هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد سياه همان طور كه ميدويد مدام باب را مورد عنايت قرار ميداد تا به بليز كروشيو بزند و بليز هم به صورت مولتي تسك هم فرار ميكرد،هم لباس ميپوشيد و هم جا خالي ميداد!
لرد:مرتيكه بوقي.اگه مامور نيومده بود كاري ميكردم دو ساعت تمام توي سلول آلبوس بموني.اون وقت حاليت ميشد نصفه شبي توي كات جلسه بي ناموسي برگذار نكني.گيلدي هم پيش تو كم مياره!

بليز با صداي كه حاكي خرد و خمير شدنش توسط كروشيو هاي بسيار بود گفت:ارباب ببخشيد،ديگه تكرار نميشه...من ديدم اينجا حوصله ام سر ميره گفتم يه كم تنوع ايجاد كنم.نميدونين شباي اينجا چقدر خسته كننده است اخه!
لرد دوباره به باب سيخونكي زد تا طلسم ديگري به سمت بليز روانه كند.اما باب اين دفعه به جاي خواندن طلسم گفت:ارباب اونجا رو نگاه كنين.

لرد و بليز كه در حال پوشيدن باقي مانده لباسش بود به جايي كه باب اشاره كرده بود نگاه كردند.در جلوي دروازه ورودي چندين نگهبان ديده ميشد كه با چوت دستي هاي مخصوصي به اندازه نور افكن هاي استاديوم آزادي جلوي دروازه را روشن كرده بودند و از راه خروجي مجافظت ميكردند.
لرد پس گردني محكمي به بليز زد و گفت:همه اش تقصير توئه.حتما ما رو موقع فرار ديدن.
بليز:اوووخ...تفصير من چيه ارباب،شما خودتون منو به زور انداختن توي سلول دامبل!

لرد نگاهي به نگهبان ها انداخت و گفت:تعدادشون زياده.تازه حتما از طرف ساختمون اصلي هم مامورهاي بيشتري براي پيدا كردنمون مياد.
باب حرف لرد را قطه كرد و گفت:چطوره يه تونل ديگه بكنيم؟اين دفعه از ديوار محوطه هم ميريم بيرون.
باب با ديدن نگاه خشانت بار لرد كروشيويي نثار خود كرد و حرف ديگري نزد!

بليز كمي اطراف را زير نظر گرفت و بعد بشكن زنان گفت:من يه فكري دارم ارباب.تعداد نگهبان هاي خيلي زياده.نميشه باهاشون درگير شد.با حساب اينكه شما نيروي جادويي تون رو....اهم،نه ولش كنين،ميگفتم كه ما ميتونيم از روي درخت فرار كنيم!
لرد با همان نگاه خشانت بار به بليز نگاه كرد و گفت:از درخت؟نكنه بين اون ساحره ها سنجاب هم بوده كه ياد درخت افتادي؟

بليز: نه ارباب.همين درختي كه پشتش مخفي شديم كلي قدمتشه.به شاخه هاش نگاه كنين.همه شون بلند و محكم هستن.يكيشون درست از روي ديوار رد ميشه و ميرسه به اون طرف.روي اين ديوار هم كه نگهباني نيست.ميتونيم از روي اون رد بشيم و از ديوار بپريم پايين.
لرد به فكر فرو رفت.به نظر ميرسيد غير از درخت راه ديگري وجود نداشته باشد.خوشبختانه شاخه و برگ هاي وسيعي در آن بالا بود و ميتوانستند خودشان را از ديد مامور ها مخفي كنند.
لرد با ديدن نورهاي ضعيف چوب دستي كه از پشت سر ميتابيد بليز را به جلو هل داد و گفت:خيلي خب اول خودت برو بالا!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
لرد:باب صداش کن!
باب: هییییس ... پیشت ... !!!
صدای یک ساحره: اوا ... این صدای چیه؟
صدای یک ساحره دیگه: بلیز غلط نکنم همون یک چهارمان که اومدن دنبالت!
بلیز: نه امکان نداره ... من آخر اون داستان همه رو کشتم و سپس با چتر نجات از هواپیما پریدم پایین و هواپیما به کوه خورد و منفجر شد! این یه داستان دیگست الان. اهم ... کی پشت پنجره هست؟
باب: من پیشی هستم ... هاپ هاپ هاپ!
حاضرین در سلول!!!!!!!!!!!!

لرد یکی میزنه پس کله باب و خودش میله ها رو میگیره میاد بالا ...
لرد: بلیز بدو آماده شو میخوایم بیاریمت بیرون!
بلیز: اوه ارباب شما اینجایین؟
یکی از ساحران: این آقائه هم از دوستاته؟ اوه چقدرم که ترسناکه.
لرد: از کی تا حالا زندان های ساحران و جادوگران مختلط شده؟
بلیز: خب ... مختلط که نیست .. راستش من چند روزه الان دارم از زیر سلولم نقب میزنم و خودمو به اینجا میرسونم و امشب موفق شدم!
یکی از ساحره ها: اوه بلیز خیلی جذابه! ما در کنار بلیز احساس خوبی داریم!
لرد: ای بی ناموسا ... بدو آماده شو میخوایم بیاریمت بیرون!

