هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#61

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
لودو که گویا بسیار ترسیده بود گفت : « ما کجاییم ؟ »
بورگین با صدای دورگه پاسخ داد : « حدود پنج متر سقوط کردیم ... یعنی حدودا دو طبقه افتادیم پایین!»
در این میان صدایی شنیده شد که احتمالا متعلق به اریکا بود : « لوموس »
پرتو های نور در اتاق تاریک پراکنده شدند و کم کم منظره خوف انگیز آن اتاق پدیدار شد: اتاق کوچک بود و دیوار های سنگی داشت که تا حدود پنج متر بالاتر ادامه می یافت.
کف اتاق سیاه یک دست بود و چندین اسکلت بزرگ انسان درون آن به چشم می خورد!!
پیوز در حالی که سعی می کرد موقعیت را شوخی جلوه دهد گفت : « چه خوب که من مُردم !!» تصویر کوچک شده
در جواب او ماندانگاس ناگهان شروع به صحبت کرد : « اینجا باید یک سیاهچال باشه ... فکر نمی کنم بیرون اومدن از اون برای هافلپافی های اصیل کار سختی باشه درسته ؟ »
درک با ناراحتی گفت : « چطور می خوای از اینجا بری بیرون ؟ »
لودو نگاه افتخار آمیزی به پیوز کرد و گفت : « ما یک روح توی گروهمون داریم درک ، اون می تونه پرواز کنه و از دیوار ها رد بشه ... و این یعنی اینکه اون می تونه یک راهی پیدا کنه ! »
پیوز با ناراحتی گفت : « باشه باشه ... یه فکری براش می کنم ! »
سپس اطراف اتاق که تقریبا پنج متر در پنج متر بود گشتی زد و هر چند وقت یک بار می ایستاد و سرش را از دیوار رد می کرد ، بعضی وقت ها کلا وارد دیوار می شد و بعد بر می گشت. وقتی پیوز یک دور کامل زد برگشت و با لحنی نا امیدانه گفت: « یک طرف اتاق به ضلع غربی برج می رسه و یک طرف به ضلع شمالی ... یعنی اگز دیوار رو خراب کنید رو به شمال وایسادین ... ولی مشکل اینجاست که ما در طبقه دوازدهم هستیم !! »
لودو با ناراحتی پرسید : « دو طرف دیگه چی ؟ »
پیوز گفت:« طرف جنوبی دیواره ... تا چشم کار می کنه دیواره و این دیوار اونقدر کلفته که میرسه به دیوار بیرونی برج ! ... طرف شرقی هم می رسه به بالا راه پله یعنی باز هم ارتفاعش زیاده و ما مجبور میشیم نه طبقه بپریم ! »
سپس گفت : « فقط یک راه مونده ! »
سپس رو به اریکا کرد و گفت : « باید یک طناب جادویی اینجاد کنیم و بریم بالا ... شقف اتاق مستقیم می رسه به طبقه چهاردهم ... و بعد از اونجا می تونیم برین به طبقه پانزدهم یعنی بالاترین طبقه برج ! »
اریکا نگاهی به اطراف کرد سپس چوبدستی اش را به سمت سقف اتاق گرفت و فریاد زد : « دیفندو ! »
سقف منفجر شد و تکه های سنگ و خاک آن پایین ریخت و اعضای گروه مجبور شدند جا خالی بدهند !
پیوز بالا رفت و گفت : « من کشیک میدم و در تاریکی ناپدید شد ! »
لودو رو به اریکا گفت : « به یک طناب احتیاج داریم ! »
اریکا دوباره چوبش را به سمت سقف گرفت و گفت :
« کارپن کاردد »
طنابی به رنگ نقره ای مایل به بنفش از چوبش خارج شد و جایی در تاریکی های سقف روی یکی از دیوار ها محکم شد .. اریکا رو به بچه ها گفت : « زود باشین .. برین بالا ! »


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۲:۵۵:۵۷
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۶:۴۲:۱۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#62

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
تمامی هافلپافی ها یکی یکی از طناب بالا رفتند ...
سرانجام اریکا به عنوان آخرین نفر از طناب بالا آمد و لبخندی به پهنای صورت دیگر هافلپافی ها تحویل داد.
_ خب حالا رسیدیم و همون طور که پیوز گفت باید بریم طبقه بالا ... ولی پیوز ، اینجا هیچ راهی نیست!

