هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱:۵۲ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۵
#68

آندرومدا بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ سه شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷
از جهل تا دانایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
در هرصورت رویارویی با یک خائن به محفل به نظر مطمئن تر از رویارویی با یک مرگخوار مادرزاد(!) مانند بلاتریکس لسترنج یا خواهر عزیزش می آمد.
این بود که جیمز حالت مصممی را برای رویارویی با سوروس اسنیپ در چهره ی یوان دید.یوآن با چهره ای که آرامشی نسبی در آن دیده میشد،چوبدستی اش را به آرامشی کشید.اما هنوز قدمی به جلو برنداشته بود که جیمز به سرعت بازوی اورا گرفت و خودشان را پشت بوته ای درست در کنارشان پرت کرد و این حرکت ناگهانی آنها در حالی بود که سرِ مردِ موچرب با حالت متوجهی به سمت آنها در حال چرخیدن بود.اما خوشبختانه واکنش آنها سریع تر از آن بود که اسنیپ از حضور آنها مطلع شود.

جیمز از پشت بوته سر خود را تا قسمت های کم شاخ و برگ بالای بوته بالا برد.اسنیپ چوبدستی اش را روشن کرده بود و با حالتی کنجکاو و تدافعی اطراف را با تشویش میکاوید.

یوآن جیمز را به پایین بوته کشید و در حالی که سعی میکرد صدایش از آن حالت فراتر نرود گفت:
میخوام بدونم چجوری میخوای توی خونه ریدل ها،با یه جمع مرگخوار مسلح طرف بشی در حالی که کم کم محاصره ات میکنن!فکر میکنی من به فکرم نمیرسه که میتونیم از این موقعیت بهتر گیر بیاریم یا نه؟

جیمز انگشتش را به نشانه سکوت جلوی دهانش گرفت.آنگاه با صدایی به مرتب آرام تر و لحنی معترضانه گفت:
و من میخوام بدونم چطور به فکرت نرسید که از خودت سوال کنی سوروس اسنیپ چرا به همچین جایی آپارات کرده و هدفش از این کار چی بوده!

یوآن فرصت نیافت تا جواب جیمز را بدهد زیرا در همان لحظه نجوای آرام اسنیپ گوش هردو را تیز کرد و هردو به آرامی به بالای بوته خزیدند.

ـ فنریر... ممکنه از این قایم موشک بازی های احمقانه ات دست برداری؟

و اتفاق غیر منتظره ای که در همان لحظه افتاد،چیزی نمانده بود که هردو را لو بدهد.زیرا کسی انتظار ندارد که یک گرگینه ی درشت هیکل با چهره ی خوفناکش در همان لحظه در کنار بوته ای که انها پشت آن پنهان شده بودند ظاهر شود.

فنریر با تشویش و عصبانیت محسوسی تکه چوب پوچی را از درخت خشکیده ی کنارش کند و آنرا در دستان قدرتمندش خرد کرد و بر زمین ریخت و گفت:
میدونی سوروس؟همونطور که مورد علاقه ترین کار من مکیدن خون یه خون آشامه،نفرت انگیز ترین کاری که میتونم انجام بدم هم التماس به چند تا محفلیه!

همین جمله یوآن و جیمز را به سکوتی توام با شک و تفکر واداشت و فرضیه هایی در ذهن آنها ایجاد کرد که اصلا خوشایند نبود.



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ شنبه ۱ خرداد ۱۳۹۵
#67

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۹ شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۲:۴۶ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 8
آفلاین
شاید در دهکده های کوچک و مشنگ نشین آن اطراف هم توجه مردم به نور بیش از حد مهتاب که شب را روشن کرده بود جلب شده بود. در این نور زیاد هر کسی را از فاصله ی دور می شد به راحتی دید. پیرمردی که با لباس های قدیمی خودش در کوچه پس کوچه ها پرسه می زد، مرد چاق و کچلی که تازه مغازه ی خود را بسته بود و سوار بر دوچرخه ی قدیمی اش که صدای جیر جیر زنجیرش به گوش می رسید به سمت خانه اش حرکت می کرد، سگ ولگرد سیاهی که روی چمن های کنار پیاده رو خوابیده بود و حتی دو پسرک جوان که قدم زنان از جلوی دروازه ی دهکده عبور می کردند و از سراشیبی جاده بالا می رفتند.