بلیز: ارباب تازه رسیدم .. فقط یه شب!
ساحران: تو رو خدا، تو رو خدا!
لرد: میگم حاضر شو! منو باش موقعیتمو بخاطر توی بوقی به خطر انداختم
بلیز: ارباب .. حداقل بذار من هنوز مبارزه با باسیلیسک و اژدهای پنج سر مجارستانی رو تعریف نکردم!
لرد: باب از طرف من کروشیوش کن!
- کروشیو!
لرد
بلیز: خب یعنی یه شماره ای کارتی چیزیم نمیتونم بدم؟ باشه حداقل صبر لباسامو پیدا کنم ...
لرد: چی؟ مگه لباس تنت نیست؟ راستی چرا انقدر اینجا تاریکه!
بلیز: هان؟ چی؟ نه چرا هست .. فقط ...
باب: لوموس ...
نوری معنوی از نوک چوبدستی باب ساطع میشه و همه چیز و همه جا رو روشن میکنه!
- جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
لرد و باب
بلیز و ساحران

چند لحظه بعد ...
- ارباب .. غلط کردم ... منو از سلول دامبل بیار بیرون ... جوونی کردم... اغفال شدم! نفهمیدم چی کار میکنم ...
- به به! عجب چیز سیفید میفیدیه! بیا اینجا ببینم پسر جون!
- اربـــــــــــــــــــاب!
لرد و باب پشت سلول دامبل

ناگهان صدای نگهبانی از پشت در سلول دامبل به گوش میرسه ...
- تو سلول چه خبره؟ این صداها برای چیه!
بلافاصله باب به دستور لرد بلیز رو با طلسم کوچک کننده از لای میله های پنجره میکشه بیرون و همون لحظه نگهبان در رو باز میکنه!
نگهبان: چی شده پیرمرد؟ باز رو دیوار سوراخ چیزی پیدا کردی هیجان زده شدی؟
آلبوس" جیـــــــــــــــــــــــغ! چند نفر از نجابت و سادگی من برای هوس نفسانی و شوم خودشون سوء استفاده کردن ... از راه پنجره وارد شده بودن ... من داشتم از عفافت خودم دفاع میکردم ...

همون لحظه توجه مامور به منظره بیرون از پنجره و سه نفر که مشغول فرارن جلب میشه که البته گویا یکیشونم به احتمال قریب به یقین لباسی به تن نداره که این ادعای دامبلو ثابت میکنه .. بلافاصله مامور بی سیمشو در میاره:

- از ممد به جاسم! دروازه های ورودی رو ببندین! سه تا ناشناس برای یکی که احتمالا از نوامیس زندان هست اما به طرز غیر عادی ای ریش داره، مزاحمت ایجاد کردن ...
آلبوس: ژناب شروان اشلا شک به خودتون راه ندید .. من اژ نوامیشتونم!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۱۴:۱۴:۵۲
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۱۴:۲۹:۵۶
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۱۴:۳۹:۲۱
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۱۶:۲۲:۱۰



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۷:۳۲ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
باب با نا باوري به تك تك شصت و سه پنجره اي كه در مقابلش قرار داشت نگاه كرد.
-ارباب جون بيخيال بابا.من از كجاپنجره بليزو بين اين همه پنجره پيدا كنم؟حالا بيا بريم.بليزم وقتي دوران محكوميتش تموم بشه خودش مياد.

نگاه تهديد آميز لرد كافي بود كه باب ديگر بحث نكند.با اكراه بطرف اولين پنجره رفت.
-ارباب جون بيا منو بلند كن ببينم كي هست اون تو.

لرد به باب نزديك شد.به راحتي و با يك دست باب را بلند كرد.
-ايول ارباب عجب قدرتي.

باب با دقت به داخل سلول نگاه كرد.سلول كاملا تاريك بود.يك لحظه تصور كرد كه سلول خالي است ولي صداي ناله ضعيفي از گوشه سلول تاريك به گوش رسيد.باب دقيقتر نگاه كرد.جادوگري را كه در گوشه اتاق روي زمين ولو شده بود ديد.
-بليز؟؟؟اين تويي؟؟؟هي بليز.بيا ارباب كارت داره.

جادوگر زنداني به سختي سرش را بلند كرد.
-بليز كيه بابا.من مورفينم.باژم رفته بودم پارك.ريختن همه رو دشتگير كردن.حالا گير دادن كه بايد ترك كني.خب نميشه كه...شخته.بعد از يه عمر مورفين بودن نميشه ترك....

باب به لرد سياه اشاره كرد كه او را كنار پنجره دوم ببرد.لردغر غر كنان اين كار را انجام داد.باب ميله هاي پنجره را گرفت و صورتش را كاملا به آن نزديك كرد.
-بلييييييز.بليزززز.خودتو نشون بده.اهو...اهو...

ريش سه كيلومتري كه از لابلاي ميله ها خارج و وارد حلق باب شد باعث شد راه تنفسش گرفته شده و به شدت به سرفه بيفتد.
.
-تو كي هستي ديگه؟اين ريش چيه؟يه كم به خودت برس.

صداي آرام و بي ناموسانه اي به گوش رسيد.
-به به.چه جادوگر سفيدي.ببينم با افسون كوچك كننده ميتوني از لاي اين ميله ها يه سري به من بزني؟آخه من پيرم.كسي رو ندارم.كسي نمياد ملاقات من.

