور گویی انتظار این حرکت را از ویولت داشت چون به موقع سرش را دزدید که باعث تاسف محفلی ها شد.
- فرزندان روشنایی تا الان دیگه باید ورزشتونو انتخاب کرده باشین، برین و هفته ی دیگه به درآمدش بیاین. سوالی چیزی هم داشتین به فکوس بگین می تونه پیدام کنه. بهم عشق بورزین.

قبل از اینکه آلبوس امبلدور به سبک کتاب پنجم غیب شود، رز با ویبره ای که خواب میس بلک را پاره کرد، گفت:
- ویبره رفتن هم ورزشه؟

دل مربی گلف به شدت رحیم بود و نتوانست جواب فرزند روشنایی را ندهد:
- نه فرزندم

شما هم اشتباه پروفسور را نکنید، برای جواب دادن نایستید چون اون علامت سوال رد گم کنی بود و تنها کاربردش جلوگیری از ریاکاری هست. در واقع جمله خبر بود نه پرسشی!

- من برم به نوگلان باغ دانش ویبره زدن رو یاد بدم.

پروفسور:




پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
سوژه جدید

- فرزندانم، خوب به این نمودار دقت کنید.
- جسارتا پروفس، من فقط پوست سیبی رو میبینم که از مبل به سقف وصل کردین.

اعضای محفل که به صورت کاملا مهربانانه روی تنها مبل پذیرایی خانه شماره دوازده گریمولد نشسته بودند و به چیزی که دامبلدور اسمش را " نمودار " گذاشته بود نگاه میکردند. در حقیقت وی به دلیل نداشتن امکانات و پول، پوست سیبی که مالی پوست کنده بود را از سقف به پایه مبل گره زد تا شبیه نمودار شود. دامبلدور یک دستش را بر شانه فرد مذکور گذاشت و گفت:
- چشم هارو باید شست، جور دیگر باید دید.

فرد مذکور خودش را روی مبل برعکس کرد تا طور دیگری بنگرد. پیرمرد دوباره به سمت پوست سیب رفت و گفت:
- بله، همون طور که میبینید این وضعیت درآمد محفل ققنوسه که هر لحظه داره سقوط میکنه و تهشم رسیده به پایه مبل.
- ولی این نمودار که میگه درآمدمون رسیده به سقف.

سرپرست محفل به سمت فرد دوید و او را که برعکس شده بود، به حالت عادی برگرداند و مجددا به سمت نمودار رفت و گفت:
- به این دلیل که ما پول نداریم و نون هم توی ورزشه ازتون میخوام...
- حاجیتون از همون اول ورزشکار بود.

ویولت با گفتن این حرف، ماگت را روی یک دست خود نگه داشت و با وی شروع به دمبل زدن کرد، گربه که گویا از خواب بیدار شده بود، با چشم های نیمه باز به قیافه پوکرفیس دیگر محفلیان نگاه کرد و وقتی اطمینان حاصل کرد که اتفاق جدیدی در حال رخ دادن نیست، چشم هایش را بست و به خواب رفت.

- کروشیو سند تو آل!

آیلین پرنس که به محفل پیوسته بود، کروشیویی را به سمت اعضای محفل ققنوس فرستاد. دامبلدور با یک جهش بلند پشت سپر ضد آوادای زنده اش، هری، پنهان شد و بقیه اعضا هم مثل قطار پشت سر پروفسورشان ایستادند. وقتی پیرمرد اطمینان حاصل کرد که همه چیز امن است از پشت هری بیرون آمد و گفت:
- فرزندم، سفیدی چی شد؟
- پروف گیر نده دیگه، فقط یه کروشیو کوچیک بود.

دامبلدور حرف خود را از سر گرفت:
- داشتم میگفتم، از اونجایی که نون تو ورزشه میخوام هرکدوم از شما یدونه ورزش رو انتخاب کنین و مربی اون بشین و درآمد مربیگریتون رو بیارید.

در آن لحظه ردای بنفش خود را درید و همه با تعجب به او نگاه کردند. آلبوس با لبخند گفت:
- آلبوس دامبلدور هستم، مربی گلف.


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
- ایول اینم بدک نی...! اهم اهم ببخشید... شما اندامتون...

