هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۲

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
رونک من؟! (اقتباسی از «مودک من»، اثر لارتن کرپسلی! )

سرکار گذاشتی ما رو باباجان؟! آلبوس؟ نمی خوای موضوع بدی؟

___________
من انتظار داشتم که این هفته دوئل بکنیم و اینا، الان هفته ی بعد تا جمعه کلا نمی تونم بیام! لطفا تا اگه امروز موضوع میدین وقتشو جوری تنظیم کنین که به جمعه ی بعدی برسه! ممنون!



چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
رزرو!
خب من ميخوام با الستور دوئل كنم ولي نه الان! فعلا اعلام امادگي كردم كسي ديگه هم اعلام امادگي نكنه!


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۲

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
نیازمندی ها!

به یک حریف جهت یک فقره دوئل دوستانه نیازمندیم! صدالبته جهت کاهش عوارض و عواقب ثانویه، ترجیهاً محفلی!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۸:۵۱ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۲

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۵۷ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
حریفان بیایند.


مراقب خودت باش.


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۱

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۶:۴۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
نتیجه ی نهایی دوئل بین لوکسیاس مرگبار و فلور دلاکور مرگخوار ()

امتیازات داور سوم: (اسمشو نمیگم تا بسوزید)

لوکسیاس: 18 امتیاز - فلور دلاکور: 16 امتیاز


مجموع امتیازات:

لوکسیاس: 16.5 امتیاز - فلور دلاکور: 16 امتیاز



بدین ترتیب نتیجه ی دوئل به سود لوکسیاس تمام شده و لوکسیاس از دنیای مرگ فراخوانده میشود.

برای شادی روح فلور دلاکور، مرگخوار مرحوم، چند دقیقه ای شادی کنید. ( مرگخوارا سکوت کنن)


------------------------------------------------------------------------------

پست های بی ربط به سوژه که شامل توضیحات بودند حذف شدند، دوستان لطفا از طریق پیام شخصی نظراتشون رو بهم دیگه بگن.

------------------------------------------------------------------------------

از این به بعد برای درخواست دوئل به تاپیک دفتر ثبت نام مراجعه بکنید.


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۱

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۶:۴۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
نتیجه ی دوئل لوکسیاس مرگبار با فلور دلاکور:


امتیازات سالازار اسلیترین:

لوکسیاس: 13 از 20 فلور دلاکور: 17 از 20

امتیازات الفیاس دوج:

لوکسیاس: 17 از 20 فلور دلاکور: 15 از 20



مجموع امتیازات:

لوکسیاس: 15 از 20 فلور دلاکور:16 از 20



با تشکر از شرکت کنندگان و داوران گرامی( ) این دوئل نیز به پایان رسید! علیرغم میل بنده بر پیروزی سفیدی، سیاهی پیروز شد!

برای شادی روح لوکسیاس عزیز چند دقیقه سکوت کنید حالشو ببره!


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۱

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۶:۴۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
با تشکر از هر دو شرکت کننده ی عزیز، نتایج دوئل تا امشب در همین مکان اعلام میشود!

با تشکر!


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ سه شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۱

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
به سرزمین سفید پوشی که مرا احاطه کرده بود نگاهی انداختم.میان آن همه برف سفید احساس تنهایی می کردم .مانند نقطه ی سیاهی در یک کاغذ سفید شده بودم.

محل عجیبی برای یک دوئل بود،دشتی سرد و بی طراوت که آسمانش همیشه ابری و هیچ گیاهی نیز در آن رشد نمی کرد. در زیر آن لایه ی برف میلیون ها تن زباله ریخته بود.جو متشنج بر من فشار می آورد و سکوت وهم آور آن دشت نیز هیچ کمکی نمی کرد.

اما این احساسات دوامی نداشت چون رقیبم سر رسید. لوکسیاس با شنل مواجش ظاهر شد. ردای سفیدش با نشان بزرگ محفل که خودنمایی می کرد با ردای مشکی و آبی من در تضاد بود.

پس از بررسی محیط اطرافش نیشخندی زد و پرسید: پرنسس کوچولو قصد شروع کردن ندارین؟

اما اعصاب من به این راحتی خرد نمی شد،چوبدستیم را بالا بردم و بدون هیچ هشداری زمزمه کردم: کروشیو!