لرد سياه با شنيدن صداي آشناي دامبلدور باب را مثل يك نكه چوب به كناري انداخت و به ميله ها آويزان شد.

-پيرمرد بوقي...خوب گيرت انداختم.تو كشته ميشي.مو هاهاهاها.اينجا چيكار ميكني؟نكنه خودتو زير 18 ساله جا زدي؟

چهره دامبل با ديدن صورت زشت و كچل و صورت بدون دماغ ولدمورت در هم رفت.
-اوه تام...من هميشه با ديدن قيافه تو افسوس ميخورم..كجاست اون پسر خوش قيافه كه هر هفته براي تدريس خصوصي جادوي سياه به دفتر من...

لرد سياه براي حفظ آبرويش پريد و گوشهاي باب را گرفت و وقتي فلاش بك دامبل به پايان رسيد باب را رها كرد.دامبل همچنان حرف ميزد.
-شنيدم ديگه جادو هم نداري.آخي.خب ديگه..با اون پدر بايدم يه همچين پسري...

لرد كه متوجه شد تا دقايقي ديگر گذشته درخشان خانوادگيش آشكار خواهد شددست باب را گرفت و كشان كشان از سلول دامبل دور كرد.
..........
پنجره چهاردهم

صداي جادوگري كه با شور و حرارات موضوعي را براي ديگران تعريف ميكرد به گوش ميرسيد.
-آره..بعد بهش گفتم اي موجود خز...الان نصفت ميكنم..و كردم.بعد از اينكه نصف شد هر نصفش از جا بلند شد و به من حمله كرد.من از رو نرفتم.شمشيرمو دور سرم چرخوندم و نصفه ها رو هم نصف كردم.اينبار يك چهارم ها از جا بلند شدن و حمله كردن...

لرد سياه لبخندي زد.
-خودشه..بليزو پيدا كرديم.حالا بايد كمكش كنيم همراه ما فرار كنه




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
هنوز چند دقيقه از خوابيدن باب نگذشته بود كه لرد با عصبانيت از روي زمين بلند شد و شروع به قدم زدن كرد.
در افكار لرد:
...مرتيكه بوقي.بذار اين وضع تموم بشه ميدم تك تك موهات رو از ريشه بكشن بيرون.حالا به من دستور ميدي؟فقط صبر كن من دوباره ثدرتمند بشم!

لرد با عصبانيت نگاهي به ساعتش انداخت تا ببيند چقدر تا صبح باقي مانده كه متوجه چيزي شد.لرد به آرامي به كنار باب رفت و با نوازش ملايم گفت:عزيزم باب،ميشه يه لحظه بيدار بشي؟
باب درحالي كه چشم هايش در اثر شنيدن لحن لرد گرد شده بود با ترس از اينكه نكند روح دامبل فقيد در كالبد لرد حلول كرده باشد با ترس گفت:هوم...چي ميگي؟
لرد اول لبخندي زد و بعد گفت:ببينم عزيزم،پسرم،مرتيكه بوقي!چرا با اون آيكيوت تصميم گرفتي كه ما صبح فرار كنيم؟

باب دستي به صورتش كشيد و بعد گفت:خب چيره...گفتم اگه وسط روز فرار كنيم قشنگ تره.موقعيت اكشن ميشه تو هم يه كم لذت ميبري!
اندكي بعد لرد و باب هر دو آماده رفتن بودند.درست بود كه لرد قدرت جادويي نداشت ولي باب از ترس اينكه نكند باز روح دامبل در كالبد لرد حلول كند تمام وسايل را به دوش گرفته بود و منتظر دستور لرد بود.
لرد از اينكه دوباره جذبه اش را در پيش باب پيدا كرده بود خوشحال بود.براي همين با صداي غرور آميزي گفت:خيلي خب مرگخوار.راه بيوفت بريم بيرون.

باب از ترس تعظيم كوتاهي كرد و سريع به حالت اول برگشت تا جلوي ضررهاي احتمالي را بگيرد!باب با چوب دستي اش كمد را كنار زد و به همراه لرد وارد تونل شد.

در تونل:

باب:ببينم تام...نه يعني ولدي...نه چيز يعني ارباب،ميگم حالا ما قراره چيكار كنيم؟
لرد كه به دليل ترس باب از خودش پي برده بود به جاي پس گردني به ارامي وي را مورد مهر و نوازش! قرار داد و بعد گفت:وقتي برسيم بيرون خودت ميفهمي!
چيزي نمانده بود كه تونلي كه لرد سياه در زير كانون اصلاح و تربيت(مخفف:كات!) كنده بودبه پايان برسد و با گذشت هر لحظه بر هيجان باب و لرد اضافه ميشد.

بالاخره باب به انتهاي تونل رسيد رسيد و سعي كرد از آن بيرون بيايد.اما به دليل بار و بنديلي كه بر پشتش حمل ميكرد درون سوراخ گير كرد و با ترس منتظر كمك هاي مردي لرد شد!
باب:ميگم چيره ارباب،ميشه يه كمكي به من بكني؟
لرد همان طور كه برق چشم هايش تونل را روشن كرده بود با لحن بسيار مخوفي گفت:البته مرگخوار وفادارم.
و بعد اردنگي محكمي نثار باب كرد كه باعث شد باب با سرعت شصت كيلومتر در ثانيه! از تونل خارج شود.

