هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۵
#99

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
در یکی از روزهای گرم و آفتابی، که بیش تر بچه ها تعطیلات آخر هفته را در بیرون از هاگوارتز به سر می برند، ورانیکا در مدرسه به چشم می خورد.
در یکی از راهروهای مدرسه که به نظر خلوت می رسید، به قصد رفتن به اتاق عمومی گریفیندور، گام برمی داشت. در میان دستانش سیلی از کاغذ دیده می شد که به طرز نامنظمی میان انگشتانش پراکنده شده بودند.
ورانیکا در افکار بی انتهایش غرق شده بود، ناگهان صدایی همچون کوبیده شده یک در فضا را در برگرفت و رشته ی افکار ورانیکا را گسست. همراه با آن صدای ضعیف دو نفر از فاصله ای تقریباً زیاد نیز به گوش رسید:
- وای. دیرمون شده. مثلاً مدیر هم هستیم.
- آروم باش آنیتا. زودتر از بقیه می رسیم.
- سریع تر بیا. این جوری که ما داریم می ریم واقعاً هم زود می رسیم.
- پس بدو.
بعد از ادای این کلمه صدای قدم هایی سریع؛ به عبارتی صدای دویدن دو نفر در فضا منعکس شد. صدا هر لحظه به ورانیکا نزدیک تر می شد، اما او زیاد به آن اعتنا نکرد، سرش را پایین انداخت و به راهش ادامه داد. بعد از گذشت چندین ثانیه ناگهان فردی محکم به او برخورد کرد و این برخورد باعث شد که تمام کاغذهایی که در دست ورانیکا خودنمایی می کرد، روی زمین پخش و پلا شود. یکی از آن ها جلوی پای ورانیکا، یکی دیگر سمت راست او و همین طور بعدی...
دیگر صدای پایی نمی آمد. ورانیکا ابتدا به ورقه های نا منظم روی زمین نگاه کرد، سپس به آرامی سرش را بالا آورد و به چهره ی شرمساری که به نظر می رسید به کاساندرا برخورد کرده است، نگریست.
آن فرد من و من کنان گفت: اوه... اااا... معذرت می خوام.
سپس روی زمین خم شد و شروع به جمع کردن کاغذ ها کرد. دختری که در کنار او ایستاده بود نیز در این امر به او کمک کرد.
ورانیکا سرش را تکان داد و گفت: نه. خودم جمعشون می کنم.
آن دو دست از کار برداشتند و به ورانیکا نگاهی گذرا انداختند. هر دو همزمان با هم برخاستند. ابروهایشان به صورت کمانی در آمده بود. آن فرد گفت: ببخشید واقعاً... هوم یعنی... چیزه... ما الآن باید بریم. ببخشید اگه... دیرمون شده.
حرف هایش در نظر ورانیکا بی معنی بود. واقعاً نمی فهمید از چه حرف می زند. در همین فکر بود که دید دختر کنار او که حدس می زد اسمش آنیتا باشد، سیخونکی ناگهانی به دوستش زد و زیر لب طوری زمزمه کرد که حتی لب هایش تکان نخورد: الف – دال اوتو!
ورانیکا سرش را کمی کج کرد. به چشمانش چین و چروکی انداخت و متفکرانه به آنیتا نگاه کرد. آنیتا لبخندی زد ولی چیزی نگفت. ورانیکا که صدای پچ پچ آنیتا را شنیده بود، با کنجکاوی پرسید: الف – دال؟
- بهش بگیم. فکر می کنم بشه بهش اعتماد کرد.
آنیتا نه حرف او را تاٌیید و نه تکذیب کرد. – احتمالاً داشت موقعیت را بررسی می کرد - اما بعد از مدت کوتاهی سرش را به علامت مثبت تکان داد. اوتو شروع به صحبت کرد: من اوتو بگمن هستم و این هم آنیتا دامبلدور- می شناسی دیگه؟ - . می دونی... صدایش را آهسته تر از هر زمان دیگری کرد، طوری که تنها به گوش خودشان می رسید، سپس ادامه داد: ما مدیر یه گروهی هستیم که اسمش الف – داله. مخفف ارتش دامبلدور. افرادی رو اون جا برای مقابله با جادوی سیاه آماده می کنیم. گفتیم اگر تو هم خواستی...
ورانیکا حرف اوتو را قطع کرد و با هیجان گفت: بله. چرا که نه!
آنیتا لبخند بی رمقی زد و رویش را به طرف اوتو برگرداند. به نظر می رسید با این حرکت او موافق است. گفت: پس زود باش که واقعاً دیرمون شده. فقط یه چیزی... این یه راز بین اعضای این ارتشه تو هم به کسی نگو.
ورانیکا سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و با سرعت برق کاغذ ها را به شکل نا مرتبی روی هم چید و در دستانش فشرد. اوتو و آنیتا یکصدا گفتند: بریم.
سپس ورانیکا همراه با اوتو و آنیتا – مدیران ارتش دامبلدور – به همان جایی رفت که اوتو از آن جا تعریف کرده بود. شاید او هم عضوی از الف – دال به شمار می آمد. و یا این یک فرصتی بود برای شناخت خودش!... کسی چه می دانست؟!
--------------------------------------------------
آنیتا جان نمی دونم خوبه یا نه. اگر بد بود که ببخشید! (ولی فکر نمی کنم خوب باشه!) اما اگر تاٌیید شم سعی می کنم بهتر بنویسم!