پیوز چرخی زد ولی این بار بدون جواب مانده بود! این بار دیگر روح بودنشش به درد نمیخورد این بار تنها عاملی که برای آنها در این زمان کارآمدی داشت،فکر و اتحادشان بود و همین دو عامل باید آنها را از این مخمصه نجات می داد.

دنیس در حالی که اضطراب را میشد در چشمانش خواند گفت : این کار رو بسپارین به من!
و چوبش را به طرف سقف گرفت و طلسمی را زمزمه کرد.
_ بروکین بروک
اختری قرمز رنگ از نک چوب دنیس با ظرافت ولی فشار زیاد خارج شد و به سقف خورد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد...!

لودو در حالی که با آستینش عرقی را که بر پیشانی اش نشسته بود پاک میکرد نفس عمیقی کشید و گفت : تو کافه که بودیم از یک فرد قهار در همین زمینه ها اطلاعاتی از همین برج پرسیدم...مکانیزم و طلسم هایی که اینجا به کار رفته اونقدر پیچیده است که حتی بعضی از جادو ها در اینجا عمل نمی کنه.
_ مسلماً این طبقه بدون در و راهرو نیست ... باید مرگ خواران و لرد ولدمورت برای امنیت اینجا راهرو های مخفی گذاشته باشند!

_ باید به دنبال نکات هرچند کوچک ولی مهم بگردیم...اینجا دیوارهاش صافه پس پیدا کردن نکاتی متغیر با همسانی دیوار نباید سخت باشه.

سپس او و بعد دیگر هافلی ها به پیروی از وی مشغول گشتن دیورا ها شدند...

در داخل اتاق هیچ صدایی از هیچ کس بیرون نمی آمد.
همه مشغول گشتن بودند...

_ هی من اینجا یک چیزی پیدا کردم.
این صدای بورگین بود که با دست در تاریکی به یک دستگیره اشاره میکرد که گویا به سنگ آویز شده بود...

اریکا بلافاصله چوبش را بیرون آورد و به طرف آویز فلزی سنگ گرفت...
_ ورنانور
دستگیره تکانی خورد و به طرف جلو حرکت کرد گویا دستی نیرومند در حال کشیدن آن بود...

کمی بعد راه پله ای تاریک در جلوی رویشان دیده شد...
لبخندی از سر پیروزی بر لبان هافلپافی ها نشست ولی نمی دانستند که پایان هر خنده ای گریه ای هم هست ...

لودو که اولین قدم را بر روی راه پله گذاشت افسونی دقیقاً از پشت سرش کمانه کرد و به پشتش خورد و باعث شد با فریادی بر روی زمین بیفتد...

اریکا هراسان فریاد زد : مرگ خوارا!
و با دست به جایی که شش ، هفت مرگ خوار با رداهایی سیاه دیده میشد اشاره کرد!


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۶:۵۴:۲۶


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#63

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
اریکا کمی عقب رفت و در عوض لودو ، ماندانگاس ، ارنی ، پیوز ، بورگین و بقیه اعضا جلو آمدند. ارنی ، اما ، اریکا و پیوز از پشت ، لودو ، ماندانگاس و بورگین و درک رو پشتیبانی می کردند !
لودو رو به مرگخواران کرد. تعدادشان حدود ده نفر بود و چوبدستی هایشان را جلو گرفته بودند. ناگهان لودو فریاد زد : « اگسپلیارموس »
مرگخواران که غافل گیر شده بودند ناگهان حالت نظامی گرفتند ولی دو نفر از آنها خلع سلاح شدند و ناچار به ردیف عقب پناه بردند.
جنگ سخت شروع شد. پیوز که هیچ طلسمی بهش اثر نمی کرد در این میان سعی می کرد با پرتاب اشیا و اعمال طلسم ها پیشرفته مرگخواران رو مغلوب کند.
ماندانگاس فریاد زد : « تاراتالگرا »
یکی از مرگخوار ها کنترل پا هایش را از دست داد و از پله ها به پایین پرتاب شد.
حالا فقط پنج مرگخوار باقی مانده بودند. یکی از آنها فریاد زد : « اینکارسروس » و بلافاصله دست های ماندانگاس بسته شد. دیگری یک ورد فرولا به سمت لودو فرستاد و لودو هم با بدنی طناب پیچی شده روی زمین افتاد.
بورگین که حالا با کمک درک و اریکا و ارنی به جنگ ادامه می داد از یک طلسم کروشیو جا خالی داد و در حالی که یک طلسم اینکارسروس به سمت مرگخواران می فرستاد فریاد زد : « اما ، پیوز ... زود برین و گوزکن طلایی رو بردارین ... »
اما در همان لحظه