لرد بعد از انجام اين حركت خوف كه نه به كمك جادو بلكه با همراهي حس انتقام صورت گرفته بود از تونل خارج شد و نفس عميقي كشيد.
شب دل انگيزي بود و جغدها در ميان صداي بال زدن خفاش ها آواز ميخواندند.لرد دست باب را گرفت و بعد از اينكه او را از روي ززمين بلند كرد گفت:خيلي خب،ميخواستي بدوني وقتي رسيدم بيرون چيكار ميكنم؟الان بهت ميگم.بايد بري پتجره اتاق بليز رو پيدا كني.كارش دارم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
#99

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
لرد بيل رو پرت مي كنه تو بغل باب و با همون خشانت قبل از بوق شدنش به باب مي گه:

- بيا اينم بيلت برو بقيه ي اون سوراخ رو بكن..
- شتلق... پررو نشو ديگه گفتم من اربابم...حالا اون رداي پاره پوره تو بهت دادم فكر نكن مي رم برات تونل مي كنم... حالا هم برو مشغول شو تا بتوني فرار كني منم طبق پست قبل بيل خورده تو سرم اينجا ولو شدم!

با كوله باري از درد و رنج، با دلي پر از كينه، با سري پر از فكر انتقام و بدون مو به سمت سوراخ مي ره و با قدرت شيرجه مي زنه توش و مشغول كندن مي شه!

باب با وقار و متانت خاصي كه درخور مقام جادوگريش بود از روي زمين بلند ميشه و يك گوني خاك بر مي داره و روي ميزش مي ريزه تا حسابي بتونه خاك بازي كنه..

كمي بعد

لرد با خوشحالي به حالت به بابولي زل زده..!
- كندم ..كندم!
- خب خوبه حالا اون كمد رو هول بده و بذار روي اين حفره تا كسي ازش باخبر نشه...
ولدي به سرعت به سمت كمد مي ره و با زور زياد سعي مي كنه كه كمد رو حركت بده..

- جررررررررررررررررر..!
- بفرما ... نكرده كار كه كار كند پروردگار نگا كند!

با همكاري و تعاون لرد و باب كمد رو روي حفره قرار مي دن و نفس عميقي به معناي " آخيش راحت شديم" مي كشن..

لرد و بابول به سمت در اتاق برمي گردن و كاملا غير منتظره با پيرزني در آستانه ي در روبه رو مي شن!
- ببينم پسرم من تو رو قبلا نديدم؟
- نه ... نه اصلا
- ببينم ولدي اين همون سرپرست پرورشگاهت نيست ؟... چقدر خوب مونده!
- ببينم تو حسن كچل نبودي؟... هان ..نه تو تامي مرموز و بدجنسي ..الان يادم اومد ..اون مرده ريش درازه اومد و...

هوشت..(فلش بك به خاطرات اون زنه!)

همون زنه در حالي كه به شدت تلو تلو مي خوره به خوابگاه پسران پرورشگاه نزديك مي شه.. در بين راه هم بيست و هشت بار به در و ديوار و اسباب اثاثيه برخورد مي كنه..و بالاخره به خوابگاه مي رسه..
- پسرم لازمه ي اين كه تو به هاگوارتز بياي اينه كه با من يك كلاس خصوصي داشته باشي..
- هين؟(heyn)... كلاس خصوصي ديگه چيه؟... نمي شه برگزار نكني حالا؟
- نه فرزندم از اونجايي كه تو خيلي سيفيت و جيگر هستي بايد اين كلاس برگزار بشه... در مورد نحوه ي كلاس هم الان خودت متوجه مي شي..
- خب الان بايد چي كار كنم؟
- هيچي همونطور كه روي تخت نشستي بشين من الان شروع مي كنم..!
زنه:

(خب بوق بر شما بسه ديگه بقيه اش سانسورپذيره!)
فيشت..(افكت فلش بك به لوكيشن قبل)

بابولي:
لرد با اين فلش بك به خاطرات اون زنه( باب اسمشو تو كتاب شيش هست بريد بخونيد خب..) فلش بك هاي ديگري به خاطرات خودش و دامبل مي زنه كه در به دليل زيق وقت در اين موال نمي گنجه!!

- خب حالا شما اينجا چي كار داريد؟
- هيچي ... نويسنده گفت بيام يه فلش بك بزنم تا لرد بيشتر تحقير بشه ..همين!
- خب پس برو!
- اوهوم ..باووشه!
پيرزن مثل ايام جوانيش تلو تلو خورد و رفت. باب هم در حالي كه به كار خاك بازيش مي پرداخت پس از نيگا كردن به ساعت رو به لرد كرد و گفت:
- خب .. من مي رم مي بخوابم تو هم وسايل رو جمع كن صبح زود منو بيدار كن با هم بريم... يادت باشه اگه منو نبري دوحالت داره..يك يه مرگخوار وفادار رو از دست دادي..دو مي رم لوت مي دم كه اونم دو حالت داره يكي كه ميان مي گيرنت بدبختي و فلاكت تو انفرادي دوم اينكه در مي ري اونم دو حالت داره كه حالا خيلي مهم نيست..

