هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۸
#46

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۱۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
- الان میام هری جون. تو از خودت پذیرایی کن.
هری مشغول خوردن خوراکی هایی شد که هر کدام یک موزیکی پخش میکردند.
بالاخره سامانتا همراه پدرش به پذیرایی برگشت.
پدر او مرد بلند قد و خوش تیپی بود و برای هری به شدت آشنا بود.
- سلام مرد جوون!
- سلام قربان
- بشین هری ... درست گفتم اسمتو؟
- بله.

هری روی مبل نشست و با هری خوش و بش کرد.

یک ربع بعد

خوب هری، حالا که برای خواسگاری از سامانتا اومدی باید یه رازی رو بدونی ...
هری: خواستگاری؟ ... آهان بله.
- خوب شاید باورش سخت باشه ولی ما جادوگریم. اصلا انتظار ندارم که فورا باور کنی اما یه نمونه کافیه...
پدر سامانتا چوبدستیش را در آورد و یکی از لیوان ها را تبدیل به موش کرد و سپس خودش را آتش زد و آن گاه به حالت عادی برگشت.
- در لندن جادوگرای زیادی وجود دارن که مخفیانه زندگی میکنن. حالا یه ذره صبر کن و خونسرد باش و بعد صحبت کن!
هری: ماااااااااع موووووووووع!
هری در دل: خوب این جادوگره، خوشگله، باباش پولداره. جینی جادوگره، خوشگله، باباش فقیر! پس نتیجه میگیرم سامانتا بهتره!

- خوب لازمه من هم یه راز رو بگم! منم یه جادوگرم!
هری چوبدستی اش را بیرون کشید و لیوانی را به پرواز درآورد.
- من هری پاترم، شما منو نمیشناسید؟
- مااااااااااااع
- موووووووووووووع
- تو هری پاتری؟ فامیلیت رو نگفته بودی!
- من موافقم پاپی جون! :D
- قرار عروسی رو کی بذاریم؟

- این داستان ادامه دارد...


ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۲۱ ۱۸:۴۷:۰۰
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۳ ۹:۵۹:۱۱

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، [color=FF0000]شجاعت و غلب�


Re: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۸
#45

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
- بله؟
- پاتر هستم خانوم محتر...
هنوز حرف هری به پایان نرسیده بود که در با شدت عجیبی باز شد و سامانتا با لباس سبز و گلی منگلی پدیدار گشت.
- واییی سلام چقدر ناز شدی خانوم!
سامانتا بهعد از ناز و اینای فراوون گفت : خوبه واقعا؟وای چقدر خوشحال شدم اومدی هری.


30مین بعد

- ببخشید سامی جون،نمیشه من بیام تو؟
- اوه چرا،داشت یادم میرفت تعارف کنم،بفرمایید،بابا منتظرتونن.
هری که به شدت کیفور شده بود داخل شد.فضای بزرگ سرسرای خانه،به قدری تعجب آور بود که هری از همان بدو ورود گردنش را با زاویه ای نزدیکه به 75 الی 80درجه رو به بالا تنظیم کرد تا مبادا ز یدن آن همه نقش و نگار و لوستر بی نصیب بماند.


سامانتا : همینجا بشین عزیزم،الان پدر میان.
هری چشمکی زد و به آرامی بر روی مبل راحتی اشرافی نشست.
- so close no matter how far...
همین که بدن هری با مبل برخورد کرد آهنگ شروع به پخش شدن کرد.
- عجــــــــــــــب!عجــــــــــــــــــــــــــب!چه جالب چه جالب!
بعد از کلی تعجب و اینا،پیشخدمت تپلی از گوشه ای از سرسرای عظیم خارج شد و سینی به دست،به سمت هری آمد.