یوآن و جیمز با قدم هایی نا مطمئن ولی بدون ترس به سمت خانه ی ریدل حرکت می کردند تا نقشه ی دیوانه واری که پروفسور دامبلدور به آن ها داده بود را اجرا کنند. هیچ وقت هیچ کدام از آن دو فکر نمی کردند که در چنین نیمه شبی مجبور باشند برای مذاکره و کمک گرفتن به سمت خانه ی ریدل بروند و مثل دو مهمان ناخوانده وارد شوند.

- ولی یوآن باور کن این احمقانه ترین کاریه که تا حالا توی عمر مفید محفل کسی انجام داده. آخه برای چی ما باید بریم توی خونه ی ریدل؟

یوآن دستی به صورتش کشید و جواب داد:
- مطمئنم پروفسور دامبلدور هیچوقت مأموریتی نمیده که بدونه شکست می خوره. حتماً یه راهی هست برای وارد شدن و مذاکره با مرگخوار ها. بالاخره اون ها هم دلشون نمیخواد مشکل براشون پیش بیاد.

جیمز مشخص بود با این که آرام تر از زمانی که راه افتاده بودند شده ولی همچنان نتوانسته این درخواست پروفسور دامبلدور رو هضم کند.

- خب حالا این یه چیزی. برای چی دیگه تدی رو با اون یارو فرستاد توی دل گرگینه ها؟ این احمقانه ترین کاریه که...

یوان جلوی جیمز چرخید و صورت به صورت او ایستاد تا مانع از ادامه ی راه رفتن ش شود و گفت:
- جیمز من میفهمم تو ناراحتی از این که خودت باید با مرگخوار ها مذاکره کنی و تدی هم رفته وسط گرگینه ها. اما فکر کن. تا حالا شده دامبلدور کاری رو بی دلیل بکنه؟ فکر می کنی همینجوری روی هوا ما رو انتخاب کرده برای این مأموریت ها؟ قطعاً نه. قطعاً خیلی جادوگر ها و ساحره های با تجربه تر از ما هم توی محفل بودن که می تونستن این کار را بکنن.

یوآن ساکت شد و چشم به جیمز دوخت که زیر لب و جویده جویده حرفش را تکمیل می کرد:
- اما چروفسور توی ما چیزی دیده که فکر کرده ما دو تا بهترین گزینه برای این کار هستیم.

- دقیقاً درسته پسر! پس حالا بیا به جای غر زدن و آه و ناله کردن بگردیم دنبال یه راه مناسب برای انجام مأموریتمون. تقریباً رسیدیم.

یوآن از جلوی جیمز کنار رفت و با همدیگر به بالای سراشیبی جاده نگاه کردند و کنار درخت هایی که سر به آسمان کشیده بودند، خانه ی قدیمی ولی پر ابهتی را دیدند. نور زیبای مهتاب غیر طبیعی آن شب، روی برگ های درختان بلند رقص زیبایی از شاخه ها درست کرده بود و دو یار جوان محفل ققنوس را مبهوت خودش کرده بود.

در همین لحظه با صدای پاق خفیفی مردی سیاه پوش درست چند قدم جلوتر از آن ها در حالی که پشتش به دو مأمور محفل بود ظاهر شد. نیازی نبود که صورتش را ببینند تا این مرگخوار را بشناسند. موهای چرب و بلندش که روی ردای سیاهش ریخته بود از پشت هم او را قابل شناسایی می کرد.

چند لحظه بیشتر برای تصمیم گیری نداشتند. شاید بهترین گزینه برای شروع مذاکره جلوی چشمشان ظاهر شده بود. اما شاید هم نه. بالاخره او به محفل خیانت کرده بود، شاید او گزینه ی مناسبی نبود.

سوروس اسنیپ در حال نگاه کردن به اطراف بود و تا چند لحظه ی دیگر بر می گشت و پشت سرش را هم نگاه می کرد. فقط همین چند لحظه را وقت داشتند که سر جایشان بمانند و مأموریت را رسماً شروع کنند، یا خودشان را از اسنیپ پنهان کنند.



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
#66

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
همه‌ی ما لیست عریض و طویلی داریم از کارهایی که هرگز دلمان نمی‌خواهد انجامشان دهیم. از نخوردن سوپ کلم گرفته تا خواندن جنگ و صلح تولستوی یا حفظ کردن ده فرمان موسی.