لوکسیاس طلسمم را به راحتی دفع کرد و طلسم قدرتمندتری را روانه کرد. لوکسیاس نسبت به هم رزمانش خوب می جنگید اما به پای من نمی رسید.

به فرستادن طلسم های مختلف ادامه دادیم، گاه طلسم هایمان به هم برخورد می کردند و نابود می شدند و گاهی به جز جاخالی دادن کاری نمی توانستیم بکنیم.


اما پس از مدتی توانستم حرکاتش را پیش بینی کنم.می دانستم کم آورده؛قدرت مند ترین طلسم هایش را به آسانی دفع می کردم و این موضوع او را می ترساند.
چوبدستی ام را بالا بردم تا قوی ترین وردم را بخوانم اما غرورم مرا کور کرده بود ، نتوانستم آخرین حرکت لوکسیاس را پیش بینی کنم.

لوکسیاس به دنبال راه فراری می گشت ولیکن هیچ راه فراری وجود نداشت، پس از روی ناچاری فریاد زد: اکسپرلیاموس!

در کمال تعجب چوب دستی ام از دستم خارج شد و پس از برخورد شدیدش با زمین به دو تکه تقسیم شد.
با شگفتی به چوبدستیم نگاه کردم،باورم نمی شد.
خشم در درونم می جوشید از ساده ترین طلسم دنیا شکست خورده بودم.بجز عصبانیت و عطش به انتقام چیزی حس نمی کردم بلند شدم و به طرف لوکسیاس رفتم.

لوکسیاس با دیدن من از بهت بیرون آمد، او می دانست من هنوز خطرناکم.
او آتش شعله ور در چشمانم را می دید. پس تصمیم گرفت کارم را تمام کند. طلسم سفید رنگی را به طرفم روانه کرد، مطمئن بودم طلسم ارتقاء یافته ی سکوتم سمپراست. به افکارم خندیدم مغزم در این لحظات آخر نمی توانست نمی توانست از تجزیه و تحلیل دست بردارد.

طلسمش به من برخورد کرد درد در بدنم پخش شد. سرم گیج رفت،جویباری از خون روی برف ها جاری شده بود گرمای خون برف ها را کم کم آب می کرد.او به بدی ما مرگخوار ها بود،او هم می کشت اما در جامه ی عمل نیک.

لوکسیاس برگشت تا از آن محل نفرین شده برود،اما نمی دانست هنوز آتش انتقام من خاموش نشده برعکس شعله اش تیز تر هم شده بود.دستم را زیر آن لایه ی برف فرو بردم و جسم تیزی را برداشتم سپس با آخرین نیرویی که داشتم بلند شدم خودم را به او رساندم وآن جسم تیز را درون بدنش فرو کردم.با آخرین کلماتم که آمیخته با جادو بود بدترین انتقامی را که می توانستم از او گرفتم.

-"لوکسیاس تو می میری اما روحت تا ابد در دنیای ما مبحوس خواهد ماند و شاهد نابودی سفیدی خواهد بود"

او هیچ وقت از انتقام من رهایی نمی یافت؛او به دنیای دیگر نمی رسید،او تا ابد در رنج و عذاب می ماند.
لوکسیاس با تعجب به من نگاه کرد و افتاد.

پس از کشته شدن لوکسیاس در کناری خودم را جمع کردم، من هم در حال مردن بودم لازم نبود شفابخش باشم تا این موضوع را درک کنم؛خون زیادی از بدنم رفته بود.

می لرزیدم،ضعف داشتم،کم کم خوابم می گرفت...
در آخرین لحظات زندگی شومم هیج خاطره ای از جلوی چشمانم نگذشت، حسرت هیچ چیز را نخوردم،حتی ذره ای اشک نیز در چشمانم جمع نشد.
پس از مرگ لوکسیاس تمام انتقام هایم را گرفته بودم دیگر دلیلی برای زنده بودن نمی یافتم،مانند ساختمانی بدون تیر آهن شده بود هیچ احساسی وجود نداشت تا مرا سر پا نگه دارد.

مانند خوابی عمیق قبل از شبی طولانی بود ؛قبل از آن که پلک هایم بسته شوند احساسی به درون قلبم راه یافت،احساسی غریب که مدت ها بود که تجربه اش نکرده بودم...شادی!