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۲۱:۳۰:۱۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
#64

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
قبل از آنکه اِما و پيوز قدم از پيش بردارند پنج مرگخوار ديگر در جلوی پلکان ظاهر شده، راه آن­ها را سد نمودند. درست در همان زمان بورگين، درک، اريکا و ارني نيز خلع سلاح شدند.
مرگخوارها از دو طرف حلقه­ی محاصره­شان را تنگ­تر مي­کردند و هافلپافي­هاي اصيل به ناچار گرداگرد لودو و دانگ، پشت به پشت يکديگر جمع آمدند. لحظه­ای بعد لبخند چندش­آوری بر لب مرگخواران نشست و دندان­هاي زردشان را نمايان ساخت...
- اينکارسروس!
ده مرگخوار، يکصدا اين ورد را بر زبان راندند و سيل ريسمان­هاي در هم تنيده در فضا جاری گشت. اکنون همه­ی بچه­ها تقلا مي­کردند بلکه خود را از بند طناب­ها آزاد گردانند اما فايده­ای نداشت؛ حتي پيوز نيز بر اثر طلسم انجماد يکي از مرگخوارها اسير و آخرين روزنه­ی اميد بر روی هافلپافی­هاي اصيل بسته شد.
- خيلی خب، حرکت کنيد! اين مزاحم­ها رو به نوک برج مي­بريم!
در تمام طول راه دستان خراشيده­ی بچه­ها پي باز کردن طناب­ها و چشمان درمانده­شان به دنبال راهي برای فرار در حرکت بود. مرگخواران آن­ها را از پله­ها بالا و بالاتر مي­بردند و صدای قهقهه­هاي مستانه و نيش و کنايه­هاي دردناکشان در راهروها مي­پيچيد.
سرانجام آخرين پلکان را نيز پشت سر گذاشته و به راهروی عريض سربازی که گويا بلندترين نقطه­ی برج بود رسيدند. سرتاسر راهرو را مشعل­هاي فروزان فرا گرفته بود و در آخر به دو در منتهي ميشد. با ديدن آن درها چشمان لودو برقی زد و بر سرعت ساييدن طنابش افزود، يکي از آن دو در آن­ها را به گورکن طلايي مي­رساند!
بـلـه... بالاخره موفق شد! او که عقب­تر از همه حرکت مي­کرد بدون سر و صدا ريسمان­ها را باز و دستش را به سوی نزديک­ترين مشعل دراز نمود...


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۲:۲۵:۳۶
ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۲:۲۹:۴۶


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
#65

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
لودو همچنان حرکت می کرد. در سمت راست پنجره ای کوچک بود که پرده های مخملی و سرخ رنگ داشت. لودو درنگ نکرد. دست ماندانگاس را باز کرد و در گوشش گفت : « چوبدستی ها را می خوام. »
سپس با مشعلی که برداشته بود اول پرده و سپس لباس مرگخواری که چوبدستی ها را گرفته بود به سرعت آتش زد.
همه مرگخواران به سرعت برگشتند. لودو با یک حرکت سریع مشعل را به صورت سه چهار تا از مرگخواران کوبید و سپس آن را یه سمت بقیه مرگخواران پرت کرد.
در همین لحظات مرگخواری که لباسش آتش گرفته بود می سوخت و ماندانگاس هم از غفلت او استفاده کرده چوبدستی ها را برداشت.
تمام این اتفاقات در کمتر از ده ثانیه روی داد و لودو چوبدستیش را چنگ زد و بلافاصله یک طلسم استیوپفای به سمت مرگخواران فرستاد. سه نفر از مرگخواران کور شده بودند و طلسم لودو یکی دیگر را بیهوش کرد. ماندانگاس در این میان داشت چوبدستی هافلپافی ها اصیل را پس می داد و دست آنها را باز می کرد. لودو در مقابل هشت مرگخوار مقابلش هیچ راهی نداشت به جز اینکه همه طلسم ها را به سرعت دفع کند . کمک سریع رسید. اما ، ارنی و اریکا سر رسیدند و دانگ هم لحظاتی بعد با بورگین و درک و پیوز آمدند.
طلسم های سرخ و زرد و سبز و آبی از همه طرف پراکنده می شد. مرگخواران مبارزه می کردند و هشت مرگخوار بالحق بر هشت هافلپافی اصیل برتری داشتند.
درست در لحظه ای که یک طلسم بیهوشی که یکی از مرگخواران فرستاده بود به سینه بورگین خورد در باز شد و چندین مرد وارد شدند ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۳:۰۶:۵۱
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۳:۳۰:۱۸