- اوهوم اوهوم...!
- كوفت.. كچل زشت!..سريعتر كار كن تا صبح بريم نمي تونيم شونصدتا پست منتظر تو باشيم كه..عهه!

كارگردان: ..خب پس دور تند مي بينيم...
.........
........
........
.......
......
......
لرد:‌ آخيش تموم شد!
ماه در حال غروب كردن بود و جغدها هم به لانه برمي گشتند تا كپه ي مرگشون رو بذارن تا اين نوشته از فضاسازي و اين چرت و پرتا داشته باشه..
----------------------------
*** ملت اون جاسم شماره 4 ما هنوز پيدا نشد!


ویرایش شده توسط پرفسور فليت ويك در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۸ ۱۶:۳۵:۰۲

[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
#98

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
باب نگاه لردانه ای به لرد کرد و با لحن بسیار لرد ولدمورتانه ای گفت:
نه نه تام..اول ردای لردیتو بده به من
تام با دستان مقدسش(با این که لرد نیست ولی برای من همیشه اربابه)ردا رو از تن خودش دراورد و به باب داد.با نگاهی به ردا کرد و مثل بچه کوچولوها که آب نباتی رو میببینن به طرفش میپرن،به طرف ردا پرید و با یک حرکت ژانگولرانه اونو پوشید:
موهاها...من لردم...من ولدی هستم...همه لردها چل بودن ولی من تنها لردیم که کچل نیست.یادت باشه تام،که من بعد از این که از این جا بیرون رفتم برم تو گینس این رو ثبت کنم.


لرد همچنان سخت مشغول بیل زدن و کلنگ کاری بود.کوهی از شن و ماسه در کنار لرد و سوراخی به درازی ریش دامبول در ریز پای لرد بوجود آمده بود. لرد قطرهای عرق زو از روی سرش پاک کرد و یهوی روی زمین ولو شد.
بامب(صدای ولو شدن لرد)

باب با دیدن این صحنه،حال و هوای لردی رو برای لحظه ای فراموش کرده و دوباره مرگخوار وفادار شد.:
واایی بدبدخت شدم...وایی بیچار شدم.لرد مرد.مرلینا کمک من لردو کشتم.من...

صدای باب در فضای اتاق طنین می انداخت ولی این تنها عنکبوت پیر،که در اتاق تاری داشت نبود که صدای باب را میشنید.بلکه لرد نیز صدای باب را بخوبی شنیده و به ریش نداشته باب در دل میخندید.بعد از کمی خندیدن و قهقه زدن،لرد تصمیم گرفت دوباره بلند بشه:
آفرین مرگخوار...لرد تورو بخشید.حالا برو بیل بزن برای لرد.

با دیدن این صحنه باب نفس راحتی کشید:
آخیییش.یک لحظه فکر کردم بدبخت شدم.کی حال داره شیش ساعت از ئزارت مجوز کفن و دفن تو رو بده؟کی حاضره این همه پول مرده شور بده؟تازه اونم برای شستن کله کچل تو!خدارو شکر تو گورستان ریدل،قبر پدرت خالیه و شما دونفر هم اسمین و برای همین قبر نمیخواد.وگرنه من یک نات هم برای قبرت نمیدادم.
لرد:مرگخوار وفادار!!
باب:برو بابا...ردا هنوز تن منه.برو بیلتو بزن.

لرد با دیدن این صحنه بیل رو مجددا گرفته و شروع به کار کرد.


بعد از گذشت چندساعت،تونلی به بیرون سازمان کنده شده و لرد وباب از سازمان خارج شدند.لرد همچنان بیل بدست پشت سر باب حرکت میکرد.باب که گویا از پوشیدن ردای لردیت خوشش اومده بود گفت:
عجب ردایی داریا!از مارک نایک هم بهتره.یکم بوی لردهای قبل و بارن رو میده ولی خوبه.چه افتخاری که من ردای شما رو بپوشم!

این طوری که معلوم بود،لرد ساعتها منتظر این فرصت بود وبرای همین،با بیل یک دونه بر سر باب زد:
تو یک لرد رکورد شکنی!تا الان دوتا رکورد شکوندی،یکی رکورد لردهای کچلرو،یکی دیگه هم رکورد ایوانو!تو حتی یک روز هم لرد نبودی

باب که برای لحظه ای احساس کرد اجداد و فامیلاش جلوی چشمش اومدن با لحن بس حقیرانه ای گفت:یا لرد..من همیشه به شما وفادا بودم.الان که گفتم افتخاره ردای شما رو بچوشم...بیای حالا چرا میزنی؟ردا میخوای مثل آدم بگو ردامو بده تا من بدم دیگه

لرد:ردامو بده
باب ردا رو با افتخار به لرد داد و به دنبال لرد راه افتاد.یعنی لرد چه نقشه ای داشت؟
________


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۸ ۱۵:۴۶:۳۶
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۸ ۱۵:۵۱:۳۶



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
#97

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:
لرد ولدمورت به دنبل نفرين گودريك گريفيندور براي مدت 6 روز قدرت جادوييش را از دست داده است.ملت جادوگر بطور اتفاقي متوجه اين موضوع ميشوند.همه به فكر خيانت و سوءاستفاده از اين موقعيت هستند.حتي مرگخواران.مرگخواران سر رياست ارتش سياه با هم اختلاف دارند.لردبدون جادو و بي دفاع درحال فراراست.بعد از مدتي آلبوس سوروس نامه اي براي لرد فرستاده و به او پيشنهاد ميكند كه به وزارت سحر و جادو پناهنده شود.لرد پيشنهاد را قبول ميكند ولي به محض رسيدن به وزارت دستگير و به همراه مرگخوارانش(باب بليز و بارتي)به كانون اصلاح و تربيت فرستاده ميشود.
------------------------------------------
لرد در تك تك اتاقهاي كانون به دنبال باب آگدن ميگشت.