شترق!


- مرتیکه بوقی... گم شو از جلو چشمم... من چاقم؟ من اندامم مناسب نی...! دِ بگیر عوضی بی سلیقه!

و با مایتابه آگرین که تازه خریده بود، تراورز را زیر حملات موشکی میتابه ای قرار داد. تراورز با برخورد مایتابه جا در جا بی هوش شده، به برهوت رهسپار شد.

چن دیقه بعد...

- آهای حاجی... بلند شو... حاجیییییی...

اوتو نگاه تاسف باری به تراورز کرد و سرانجام به آخرین تلاش برای بیدار کردن او، بسنده کرد.
- شرمنده حاجی...

آرام یکی از دکمه های یقه اش را باز کرد و پارچ آب یخی که از ناکجا آباد آمده بود را تمام و کمال بر هیکل وی بریخت!

تراورز با این حرکت همچون فنز از جا پریده شروع به بندری زدن کرد:
- وایییییییی... سردهههههههه... میهانه میهانه... واییییی... سردهههههه...

اوتو پرید و دو دستی تراورز را گرفت. تراورز همچون هکتور به ویبره افتاد و هر آهنگی بلد بود پلی کرد.
- حاجی... خواهش می کنم... الان میان می برنمون برادرانِ محترم و بزرگوار ارشاد...!
- منو این همه خوشبختی محاله... محاله!
- تراورز، جون عمت آروم باش... منم اوتو، آب بود. به مرلین ریش بزی آب بود!

تراورز بی حرکت ماند. برگشت و خیره به اوتو نگاه کرد.
- بهتر شدی؟

تراورز لبخند خبیثانه ای زد و گفت:
- ازین بهتر نمیشم!
- چرا اینجوری نگا می کنی؟! چته؟!
- بینم می تونی یه ساحره با کمالات واسم گیر بیاری؟

اوتو کمی راست راست به او نگاه کرد و گفت:
- حاجی پس بلاخره راضی شدی؟! بگو پس...! چن تا می خوای؟!
- گفتم که یکی.
- ما رو نکنی یه وقت تو گونی؟
- اگه پیدا کنی نه ولی اگه نکنی...

و گونی را از جیبش در آورد.
- حتما می کنم!

اوتو که همچنان پوکر بود و نمی دانست چه هیزم خشکی فروخته، رو به تراورز کرد و گفت:
- بزار فک کنم... نه اون که هیچی، اینم که بی خیال واس ماس، اونم که اون مخشو با آجر زد... آهان! حاجی، ریتا! ریتا محشره!

تراورز به هوا بلند شد و دو بال کناره های او به نشانه خوشحالی بیش از حد، ظاهر شد. سپس اوتو را بغل کرد(از نمایش این صحنه معذوریم!) و فریاد زد:
- دمت گرم! حقا که رفیق فاب خودمی...! خوب بریم؟!

اوتو لحظه ای مکس کرد و گفت:
- این مدلی؟!

تراورز نگاهی به سر و وضع خود انداخت. گونی به جیب، لباس باز و ریخت افتضاح!
- باشه پس تو خودت تنها برو مخشو بزن.
- من؟!
- بدو تا تو گونی نکردمت.( منظورش اینه داخل گونی ننداختن است!)

و اوتو مات شده، سر به زیر راهی خانه ریتا شد...




Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
- هوی حاجی کجا می ری؟
- می رم برات ساحـ... اهم استغفرالله... می رم برات پودر تقویتی پیدا کنم.

خیابان

- سلام خانم میای بریم باشگاه؟
-
-

تراورز که هنوز آثاری شبیه به برخورد کیف زنانه، روی صورتش بود به سمت دیگر خیابان رفت.
- خب اولی که نشد... ها این خوبه! بذار با روش خود رودولف پیش برم. خانم شما چقد با کمالاتی!
- حاجی من پسرم. فقط یکم زیر ابرو برداشتم. :zogh: رژ رو هم که همه می زنن. :zogh:
-

تراورز نا امید نشد و همچنان به گشتن خود ادامه داد. او باید رودولف را آماده می کرد!

