هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۳:۰۴ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۷:۰۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
فرصتی استثنایی برای کمد ایجاد شده بود تا تمام عقده‌های دوران کودکی و نوجوانی و حتی بزرگسالی‌اش را تخلیه کند.
بنابراین ایوان را بین دو درِ خود جا داد و درحالی که محکم و با نهایت قدرت درهایش را روی او می‌کوبید، از صدای ترق ترق شکستن استخوان‌ها غرق در لذت شد.

- آخ...آیی...نکن! وای، د می‌گم نکن کمد زبون نفهم...آخخخ!

فریاد آخر در پی متلاشی شدن قفسه سینه‌ی ایوان برآمده بود. پس از اینکه استخوان‌های متصل به ستون فقراتش از هم پاشیدند، کل بدنش نیز در کسری از ثانیه فرو ریخت و تنها کپه‌ای استخوان بر زمین باقی گذاشت.

ایوان زمان زیادی برای سرهم‌بندی خودش نیاز داشت.

- مرلین ازتون نگذره! وقتی که برگردم پیش ارباب و بهش بگم چه کارا که با مرگخوار محبوب و موردعلاقه‌ش نکردین، بلایی به سرتون میاره که آرزو کنین کاش همون روزی که نجار بریدتون، بجای میز و صندلی و کمد تبدیل به هیزم می‌شدین و می‌سوختین!

فکِ ایوان درحالی که بی‌هدف دور خودش می‌چرخید و به دنبال باقی اجزای صورت می‌گشت، بی‌وقفه حرف می‌زد.
اما صدایش به صدای سوت و تشویق‌های بلند لوازم کلبه که به افتخار کمد با نهایت توانشان سروصدا ایجاد می‌کردند، نمی‌رسید.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱:۲۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
ایوان می‌دونست که در حالت عادی این جمله باید تعریف کردن ازش می‌بود، ولی در اون لحظه چنین احساسی نمی‌کنه!
بنابراین از جاش بلند می‌شه و به سمت دیگه‌ی کلبه حرکت می‌کنه بلکه از کتاب و صندلی غرغرو دور بشه. اما هنوز دو قدم برنداشته که این‌بار صدایی از زیر پاش توجهشو به خودش جلب می‌کنه.
- آخ... تو چرا اینطوری راه می‌ری؟ حس می‌کنم با هر حرکتت استخون توم کوبیده می‌شه!

ناگهان کمد کنار کلبه درش باز می‌شه.
- درست فکر کردی خب! اسکلته. کل وجودش فقط از چهار تا استخون تشکیل شده.

ایوان به سرعت مداخله می‌کنه.
- چهار تا؟ فقط چهار تا؟ حداقل 200 تا استخون دارم کمدِ حسابی!

کف‌پوش چوبی کلبه با صدای غیژ غیژی نارضایتی خودش رو اعلام می‌کنه.
- پووف، حالا هر چند تا، اینم شانسه که ما داریم؟ هوی اسکلته، می‌شه اینقد رو من راه نری؟

ایوان سعی می‌کنه چشم‌غره‌ای نثار کمد کنه، ولی چون حدقه چشماش خالی بود موفق نمی‌شه. پس به جاش فقط به سمت زمین برمی‌گرده.
- اگه رو تو راه نرم پس چی کار کنم؟ پرواز کنم؟ تو بال می‌بینی رو من آخه؟
- پیست پیست... شومینه. راست می‌گه که. چی کار کنم ضایع بشه؟
- دارم می‌شنوما.
- هیس! وقتی دو تا وسیله بالغ با هم صحبت می‌کنن یه اسکلت وسط حرفشون نمی‌پره.

چوب‌های داخل شومینه با سرعت بیشتری شروع به ترق‌توروق می‌کنن که نشان از تفکرات شدید شومینه می‌ده.
- همم... بهش بگو تا تو استراحت می‌کنی از میله‌هایی که از این سر به اون سر کشیده شدن برای عبور و مرور استفاده کنه.
- مگه من میمونم که با میله... آخ!