-باااااااااااااااااب...باب كجايي؟اي خدا...يه علامت شومم ندارم فشارش بدم.

بالاخره در يكي از اتاقها لرد با چهره گل مالي شده باب روبرو شد.

-اين چه وضعيه آخه؟خجالت نميكشي؟برو تو آينه يه نگاه به خودت بكن.با اين ريخت و قيافه روت ميشه بگي من مرگخوارم؟

باب شيء عجيب و كج و كوله اي را به لرد ميدهد.
--بفرمايين ارباب تقديم به شما.بعد از گذشتن سه روز بالاخره تونستن يه علامت شوم سفالي درست كنم.تصميم دارم بعد از آزاد شدن يه نمايشگاه از آثار سياه سفالي....

-كروشيو....
هر چند كروشيوي ارباب فقط در حد حرف باقي ماند ولي صداي خشن و جدي لرد هنوز براي ساكت كردن مرگخوارانش كافي بود.
-اي بوق بر تو و علامت شومت...پاشو جمع كن ببينم.بايد از اينجا بريم.آبرو و حيثيت براي من نمونده.تو تلوزيونم كه پخش شديم.هر طور شده بايد فرار كنيم.من كه جادو ندارم.تو بايد بهم كمك كني.

باب در حاليكه سعي ميكرد به توده گل روي ميز شكل ريش سالازار اسليترين را بدهد به فكر فرو رفت
-امممم...ارباب جون چطوره تونل بزنيم؟تو فيلماي ماگلي هميشه اين كارو ميكنن.

-لرد با علاقه به توده گل خيره شد.ته دلش آرزو كردكه اي كاش باب اجازه ميداد كمي هم او گل بازي كند.
-تونل؟فكر بدي نيست.چوب جادوتو كه گرفتن.برو يه بيل پيدا كن مشغول شو.

باب مغرورانه لبخند زد.
-نشد ديگه ولدي جون.ببين.من احترام سر كچلتو نگه داشتم.بايد ياد آوري كنم كه حتي اگه نجات پيدا كنيم اين منم كه ميتونم جادو كنم نه تو...پس همه كارا با توئه.ضمنا از اين به بعد به من ميگي ارباب باب.روشن بود؟

نقشه هاي انتقام كم كم در ذهن لرد سياه شكل گرفت.فقط كافي بود از آنجا نجات پيدا ميكرد.
-بله....ار.... ارباب باب.حالا ممكنه بگين من بيل از كجا بيارم؟

باب به گوشه اتاق اشاره كرد.
-واااي ولدي.چقدر خنگي تو...اين هوشتو از بابات به ارث بردي.نه؟خب...حالا اشكالي نداره.ميتوني از بيل سفالگري من استفاده كني.البته مواظب باش.چون تو فيلماي ماگلي هميشه اينجور تونلا به اتاق پليس يا رئيس زندان منتهي ميشه.

لرد سياه بيل را برداشت و با اكراه مشغول كندن شد.




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
#96

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
لرد همینطور داشت در کانون بدنبال باب هم که بدست وزارتی ها افتاده بود می گشت که ناگهان در یک اتاق خلوت - که البته در اینجا به معنای خالی بود هست - رفت و هر چی اینور و اونور رو نگاه کرد دید هیچکس نیست .
انقدر اینور و اونورو گشت که بالاخره نا امید شد - که البته در اینجا معنای بیخیال شدن رو می ده - و به سمت در خروجی اتاق رفت که ییهو چندین صدای پاق !!! بصورت کاملا رگباری ، بصورتی که انگار یک مسلسل ماگلی با خشاب 21 تایی خالی شده باشه و کلا خالی شده باشه .

لرد در حالیکه خیلی خوف کرده ، کمی کلشو می چرخونه و به آرامی پشت سرش رو نگاه می کنه و 21 شنل پوشِ مشکی رنگ رو می بینه که در حال تعظیم به اون هستن و لرد که خیلی خفنزه و فکر سر دستشونو می خونه یه خنده ی این شکلی به مرگخوارانش که به این حالت به سمتش نشست و برخاست می کنن و براش تعظیم می کنن و سجده می کنن - که البته در اینجا معنی احترام گذاشتن به لرد رو داره - و کلی بهش حال می دن و لرد هم از اون خنده های خفنزش می کنه که ییهو لرد خیلی خفنز می شه و این شکلی می شه و با فریاد جمله ای رو که ناگهان در ذهنش نقش می بنده به زبان میاره :
- قدرت جادوییم رو بدست آوردم ... لودو بگمن ! بیا جلو و چوبدستیت رو بده به من !

