هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
-پنی!
-بله؟
-ما داریم کجا میریم؟
-میدونی الان ده باره داری میپرسی؟ گفتم نمیدونم دیگه ... این هکتوره کل ترم که داشت جان از بدن ما استخراج میکرد حالا امروز میخواد چی به سرمون بیاره مرلین میدونه!
-خب الان یک ساعته داریم راه پیمایی میکنیم ... اگه همین مساحتو به سمت شرق میرفتیم تا حالا به بوباتون رسیده بودیم.

دراکو که طبق معمول بیکار بود، بی خود و بی جهت به استراق سم مشغول بود و بعد به ارومی از پشت سر دو دختر گفت:
-لرد یه مسابقه گذاشته که هرکی بتونه تا ماه بعد بیشتر از همه براش قربانی بیاره بهش مدال بهترین مرگخوار داده میشه...فکر نکنم کسی بتونه به پای هکتور برسه.

و بعد با پوزخند همیشگی اش مهر تایید به حرفش زد. آندریا با ساده لوحی ابتدا متعجب و ترسیده به دراکو را که از شدت شرارت چشم هایش برق میزد نگاهی انداخت و سپس به پنی نگاه کرد که چشم هایش را در حدقه میچرخاند و چشم غره های ترسناکی به دراکو می اندخت نگاه کرد. اگر شخص نا اگاهی در ان لحظه انها را می دید فکر می کرد از گونه چشم زبان ها هستند سر انجام پس از اتمام نگاه های معنی دار آندریا گفت:
-یعنی میخوان بکشنمون ؟

دراکو پوکر فیس به آندریا نگاه کرد و گفت:
-پ ن پ میخوان بعنوان خنگ ترین دانش اموزان ازتون تقدیر کنن!

پنی با عصبانی ترین حالتی که میتونست گفت:
-آندریا انقدر ساده نباش! هکتور قبل از مرگخوار بودن یه استاده...حتی اگه بخوادم نمیتونه بکشتمون وگرنه میبرنش ازکابان بدبختش میکنن...تازشم اگه قرار بود ببرنمون سلاخیمون کنن این تیر برق اولین نفر بود که در میرفت.

و با اخرین جمله اش به دراکو اشاره کرد. اینبار دراکو با لحنی عصبی گفت:
-هه...ارباب انقدر الحمر راحمینه که به مرگخوارای باوفاش کاری نداره...مثل من!

و با فخر فروشی افکت خود پسندانه ای به خودش گرفت و ادامه داد:
-


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۹:۳۷:۱۹


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سلام پروفسور گرنجر!

همراه با نیمفادورا، ارنی، ماتیلدا و بقیه ی بچه ها در وسط جنگل ایستاده و منتظر پروفسور گرنجر بودیم. از شدت استرس امتحان، نمی توانستم سر جایم بی حرکت بمانم.

حدود ده دقیقه ی بعد، پروفسور با سرخوشی وارد جنگل شد. سپس رو به ما کرد و با صدای بلندی گفت:
_ سلام بر همه ی جادو آموزان عزیزم! امیدوارم حالتون خوب باشه؛ البته خب وقتی امتحان به این شیرینی با همچین استادی دارین، بایدم حالتون خوب باشه!

سپس خنده ی مزخرفی کرد. گویا با مفهموم حال خوب آشنایی چندانی نداشت.

_ حالا می ریم سر امتحان. امتحانی که من براتون در نظر گرفتم، کاملا هیجانی و سرگرم کنندس. یعنی شما در عین امتحان دادن، تفریح هم می کنین. من سه تا اژدهای بالغ به اینجا آوردم و وظیفه ی شما اینه که از درختان و جنگل با روش هایی که بهتون یاد دادم در برابر آتش اژدها محافظت کنین. البته حواستون باشه که خودتون جزغاله نشین. خب، موفق باشین!

صدای غرشی سهمگین در جنگل پیچید. ظاهرا پروفسور گرنجر آنان را آزاد گذاشته بود، زیرا صدای خرد شدن تنه ی درختان به گوش می رسید.

دانش آموز سال اولی گریفیندوری با فریاد اعتراض آمیزی گفت:
_ اما پروفسور، شما که به ما روش های حفاظت از درختارو یاد ندادین!

اما پروفسور گرنجر رفته و دانش آموزانی که حالا ترس با استرسشان قاطی شده بود را، به حال خودشان رها کرده بود.

حالا اژدهایان نمایان شده بودند؛ سه اژدهای بزرگ که به رنگ قرمز آتشین بودند و ناگفته نماند که دهانشان نیز به اندازه ی چهار متر باز می شد.

باید کاری می کردم، اما اژدهایان کار خودشان را زودتر از ما آغاز کرده و حالا نوک درختان شعله ور شده بود.

با وحشت اندیشیدم شاید افسون محافظتی که برای حفاظت از مکانی استفاده می کردیم، بدرد درختان بخورد. بنابراین چوبدستی ام را به سمت درختان اطرافم نشانه گرفتم و ورد را به زبان آوردم.
_ پروته گو توتالوم!

اما ورد محافظتی ام دو دقیقه بیشتر دوام نیاورد و درختان آتش گرفتند. همه جا را دود گرفته بود و یک قدم آن طرف تر دیده نمی شد.

نمی دانستم بقیه کجا رفتند، فقط این را می دانستم که اگر زودتر از آنجا بیرون نروم، من نیز همراه درختان آتش خواهم گرفت.

از لا به لای درختان می دویدم و به درختان سر راهم آب شلیک می کردم بلکه کم تر بسوزند. در نهایت، به حاشیه ی جنگل رسیدم و با آملیا و دورا که صورت هایشان سیاه و زخمی شده بود، مواجه شدم.

دورا با صدای آرامی گفت:
_ نصف جنگل آتش گرفته، همه ی درختا دارن نابود میشن. معلوم نیست پروفسور کجا رفته!

ناگهان پروفسور گرنجر از دور نمایان شد و با خوشحالی بی موردی به طرف ما آمد و گفت:
_ خب بچه های عزیزم، هر سه شما نمره ی کامل گرفتین. کسایی که نتونن از جنگل بیرون بیان صفر میشن.

با وحشت گفتم:
_ اما ممکنه تو آتش بمیرن! همچنین تکلیف درختا چی میشه؟ نصفشون سوخته!

هکتور لبخندی زد و گفت:
_ آقای دیگوری، من از قبل درختارو جوری جادو کردم که فقط آتش بگیرن. دوساعت بعد همشون ترمیم میشن. در مورد دوستاتونم باید بگم که خیالتون راحت، من اژدهایانی رو انتخاب کردم که آتش کشنده ای نداشته باشن. من فقط میخواستم شما تحت عمل انجام شده قرار بگیرین تا وضعیتتونو تو این موارد بسنجم.

