نقل قول:
خلاصهی سوژه با اندکی دخل و تصرف بعد از احیای سوژه:
(اول بگم تغییرات روند سه پست اخیر برای تغییر جهت سوژه و ادامه دادن داستانه.. لطفا گیج نشوید!)
ماه با سه سیاره در یک راستا قرار گرفته! فنریر گریبک پریشان از اعضای محفل کمک میخواد چون تحت تاثیر این شرایط گرگینهها دیوانه شدن و قصد شورش علیه ولدمورت رو دارن. محفلیها به این نتیجه میرسن که شورش این موجودات نمیتونه محدود به خونهی ریدل بمونه و دیر یا زود نوبت اونا هم میرسه.
بیل ویزلی وقتی فرزند نخستش را در آغوش کشید فهمید نگرانیهایش بیهوده بودند, که گرگ خویی او به کودک زیبایی که طی سالهای آینده بزرگ شدنش را به تماشا نشست به ارث نرسیده بود و ویکتوریا حالا بانویی جوان و سالم بود اما بدون شک اگر ریموس لوپین زنده بود به این اندازه احساس خوشوقتی نمیکرد, نه وقتی که نشانههای گرگینگیِ تنها فرزندش همزمان با بلوغ یکی پس از دیگری نمود پیدا کردند.
***
- پروفسور از این وضعیت خبر داره تدی؟
لوپین جوان سرش را تکان داد و پرسشگرانه به بیل نگاه کرد, گویی که میخواست مکالمهای خاموش با نیمه گرگینهی جمع کوچکشان برقرار کند اما بیل ترجیح داد سوالش را ناشنیده بگیرد.
جنازهی گرگینه ی دیگر همچنان روی آب شناور بود.
- ما.. باید یه فکری برای این کنیم تا بوی گندش همه جا رو ورنداشته. تو و رون بهتره برین با پروفسور صحبت کنین .. اون بهتر میدونه چیکار باید کرد.
جای بحث نبود. هر دو شنلهایشان را دور گردن سفت کردند و آماده ی آپارات به مقصد خانه ی گریمولد شدند.
- من چی پس؟ ارباب چی؟
- فردا شب بیا..
بیل با تردید نگاهی به ماه نو انداخت. تا بدر کامل هنوز دو هفته زمان مانده بوده اما او نمیخواست این گرگینه را.. هر چقدر هم شرایطش رقت انگیز بود.. اطراف خانهاش ببیند.
- کله گراز, همین ساعت. قبلش ولی کمک کن نعش اینو جابجا کنیم.
اندکی بعد - خانهی گریمولداعضای محفل دور میز آشپزخانه نشسته و با چهرههایی نگران به داستان رون و تدی گوش کرده بودند. دامبلدور در انتهای میز متفکرانه چشمانش را بسته بود و با ریتمی آرام سرش را عقب جلو میبرد, انگار که با شخصی نامرئی مشغول گفتگو باشد.
کسی صحبت نمیکرد, جیمز دست به سینه به نقطه ای نامعلوم روی میز چشم دوخته بود, یوآن بی صدا روی میز ضرب گرفته بود و ویولت با چینی برپیشانی به تدی نگاه میکرد. بقیه چشم به پروفسور دوخته بودند و منتظر واکنش او بودند.
بالاخره چشمان آبی از پشت عینک نیم هلالی ظاهر شدند.
- تو از محل گرگینهها خبر داری تدی؟
- من.. نه.. مطمئن نیستم.. اما فکر میکنم گریبک بدونه.
- خوبه! من میخوام با اون کار کنی, ببینی مخفیگاهشون کجاست..اگه لازم شد بینشون نفوذ کنید و جزییات نقشه شون رو بفهمید.
رنگ از چهرهی تدی پرید. همکاری با گریبک آخرین چیزی بود که تصورش را میکرد و راه پیدا کردن بین گروهی گرگینهی افسار گریخته به هیچوجه در لیست کاراهایی که آرزو داشت, نبود اما به خودش اجازهی مخالفت با پیرمرد را نمیداد.
- بله پروفسور.
صدای پوزخند ویلبرت به همان بلندی بود که قصد داشت. زیر لب ناسزایی داد و با تمسخر به اورلا گفت:
- نظرت در مورد ماموریت مشترک با مرگخوارا چیه خانم کاراگاه؟
- دقیقا نقشه همینه ویلبرت ..
لحن دامبلدور آرام ولی محکم و جدی بود.
- .. اگه لازم باشه همه باید با هم کار کنیم وگرنه ممکنه همه با هم نابود بشیم.