راستش را بخواهید، تدی لوپین هم یک لیست عریض و طویل داشت که کارهای-هرگزی‌ش را در آن نوشته بود. یک جایی آن بالاهای لیست، حتی قبل از "هرگز نگاه نکردن به آینه‌ی نفاق‌انگیز"، می‌شد چیزی شبیه به "هرگز با یک مرگخوار همکاری نکردن" را خواند و تدی، به رغم لیست فضایل اخلاقی‌ش که از لیست کارهای-هرگزی‌ش هم طولانی‌تر بود، در سکوت، برای خودش نمونه‌ی بارزی از موجودات کله‌شق بود.

- تدی؟ آماده‌ای؟

تدی نیم‌نگاهی به کوله‌ پشتی نه چندان پرش انداخت و بی آن که به ویکی یا چشمان نگران آبی‌ش نگاه کند، سری تکان داد.
- هوم. گری‌بک در چه حاله؟
- تو حال ِ بیریخ رفیق. تو رو به راهی؟

ویولت که به دنبال ویکی وارد اتاق می‌شد، سؤال بعدی را پرسید و راستش را بخواهید، نیازی نبود کسی جیمز باشد تا دروغ را از میان چین‌های پیشانی و عمق چشمان کهربایی تدی بخواند. کلمات بعضی‌ها از چنان شفافیتی برخوردارند که دروغ را برنمی‌تابند.
- آره. خوبم.

خم شد تا کوله‌پشتی‌ش را از روی تختش بردارد و اتاق مشترکش با جیمز را ترک کند که دست قدرتمند مدافع تیم کوییدیچشان، بازویش را گرفت:
- مجبور نیستی بری تدی.

تدی برای لحظه‌ای کوتاه، به چشمان قهوه‌ای ویولت چشم دوخت و بعد..

نگاهش چرخید.
خیره ماند به پوستر عکس خودش و جیمز، پشت در اتاقشان. برای اولین بار، نه خیره به جیمز، که خیره به خودش.. با آن حالت حمایت‌گرانه پشت برادر کوچکترش.

بازویش را از میان دست ویولت بیرون کشید:
- چرا. هستم.

لیست کارهای هرگزی را یادتان هست؟
صدر لیست ِ تدی را دیده‌اید؟

فقط تدی ِ داخل آن عکس نبود که تا ابد پشت جیمزش می‌ایستاد و برایش، دنیایی امن می‌ساخت.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
#65

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
جیمز خودش را بیشتر روی میز کشید و خطاب به دامبلدور گفت:

- ولی پروفسور، همکاری با مرگ خوارها؟

ویولت مانند کسی که بخواهد خودش را از خستگی بیرون آورد چشم هایش را گود کرد و سپس جواب داد:

-راه دیگه ای نیست جیمز. اگه گری بک از کنترل خارج بشه هر دو طرف به نابودی کشیده میشن.

یوآن بی مقدمه گفت:

- راست میگه جیمز.

جیمز دیگر مخالفت نکرد.دامبلدور گلویش را صاف کرد و گفت:

- جیمز و یوآن.برید و به مرگخوارها توضیح بدید ما تو چه وضعیتی هستیم.

در راه مقر مرگخوارها - 20 دقیقه بعد

یوآن و جیمز مجبور شدند طبق گفته های دامبلدور پیاده به خانه ریدل ها بروند.جیمز در این راه انقدر جروبحث کرده بود که گوش های یوآن به سوت کشیدن افتاده بود.جیمز نعره دیگری زد که یوآن را به خوش آورد:

- این یه وضعیت مسخره است!تا در رو باز کنیم مرده به حساب میایم!

- نگران نباش.تا اونا چوبدستی هاشون رو دربیارن ما موضوع رو توضیح دادیم و اونا هم میفهمن بدون ما نمیتونن کاری بکنن.

- از مرگخوارها همچین رفتاری بعیده!





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۷:۴۱ دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵
#64

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
نقل قول:
خلاصه‌ی سوژه با اندکی دخل و تصرف بعد از احیای سوژه:
(اول بگم تغییرات روند سه پست اخیر برای تغییر جهت سوژه و ادامه دادن داستانه.. لطفا گیج نشوید!)
ماه با سه سیاره در یک راستا قرار گرفته! فنریر گری‌بک پریشان از اعضای محفل کمک میخواد چون تحت تاثیر این شرایط گرگینه‌ها دیوانه شدن و قصد شورش علیه ولدمورت رو دارن. محفلی‌ها به این نتیجه می‌رسن که شورش این موجودات نمی‌تونه محدود به خونه‌ی ریدل بمونه و دیر یا زود نوبت اونا هم میرسه.