پس از سخنرانی پروفسور با خیالی آسوده به طرف قلعه به راه افتادم. اما اندکی بعد، حس عصبانیت جای آرامشم را گرفت؛ پروفسور چه فکری با خودش کرده بود که همچین امتحان مزخرفی انتخاب کرده بود؟ اما خب، مهم این بود که من نمره کامل گرفته بودم!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

لیزا چارکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
از دشت مگس‌ها!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
امتحان جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی


یک ساعت قبل از امتحان جنگل شناسی و کاربرد آن در معجون سازی- دفتر هکتور گرنجر


هکتور در حالی که با لبخند خبیثش درحال نگاه کردن به دختران بیچاره بود، وسایل کارش را در آورد و بر روی میز گذاشت.
یک قیچی تیز، یک عدد شانه و معجونی به رنگ سبز لجنی وسایل کار او را تشکیل می‌دادند. دختران کنجکاو به او که به همراه معجون سبزلجنی‌اش به طرف تنگ کدوحلوایی میرفت نگاه می‌کردند.

- کی یه نوشیدنی خوشمزه میخواد؟

دخترها پرشور رضایتشان را اعلام کردند، اما چه میدانستند که چی در انتظارشان است.


یک ساعت بعد- روبه روی جنگل ممنوعه


لیزا چارکس به همراهی جمعی از پسران جادوآموز که امتحان جنگل شناسی داشتند، به طرف جایگاه امتحان در حرکت بودند. او دوستان دخترش را پیدا نمی‌کرد و در این فکر بود که شاید زودتر از آنها به آنجا رفته باشند.
چند ثانیه بعد چیزی که در ذهنش بود به حقیقت پیوست اما با دیدن ظاهر دختران بیچاره خشکش زد. آنها با موهایی کوتاه و ظاهری سرد به صف جلوی آنها ایستاده بودند.

هکتور کمی آنطرف‌تر به چهره‌های بهت زده‌ی پسران و دختری که فراموش کرده بود با دیگر دختران به دفتر خودش فرا بخواند نگاه میکرد.
- خب همونطور که دارین میبینید، همه‌ی دخترا منفی یکیشون که در جمع شما ایستاده، موهاشون کوتاه شده و معجونی خوردن که دیگه نتونن غر بزنن، چی ترسناک‌تر از این؟

با نگاهی نافذ و خبیث همه رو زیر نظر گرفت و برخلاف همیشه آروم بود. انگار بوی معجون روی هکتور هم تاثیراتی مخرب یا شایدم بهتر ازین نمیشه گذاشته بود.
- حالا شما به همرا بهترین دوستتون از بین دخترا به طرف جنگل ممنوعه میروید و معجون هر کدوم ازونا رو پیدا می‌کنید. این امتحان شماست که از همین حالا شروع میشه.

لیزا و رون به طرف جینی و هرمیون رفتند. رون غمگین یا هم کمی خوشحال هرماینی را کشید و به طرف جنگل ممنوعه برد و لیزا با اندوهی فراوان دستی به گیسوی قرمز بریده شده‌ی جینی ویزلی کشید.
او دست جینی را گرفت و با سرمای دست او کنار آمد و به طرف جنگل راه افتاد. هنوز نمیدونست که چه در انتظار اوناست.
بعد از گذشتن از درختانی که بی‌شباهت به هم نبودند، به گودالی که در یک تپه بلند بود رسیدند. در این مدت هیچ حرفی از دهان جینی خارج نشد و لیزا فقط داشت از تیم‌های کوییدیچ مورد علاقه‌ی جینی با او حرف میزد.
گودال سیاه و عمق دار بود، بیشتر شبیه غاری پر از حشره بود. لیزا و جینی به طرف گودال می‌رفتند و امید داشتند که در آنجا معجون را پیدا کنند. اما تا آنها به ورودی گودال رسیدند، صدای نعره‌ای از آن خارج شد و ثانیه‌ای بعد، پنج سانتور روبه روی آنها و در ورودی غار پیدا شدند.

- عه سلام.

لیزا که انتظار برخورد بهتری از سوی سانتور‌ها داشت هنوز منتظر خوش و بش بود. اما سانتورها با لبخندی عجیب چهارپا دور او و جینی میچرخیدن.
لیزا با خود فکر کرد که سانتورها چرا همچین رفتار عجیبی را از خود نشان میدهند. معمای پیچیده‌ی هکتور، اینبار خیلی سخت بود.
- نکنه شماها رو معجون‌خور کرده؟

سانتوری خندید و به طرف او هجوم برد. لیزا دستپاچه چوبدستی‌اش را به طرف او نشانه گرفت.
- ریکتا سمپرا.

سانتور به زمین افتاد و شروع به خندیدن کرد. لیزا برای دیگران هم همین کار رو کرد و از میان سانتورهای قهقه‌زن خود و جینی را بیرون کشید و به داخل گودال رفت.
گودال تاریک بود اما میون تاریکی یک شیشه که مایعی آبی در اون وجود داشت دیده میشد.
لیزا به طرفش رفت و اون رو برداشت، درش رو باز کرد و با یک دست بینی جینی را گرفت. جینی دهنش رو باز کرد و لیزا معجون رو داخل حلقش ریخت. لحظاتی بعد دو دختر رو به روی هم قرار گرفتند. جینی به حالت اولش برگشته بود و درحال غر زدن به جان لیزا بود.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

آلکتو کرو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۴ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۸
از ما هم شنفتن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
امتحان جنگل شناسي مدرن و کاربرد آن در معجون سازي



نور آفتاب از پنجره خوابگاه دختران گريفيندور، روي صورت آلکتو افتاده بود و او را بد خواب کرده بود. بي شک آن روز يکي از روز هاي مزخرف تاريخ بود. آلکتو امتحان جنگل شناسي داشت و مطمئن نبود اينبار قرار است چه بلاي آسماني بر سرش نازل شود. هنوز زخم هاي حاصل ازامتحان فلسفه و حکمت کامل خوب نشده بودند. با اين حال آلکتو از تخت خوابش بلند شد، لباس هايش را پوشيد و دنبال چوب بيسبالش گشت؛ اما هر چه گشت نتوانست چوب بيسبالش را بيابد. بي خيال شد و به طرف کلاس جنگل شناسي حرکت کرد. به محض اينکه وارد کلاس شد، همهمه دانش آموزان توجهش را جلب کرد. از يکي از دانش آموزان پرسيد:
- چه خبره؟
- همه دانش آموزا يه وسيله مهم تو زندگيشونو، گم کردن.
- چي؟

آلکتو نگاهي به دانش آموزان انداخت، لايتینا گوشه اي نشسته بود و به زمين خيره شده بود و هدفوني در گوش نداشت، هرمايني از استرس داشت ناخن هايش را مي جويد و از ديگر دانش آموزان، درباره کتاب تاريخچه هاگوارتزش سوال مي کرد، قيچي هاي دست ادوارد نا پديد شده بودند.
با صداي در دانش آموزان ساکت شدند. هکتور ويبره کنان وارد کلاس شد.
- خب بچه ها واسه امتحان آماده ايد.