- بونژوغ موسیو.
- جونم؟
پیشخدمت نگاه نافذی به هری کرد و گفت : سلام عرض شد،بفرمایید.
سینی را با حالتی تهاجمی جلو آورد،هری با ترس دستش را به سمت لیوان برد.
- never cared for what they say,diish diiiiish
همین که به لیوان دست زد موزیک متالیکا با صدای بلندی ییهو پخش شد.
هری :

در همین اوضاع احوال بود که صدای سامانتا شنیده شد...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۸
#44

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۱۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
دادلی با دیدن قیافه ی مارمانند مرد با دماغ شکافی و چشم سرخ رنگ او جیغ فرالنفشی کشید و به داخل خانه دوید.
- باز که برگشتی دادلی! مگه نگفتم هری رو پیدا کن؟

دادلی بدون آن که پاسخ بدهد دوباره جیغ فرابنفشی کشید و به بیرون اشاره کرد. عمو ورنون به سمت در رفت و بیرون رفت. سپس بازگشت و گفت: این جا که چیزی نیست دادلی. بهانه نگیر و برو.
دادلی دم در آمد و با ترس و لرز سرش را بیرون کرد و گفت: همین الان این جا بود. مرده قیافش عین مار بود. همونایی که تو باغ وحش به من حمله کرده بودن. ازون چوب های هری داشت.

- خیال کردی دادرز عزیزم. الان میریم هری رو پیدا میکنیم.
هری که پشت درختی پنهان شده بود از پشت درخت بیرون پرید و گفت: پخخخ!
- جیییییییییغ
- از ترس مردیم دیوونه ی زنجیری ... چیزه ... یعنی ... پسر گل! قربونت برم من هی شوخی میکنم تو جدی میگیری! بیا تو عزیزم همیشه میتونی همین جا بمونی. حالا از کی رئیس کاهومته میشی؟
- گمونم از فردا.
- بیا تو یه چایی بخوریم. بیا هری عزیز.

فردای آن روز

خاله پتونیا در اتاق هری را زد و گفت: هری عزیزم، نمیخوای بری خونه ی نامزدت؟
- نامزد؟
- سامانتا رو میگم عزیز خاله!
هری که هنوز نفهمیده بود چرا این قدر عزیز شده گفت: اوهوم. و سپس بلند شد تا به خانه سامانتا برود.

در راه هری با خود گفت: عجب خرینا! مگه من دیوونم با اون مشنگ ابله ازدواج کنم؟ من جو گیر شده بودم یه کاری کردم که کار گیر بیارم.
در همین هنگام هری به خانه ی سامانتا رسید و در زد.

تق تق تق


ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۱ ۱۶:۴۹:۰۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، [color=FF0000]شجاعت و غلب�


Re: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۸
#43

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
دادلی در حالی كه لبخندی كجكی بر صورت گردالوش نقش بسته بود گفت:
-بابا جون، برو دنبالش ديگه، دو دقيقه بيشتر نيس رفته بيرون!

ورنون يه نگاه عاشقانه به پسرش ميندازه و ميره فرق سرش رو يه ماچ آبدار ميده بعد ميگه:
-تو از كی تا حالا اينقدر باهوش شدی دادرز؟

بعد ورنون دوباره يه بوس به دادلی ميده و ميره به اتاقش. دو دقيقه بعد درحالی كه كلاه تابستانی اش را كه در تعطيلات از مغازه ی جلوی كوچه شان خريده بود بر سرش گذاشته بود و كت زيبايش را كه يكی از همكارانش در اداره برايش از اسپانيا سوغاتی آورده بود پوشيده بود و عصای مارك اعلايش را در دستش گرفته بود به سمت در خروجی رفت. وقتی می خواست در را باز كند با پايش محكم به ديوار لگد زد كه موجب شد دادش به هوا برود. بعد با عصبانيت عصايش را بالا برد و بر سر دادلی كوباند.

-چرا ميزنی بابا؟

ورنون با عصبانيت گفت:
-آخه احمق! فكر نكردی كه تا من آماده بشم دو دقيقه ميشه چهار دقيقه؟! بعد اون دو دقيقه نبوده كه... هميشه رياضيت مشكل داشته... فرق دو دقيقه و ده دقيقه رو تشخيص نمی دی!

