هو121خلاصه سوژه : دامبلدور به خاطر مسائل مالی و اینا،هری پاتر رو از خونه گریمولد بیرون میکنه.هری که جایی نداشته،مجبور میشه برگرده پیش خاله و شوهر خالش.
بعد از یک هفته،عموش هم اونو از خونه بیرون میکنه و میگه باید کار پیدا کنه و گرنه دیگه نمیتونه پیش اونا زندگی کنه.
هری هم بعد از فراز و نشیب های فراوون،توی بازداشتگاه با یه آقایی آشنا میشه،اون آقا بهش یه شماره میده و میگه وقتی اومد بیرون باهاش تماس بگیره برای کار.
هری هم الان آزاد شده و اومده توی پارک،با یک وضع خراب و بی پولی و اینا،دنبال تلفن میگرده.
تا اینکه ییهو یه دختره رو میبینه که داشته با تلفن میحرفیده...
- آره عزیزم،منم همینطور.نه الان میرم کارخونه بابا...
همینطور که هری داشت پشت سر دختره راه میرفت،کم کم شنید که لحن طرف عوض شد.
- چی؟ایزابل کیه؟با کی داشتی حرف میزدی؟ها؟تو...تو به من خیانت کردی بوقی،ساکت شو!
شتــــــــرق
دختر چنان گوشیش رو میبنده(تاشو بوده خوب!) .
در همین لحظه توی ذهن هری : ای ای ای،جون تو عجب موقعیت خفنیه،باباشم کارخونه داره!برم تو خطش.
همینطور که هری تو این فکرا و اینا بود،ییهو دختر میزنه زیر گریه.
دوباره تو ذهن هری : ای ای ای،امروز مرلین با ما یاره حسابی،برم یه نوچه دلداریش بدم،جینی ام که جاش امنه دیگه
سر و وضعشو مرتب میکنه و جلو میره و میرسه به دختر.
- ببخشید خانوم میتونم کمکتون کنم؟ای وای!دارین گریه میکنین؟
-
- ای الــــــــهی،چرا اخه؟چی شده؟بیاین بشینیم روی این نیمکت.
دختر که از خوش قلبی هری حیرت زده شده بود،سریع لبیک گفت و با هم رفتن نشستن روی نیمکت.
- چی شده؟چه مشکلی هست؟به من بگین شاید بتونم کمکتون کنم!
- چی بگم؟از کجا بگم؟
دختره به همین ترتیب شروع میکنه به گفتن خاطرات و اینا
45 دقیقه بعد- کلی خرجش کردم،نمیدونی چقدر دوستش داشتم
هری تریپ همدردی میاد و میگه : آره درک میکنم،حتما همیشه ام بهت میگفت که هیشکی مثل تو تو دنیا نیست واسش ای خدا،عجب آدمایی پیدا میشن!
-
1 ساعت و نیم بعد- آره دیگه،بعدم از اونجا اومدم تا اینجا که تو تلفن دستش واسم رو شد.
هری با اینکه اندکی احساس سر درد میکرد با حفظ ظاهر فراوون گفت : عجـــب،خوب حالا دیگه گریه نکن.
دختر : چجوری گریه نکنم آخه
و دوباره زد زیر گریه.
هری :
اسم من هریه
10 مین بعد- خوب سامانتا،پس فردا میام منزل تا راجع به مدیریت کارخونه صحبت کنیم با پدرت.
- باشه هری جونم،منتظرتم.حتما به بابایی میگم که چقدر تو مهربونی
هری :
خدافظ جونیور.
پس از اینکه دختر به اندازه کافی دور شد،هری فریادی از روی شادی کشید و به سمت خونه خالش به راه افتاد.
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۹ ۱۵:۰۰:۳۹
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۹ ۱۵:۰۵:۳۰
seems it never ends... the magic of the wizards :)