دانش آموزان لام تا کام حرف نزدند و به هکتور خيره شدند.

- سکوت علامت رضايته. خب تا اونجايي که من مي دونم هر کدوم از شماها يه چيز با ارزش تو زندگيتونو گم کرديد.

دانش آموزان با چشماني گرد شده، به هکتور نگاه کردند.

- بايد بگم که من وسايلتونو برداشتم.

دانش آموزان با چشم هاي گشاد تر از پاتيل به هکتور نگاه کردند.
- اونوخ ميشه بپرسيم واس چي؟
- معلومه که مي شه دوشيزه کرو!
- خو واس چي؟!
- براي امتحانتون! خب امتحان عملي شما اينه که برين تو جنگل ممنوعه و وسايلتونو پيدا کنين. البته يه نکته! شکل وسايلتون تغيير کرده و به شکل معجون دراومده.با توجه به درسايي که جلسات قبل دادم بايد از طريق معجون وسيله خودتونو تشخيص بدين. برين به سمت جنگل ممنوعه. ببينم چه مي کنين!

در يک چشم بهم زدن آلکتو خود را در جنگل ممنوعه، فانوس بدست يافت. يک لحظه تصميم گرفت قيد چوب بيسبال را بزند، اما نتوانست؛ به دو دليل: 1- او چوب بيسبالش را عاشقانه دوست مي داشت، 2- بدست آوردن اين امتياز براي گريفيندور حياتي بود. بنابراين؛ دل را به دريا زد و قدم به درون اعماق جنگل گذاشت.
همينطور که در اعماق جنگل قدم مي زد، متوجه پاتيلي روي درخت شد. به پاتيل نزديک شد. معجون کرم رنگي درون پاتيل مي جوشيد. آلکتو معجون را بو کرد. به خاطر حس بويايي فوق العاده قوي اش متوجه شد، معجون بوي چوب درخت توسکا را مي دهد. دقيقا همان جنس چوب بيسبالش.
آلکتو بدون توجه به حرف ها و نکاتي که هکتور، درباره معجون گفته بود، معجون چوب بيسبالش را سر کشيد؛ به اميد اينکه با اين کار چوب بيسبالش به حالت اوليه برگردد. اما غافل از اينکه اتفاقات بدي در شرف وقوع بود.

چند دقيقه بعد-جنگل ممنوعه


لايتينا با دقت به دنبال معجون هدفونش بود اما غافل از يک نشانه، مبني بر يافتنش. همينطور که در جنگل قدم مي زد، متوجه يک چوب کنار یک چوب بيسبال که به یک درخت تکیه زده، شد.
- عه! اينکه چوب بيسبال آلکتوئه. خيلي عجيبه چرا معجون نيس؟ شايد آلکتو پيداش کرده و يادش رفته ببرتش؛ برش دارم بدم بهش.

لايتينا چوب بيسبال را برداشت، غافل از اينکه؛ آلکتوِ چوب بيسبال شده با تمام وجودش فرياد: "کمک" سر مي داد، اما لايتينا نمي شنويد.


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
امتحان جنگل شناسی


-از صبح تاحالا دوتا قلم پر رو جویده، این سومی... .
-من همینجام ها!

رون ویزلی که کنار گوش نویل خم شده بود و درمورد استرس هرماینی غر می زد، با حالتی معصومانه به دیوار زل زد.
-من که هی میگم استادا آسون میگیرن... .
-تو بیخیال ترین آدمی هستی که دیدم، رونالد!

هرماینی بعد از گفتن این حرف پشتش رو به اونا کرد و کتاب هزارگیاه و قارچش رو باز کرد و پشتش محو شد.
-کاربرد گیاه آدمخوار رو یادم رفته. غیرتی و متهاجم، از قلقلک متنفر... .

-به به، نوجادوآموزای گل. برای امتحان آماده اید دیگه؟

هکتور همونطور که با لبخند بزرگی تو هوا استرس می پاشید، با چوبدستیش پاتیل هایی رو به طرف دانش آموزان وحشت زده و گاهاً غش کرده، هدایت کرد.
-این معجون ها خیلی پیشرفته و خفنن. ترکیبشون مخلوطی از زندگی فلاکت بار، فلیکس فلیسیس و معجون ویبره زنیه. همین امروز صبح اختراعش کردم.

هرماینی و بقیه دانش آموزان با شنیدن آخرین جمله ی هکتور، به سرعت دو قدم بین خودشون و پاتیل ها فاصله انداختند.

-جذابیتش اینجاست که برای هرکس تاثیر مختلفی داره. اصلا نگران نباشید. رو یه کلاس دیگه و رو خودم هم امتحانش کردم. پادزهرش تو جنگله و به رنگ طلایی میدرخشه، مثلا برای من لینی می درخشید و بعد از خوردن اون خوبِ خوب شدم.

دانش آموزان حالا نرم نرمک به طرف در عقب نشینی می رفتن و هکتور هم با پاتیل هاش جلو تر میومد.
-حالا امتحان عملی شما، کیک های پاتیلی من، اینه که یک فنجان از این معجون بنوشید. با نوشیدنش مریض میشید و توهم میزنید، اما ارزش امتحان کردنو داره. بعدش تو جنگل می گردید و پادزهرشو برام میارید تا با هم به نتایج جدیدی برسیم. پنج نفر اول پنج امتیاز اضافه دارن.

هرماینی کتابشو به طرفی پرت کرد، به داد و فریادهای مغزش که می گفت «هی! اون هکتوره. نگو که میخوای معجوناشو به خورد بدنم بدی! » اهمیت نداد و به رون سقلمه ای زد.
-ما باید اون پنج امتیاز داوطلبی رو بگیریم.
-بیخیال هرماینی، ما همینجوریشم جلو... .
-استاد! من و رونالد ویزلی داوطلب هستیم.

هکتور ویبره ی شیطانی ای زد.
-خیلی هم عالی دوشیزه گرنجر. اول خانوما.

