حالا که هیچکس پست نمیزنه،خودم میزنم.
____________________
تالار اسلیترین-نه...نه من نمیخوام از ژام تکون بخورم.
-مرلین بهمون رحم کنه.کروشیو ها رو ما خوردیم،آه و ناله هارو مورفین میکنه.کسی از شما کمک نخواست.
-منم با سوروس موافقم.اگه نریم...
بدین ترتیب،مرگخوارا آماده ی آپارات به خونه ی خاله ی لرد شدن.
خونه ی خاله ی لردسوروس در زد و مرگخوارا رفتن تو.
-سلام بچه ها،چه عجب از خواب بیدار شدین!
-سلام خاله جون.لرد رو...چیزه یعنی خواهر زادتون رو ندیدین؟
-چرا با سالی و آستور رفتن خونه ی من و بسازن.
ملت:
-منظورتون سالازار و آستوریاس؟مگه میشه؟سه تایی که نمیتونن.
-به به چه عجب.
مرگخوارا با شنیدن صدای لرد از پشت سرشون،یاد بدن درد هاشون افتادن.
-سرورم ما اومدیم کمک.
-بلاتریکس کم کم داشتم نگران میشدم.
-نه....نه ما حالمون خوبه.
سر ساختمون-ارباب همچین گفتین بریم سر ساختمون که من فکر کردم الان خونه رو ساختین تموم شده.
-ایوان فکر کردی این آستوریا کار میکنه؟
-اِ...سرورم-
-همش میگه بلد نیستم.
آستوریا:
-از بین شما کی ورد ساختمون سازی رو بلده؟
از بین مرگخوارا دست روفوس رفت بالا.
-روفوس...هوم...خوبه؛یه قصر برام میسازی عین همونی که دیشب گفتم.
-جسارتاً سرورم من اون موقع بیهوش بودم.
لرد چشمم غره ای به روفوس رفت و دوباره قصر مورد نظرش رو براش توصیف کرد.
دو ساعت بعد-فهمیدی؟
-بله فکر کنم.
-اگه موفق شی شام یه هفته ی بلا رو به جای نجینی تو میخوری.
نجینی:فیسا هیوس شاس؟(چرا از کیسه ی سالازار میبخشی؟(
-هاس فیوسیوش هیس.(بابا من یه چیزی گفتم که اون کار کنه.(
یک ساعت بعد خونه ی خاله جون لرد،حاظر و آماده بود؛ولی خاله ی لرد نمیخواست تنها اونجا زندگی کنه.
-تامی تو زن و بچه داری؟
-کی؟من؟
-خب حالا که نداری،بیا با من زندگی کن.
-اِم...خاله جون من خیلی خوشحال میشم،ولی اونوقت دوستام و چیکار کنم؟
-خب اونارم بیار.با اینکه هنوزم نفهمیدم شما ها چطوری تو یه ساعت یه همچین خونه ای ساختین،ولی بیاین همه با هم زندگی کنیم.
لرد که واقعاً دلش میخواست واسه عیدا یکی باشه که باهاش جشن بگیره قبول کرد.
-باشه خاله.
مرگخوارا:
پایان سوژه
ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱ ۱۲:۱۶:۲۰
ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱ ۱۲:۱۸:۴۱