آبر جون من با ایوان صحبت کردم گفت چون قبلا کورمک مک لاگن بودم خیلی هم با حال بودم
نمی خواد اینجا بپستم گفتم کار از محکم کاری عیب نمی کنه اینجا هم به همین خاطر و به علت ارزشی بازی می پستم
=========================================
دریا، موج، سنگ، شنا، خسته،فرار،قایق، تلاطم،صخره،وحشخورشید در حال غروب کردن بود.کودکی در کنار
صخره نشسته بودو پایش را دزون آب دریا کرده بود و ب
ه قایقی که با هر موج از این سو به آن سو میرفت نگاه میکرد. و به فکر می کرد که یک پیرمرد چگونه می تواند از این زندگی
خسته[/b ]شده باشد و بخواهد از جسم و جان خود فرار کند.به راستی آن کودک نمی توانست این را درک کند که زندگی یک سالخورده چگونه می تواند پر تلاطم باشد.
کودک از خود پرسید:مرگ به چه معناست؟ فرار از خود
با فکر کردن به مرگ بدن کوچک او به [b]وحشت می افتاد.آیا ممکن بود روزی او هم همانند پدر بزرگش(همون پیرمرده) در مورد مرگ فکر کند.چوششی در چشمانش حس کرد. دستانش را بالا آورد و اشک های روی صورتش را پاک کرد .
سنگی برداشت و به درون در یا پرتاب کرد.
=========================================
خوب بید؟