پاتیل مسی رنگ با اشاره هکتور به جلوی هرماینی آمد. حباب های سبزرنگ بر سطح لرزان معجون می ترکید و بخار طلایی از آن بلند می شد.

-استاد، میشه بپرسم تلفات جانی هم داشتید یا نه؟
-نه، نمیتونی بپرسی.

هرماینی سعی کرد خوش بین باشه. به قهرمانی گروهش فکر کرد، به معجون نگاه کرد. باز هم فکر کرد و نگاه کرد. در آخر فنجانی از معجون رو لاجرعه سر کشید اما همان لحظه پشیمان شد.

تاثیر معجون سریع بود. همه چیز در اطرافش سایه ی سبز و سیاه گرفت و هوا ساکن و خفه شد. هکتور و دانش آموزان به شکل مردمان دریایی خزه گرفته با پوست سبز لجنی و بدن فلس دار و دندانهای تیز دراومده بودند. دست پره داری بر پشتش قرار گرفت و هرماینی از جا پرید.

مرد دریایی موهای قرمز جلبکی و دندونای دراز داشت و شبیه رون بود. هرماینی شوکه تر از اون بود که جیغ بزنه و فرار کنه. درواقع به خاطر فلیکس فلیسیس که داخل معجون بود، حس می کرد که نباید فرار کنه و باید اونا رو معالجه کنه.

اون مطمئنا نمیتونست اجازه بده دوستاش خزه گرفته و فلس دار بمونن. بنابراین به اطرافش نگاه کرد، پاتیل معجون رو دید و سر رون دریایی رو گرفت و به امید درمون تو پاتیل فرو کرد. زمین زیرپایش موج مکزیکی می رفت، علف ها به شکل جلبک های دریایی دراومده بودن، اما هرماینی تسلیم نشد. اون یه شیر گریفیندوری بود، پس غرشی کرد و روی چهار دست و پاش جهش کرد. معجون هارو به سر و صورت دوستاش که جلبکی شده بودن ریخت. همه ی مردمان دریایی جیغ کشیدن و اینور اونور دویدن، بعضیا هم با نیزه و نورای رنگی به طرفش حمله کردن. اما هرماینی از همه ی اونا جاخالی داد و آخرین پاتیل معجون رو روی بزرگترین و پره دار ترین مرد دریایی که می لرزید و دندون نشون می داد، خالی کرد. مرد دریایی بعد از این حرکت به خرس عروسکی صورتی رنگی که مدام تکرار می کرد «بغلم کن» تبدیل شد.

هرماینی همونطور که از خودش راضی بود غرش دیگری سر داد که در همین لحظه مورچه طلایی رنگی رو دید و از روی گشنگی خودش و خوشرنگ بودن مورچه، با چمن های اطراف خوردش.

بلافاصله محیط اطرافش روشن شد. هرماینی با تعجب به کلاس بهم ریخته و دانش آموزایی که از پشت درخت ها سرک می کشیدند و بعضیشون توهمی و وحشی شده بودن نگاه کرد.
-شما مردم دریایی شده بودید و من نجاتتون دادم، مگه نه؟

فس فسی از کنار هرماینی بلند شد و او هکتوری دید لرزان و خندان و فس فس کنان که لب هایش را می لیسید و به آنها فس فس می کرد‌‌.
-اوه... استاد معجونی شدین؟
-فسسسس استیک سخنگوووو.
-نه... فرار کنید!

کلاس پر از جیغ و فریاد شد. هرماینی قبل از اینکه رون توَهمی پایش را گاز بگیرد به بالای درخت پرید.
-امیدوارم یادش رفته باشه که من این بل بشو رو درست کردم!

جلسه اول
جلسه دوم
جلسه ی آخر


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۵:۱۶:۰۰
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۱۶:۲۹:۱۵

lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۷

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
امتحان جنگل شناسی مدرن


بالاخره بعد از چند ساعت تاخیر، آرتور وارد کلاس جنگل شناسی شد تا با هکتور ملاقات کند. هکتور که روی صندلی خودش نشسته بود و توی خواب عمیقی فرو رفته بود، متوجه ورود آرتور نشد. آرتور گلوش رو صاف کرد تا بلکه هکتور بیدار شود:
-اهم.
هکتور:
-اهم اهم.
هکتور:
-هوی! با تو ام.
-یا هوریس اسلاگهورن! اوه! آرتور کی اومدی؟
-خیلی وقت نیست. چی باعث شده که بخواید با من، در این مکان، ملاقاتی داشته باشید؟

هکتور تکونی به خودش داد و از روی صندلیش بلند شد و ویبره زنان به سمت آرتور رفت:
-قراره یه چیزی رو بهت نشون بدم.
-به من؟ چه خوابی برام دیدی؟
-تو همیشه دوست داشتی بدونی که هواپیما ها چجوری پرواز میکنن.
-بذار حدس بزنم. میخوای بهم نشون بدی که هواپیما ها چجوری پرواز میکنن؟
-دقیقا. دنبالم بیا.

آرتور با گوش های تسترال طور، به دنبال هکتور راه افتاد. هکتور به سمت دیواری که پشت صندلیش بود رفت و یه شیشه معجون رو به سمتش پرت کرد. شیشه به دیوار خورد و شکست و بعد از کنار رفتن دود حاصل از شکستن شیشه معجون، مسیری نمایان شد. هکتور در کنار دیوار ایستاد و در حالی که دستاش رو در حالت ویبره زنان به هم میمالید، از آرتور خواست که وارد مسیر بشه. آرتور به سمت دیوار رفت و وارد شد. خواست برگرده تا با هکتور صحبت کنه، اما دید که چهره هکتور و کلاسش کم کم از نظرش محو شد و پشت سرش ادامه جاده و مسیر نمایان شد:
-هکتور تسترال. گولم زد. اینجا که هواپیمایی نیست. تنها چیزی که اینجاست یه جاده باریک و یه مشت درخت و چمن و یه گلخونه مزخرفه.