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#98

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
سلام . من چارلی هستم. چارلی ویزلی. می خوام براتون یک خاطره که ماله سال ها ی تحصیلم تو هاگوارتز هست رو تعریف کنم.
اولین بازی بین تیم های کوییدیچ هافلپاف و گریفندور بود و من می خواستم برم بازی رو تماشا کنم . داشتم تو پله ها میدویدم که یهو به خودم اومدم و دیدم که بین زمین و هوا معلقم !!! بدون هیچ دلیلی گوش هامم درد گرفته بود!! پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم فلیچ جفت گوشای منو گرفته و داره می پیچونه. منم شروع کردم به داد و فریاد .
- آقای فلیچ ولم کنید . مسابقه الان شروع می شه . برای چی منو گرفتید.آآآی گوشم!!گوشام.
فلیچ هم گفت بچه جون تو احیانا دیروز 2 تا بمب کود حیوانی دم در کلاس طلسمات و ورد های جادویی و در طبقه ی هفتم نترکوندی؟؟؟
عجب تهمتایی می زد من کی بمب ترکوندم؟
منم گفتم : نه آقای فلیچ به ریش مرلین .. به جون خودت من ...من تا به حال بمب نترکوندم چه برسه به بمب کود حیوانی. فلیچ هم گفت : میای پیش مدیر مدرسه.منم گفتم ولی اقای فلیچ... اما گوش نکرد که نکرد.
ما با هم رفتیم تو دفتر پروفسور دامبلدور اما به جای پروفسور یه دختر خانومی تو دفتر مدیر خوابیده بود . بهش می خورد هم سن من باشه فلیچ هم گفت اهممم اهمم
و دختر خانوم چشماشو باز کرد . اون گفت ببخشید آقای فلیچ من..
فلیچ هم گفت دوشیزه دامبلدور پروفسور نیستند؟
- نه
- پس من به خود شما می گم این پسر دیروز چند تا بمب کود حیوانی تو مدرسه انداخته بود و ..
- آقای فلیچ شما مدرکی مبنی بر این دارید؟
- من .. من .
منم گفتم خانم دامبلدور باور کنید من بمب کود حیوانی نترکوندم.
باور کنید.
- آفای فلیچ شما حق ندارید با این دانش آموز این طور رفتار کنید .
شما هیچ مدرکی ندارید پس لطفا گوش هاشو ول کنید . فلیچ هم گوش های منو ول کرد و با دستایی که انگار با افسون کش آورنده
جادو شده بود به طرف دفترش برگشت. وقتی اون رفت دوشیزه دامبلدور به من گفت : اسمت چیه؟ چارلی؟ خب چارلی من آنیتا هستم . دختر پروفسور دامبلدور می دونی .. نمی خوام
وقتتو بگیرم بهتره بری مسابقه رو نگاه کنی اما .. تو می خوای عضو گروه ما بشی؟ اسمش الف - دال هست با اسمشونبر
مبارزه می کنه .. می خوای عضو بشی؟شاید بتونی بمب هامونو تامین کنی!!
منم گفتم خانوم دامبلدور من خیلی خوش حال می شم اگه منو تو گروهتون قبول کنید .
آنیتا گفت پس اطلاعات اضافی رو بعدا بهت میدم برو مسابقه رو ببین. یه چیز دیگه تو واقعا که بمب کود حیوانی نترکوندی؟
منم گفتم نه من بمب کود حیوانی رو نترکوندم. منفجر کردم !!! فعلا خداحافظ


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۸:۳۴:۰۴

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#97

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
مایکل آنجلو!!
ملاک ما، فهمیدن اینکه چطور می نویسید هست! عده ای از دوستان خیلی بی ربط می زنند!
اما ملاک ما نوشتن شماست!!