به آرامی پلک هایم بسته شدند و دیگر باز نشدند.


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۱/۱۱/۳ ۲۳:۰۷:۵۴
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۱/۱۱/۴ ۱۷:۵۷:۲۵
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۱/۱۱/۵ ۱۸:۰۶:۰۵

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۱

لوکسیاس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
وارد سرسرای ساختمان عظیم محفل شده بودم، حس عجیبی داشتم، نمی دانستم چیست اما می دانستم برایم تازگی دارد. شاید ترس بود، شاید اضطراب، هرچه بود دفعه ی اولی بود که به سراغم آمده بود و باید از اینکه دفعه ی آخر است اطمینان حاصل می کردم.

سنگ های سفید مرمری تالار برق خاصی می زد و شکوه خاصی به ساختمان زیبای محفل می داد. اینجا رینگ دوئل شناخته می شد، مدتی بیش نبود که پا به محفل گذاشته بودم، و اکنون به رقابت با مرگخواری می رفتم. فلور دلاکور!

فلور دلاکور، این اسم لرزه ی خاصی به اندام هرکسی می انداخت، اما من هرکسی نیستم. چند وقت پیش مانند هر جوانی دیگر، تشنه ی قدرت و شهرت، تصمیمم را گرفته بودم تا به اینجا بیایم. اکنون به جایی رسیده بودم حاضر بودم برای نابودی سیاهی تمام زندگی ام را فدا کنم. اما هنوز برای به پایان رسیدن عمرم زود بود.

در افکارم غرق شده بودم که صدای برخورد چکمه هایم با زمین من را به خودم آورد. چکمه های مشکی بلندی به پا کرده بودم و ردای سیاه رنگی بر پشتم انداخته بودم. همیشه به تیپ و قیافه خودم اهمیت می دادم و نمی خواستم اجازه دهم تا این حس ناآشنا امروز باعث تغییر من شود و امروز استثنائی در زندگی ام باشد.

پاهایم می لرزید، اما در عین حال سعی داشتم تا هر قدم را استوار تر از قدم قبلی خود بردارم و به سمت جلو حرکت کنم.

نور از شیشه های پرنقش و نگاری که برروی سقف قرار داشت به داخل ساختمان نفوذ کرده بود و روشنایی مرکز تالار را فراگرفته بود، گویی پرتوهای خورشید تنها یک راه نفوذ پیدا کرده بودند و قصد داشتند عظمتشان را در همین فضای اندک به رخ بکشند.

دستم در کنار بدنم بطور یکنواخت حرکت می کرد و هرچند لحظه برای اطمینان و آرامش چوب دستی ام را در دستم فشار می داد.

تقریبا به وسط تالار رسیده بودم و حال می توانستم تابلوهای زیبایی را که روی دیوار نصب شده بود ببینم. روی آن دیوار بلند هر چیز عظمتی وصف ناپذیر پیدا می کرد. شاید ارتفاع دیوار به 5-4 متر می رسید. از عظمت ساختمانی که در آن بودم غروری در درونم شعله ور شده بود و انگار دنبال فرصت می گشت تا هرلحظه با شعله هایش من را در برگیرد.

-آماده ای مرد جوان؟

نمی دانم صدا از کجا آمد و چطور متوجه آمدنش نشده بودم اما صدای فلور بود، دوباره آن حس ناآشنا در دلم اوج می گرفت. گویی به دنبال فرصتی بود تا از فرش به عرش برسد.(حس) ظاهرم را حفظ کردم، همانطور که به تابلوی سمت راستم نگاه می کردم صدایم را صاف کردم.

-برای همچین دوئلی نیاز نداشتم آماده شم.

مکانی که در آن ایستاده بودم باعث می شد تا مسلط برتالار نباشم و فلور در میدان دید چشم هایم نباشد. پس به روی پاشنه پایم چرخی زدم و با چشم هایش مشغول بررسی فلور شدم.

موهایش طلایی رنگش را روی شانه هایش ریخته بود، چشمانش از خشم قرمز شده بود. انگار خشم و قدرت به دنبال فرصتی بود تاهمه چیز و همه کس را باخود به آتش بکشد. شلوار نسبتا چسبانی پوشیده بود و تمام سیاه پوش بود. گویی سالهات با رنگ و طراوت قطع رابطه کرده است.