بیل ویزلی وقتی فرزند نخستش را در آغوش کشید فهمید نگرانی‌هایش بیهوده بودند, که گرگ خویی او به کودک زیبایی که طی سالهای آینده بزرگ شدنش را به تماشا نشست به ارث نرسیده بود و ویکتوریا حالا بانویی جوان و سالم بود اما بدون شک اگر ریموس لوپین زنده بود به این اندازه‌ احساس خوش‌وقتی نمی‌کرد, نه وقتی که نشانه‌های گرگینگیِ تنها فرزندش هم‌زمان با بلوغ یکی پس از دیگری نمود پیدا کردند.
***

- پروفسور از این وضعیت خبر داره تدی؟

لوپین جوان سرش را تکان داد و پرسشگرانه به بیل نگاه کرد, گویی که میخواست مکالمه‌ای خاموش با نیمه‌ گرگینه‌ی جمع کوچکشان برقرار کند اما بیل ترجیح داد سوالش را ناشنیده بگیرد.

جنازه‌ی گرگینه ی دیگر همچنان روی آب شناور بود.
- ما.. باید یه فکری برای این کنیم تا بوی گندش همه جا رو ورنداشته. تو و رون بهتره برین با پروفسور صحبت کنین .. اون بهتر میدونه چیکار باید کرد.

جای بحث نبود. هر دو شنل‌هایشان را دور گردن سفت کردند و آماده ی آپارات به مقصد خانه ی گریمولد شدند.
- من چی پس؟ ارباب چی؟
- فردا شب بیا..

بیل با تردید نگاهی به ماه نو انداخت. تا بدر کامل هنوز دو هفته زمان مانده بوده اما او نمی‌خواست این گرگینه را.. هر چقدر هم شرایطش رقت انگیز بود.. اطراف خانه‌اش ببیند.
- کله گراز, همین ساعت. قبلش ولی کمک کن نعش اینو جابجا کنیم.

اندکی بعد - خانه‌ی گریمولد

اعضای محفل دور میز آشپزخانه نشسته و با چهره‌هایی نگران به داستان رون و تدی گوش کرده بودند. دامبلدور در انتهای میز متفکرانه چشمانش را بسته بود و با ریتمی آرام سرش را عقب جلو می‌برد,‌ انگار که با شخصی نامرئی مشغول گفتگو باشد.
کسی صحبت نمی‌کرد, جیمز دست به سینه به نقطه ای نامعلوم روی میز چشم دوخته بود, یوآن بی صدا روی میز ضرب گرفته بود و ویولت با چینی برپیشانی به تدی نگاه می‌کرد. بقیه چشم به پروفسور دوخته بودند و منتظر واکنش او بودند.
بالاخره چشمان آبی از پشت عینک نیم هلالی ظاهر شدند.

- تو از محل گرگینه‌ها خبر داری تدی؟
- من.. نه.. مطمئن نیستم.. اما فکر میکنم گری‌بک بدونه.
- خوبه! من میخوام با اون کار کنی, ببینی مخفیگاهشون کجاست..اگه لازم شد بینشون نفوذ کنید و جزییات نقشه شون رو بفهمید.

رنگ از چهره‌ی تدی پرید. همکاری با گری‌بک آخرین چیزی بود که تصورش را می‌کرد و راه پیدا کردن بین گروهی گرگینه‌ی افسار گریخته به هیچ‌وجه در لیست کاراهایی که آرزو داشت, نبود اما به خودش اجازه‌ی مخالفت با پیرمرد را نمی‌داد.
- بله پروفسور.

صدای پوزخند ویلبرت به همان بلندی بود که قصد داشت. زیر لب ناسزایی داد و با تمسخر به اورلا گفت:
- نظرت در مورد ماموریت مشترک با مرگخوارا چیه خانم کاراگاه؟
- دقیقا نقشه همینه ویلبرت ..