خانه ریدل
- خب ما که در انتخابمون اشتباه نکردیم ولی شاید به قول فیلیوس بقیه دیلاق باشن. برید یکی دیگه رو پیدا کنید.
- اهم ارباب دقیقا کی خب؟
- ما خسته ایم بلا. خودت یکی رو پیدا کن و مطمئن شو که برنده می شه.
- وای ارباب چقد شما خوبید.
- می ری یا بدیم نجینی بخورتت؟ ما خسته ایم. می خواهیم استراحت کنیم.


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۳ ۱۳:۱۰:۲۶
ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۳ ۱۳:۳۲:۳۳

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۰:۵۰ چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
لرد چند دقیقه ای به هکتور زل زد تا بلکه هکتور خجالت بکشد،اما هکتور که رفاقت و پیوند دیرینه ای با سنگ پای قزورین داشت،همچنان به ویبره زدن ادامه داد...لرد که دید هکتور حالا حالاها از رو نمیرود،با بی علاقگی نگاهش را از هکتور برداشت و رو به بلاتریکس کرد و گفت:
_دقیقا فیلیوس چی گفته تو پیامش؟!
_گفته که اینا دیلاقن...صندلی هالتر مناسبش نیست،تردیمل به اندازه اتوبانه،بارفیکس رو خیلی بالا چسبوندن و اینجور چیزا!

لرد به فکر فرو رفت...آیا واقعا فیلیوس انتخاب مناسبی بود؟!

باشگاه ورزشی برادران ظفرپور بجز توحیدشون!

_رودولف؟!داری چیکار میکنی؟!
_عیجده...مگه نمیبینی...دارم دراز نشست میرم...اینجا تو برنامه نوشته شده...نوعده!
_رودولف...رودولف...دراز نشت اسمشه...تو چرا واقعا دراز میکشی،اونم به پهلو،بعد چهار زانو میشینی؟!
_عه؟!پس چیکار کنم؟!

تراورز با تاسف سری تکان داد برنامه تمرینی رودولف را به دست گرفت...
_خب...بعد دراز نشست نوشته باس اسکات پا بری!
_نمیرم...سخته!
_سخته چیه؟!باس بری!
_نمیرم...انگیزه ندارم...اصرار کنی با قمه نصفت میکنم!
_چه خشن!خب چیزه...انگیزه چرا نداری؟!پاتایا چی پس؟!بیشتر از این انگیزه بیشتر چی میخوای؟!
_نمیخوام...تو همه اش وعده وعید میدی...اون خیلی دوره...من انگیزه میخوام که جلو چشمم باشه!


تراورز ابتدا قصد داشت تا جواب رودولف را بدهد که به همان پاتایا بچسبد،اما از تصمیمش منصرف شد...به نظرش شاید رودولف راست میگفت...شاید بهتر بود انگیزه ای جلوی چشم رودولف باشد!
ناگهان خاطره ای به یاد آورد...در پست اول سوژه گذشته رودولف که به سختی در حال ورزش کردن و وزنه بالا پایین کردن بود،با دیدن یک ساحره که از اون سوی خیابان در حال رد شدن،انگار دوپینگ کرده و با انرژی باور نکردی شروع به بالا پایین کردن وزنه کرده،انگار زورش دوبرابر شده بود...خب...شاید راهش همین بود...حضور ساحره در باشگاه!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۳ ۱:۲۷:۱۰



پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۳۵:۳۶
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
بد نیس یه مروری داشته باشیم...

تراورز، رودولف رو بیرون از خونه ریدل و مشغول هالتر بالا و پایین بردن میبینه و بهش میگه که با شرکت تو مسابقه "قوی ترین جادوگران" و در صورت قهرمانی توی این مسابقه، میتونه با یه تیر دو نشون بزنه و علاوه بر اینکه جایزه نقدی این مسابقه، دقیقا همون مقداریه که لردک از تراورز خواسته، یه جایزه معنوی هم در نظر گرفته شده که سفر به شهر پاتایاس! رودولف هم که میدونین، برا دست یافتن به موجوداتی به نام ساحره، دس به هر کاری که شده میزنه و فوراً مشغول تمرین و ممارست میشه. از اونورم لردک، فیلیوس ریزه میزه رو به عنوان شرکت کننده انتخاب میکنه که بره برا قهرمانی مسابقه بده و خودش هم درخواست میکنه که با معجون مرکب پیچیده، مشرف شه به سالن ورزشی دیاگون تا اوضاع مسابقات رو از نزدیک زیر نظر داشته باشه.

