(پست پایانی)
خوابگاه آسمانی زوپسفنریر و سو داشتن با هم در مورد اوضاع جامعه جادوگری حرف می زدن.
-از لندن چه خبر؟
-هیچی! همه چی امن و امانه!
-پس آلکتو خوب از پس کارا بر میاد؟
-آره...خبر بدی از لندن نشنیدم!
سو بعد از این حرفش کمی فکر کرد.
-در واقع، اصلا خبری از لندن نشنیدم.
سو درست می گفت. هیچ خبری از لندن نمیومد، چون آدمی جرئت نداشت که خبری بده. هر آدمی که خبر چینی می کرد به طرز عجیب و وحشتناکی کشته می شد.
تق تقدر خوابگاه زوپس به صدا در اومد.
سو رفت و درو باز کرد.
-سلام کردن می شم سو!
-تو مگه مصاحبه ی منو نخوندی؟ فک کنم سه یا چهار بار گفتم که نیای دور و بر من!
-اگه فوری بودن نمی شد که اومدن نمی کردم.
رابستن روحیه لطیفی داشت.
فنریر صدای رابستن رو شنید و اومد دم در.
-هی راب...خوبی؟ چی شده اومدی اینجا؟
-شما نخواستن می شین که به لندن رسیدگی کردن بشین؟ کل لندن رو جسد پر کردن می شه...بوی اجساد حال به هم زن بودن می شه...شما مگه زوپس نیستن می شین؟ خب رسیدگی کردن بشین دیگه!
شاید هر "آدمی" خبر چینی نکنه ولی رابستن آدم نبود.
سو و فنریر به هم نگاه کردن. تو نگاه هر دوشون یه هنگی خاصی بود.
-ولی کسی به ما چیزی نگفت!
-مگه حتما باید گفتن کنن؟ خودتون فهمیدن بشین.
-حالا چرا انقد جسد زیاد شده توی لندن؟
-بخاطر قوانین آلکتو...حکومت نظامی اعلام کردن شده...ساعت نه به بعد هرکی بیرون بودن بشه، اعدام شدن می شه...هرکی موهاشو دو رنگ نکردن بشه، اعدام شدن می شه.
فنریر و سو به فکر فرو رفتن...باید کاری می کردن.
ناگهان هردوشون به هم و بعدش به رابستن نگاه کردن!
-راب...چقدر شهردار لندن بودن برازندته...اصلا شهردار تویی بقیه اداتو در میارن...شهردار لندن می شی؟
رابستن بعد از شنیدن حرف فنریر هول شد. تا حالا کسی اونو برازنده ی چیزی ندیده بود.
-باید مشورت کردن بشم!
رابستن همیشه پرستیژ کاری حفظ می کرد.
-با کی؟
-با بچه!
پرستیژ کاری رابستن در همین حد بود.
رابستن بچه رو از روی سرش بلند کرد و گذاشت جلوش.
-خب، نظرت چی بودن می شه؟
-من دوست داشتن می شم که بابام وزیر شدن بشه!
-ساختمون وزرات توی لندن بودنه می شه آ؟
-من دوست داشتن می شم که بابام شهردار شدن بشه!
رابستن مشورتش تموم شد.
-خب من قبول می کنم...شهردار می شم!
سو یه حکم از تو کلاهش در آورد و امضا کرد و داد به رابستن و درو بست!
سو یه مسئول خوب بود...توی مسائل بحرانی سریع کار بقیه رو درست می کرد.
ساختمان شهرداری-رفتن کن بیرون اینجا دفتر من بودن می شه!
-نمیرم میخوام ببونم کی می خواد منو بیرون کنه!
-من!
اینو گفت و آموزش های بلاتریکس رو با خودش مرور کرد.
-راب؟ بچهات داره شوخی می ک...
قبل از اینکه حرف آلکتو تموم بشه، بچه تموم حرکاتی که بلاتریکس بهش یاد داده بود رو روی آلکتو پیدا کرد و انداختش بیرون!
بچه بر خلاف رابستن روحیه ی خشنی داشت.
روز بعدنقل قول:
پبام امروز:
جناب آقای رابستن لسترنج از دیروز به عنوان شهردار جدید لندن انتخاب شدند.
ایشان در اولین سخنرانی خود فرمودند:
از امروز تمامی قوانین اشتباه شهردار سابق برداشته شدن می شه و لندن دوباره به حالت سابق برگشتن می شه!
رابستن روزنامه رو گذاشت کنار!
-شهردار شدن شدم!