اوس استاد سامورایی خوشگل. طبق انتظار کاتانای شما، من اومدم!
من ازتون میخوام که دچار تناسخ بشید و بیاید اینجا به صورت رول، برام گزارشش کنید. اگر شناسه ی قبلی ندارید، مشکلی نیست... میتونید با شناسه ی بعدیتون *دچار تناسخ بشید و یا حتی با یه شخصیت ساختگی که بهتون ربط داره و حس نزدیکی و همذات پنداری دارید باهاش.- اونو نگاه کن.
دورا (تانکس نه، دورای خودمون!) به تابلویی در راهرو اشاره کرد که بیشتر دانش آموزان هاگوارتز، دور آن جمع شده بودند و با هم صحبت می کردند. یعنی چه بود که همه داشتند درباره اش حرف می زدند؟ بقیه را از سر راه خود کنار زدم و شروع کردم به خواندن.
- مسابقات دوئل و کوییدیچ هاگوارتز برای دختران ممنوع است. تنها پسران حق شرکت در این مسابقات را دارند. بعلاوه دختر ها باید رأس ساعت نه شب بخوابند. ولی پسران حق بیدار ماندن تا سه صبح رو دارند. و در کل، دخترا از همه ی فوق برنامه ها محروم هستند.
- ماتیلدا دیدی چی گفت؟
- خب خوش بحال منه یا همه ی پسرا. ولی شما دخترا از همه چی منع شدین.
- چی میگی؟! توام مثل ما مونثی دیوونه!
- من جکسون شپارد و مذکـ... هیچی. آره بابا داشتم شوخی می کردم. جدی نگیر!
او به من نگاهی تعجب آور تحویل داد و من هم برای او جوابی نداشتم برای همین گفتم:
- بریم.
و من جلوتر از او به راه افتادم. چرا برای یک لحظه، فکر کردم که مذکر و یا جکسون شپاردم؟ اصلا او که بود؟ خیلی عجیب بود. فکر کنم قرص ضداسترس را به جای قرص توهم خورده بودم. باید حواسم را جمع کنم که دیگر همچین اتفاقی برایم نیفتد!
تالار هافلهمه ی تالار، پر از سروصدای دختران از محرومیتشان در فوق برنامه ها، پر شده بود. اما من در مبل باستانی هافل نشسته بودم و از جایم تکان نمی خوردم. چشمانم را بسته بودم و مدیتیشن می کردم. بیشتر موقع ها جواب میداد اما این دفعه نمی توانستم تمرکز کافی را داشته باشم.
لیندا با صدای برافروخته ای گفت:
- یعنی چی! آخه مگه میشه؟ همیشه میگن خانوما مقدم ترن...
سدریک غرولندکنان گفت:
- اما اینجا که دنیای مشنگی نیست لیندا! اینجا همه چی چپکیه. بیشتر موقع ها به نفع شماست. اما حالا یه بارم به ما شانس دادن. چرا ناراحتی؟ چرا ناراحتین؟!
- چرا چرت و پرت میگی؟ این قانون همیشیگیه. بفهم.
ناگهان از دهانم پرید:
- چرا بحث می کنین؟ پسرا همیشه شاخص بودن. دخترا خیلی ضعیفن! راستی، من تو تالار هافل چیکار می کنم؟ منو از تالار گریف دزدیدین؟
همه با تعجب به من نگاه کردند. ناگهان به خودم آمدم و فهمیدم که چه گندی زدم! من یک بار اینکار مزخرف را انجام دادم. چرا دوباره؟
- فکر کنم که باید یه هوایی بخورم!
حیاط هاگوارتزمن در گوشه ای در حیاط هاگوارتز و جایی که کسی من را نمی دید، نشسته بودم و موهای خود را می کندم. انقدر کندم که یک گربه موهایش به اندازه ی من نمی ریخت! امروز اصلا حال خوبی نداشتم. دو بار... نه!چهار بار، فکر کردم که مذکر هستم و آبرویم را جلوی دوستانم، بردم.
و بدتر از همه این بود که هر دودقیقه یک بار فکر می کردم که گریفیندوری ام. وقتی برای هواخوری به حیاط آمدم، هر دختری را که می دیدم مخصوصا لیزا چارکس، قلبم صد و چهل تا میزد. حتی دو بار هم کنار لیزا رفتم و از او پرسیدم که:
- چرا انقدر خوشگل هستی؟
یا
- نظرت درباره ی من چیه؟
و او در جواب هر دو سوال گفت:
- زده به سرت؟
یا دو ساعت پیش، سه بار می خواستم به تالار گریف بروم. اگر زود جلوی خود را نمی گرفتم، تابلو را می شکاندم که من:
- یه گریفیم، تابلوی به درد نخور!!
تنها کار مفیدی که کردم، این بود که از هرمیون پرسیدم که
- جکسون شپارد کی بوده؟
و هرمیون گفت:
- هیچکدوم از گریفی ها اونو خوب نشناخت. سه ماه تو هاگوارتز موند و بعدش خودشو از صخره پرت کرد پایین.
من آرام و قرار نداشتم. ممکن بود که این اتفاق برای من هم بی افتد؟ ناگهان از جایم برخاستم.صدایی در سرم گفت:
- برو به لبه ی صخره و خودتو از این شرایط خلاص کن.
من نمی توانستم جواب او را بدهم. انگار که کسی دهانم را بسته بود. ناخودآگاه، به طرف صخره رفتم که خودم را پرت کنم!
.........................
* یعنی اینکه موضوع دومی رو انتخاب کردم!