ارنی مک میلان عزیز:
درست است ککه در کتاب عضو بودید، اما اینجا سایت است و ما می خواهیم بنویسیم! پس پست بزنید!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#96

شاهزاده خالص


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۵۷:۵۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 460
آفلاین
خب کسانی که تو متاب به عنوان عضو الف دال معرّفی شدن که دیگه نباید تأیید بشن. پس منم هستم. این پستم فقط به این خاطر دادم که بدونین هستم. وگرنه برای زدن پست الزامی نبود.


تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
#95

مایکل آنجلو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۹ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۸ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۶
از اینجا تا شیراز راه درازیست!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
يه سوال داشتم
شما هر پستي رو قبول مي كنيد يا حتما بايد موضوعش مربوط به ثبت نام تو الف دال باشه؟؟؟
چون بين پستاي قبلي پستايي هم كه به الف دال مربوط نبود ديده مي شد در حالي كه تاييد شده بودن
ولي يه عده هم به خاطر اينكه پستشون بي ربط بود تاييد نكرديد
جريان چيه؟!!!!
==========================
با تشكر
مايكي


تحقق بخشیدن به افسانه ی شخصی یگانه وظیفه ی آدمیان است.
[size=medium]همه چیز تنه


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۵
#94

جاستین فنیچ فلچلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ شنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
سلام
ممنون انیتا ..
خب حق با تو بود من یه خورده سریع و عجولانه نوشتم ..فقط برای اینکه بتونم ثبت نام بشم..


دوست عزیز لطفا پستی برای عضویت بزن و از زدن این جور پستها جدی در اینجا خودداری کن اگه سوال سوال یا مشکلی داشتی برو به تاپیک گفتگو با مدیران ارتش مطرح کن

اوتو


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۱ ۲۰:۳۱:۴۲

وصیتنامه ای مینویسم با این مضمون: جسمم را در چارچوب زمان دفن کنید. افکارم را در کتاب. بادبادک دلم را در اسمان به پرواز دراورید.تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۵
#93

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
خب جاستین:
معلومه که تازه عضو شدی!!
من بهت توصیه میکنم که اول چند تا پست رو بخونی تا نوشتن دستت بیاد.
1- فضاسازی نداشتی
2- پاراگراف بندیت مشکل داشت
3- دیالوگها ضعیف بودند
4- سوژه هم که نداشت!
خب، یعنی هیچ کودوم از اصول نوشتن رعایت نشده بود!
ببین، برای نوشتن باید اون فضایی رو که داری توش مطلب می نویسی رو شرح بدی.
باید از دیالوگهای قوی، عامیانه و متناسب شخصیت فرد استفاده کنی.
باید بین دیالوگهای هر فرد، اینتر بزنی.
سوژه هم باید داشته باشی تا بتونی یه نوشته ی خوب بنویسی.
من فقط بهت توصیه میکنم که چند تا پست بخونی تا نوشتن دستت بیاد. باشه؟!
منتظر پستای بعدی تو هستم.
فعلا تایید نشد، آنیتا


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۵
#92

جاستین فنیچ فلچلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ شنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
جاستین: سلام
هری که با رون و هرمیون در حال صحبت بود گفت سلام.
جاستین پس طفره رفتن با خودش بالاخره به هری گفت میتئنم با تو تنهایی صحبت کنم اما هری که داشت از بارون تند محوطه بیرون قصر فرار میکرد گفت : در مورد چی...
را..راستش ارنی گفت که تو ارتشی علیه اسمشو نبر داری .
هری : چیییی.....
جاستین : اخه من در درس دفاع در برابر جادوی سیاه موفقم خوا...خواهش میکنم
هری : باشه اطلا عات اضافی را از هرمیون بگیر...