ناگهان آرتور به جملاتی که گفت دقت کرد. گلخونه؟ با خودش گفت که حتما چیز مهمی باید توش باشه. شاید راه نجاتش همین باشه. به سمت گلخونه رفت. بعد از چند دقیقه پیاده روی در جاده خاکی باریک، به دم در گلخونه رسید. هیچ تابلویی در اطرافش نبود و اصلا نمیدونست کجاست و چه چیزی در انتظارشه. تصمیم گرفت وارد گلخونه بشه. در ورودی گلخونه باز بود. گویا قبل از اون، شخص دیگه ای هم اینجا بوده و قفل گلخونه رو شکونده و واردش شده. در گلخونه رو باز کرد و به آرامی واردش شد. در مقابل خودش یک گیاه گوشت خوار غول پیکر رو دید که اطرافش رو تعدادی سنگ های بزرگ و تعدادی درخت کوچکتر از گیاه پوشونده بود. کمی جلوتر یک موجود صورتی رنگ رو دید که از تکون خوردن دمش فهمیده بود که یک موجوده و به نظر میرسید که داره یه کارایی میکنه. سعی کرد با اون موجود حرف بزنه و ازش بپرسه که کجاست:
-آهای. موجود صورتی. میشه بپرسم ما دقیقا کجا هستیم؟

جانور صورتی رنگ به پشت سرش نگاه کرد و دید که آرتور رو به روش ایستاده و با خودش فکر کرد که این دیگه کدوم خریه و از کجا اومده. اما تا قبل از اینکه به نتیجه ای برسه، گیاه گوشت خوار اون رو دید و درسته قورتش داد. آرتور پوکر وار به جانور صورتی رنگ که حالا فهمیده بود پلنگ صورتی بوده و این هم گیاه معروف توی بازی پلنگ صورتیه، نگاه کرد و شاهد خورده شدنش توسط همون گیاه بود. باید کاری میکرد. شاید باید اون بازی رو ادامه میداد و راه نجات پیدا کردنش و خارج شدنش از این دنیای ناشناخته هم همین بود. به آرامی به سمت صخره بعدی حرکت کرد. صخره ها رو دونه دونه رد کرد. حتی چندین بار هم گیاه غول پیکر متوجهش شد، ولی نتونست پیداش کنه. به آخرین صخره رسید و صندوقچه ای رو دید. به کلید احتیاج داشت ولی کدوم کلید؟ کلیدی در کار نبود. متوجه شد که تعدادی بمب در کنار صخره اولی قرار داره. بین صخره اول و آخر دیوار بود و باید دوباره مسیر رو برمی گشت.

در حالی که لعنت های مختلفی را به هکتور میفرستاد و زیر لب اون رو فحش میداد، به حرکتش ادامه داد و دوباره به سمت صخره اول برگشت. باز هم چندین بار نزدیک بود خوراک گیاه غول پیکر بشه، ولی جون سالم به در برد. یکی از بمب ها رو برداشت. ولی سوال اینجا بود که دقیقا باید اون رو به کجا بندازه. همینطور که فکر میکرد، نگاهش به یکی از ریشه های گیاه افتاد. فیتیله بمب رو با چوبدستیش روشن کرد و نزدیک شد. پشت صخره نشست و درست زمانی که گیاه حواسش نبود، اون رو کنار ریشه اش گذاشت و به سمت بقیه بمب ها برگشت. دستشو روی سرش گذاشت و منتظر موند تا منفجر بشه. چند ثانیه گذشت و با تموم شدن فیتیله، یکی از ریشه های گیاه قطع شد.

آرتور که متوجه شده بود از این راه میتونه گیاه رو از بین ببره، ذوق کنان با چند بمب به سمت ریشه های بعدی گیاه رفت. چند ثانیه بعد ریشه دوم گیاه رو هم از بین برد و حالا نوبت به ریشه سوم رسیده بود و با گیاهی عصبانی تر از قبل رو به رو بود. آرتور نزدیک ریشه سوم شد. فیتیله بمب رو روشن کرد و اون رو کنار ریشه گیاه گذاشت. خواست به سمت صخره پشت سرش برگرده که گیاه رو جلوی صورتش دید:
-چه گیاه ناز و گوگولی. اکور پکور...

حرف آرتور تموم نشده بود که گیاه آرتور رو با دهنش گرفت. خواست اونو قورتش بده ولی شکم گنده آرتور اجازه نداد. گیاه باز هم سعی کرد آرتور رو قورت بده، ولی درست زمانی که داشت موفق میشد، فیتیله بمب تموم شد و بمب ترکید و ریشه سوم گیاه هم از بین رفت. چند ثانیه بعد گیاه خشک شد و روی زمین افتاد. آرتور با چند بار زور زدن و تلاش کردن، خودش رو بیرون کشوند. خودش رو تکوند و به سمت صندوقچه رفت. کلیدی روی زمین افتاده بود. کلید رو برداشت و صندوقچه رو باز کرد. با باز شدن صندوقچه، آرتور به داخلش کشیده شد و بعد از چند ثانیه در اون سمت گلخونه ظاهر شد. بر خلاف هوای اون سمت گلخونه، این سمت هوا سرد بود و برف میومد. آرتور متوجه شد که تنها راه برگشتن به هاگوارتز، تموم کردن تمام مراحل این بازیست. با دماغی آویزون و چهره ای له تر از اونچه که فکرش رو میکنید، به سمت مرحله بعد رفت.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
امتحان جنگل شناسی


- آماده اید بچه ها؟

جوابی نیامد.
دانش آموزان به سختی تلاش میکردند حرف های بد بد نزنند، یا حتی بر اثر گرمای شدید هوا، پخش زمین نشوند.
هکتور تصمیم گرفته بود امتحان عملی را دقیقا ساعت دوازده ظهر، در اوج گرمای هوا، در جنگل ممنوع برگزار کند و البته، تاتسویا و فنریر را به عنوان مراقبان کمکی با خود آورده بود.
هکتور اینبار با اصرار بیشتری گفت:
- نشنیدم صداتونو!

اینبار دانش آموزان با لحنی خسته و کلافه پاسخ دادند.
- بله پروفسور.
- آفرین، همه تون جنگل رو میبینید؟ پروفسور گری بک، شما میتونید جنگل رو ببینید؟
- خیر، درخت ها جلوی جنگل رو گرفتن، نمیشه دیدش.
- دقیقا! بنابراین شما و پروفسور موتویاما جلو میرید، جنگل رو پیدا میکنید، و بعد برامون جرقه های قرمز از چوبدستی میفرستید رو هوا تا ما هم بیایم.

تاتسویا میخواست چیزی بگوید که ناگهان فنریر گفت:
- عه؟ سنجاب! من رفتم!
- دنبال کردن سنجاب ها واسه سگ ها بود!

فنریر اهمیتی نداد و دوان دوان وارد جنگل شد. داشت میدوید که ناگهان شخصی پشت گردنش را گرفت. آن شخص که او را با نیرویی عجیب متوقف کرده بود، گفت:
- فنریر، قرار بود با هم جنگل رو پیدا کنیم.
- اوه... درسته... بریم پس.

فنریر و تاتسویا از بین درختان عبور کردند و از هر شاخه درخت و سانتور و تسترالی که می دیدند، محل جنگل را میپرسیدند و آن جانوران بدبخت هم صد البته موهایشان از شدت سنگینی این سوال میریخت و جان به مرلین تسلیم میکردند.

