هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
"امشو شو شه، ليپك ليلى جونه!"

لايتينا جمله را در دفترچه نوشت و منتظر پاسخ ماند.
جملات كم كم محو شدند... به خورد دفترچه رفتند و در تار و پودش حل شدند.
هرچه دقايق از پس هم مى گذشتند، لايتينا اميد به جواب دادن دفترچه را از دست داده و با شك به آن نگاه مى كرد.
-نميدونم به چى فكر كردم كه حرفت رو باور كردم!
-شايد فقط ميخواد با من حرف بزنه!

لايتينا معمولا عصبانى نمى شود... هميشه همه چيز با صحبت حل شده و مشكلات رفع مى شوند.
لايتينا ساحره منطقى و صلح طلــ...
-يعنى چى؟... يعنى من هم صحبت خوبى نيستم؟... يعنى من حوصله سر برم؟ يعنى من...
-يارم پر از جونه.
-يارت پر از جونه؟... يعنى يار تو پر از جونه ولى يار من پر از كاهه؟ يار تو فقط ياره... ياره ما خـ...

لينى از سر راه قطرات تفى كه در اثر شدت عصبانيت لايتينا، هنگام صحبت از دهانش بيرون مى پاشيدند، به كنارى جهيد.
-بابـــا من نميگم كه! اين داره ميگه.

و به دفترچه اشاره كرد. ولى جملات تغيير كرده بودند:
-گفتيم كه گفتيم! دوست داشتيم كه بگيم. همينه كه هست!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
لایتینا که سخت مشغول مطالعه‌ی کتابی بود، گویا متوجه حرف لینی نشد. چرا که بلافاصله از جاش بلند می‌شه و بین قفسه‌های کتابخونه گم می‌شه.

- یه چیزی گفتم خیر سرم.

لینی شونه‌هاشو بالا می‌ندازه و دوباره به سمت دفترچه برمی‌گرده. قبل از اینکه بخواد قلمشو برداره و شروع به نوشتن کنه، دفترچه پیش‌دستی می‌کنه و نوشته‌هایی درونش ظاهر می‌شن.

- پس چرا همین‌طوری به ما زل زدی؟ حوصله‌مون سر رفت از بس تو این قفسه‌ها خاک خوردیم... قبلش هم که دامبلدور سر ما رو با اراجیفش خورد... این چه زندگی‌ایه نصیب ما شده؟

لینی هربار که قلمشو بالا میاره تا جوابی بنویسه، دوباره جلمه‌ی جدیدی تو دفترچه ظاهر می‌شه. لینی متوجه می‌شه دفترچه اصلا در مورد این‌که حوصله‌ش سر رفته اغراق نکرده و در ضمن، اعصاب هم نداره!
بالاخره بعد از گذشت چند ثانیه و عدم ظهور جمله جدید، لینی نفس راحتی می‌کشه و قلمشو تو مرکب فرو می‌بره.

- هی! چی کار داری می‌کنی؟

قبل از اینکه لینی بتونه حتی یه کلمه هم بنویسه، لا سر می‌رسه و قلمو از دستش بیرون می‌کشه. بعد از چک کردن اینکه کسی نزدکیشون نیست، رو صندلی می‌شینه و با صدای آهسته‌ای می‌گه:
- معلوم هست چی کار می‌کنی؟ اینجا کتابخونه‌س! همه کتابا امانتن! نباید چیزی توشون بنویسی. تو چه ریونکلاوی‌ای هستی که اینو نمی‌دونی؟

لینی دفترچه رو جلوی لایتینا هل می‌ده.
- این دفترچه جادوییه لا! هرچی بنویسی توش نه‌تنها پاک می‌شه، بلکه خود دفترچه باهات حرفم می‌زنه. بنویس تا خودت ببینی!

لا با تردید ابتدا نگاهی به لینی و سپس نگاهی به دفترچه می‌ندازه.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
تصویر کوچک شده


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۶:۲۲ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷

سلوین کالوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۱۲ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
- لایتینا، من خیلی خوش‌حالم که بالاخره اومدیم کتابخونه تکلیفامونو انجام بدیم. ای‌کاش دورئلا هم می‌اومد.
- از وقتی کنکورشو داده کتاب می‌بینه جیغ می‌کشه. کتابای این قفسه رو ببین! "بچه‌داری در ده روز" ، "چرا فرزندم انگشت می‌مکد؟"، "پنج زبان عشق" "دفترچه فرزند نیمه‌تاریک"، "ماجراهای آلبوس و گلرت"...
- صبر کن صبر کن! دفترچه فرزند نیمه تاریک؟ باحال به نظر می‌رسه!

