هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۶

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
- خوب بچه ها من میرم بیرون برف بازی کنم!
دنیس، اریکا ومرلین رو به درک میکنن و میگن: درک بیرون سرده، سرما میخوری، خطرناکه درک!
درک رو به ملت میکنه و میگه: پس چیکار کنم بچه ها؟
دنیس،‌اریکا و مرلین باز با هم میگن: بریم هافل صفا کنیم اپولو بدیم هوا کنیم! ( به تاپیک ادبیات غنی هافلپافی مراجعه شود!)
درک که ناراحت میشه میره و میره و میره و بازم ميره و هنوزم داره ميره! نرسیده به خوابگاه میره توی حموم عمومی و میشینه یک گوشه و مشغول فکر کردن میشه و ديگه نميره!

ذهن مشوش درک: چیکار کنم؟ باید یک کاری کنم! از نهادم باید فشار به سلول های درون گرای مغزم بیارم تا به برون گرا تبدیل بشه و جوهرش بپاشه رو کاغذ و بعدش رول نوشته بشه!

ناگهان ندا بلند شد، قلم سفت شد و درک شل شد: هوش درک، بیا این قلم رو بگیر از من کلی به دردت میخوره!
درک همونطور که به در و دیواره نگاه میکنه، میگه: سلام ندا جونم، تویی عزیزم؟ این وقته شب اینجا چیکار میکنی؟
- من خودتم، اومدم راهنماییت کنم که رول بنویسی، انقدر توی این چند روز کار کردم حسابی از کمر افتادم، همه توقع دارن، ولی بالاخره شغل ما هم امداد غیبیه دیگه!
درک در حالی که کم کم به وضعیت مناسب ( از شل شدگی به سفت شدگی ) داره بر میگرده : ببین ندا جون عزیزم، حالا کجا با این عجله باش تا یکم من خستگیت و در کنم!

ریتم ملایم آهنگ به صورت خودکار و پس زمینه داستان پخش میشه، صحنه تاریک شده و عله با یک عدد منو مدیریت به وسط آن میپرد: آهای اهل جادوگران، کجایید که دو جنس مخالف به جون هم افتادن، مگه قانون این هفته رو نخوندید، ما هر هفته یک قانون داریم، این هفته فقط هم جنس ها میتونن تمایلات بی ناموسی بروز بدن. شترق، تترق، تیر تو ترق!! ( افکت صدای بلاک شدن)

هری در حالی که داره از صحنه خارج میشه زمزمه میکنه: زوپس و من یعنی منطق، منطق و من یعنی زوپس، ممد منطق بچه محل ما، زوپس یعنی عشق، منطق و زوپس یعنی مدر تاکینگ، مدر تاکینگ منهای زاویه کسینوس آلفا میدهد عله!

کم کم صحنه روشن میشه و ندا به صورت ناگهانی میرود تا درک را در کف و اندوه تنها بگذارد. خورشید انوار تند و تیز طلایی رنگش را از پنجره مجازی به داخل تالار تا دسته فرو کرده بود. آسمان صاف و آبی رنگ بعد از سه روز بارش برف خودنمایی میکرد. درک در حالی که لخ لخ کنان از حمام بیرون میاد از پنجره به بیرون نگاهی می اندازه و غرق در تعجب به خودش میگه: یک روز گذشت، پس وقت بازیه! آی ام پلیر...سوپر سوپر سوپر من!

دوباره عله به داخل صحنه میپره (البته با منوی مدیریت): دادن شناسه به سوپر من، کسر دو امتیاز منفی و بلاک شدن شناسه شما به مدت نامعلوم، شما باید به سی رشتی درس غیرت بدید و هفتاد روز باید در قزوین به اقامه نماز جمعه بپردازید و همونطور که چشماش یک برق مخصوص میزنه ادامه میده : البته به عنوان پیش نماز! و اینکه باید بگی آرشام آدم پست و دروغگويیه!

