مك:
جيني:
مك: هعـــــي!! فــيــــن!!
جيني: اي دردت بخوره تو سر هري!! تو هم واسه ي جيمز ناراحتي؟ دلت واسه ي غريبي بچه ام سوخته؟ انگار همين ديروز بود كه براش يويو خريدم؛ انگار همين ديروز بود كه هري نقشه ي غارتگر رو بهش داد؛ انگار همين ديروز بود كه اولين بار صندلي مرلينگاه عمه موريل رو منفجر كرد؛ قربونش برم سر داداش فرد ام رفته بود!!
مك لحظه ايي سرش رو از توي كتابي بيرون آورد و با تعجب به جيني چشم دوخت كه داشت جملات پرت و پلايي درمورد جيمز ميگفت و او متوجه منظورش نميشد.
مك: جيني عزيز، مگه جيمز مرده؟
جيني با خشم نگاهي به مك كرد و گفت:
- پس اينهمه مدت كدو حلوايي لقد ميكردم؟ مگه نميدوني ديشب تد گازش گرفته؟ خود تو واسه ي چي گريه ميكردي؟
گونه هاي خاكستري مك سرخ ميشن و درحالي كه كتاب اشعار عجيب رو بهش نشون ميده ميگه:
- به خاطر اين!
درضمن من نميدونستم؛ آخه ديشب رفته بودم توي اتاق كج منقار! آخه پنجره ي اتاقش نماي خوبي داره و ميشه ماه رو كامل ديد؛
و با صداي آرومي ميگه:
- چند خط هم نوشتم و ... ولي صبر كن ببينم؛ گفتي تد جيمز رو گاز گرفته؟ مگه گرگ خفه كن گريمولد تموم شده؟ چرا تد رو خفه نكردين؟
جيني از بين دندانهاي به هم سابيده اش گفت:
- هري انداخته بودشون توي انباري حياط خلوت! و با حرص يكي زد پس كله ي پسر رون!
آشپزخانه ي گريمالدآلبوس درحالي كه چانه اش را به خيال اينكه ريش هست، مدام دست ميكشيد، بالاي پاتيل خالي گرگ خفه كن ايستاده بود و با تفكر درونش را نگاه ميكرد.
مالي با ملاقه اش معجون جديد را كه بر بالاي آتش شومينه، در حال قل زدن بود، هم ميزد.
چارلي درحالي كه روي كاناپه لم داده بود و روي دماغ و چند جاي بازويش چسب خورده بود، در حال خواندن كتاب
اژدهاي نفس ، بي توجه كژدم كوچكش را نوازش ميكرد!
مك كنار جيني نشسته بود و بيقرار و ناراحت، به جيمز كه از ميان دندانهاي تيزش جيغ ها خفه ايي ميكشيد، زل زده بود و دلش براي تد كه با نارحتي به قلاده ي دور گردنش پنجه ميكشيد مي سوخت...
آه!
اين سان كه در بند اهانت اسيري،
پرتوي از ماه هم،
نميتواند دنياي اطرافت را روشن كند...جيني قسمتي از موهاي قرمزش را از روي چشمانش كنار زد و دستمال كاغذي مچاله شده اش را بر روي كوه دستمال هاي كثيفي كه كنارش بود، انداخت!
مالي ملاقه اش را برداشت و درحالي كه مقداري از آن را جهت تاييد به دامبلدور نشان ميداد ناگهان با صداي فرياد تو دماغي خانم بلك از جايش پريد و توي پاتيل خالي گرگ خفه كن افتاد!
ريموس درحالي كه ردايش پشت سرش تاب ميخورد، با رنگ و رويي پريده وارد آشپزخانه شد.
- ببخشيد آلبوس! به محض تموم شدن بيماريم حركت كردم! و پشت ميز نشست و براي خودش نوشيدني آتشين ريخت.
آلبوس درحالي كه با مهرباني به مالي لبخند زده بود، كمك اش كرد تا از درون پاتيل بيرون آمد. در همين حال رو به ريموس كرد و گفت:
- پس معجون رو تو برده بودي؟ حدس ميزدم باز هم حس گرگ دوستي ات گل كرده باشه!! برديش متروپليس! و اشك در چشمان آبيش جمع شد.
مالي با عصبانيت دستش را از دست آلبوس بيرون كشيد و با چوب جادويش لباسش را از بقاياي معغجوني كه ته ديگ چسبيده بود تميز كرد.
- معجون آماده است آلبوس؛ جيني! ميشه جيمز رو بياري؟
جيني:
جيمز؟ بيا اينجا پسرم! جيمز؟ جـــيــــمـــز
نگاه همه ي محفلي ها به سمت جايي كه جيمز تا چند لحظه ي پيش آنجا بود جلب شد؛ نخ كنده ي شده ي يويوي جيمز، كنار تكه ي از لباسش آنجا بود و اثري هم از تد نبود!!
صداي فرياد مجدد خانم بلك شنيده مي شد!!
امين آبادهري درحالي كه همچنان اينجوري
به دوربين زل زده، لحظه ايي احساس سوزشي عميق در شانه اش مي كند؛ رويش را برميگرداند و از كنار دوربين كنار مي رود. دو چهره ي خشمگين، درحالي كه تكه اي از رداي هري به پنجه شان گير كرده، به دوربين نگاه ميكنند:
-