لینی دفترچه را برداشت و روی میزی نشست؛ لایتینا نیز با کتابی در رابطه با نگه‌داری از مار شیرخوار و نحوه گربه کردن مردم، کنارش.

دل لپیکسی گرفته بود. دلش می‌خواست با اربابش حرف بزند و دردودل کند ولی او الآن در هاگوارتز بود و اربابش در نبردی ناکجا در حال kick کردن ass محفلی‌ها شاید باید خودش را خالی می‌کرد. قلمش را برداشت و شروع به نوشتن در کتاب کتابخانه کرد. حشره بود دیگر، فهم و فرهنگ یادش نداده بودند.

دفترچه خاطرات عزیز، امروز تقریبا به تور یه عنکبوت پرواز کردم و نزدیک بود خورده شم بس که حواسم به جفت‌گیری و این حرفاست. اگه تا آخر تابستون یه نر مناسب انتخاب نکنم نمی‌تونم ژن‌هام رو به نسل بعد انتقال بدم. دیگه کم کم باید به فکر بکرزایی باشم. انتخاب طبیعی خیلی سخت داره می‌گیره. قیمت شهدا دوبرابر شده. دیروز رفته بودم یه تتوی موقت باله بگیرم دیدم 300 درصد افزایش قیمت داشته. شاخکام ریخت. اصلا تو این مملکت نمی‌شه زندگی کرد.

دست از نوشتن برداشت تا به حال خود بگرید که ناگهان متوجه ظاهر شدن نوشته‌های زیر یادداشتش شد. چشمان مرکبش را ریز کرد و

اولا که دفترچه خاطرات عمه‌ته. دوم که خسته شدیم از دست شما حشرات. دست از سر کچل ما بردارین. کنار خودمان هم یک حشره بیخاصیت آبی رنگ داشتیم که یکسره رو در و دیوار نقاشی می‌کشید و تولیدنسل می‌کرد و خانه‌مان پر کرده بود از جک و جانور. خوب شد فعلا از دستش راحت شدیم.

لینی با خود فکر کرد چه چقدر خوب است که لرد جانان خودش در مورد او مانند این دفترچه فکر نمی‌کند و دوستش دارد. با لبخند رو به لایتینا گفت: این دفترچه می‌تونه باهات حرف بزنه! امتحانش کن.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

دفترچه لرد(همونی که هری رفت توش) افتاده دست محفلیا. دامبلدور شدیدا با دفترچه صمیمی شده و بعد از کمی گردش تو محفل، قصد داره خاطراتش رو توی دفترچه بنویسه.

.................

-ببین...ببین...دست نگه دار!

دامبلدور دست نگه داشت!

-خیال داری چی بنویسی؟ یه جمع بندی کلی به من بده که یه پیش زمینه ای داشته باشم و برای چیزایی که قراره درونم ثبت بشه آماده باشم.

دامبلدور دست نوازشی روی دفترچه کشید که به نظر دفترچه اصلا هم پدرانه نبود.
-می خوام سورپرایز بشی! کمی صبر کن خب فرزندِ...فرزندِ...راستی تو فرزندِ چی بودی؟

دفترچه این بار ننوشت...بلکه فریاد کشید!
-تاریکی! باور کن...سیاه! مشکی! تاریکی مطلق! اصلا درسته یه دامبلدور خاطراتش رو برای یه تاریکی مطلق بگه؟ بعدا ممکن نیست من اینا رو ببرم برای هزار تا تاریکی دیگه نقل کنم؟

دامبلدور قانع شده به نظر می رسید. جای این دفترچه اصلا داخل محفل نبود. محفل رازهای زیادی درونش پنهان کرده بود.


صبح روز بعد...کتابخانه هاگزمید:


-فرزند نیمه روشنایی...من اومدم این دفترچه رو به کتابخونه اهدا کنم! خیلی باحاله. برای تفریح خوبه. بذارینش همینجا مردم بیان به امانت بگیرنش و سرگرم بشن.