لبخند ملیحی زد و عصایش را به سمتم نشانه گرفت.

-آواداکداورا

اشعه سبز رنگی به سمتم حرکت می کرد، شانس آوردم آماده بودم وگرنه کارم همان لحظه تمام شده بود. عصایم را به سرعت بالا آوردم و طلسم را دفع کردم، آسان تر از چیزی بود که فکرش را می کردم و این باعث می شد تا دوباره آرامش در قلبم خانه کند.

-چه عصبانی ای عزیزم، آدم باید رو خودش کنترل داشته باشه.

شعله های عصبانیت در چشم هایش بالاگرفت. محیط روی او بسیار تاثیر می گذاشت و این از همان دیدار اول پیدا بود. اما هیچکدام از این ها یاعث نمی شد تا از تواناییهایش کم شود. در مرکز دایره ای شکل سالن چرخ می زدیم و طلسم ها با رنگ های مختلف به سمت هردو نفر حرکت می کرد.

هراز گاهی کلماتی بینمان رد و بدل می شد و این باعث شده بود تا آرامش بیشتری در قلبم نفوذ کند.

در سمت شرقی سالن پناه گرفته بودم و چند برای چندمین بار من در موقعیت تهاجمی قرار گرفته بودم، طلسم هایی را پشت سر هم به سمتش روانه می کردم، بعضی هارا جاخالی می داد و بیشتر طلسم هارا یا عصایش دفع میکرد، در محدود فرصت بین 2 تا از ورد هایم، طلسم بنفش رنگی را به سمتم روانه کرد.

تابحال مانند طلسم را ندیده بودم، اما سپر به سپر دفاعی خود اطمینان داشتم، پس عصایم را بالا آوردم و آماده برای دفع طلسم شدم.

-خوبه، طلسم های جدیدی رو می کنی.

همانطو که حواسم به طلسم بود، متوجه نیشخندی که آرام آرام روی لبانش نقش می بست شدم. مغزم فریاد می کشید که یک جای کار اشکال دارد. طلسم به عصایم برخورد کرد و ناگهان چوب ارشد دیگر در دستانم نبود. انگار تابحال همچین چوبی در جهان وجود نداشته است.

-زیادی از خودت مطمئن بودی لوکسیاس!

لبخندش از هرچیزی برایم دردناک تر بود. نمی دانستم چه شده، به دست هایم و به زمین نگاه می کردم اما حتی اثری از خاکستر عصایم هم نبود. فریب خورده بودم. یک جادوگر بی عصا مانند انسان بدون مغر می ماند. تقریبا مطمئن بودم کارم تمام است.

لوکسیاس مرده بود،این جمله در ذهنم تکرار می شد و خاطراتم مانند صفحات کتابی ارزشمند و قطور در ذهنم ورق می خورد. می توانستم احساس کنم که قطره اشکی در تلاش است تا از چشم هایم جاری شود و برروی گونه هایم سر بخورد تا به قلبم برسد و شکایتش را از غروری که داشت باعث مرگم می شد بیان کند.

درک اتفاقی که افتاده بود هنوز برایم دشوار بود.گیج تر از همیشه به اطرفام نگاه می کردم. فلور عصایش را به سمتم نشانه گرفته بود.

-دوست داری با چه طلسمی بکشمت لوکسیاس؟ یا شیاد بخوای قبلش روی زانوهایت بیفتی و برای زندگیت التماس کنی.

نیشخندش و سخنانش هر لحظه برایم تحقیر آمیز تر می شد. باید این ساحره را در جایش می نشاندم. نمی توانستم طلسمی انجام دهم، اما می توانستم انتقامم را از او بگیرم. تنها یک طلسم هست که بی عصا قابل انجام است و می توان گفت آن قوی ترین طلسم دنیاست، "عشق و دوستی".

همان چیزی که سیاهی تلاش به نابودکردنش داشت و همان چیزی که هیچ مرگخواری از آن مطلع نبود. مطئنا همانقدری که آن حس عجیب وقتی وارد سرسرا شدم برایم ناآشنا بود، عشق هم برای فلور ناآشنا بود. و صدالبته دردناک...