لودو به سرعت به سمت لرد می ره و در حالیکه داره از بالا به پاییه لرد رو می بوسه و کلی کار بی ناموسی هم می کنه چوبدستیش رو به لرد می ده و لرد فریاد می زنه « آورداکاداورا » و بدنی سرد بر روی پاهایش میفته و اونو با لگد کنار می زنه و رو به سر دسته مرگخواران که هنوز دارن به این شکل تعظیم می کنن می گه :
- بارتی کراوچ ! خیلی خوب شد که برگشتی . ارباب دوباره شما رو مورد عفو قرار می ده و از شما راضیه که برگشتین تا به اون خدمت کنین ! یادتون باشه وقتی برگشتیم خانه ریدل شما رو به عنوان دست وسطم منصوب کنم

بارتی سری برای لرد تکان داد و در حالیکه از جایش بلند می شد رو به ارباب گفت « یا لرد دستور بفرمایین ...» و لرد در ادامه ی صحبت های بارتی گفت :
- هر چه زودتر باید برین و بلیز زابینی ، دست راستم رو از آزکابان نجات بدین و باب آگدن رو هم از هر گورستونی هست پیدا کنین . من هم باهاتون میام

متاسفانه اين پست سوژه اي رو كه بقيه روش زحمت كشيده بودن كاملا از بين برده.لطفا نفر بعدي اين پست رو ناديده بگيره واز پست آنتوني ادامه بده.
اين سوژه به شدت جاي كار داره.لرد قدرتشو از دست داده.بقيه هر بلايي كه ميخوان ميتونن سرش بيارن.ميتونن انتقام بگيرن.ميتونن ازش كار بكشن.تحقيرش كنن.به اين سادگي تمومش نكنين.



یا لرد این سوژه به راحتی و زیبایی کنار می رفت و فکر من هم از اول همین بود که لرد ناگهان از خواب بلند می شه و می بینه که اثری از مرگخوارا نیست و هیچ قدرتی هم نداره (ویرایش دوم ...) ، یا اینا رو همه رو تو فکرش تجسم می کنه و با ناراحتی می گه که اینا هیشکدوم به حقیقت نمی پیونده و ...
در هر صورت هر جور خودتون مایلین ... مهم نیست !


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۵ ۱۹:۵۱:۱۸
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۶ ۱:۵۲:۲۹
ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۶ ۸:۳۲:۵۰
ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۶ ۸:۳۵:۱۵


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
#95

محمد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۰۸ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۷
از همین نزدیکی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
مرگخوارانی که به رهبری بارتی طی یک عمل ژانگولری به فضای رول بازگشته بودند ناگهان با یک جریان هوای سفت روبرو میشوند به گونه ای که از تعقیب هیپوگریف بازمانده و هیپوگریف از دید مرگخواران پنهان میشود.همانطور که مرگخواران برای عبور از جریان هوای سفت تلاش می نمودند ناگهان صدایی به گوش میرسد:
-اتفاق پیش آمده در جهت جلوگیری از وقوع اعمال ژانگولری میباشد.تا لحظاتی دیگر تعدادی بازدارنده به شما برخورد کرده و شما را به مکان اولیه خود باز می گردادند.با تشکر.....ستاد مقابله با حوادث ژانگولریسم.
و با گذشت چند ثانیه افکت زیر به گوش میرسد:

گوژمــــــــــــپ, عــــــــــــــــــــــا

(شفاف سازی:افکت به اندازه کافی شفاف است.در صورتی که مغز شما به اندازه فندق بوده و توانایی تحلیل افکت را نداشته از طریق پیام شخصی اقدام کنید-تذکر:ساحره ها میتوانند از مسنجر نیز استفاده کنند )

درب ورودی وزارت

با دیده شدن هیپوگریف در آسمان وزارت , شور و هیاهویی در بین جادوگران و گزارشگرانی که برای رسیدن لرد لحظه شماری میکردند به وجود می آید.در این میان آسپ پیروزمندانه نزدیک شدن هیپوگریف را تماشا میکند.با فرود هیپوگریف ماموران وزارت از همه طرف به سمت به لرد و همراهانش هجوم برده و آنها را از صحنه خارج می کنند.در این هنگام صدای چیک چیک دوربین های عکاسی به گوش رسیده و گزارشگران به سمت آسپ حمله ور می شوند.
-چیک....چیک
-آیا شما به لرد وعده ای دادید که قبول کرد در وزارت حضور پیدا کنه؟؟
آسپ:بله من بهش قول دادم که بهش کمک کنم.
-پس چرا به قولتون عمل نکردید؟؟
آسپ:من مطابق قولم لرد رو به آزکابان نمیفرستم بلکه اون رو به کانون اصلاح و تربیت میفرستم تا اصلاح بشه.
-برای بلیز چه تصمیمی گرفتید؟؟
آسپ:هنوز تصمیمی نگرفتم
-شما گفته بودید که جادوگر هزارشناسه رو پیدا کردید, آیا این حقیقت داره؟؟
آسپ:زیر سر بلیزه , من چنین حرفی نزدم
-آیا این اولین رولی هست که شما در اون موفق به دستگیری لرد و بلیز میشوید؟؟
-آیا شما هم اکنون با شناسه آنتونی گلدشتاین در حال نوشتن این رول هستید؟؟
-آیا شما رول نویسی با شناسه اصلیتون رو فراموش کردید؟؟
-........
آسپ که با سوال های خیلی سخت روبرو شده سعی میکنه از میان جمعیت گزارشگر که از همه طرف او را محاصره کرده و گاهی از سفیتی او نیز سو استفاده میکردند فرار کنه