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶
#66

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
ناگهان صدای فریادی در آن سالن بزرگ طنین انداخت : صبر کنین ببینم ، اینجا چه خبره ؟
این صدا متعلق به یکی از همان مردانی بود که جلوتر از بقیه ، از در مذکور وارد شده بودند . به دنبال فریاد آن مرد ، همراهان او به سرعت همه ی افراد حاضر در سالن ، مرگخواران و هافلپافی های اصیل را ، طی حرکتی غافلگیرانه خلع سلاح کردند ، پیش از هر گونه عکس العملی از جانب آنها .
سر و صداها خوابید و سکوتی سنگین سالن را در برگرفت . آرم وزارتخانه بر سینه های آن مردان خودنمایی می کرد . ماندانگاس که با دیدن آرم وزارتخانه خیالش آسوده شده بود ، با اشاره ای پنهانی ، به بچه ها اطمینان داد که همه چیز مرتب است .
پنج دقیقه بعد همه ی آنها در یکی از همان دو اتاق مذکور بودند . در حالی که توانایی هرگونه عکس العملی از آنها سلب شده بود .
همان مردی که به نظر سر دسته ی افراد وزارتخانه به نظر می رسید ، پس از اینکه اطمینان حاصل کرد که هیچ راه فراری برای آنها وجود ندارد ، بر روی صندلی ای مقابل آنها نشست و با تحکم پرسید : باید توضیح بدین که اینجا چه کار می کنین .
نگاه او درست روی لودو که جلوتر از همه بود ثابت ماند .
لودو سرش را با حالتی کلافه تکان داد و با تردید شروع کرد : خب ... راستش ما برای انجام کاری مجبور شدیم بیایم توی برج ... اینا همه دوستان من هستن ، هافلپافی های اصیل . ولی ... با این مرگخوارها روبرو شدیم . حضور مرگخوارها اونم در چنین جایی واقها عجیب بود . می تونستن خرابکاریهای زیادی رو به طور پنهانی به بار بیارن . به خاطر همین هم ما تصمیم گرفتیم که اونا رو دستگیر کنیم. اولش تعدادشون تا این اندازه نبود . ولی کم کم سروکله ی بقیه شون پیدا شد . مطمئنا شماها می دونین که اونا مرگخوارن . توی این مورد که شکی نیست . ولی خب ... این یه مسئله ی کاملا مبرهنه که اونا توانایی جادوییشون از ما بیشتره . به همین خاطر هم وقتی که تعدادشون زیاد شد ، چیزی نمونده بود که ما الان اسیر اینها باشیم ، بدون اینکه کسی بفهمه .

آن مرد نگاهی عجیب به لودو انداخت و سپس با شک و تردید به بقیه ی بچه ها خیره شد . بعد به چند مردی که پشت سرش بودند اشاره کرد تا مرگخواران را از آن اتاق خارج کند . به دنبال آنها خودش هم از اتاق بیرون رفت .

بورگین : به نظرتون حرفای ما رو باور می کنن ؟ آخه ما که نگفتیم دقیقا برای چه کاری اومدیم اینجا . اگه بپرسن چی بگیم ؟
پیوز : حداقلش اینه که ما مرگخوار نیستیم . از این نظر نمی تونن به ما اتهامی بزنن .
اِما و اریکا که هر دو دستان هم را با نگرانی گرفته بودند ، یکصدا گفتند : فقط چند دقیقه ی دیگه ... گذشت زمان همه چیز رو معلوم می کنه .