لحن دامبلدور آرام ولی محکم و جدی بود.
- .. اگه لازم باشه همه باید با هم کار کنیم وگرنه ممکنه همه با هم نابود بشیم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
#63

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
آیا تا به حال خورشید سبز رنگ دیده‌اید؟ یا مثلاً چهار عدد ماه در آسمان؟ در ذهنتان ولدمورتی که بینی درازی داشته باشد می‌گنجد؟ یا آرسینوس جیگری که جیغ‌زنان از این سوی خانه‌ی ریدل‌ها، به سوی دیگرش بدود؟ دامبلدوری که سه‌تیغه کرده باشد؟ یوآن آبرکرومبی ِ بدون دُم حتی؟

فنریر گری‌بکی که به لرد ولدمورت وفادار نباشد..؟

بنابراین به اعضای محفلی که دور فنریر گری‌بک لرزان و پریشان حلقه زده بودند، حق بدهید که مات و متحیر به این پدیده‌ی محیر‌العقول چشم بدوزند.

- من اومدم.. من کمک می‌خوام.. گرگینه‌ها.. دارن..
- شورش می‌کنن.

اگر فرزند ارشد پاترها آنجا حضور داشت، لرزش خفیفی را در صدای گرگ موفیروزه‌ای تشخیص می‌داد که در نتیجه‌ی تقلایش برای تحت کنترل نگه داشتن خود پدید آمده بود. ولی پاترها، و ویزلی‌های حاضر، تنها متحیر به سمت تدی لوپین جوان ِ تازه ظاهر شده چرخیدند.

- چی؟

تدی اخم خفیفی کرد و آرام، شقیقه‌ش را با نوک انگشتش ماساژ داد.
- یه چیزی.. باعث شده گرگ‌ها از کنترل خارج بشن.

با همان اخم، چشمان کهربایی‌ش را به فنریر ِ آشکارا زخمی و وحشت‌زده دوخت.
- اگر اشتباه نکنم، دوستمون نگران خونه‌ی ریدل‌هان. چون گرگینه‌ها..
- دارن دیوونه می‌شن! همه‌شون! وحشی شدن! حقوق برابر نه! می‌خوان.. می‌خوان علیه ارباب شورش کنن! باید کمکم کنین!

فرد ویزلی که به هر حال، حتی به رغم تأیید ضمنی تدی در ارتباط با حقیقت داشتن حرف‌های فنریر، قصد نداشت به یک گرگینه اعتماد کند، گفت:
- ولی چی یهو باعث وحشی شدنشون شده؟

فنریر و تدی، هم‌زمان به آسمان نگریستند.
- تشدید جاذبه‌ی ماه.

و تدی به آرامی افزود:
- به خاطر توی یه خط قرار گرفتنش با سه تا سیاره‌ی دیگه.

نگاهی میان انسان‌های حاضر رد و بدل شد.
شورش گرگینه‌ها قطعاً به خانه‌ی ریدل‌ها محدود نمی‌ماند!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴
#62

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
یکی از موضوعاتی که همیشه انسان را آزار میدهد، " ابهام و گنگ بودن " است. اکثر مردم عقیده دارند که یک موضوع بد را تمام و کمال بدانی بهتر از این است که یک موضوع خوب برایت مبهم باشد. هیچکس دوست ندارد با یک بیماری ناشناخته دست و پنجه نرم کند، چون خود بیماری بد است اما اینکه حتی ندانی با چه چیزی طرف هستی از آن هم بدتر است.

شاید اول موضوعی که هری و فرد را از ویلای صدفی بیرون کشید، همین ابهام باشد. نخستین چیزی که در چشمان فرد مو قرمز مشاهده میکرد، ترس بود. ترس از دست دادن برادرش؟ برادری که او را حتی بیش تر از خودش دوست داشت؟ شاید. هری بدون توجه به رون و هرمیون که جلوتر از او از ویلا خارج شدند، دستش را روی شانه فرد گذاشت و گفت:
- نگران نباش، حتما همین اطرافه.
- فقط امیدوارم فنریر...

جمله ش را خورد، حدس او چندان هم دور از انتظار به نظر نمیرسید، اما در این وضعیت لازم نبود بیش تر از آن، پسر آرتور ویزلی را به وحشت بی اندازد. اول فرد و در آخر خودش از ویلا خارج شدند، چشم هایش را تنگ کرد تا به نور عادت کنند. بعد از چند ثانیه فردی را صد متر آن طرف تر، لب دریا مشاهده کردند، تشخیص او دشوار نبود.

- فنریر گری بک!