یه تیکه چوب کف‌پوش زیرپای ایوان بلند می‌شه که موجب می‌شه ایوان تلو تلوخوران به جلو هدایت شه و مستقیم با کمد برخورد کنه.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۴۷ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
بلا با پشت دست تو دهنی سنگینی به هکتور زد و بعد همان طور که نگاه خشمگینش را به او دوخته بود گفت:
- فقط یک بار دیگه هکتور...فقط یک بار دیگه از دو کلمه کلبه و جنگل چه به صورت تکی و چه به صورت ترکیبی استفاده کن تا ببرمت و وسط همون کلبه جنگی دفنت کنم! فهمیدی؟

هکتور آب دهان مخلوط شده با خون دهانش را قورت داد و ترجیح داد برای دقایقی سکوت اختیار کند. بلاتریکس که از سکوت هکتور خاطر جمع شده بود رو به لینی کرد و گفت:
- خب پیکسی، حرفت به نظر منطقی میاد. حالا کجا باید دنبال ایوان بگردیم؟

لینی مانند فرفره از نوک کلاه لادیسلاو بلند شد و در آسمان اوج گرفت تا به اطراف نگاهی بیندازد:
- هوووم، هووووووم، هووووووووووم...راستش یه مشکلی داریم بلا.

بلاتریکس آهی کشید و گفت:
- دوباره چیه؟

لینی به پایین برگشت و بعد از فرود آمدن بر لبه کلاه لادیسلاو گفت:
- تا چشم کار میکنه همه جا زیر پوشش این ابر و بارون بی موقع است! تا وقتی قطع نشه نمیتونم حدس بزنم کدوم نقطه محل مناسب تری برای مخفی شدن ایوانه.

در همان زمان، کلبه جنگلی:

ایوان که هنوز صدای برخورد کتاب به کاسه سرش در گوش هایش میپیچید دستش را روی جمجمه اش گذاشت و گفت:
- اینجا دیگه کدوم قبرستونیه؟! خورشید ناز میکنه، تخت غر میزنه، کتاب کتک میزنه! لعنتی تو مثلا کتاب شعر بودی! یه ذره فرهنگ از خودت نشون بده!

صندلی پشتش را به ایوان کرد و با لحنی شاکی گفت:
- یکی به این فسیل زنده بگه از فرهنگ حرف نزنه! از وقتی اومده داره همه ما رو میکوبه به در و دیوار. نه یه ذره شعور داره نه حتی احترام حالیش میشه!

ایوان که انگار تازه متوجه شده بود در تمام این مدت در حال صحبت کردن با اشیا کلبه بود با ترس گفت:
- یا لرد کبیر! چه بلایی سر من اومده؟! من چرا توهم زدم؟! مگه در و دیوار با آدم حرف میزنن؟ انگار مغزم تکون خورده!

کتاب بار دیگر از داخل شومینه بیرون پرید و پس از اینکه یک جفت چک نر و ماده آب نکشیده دیگر به دو طرف گونه های استخوانی ایوان نواخت گفت:
- اتفاقا در کمال تعجب تنها چیزیت که سرجاشه عقلته!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۲۳ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۰۸:۵۹
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
مرگ‌خواران به بلاتریکس میکردن که زیر بارون خیس آب شده بود و موهاش کل صورتشو پوشونده بود. اصلا از این وضعیت راضی به نظر نمیرسید و هر لحظه احتمال نابودی یکیشون وجود داشت.
- دوباره میپرسم. به نظرتون این ملعون کجا میتونه رفته باشه؟
- کلبه‌ی جنگلی!
- مگه نگفتم ساکت؟

سدریک که با این فریاد خواب از سرش پریده بود به سرعت جلو رفت و بالشت یدکیش رو برای جلوگیری از فوران احتمالی خشم بلاتریکس توی دهن هکتور چپوند!
بلاتریکس هدف چشم غره‌شو از هکتور به بقیه‌ی مرگ‌خوار ها تغییر داد.
- خب... ففط یه بار دیگه می‌پرسم! به نظرتون این اسکلت خائن کجا رفته؟

همه به جز هکتور که هنوز حتی با وجود بالشت توی دهنش داشت ویبره می‌زد و سعی داشت بگه کلبه‌‌ی جنگلی به فکر فرو رفتن.
فکر کردن...
بازم فکر کردن...
خیلی فکر کردن....
بلاتریکس به مرگ‌خوارانی که حالا از سرشون دود بلند میشد نگاهی کرد و با ناامیدی گفت:
- خواهشا یکیتون قبل از اینکه کامل تبخیر بشین یه چیزی بگ...
- یافتم!
- چی رو یافتی؟
- محل اختفای ایوان رو!
- خب بفرمایین که ما هم بفهمیم کجاست.

لینی با غرور به سمت بلند ترین نقطه‌ای که میدید یعنی نوک کلاه لادیسلاو رفت و روش نشست.
- خوب گوش کنین ببینین چی میگم. ایوان یه اسکلته. تنها چیزی که برای بقا نیاز داره چیه؟ ویتامین دی!
لینی به چهره های بهت زده‌ی مرگ‌خواران اهمیتی نداد و ادامه داد.
- اگر ایوان فرار کرده باشه پس حتما یه جاییو انتخاب میکنه که توش بتونه ویتامین دی زیادی پیدا کنه. یعنی جایی که در معرض نور خورشید باشه. در نتیجه قطعا نمی‌تونه توی یک جای سرپوشیده مثل جنگل باشه!
همه‌ی مرگخوار ها برای تایید استدلال منطقی لینی سر تکون دادن!