تائید نشد


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۰:۰۷:۵۱

وصیتنامه ای مینویسم با این مضمون: جسمم را در چارچوب زمان دفن کنید. افکارم را در کتاب. بادبادک دلم را در اسمان به پرواز دراورید.تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۵
#91

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آرتور ویزلی عزیز:
پست بهتری بود! اما هنوز جای پیشرفت دارید:
1- ارتش دامبلدور یک ارتش مخفل در هاگوارتز هست که دامبلدور از اون بی اطلاعه. هیچ ربطی نداره که آرتور ویزلی، با وجود محفل، از دامبلدور(!) بخواد که وارد ارتش دامبلدور بشه.
2- استفاده ی خیلی زیاد از نام آواها. دقیقا نوشته ی شما رو دچار رکود کرده.
3- عدم دقت. وقتی که دیالوگ می نویسید، باید عامیانه صحبت کنید. یعنی استفاده از کلماتی از قبیل:
را ، باشد
جایز نیست. و وقتی می خواهید نوشته ی شما کتابی باشد، باید غیر از دیالوگ ها، همه چیز به صورت کتابی باش، مثلا :" او به سرعت نا پدید شد، اما قبل از ناپدید شدن هری را دید."
و اگر شما کتابی بنویسید و در بین آن چند کلمه عامیانه استفاده کنید، نوشته ی شما را دچار ضعف خواهد کرد. مثلا:" او به سرعت ناپدید شد، اما قبل از ناپدید شدن، هری رو دید."
الان استفاده از کلمه ی " رو" به جای لغت "را" متن من را خراب کرده است.
4- چرا اینقدر دیالوگ؟! نوشتهی خوب نوشته ای هست که هم دیالوگ داشته باشد هم فضاسازی و هم سوژه.
سوژه داشتید. دیالوگ فراوان داشتید و به هیچ عنوان فضاسازی نداشتید.
5- پست شما، حتما لازم نیست راجع به نحوه ی عضویت شما در الف دال باشد. مهم طرز نوشتن شماست!
بنابراین:
لطفا پستی با دقت زیاد و با رعایت نکات بالا بزنید. در آن صورتف شما مطمئنا عضو ارتش خواهید شد.
فعلا تایید نشد.
آنیتا


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۵
#90

آرتور ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۲۳ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 390
آفلاین
خدا حافظ همتون.
- آقای ویزلی این گزارش منه.
- در چه مورد هارلود؟
- در مورد نوشابه های کدو حلوایی محافط.
- آه... بله... منتظرش بودم .اما امشب باید برم خانه..باشد برای فردا.
-مشکلی نیست می زارمش روی میز.
ترق... مرد غیب شده بود.
وقتی چشمانش را باز کرد احساس کرد نوری سبز از بالا روی سرش می بارد.
ناگهان نفسش در سینه اش حبس شد. قلبش ایستاد.
نه... این امکان نداشت... احتمالا آنقدر خسته بوده که دچار توهم شده بود...
با دست جلوی چشمانش را پاک کرد و دو باره به بالا نگاه کرد...
-نه ه ه ه ه ه ه ه ه ...
آن علامت شوم بود.... اما آنجا چکار می کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با عجله وارد خانه شد.
صدایی گفت : آه ویزلی نباید پاتر را توی خونت راه می دادی... ولی حماقت کردی.... با اینکه می دانستی من دنبالشم اونو توی خونت پناه دادی اینم هزینه اقامتش ....
ترق.... دیگر صدایی نمی آمد.
آنچه را که میدید باور نمی کرد... همه جا خونی بود...
ترق...ترق...ترق...ترق
دامبلدور...مکگونگال...مودی و...و...هری...
دامبلدور جلو آمد
- آه... نترس آرتور ... هیچ یک از اعضای خانوادت آسیب ندیدن.
- پس این خون های روی دیوار... آونا کجان؟
- خوب وقتی هری نزدیک شدن ولدمورت را احساس کرد به مالی ، رون و جینی گفت و اونا به موقع قیب شدن...
- الان کجان؟
- توی سنت مانگو. مالی از ترس بیهوش شد اما الان حاش خوبه. جینی هم پس ظاهر شدن نتونسته خودش رو کنترل کنه و زمین خورده احتمالا پایش ضرب دیده. رون هم اندکی حالت تحوع داشت.
- اماخون های روی دیوار چی؟
هری گفت : کار من بود آفای ویزلی.اول مالفوی اومد تو.می خواست ببینه اوضا برای ورود اربابش خوبه یا نه. منم "سکتوم سمپرا" را روش اجرا کردم.
آرتور اندکی فکر کرد و گفت : ما باید راهی برای دفاع از خودمون پیدا کنیم. آلبوس اجازه می دی به ارتش دامبلدور بیام؟
- البته. درهاگوارتز همیشه به کسانی کمک می شه که خواستار کمک باشند.
ترق...ترق...ترق...ترق...ترق
همه غیب شدند.
___________________________________________________________
اوتو جان این یکی خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟


فعلا تائید نشد.


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۰:۱۶:۳۸

عاقلان دانند...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.