هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹

دراکو مالفوی old7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از گیل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
- چرا این جوری به ارباب زل زدی آگوستوس؟ بیا تو اتاق من کار خصوصی دارم.
لرد این را گفت و بدون توجه به شکلک های هری و رون به داخل اتاقش رفت.
آگوستوس چند بار محکم بر سر خود کوبید و پس از طلبیدن حلالیت از همگان به داخل اتاق لرد رفت.

- خوب آگوستوس، حتما میدونی که ارباب چرا نخواست جلوی بیگانه ها صحبت کنه...
- آه بله ارباب بیگانه ها، راستشو بخواین این ها همه اسلیترینی های اصیل رو به سطوح آوردن ارباب، ما میخواستیم از شما خواهش کنیم که برای تحقق گروه اسلیترین واحد به جای این که همه رو بیارین این جا اضافات رو بندازین بیرون!
- اضافات چیه آگوستوس؟ ما با غیر اصیل ها مشکل داریم، ارباب همه رو آورده زیر چتر جدش سالازار که بتونه همه رو آدم کنه. این اولشه، ما با گذاشتن کلاس ها و دوره های مختلف همه رو سیاه میکنیم و لشگر بزرگی از این ها درست میکنیم و همه مشنگ ها رو نابود میکنیم. ارباب از کارش مطمئنه.
- اما ارباب آخه چطوری؟ شما میخواین عله و دوستاش رو چجوری آدم کنید؟ این که فقط حرف من نیست، برید از بقیه هم بپرسید.

لرد در فکر فرو رفت و سپس از اتاق خارج شد تا خودش اوضاع را بررسی کند و آگوستوس هم از این که توانسته بود بحث را عوض کند و مرگش را به تعویق بیاندازد بی نهایت خوشحال بود و دنبال لرد راه افتاد.

- آه! گرفتمت ولدی، نمیتونی از دست من در بری، یالا بگو جان پیچ جدیدتو کجا گذاشتی؟
لرد هری را که از بالای در پریده بود روی سرش را پرت کرد پایین و به جمع اسلیترینی های قدیمی رفت اما ناگهان پایش به یویوی جیمز گرفت و جلوی همه مرگخوار ها نقش زمین شد.
- هی ولدی! زدمت زمین تو با این میزان دست و پا چلفتی گری چطور این همه ادعا داری؟


بوق بر مدیران


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
ملت که تاره به عمق فجاعت ماجرا ()پی برده بودن،به خاطر عاقبت آگوستوس اشک تو چشماشون جمع شد.نارسیسا با صدای گرفته ای پرسید:
-آگوستوس اون گنجینه چی بود؟
-یه فنجون.

بلاتریکس که با شنیدن این کلمه بدنش به لرزه افتاده بود،پرسید:
-احیانا نقش هافلپاف روش نبوده؟

آگوستوس با گوشه ی ردای دانش آموز سال اولی که کنارش وایساده بود،دماغش رو گرفت.
-چرا.یه فنجون کوچیک با نقش هافلی ها بود.
-اگوستــــــــــوس تو به چه حقی وارد صندوق من شدی؟یعنی اون جن های کثیف چرا گذاشتن؟
-اَه بلا دم گوش من جیغ نزن.پرده ی گوشم پاره شد.
-از جیغ های تو که بدتر نیس.
-چرا هست.
-یه کروشیو میزنم بهت بترکی ها.
-فکر کن منم وایسم نگات کنم.

ملت اسلی قبل از اینکه دعوای بین بلاتریکس و آستوریا بالا بگیره،پریدن وسط تا دعوا رو تموم کنن.خاطره ی آخرین دعواشون رو هنوز هیچکس فراموش نکرده بود.
-بابا من دارم بدبخت میشم،اونوقت شما ها دارین دعوا میکنین؟یه فکری بکنین.
-آخه مگه با جیغ های این خانوم میشه فکر کرد؟
-بس کنین دیگهدفعه ی پیش که دعوا کردین ما ها کروشیوش رو از ارباب خوردیم که چرا جداتون نکردیم.اگه یه بار دیگه بیوفتین به جون هم،من میدونم و شما.