در همین لحظه نویسنده بیچاره که نمی دونه با این بشر، پدر رول، کوه آتشفشان و صاحب کابل سرور چیکار کنه، دستش رو روی کیبورد میبره و وی رو از صحنه پاک میکنه! (این بخش به دلیل نبود سوژه مناسب برای پرتاب عله به بیرون از نمایشنامه نوشته شده!)

درک که حسابی عصبی شده به سمت تالار عمومی میره و در نزدیکی شومینه مشغول نوشتن میشه... ابعاد داستان و دنیا همینطور میچرخه و آخر سر یک فضاي سبز با کلی تماشاچی جای خودش رو به صحنه قبلی میده!

- آی بستنی، آلاسکا، شیر موز تازه، آب میوه طبیعی، آب انار...
دست فروش در بین تماشاچیان به قدم زنی و فروش تنقلات مشغول است، الان که بیشتر دقت میکنم متوجه ادی ماکای به عنوان فروشنده میشوم!! کمی انطرف تر از آنجایی که شما می بینید، چندتن از تماشاچیان به زد و خورد می پردازند و یکی از سربازان وزارت خانه که برای امنیت ورزشگاه حضور داره رو ناقص میکنن!

صدای لی جردن فضای ورزشگاه رو در بر میگیره:

- بله امروز شاهد دیدار تو تیم راونكلاو (صدای ملت از یک طرف با سوت و دست و اینا بلند و میشه و از طرف دیگه صداهای ناهنجار) و هافلپاف (صدای ملت بلند میشه ولی همه یک دست تشویق میکنن، اصل ژانگولر بازی) هستیم،‌ منتظر هستیم که بازیکنان دو تیم وارد زمین بشوند!


رختکن هافلپاف - جایی که دسترسی دیدن آن را ندارید!

مرلین در حالی که در حموم رختکن داره شامپو بچه مصرف میکنه زیر لب زمزمه میکنه:
- گل گل گل ... گل از همه رنگ ... سرت و با چی میشوری ... با شامپو گلرنگ!( شپلخ،‌ دوپس، دیپس، تترق – کل رختکن به علت تبلیغ توسط مدیران سایت بسته شد، برای اطلاعات بیشتر یا برای درج آگهی با بخش مدیریت تماس بگیرید!)

بی مقدمه چینی دور بازی رو جلو میزنیم و در پشت درهای بسته رختکن ریونی ها کمی معطل میشویم. و در نهایت با پیغام (" متاسفانه شما به این بخش دسترسی ندارید مواجه میشویم!") و به علت آنکه باید به بند چهار قانون رول نویسی پای بند باشیم به سمت زمین میرویم تا ببینم آیا هافلی ها زنده اند؟ آیا این بازی صورت خواهد گرفت؟ آیا حوصله شما سر نرفت؟ من که خوابم گرفت!


زمین بازی !

قار قار قار... تار تار تار تار... فار فار فار... (صدای استارت جاروی دنیس!) ناگهان جارو روشن میشه و دود همه جا رو پر میکنه و چند لحظه بعد ملت هافلی که از زرد به خاکستری تبدیل شدن به دنیس نگاه میکنن:

طولی نمی کشه که موج آبی رنگی از بازیکنان خوش تراشیده و زیبای ریونی وارد زمین میشوند. صدای فریاد تشویق هیچ کس حتی ریونی ها بلند نمیشه اما ناگهان هافلی ها با لباس‌های خاکستر اندود خودشون وارد زمین میشوند و صدای تشویق ها به اوج خودش میرسه،‌ حتی ریونی ها هم تشویق میکنن!‌ (اصل ژانگولری محبوبیت بچه های تالار هافل)

دنیس میره جلوتر از بقیه و رو به روی چو می ایسته.

دنیس :
چو :
دنیس :‌
چو یک دستمال صورتی اسکاور نشان در میاره! :

داور ِ نامحسوس بازی توپ قرمز رنگ رو به هوا پرتاب میکنه! صدای فریاد تماشاچیان بلند میشه. لی جردن طبق معمول همیشه شروع به قار قار میکنه!