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۷

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
دامبلدور رو به دفترچه کرد و گفت:"تام!...حالا می خوام سلاح سری و خفنمو بهت نشون بدم...تا حالا حتی به اعضای محفل هم نشونش ندادم..."
دفترچه ی خاطرات از شدت هیجان دچار تپش برگه شد و در حالی که از خوشحالی بال می زد ، طبقات خانه را به دنبال آلبوس پرواز کرد. دامبلدور جلوی یکی از اتاق ها ایستاد ؛ کنترل دزدگیر مشنگی را از جیب ردایش بیرون آورد و درب اتاق را گشود.
تام نفسی را که در برگه هایش حبس کرده بود ، بیرون داد و به منظره ی مقابلش چشم دوخت. تعداد زیادی قفسه های پر از بطری فضای اتاق را پر کرده بود. دفترچه پرسید:"تو این بطری ها چیه؟...یه سم مخوف و مرگبار؟"
دامبلدور ژست پیروزمندانه ای به خود گرفت و گفت:"نه!...اینا معجون عشقن!..."
-چیییی؟! ...ولی تو بهم گفتی اینجا یه سلاح کشنده رو مخفی کردی!...
-تام!...قبلا هم شونصد دفعه بهت گفتم...هیچی مخوف تر و کشنده تر از عشق نیست...
-ولی آخه این همه معجون عشقو از کجا اوردی؟
-از مادرت ، مروپ خریدم...حراج زده بود...
دفترچه به این فکر کرد که "از ماست که بر ماست" و بعد گفت:"خیله خب...حالا منو ببر اتاق های دیگه رو بهم نشون بده..."تام نباید نا امید می شد. حتما دامبلدور مهمات دیگری را هم در آن خانه پنهان کرده بود.
آلبوس گفت:"حالا وقت زیاده...الان می خوایم یه کم با هم خلوت کنیم و همون طور که بهت قول داده بودم ، خاطراتمو توت بنویسم...وایسا ببینم ، اون پیژامه بنفشمو کجا گذاشتم؟..."
تام فورا برگه هایش را بست تا دامبلدور لباس هایش را تعویض کند. چرا که او دفترچه ی چشم و گوش بسته ای بود. اما دامبلدور نه دفترچه بود و نه چشم و گوش بسته ، پس در حالی که لبخند عشق آلود و خطرناکی بر لب داشت ، به تام نزدیک شد ؛ برگه هایش را باز کرد و قلم پری را که آغشته به معجون عشق بود ، جلو آورد...


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۵ ۱۰:۳۳:۴۴


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ سه شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
تام جرات نداشت برگاشو باز کنه و خوابگاهی که چنین توصیفات لوسی داشتو نگاه کنه. حتی توصیفش هم به اندازه کافی براش غیرقابل تحمل و مشمئز کننده بود. اما فکر اینکه شاید سلاح مخفی‌ای لا به لای بالشت‌ها و توشک‌ها، یا زیر تخت‌ها پنهان شده باشه، اونو مجبور به نگاه کردن می‌کنه.
اما صحنه‌ای که باش مواجه می‌شه اصلا چیزی نیست که انتظارشو داره!
- اینجا که خوابگاه نیست! بر ما نیرنگ می‌زنی دامبلدور؟
- البته که خوابگاهه! تازه عشق و دوستی هم از در و دیوارش می‌چکه! زیباست نه؟

تام کمی بیشتر برگاشو باز می‌کنه و حتی برای اینکه مطمئن شه خواب نمی‌بینه، چندین بار برگاشو به هم می‌زنه. اما باز هم صحنه‌ی پیش روش همونیه که بود.
- پس تخت‌خواباش کو؟ بالشت؟ توشک؟ کجا می‌خوابین شما؟

دامبلدور دستمالی رو از جیبش در میاره و قطره اشکی که از چشمش جاری شده بودو پاک می‌کنه.
- عشق فرزندم، عشق! فرزندان روشنایی در نهایت فداکاری، برای تامین خرج محفل وسایلشون رو فروختن. اینطوری تونستیم تا یک ماه برای ناهار سوپ پیاز داشته باشیم. تحت‌تاثیر قرار نگرفتی؟

جواب تام واضح بود.
- نه، نگرفتیم.

تام با دیدن ملافه‌هایی که بعنوان توشک پهن شده بود، گونی‌های پیازی که بعنوان بالشت مورد استفاده قرار گرفته بود و رداهایی که نقش پتو رو ایفا می‌کردن، ایمان میاره که خبری از هیچ سلاح مخفی‌ای حداقل تو اون نقطه از محفل نیست.
- خیله خب، به اندازه کافی لبریز از عشق و فداکاری شدیم. حالا ما رو ببر مخفیگاه سلاح‌های مرگبارتون.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۶