فرد دندان هایش را بر هم فشار داد و دستش را به دور چوبدستی اش حلقه کرد، قبل از آنکه کسی بتواند کاری انجام دهد به سمت مرگخوار دوید. هری و رون و هرمیون هم به دنبال او رفتند. فرد زود تر از همه خودش را رو به روی گری بک رساند و منتظر ماند تا بقیه نیز به او ملحق شوند، سپس همه چوبدستی های خود را به طرف او گرفتند.

- نه! صبر کنید!

فنریر دست هایش را برای محافظت از خودش بالا آورد. چیزی عجیبی در اخلاقش مشاهده کرد، وحشت زدگی؟ مرگخوار قدرتمند از چه چیزی میترسید؟

هرمیون با آرنج ضربه ای به پهلوی هری زد و پسر برگزیده توجهش به موجودی که با صورت در آب افتاده بود، جلب شد. چوبدستی اش را پایین آورد و به سمت جسد حرکت کرد. زانو زد و جسد را برگرداند. شاید دیدن یکی از گرگینه هایی که تحت فرمان فنریر بودند، آخرین چیزی بود که حدسش را میزد.

- چه اتفاقی افتاده؟!
- گرگنماها...


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#61

ریتا اسکیتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۵ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
از شماها خسته شدم! از خودمم همین طور!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 243
آفلاین
فلش بک | ویلای صدفی | هفته ی گذشته

همه چیز در ویلای صدفی عادی می گذشت! ویلا پس از جنگی که سال ها پیش در آن در گرفته بود، به کمک خانواده ی دلاکور از نوع ساخته شد. هنوز هم میتوان آثار درگیری ها را بر روی تخته سنگ های کنار دریا دید. هوای بارانی دیگر برای بیل و فلور عادی شده بود. اواخر ماه ژانویه بود و هوا به شدت سرد! البته بیشتر روز ها رد ویلای صدفی سرد بود. آن دو هم به این شرایط عادت داشتند.
اما آن چیزی که بیل و فلور را از گذشته متمایز میکرد، فرزند بود! زمانی که هیچ کس انتظارش را نداشت، فلور باردار شده بود. پس بیایین جمله ابتدایی را اصلاح کنم:
« " همه چیز "در ویلای صدفی عادی نبود! »

بیل ویزلی در حال پدر شدن بود! تنها چند هفته تا پایان دوره ی بارداری فلور باقی مانده بود و دیر یا زود زمان آن سر می رسید! خوشحالی در چهره ی بیل ویزلی وصف نشدنی بود.. اما در پَس تمامی این خوشحالی ها، شک و تردیدی بود. بیل ویزلی یک گرگینه است. وقتی هم یک گرگینه باشی، فرزندت یا نیمه گرگینه می شود یا... گرگینه کامل!
فلور هم نگران است. فقط یک بار میتوان این حس را تجربه کرد و لمس کرد. احساس اینکه مادر می شوی، پسرت یا دختر کوچولویت را نوازش میکنی، آن را در آغوش میگیری، همه و همه جای خود را داده به نگرانی و ترس!
بالاخره پس از سکوت فراوانی که اتاقِ فلور را در بر گرفته بود، فلور با صدایی لرزان گفت:

- بیل... من خیلی میترسم!

بیل هم می ترسید! اما او مرد است، شاید تنها امید فلور به بیل باشد.

- نترس عزیزم. من اینجام. درست کنارت... و کنار بچمون!

فلور احساس کرد پسر/دختر بچه ی درون شکمش، لگدی زد! این یعنی حیات، یعنی زندگی! لبخندی بر روی لبان فلور نقش بست. با لبخند فلور، بیل هم قوت قلب گرفت.

- یعنی میشه.. یه روزی.. ما هم یه خانواده ی خوشحال.. باشیم؟

- معلومه که میشه! من از همین الان روزی رو میبینم که از همین پنجره داریم بچمون رو میبینیم که داره روی سنگ ها بالا و پایین میپره.

همه چیز به ظاهر خوب پیش میرفت.. اما " به ظاهر "

پایان فلش بک | ویلای صدفی

هری پاتر چوبدستی خود را بالا گرفت.
- لوموس!
با ورد هری پاتر، همه جا روشن شد، البته فرق چندانی نکرد اما همین هم کافی بود! فرد ویزلی دیگر نزدیک ترین شخص به هری پاتر بود.