- بله،‌توپ دست هافلی‌هاست، یک پاس برای مرلین! توپ از لای دستای کف کرده مرلین رد میشه و میفته توی دستای وينكي! در اون طرف زمین شاهد حرکت خفن دو مدافع ریونی هستیم، چو یک عدد بازدارنده به سمت اِما میفرسته،‌ اِما جا خالی میده. بله وینکی پیش میره، جلوی دروازه است،‌ یک لحظه تلویزیون ورزشگاه وینکی رو نشون میده!

وینکی : .... بله توپ از دست وینکی میفته و این دابیه که حالا توپ و در دست داره و برای مهاجیمن میفرسته. توپ بین دست اما و دنیس و مرلین با سرعت فوق العاده جا به جا میشه.

فریاد لی جردن بلند میشه : هافلپاف گل اول و میزنه!

اریکا و درک به همراه چو و كرنليوس مشغول بازی با بازدارنده ها به سبک پینگ پونگ مشنگی هستند . کمی آنطرف تر هکتور و گابریل سعی میکنند توپ از دست رفته را از هافلی ها بقاپند.

درك توپ رو شوت ميكنه اما اين بار اسكاور با يه حركت ِ دستمال توپ رو ميقاپه! ذهن درك شديدآ درگيره و همچنان در فكر ِ نداست و اين كه آيا باز هم، شبي ديگر ندا را ملاقات خواهد نمود! آيا در آن شب ارتباط بيناموس گون در سايت مورد تاييد قوانين خواهد بود؟! آيا درك شناسه ي خود را به آرشام ميدهد؟ آيا عله كجاست الان؟؟

در بالاترین نقطه آسمان صدای صحبت دو بازیکن بوقی شنیده میشه،‌ دیگه بازی داره کسل کننده میشه. نوبت فنگ و آلبوسه که دست به کار بشن.

- هوی سگ توله آبی ... اگر راست میگی بیا من و بگیر!
آلبوس در حالی که به شکل این شکلک خز زبون درازی میکنه این را به فنگ میگوید و حواس او را پرت میکند!
فنگ :‌ واقیاق .. هاپقتو وقگیپم! (وایسا... حالت و میگیرم!)

در همین لحظه آلبوس سر جارو رو میخواد بر گردونه که متوجه اوج فاجعه میشه،‌ گوی درست پشت دم فنگه! آلبوس که رو به سکته است فریاد میزنه به سمت دنیس: دنیس... دنيس وقت استفاده از استخوونه!

دنیس که يه لحظه مخش هنگ ميكنه، نميفهمه استخوون چيه! و بعد از يك ري استارت ِ موفقيت آميز و لودينگ كامپليتت شدن! تمرينات قبل از بازي رو به خاطر مياره و تكه استخواني رو از تو شلوار زيرين خود بيرون كشيده و به سمت آسمان پرات ميكند! و:‌ سو سو (صدای سوت!) فنگ بیا این و بگیر!

فنگ با دیدن استخوان چشمانش برقي به شدت برق ِ كله ي ولدي كچل زير نور چله ي تابستون ميزنه و کنترلش رو از دست میده و به سمت توپ حمله ور میشه، آلبوسم با یک حرکت ژانگولری گوی رو میگیره و صدای سوت داور در ورزشگاه ميپيچه!

نسيتم ملايم باري ديگر چمن سبز ورزشگاه رو نوازش ميكنه و چهارده بازيكن فرود ميان. نيمي مشعوف و نيمي غم زده!

درك چوب خود را بر زمين ميكوبد و با دستاني باز به سمت جايگاه تماشاچيان ميدود! غافل از اينكه چوب خود را بر فرق سر دابي، دروازه بان تيم خود كوفته!
دابي كه قبل از اصابت چوب بر فرق سرش نيز غمگين جلوه ميكرد با چشمان اشكبار دوان دوان به سمت دنيس، كاپيتان تيم حمله ور شد!
- عرررر... اووووووووو (افكت گريه ي جن خانگي!) دنيـــس! دنيـس.. هيچ توپي به من نرسيد! من تو اين بازي نبودم اصلآ... من حكم ِ سوپور رو داشتم تو اين بازي!
دنيس: چه ربطي به سوپور داشت بوقي؟؟
دابي: من بوقي نيستم! دابي بوقي نيست! سوپور هم مثل منه ديگه! سر صبح خيابون رو جارو ميكنه كسي نميبينش!