بریم که داشته باشیم ادامه رو...

خیالات و تفکرات فیلیوس، روبیوس و رودولفوس حتی یه لحظه هم از سکوی نُخُست و مدال طلا دور نمیشد و موسیقی متن فیلم "راکی بالبوا" مدتی بود که کِرم گوش هر سه تاشون شده و دس بردار هم نبود. و البته در این بین هم هاگرید و اورلا، عکساشون تو انواع و اقسام شبکه های اجتماعی غوغا به پا کرده و لایک ها و کامنت های بیشماری دریافت کرده بود که این قضیه از دید مادام ماکسیم پنهون نموند و با ماهیتابه، قشنگ یه دایره گنده بنفش رنگ روی پیشونی هاگرید نقاشی کرد، آ ماشالا! زن نمونه ینی همین و بس! بقیه سرخس!

باشگاه ورزشی برادران ظفرپور مخصوصاً توحیدشون

طبیعتاً سر همه به کار خودشون بود و افکت نفس نفس زدن ها و غرّش های ورزشکاران حین بالا بردن وزنه ها و دراز و نشست ها، فضای باشگاه رو پر کرده بود. البته همه حاضران توی باشگاه سیاه و سفید بودن و تنها اشیائی که رنگاوارنگ میزدن، یه تراورز غرغرو بود و یه رودولف که داشت زورش رو با وزنه دیویست کیلویی مورد سنجش قرار میداد.

- هعـــــــشـــت.. نـــــــعه.. دعــــــه.. یـــــاعزدعـــــه..

- آفرین حاجی! پیشرفتت محسوسه! ادامه بده!

- پـــوعــــنزدعــــه.. شــــوعنـــــزدعــــه.. نــــــــــــه.. من دیگه.. نمیتونم.. عــــه.. کم آوردم.. هـــن هــــن.. نمیتونم..

و رودولف وزنه رو گذاشت سرجاش و نفس نفس زنان از زیرش بلند شد و با ابروهای در هم کشیده‌ی تراورز فیس تو فیس شد که داشت تسبیح از جنس الماسش رو دور مُچ دستش پیچ و تاب میداد.

- یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
- شنیدی دیگه! گفتم کم آوردم!

زااااارررت!

رودولف به طرز باشکوه و مجللی روی تخت وزنه برداری افتاد و صورت دردناکش رو چسبید و تراورز هم شروع کرد به وارد کردن ضربات رگباری تسبیح الماسیش به کمر و پهلوی رودولف.

- چی چی رو کم آوردم؟! این همه تشویقت کردم! این همه پول خرجت کردم! این همه باشگاه ثبت نامت کردم!

- آخ! .. خو.. آخ! .. نمیتونم دیگــــه! آخ! اوووخ! نــــزن! جـــون ننــــت نـــزن!

تراورز لحظه ای از کتک زدن رودولف دست برداشت تا نفسی تازه کنه و همینکه تسبیحش دوباره فول شارژ شد، دعوای یکطرفه ش رو از سر گرفت.

- ینی چی عــــــــامو؟! تو تازه داشتی استارت رو میزدی! بعد از مدتها رکورد پنج تاییت رو شکستی! نگو که میخوای این همه تلاشت رو الکی به باد بدی؟!

- آقا اصن بیخیال! آآآخ! .. بیا بیخیال قضیه شیم! .. اووووخ! .. گور بابای پول! .. ایـــــــــخ!

- بوق نگو عــــــامو! این تنها راهیه که میتونم باهاش ماموریتی که لرد بهم داده رو ردیف کنم، حـــاجی! اگه موفق نشم که شک نکن امشب یا فردا شب، فست فودِ نجینی میشم، حـــاجی! حالیتـــــه؟

- آقا ایستـــــــــــــــوپ! نزن! آآآخ! یه لحظه نـــــزن!