- خب پس تو میگی که ایوان کجا میتونه رفته باشه!
- سوال خوبی پرسیدی بلا! من به این خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که...
-ولی من مطمئنم که ایوان تو جنگله!
ظاهرا هکتور تونسته بود بالشتو از دهنش در بیاره و حالا با بغض به بلاتریکس خیره شده بود.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
کتاب با همان شدت و سرعت به سمت سر ایوان برگشت و به آن اصابت کرد!
- ما مسخره توییم؟ مغزتو پر از شعر و ادب و عرفان کنیم و تو ما را پرتاب کنی؟

کتاب بسیار عصبانی بود. چند ضربه دیگر به سر ایوان زد و خودش را داخل شومینه پرتاب کرد.


خانه ریدل ها:

مرگخواران روی زمین به دنبال اثری از گرد استخوان گشتند.

- نیست؟
- به نظر من که نیست...
- منم چیزی نمی بینم...

بلاتریکس مرگخواران را یکی یکی از نظر گذراند.
- کدومتون با این خائن صمیمی تر بودین؟ کسی نمی تونه حدس بزنه کجا ممکنه رفته باشه؟

هکتور با هیجان بالا و پایین پرید و جواب داد:
- کلبه جنگلی!

بلاتریکس با بی حوصلگی سری تکان داد.
- تو ساکت! کی ممکنه با تو صمیمی بشه آخه؟ اظهار نظرای تو تا آخر ماموریت فاقد اهمیت هستن. بقیه... حدسی ندارین؟ این روزیه الدنگ کجا ممکنه رفته باشه؟




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
کلبه‌ی جنگلی

قطرات باران، با سرسختی خاصی خود را به شیشه می کوبیدند و گویا قصد تخریب خانه را داشتند.

ایوان روزیه که گوشه ای کز کرده بود و زیر لب (لب نداشت!؟ خب زیر استخوان لب) دعا دعا می کرد بخاطر شرایط نامناسبش رماتیسم نگیرد؛ با خود فکر کرد چقدر بدشانس است.

در ذهنش آدم های دنیا دو دسته شده بودند:
–ایوان های بدشانس و مردم معمولی... آه!

اما خب...
حتی برای بدشانس ترین آدم هم، همیشه راه هایی برای تفریح و استراحت وجود دارد.
به هر حال هرجا که سایه هست نور هم هست.

–اوه. اون یه کتابه؟

بله کتاب بود. کتاب شعر قدیمی. از همان هایی که تا دست میزنی کاغذ هایش پودر می شوند.

ایوان خوشحال از اینکه در این خانه‌ی مخروب هم فرصتی برای مطالعه پیدا کرده بود، کتاب را برداشت و گشود.

"همه از بهر تو سرگشته و فرمانبدار/ شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری"

اینا کجاشون فرمانبرداره؟ همه شون با من مشکل دارن.

ایوان کتاب را ورق زد.

"مرگخوار همان به که ز تقصیر خویش/ عذر به درگاه ارباب آورد"

حتما خیالاتی شده بود. مخاطب اشعار او نبود. یعنی امکان نداشت او باشد! باز هم کتاب را ورق زد.

"از پای تا سرت همه نور ارباب شود/ در راه لردسیاه چو بی پا و سر شوی"

-بسه دیگه شورشو در آوردین!

ایوان کتاب را محکم سمت دیوار پرت کرد.
گفتم به هر حال هرجا که سایه هست نور هم هست!؟
خب این جمله فقط برای محفلی ها صحت دارد و متاسفانه نویسنده مرگخوار است. در دنیای یک مرگخوار نور معنایی ندارد.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
جماعت مرگخوار گیج و منگ روی هم ولو شده بودن و در زیرترین نقطه، پیکسی آبی رنگ چروکیده و پلاسیده و له‌شده‌ای قرار داشت که حالا تبدیل به یک نقاشی پیکسی‌مانند روی زمین شده بود و در واقع با زمین یکی شده بود!
مرگخوارای دیگه‌ای که در نقاط زیرین قرار داشتن هم وضعشون بهتر نبود و چیزی تا دو بعدی شدن فاصله نداشتن. بالاخره مرگخوارا یکی یکی تلاش می‌کنن از جاشون بلند شن.
- هی تو چرا پات تو گوش منه؟ اصلا چطوری جا شده؟ بکش بیرون ببینم.
- می‌شه هیکلتو از رو من بلند کنی تا بتونم پاشم؟
- کسی کلاه منو ندیده؟

تو این وضعیت که مرگخوارا در هم گره خورده بودن، این که تنها نگرانی سو گم شدن کلاهش بود کمی برای ملت عجیب بود. ولی عجیب‌تر از سویی که سرپا وایساده بود و در حال جا به جایی مرگخوارا برای پیدا کردن کلاهش بود، بلاتریکسی بود که بچه به بغل از دور نمایان می‌شه.