دادلی همچنان گريه ميكرد و ورنون فرياد ميكشيد و بر بخت بلندی كه از دست داده بود لعنت می فرستاد. پتونيا با استفاده از گردن درازش سرش را از آشپزخانه بيرون آورد و گفت:
-بالاخره من بايد از دست شماها آسايش داشته باشم يا نه؟

-خانم وقتی بفهمی بچه ات چه دست گلی به آب داده...

-بچه ی من خيلی ام گله!

-

-بچه ات هنوز بلد نيس ساعت رو...

-به باباش رفته ديگه...

-چی گفتی؟

يك ساعت بعد:

پتونيا فرق سر پسرش رو يه بوس كرد و گفت:
-خوب دادرز، الان بايد بری هری رو برگردونی! برای اينكه اشتباعت رو جبران كرده باشی...

-نه!

-يا الان ميری يا اين ملاقه رو ميزنم به سرت!

يك ساعت بعد:

دادلی كه با هزار زور و بلا حاضر شده بود از خانه خارج شود در هوای سرد و زوزناك بيرون ابلهانه هری را صدا می كرد. پس از آنكخ حنجره اش از بس نام هری را فرياد زده بود كمی ساكت ماند. صدايی از پشت به گوشش رسيد:
-دنبال هری پاتری؟

دادلی سرش را برگرداند و مرد كله تاسی را ديد كه با چشمان سرخ رنگش به او زل زده بود.



Re: محله پریوت دریو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۸
#42

دابیold7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۶:۱۰ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸
از تو چه پنهون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
تق تق تق
- کیه؟
-منم عمو ورنون، هری.
- خوب؟
- خوب به جمالتون! درو باز کنین.
- مگه کار پیدا کردی؟
- بله.
- چه کاری؟
- درو باز کنین تا بگم.

عمو ورنون از پشت در فریاد میزد و هری هم پاسخ او را میداد.
هری هر چه گفت عمو ورنون در را باز نکرد و گفت دروغ میگویی.
در آخر هری بلند فریاد زد: باشه پس وقتی من که رئیس صنف کارخونه های دریل سازی شدم، شما رو نمیکنم معاون!
- رئیس صنف مته سازی؟

ناگهان در با شدت باز شد و عمو ورنون هری را در آغوش گرفت و گفت: عزیز دلم داشتم شوخی میکردم هری جون! بیا تو یه چایی کیکی چیزی بخور!
- مطمئنید؟ من بیام تو؟
- آره عزیز دلم. حالا چه طوری رئیس این صنف شدی؟
- کدوم صنف؟
- همین صنف دریل سازان!
- بابا شوخی کردم! فقط قراره رئیس یک دریل سازی بشم نه رئیس صنف.
- کدوم دریل سازی؟
- کاهومته!
- حق نداری رئیس اون کارخونه شی! الانم برو بیرون!
- چرا؟
- چون من میگم. اون کارخونه تنها رغیب ماست. برو یک کار دیگه پیدا کن و برگرد.
- اصلا برنمیگردم. میرم خونه ی سامانتا!
- سامانتا دیگه کیه؟

اما هری بدون این که جواب دهد رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.

یک ربغ بعد - داخل خانه ی عمو ورنون

- میگم بابا هری قراره رئیس کاهومته بشه؟ همون که رغیبتونه؟
- بله دادرز ولی اصلا ولش کن تو خودتو ناراحت نکن!
- خوب این که خیلی خوبه! شما میتونید از طریق هری اونا رو از میدون به در کنید و اون وقت تنها رغیبتون هم از بین میره.
- دادرز! من همیشه گفته بودم تو نابغه ای!