دو پروفسور، همچنان در میان درختان پیش روی میکردند... حتی از یک عده کوتوله هم عبور کردند. البته کوتوله ها از آن ها عبور نکردند. آن ها شاخه های کوچک درختان را در دست گرفته بودند، جلوی فنریر و تاتسویا صف کشیده بودند و سعی میکردند با عجی مجی لاترجی، دو مرگخوار را بکشند. البته، چند دقیقه بعد، فنریر در حال گاز زدن گوشت ران جدا شده یکیشان بود و تاتسویا هم با اجرای طلسم "آواداکداورا" روی چندتایشان، طلسم اصلی را بهشان آموزش داده بود و ترجمه کتاب چهارم هری پاتر را هم با یک پرتاب کات دار انداخته بود توی دریاچه سیاه و آب دریاچه را آلوده کرده بود.

آن دو رفتند و رفتند، حتی از قفس های در حال پوسیدن اژدهایان، که از آخرین مسابقه سه جادوگر باقی مانده بودند، عبور کردند و بیشتر به اعماق درخت ها نفوذ کردند.

چند دقیقه بعد، ناگهان به یک محوطه بی درخت رسیدند و وارد آنجا شدند.
فنریر و تاتسویا، همزمان به یک بوته تمشک درخشان در وسط آن محوطه نگاه کردند. و فنریر گفت:
- هیی... جنگل رو پیدا کردیم.
- راستی مگه این امتحان دانش آموزا نبود؟ الان ما امتحان دادیم به جای دانش آموزا؟
- مهم نیست... فقط بذار جرقه قرمزو بفرستم و تمومش کنیم. به نفع هکتوره که نمره رو به گریف بده.
- با تمام احترام، فنریر عزیز، من جرقه قرمز رو میفرستم.
- نه دیگه، کار خودمه. بلدم.

فنریر چوبدستی اش را در آورد، تاتسویا هم چوبدستی اش را در آورد، و هیچکدام ندیدند که بوته تمشک در حال دراز شدن به سویشان است، و زمانی که بوته تمشک ناگهان وارد گوش و حلق و بینیشان شد، هیچ کدام حتی نتوانستند فریاد بکشند!
دقیقه ای بعد، فنریر و تاتسویا چشمانشان را باز کردند.
محیط به نظر تغییر کرده بود، رو به رویشان یک دریاچه بود، و قبری عظیم و به رنگ سفید که البته ترک بزرگی خورده بود.

- قبر پشمکه...

فنریر این را گفت... اما پیش از آنکه تاتسویا پاسخ دهد، صدایی ضعیف و پیر از همان قبر شکسته گفت:
- اون یکی رو نمیخوایم... خلاصش کن...

و بلافاصله یک عدد هری پاتر، همچون زامبی ای که نشیمنگاهش آتش گرفته باشد، از ناکجا آباد پرید روی سر تاتسویا و یک بطری معجون عشق در دهان وی خالی کرد.
اما پیش از آنکه به فنریر حمله کند و بتواند بدون معجون به وی عشق بورزد، فنریر یک گاز از گلوی وی گرفت.
اما به جای خون، چیزی همچون پنبه از گلوی هری پاتر بیرون ریخت، و سپس صدای دیگری گفت:
- یاد گرفتید بچه ها؟ اینطوری جنگل پیدا میکنن و کله زخمی میکشن!

فنریر با تعجب به هکتور و دانش آموزان نگاه کرد.
- چی شده؟
- هیچی دیگه، شما و پروفسور موتویاما توی نسخه آزمایشی امتحان شرکت کردید که بچه ها یاد بگیرن چطور این امتحان سخت رو قبول بشن. اون معجون عشق رو هم خودم ساخته بودم. شاهکار کردم باهاش.
- میکشمت هکتور...
- هکتور چان؟ کاتانا باهات کار داره.
- بیست امتیاز برای فنریر و تاتسویا اصلا و من برم. امتحان به یه وقت دیگه ای موکول میشه.

فنریر و تاتسویا که الکی الکی در یک امتحان سخت و مرگبار شرکت کرده بودند، افتادند دنبال هکتور!




پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ جمعه ۲ شهریور ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
امتیازات جلسه ی آخر کلاس معجون شناسی:


گریفندور:

بارناباس کاف: 17.5

بارناباس عزیز!
سوژه ای که انتخاب کردی خوب بود و میتونست جالب بشه. ولی خوب بهش نپرداخته بودی. پستت مبهم بود و یه جورایی روی دور تند گذاشته شده بود. نیاز داشت که بیشتر توصیفش کنی و به جزئیات و موارد مختلف توی سوژه بپردازی. در واقع پستت یه ایده خام بود که اگه بیشتر روش زمان میذاشتی میتونست پست خوبی بشه. در مورد شخصیت های پستت هم به نظرم بهتره بیشتر با شخصیت های سایت آشنا بشی تا بتونی بهتر در موردشون بنویسی.

گلرت گریندل والد: 17

گلرت عزیز!
اولین مورد قابل ذکر خلاقیت در پستت بود. خلاقیتش کم بود و به اندازه کافی نبود. مورد دیگه ای که باید بگم در مورد پاراگراف بندی و فاصله های پستت بود که درست و مناسب نبودن. پستت طنز بود ولی طنز ضعیفی داشت. نکته و طنز هاش درست و به جا نبودن. دیالوگ های پستت هم قوی نبودن.

هرمیون گرنجر: 18.5

هرمیون عزیز!
پستت خلاقیت خوبی داشت و اینکه هرمیون همه رو هرمیون میدید جالب و خوب بود. ولی شروع و پایان پستت خوب نبود. و هکتور پستت شخصیتش درست نبود. در واقع بیشتر اسنیپ بود تا هکتور.

هافلپاف:

نیمفادورا تانکس: 16.5

نیمفادورای عزیز!
اولین و مهم ترین نکته... خلاقیت! خلاقیت خوبی توی پستت ندیدم. تو فقط از تبدیل شدن دانش آموز ها به حییون های مختلف صحبت کردی ولی این سوژه ساده و آسونی بود که به ذهن می رسید.
مورد بعدی در مورد روند پستت بود. پستت جوری بود که انگار یک نفر داره خلاصه ی یک ماجرا رو با دور تند توضیح میده. جزئیات حذف شده بودن و توصیف ها کم بود.
در مورد دیالوگ ها هم یک راه رو برای جدا کردنشون مشخص کن. روی شخصیت های پستت و نوع و سبکی که دیالوگ رو میگن هم باید کار کنی.