در ميان جايگاه تماشاچيان

درك يك تابلوه ي بزرگ گرفته دستش و روش نوشته: من درك هستم... ندا جون بيا پيش من... تو رو خدا ندا! ندا من دوستت دارم! ندا... ندا من عاشقتم! ندا ديوونتم! ندا عروس ننم ميشي؟؟

- شترق، تترق، تیر تو ترق!! ( افکت صدای بلاک شدن)
بله، حدس شما درسته! عله به همراه منوي هميشگي!
- تبليغات ِ غير اخلاقي و شيوع روابط نامشروع! سايت جادوگران جاي زن گرفتن و رفيق بازي نيست. و همينطور اين سايت جاي دادن شناسه به آرشام نيست و بايد بگم كه آرشام خودش بلاك شده نه شناسش! اينو بفهم!!! تهديد هم نكن آقا!


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۵ ۲۲:۵۶:۳۷


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
هافلپاف - راونكلاو


چند دقیقه بیشتر از پایان کلاس تغییر شکل نمی گذشت. پروفسور مک گوناگال برای آخرین بار بچه ها را از نظر گذراند و از کلاس خارج شد . بلافاصله بعد از رفتن پروفسور، اریکا، با ظاهری پریشان، تک و تنها از کلاس بیرون آمد و با قدم هایی نا منظم به سمت حیاط مدرسه به راه افتاد. آشفتگی افکارش بیش از این بود که متوجه شود در طول راه به چند نفر طعنه زد و با چند نفر برخورد کرد. بالاخره کنار درختی در دورترین نقطه ی حیاط بزرگ مدرسه ایستاد. با تشویش تمام در کیفش را گشود و دفترچه ای از داخل آن بیرون کشید و شروع به ورق زدن کرد. بعد از چندین صفحه ، گویی به صفحه ی مورد نظرش رسید. دفترچه را کاملا باز کرد و کنار یکی از عددهای نوشته شده بر روی صفحه ،علامتی زد و با دستانی لرزان، گوشه ی آن چیزهایی یادداشت کرد. درست همین موقع بود که احساس کرد دستانی به روی شانه هایش گذاشته شده است.

دفترچه را با سرعت بست و پنهان کرد و با حالتی عصبی بر روی پایش چرخی زد. اما وقتی که کاملا روبروی صاحب دستها قرار گرفت، آرامشی ناخواسته وجودش را فراگرفت و زیر لب گفت: دنیس ...
- حالت خوبه؟!
اریکا در حالیکه سعی می کرد نگاهش را از او بدزدد سرش را به نشانه ی تایید، به سختی تکان داد .
- اون چی بود که قایمش کردی؟

با شرمندگی سرش را پایین انداخت و چشمانش را به زمین دوخت. پاسخی جز سکوت نداشت.

دنیس جلوتر آمد. درست روبروی چهره ی او قرار گرفت. دستش را زیر چانه اش گذاشت و سرش را بلند کرد و به چشمانش زل زد. آرام زیر لب زمزمه کرد:
- ما هیچ وقت چیزی رو از هم پنهان نمی کردیم ... درسته؟

سپس به آرامی دست دیگرش را پیش برد و دفترچه را به نرمی از دستان اریکا بیرون کشید و با دقت شروع به ورق زدن کرد و درست به همان صفحه ی کذایی رسید. با دیدن نوشته های آن صفحه بود که حالت چهره اش تغییر کرد و غمی ناخواسته، بر آن سایه انداخت.