بلاتریکس با دیدن مرگخوارانی که روی هم تلنبار شده بودن، کوینو زمین می‌ذاره اما همچنان یقه بچه رو نگه می‌داره تا مبادا به خانه ریدل برگرده و دوباره قله‌های لردو فتح کنه.
- چه خبر شده اینجا؟ دو دقیقه ولتون کردم چرا در هم گوریدین؟

هکتور از زیر آوار مرگخواران با افتخار ویبره‌ای می‌زنه که موجب می‌شه جمعیت زیادی از مرگخوارا به اطراف پرتاب بشن.
- همه به رهبری من از پنجره اومدیم پریدیم پایین.
- مگه مرض داشتین خب؟ پله‌ها رو ازتون گرفته بودن؟

مرگخوارا که حالا دیگه تقریبا از هم جدا شده و سر پا شده بودن، با شنیدن این حرف بلاتریکس شوکه می‌شن. چهره همه‌شون به شکل علامت سوال در اومده بود که می‌پرسید واقعا چرا؟
- امم... چیزه. دنبال یکم هیجان بودیم. از خودت چه خبر بلاتریکس؟

بلاتریکس کوینو که به شدت زور می‌زد تا از دستانش رها بشه و به خونه برگرده رو بلند می‌کنه و جلوی خودش رو زمین می‌نشونه.
- فکر کردین من می‌ذارم این بچه باشه که با ارباب تنها می‌مونه و نه من؟ حالا گرد استخونا چی شد؟




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۰۸:۵۹
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
با برخورد رعد و برق به پاتیل بالای سر هکتور که تازه از پنجره پایین پریده بود همه چیز به حالت اسلوموشن در اومد!
همه چیز، به جز لگد تری که به حدی سرعت داشت که حتی در این حالت هم غیر قابل تشخیص بود.
تری که آخر صف مرگخواران ایستاده بود با دیدن صاعقه‌ای که در فاصله‌ی دو متریش به هکتور برخورد میکنه از آدرنالین اشباع میشه و همین برای پرواز کردن پاش به مقصد نشیمنگاه اسکورپیوس که جلوش وایستاده بود کافیه. لگدی که میتونست حتی کوه رو هم تبدیل به خاکشیر کنه حالا به اسکورپیوس خورده بود و باعث ایجاد موجی شد که همه‌ی مرگ‌خواران رو به همراه تری که به دنبال پاش توی هوا به پرواز در اومده بود به بیرون پرتاب کرد.
تمام این مدت لینی که از اون پایین چیزی به جز برق صاعقه نمی‌دید به محض محو شدنش با لشکری از مرگ‌خواران رو‌به رو شد که به دنبال یک پاتیل دو سره‌ی ویبره زن به سمتش می‌اومدن!
- یا اکثر مرلین‌زاده ها! یا خود روون...

صدای لینی با برخورد سر انتهایی پاتیل بهش قطع شد و به دنبالش صدای تاپ تاپ برخورد بقیه به زمین فضا رو پر کرد!

- لشکریان ویبره‌‌ای من! بهتون افتخار میکنم!
هکتور که موهاش بعد از برخورد رعد و برق شبیه جوجه تیغی شده بود روی پاتیلش ایستاده بود و با اشک شوق به مرگخوارانی نگاه میکرد که حالا با این( ) حالت روی زمین بودند.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
درسته که لینی همه اینا رو دیده بود و حالا میدونست بارون اومده و شسته و برده ولی مسئله اینجا بود که مرگخوار های لب پنجره از همه جا بی خبر بودن. در واقع اونا درگیر مسائل دیگه ای بودن.

- اول تو برو!
- اممم نه نه اول خودت برو!
- نه من از بالا میخوام مراقب اوضاع باشم.
- اصلا من موندم این ایوان با اون چهار پاره استخون چجوری از این ارتفاع پریده.
- اصلا شاید کل استخون هاش پودر شده و به ملکوت ارباب پیوسته!