دادلی که برای اولین بار در عمرش فکری درست و حسابی کرده بود خیلی ذوق زده شد.
- خوب حالا هری رو چه طور پیدا کنم؟


امضاء: دابی ، جن


Re: محله پریوت دریو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۸
#41

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
هو121


خلاصه سوژه :
دامبلدور به خاطر مسائل مالی و اینا،هری پاتر رو از خونه گریمولد بیرون میکنه.هری که جایی نداشته،مجبور میشه برگرده پیش خاله و شوهر خالش.
بعد از یک هفته،عموش هم اونو از خونه بیرون میکنه و میگه باید کار پیدا کنه و گرنه دیگه نمیتونه پیش اونا زندگی کنه.
هری هم بعد از فراز و نشیب های فراوون،توی بازداشتگاه با یه آقایی آشنا میشه،اون آقا بهش یه شماره میده و میگه وقتی اومد بیرون باهاش تماس بگیره برای کار.
هری هم الان آزاد شده و اومده توی پارک،با یک وضع خراب و بی پولی و اینا،دنبال تلفن میگرده.
تا اینکه ییهو یه دختره رو میبینه که داشته با تلفن میحرفیده...



- آره عزیزم،منم همینطور.نه الان میرم کارخونه بابا...
همینطور که هری داشت پشت سر دختره راه میرفت،کم کم شنید که لحن طرف عوض شد.
- چی؟ایزابل کیه؟با کی داشتی حرف میزدی؟ها؟تو...تو به من خیانت کردی بوقی،ساکت شو!
شتــــــــرق
دختر چنان گوشیش رو میبنده(تاشو بوده خوب!) .
در همین لحظه توی ذهن هری : ای ای ای،جون تو عجب موقعیت خفنیه،باباشم کارخونه داره!برم تو خطش.



همینطور که هری تو این فکرا و اینا بود،ییهو دختر میزنه زیر گریه.
دوباره تو ذهن هری : ای ای ای،امروز مرلین با ما یاره حسابی،برم یه نوچه دلداریش بدم،جینی ام که جاش امنه دیگه

سر و وضعشو مرتب میکنه و جلو میره و میرسه به دختر.
- ببخشید خانوم میتونم کمکتون کنم؟ای وای!دارین گریه میکنین؟
-
- ای الــــــــهی،چرا اخه؟چی شده؟بیاین بشینیم روی این نیمکت.
دختر که از خوش قلبی هری حیرت زده شده بود،سریع لبیک گفت و با هم رفتن نشستن روی نیمکت.
- چی شده؟چه مشکلی هست؟به من بگین شاید بتونم کمکتون کنم!
- چی بگم؟از کجا بگم؟
دختره به همین ترتیب شروع میکنه به گفتن خاطرات و اینا


45 دقیقه بعد

- کلی خرجش کردم،نمیدونی چقدر دوستش داشتم
هری تریپ همدردی میاد و میگه : آره درک میکنم،حتما همیشه ام بهت میگفت که هیشکی مثل تو تو دنیا نیست واسش ای خدا،عجب آدمایی پیدا میشن!
-

1 ساعت و نیم بعد

- آره دیگه،بعدم از اونجا اومدم تا اینجا که تو تلفن دستش واسم رو شد.
هری با اینکه اندکی احساس سر درد میکرد با حفظ ظاهر فراوون گفت : عجـــب،خوب حالا دیگه گریه نکن.
دختر : چجوری گریه نکنم آخه
و دوباره زد زیر گریه.
هری : اسم من هریه

10 مین بعد

- خوب سامانتا،پس فردا میام منزل تا راجع به مدیریت کارخونه صحبت کنیم با پدرت.
- باشه هری جونم،منتظرتم.حتما به بابایی میگم که چقدر تو مهربونی
هری : خدافظ جونیور.
پس از اینکه دختر به اندازه کافی دور شد،هری فریادی از روی شادی کشید و به سمت خونه خالش به راه افتاد.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۹ ۱۵:۰۰:۳۹
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۹ ۱۵:۰۵:۳۰

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: محله پریوت دریو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۷
#40

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
هی باتو ام ...

هری: من؟

-نه بشین تو بابا کار داریم هنوز باهات . نه بغل دستیت،مرخصی وسایلتو جم کن.

مرد لبخندی میزنه و قبل ازاینکه از جایش بلند بشه کارتی را دست هری میده.

-این شمارمه ، اومدی بیرون یه زنگه ای بهم بزن .(لهجه داره) ما رفتیم .

2 ساعت بعد


-اینکه بابا اون نیس که !

مامور: خودشه قربان ، نگاه کنین عینک مفتولی موهای خرمایی.