" فقط یه روز دیگه به رفتن اون مونده. رفتن اون مساوی با نابودی من، شکست احساساتم و مرگ روحمه "

با قدم هایی استوار به سمت اریکا که اکنون به درختی تکیه داده بود رفت. مقابل او ایستاد و دستش را به تنه ی درخت تکیه داد و با نگاه نافذش او را زیر نظر گرفت:
- مگه بهت نگفته بودم که در موردش فکر نکن؟
- میشه ؟!
- اریکا من باید برم... چون بالاخره تا یکی دو ماه دیگه، این فرشته ی مرگه که منو از تو جدا می کنه. پس بهتره زودتر برم...اینطوری بهتره .
اریکا همانطور که تکیه اش به تنه ی درخت بود، بر روی زمین نشست و با درماندگی گفت:
- ولی...من تا اون موقع داغون میشم...چرا نمی فهمی دنیس؟ چرا؟
دنیس روی دو پایش، مقابل او روی زمین نشست و دستانش را به نرمی در دست گرفت:
- می فهمم چی میگی...می فهمم عزیزم...ولی منم نمی خوام مرگ تدریجی منو جلوی چشمات ببینی. تو گل منی. اگه این کار رو بکنم پرپر میشی ...

و او با چشمانی خیس از اشک، سرش را به روی زانوان او گذاشت...

***
بعد از ظهر آن روز، رختكن تيم كوييديچ هافلپاف برخلاف هميشه در سكوت به سر ميبرد. سكوتي كه انگار شكستن آن حرام بود. بچه ها از نگاه كردن به هم واهمه داشتند. اين آخرين بازي آنها با كاپيتاني دنيس بود. هيچ كس از نتيجه آن خبر نداشت و همه از ته قلب ميخواستند تا دنيس، با خاطره اي خوش هاگوارتز را بدرود گويد.
دنيس با لبخند كمرنگي بر لب، با دقت به چهره ي تمامي دوستانش نگاه ميكرد. دوست داشت انها هم به او نگاه كنند، اما مگر ميشد؟
كم كم سكوت با صداي تماشاچيان كه از زمين بازي به گوش مي رسيد شكسته ميشد. دنيس به ارامي از جا بلند شد و دستش را براي گرفتن دست بچه ها جلو آورد. دوست داشت از بازي آخر نهايت لذت را ببرد!


***

زمين كوييديچ در چشمان دنيس بزرگتر و زيباتر از هميشه به نظر ميرسيد. تقريبآ همه براي ديدن بازي به آنجا آمده بودند و بعضي با چشماني مملو از احترام، بعضي با نگاه هاي دلسوزانه و يا تمسخر آنها را تشويق ميكردند. نوارهاي زرد رنگ بر روي سر آنها ريخته ميشد و همزمان با آن بچه ها فرياد ميزدند:
-" زرد آبي رو خورد... هافل آماده ي برد"

اعضاي راونكلاو در صفي منظم از روبرو به وسط زمين آمده و بعد از اجازه ي مادام هوچ، دنيس و چو به گرمي دست يكديگر را فشردند؛ در حالي كه دست ديگر دنيس، از پشت در دست سرد ِ اريكا بود!
صداي سوت با تيزي خود هوا را شكافت و براي لحظه اي هر چند كوتاه ورزشگاه را در خود فرو برد. بازيكنان با قدرت تمام به هوا پريدند. اريكا درست در كنار دنيس بود و ميتوانست چهره ي او را ببيند كه با لبخندي ناشي از رضايت، از زمين بلند ميشد و نشاني از ضعف در او ديده نميشد. به جاي او، خود اريكا در ضعف و دلشوره غرق شده بود و در همان لحظه تصميم گرفت، با چماغش فقط از دنيس مراقبت كند.
بازي به سرعت شروع شد. كوافل در دستان گابريل بود و او با نهايت سرعت از كنار اِما گذشت و بعد از رد كردن بلاجر ِ درك، تقريبا روبروي دابي قرار گرفته بود، كه توسط ضربه ي مرلين تعادلش را از دست داده و كوآفل از دستانش به پايين لغزيد.
- آررره!
كوافل درست در دستان دنيس افتاده بود و حالا او بود كه با سرعت به سمت دروازه راون ميشتافت و اريكا، با تمام قدرت بلاجرها را به سمت مدافعان و مهاجمان حريف ميفرستاد! دنيس كوآفل را به اِما پاس داد و از جلوي راه بلاجر آگريپا كنار رفته و ثانيه اي بعد كه اِما كوآفل را به طرفش انداخت، توپ ِ عزيز از حلقه ي سوم دروازه گذشته بود!