پس از انتظاری تقریبا طولانی ، در اتاق ، بار دیگر باز شد و همان مرد وارد شد . در دستان او جسم تقریبا بزرگی خودنمایی می کرد که در پوششی قرار داشت . او در مقابل هافلپافی ها قرار گرفت و گفت : ما همین الان در طی ارتباطی که با وزارتخونه داشتیم ، متوجه شدیم که همه ی حرفهای شما کاملا درسته . اون چند نفر همه شون مرگخوار بودن . در واقع اگه حضور نابهنگام شماها نبود ، اونها می تونستن به بسیاری از اطلاعات مخفی اینجا دست پیدا کنن . ولی شماها مانع از تحقق هدفشون شدید . بابت این کار ازتون ممنونیم . گفتین هافلپافی هستین ، درسته ؟
همه با تکان سر حرف او را تایید کردند .
مرد دستش را پیش برد و آن جسم را به ماندانگاس داد : فکر می کنم که این بتونه زحمتهای شما رو جبران کنه. اگه دیر میرسیدین ممکن بود دیگه این وجود نداشته باشه . چون هدف مرگخوارها در واقع همین بوده تا به لردسیه تقدیمش کنن .
ماندانگاس با کنجکاوی پوشش آن را باز کرد .
هافلپافی ها : گورکن طلایی هافلپاف ؟!
مرد : هر چی باشه ، به جد بزرگتون ، هلگا هافلپاف مربوطه . امیدوارم به خوبی ازش مراقبت کنین . افتخار بزرگی نصیبتون شده . همین الان هم شماها رو سالم می رسونیم مدرسه . به امید دیدار.

بچه ها با خوشحالی به هم نگاه کردند. بالاخره به هدفشان ، گورکن طلایی ، دست یافته بودند !


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۶
#67

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
و لرد ولدمورت زنده شد!!
______
وحشت...اون برمیگرده... امشب...میاد و همه مونو میکشه..لرد سیاه ووووو
_لرد سیاه؟پرفسور لرد سیاه چی؟پرفسور؟

_بله عزیزم؟کارتو تموم کردی؟

_ نه نه.شما همین الان گفتین لرد سیاه میاد و هم ما رو میکشه.
با چشمان بزرگش که زیر اون عینک ته استکانی بو.د به وی نگاه عجیبی کرد وگفت:
من گفتم؟ شما حالتون خوبه آقای پاتر؟میخوایید من ...

آلبوس سوروس سریع حرفشو قطع کرد و با عجله گفت:
شما همین الان گفتین.همه کلاس شنیدن.
سیبل نگاهی به کلاس انداخت.تمامی دانش آموزان با نگاهایی انگیخته از ترس و تعجب به وی چشم دوخته بودند نگاه دیگری به هری انداخت و با لحن همیشگی گفت:
اگر لر..د..سیاه میخواست بیاد من حتما توی فنجون چایم نشانش رو میدیدم.تازه لرد دلیلی نداره که بیاد.لرد پدرت رو میخواست که اونم دیگه از مدرسه رفته.پس برا چی باید بیاد؟

آلبوس سوروس نگاه معنا داری به تد،برادر ناتنیش کرد و خطاب به پرفسور گفت:
پرفسور.من و تد باید بریم پیش مدیر مدرسه.یک موضوعی پیش اومده که باید سریع بریم.

_ اشکالی نداره عزیزم.برین.ولی تکلیف رو یادتون نره انجام بدید.

_____________خانه ریدل______________
هاگوارتز...خانه قدیمی من.اون مدرسه باید خالی از خون لجنها بشه. پاتر یک بار منو شکست داد.ولی اینبار من خونمو پس میگیریم. اواداکدابرا.

ورد همچون شمشیر طرف شئ پرتاب شد و شئ را به دوتکه تقسیم کرد.آرم الف دال.
_______________________________________________
یک کار بسیار آسون.لرد میخواد هم هاگوارتز رو بگیره و هم با از بین بردن الف دالی های ضعیف از پاتر انتقام بگیره.
محفلی ها هم میتونن تو داستان بیان تا هم از هاگوارتز و هم از الف دالیها دفاع کنن.
بالاخره ایین الف دالی ها هنوز الف بچن دیگه