هر دو ساحره به فکر نشوندن آنتونین سر جاش بودن که در تالار باز شد و لرد سیاه وارد شد.
-اینجا چه خبره؟صدای داد و فریادتون تا دم در ورودی هاگوارتز میاد.
ملت:
آگوستوس:




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
- ارباب صبح خیلی زود رفته بیرون.
- اوف، پس تکلیف ما با این موجودات چیه!
- تحملشون می...

ناگهان سرو صدا از سمت خوابگاه پسران بلند شد و بدنبال ان دو سه دانش آموز هافلپافی از آنجا با وحشت بیرون دویدند.

- کمک!...یکی جلوشو بگیره، چقدر بی جنبه هست...
- میکشمتون! آوادا... کجا در رفتین!

آگوستوس خشمگین عصبانی در حالیکه از چوب جادویش جرقه های آبی مایل به سبز خارج میشد،بدنبال پسران از خوابگاه خارج شد.

- احمقا... بزدلا...اگه... راست میگین.... خودتونو نشون بدید!

با گفتن هر کلمه خم میشد و زیر میزها و پشت پرده ها را نگاه میکرد.

دراکو به سمت اسنیپ چرخید و با تعجب گفت:
- این دیگه چش شده؟

هنوز جمله دراکو تمام نشده بود که چشمان خشمگین آگوستوس در تلاش برای یافتن فراریان بر روی آنتونین قفل شدند. آنتونین هم برای لختی به چهره پای خیره شد و ناخواسته و بدون غرض لبخند ضعیفی حواله او کرد.اما این لبخند با انفجار خشم آگوستوس به سرعت محو شدند!

- ببنداون نیشتو! تو هم دستت با اونا توی یه کاسه هست. امروز من تکلیفمو با شما مشخص میکنم.متجاوزا!

و بدنبال این جمله به سمت انتونین از همه جا بی خبر یورش برد که توسط سه چهار اسلیترین مهار شد. اسنیپ و بارتی که از دو طرف اگوستوس را گرفتند و ناجینی هم بالافاصله بدور پاهای او پیچید.

- اروم باش چته تو، نکنه دوباره توی جیب ردات چیزی ریختن؟
- ولم کنید! بذارین اول اونا رو بکشم!
- می خوای دستور ارباب رو نادیده بگیری. یادت رفته که ارباب چی دستور داده!

چهره آگوستوس از شکل افتاد. ظاهرا در بیچاره گی مطلقی گرفتار شده بود.

اسنیپ وقتی مطمئن شد که اگوستوس آرام شده دوباره پرسید:

- چه اتفاقی برات افتاده؟
- چه اتفاقی... بیچاره شدیم...
-
- این هافلیها اومدن ردای منو بدون اجازه بردن که تمیز کنن اما...

استوریا با عصبانیت گفت:

- ایش... منو باش که چی فکر کردم، کاش یکی پیدا میشد رداهای منو می شست!کشتی ما!

- آخه شماها چی میدونین! توی جیب ردام... یادتونه دیشب ارباب از من خواسته بود تا یکی از گنجینهاشو براش از بانک بیارم... خب منم اونو اوردم ولی چون زود ماموریتمو انجام دادم... هیــــــــــــع... خب زود رسیدم...از طرفی چون ساعت 4 صبح بود ترسیدم ارباب بدخواب بشه ... بنابراین رفتم بخوابم. اما صبح که بلند شدم دیدم ردام نیست. اون احمقای گریفندوری اونو دوباره پر پودینگ کرده بودن و این هافلیها هم خواستن تمیزش کنن، اما... اما بجای ناپدید کردن لکه...

