امتحان جنگل شناسی
- آماده اید بچه ها؟
جوابی نیامد.
دانش آموزان به سختی تلاش میکردند حرف های بد بد نزنند، یا حتی بر اثر گرمای شدید هوا، پخش زمین نشوند.
هکتور تصمیم گرفته بود امتحان عملی را دقیقا ساعت دوازده ظهر، در اوج گرمای هوا، در جنگل ممنوع برگزار کند و البته، تاتسویا و فنریر را به عنوان مراقبان کمکی با خود آورده بود.
هکتور اینبار با اصرار بیشتری گفت:
- نشنیدم صداتونو!
اینبار دانش آموزان با لحنی خسته و کلافه پاسخ دادند.
- بله پروفسور.
- آفرین، همه تون جنگل رو میبینید؟ پروفسور گری بک، شما میتونید جنگل رو ببینید؟
- خیر، درخت ها جلوی جنگل رو گرفتن، نمیشه دیدش.
- دقیقا! بنابراین شما و پروفسور موتویاما جلو میرید، جنگل رو پیدا میکنید، و بعد برامون جرقه های قرمز از چوبدستی میفرستید رو هوا تا ما هم بیایم.
تاتسویا میخواست چیزی بگوید که ناگهان فنریر گفت:
- عه؟ سنجاب! من رفتم!
- دنبال کردن سنجاب ها واسه سگ ها بود!
فنریر اهمیتی نداد و دوان دوان وارد جنگل شد. داشت میدوید که ناگهان شخصی پشت گردنش را گرفت. آن شخص که او را با نیرویی عجیب متوقف کرده بود، گفت:
- فنریر، قرار بود با هم جنگل رو پیدا کنیم.
- اوه... درسته... بریم پس.
فنریر و تاتسویا از بین درختان عبور کردند و از هر شاخه درخت و سانتور و تسترالی که می دیدند، محل جنگل را میپرسیدند و آن جانوران بدبخت هم صد البته موهایشان از شدت سنگینی این سوال میریخت و جان به مرلین تسلیم میکردند.
دو پروفسور، همچنان در میان درختان پیش روی میکردند... حتی از یک عده کوتوله هم عبور کردند. البته کوتوله ها از آن ها عبور نکردند. آن ها شاخه های کوچک درختان را در دست گرفته بودند، جلوی فنریر و تاتسویا صف کشیده بودند و سعی میکردند با عجی مجی لاترجی، دو مرگخوار را بکشند. البته، چند دقیقه بعد، فنریر در حال گاز زدن گوشت ران جدا شده یکیشان بود و تاتسویا هم با اجرای طلسم "آواداکداورا" روی چندتایشان، طلسم اصلی را بهشان آموزش داده بود و ترجمه کتاب چهارم هری پاتر را هم با یک پرتاب کات دار انداخته بود توی دریاچه سیاه و آب دریاچه را آلوده کرده بود.
آن دو رفتند و رفتند، حتی از قفس های در حال پوسیدن اژدهایان، که از آخرین مسابقه سه جادوگر باقی مانده بودند، عبور کردند و بیشتر به اعماق درخت ها نفوذ کردند.
چند دقیقه بعد، ناگهان به یک محوطه بی درخت رسیدند و وارد آنجا شدند.
فنریر و تاتسویا، همزمان به یک بوته تمشک درخشان در وسط آن محوطه نگاه کردند. و فنریر گفت:
- هیی... جنگل رو پیدا کردیم.
- راستی مگه این امتحان دانش آموزا نبود؟ الان ما امتحان دادیم به جای دانش آموزا؟
- مهم نیست... فقط بذار جرقه قرمزو بفرستم و تمومش کنیم. به نفع هکتوره که نمره رو به گریف بده.
- با تمام احترام، فنریر عزیز، من جرقه قرمز رو میفرستم.
- نه دیگه، کار خودمه. بلدم.
فنریر چوبدستی اش را در آورد، تاتسویا هم چوبدستی اش را در آورد، و هیچکدام ندیدند که بوته تمشک در حال دراز شدن به سویشان است، و زمانی که بوته تمشک ناگهان وارد گوش و حلق و بینیشان شد، هیچ کدام حتی نتوانستند فریاد بکشند!
دقیقه ای بعد، فنریر و تاتسویا چشمانشان را باز کردند.
محیط به نظر تغییر کرده بود، رو به رویشان یک دریاچه بود، و قبری عظیم و به رنگ سفید که البته ترک بزرگی خورده بود.
- قبر پشمکه...
فنریر این را گفت... اما پیش از آنکه تاتسویا پاسخ دهد، صدایی ضعیف و پیر از همان قبر شکسته گفت:
- اون یکی رو نمیخوایم... خلاصش کن...
و بلافاصله یک عدد هری پاتر، همچون زامبی ای که نشیمنگاهش آتش گرفته باشد، از ناکجا آباد پرید روی سر تاتسویا و یک بطری معجون عشق در دهان وی خالی کرد.
اما پیش از آنکه به فنریر حمله کند و بتواند بدون معجون به وی عشق بورزد، فنریر یک گاز از گلوی وی گرفت.
اما به جای خون، چیزی همچون پنبه از گلوی هری پاتر بیرون ریخت، و سپس صدای دیگری گفت:
- یاد گرفتید بچه ها؟ اینطوری جنگل پیدا میکنن و کله زخمی میکشن!
فنریر با تعجب به هکتور و دانش آموزان نگاه کرد.
- چی شده؟
- هیچی دیگه، شما و پروفسور موتویاما توی نسخه آزمایشی امتحان شرکت کردید که بچه ها یاد بگیرن چطور این امتحان سخت رو قبول بشن. اون معجون عشق رو هم خودم ساخته بودم. شاهکار کردم باهاش.
- میکشمت هکتور...
- هکتور چان؟ کاتانا باهات کار داره.
- بیست امتیاز برای فنریر و تاتسویا اصلا و من برم. امتحان به یه وقت دیگه ای موکول میشه.
فنریر و تاتسویا که الکی الکی در یک امتحان سخت و مرگبار شرکت کرده بودند، افتادند دنبال هکتور!