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۳۰ ۱۹:۲۱:۳۷



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶
#68

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
هوا تاريك بود. اسمان صاعقه اي زد و چهره ي نگران البوس رو براي لحظه اي اشكار كرد و بعد... تاريكي محض.
***
_ قربان! همه چيز روبه راهه. طعمه خودش داره با پاي خودش به ما نزديك ميشه.
لردسياه بي انكه حركتي بكند گفت: خوبه.
صداي تيز و جيغ جيغوي بلا به گوش رسيد: اگه همش كلك باشه چي؟ قربان. ما بايد فكر همه چيز رو بكنيم.
لرد با چشماني بي روح به بلا نگاهي انداخت و گفت: فكرشو كردم. همه چيز داره خوب پيش ميره. همه چيز!
****
اسمان صاعقه اي ديگر زد. نوك تيز برج لحظه اي ديده شد. باران شديدي ميباريد. البوس سيوروس به سمت برج ميرفت و خيلي زود يه در برج رسيد. در باز بود و تاريكي در انجا منتظرش بود. باز هم تاريكي محض.
به ارامي داخل شد و با اين كه همه جا تاريك بود ولي پلكاني در انجا به خوبي خود نمايي ميكرد. از اولين پله بالا رفت.
صداي پاهايش تنها صدايي بود كه شنيده ميشد و ...در نوك برج چه در انتظارش بود؟ ايا لرد امشب همه چيز را تمام ميكرد؟
از پله ها يكي يكي بالا مي امد. انگار اين پله ها هيچ وقت تمام نميشدند. انگار اين پله ها به هيچ جا نميرسيد. هيچ جا.
با اين فكر بدنش لرزيد. نه. لرد با اون هيچ كاري نداشت.
اون فقط مي خواد ازش يه سوال كوچيك بپرسه. همين. ولي شايد اين سوال خيلي كوچك نباشه. شايد بزرگتر باشه. ان قدر مهم و بزرگ كه به قيمت جونش تموم بشه.
دوباره لرزشي خفيف كرد.
نبايد ميترسيد. پله ي چندم بود؟
و بالاخره تمام شد. ديگر پله اي در كار نبود. او به نوك برج رسيده بود. و در سمت راستش اتاقكي بسيار كوچك قرار داشت. در اتاق نيمه باز بود.
ارام در زد.
صدايي بيروح : بيا تو!
البوس وارد اتاقي كوچك شد. تعدادي مرگخوار دور يك ميز جمع شده بودند و لردسياه روي يك صندلي رو به در نشسته بود. همه ي مرگخواران به او نگاه ميكردند.
لرد سياه: منتظرت بوديم. چرا نميشيني؟ بنشين .....
اين داستان ادامه دارد....


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶
#69

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
آلبوس آشکارا میلرزید.تا به حال هیچ وقت نزدیک این همه مرگخوار و مخصوصاً لرد سیاه نبود.میتوانست سنگینی نگاه آنها را احساس کند.هوای اتاق از بیرون هم سرد تر بود.دلش میخواست از آنجا فرار کند اما میدانست که راهی وجود ندارد.حالا که آمده بود باید تا آخرش می ایستاد.برگشتی در کار نبود...

لرد سیاه انگشت های کشیده اش را در هم گره کرده بود و از روی صندلی اش به آلبوس خیره شده بود.هیچ کدام از مرگخواران حرف نمیزدند و همه منتظر بودند تا خود لرد موضوع را شروع کند.

بالاخره بعد از چند دقیقه سنگین و طاقت فرسا لرد سکوت را شکست و با صدای بی روحش به آلبوس گفت:پس تو میخوای به محفل خیانت کنی.اومدی اینجا که از من بپرسی میتونی برای من در محفل جاسوسی کنی یا نه.

چشم های آلبوس آشکارا گرد شد.او میدانست که لرد سیاه میتواند افکار هر شخصی را بخواند ولی انتظار این را نداشت که او همه چی را به همین سرعت متوجه شود.در حالی که میلرزید سعی کرد به اعصابش مسلط شود و شروع به صحبت کرد:ب...بله.محفل ققنوس واقعاً غیر...غیر قاغبل تحمله.اونا به بهانه اینکه ما با سیاهی میجنگیم مثل یه برده ازمون کار میکشن و آخر هم همه چی به اسم خودشون تموم میشه.دامبلدور پست ترین ادمیه که من دیدم.اون...اون ادعا میکنه ادم خوبیه ولی به هیچ پسری توی محفل رحم نمیکنه...!

صدای شلیک خنده مرگخواران در اتاق کوچک پیچید.در چشمان آلوس اشک و احساس حقارت موج میزد.میشد حتی بدون داشتن توانایی ذهن خوانی نفرت او را از دامبلدور حس کرد.صورتش از عصبانیت و شرم سرخ شده بود و آرزو میکرد که انها دست از خنده بردارند.