هکتور بی توجه به تمام این جنگ و جدال ها، پاتیلی رو روی سرش گذاشته بود و خودش هم توی یه پاتیل نشسته بود و از لبه ی پنجره منتظر بود تا بپره پایین و ماموریت مهم هدایت مرگخوار ها به سمت ایوان رو رهبری کنه.

- همگی به فرمان من...
- این الان چی گفت؟
- با ویب من همگی از پنجره به سمت بیرون شیرجه میزنیم.

مرگخوار ها نه آماده بودن و نه میخواستن هکتور بهشون دستور بده.

- ویب.. وییییب... ویییییییییببببببب....

صدای هکتور در میون صدای رعد و برق و بارون و سقوطش به سمت پایین به خاموشی رفت.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۷:۲۰
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
- اوهوییی

تخت که دیگر نمی توانست روحیه پرخاشگر و رفتار بی ادبانه ی ایوان را بر حساب جهالت و ناپخته‌ گی اش بگذارد صدایش درآمد .
- فقط چون این درِ بیچاره ی فلک‌زده ی از همه جا بی خبر چوبیه فکر کردی هر وقت عشقت کشید میتونی به هم بکوبیش ها؟

در ، ترجیح داد دیالوگ توهین آمیز تخت را به مثّابه ی تعجیل در دفاع از حقوق چوب ها در نظر بگیرد و سکوت کند.
میز در حالی که پایه اش را روی شانه ی تخت قرار می داد نچ نچ کنان سر تکان داد.

- روزگارو ببین تو رو مرلینیه زمانی این جوونای معلوم الحال جرعت نداشتن روی چوبا دست بلند کنن...

همانطور که موتور درد دل میز و تخت ، بدون توجه به عدم حضور انرژی خورشیدی گرم میشد ، خورشید که در حال جمع کردن پسمانده ی اشعه هایش بود گذشته های دور را به خاطر آورد. زمانی که اختیار شعله هایش را تماما در دست داشت ، زمانی که تمدن انسان ها به خودشان جرعت دخالت در چرخه ی طبیعت را نمی دادند و زمانی که لایه اوزون هنوز سوراخ نشده بود. او با یادآوری این موضوع که در چند صد هزار قرن اخیر این اولین بار است که یک نیمه انسان در را درون صورت درخشانش می بندد، اشک در چشمانش حلقه زد و با دو تکه ابر دم دست اشک هایش را پاک کرد . آن ابر های دم دست سرسخت بودند . آنها بعد از برخورد به گونه های آتشین خورشید هنوز بخار نشده بودند. بعد از توده هوای آتشینی که درونشان فین شد هم بخار نشدند . ابر های سر سخت فقط عرق میریختند. عرق هایشان بخار میشد و باز هم عرق میریختند.

- گرمه...آبراهام.
- میدونم...باربارا.

ابر ها که در آن لحظه میدانستند اشک های پر فروغ خورشید آغازی تراژدیک برای پایان آنهاست ، عرق هایشان را سرکوب... و با آغوشی باز با یکدیگر وداع کردند .
و بعد جرقه ی آغوششان به صاعقه ای سهمگین بدل شد و زمین زیر پایه های تخت و میز را لرزاند .

- یادش بخیر...اون زمونا بابابزرگه مرلین بیامرزم عرشه ی کشتی بود... شبا بدون صدای صاعقه خوابش نمی برد...

ولی ابر ها همچنان تراویدن عرق هایشان را سرکوب می کردند و پیش زمینه ای برای قطره قطره دریا شدنشان فراهم می نمودند. اینگونه ، قطره عرق ها درون بخار هایشان جمع می شدند و جمع میشدند و جمع می شدند و هر لحظه آنهارا چاق تر و بزرگ تر کردند .
درحالی که باربارا و آبراهام عظیم و عظیم تر میشدند خورشید که از یک جا نشستن خسته شد ، شعله هایش زیر بغلش زد و رفت تا نقشه ای برای نابودی بشریت طرح ریزی کند .

- بوووووممممم

در این میان ابر ها که حجم زیادشان نزدیک بود از آن سر آسمان بیرون بزند ترکیدند و بارانی از قطره ها باریدن گرفت .

خانه ریدل ها

لینی بدون توجه به جماعتی که کیپ تا کیپ پنجره را پوشانده بودند ، از قطره های درشت باران جا خالی داد و به دنبال نشتی استخوان های ایوان شیرجه زد ، اما چیزی نیافت .
باران پودر استخوان های ایوان را شسته بود.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۰ ۱۸:۴۳:۵۰
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۳۰ ۱۹:۴۳:۴۲

˹.🦅💙˼








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.