- جرج کجاست؟

هری با تردید به فرد ویزلی نگاه کرد. جرج معمولا با فرد ویزلی بود!

- هری، جرج مگه با شما نبود؟

تردید در نگاه هر دو نفر دیده میشد. فرد مطمئن بود که جرج به دنبال هری رفته بود اما هری هم اثری از جرج ندیده بود!

ناگهان فریادِ بلندِ « آواداکداورا » و صدای افتادن جسمی به آب از چند صد متری دور تر شنیده شد! صدای آشنایی که همه ی حاضرین در ویلای صدفی با آن آشنا بودند.
فنریر گری بک!


دلتنگ آن گوشه گیر قدیمی!

به امید بازگشتِ سیریوس بلک

گوشه گیرم، باز گشت!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۴
#60

هرمیون گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
از شما گفتن... از ما نشنفتن...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 60
آفلاین
ســــوژه ی جـــــــدید!


هر لحظه به خستگی اش اضافه میشد، با قدم های استوار و محکم در میان مه راه میرفت، سنگ های زیر پایش خش خش میکردند. همچنان در راه ویلای صدفی بود، جایی که بیل و فلور با خوبی و خوشی در آن منطقه زندگی میکردند. پشت سر او دو نفر می آمدند، رون و هرمیون، دست در دست پشت سر هری پاتر حرکت میکردند. باز هم به حرکت خود ادامه داد، قطره ی عرق از روی صورتش روی یک سنگ خشک ریخت، آن قدر بابت بیل و فلور نگران بود که هر لحظه ضربان قلبش بیشتر میشد.

کمی جلوتر چهار نفر حرکت میکردند، آن ها هم مانند هری دلواپس بودند. مالی، فرد،جرج و آرتور ویزلی خسته تر و دلواپس تر از همه به راه خود ادامه میدادند، در میان آن مه هیچ چیز دیده نمیشد اما بوی جسد در هوا پیچیده بود. امکان داشت بیل و فلور مرده باشند. آرتور در قلبش به زنده بودن آن دو امید داشت.

بعضی از سنگ ها بلند بودند، فرد و جرج با هم روی آن ها پا میگذاشتند و با کمی کج شدن خود را روی آن مستقل میساختند. سکوت حاکم بود اما خش خش سنگ ها بخشی از این سکوت را میشکستند. صدای جیغ بلندی آمد. لحظه ای تن همه لرزید، میخواستند سریع تر کاری انجام دهند. فرد و جرج لحظه ای ایستادند، نفس نفس زنان به سمت چپ و راست نگاه میکردند، توانستند تا بخشی از راه را ببینند و بتوانند نقشه ای برای سریعتر رسیدن بکشند. فرد یک قدم به عقب برداشت، لحظه ای بعد کاملا به پشت برگشت و به سرعت شروع به دویدن کرد.

هری، رون و هرمیون، با اخمی از سر نگرانی با دنبال کردن رد پای خانواده ی ویزلی ها به راه خود، ادامه میدادند. از سنگ های کوتاه و بلند رد میشدند تا بتوانند هر چه سریع تر به مقصد خود برسند. هری لحظه ای ایستاد. یکی از پاهایش روی یک سنگ بلند بود و دیگری پایین. چشمانش را تنگ کرد تا بتواند بهتر ببیند. انگشتان خود را لرزاند و به آرامی دستش را به پشت خود برد. هرمیون و رون هم به دنبال او ایستادند و به آرامی دست خود را پشتشان بردند. هری انگشت شست و انگشت اشاره اش را درون جیبش فرو کرد. چوبش را به آرامی بیرون آورد و با کمی جابه جایی آن را درون دستش محکم ساخت. رون فک پایینش را جلو آورد و گفت:
-هری، چه خبر شده؟ چیزی دیدی؟!

هری پاتر دست راست خود را به نشانه ی سکوت بالا برد و با همان دست نشانه ی همراهی را داد. در میان سایه ی سفید مه مردی با چوبی در دست جلو می آمد. هری چوبش را جلو آورد و بلند گفت:
-همونجا وایسا و بگو کی هستی!

مردی که در سایه دیده میشد دستانش را به آرامی بالا آورد. سرش را کج کرد. بلند داد زد:
-هری؟ تویی؟ منم فرد!