سدریک دیگوری: 17

سدریک عزیز!
پستت اون خلاقیتی که من دنبالش بودم رو نداشت. این بزرگترین و مهم ترین دلیلی بود که این امتیاز رو دریافت کردی غیر از اون دلیل دیگه کم شدن امتیاز پستت این بود که کل پستت توصیف بود و این باعث می شد یکنواخت به نظر برسه و جذابیت لازم رو نداشته باشه. البته لزومی نداره حتما همه ی پست ها دیالوگ داشه باشن. میشه این مورد رو با بالا و پایین دادن به سوژه و ایجاد یک اتفاق هیجان انگیز جبران کرد ولی پستت نتونسته بود این کار رو بکنه.

ماتیلدا استیونز: 17

ماتیلدای عزیز!
همچنان پستت خلاقیت کافی رو نداره. به نظرم اینکه ماتیلدا کتاب خون بشه خیلی تاثیر خلاقانه ای نیست. طنز پستت هم ضعیف بود و جای کار داشت.
چند مورد کوچیک هم بود که لازم بگم. یکی اینکه به جای دیالوگ از شکلک استفاده نکن. دوم اینکه یکی دو جای پستت غلط املایی دیدم که باید حواست رو جمع کنی و رفعشون کنی. در بعضی موارد هم انگار جمله هات ناقصن و بخشی از اونا حذف شده.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
سلام. به پروفسور هدگ. برای جلسه ی آخر... قراره با پاتیلاتون ما رو بد... یعنی خوشبخت کنین؟ ممنون از لطف بزرگتون!!

تکلیف:
خب چشمتون رو با معجونی که جلوتون قرار داره، بشورید. این معحون هر تأثیری، تاکید می کنم " هرتاثیری" ممکنه روتون بذاره. پس خلاق باشید. بعد شستن چشماتون با معجون به جنگل برید. تاثیری که معجون روتون میذاره میتونه مربوط به جنگل باشه و یا نباشه. اینا اهمیت نداره! خلاقیت شماست که اهمیت داره. پس لطفا خیلی خیلی خلاق باشین.


به پاتیل بنفش رنگ نگاه کردم و آب دهنم را قورت دادم. مایع به رنگ سبز بود و مثل آبجوش، قل قل میکرد. واقعا معلوم نبود که استاد در آن چه ریخته بود. اما هر چه بود، چه بد و چه خوب،باید آن را در چشمانم می ریختم. با دستانی لرزان از عصبانیت. پاتیل را برداشتم و کمی از آن را در چشمانم ریختم.

- بیشتر ماتیلدا. همشو باید بریزی!

فکر کنم که راست گفته بود ولی از این درستی خوشم نیامد. پس با آرامش( آرامش حرکت دست، نه آرامش روان!)، همه را در چشمانم خالی کردم. پاتیل را سر جایش گذاشتم و منتظر نتیجه ماندم. کمی بعد، چشمانم تیره و تار شد. دلم به شدت درد گرفت و سرم گیج رفت. محکم میز را گرفتم که به زمین نخورم.

دیوانه وار پلک می زدم که بالاخره بر اثر آخرین پلک ، چشمانم سوزش گرفت اما بلافاصله، همه چیز را مثل اول دیدم. سردردم و دل پیچه ی شدیدم خوب شد.ولی ناگهان تصمیم گرفتم که به کتابخانه بروم. پس با سرعت از جایم پا شدم و مشتاقانه، به سمت کتابخانه رفتم.

کتابخانه

- توام اینجایی هرمیون؟ حالا که اینجایی، می خواستم یه حقیقتی رو بهت بگم.
او بهت زده به من خیره شده بود اما گفت:
- خب... بگو می شنوم.
-می خواستم بگم که من خیلی علاقه دارم که کتاب بخونم. مخصوصا کتاب درسی و اطلاعات عمومی. اصن هر چی که تو می خونی رو دوست دارم. به من قرض میدی؟
-
- می دونم خیلی عجیبه، اما میشه پنجاه تا از کتابات رو، بعلاوه ی آدرس کتابخونه ی ممنوئه رو به من بدی؟
- اوه... باشه حتما. فقط کتابامو خراب نکنی!
- به من اطمینان کن هرمی.

او هنوز هم به طور عجیبی به من نگاه می کرد، اما دستانش را در کیف جادویی اش کرد و پنجاه تا کتاب تر و تمیز، روی میز گذاشت. یک ورقه از جیبش در آورد و با دقت تمام، برای من کروکی کشید. من ورقه را از او گرفتم و تشکر کردم. و او هم در جواب گفت:
- خواهش می کنم. فکر کنم که اگه برم یه میز دیگه مطالعه کنم، بهتره. اینطوری مزاحم درس خوندنت نمیشم!!

او سریع اینجا را ترک کرد و به سر میزی دیگری رفت و بند و بساتش را بر آن ریخت. من با ذوق و شوق، بر روی صندلی نشستم و شروع به خواندن کردم. ساعت ها کتاب ها را ورق می زدم و مدام می خواندم. حتی یه پلک هم نمی زدم! موضوع هایی که من را بیشتر به خودشان جلب کردند، " تغییر شکل" ،" جنگل شناسی مدرن" ، " طلسم های سفیدی و فواید آنها" و سایر کتاب های مثل اینها بود.

دیوانه وار می خواندم که ناگهان بلندگو کتابخانه داد زد:
- ساعت نه شبه. برین دیگه! انقدر کار منو دستیارامو، با جابجا گذاشتن کتابا، سخت نکنین!

که البته خلاصه شده ی کلام ایشان،" برید گمشید" بود. تا حالا انقدر صاحب کتابخانه را عصبانی ندیده بودم. اما شاید دلیلش این است که تا حالا به کتابخانه نیامده بودم. به هر حال، چهار تا از کتاب های هرمیون را برداشتم و با سرعت بیرون رفتم.

تالار هافلپاف

- بسه دیگه! چقدر می خونی. بذار یه کم بخوابیم. سه روز دیگه جواب ترمو میدن. آخر هفته هم که کوییدیچ داریم!!
- خب... اینایی که میگی، همونطور که خودت اشاره کردی، اینا چند روز دیگه ان. چه ربطی به الان داره لیندا؟!
- ما می می خوایم که تا اونموقع بخوابیم!
- چی؟؟
- ای بابا! خستم، هی ازم حرف می کشه!
-باشه بابا! پنج دقیقه ی دیگه، می گیرم می خوابم.

لیندا چشم غره ای رفت، اما بعد مدتی، سرش را بر روی بالشتش گذاشت و به سرعت صدای خروپفش بلند شد. همه جا تاریک بود و من فقط با ورد، کتابهایم را میدیدم و می خواندم. اگر دیگران اذیت می شدند، باید به جای دیگری بروم. و هیچ جایی به غیر از جنگل ممنوئه، ساکت و آرام نبود.