سریازرس: مگه هر کی عینک مفتولی با موهای خرمایی داشته باشه سوژه ی ماس؟ تازه طرف زنه این که پسره که مرتیکه ی الدنگ سه روز باید دسشویی های بازداشتگاهو بشوری تا زنو از مرد تشخیص بدی.

مامور بدون هیچ اعتراضی پای چپ خود را به زمین میکوبه و میگه :بلی قربان و از اتاق بیرون میره.

-خوب پسر تو هم میتونی بری .

هری لبخندی میزنه و به سرعت از آنجا بیرون میره .

باران نم نم می باره و هری از خیابان کوچیکی عبور میکنه و وارد پارکی میشه .دستش را در جیبش میکنه و کارت سفید رنگی را درمیاره که روی اون شماره ای نوشته شده بوده.

دوباره سرش را بلند میکنه و لحظه ای یاد کلوپ میفته و تنش به لرزه درمیاد.

-حالا چجوری زنگ بزنم ..اه عجب زندگی ای داریم ما این از اون دامبل که بعد یه عمر کلاس خصوصی مارو قال گذاش رف. اینم از بی پولی و بدبختی .

ناگهان یک دختر که داشته با موبایل رد میشده رو میبینه و فکری به ذهنش خطور میکنه....


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: محله پریوت دریو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۷
#39

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
حالا میگم میتونیم در این مورد صحبت کنیم بجون شما.
-نخیر.خوردم که خوردم.نوش جانم.پولشم نمیدوم.مفهومه؟
-خب بله...اصلامهمون من باشید میگم.چطططوره؟

مرد کله گنده نگاهی به هری نمود و سپس از کلوپ خارج شد.هری نگاهی به دور و بر خود انداخت و دستانش را داخل جیب هایش کرد.جیبهایش همچون کله لرد ولدمورت خالی بودند.هری آب دهان خود را بزور به پایین داد و بر روی نزدیکترین صندلی ولو شد.
صدای داد و فریاد رئیس از اتاقش شنیده میشد.در اتاق باز شد و چهره خونین فردی پدیدار شد.گویا رئییس دوباره عصبانی شده بود.
هری دستی به زخم خود کشید و به فکر چاره شد:
خب چکار کنم؟بولیزمو میفروشم...نه.این که یک نات هم نمیخرنش.پس چکار کنم؟تا آخر زندگیم باید اینجا کیسه بکس یارو بشم.ای خدا چرا منو وقتی ولدمورت میخواست نکشتی هان؟
ناگهان چشمان هری به در خروجی،که نیمه باز رها شده بود افتاد.برای لحظه ای،در بسیار نورانی و زیبا بنظر آمد.لبخندی بر لبان هری نقش بست و به سرعت از در خارج شد.


هری به سرعت از کلوپ خارج شد و همان طور که میدوید، مرلین را از این که از آن جا نجات یافته بود شکر میکرد.بعد از اینکه مطمئن شد از آنجا دور شدست،کنار چراغ قرمزی ایستاد.نفس زنان به فردی که بسویش میامد نگاه کرد.فرد یونیفرمی سیاه رنگپوشیده بود.از لباسش میتوانست فهمید که وی پلیس بود.فرد بسوی وی آمد و با عصبانیت گفت:
بوقی.خخیلی دیر کردی.زنم امروز آبگوشت پخته بود ولی بخاطر تو نمیتونم سر وقت برم خونه!کجا بودی؟
هری با نگرانی به پلیس نگاه کرد و سپس با صدایی لرزان گفت:
خیلی ببخشیدا ولی اشتباه گرفتید.من فقط یک پسر یتیمم که دنبال کار میگرده.همین.بجون شما من اون کسی که شما میخوایید نیستم.من یک پسر یتیمم در خیابون ها که بدنبال یک ساندویچ و نوشابه پارسی کولا مجبوره تمامی کوچهای لندن رو بگرده.
پلیس نگاهی به هری انداخت و سپس گفت:
پس خیابون گردی هان؟زندان!باید بری زندان.ولگرد معتاد!امشب رو زندان میخوابی.یک شبه ولی برای آدمهایی مثل تو کافیه.