هری پاتر نگاهی به هرمیون و رون کرد. سرش را تکان داد و شروع به راه رفتن کرد. به آرامی جلو میرفت، طوری که صدای خش خش سنگ ها شنیده نمیشدند. لحظه به لحظه، دقیقه به دقیقه، پایش را جا به جا میکرد. به نزدیکی فرد رسید، موی قرمزش که در هوا میپیچید دیده میشد. او کمی خود را خم کرده بود و سرش را به چپ و راست میبرد تا بتواند بهتر هری پاتر و دو نفر دیگر را ببیند. او هم دیگر مطمئن شده بود که هری پاتر روبه رویش ایستاده است. پس او هم به جلو آمد.


تصویر کوچک شده
پسر شوهر، خواهر شوهرم..













we love you emma
فرد میگه..

به یاد اون قدیما




من اغتشاش گرم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۳
#59

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
اگر مدتی از خانه خود دور شوید، متوجه خواهيد شد که در هنگام بازگشت وقتی مى خواهيد اعضاى خانواده خود را ببينيد چقدر هيجان زده و مضطرب هستید. حالا تصور کنید با دعوا از خانه تان بيرون آمده باشيد و براى حل مشکلتان مجبور به بازگشت دوباره به آن خانه باشيد.

دستش را روى زنگ در نگاه داشته بود اما از فشار دادن آن عاجز بود.

فلاش بک- دفتر دامبلدور

- پرفسور مى دونيد که، پدرم با من حرف نمى زنه.

اما دامبلدور مانند همیشه با آرامش فنجان قهوه را به فلورانسو داد و گفت:

- يه پدر در برابر دخترش مقاومت نمى کنه فلورا. به جاى پاترونوس برو پيش اونا و بعد از اين همه وقت ببينشون.

پایان فلاش بک- خانه ى خانواده آلبا

چند ثانیه پس از فشار دادن زنگ، خدمتكار مقابل در ظاهر شد. چقدر تلخ است خدمتكار جدید خانه تان شما را نشناسد.

- شما خانم؟!
- با آقای آلبا کار دارم من..دخ..فلورانسو هستم.

آيا طرد شده ها، باز هم عضو خانواده محسوب مى شوند؟

انسان ها خانه ى خود را هرگز فراموش نمى کنند. فلورانسو هم خانه ى گرمشان را که همیشه بوى عطر مادرش به مشام مى رسید و صداى موسيقى مورد علاقه پدرش شنیده مى شد را فراموش نکرده بود اما ديگر خبرى از آن ها نبود. خانه سوت و کور بود.

- اينجا بشينيد تا ارباب تشريف بيارن!

آنجا ديگر خانه اش نبود بلکه خانه ى اربابش بود. و طولى نکشيد که ارباب از پله هاى مجلل خانه پايين آمد و پشت سرش خانمى که مشخص بود به طور ناگهانى پير شده است.

اينکه مادرش براى در آغوش کشيدن او تمايلى نداشت، برايش عجیب نبود. پدرش قدرتمند بود، خيلى قدرتمند.

- واسه چى اومدى اينجا؟ ها؟
- م..من يه ليست مى خوام. يه ليست از همه ى جادوگراى سياه و موقعیت فعليشون. م..

صداى نفس هاى عمیق و بى صبر صاحبخانه بلند شد. مشخص بود سعى در کنترل خود دارد.

- پس کارت افتاده که پيدات شده آره؟ محفلى هاى سفيدت نتونستن کمکت کنن؟

جوابى نداشت. نمى توانست بگوید که هر روز از دور نگاهشان مى کند. پدرش با خشم ادامه داد.

- باشه..باشه. اون ليست رو ميدم فقط ديگه رو کمک ما حساب نکن!

و دوباره در بالاى پلکان گم شد. فلورانسو فرصت را غنیمت دانست.

- خيلى شکسته شدى مامان!

و قطره اشکى که گونه ى زن را خيس کرد.

- نمى خوايد با من حرف بزنيد؟

شاید مادرش مى خواست جلو بيايد اما صداى پدرش مانع شد.

- بيا، بيا بگیر و فقط برو!

غرور خيلى بد است، خيلى. کدام پدر قلبش براى فرزندش نمى تپد؟ اما غرور..

و فلورانسو دوباره از خانه بيرون آمد و نگاهى به ليست انداخت. بايد آن را سریع تر به دامبلدور تحویل مى داد.


تصویر کوچک شده


I'm James.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.