آگوستوس روی زمین پهن شد و ناله کنان گفت:

-مرلین کمکم کنه بدبخت شدم!


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۴ ۲۲:۱۸:۱۱
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۵ ۱۸:۱۰:۱۱

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۷:۱۸ دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
سوژه جدید:


صبح یک روز سر زمستانی در تالار اسلیترین:

آستوریا گرینگرس مطابق هر روز راس ساعت 6 برای بیدار کردن دراکو از خوابگاهش خارج شد.تالار عمومی مثل چند روز گذشته مملو از دانش آموزان ناشناس بود.نگاهی به اطراف انداخت.ظاهرا برای عده ای مکان خوابشان اهمیت چندانی نداشت.چون تعدای از دانش آموزان روی زمین،کاناپه و حتی میز به خواب رفته بودند.آهی کشید و وارد خوابگاه دراکو شد.


ساعتی بعد:

همهمه عجیبی در تالار حاکم بود.

-هی نویل،همه پودینگتو تو کیف من خالی کردی؟اوه..چه بامزه!منم همه شو ریختم تو جیب ردای اون آگوستوس از خودراضی.
-بچه ها،بیایین همه با هم مشقامونو بنویسیم.بعد از تموم شدنش میتونیم جلسه رفع اشکال تشکیل بدیم.بعدشم مشقای فردارو بنویسیم.عالیه ...نه؟
-بس کن هرمیون،ما که درس نمیخونیم.هی رون، من احساس میکنم پروفسور اسنیپ این روزا مشکوک شده.بیا درس و مشقمونو ول کنیم بیفتیم دنبالش و از ته و توی کارش سر در بیاریم.شنل نامرئی و طلسمهای نامشخص و دستکش بوکس و وسایل لازم رو هم داریم.
-نه بابا، اون چرب و چیلی رو ولش کن...بیا جلوی در اتاق اسمشو نبر کمین کنیم.همین که اومد بیرون بپریم روش و کلی بخندیم.جیباشم بگردیم،شاید هورکراکسی چیزی برای نابود کردن داشته باشه!
.
.
.
دانش آموزان اسلیترینی به دور از این هیاهو در گوشه ای از تالار غمگین و ناراحت نشست بودند.

-دیشب یکی از اینا زده مجسمه حفره شرارتو داغون کرده.میگفت احساس کردم بهم چپ چپ نگاه کرد...مالی ویزلی هم داشت پس مونده غذاهای نیم خورده بچه ها رو میریخت رو هم و همشونو جمع میکرد تو یه ظرفی.میگفت حیفه که اینا دور ریخته بشه.مخصوصا وقتی که برای شام قابل خوردنه!
-این که چیزی نیست.امروز صبح پا شدم دیدم چند نفر سرگرم امتحان کردن رداهای منن!میگن تو گروه اونا اینجوری بوده...از شدت صمیمیت یه کمد مشترک داشتن که معلوم نبوده چی مال کیه!هر کی هر ردایی رو که میخواست برمیداشت و میپوشید!

نارسیسا نگاهی به صورتهای کثیف و موهای چرب ویزلی ها انداخت و وحشتزده از جا بلند شد و در کمدش را قفل کرد.
دراکو با خشم و نفرت شیرین کاریهای جینی ویزلی را تماشا میکرد که ضمن رژه رفتن در تالار، چپ و راست به ملت جادوگر پیشنهاد تشکیل خانواده میداد.
-من فکر میکنم ارباب در مورد ادغام چهار گروه با هم اشتباه کرد.ارباب فکر میکرد فقط گروه جدش،اسلیترین برای این مدرسه کافیه...ولی اینا غیر قابل تحملن!ببینین تالار ترو تمیزمون به چه روزی افتاده!