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
تام سعی کرد لای دفترچه را باز کند ، البته کاش تلاش نمی کرد . بعد ها که به این روز فکر می کرد به این نتیجه رسید در حالی که در آن لحظه داشت فریاد می کشید. فاوکس نگاهی به دامبلدور و دفترچه انداخت و سعی کرد لبخند بزند . البته لبخند زدن وقتی که به جای لب منقار داشته باشی کار سختی است؛ حقیقت دارد نه؟ آخرین بار کی دیدید یک سهره ی سبز نخدی بخندد ، یک مرغ دریایی پوزخند بزند ، یا یک طوطی قهقه بزند؟ مرغان دریایی نیش شان را باز نمی کنند و گنجشک ها لبخند های شیطانی نمی زنند ، چون نمی توانند ! گاهی زندگی کردن مثل پرنده ها غم انگیز است .

- دامبلدور ، درخواست ما موشک ، بمب و در نهایت آزمایشگاه های هسته ای بود ! نه دویدن در راهرو های بی پایان گریمولد!

دامبلدور ایستاد . نگاهی به دفترچه انداخت . سپس در حالی که قدم های کوتاهی بر می داشت دستش را برای باز کردن دری نامعلوم دراز کرد .
- باشه ، عسلم ! من که نگفتم نشونت نمی دم . ولی قبلش باید این یکی اتاق رو ببینی.
-

تام زبونش رو گاز گرفت . دوبار هم گاز گرفت . ولی بعد یادش افتاد که چون یک دفترچه است زبون ندارد . پس در نتیجه نباید درد بکشد.

- خب ، عسلم ! اینم خوابگاه اعضای محفل عاشقانه ، عارفانه ، عاطفانه ی محفل می باشد . جان من قشنگ نیست؟
-


I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
- بریم؟ ببین دامبلدور. واضح و شمرده میگیم. ما مایلیم مهم‌ترین اتاق محفل رو ببینیم. مهم‌ترین! اونجایی که سلاح‌های کشتار جمعی‌تون رو نگه می‌دارین! بمب افکن‌ها و موشک‌اندازها و اینجور چیزا.
- چه اتاقی مهم‌تر از اتاقِ مخصوص، تام؟
- سلاح‌ها و اینجور چیزها.
- خیلی خب. اونجا هم میریم!
- خیلی هم...

حرف تام تمام نشده بود که دامبلدور دفترچه را محکم بست.
- آخ. دردمان گرفت!

اما دامبلدور پاسخِ اعتراضِ تام را نداد.
تنها چیزی که تام می‌شنید، صدای قدم‌های در حالِ دویدن بود و تنها چیزی که حس می‌کرد، تکان‌های شدید بود و ضربه‌های مکرری که بر اثر برخورد با در و دیوار بهش وارد می‌شد.



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۱۵ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

دفترچه لرد(همونی که هری رفت توش) افتاده دست محفلیا. دامبلدور شدیدا با دفترچه صمیمی شده و داره اونو تو محفل می گردونه. تا این که وارد اتاق مخصوص دامبلدور می شن.

.............

اتاق پر از قفسه های طبقاتی بود. داخل هر قفسه ده ها کتاب به چشم می خورد.

تام تعجب کرد!
-دامبلدور مطالعه کننده ای هستی؟

دامبلدور به طرف یکی از قفسه ها رفت. یکی از کلفت ترین کتاب ها را برداشت. درش را باز کرد و پیژامه گل گلی بنفش رنگی از داخلش بیرون کشید.
-خوشگله؟...دوسش داری؟ امشب وقتی دارم خاطراتمو توت می نویسم خیال دارم اینو بپوشم!

تام هنوز قسمت "وقتی دارم خاطراتمو توت می نویسم" را هضم نکرده بود.
-اینا...کتاب نیستن؟

-نه بابا...همشون الکین. تو یکی شکلات قایم کردم. دور از چشم فرزندان روشنایی می خورم. نه که نخوام به اونا بدما...دکتر برام تجویز کرده. شکلات خونم گاهی کم می شه.

تام برای دامبلدور متاسف شد. دامبلدور اصلا فرهیخته نبود.
-ما داشتیم فکر می کردیم به دلیل مطالعه زیاد عینکی شدی...

دامبلدور با خنده عینکش را برداشت.
-نه بابا...اینو می گی؟ اینم الکیه! اصلا شیشه نداره.

انگشتش را داخل عینک کرد و انگشت از میان عینک رد شد!
-دماغمم در واقع سالمه. خودم هر شب با مشت می زنم می شکنمش که رهبر سرد و گرم چشیده و جنگنده ای به نظر برسم. به اندازه کافی دیدی؟ بریم؟









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.