تراورز با تردید تسبیحش رو بالا نگه داشت و منتظر موند تا ببینه که رودولف چه حرفی برا گرفتن داره. رودولف هم کمی بدن سُرخ شده و داغِش رو ریلود کرد و بعدش، چرخید سمت تراورز.

- آقا! چرا عینهو بختک چسبیدی به من؟ خو من دارم بهت میگم که نمیتونم! عاجزم! لا اَقدر! آی کَنت! زوره مگه؟ اصن چرا خودت نمیای جای من مسابقه بدی؟! هان؟!

تراورز کمی با چشمای گشاد شده به رودولف نگاه کرد و بعدش آستین رداش رو زد بالا تا پهنای بازوش رو بهش نشون بده اما وقتی به ماهیچه هاش فشار آورد، تک تک مفاصل و عضلات و ماهیچه های بازوش عینهو بستنی قیفی ذوب شد و ریخت کف باشگاه.

رودولف:

- نیــــــشتو ببند! مرتیکه قـمه کــش! من اگه عین تو زور و بازو داشتم که مث تو حرومش نمیکردم!

- من نمیفهمم آخه! کجام زور داره؟ اگه زور داشتم که صدتا لیفت رو خیلی وقت پیش رد میکردم!

- داری! خوبشم داری!

و تراورز هم تسبیحش رو به خط کش تبدیل و شروع کرد به اندازه گیری عضلات رودولف.

- دور بازوی چـــــپ.. هوم.. صد و بیست!

- لامصب!

- دور بازوی راست.. بذار ببینم.. صد و چهل!

- عجبـــــا! دور بازوی چپ و راستم یکی نیس! انحراف دارم! ولی ایــــول! ایــــــول!

- فاصله بین نوک کتف راست تا نوک کتف چپ.. سه متر و هشتاد و نه سانتی متر و نود و سه میلی متر!

- چقد خفنم! آرنولد تو جیبم اصن!

تراورز دست از اندازه گیری اندام رودولف کشید و با دقت یه نگاه کلی بهش انداخت. رودولف حتی وقتی که خط کش بازوها، زانوها و شونه هاش رو به اندازه ضخامت سوسیس و کالباس نشون میداد، بازم با چشم غیر مسلح، اندامش کاملا عادی و نُرمال به نظر میرسید و تراورز هم مونده بود تو کف همین خاصیت ارتجاعی و کِشسانیِ مستر قمه کش!

- حــــاجی دیدی چقد هیکلت ردیفه ولی تو ازش به خوبی استفاده نمیکنی؟!

رودولف که فرو رفته بود تو فاز فیگور قهرمانی، زیر لب "آره.. آره.. آره.." زمزمه کنان، سری تکون داد.

- پس خودتو خیلی خفن آماده کن تا برسی به پاتایا!
- چـــی؟
- پاتایا!
- هــــن؟
- پـــــاتــــایــــا!
- کجــــا؟
- پـــــــــــــاتــــــــــایـــــــــا!

اندر تخیلات رودولف!

نقل قول:
موج دریا خیلی تماشایی و خورشید علیرغم سوزان بودن پرتوهاش، سطح ماسه های سواحل پاتایا رو به جایی دنج تر از تخت خواب های قراضه‌ی خونه ریدل تبدیل کرده بود.

- هـــزار و هفـــصد و پـــونزه.. هزار و هفـــصد و شــــونزه..

لا به لای توپ های بادکنکی رنگارنگ و صخره ها و خرچنگ ها، رودولف روی ماسه ها دراز کشیده، عینک دودی به چشم زده و شلوارک پوشیده و تشک سنگینی رو عینهو وزنه بالا و پایین میبرد. چند لحظه بعدش بود که سر و گردن ساحره ای با حجاب کامل و صد در صد، از بالای تشک پدیدار شد که ناز و افاده از نگاهش می بارید.

- تو خــــیلی آرنولدی! عصیصـــــــــــم!

نیش رودولف تا فرق سرش باز شد.

آه! زندگی چقد بیوفیتول و دراماتیک بود!


بیرون از تخیلات رودولف!

- آقا حله!
- پس پیش به سوی پاتایا!