سوروس که شیشه روغن مویش را گم کرده بود با دیدن مالی ویزلی که سرگرم سرخ کردن چند سوسیس با روغن عجیبی بود،از پیدا کردن آن ناامید شد و بدون اینکه به نگاههای عاشقانه نجینی پاسخ دهد کنار دراکو نشست.
-من فکر میکنم باید ارباب رو متوجه کنیم که این ایده جالبی نبوده.خودش کجاس؟هنوز بیدار نشده؟




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ جمعه ۱ بهمن ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
حالا که هیچکس پست نمیزنه،خودم میزنم.
____________________
تالار اسلیترین

-نه...نه من نمیخوام از ژام تکون بخورم.
-مرلین بهمون رحم کنه.کروشیو ها رو ما خوردیم،آه و ناله هارو مورفین میکنه.کسی از شما کمک نخواست.
-منم با سوروس موافقم.اگه نریم...

بدین ترتیب،مرگخوارا آماده ی آپارات به خونه ی خاله ی لرد شدن.

خونه ی خاله ی لرد

سوروس در زد و مرگخوارا رفتن تو.
-سلام بچه ها،چه عجب از خواب بیدار شدین!
-سلام خاله جون.لرد رو...چیزه یعنی خواهر زادتون رو ندیدین؟
-چرا با سالی و آستور رفتن خونه ی من و بسازن.
ملت:
-منظورتون سالازار و آستوریاس؟مگه میشه؟سه تایی که نمیتونن.
-به به چه عجب.

مرگخوارا با شنیدن صدای لرد از پشت سرشون،یاد بدن درد هاشون افتادن.
-سرورم ما اومدیم کمک.
-بلاتریکس کم کم داشتم نگران میشدم.
-نه....نه ما حالمون خوبه.

سر ساختمون
-ارباب همچین گفتین بریم سر ساختمون که من فکر کردم الان خونه رو ساختین تموم شده.
-ایوان فکر کردی این آستوریا کار میکنه؟
-اِ...سرورم-
-همش میگه بلد نیستم.
آستوریا:
-از بین شما کی ورد ساختمون سازی رو بلده؟

از بین مرگخوارا دست روفوس رفت بالا.
-روفوس...هوم...خوبه؛یه قصر برام میسازی عین همونی که دیشب گفتم.
-جسارتاً سرورم من اون موقع بیهوش بودم.

لرد چشمم غره ای به روفوس رفت و دوباره قصر مورد نظرش رو براش توصیف کرد.

دو ساعت بعد
-فهمیدی؟
-بله فکر کنم.
-اگه موفق شی شام یه هفته ی بلا رو به جای نجینی تو میخوری.
نجینی:فیسا هیوس شاس؟(چرا از کیسه ی سالازار میبخشی؟(
-هاس فیوسیوش هیس.(بابا من یه چیزی گفتم که اون کار کنه.(

یک ساعت بعد خونه ی خاله جون لرد،حاظر و آماده بود؛ولی خاله ی لرد نمیخواست تنها اونجا زندگی کنه.
-تامی تو زن و بچه داری؟
-کی؟من؟
-خب حالا که نداری،بیا با من زندگی کن.
-اِم...خاله جون من خیلی خوشحال میشم،ولی اونوقت دوستام و چیکار کنم؟
-خب اونارم بیار.با اینکه هنوزم نفهمیدم شما ها چطوری تو یه ساعت یه همچین خونه ای ساختین،ولی بیاین همه با هم زندگی کنیم.

لرد که واقعاً دلش میخواست واسه عیدا یکی باشه که باهاش جشن بگیره قبول کرد.
-باشه خاله.
مرگخوارا:

پایان سوژه


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱ ۱۲:۱۶:۲۰
ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱ ۱۲:۱۸:۴۱



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ یکشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
-خب چیزه...جسارتاً شنیدم که قلقکیه...
-اَه...ارباب خسته شد.بیا اینجا این آجر هارو بچین رو هم تا من جدّ ام رو بیدار کنم.
-چشم.

و سپس در عرض چند ثانیه جاهاشون رو عوض کردن.

