مرگخواران به بلاتریکس میکردن که زیر بارون خیس آب شده بود و موهاش کل صورتشو پوشونده بود. اصلا از این وضعیت راضی به نظر نمیرسید و هر لحظه احتمال نابودی یکیشون وجود داشت.
- دوباره میپرسم. به نظرتون این ملعون کجا میتونه رفته باشه؟
- کلبهی جنگلی!
- مگه نگفتم ساکت؟
سدریک که با این فریاد خواب از سرش پریده بود به سرعت جلو رفت و بالشت یدکیش رو برای جلوگیری از فوران احتمالی خشم بلاتریکس توی دهن هکتور چپوند!
بلاتریکس هدف چشم غرهشو از هکتور به بقیهی مرگخوار ها تغییر داد.
- خب... ففط یه بار دیگه میپرسم! به نظرتون این اسکلت خائن کجا رفته؟
همه به جز هکتور که هنوز حتی با وجود بالشت توی دهنش داشت ویبره میزد و سعی داشت بگه
کلبهی جنگلی به فکر فرو رفتن.
فکر کردن...
بازم فکر کردن...
خیلی فکر کردن....
بلاتریکس به مرگخوارانی که حالا از سرشون دود بلند میشد نگاهی کرد و با ناامیدی گفت:
- خواهشا یکیتون قبل از اینکه کامل تبخیر بشین یه چیزی بگ...
- یافتم!
- چی رو یافتی؟
- محل اختفای ایوان رو!
- خب بفرمایین که ما هم بفهمیم کجاست.
لینی با غرور به سمت بلند ترین نقطهای که میدید یعنی نوک کلاه لادیسلاو رفت و روش نشست.
- خوب گوش کنین ببینین چی میگم. ایوان یه اسکلته. تنها چیزی که برای بقا نیاز داره چیه؟ ویتامین دی!
لینی به چهره های بهت زدهی مرگخواران اهمیتی نداد و ادامه داد.
- اگر ایوان فرار کرده باشه پس حتما یه جاییو انتخاب میکنه که توش بتونه ویتامین دی زیادی پیدا کنه. یعنی جایی که در معرض نور خورشید باشه. در نتیجه قطعا نمیتونه توی یک جای سرپوشیده مثل جنگل باشه!
همهی مرگخوار ها برای تایید استدلال منطقی لینی سر تکون دادن!
- خب پس تو میگی که ایوان کجا میتونه رفته باشه!
- سوال خوبی پرسیدی بلا! من به این خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که...
-ولی من مطمئنم که ایوان تو جنگله!
ظاهرا هکتور تونسته بود بالشتو از دهنش در بیاره و حالا با بغض به بلاتریکس خیره شده بود.