خونه ریدل

بلاتریکس دوون دوون اومد سمت لردک که روی تختش دراز کشیده و خوشه انگور میخورد، لاجرعه!

- ارباب.. ارباب.. فیلیوس پاترونوس فرستاده.. میگه که بخاطر قدش دچار مشکل شده و گیر کرده زیر هالتر و وزنه و تردمیل و یه مشت جک و جونور دیگه!

لردک:

- ارباب! ارباب! ارباب! این یکی دیگه واقعا خوراکمه! معجون قد و قواره! فوروارد کنم براش؟!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ یکشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
ماموریت نرمال نرمالان!

***


-حالا مسابقه کی هستش؟
-تو قرار نشد تا صد بری؟
-یک، عو، سع، چعا، پع، شیع...
-پیشرفت خیلی خوبی داری.

تنها سه روز به مسابقه مانده بود. تراوز و رودولف باز مشغول تمرین بودند. ولی تنها پیشرفتی که رودولف داشت، درست گفتن یک بود!

از سویی دیگر، به نظر تراورز، اعتماد بنفس زیاد رودولف برایشان کافی بود.

هاگرید از داوری استعفا داده بود و خودش یکی از شرکت کننده ها شده بود. به دو طرف درختی کیک های فراوانی قرار داده بود و مشغول تمرین بود.
-یک کیکو بنداز، دو دوتا کیک بده، سه سه تا کیک بده، چهار گووووشنمه!

مربی هاگرید بالا سرش ایستاده بود و با هر حرکت هاگرید، به تعداد حرکت هایش در دهان او کیکی بزرگ می گذاشت. هاگرید کیک را درسته قورت میداد و حرکت بعدی را میرفت.

خانه ریدل!

بلاتریکس که به ولدمورت زل زده بود، با تمام وجود منتظر بود تا او سخنی بگوید. باز هم منتظر بود... ولی لرد چیزی نگفت. فقط به بیرون زل زده بود و سعی داشت لبخندش را پنهان کند.
-پس میخوان تو مسابقه شرکت کنن.
-بله ارباب.
-علاوه بر چیزی که قبلا گفتیم، یکی از مرگخوای قوی رو هم بفرست تا کارشون سخت تر بشه.
-همین الان ارباب.

بلاتریکس تعظیمی کرد و بیرون رفت.
-یکی بیاد بره مسابقه شرکت کنه.

کسی به بلاتریکس توجه نکرد.
-کروشیو! مگه با شما ها نیستم؟

ملت پس از درد کشیدن به سمت بلاتریکس رفتند.

-یه مسابقه هست. ارباب گفتن هر کی قویه بره.

ملت که تازه متوجه دستور ارباب شده بودند، هر یک فورا به سمت بلاتریکس رفتند.
-وینکی مسلسل داشت! وینکی باید رفت.
-منو!
-معجون قوی بودن رو میخواین.
-تار صوتی تو هر مسابقه ای نقش اصلی رو داره.

بلاتریکس که میخواست فورا پیش اربابش برود، نزدیک ترین شخص که کسی جز "فیلیوس" نبود را برای ماموریت انتخاب کرد.

-مسابقه برای من شد. همیشه قد نرمال به درد میخوره.
-مسابقه قدرته... زود برو تمرین کن.
-


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۶ ۲۱:۴۲:۵۷

Only Raven


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ یکشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
عقاب تیز پرواز، کاراگاه اورلا کوییرک
ماموریت اداره کاراگاهان

*****


رودلف با تعجب به هاگرید نگاه می کرد. چطور می‌شد یک کیک خور داور مسابقه باشد؟ همین طور که در حال فکر کردن بود به نتیجه‌ی عجیبی دست یافت.
- حاجی میگما... :worry:

تراورز با حرف رودلف از حالت پوکرفیس در آمده و سپس به رودلف خیره شد و او هم ادامه داد:
- نکنه اون غوله برای مسابقه‌ی بزرگترین کیک خور های جهان داور شده؟نه؟! میدونم که داری به باهوشیم فکر میکنی؛ همین باهوشیمه که ساحره ها رو جلب میکنه!