کلماتی را زیرلب زمزه کردم و درهای قلب و فکرم را با تمام توانم به روی محبت و دوستی بازکردم. آماده ی مرگ بودم و تشنه ی انتقام، به محض اینکه فلور اسم مرا از این دنیا خط می زد و زنجیر هایی که مطمئنا به دور هر روحی برای آزادی بود را می شکست(جسم). تمام احساس و عشقم به قلب او منتقل می شد.

شادی وجودم را فراگرفته بود. هیچ انتقامی نمی توانست شیرین تر از این باشد. سرباز تاریکی ای که تا ابد عشق و محبت در قلبش نفوذ کرده. شکنجه ای ابدی و حتی اگر این عشق باعث این می شد که او به از راه پلیدی بازگردد، چه از این بهتر؟

حال که از عملم مطمئن شده بودم. لب هایم را به حرکت درآوردم و به فلور خیره شدم.

-قبول دارم که خوب توانستی شکستم دهی، اما مطئن باش هیچوقت برروی زانوهایم نبوده ام و نخواهم بود.

-تصمیم با خود توست.

کلمات بعدی اش برای گوش هایم گنگ بود، دیگر مطمئن بودم به آخر خط رسیده ام.

چشم هایم برروی طلسمی که به سمتم می آمد قفل شده بودند. شادی از انتقام و ناراحتی از مرگ تضادی برایم ایجاد کرده بود که نفس کشیدن را هم سخت می کرد.

اشعه به سینه ام برخورد کرد. سوزشی تمام بدنم را فراگرفت. به سمت عقب پرت شدم و محکم با دیوار برخورد کردم. دیواری که تا ساعتی پیش شکوهش را می ستودم، حال دست در دست تاریکی داده بود تا روحم را از بدنم جدا کند. به روی سنگ های مرمری سرد افتادم. بهتر از هر وقت دیگر سرما به زیرپوستم که اکنون سفید شده بود نفوذ می کرد.

حتی زمین تلاش می کرد تا گرمایم از آن او شود. شاید حق داشت، امید داشتم گرمای بدنم لااقل برای لحظه ای زمین را گرم کند.

تمام توانم را جمع کردم و برای کثری از ثانیه سرم را بالا آوردم. به فلور نگاه کردم، تعجب سردرگمی از صورتش پیدا بود. ناخودآگاه لبخندی برروی لبانم نقش بست. شاید همه ی عالم اکنون علیه من بود. اما شادی مرا ترک نمی کرد. ارزش وفاداری اش را اکنون احساس می کردم.(وفاداری شادی)

می خواستم اورا تحقیر کنم و از انتقامم آگاهش سازم اما دیگر توانی در بدن نیمه جانم نمانده بود. فقط کلماتی را به سختی زمزمه کردم.

-عشق، احساس من، قلب تو...تا ابد....

(پلکهای لوکسیاس ناگهان به روی چشمانش افتاد و سرش به عقب افتاد و با زمین برخورد کرد.)

فلور در جایش خشک و بی حرکت مانده بود، آسمان ساعقه ای زد و صدای رعد اندکی بعد از آن به گوش رسید. بارانی بی مانند آغاز شد. انگار آسمان هم گریان بود.

اما اینکه برای مرگ لوکسیاس می گریست یا سرانجام فلور، نمی دانم....
__________

با تشکر از داوران عزیز
لوکسیاس


تا خودم هستم به امضام نیازی نیست


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۱

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۶:۴۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بشتابید... بشتابید!

دوئلی دیگر در رینگ دوئل محفل ققنوس!



مرگخوار دلاکور
VS
لوکسیاس محفلی


بشتابید تا قدرت نمایی نمایندگان دو گروه سفید و سیاه را نظاره کنید!

مکان: همینجا!
زمان: از امروز تا چهارشنبه ی هفته ی بعد!

داوران:
سالازار اسلیترین و الفیاس دوج

سوژه:
حریفتون کاری میکنه که چوبدستی شما از بین بره؛ حالا شما بدون چوبدستی هستین و میخوایین از حریفتون انتقام بگیرید! هر کاری دلتون خواست میتونید انجام بدید!


موفق باشید و زنده!


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.