هنگامی که صدای خنده مرگخوارها فروکش کرد لرد سیاه با دستش به آلبوس اشاره کرد و گفت:خوب ببینم سفید،چی برای ارباب سیاه داری؟چیزهایی که توی مغزت پیدا میشه رو خودم میدونم.دنبال چیزی میگردم که دامبلدور حتی به قیمت جونش حاضر نشه که من ازش خبر دار بشم.اگه نتونی همچین خبری به من بدی میکشمت.آدم های ضعیف و بی مصرف به درد من نمیخورن.حالا بگو.میتونی همچین چیزی رو به من بدی؟

آلبوس اشک هایش را پاک کرد و با چهره ای که حالت مصمم به خود گرفته بود سری به نشانه تایید تکان داد و گفت:بله.امشب دامبلدور مخفیانه ترین جلسه اش رو برگذار میکنه.ماه هاست که برای جلسه امشب نقشه میکشه.هیچ کس از جزئیاتش خبر نداره به جز خودش.امشب میخواد اعلام کنه که چی توی سرش میگذره.اونجوری که خودش میگفت نقشه خیلی بزرگی داره.من هم امشب توی اون جلسه دعوت هستم.میتونم همه چیز رو تمام و کمال برای شما بیارم.

مرگخوارها همگی به لرد سیاه نگاه میکردند.آنها هیچ وقت به نقشه های لرد شک نمیکردند و از درستی آن اطمینان داشتند.در فکر این بودند که این بار لرد چه نقشه ای در سر دارد.

لرد با خنده مرموزی به آلبوس اشاره کرد و گفت:تو به اون جلسه میری و همه چیز رو برای من میاری.فقط وای به حالت اگه چیز به درد بخوری نباشه.میدونی که باهات چیکار میکنم؟

آلبوس با ترس آب دهنش را قورت داد و سرش را تکان داد.به خوبی میدانست در صورت اشتباه چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود...


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۸ ۲۱:۱۹:۲۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۶
#70

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
لرد با خنده مرموزی به آلبوس اشاره کرد و گفت:تو به اون جلسه میری و همه چیز رو برای من میاری.فقط وای به حالت اگه چیز به درد بخوری نباشه.میدونی که باهات چیکار میکنم؟

آلبوس با ترس آب دهنش را قورت داد و سرش را تکان داد.به خوبی میدانست در صورت اشتباه چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود
==================================
در همون وقت كه آْلبوس از در خارج مي شد ولدمور رو كرد به پيتر و گفت: هي تو. باهاش مي ري تا يه وقت دست از پا خطا نكنه.
پيتر:ارباب منظورتون اينه كه خيانت....
لرد:نه احمق!يعني اين كه يه كار احمقانه كنه كه همه چي لو بره.تا جايي كه امكان داره تعقيبش كن.
پيتر سرشو تكون مي ده و از اتاق خارج مي شه.
============
در مسير آْلبوس همين طور فكر مي كنه يه نفر داره تعقيبش مي كنه اما خيلي توجه نمي كنه و به راهش ادامه مي ده تا اين كه به محل مي رسه.پيتر هم چون خودشو غيب كرده ديده نمي شه.
آلبوس جلو در واساده و ظاهرا چوبدستيشو به در گرفته و اسم رمزو مي گه. پيتر خوشبختانه مي شنوه(اسم رمز:گربه ملوس)
===========
همون موقع در مقر لرد
ايوان: سرورم اگه پيتر دست از پا خطا ....
ولدمورت: اون مجبوره درست عمل كنه وگرنه مطمئنا مي ميره.
در همون موقع يه سپر مدافع وارد به شكل گورخر وارد دفتر مي شه و اين جمله رو با صداي پيتر مي گه: سرورم.سرورم.اسم رمز وروديشو شنيدم.اسمش گربه ملوس بود.
===========
در همون موقع در مقر دامبلدور جلسه تموم مي شه و همه ميان بيرون تا برگردن سر خونه و زندگيشون.
پيتر مي ذاره كه همه پراكنده شن و وقتي مي بينه پيتر تنهاس تعقيبش مي كنه.چون مي بينه خيلي آروم راه مي ره مجبور مي شه از پشت سر بهش بگه: احمق!تو غيب شدنو يادت ندادن كه با پياده راه مي ري.
آلبوس كه خشكش زده بود همون جا بر مي گرده و فقط مجبوره سرشو به علامت منفي آروم تكون بده.
پيتر با لحن خبيثانه مي گه: بيا كوچولو. ارباب خيلي كارها باهات داره. فكر كنم بتونيم ارتش رو نابود كنيم
.......


[b]تن�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.