جنگل ممنوعه

بعد پیاده روی طاقت فرسا و فرار کردن از آقای فلیچ، به جنگل رسیدم. کتاب هایم در دستم سنگینی می کردند. ساعت یک شب بود و من حتی یک متر جلوترم را هم نمیدیدم. خطرناک بود،اما ارزش داشت. پس به سرعت به راه افتادم.

دقایقی بعد

بر روی زمین جنگل نشسته بودم که ناگهان به صفحه ای جالبی رسیدم.

تا حالا فکر کردید که جنگل ممنوئه با این که خطرناک
است، اما زیباست؟ می پرسید چرا؟ بخاطر اینکه
جنگل از میلیارد ها درخت تشکیل شده که به طور
عجیبی بیشتر از سه چهارم این درختان جادویی
هستند جنگل، جاییست که همه ی موجودات،
چه وحشی و چه اهلی در آن زندگی می کنند و غذا
می خورند. می دانستید که شما با طلسم زدن به
...
و بالاخره، به شما توصیه میشود که هر روز به اینجا
بیاید و از دیدن اینجا لذت ببرید.
( البته سعی کنید کشته نشوید!)


ناگهان با خواندن این متن، احساسی درونم به وجود آمد. انگار می خواستم که هر روز به اینجا بیایم و لذت ببرم. و این کار هم کردم.

توجه: خوانندگان عزیز، این مورد در رول ذکر نشده. ولی تاثیر معجون آقای هکتور بر ماتیلدا، هیچوقت از بین نرفت. او تمام زندگیش را با کتاب مشغول کرد. و شب ها، از ساعت دوازده تا دو صبخ، در جنگل ممنوعه پرسه میزد!


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۹ ۲۲:۱۲:۲۵

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سلام پروفسور!

در صف انتظار ایستاده بودم. منتظر بودم تا نوبتم شود و چشم هایم را با معجون پروفسور گرنجر بشویم و به قعر جنگل بروم. مدت زیادی بود در صف ایستاده بودم. ساعت حدودای هفت بود و میدانستم تا یک ساعت دیگر غروب میشود. اصلا دلم نمیخواست در تاریکی به جنگل بروم؛ اما چاره ی دیگری نداشتم؛ آخرین روز برای انجام این کار بود.

هوا سرد بود و باد سوزناکی می وزید. از حالا میتوانستم ترسناک ترین حالت ممکن برای جنگل را در شب تصور کنم. خورشید کم کم به پشت کوه ها میرفت و من همچنان در استرس غوطه ور بودم.

بالاخره پروفسور نامم را صدا زد. با دست هایی لرزان به سمت پروفسور رفتم و جلوی پاتیلی که رو به رویش بود، ایستادم. سپس پروفسور نحوه ی شستن چشم ها را به من گفت. مو به مو دستوراتش را اجرا کردم. شستشو که به پایان رسید، حس عجیبی پیدا کردم؛ چشم هایم سنگین شده و کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند. نمیدانستم تاثیر معجون چیست و همین بیش از هر چیزی مرا می ترساند.

سعی کردم به این موضوع فکر نکنم و به طرف جنگل به راه افتادم. همین که پایم را داخل جنگل گذاشتم، از تعجب خشکم زد. با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم؛ روی تنه ی تمام درخت ها پر از حشرات و موجودات گوناگونی بود که تا حالا ندیده بودم؛ عجیب تر این که لایه های پیچ در پیچ درخت هم مشاهده میشد.

به زمین نگاه کردم؛ سوراخ های موجود در خاک و لانه ی های موجودات مختلف، ریشه ی چمن و گیاهان و کرم های خاکی که در خاک می لولیدند را می دیدم. سنگی کنارم روی زمین بود. با نگاه کردن به آن لایه های درونی سنگ را هم توانستم ببینم.

با تعجب اندیشیدم که معجون به من قدرت دیدن داخل اجسام را داده است، بخاطر همین من درون درخت حشرات عجیبی دیدم، حشراتی که در تنه ی درخت زندگی میکنند و هیچ گاه بیرون نمی ایند در نتیجه من تا به حال ندیده بودمشان.

مدتی با این ویژگی جدیدی که بدست اورده بودم پیش رفتم و چیزهای هیجان انگیزی دیدم. به کلی ترس و استرسم از بین رفت. از مشاهده ی درون همه ی چیزهایی که در جنگل بودند، لذت می بردم.

سپس اثر معجون قوی تر شد و به من قدرت جدیدی داد؛ حالا میتوانستم پشت هر چیزی را که میخواهم نیز ببینم! با داشتن این دو ویژگی، به هر جسم جامدی که میرسیدم، به دلخواه میتوانستم درون یا پشتش را ببینم. کافی بود به خواسته ام در ذهنم فکر کنم، مثلا با خود بگویم که الان میخواهم پشت درخت را ببینم؛ سپس درخت نامرئی میشد و من میتوانستم هرچیزی که در پشتش بود مشاهده کنم.

با خوشحالی در جنگل پیش میرفتم. تا به حال به این اندازه در جنگل به من خوش نگذشته بود! اثری که معجون داشت، به من قابلیت شناسایی موجودات خطرناکی که پشت درختان کمین کرده بودند را میداد. به سادگی هر جانوری را که پشت درخت پنهان شده بود را میدیدم؛ درنتیجه خیلی راحت میتوانستم از خودم دفاع کنم و هیچ مشکلی پیش نیامد.

هوا تاریک شده بود که اثر دیگر معجون را کشف کردم؛ دید در تاریکی! دیگر هیچ مشکلی نبود، چشمانم همچون چشمان جغد اطراف را میدیدند. پس از یک گشت حسابی در جنگل، تمام تجربیاتی که در چندساعتی که در جنگل بودم بدست اورده بودم را یادداشت کردم.

نحوه ی مقابله با موجودات، تجربه ی دیدن درون و پشت اجسام، دید در تاریکی و هر چیز جدیدی که در اثر این معجون بدست امده بود را نوشتم. سپس با خوشحالی از جنگل بیرون آمدم.

همین که پایم را از جنگل بیرون گذاشتم، کم کم اثرات معجون از بین رفت. با عجله به طرف قلعه به راه افتادم تا هرچه سریع تر تکلیف را به پروفسور تحویل دهم. امیدوار بودم تکلیفم را به درستی انجام داده باشم و نمره ی خوبی بگیرم!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۹ ۲۰:۳۰:۵۵

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.