صداي فرياد لي جردن و تماشاچيان در هم فرو رفت و قلب اريكا با لرزش خود دوباره تندتر تپيد!
- زرد ابي رو خورد... هافل اومده براي برد"
تماشاچيان راونكلاو كه از گل زودهنگام شوكه شده بودند، نفسشان حبس شده بود تا اينكه عده اي از تماشاچيانشان به صدا در آدمدند:
- "زرد آبي و زرد... دنيس در اومده توزرد"
صداي خوشحالي به طور ناگهاني خوابيد. بدن اريكا مور مور ميشد. چه ميشنيد؟ دنيس توزرد؟ از تماشاچيان، از تمام بچه ها متنفر بود! به سرعت برگشت و به چهره ي دنيس نگاه كرد، شوكه شده بود! وقتي فهميد اريكا نگاهش ميكند، سعي كرد لبخند بزند، اما چهره اش شبيه كسي بود كه دندان درد گرفته است.
اشك بي هيچ صدايي از گونه ي سرد ِ اريكا پايين لغزيد. با شتاب به سمت تماشاچيان چرخيد و فرياد زد:
- "لانك لاك"*

صداي اعتراض از گوشه ديگر زمين به گوش رسيد و فورآ با صداي سوت داور خاموش شد.
- خطا... چرا اينكارو كردي زادينگ؟ مجبورم چوبدستيتو بگيرم. دو پنالتي براي راونكلاو!

اريكا با چشماني آغشته به اشك به دنيس خيره شد. احساسات، درون چهره دنيس به هم آميخته بود و مشخص نميشد. هر دو پنالتي به گل رسيد! 20 به 10.
بازي كندتر از قبل جريان يافته بود. آلبوس سوروس با شتاب و دلشوره از طرفي به طرف ديگر ميرفت و سعي ميكرد از بلاجرهاي گاه و بيگاهي كه به سمتش مي آمد بگريزد. كوآفل در دستان وينكي بود. بعد از اينكه آن را به هكتور پاس داد، كوآفل با ضربه ي بلاجر ِ اريكا از دستانش به سمت ديگر زمين پرت شد. اِما به موقع آن را گرفت و به طرف مرلين فرستاد. لحظه اي بعد بلاجر به شانه اِما كوبيده شد و او را به شدت تكان داد. هرچند كوآفل هم به جايي نرسيد و در انتها در دستان اسكاور جاي گرفت.
دل اريكا لحظه به لحظه بيشتر ميچرخيد و ميلرزيد و مدام نگاهش بر روي چهره ي دنيس كاوش ميكرد. دنيس زرد تر شده بود! ميترسيد كه او نتواند بازي را تمام كند! مي ترسيد...

درك به صورت كاملا ناگهاني اسنيچ را ديده بود و در حالي كه به شدت دستپاچه شده بود توانست با چماغش به او ضربه بزند! فنگ هم او را ديده بود و به سرعت به سمت آن اوج ميگرفت. آلبوس كمي ديرتر جنبيد و پشت سر او بود. اسنيچ راه عوض كرده و به سرعت پايين مي آمد. فنگ درست در چند ميلي متري آن بود.

اريكا احساس كرد كه قلبش از زدن باز ايستاده است! آنها بايد ميبردند. باخت براي آنها بدترين نتيجه ي ممكن بود! بايد ميبردند. بيشتر به خاطر دنيس! به خاطر دل او، به خاطر قداست اين زمين بازي و به خاطر خوشنامي كوييديچ!
بلاجر اريكا به طور شگفت انگيزي به انتهاي جاروي فنگ، كه حالا چند ميلي متر بيشتر با اسنيچ فاصله نداشت كوبيده شد و او ناله كنان سقوط كرد، براي لحظه اي تمام توجه به سمت فنگ بود كه با صداي سوت، همه نگاهها به البوس برگشت!

انگار روح از بدن اريكا رها شد! دلش ميخواست قهقهه بزند. موفق شده بودند! اين شيرينترين پيروزي بود. زمين كوييديچ در شادي منفجر شد و انگار، دنيس هيچگاه زرد نشده بود!