-سرورم این یه جاییش میلنگه.
-اِ...خودت تنهایی گفتی؟
-اِم...چیزه...خب راستش...
-آستوریا حرف نزن؛کار کن.

بیست دقیقه ی بعد
-اِ...چه اعجب جد بزرگوارم بالاخره بیدار شدن.
-مگه صدام کردی؟
-همچین یه کوچولو.
-سرورم نتیجه ی زحمت های منه ها.
-آستوریـــا کار کـــن.
-خب چیکار کنم اینا درست نمیشن.

تالار اسلیترین

-وای چرا دنیا داره دور سرم میچرخه؟
-شاید بخاطر اینه که یه خورده کروشیو خوردیم.
-آره-وای بچه ها میگم تا نفری پنجاه تا کروشیو ی دیگه نخوردیم،بریم خونه ی خاله ی لرد واسه بازسازی خونه کمک کنیم.




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۴:۳۰ جمعه ۲۴ دی ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

لردسیاه پس از سالها یادش افتاده که خاله پیری داره!احساسات و عواطف خانواده دوستی بر لرد غلبه میکنه و لرد به دیدن خاله اش میره.خاله لرد، پیرزنیه که تو خونه کوچیک و خرابی زندگی میکنه.لرد جوگیر میشه و به خالش قول میده که خونه خاله رو مثل قصر درست کنه و از همین فردا هم کارشو شروع کنه.برای همین مرگخوارا رو احضار میکنه و موقتا به همراه اونا به تالار اسلیترین برمیگرده.لرد سیاه به دلایلی همه مرگخوارا رو کروشیو میکنه و مرگخوارا بیهوش میشن. به جز آستوریا که تو خونه خاله لرد مونده و سالازار که همونجا تو تالار اسلیترین خوابش برده!

لرد باید از فردا ساختن خونه رو شروع کنه...ولی مرگخوارا بیهوشن!

_______________________

-سالازارکبیر؟سالازار خالی؟سالی؟جد؟پیرمردخرفت؟سبزک؟...سبزینه؟...بابا چرا بیدار نمیشی؟عجب خواب سنگینی داره ها!

لرد سیاه هفتیمن پارچ آب را روی سر سالازار خالی کرد ولی سالازار در کمال آرامش به خرو پفش ادامه داد.لرد با ناامیدی نگاهی به ساعت انداخت...نزدیک صبح بود.چاره ای نداشت.سالازار را کول کرد و به مقصد خانه خاله پیرش آپارات کرد.
.
.
.
-سلام خاله جان!
-سلام پسرم.سالازارم کشتی بالاخره؟...میگفتن تو قاتلی!میگفتن پدر بیچارتم کشتی...من باور نکرده بودم!
-نه خاله جان!من و قتل؟!فقط خوابش برده.لطفا به آستوریا بگین بیاد که کار ساختن خونه رو شروع کنیم.بقیه بچه ها هم وقتی وسایلشونو جمع کردن خودشونو میرسونن.

خاله لرد به داخل خانه محقرش رفت و چند دقیقه بعد به همراه آستوریا که مشخص بود دیشب به راحتی خوابیده و صبح صبحانه مفصلی خورده از خانه خارج شد.لرد چشم غره ای به آستوریا رفت و خاله را مرخص کرد.
-خب آستوریا.وقت نداریم.بچه ها فعلا در دسترس نیستن و خودمون باید کارو شروع کنیم.من شروع میکنم و تو در حین انجام دستورات من سعی کن سالازارو بیدار کنی.چون اون تو ساختن هاگوارتز سهیم بوده و در این کار تجربه داره!تازه تالار اسرار به اون بزرگی رو هم تنهایی ساخته بود.


نیم ساعت بعد:

-آستوریا، آجر!
-چشم ارباب.همین الان!

آجر پرتاب شده توسط لرد سیاه با مهارت خاصی گرفته و با دقت روی آجر اول گذاشته شد.ولی...
-اَه...نمیفهمم!چرا همش میفته؟!