کانون اصلاح و تربیت

لرد در حالی که در برابر بوم نقاشی که نقاشی تکمیل شده فوق العاده ای بر روی اون رسم شده قرار داره, پشت به دوربینی نشسته.گروهی فیلمبرداری دیاگون برای تهیه یک مستند از تحولات لرد به کانون اصلاح و تربیت آمده و سعی در تهیه یک گزارش دارند.
کاگردان:نه این جوری نمیشه, این کله شما نور رو بازتاب میکنه و فیلم خراب میشه.باید این کلاهو بزاری سرت.
لرد ابتدا مقادیری اینجوری شده اما پس اینکه برای شونصد هزارمین بار به یاد میاره که قدرتی نداره اینجوری میشه و به ناچار کلاه رو بر سرش میزاره
کارگردان:سه..دو..یک...
صدای مجری:از کارایی که کردی پشیمونی؟؟
لرد:خیلی زیاد.الان که به یاد میارم میخوام خودم رو بکشم
صدای مجری:چه چیزی باعث شد جادوگر سیاه بشی؟؟
لرد:مشکلات زندگی ,نبود آسلام و حذب در دوره جوانی ما, رفتن پای مبارک عله بر روی سیم سرور, , آستکبار مدیریت که به ما اجازه نداد وبگلاگمون رو توی امضامون تبلیغ کنیم, داشتن کلاس خصوصی در دوران کودکی با دامبل.....
صدای مجری:به نظرت از وقتی اومدی کانون چقدر تغییر کردی؟؟
لرد:من متحول شدم.تازه میخوام عضو محفل هم بشم
صدای مجری:بنظر میاد استعداد نقاشی رو هم داری.
لرد:بله, این اولین قاشی هست که من کشیدم.همه اینارو مدیون زحمات اساتید کانون هستم.همینجا پیشنهاد میکنم شما هم به کانون بیایید.
صدای مجری:حرف آخر
لرد:به رول نویسا توصیه میکنم که در حین رول نوشتن اون رو سیو کنن تا در اثر رفتن برق مجبور نشن همانند نویسنده رول رو دوباره بنویسن.
کارگردان:کـــــات.....ایول دیالوگات رو خوب حفظ کرده بودی....بچه ها وسایلو جمع کنید.....نقاشی رو هم برگردونید موزه.
در کمتر از چند ثانیه گروه فیلمبرداری وسایل رو جمع کرده و از صحنه خارج میشوند.حال لرد به تنهایی روی صندلی نشسته و به این فکر میکرده که آیا او واقعا باید متحول شود یا هرجور شده انتقام خودش رو از آسپ بگیره.سرانجام تصمیم خوش رو گرفته و بدنبال باب آخرین مرگخوار بازماندش میره .


تصویر کوچک شده در حال بارگذاری...


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۸:۵۱ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۷
#94

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
به دستور لرد بابولی به سرعت پشت گردن هیپوگریف می شینه و لرد هم پشت بابولی می شینه و بلیز هم از دم هیپوگریف آویزون می شه و لرد رو به ملتی که نگاشون می کردن اینطوری می خنده و نگاهی به بابولی می کنه و ملت می فهمن که گویا رفتار هم نشین (پرسی ویزلی) در لرد اثر کرده ()

... اونور صحنه ملت به نویسنده حمله می کنن و نفلش می کنن تا دیگه از اینجور اراجیف در مورد لرد ننویسه و لرد با خیال آسوده به همراه دو تن از مرگخوارانش به سمت وزارت حرکت می کنن و در راه با موارد جالبی روبرو می شن .


لرد همینطور داره از نزدیکی سطح زمین عبور می کنه که چشمش به 21 جاروی پرنده میفته که به آرامی دارن به سمتش میان ... هر چه نزدیک و نزدیکتر می شوند ، چهره های آشنای آنها برای لرد واضح تر می شود تا جاییه که ناگهان لرد فریاد می زند :
- نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ! اینا از کجا پیداشون شد ؟

بلیز نگاهی به 21 مرگخواری که به سمتشون میان و در سر دستگی اونا بارتی کراوچ داره با سرعت بهشون نزدیک می شه ، می کنه و رو به لرد می گه :
- چرا اینا انقدر تعدادشون کم شده ؟ مگه قدیما بیشتر نبودن ؟

بارتی و 20 مرگخوار دیگه به لرد می رسن و بارتی که حرفهای بلیز رو شنیده بود به سرعت گفت : با اون سیل چند نفرمون سقط شدن . ما اومدیم تا با لرد باشیم ... ما از اشتباهمون پند گرفتیم .
- لرد از شما راضیه . خیلی خوب شد که اومدین . لرد شما رو می پذیره ... ما داریم می ریم وزارت سحر و جادو . شما هم دنبال ما بیاین

...


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۴ ۹:۰۸:۵۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.