پشت میله های زندان.هری بر روی موکت پاره پوره نشسته بود.با ترس ولرز به آدمهای بزرگ و درشتی که کارش نشسته بودند خیره شد.فرد کنار وی،پکی به سیگار خود زد وکلاهش را بالاتر گذاشت.با چشمان سیاهش نگاهی به وی انداخت و گفت:
خوب بشه.تو این جا شتی میکنی؟(لحجه داره)
هری نگاهی به سرو و رویی مرد انداخت و جوابش را داد:
دنبال کار میگشتم که دستگیر شدم.همین
مرد ابروهای خود را بالا انداخت.گویا برای لحظه ای،برقی در چشمانش دیده شد.مردلبخند کج و کوله زد و رو به هری گفت:گفتی کار؟نگران نباش بشه...خودم یک کار خیلی توپس برات دارم....کار توپس


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۸ ۲۳:۳۹:۱۳
ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۸ ۲۳:۴۳:۲۲

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: محله پریوت دریو
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷
#38

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
هری با خوشحالی به طرف اتاق رییس رفت و درحالی که سعی می کرد خود را بی تفاوت نشان دهد در اتاق را باز کرد
رییس با عصبانیت فریاد کشید :هنوز به تو یاد ندادن که در بزنی و بیای تو؟
هری لبخندی زد و موهایش را تکان داد. سپس روی مبلی که در گوشه ی اتاق کنار شومینه قرار داشت نشست و پاهایش را روی میز رییس انداخت
_ حله.تموم شد رفت پی کارش.من این جماعت رو می شناسم داش. تصویر کوچک شده
سپس با دیدن نگاه غضبناک رییس اب دهانش را قورت داد و گفت :بلاخره هیکل لاغر مردنی بنده ی حقیر به یک دردی می خوره قربان.این جماعت با دیدن هیکل مردنی می ترسن.این به من ثابت شده.... تصویر کوچک شده

رییس غرشی کرد و به طرف پنجره ی باریک اتاق رفت و ان را باز کرد.هوای تازه درا تاق بیچید و بوی نم و هوای شرجی اتاق را تغییر داد .سپس گفت : خب که چی؟ برو واستا اون گوشه تا وقتش شد صدات می کنم

هری که متوجه شده بود رییس به وعده اش عمل نخواهد کرد با بغض گفت :اما رییس شما به من قول دادید که...
رییس با عصبانیت روی میز کوببید و بعد پنجره را بست و پرده هارا با عصبانیت کشید و گفت :من چه قولی به تو داده بودم؟

هری با وحشت روی صندلی اش جابه جا شد و با لبخند عصبی گفت :قربان شما قول دادید که اجازه بدید من تا جان دارم کتک خورتان باشم.. تصویر کوچک شده

رییس که کمی ارام شده بود فنجان قهوه ای را ظاهر کرد و بعد بی توجه به چانه ی لرزان هری کمی از قهوه نوشید و بعد فنجان را بالا برد و محکم بر فرق سر هری کوبید .

هری وحشت زده به جای زخمش دست کشید که به شدت می سوخت و خون از ان فوران کرده بود.دلش می خواست فریاد بکشد ولی هرچه تلاش می کرد فایده ای نداشت .زیرا لبهایش به طرف فجیحی بهم چسبیده بود
رییس هوا را از سوراخ های بینی اش بیرون داد و درحالی که هری را نوازش می کرد گفت :ببینم نکنه تو هم مثل اون سوژه ی سه شدی؟ اونم وقتی زدم تو سرش سلول های مغزش قاطی کرد و لال شد..ولی اون ترسو بود و قرا رکرد...ببینم تو که گفتی می خوای همیشه پیش من بمونی نه؟

سپس در حالی که شیشه ی مشروب را به میز می کوبید تا درش را باز کند ادامه داد :
_خیلی خب .گفتی که گنده ها از لاغر مردنی ها می ترسن نه؟ خب ..خوبه حالا حرف هم نمی تونی بزنی.شغل جدیدت سر و کله زدن با کله گنده هاییه که پولشون رو نمی دن.ببینم چی کار می کنی پسر.اشتباه کردی گوشاتو هم از دست دادی.یعنی چیزه..تیکه بزرگت گوشته


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: محله پریوت دریو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷
#37

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
هری با اضطراب گوشه ای ایستاد و در دل آرزو میکرد صاحبکارش هیچوقت به تخلیه خشم نیازی نداشته باشد ولی معمولا آرزوهای غیرممکن ، غیرممکنند .