آستوریا که سرگرم انجام حرکات رزمی روی سالازار برای بیدار کردن او بود جواب داد:
-ارباب ببخشید که در کارتون دخالت میکنم.ولی بهتر نیست از جادو استفاده کنین؟فکر نمیکنم اینجوری به نتیجه برسیم!

لرد با جدیت به آجر دوم اخطار داد که روی آجر اول قرار بگیرد ولی بی فایده بود!
-آخه...اصلا کی از تو نظر خواست؟ارباب هرگز لزومی ندید که جادوهای خانه سازی رو یاد بگیره!ارباب صاحب قصر بود.ارباب جادوگر بزرگیه و جادوهای بزرگ رو بلده!این جادوی کوچیک و مسخره ای بود که هرگز به درد ارباب نمیخورد.بیدار نشد اون جسد؟برای چی داری قلقلکش میدی؟




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
و اینگونه شد که لرد پس از شام با مرگخوارن اسلیترین راهی خانه شد.

تالار اسلیترین

- نفر بـــــــــــــــــــــــعدی... هووم... کجا ایوان! فکر کردی ارباب کورِ! ... یالا بشمار، 50 تا کروشیو که شد اعلام کن!... کروشیــــو 1... کروشیـــــــــــو 2 ...

- اوه...کشتیشون نوه اییَم! آخه مگه اینا چکار کردن؟!!

این دهمین باری بود که سالازار از لرد سیاه این سوالِ بدون پاسخ را می کرد.از زمانی که وارد تالار شده بود تا ا« زمان تنها کاری که کرده بود کروشیو کردن بود.

سالازار متعجب از رفتار نوه اش، به جمع مرگخوارن درب و داغان شده اسلیتر که یکی پس از دیگری بر روی زمین می افتادند نگریست.

- کروشیــــــــــــــــــــــــــــــــــو 49...کروشیـــــــــــــــــــــــــــــــــــو 50!

سرانجام لرد سیاه با به پایان رساندن مجازات اخرین فرد گروه، روی صندلی مار نشان اسلیتر نشست و کمی از معجون آرامشی که اسنیپ تهیه کرده بود، مزمزه کرد تا نفسش به حالت عادی برگردد.

بالاخره به حرف آمد و گفت:
- برای امشب کافیه! حالا خوب گوشاتونو باز کنید، می خوام تا 72 ساعت یه خونه... نه... یه کاخ با این ویژگی ها بسازید:

مجلل، ضد مشنگی، سبز رنگ، ضد نقشه برداری، دارای اتاقای فراوون، دخمه و سرداب در حد لزوم، اتاق بازی و خواب برای ناجینی... و اوه بله یه اتاق خواب و بازی دیگه برای باسیلیک، دوتا طویله یکی برای تسترال و حونورهای مورد نیاز و یکی هم برای ... برای ... مواقع ضروری و....

دو ساعت بعد

- ... رنگ روکش دمکنی هام سبز خال خالی باشه و پاتیلشم نقره ای درخشان! خب فکر کنم کافی باشه... حالا که دونستید من چی میخوام، می تونید...

لرد به جمع ولو شده بر زمین نگاه کرد.

دو ساعتی میشد که مرگخواران بی هوش بودند و تنها شنوده اش( سالازار ) هم خوابش برده بود!

- هووم... فکر کنم دُز کروشیوهام بالا بوده

اکنون 20 مرگخوار اشو لاش شده روی دستش مانده بود و فردا هم باید خانه خاله اش را می ساخت. ظاهرا تنها آستوریا جان سالم بدر برده بود!