تراورز که به کلی از دوستش ناامید شده و به حالت درآمده بود. در جواب رودلف گفت:
- آخه رود مگه صدای اون خبرنگار رو نشنیدی؟

هردو تا خرخره در هزاران شک و شبهه فرو رفته بودند و منتظر این بودند که شاید هاگرید در مصاحب اش جواب تک تک سوال هایشان را بدهد. کم کم دور هاگرید خلوت شد و تنها او ماند و اورلا کوییرک. کاراگاه در حالی که با دستکش های بلند و سرمه ای رنگش بازی می‌‎کرد رو به هاگرید گفت:
- پس داور مسابقه قوی‌ترین جادوگران جهان شدی؟

هاگرید با خوشحالی سری به نشانه موافقت تکان داد و بعد از آن دو محفلی در حالی که با همدیگر خوش و بش می کردند رفتند و درافق محو شدند.

رودلف نه نتها جواب هیچ کدام از سوال هایش را نگرفته بود بلکه سوالی دیگر به سوال هایش اضافه شده بود.
- حاجی ترا...

تراورز باز هم از حالت پوکرفیس درآمده و این دفعه با چهره ای طلبکارآمیز به رودلف خیره شد. رودلف هم پس از نگاه دوستش، آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
- نکنه اون غوله برا جلب ساحره ها داور شده؟ :worry:

تراوز این دفعه سری به این شکل تکان داد و ناگهان چهره اش تغییر کرد.
- یا باز تمرین می‌کنی یا پاتایا بی پاتایا!

رودلف که تازه داشت نفسی تازه میکرد دوباره هالتر را برداشت.
_ عک...دوع...سعح...چوعهار...پعن...

خانه ریدل

بلاتریکس جلوی اربابش ایستاده و به چشمان مار مانند تنها سرورش خیره شده بود. ولدمورت لبخند شینطنت باری زد و گفت:
- برامون معجون مرکب پیچیده بیار؛ همین طور برا خودت! ما باید برای تماشای مسابقه به ورزشگاه بریم.

بلاتریکس هم لبخندی شرارت بارتر از اربابش زد و از آن جا دور شد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۶ ۲۰:۳۱:۵۸
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۶ ۲۰:۳۴:۴۶
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۶ ۲۰:۴۱:۲۳
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۶ ۲۱:۴۹:۵۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
باشگاه بدنسازی برادران ظفرپور به جز توحید
باشگاه بسیار لوکس،شیک و خفنگ بود و یکسری آهنگ های خفنگ هم داشت. ترا و رود به سمت هارتل رفتند.در وسیله کناری یک شخص مرموز به آنها نگاه می کرد.
هرچند که دوز و کلک در کار رود نبود اما تراورز،برای محکم کاری در حال نظارت به رودولف بود.
-عیک،عو،عع،...چعارررر...هه هه هه هه... پنع
-حاجی یادت باشه یه اسم برای تیم انتخاب کنیم.من مربی تو هم بازیکن...
-عیع...ععف...عوزوده.

چشم های تراورز گشاد شده و دستانش به سمت خرخره رود حمله ور شد...
-حمال.آدم نمیشی،این چه طرز شمردنه؟باید 100 تا بزنی.
-نمیتونم جون تو .
-پاتایا .
-باشه باشه!
-از اول شروع کن بشمر .
-نههههه.
-پاتایا .
-عیک،عو،عععع کیک .
-چی کیکم میخوای؟بزنم دو شقط کنم با سلاح خودت؟

رودولف هارتل را زمین گذاشت،نفس عمیقی کشید و در حالی که به توده ای از جمعیت اشاره می کرد به ترا گفت:
-حاجی نیگا کن اونجارو...

سپس هر دو نگاه هایشان را به سمت منشأ تعجبات رود بردند.فردی عظیم الجسه در حالی که لبخند می زد، با خبرنگاران مصاحبه می کرد.
-بله در خدمت داور بین المللی مسابقات قوی ترین جادوگران جهان هستیم.جناب آقای روبیوس هاگرید!

خانه ی ریدل ها
شخص مرموز تعظیم کرد.ولدمورت لبخندی زد و گفت:
-چه خبری برامون آوردی؟
-قربان اونا دارن خودشونو برای مسابقه قوی ترین جادوگران جهان آماده میکنن.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.