مدت کوتاهی نگذشته بود که یکی از افرادی که در قسمت بار ( بار مشروب فروشی ، نه قسمت بار که مال حمل و نقله ) با عجله وارد شد :
- رئیس ، رئیس ، یکی اومده مشروب خورده یه بشکه ، دوستاشم مهمون کرده و حالا پولشو نمیده !

رئیس با بی حوصلگی دستش را تکان داد :
- خودتون می دونین تکلیفتون چیه . یکی از نگهبانای قلدرمونو بفرستین سروقتش .

- ولی رئیس ، طرف به غول گفته زکی ! سه تا از نگهبانامونو یه جا پرت کرده اونور میز ! هیکلی داره به چه گندگی ! آدم چاقتر از اون ندیدم ! مجبوریم بذاریم پولشو نده و بره تا تلفات بیشتری ندادیم !

رئیس با خشم به کارمندش نگاه کرد . کمی ATP برای فکر کردن مصرف کرد و نتیجه بهتری نگرفت . پنجره را باز کرد تا برای سوخت و ساز سلول های مغزش اکسیژن کافی دراختیار داشته باشد ولی باز هم بی فایده بود . به ناچار با حقیقت روبرو شد :
- باشه بذارین بره .

و رو به هری کرد :
- آهای پسر ! زود بیا جلو که اصلا اعصاب مصاب ندارم .

هری با ترس و لرز به رئیس نزدیک شد درحالیکه با خود فکر می کرد :
- چه کنم ؟ چاره کنم ؟ مثلا من رفیق هرمیونم . باید یه خورده اون دوگوله رو به کار بندازم ببینم ... ( کمی بعد ) یعنی اون کیه به اون چاقیه ، زورشم اونقدر زیاده ؟ ( هنوز نرسیده به رئیس )

- همممم ... میگما رئیس ! اگه من اون طرفو مجبور کنم پول مشروبی که خورده بهت بده ، یه شغل دیگه تو دم و دستگاهت بهم میدی ؟

- برو خودتو فیلم کن بچه ! تو به این لاغر مردنی چطوری می تونی کاری رو بکنی که سه تا نگهبان قلدر من نتونستن ؟

- می تونم دیگه ! اگه نتونستم بیشتر سرمو بکوب به دیوار !

رئیس کمی در ذهنش با این پیشنهاد کلنجار رفت ، چیزی نفهمید ! کمی با مسئله کشتی گرفت ... بالاخره ضربه فنی شد :
- باشه بریم ببینیم چیکار می کنی . وای به حالت اگه با این حرفات سرکار گذاشته باشی منو

هری جلوتر از رئیس به سمت بار دوید و جوان قوی هیکلی را دید که خنده های مستانه می کرد و دست در دست یکی از دوستانش به سمت در می رفت . هری خود را به او رساند و در گوشش به آهستگی گفت :
- دادلی دورسلی ! یا پول مشروبتو میدی یا دم خوک برمیگرده !

جوان با رنگی به سفیدی گچ به سمت هری برگشت :
- تو ... تو ... اینجا چیکار می کنی ؟ ... به ماما میگم همچین جایی کار می کنی !

هری با قیافه حق به جانب گفت :
- اول باید بهش توضیح بدی که خودت اینجا چیکار می کردی

دادلی دورسلی با نفرت به هری نگاهی انداخت و پولی که بدهکار بود به سمت بار پرتاب کرد و همراه دوستانش از ساختمان خارج شد .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۴ ۱۵:۱۹:۴۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.