حالا باید چکار میکرد؟


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۳ ۲۰:۳۹:۳۳
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۴ ۸:۵۰:۰۴

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ جمعه ۱۷ دی ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
نیم ساعت بعد؛خونه ی خاله ی لرد

همه ی مرگخوارا روی زمین نشسته بودند و از نوشیدنی مشنگی خاله ی لرد مینوشیدند و دعا میکردن اون روز هیچوقت به پایان نرسه.
هر باری که خاله ی لرد به آشپزخونه میرفت،مرگخوار ها یکی یکدونه کروشیو نوش جان میکردند تا دفعه ی دیگه فرق بین ارباب و مرگخوار رو بفهمن.

-آخی تامی چه دوستای باحالی داری.از مدرسه میان؟
ملت:
-مدرسه؟نه...چطور؟
-آخه همه یه جور لباس پوشیدن.
-آها...چیزه...نه از کالج میان.
-ببخشید ارباب این که گفتین چیه؟
-حالا بعدن عارض میشم خدمتتون.
-خب تنبلی بسه.کی کارو شروع میکنین؟
-ببخشید خاله جون کدوم کارو؟
-بازسازی خونه ی من رو دیگه.
-آها فردا...الان با بچه ها میریم خونه،فردا صبح کارو شروع میکنیم.
-نه...نه...خونه چرا همینجا میمونیم دیگه.
-اصلاً فکرشم نکن دراکو.من با شما ها کار دارم.

ملت:
-خاله جون یکی از دوستات رو بذار بمونه پیش من،تازه از تنهایی درومدم.
-ام...چیزه...خب از اونجایی که آستوریا تازه اومده توی پست،اون میتونه بمونه.

آستوریا:
-ولی بعدن راجب امروز حرف میزنیم با هم.
-




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۹

دراکو مالفوی old7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از گیل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
با عرض پوزش از آتوریای عزیز من پست آگوستوس رو ادامه میدم چون ایشون زودتر زدن!



دراکو این را گفت و چوبدستیش را محکم در دست گرفت. با احتیاط جلوی خانه رفت و با یک تکان چوبدستی در قدیمی را بدون هیچ قژقژی باز کرد. آرام آرام در فضای کوچک خانه فکسنی جلو رفت، ظاهرا خانه متروکه بود اما ناگهان چشمش به نوری خورد که از زیر در یکی از اتاق ها بیرون آمده بود.
دراکو با احتیاط در را باز کرد به طوری که با چوبدستی قلب فردی که احتمالا پشت در بود را نشانه رفته بود!

- به به به دراکو جون! خوش اومدی، قدم رنجه کردی، بیا تو چرا وایسادی؟ بقیه بچه ها نیومدن؟
دراکو:
- بیا تو خاله بیا، دوستای تام هم خواهر زاده های منن بیا بغلم!

بیرون خانه مرگخوار ها با شنیدن صدای مهربان لرد شوکه شده بودند.
- به نظر شما این خود لرده؟
- مگه میشه آستوریا؟ لرد با دراکو که یه مرگخوار سادست این جوری صحبت کنه؟ باز من باشم یه چیزی!
- تو از آب گل آلود ماهی نگیر بلا! اون زنه هم بهش میگه تام.
- بهتره ما هم بریم تو تا بفهمیم چه خبره.

داخل خانه دراکو با فکی که روی زمین کشیده میشد به سمت لرد رفت و سپس لرد او را در آغوش گرفت. سپس لرد خیلی آهسته در گوش دراکو زمزمه کرد: حیف که نمیخوام جلوی خالم لرد باشم وگرنه جوری حالتو میگرفتم که بفهمی اربابی گفتن و نوکری!
لرد موقتا یک گاز محکم از لپ دراکو گرفت تا بعدا حسابی تلافی کند!
دراکو در دل گفت: عجب روزگاری شده ها! ارباب خودش مثل مشنگ ها رفتار میکنه اون وقت به من گیر میده

ناگهان تمام مرگخوار ها به داخل اتاق هجوم آوردند. همه از سر و کول هم بالا میرفتند تا در آن اتاق کوچک لرد را ببینند و مطمئن شوند که خود اوست که اینگونه مهربان شده ...


بوق بر مدیران







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.