قرار بود در تالار عمومي جشن به پا شود. اما با تاريك شدن هوا، انگار بچه ها چيز نحس و شومي را به ياد آورده بودند.
شب، شب ِ قبل از رفتن دنیس، تالار به طور ناگهاني رنگ و بوی دیگری گرفت. شادي هنوز به طور كامل بر لبها جا نگفته بود كه جاي خود را به بغض تلخي داد. بغضي كه انسان را خفه ميكرد.
اریکا با دستان خودش، یکی یکی وسایل دنیس را جمع می کرد. صدای هق هق گریه اش در فضای خوابگاه طنین می انداخت. مرواریدهای درشت اشک، بی وقفه از چشمانش سرازیر می شد. با صورتی خیس از اشک، لباسهای دنیس را تا می کرد، می بوسید، می بوئید و با اشک دیدگانش شستشو می داد و در چمدان می گذاشت.
كسي نميدانست بايد چه كند!

" همیشه وقتی از چیزی می ترسی ، زودتر از اونچه که فکرش رو بکنی به سرت میاد "


بالاخره آن صبح شوم فرا رسید. صبحي كه در پس آن انگار هرگز شبي نبود. هرگز چشمي نخوابيد و فكري ازاد نشد.
در چشمان تک تک بچه ها، غم و اندوه موج می زد. همه شان ملاحظه ی اریکا را می کردند. اما در واقع، از درون بود که اشک می ریختند .

هاگوارتز گويي نفرين شده بود. پاهاي دنيس توان رفتن نداشت. اما بايد برده ميشد!
با آخرین فردی که خداحافظی کرد، اریکا بود. او را محکم در آغوش گرفته بود. دیگر از اینکه کسی اشکهایش را ببیند واهمه ای نداشت. شاید همین، بهانه ای شد برای دیگران، تا آنها هم از بغضی که گریبان گیرشان شده بود، رهایی یابند.
نگاهی به لودو و اِما انداخت و به سختی گفت:
- بعد از خدا، اریکا رو به شماها می سپارم. تو رو خدا ازش خوب مراقبت کنین. من زندگیم رو می سپارم دست شما.
سپس او را تنگ تر در آغوش فشرد. او را به سختی بوسید. بوسه ای که طعم جدایی می داد. بوسه ای که دیگر هرگز تکرار نمی شد. با اینکه رها کردن او برایش طاقت فرسا بود، به سختی از او جدا شد و به سمت در تالار به راه افتاد. چه میدانست که درست در پشت درهای مدرسه، فرشته ی مرگ انتظارش را میکشد !

آن شب چگونه بر اریکا گذشت، بماند . اما سپیده دم پس از آن شب، هر چه او را صدا زدند و سعی کردند او را بیدار کنند، پاسخی جز سکوت نگرفتند. لبخندی زیبا، بر روی لبهای کوچک و بی رنگش نشسته بود. او سپیده دم روز بعد را ندید. درست کنار دستان او نوشته ای به چشم میخورد. نوشته ای که گویا در آخرین لحظات از خود برجای گذاشته بود ...
مرا ببر امید دلنواز من ...
ببر به شهر شعرها و شورها ...


--------------
*: وردي كه با اجراي آن زبان به سقف دهان ميچسبد.


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۶

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
هافلپاف و راونکلاو

نور مهتاب محوطه ی قلعه را روشن کرده بود و جز صدای خش خشی که در اثر وزش ملايم باد از شاخه ی درختان بر مي خاست صدای ديگری به گوش نميرسيد، تا اينکه هوهوی جغدی سکوت شب را شکست...
- اَه، لعنتي!
- هه هه هه... ميدونه کجا بايد چلغوز کنه! آخ! چرا ميزني؟
مرلين با غيظ به آلبوس چشم غره رفت، کثافت پرنده را از صورتش پاک کرد و غلت زنان خود را از زير حلقه ها کنار کشيد.
اعضای تيم هافلپاف بعد از آخرين تمرين خود برای مسابقه در برابر راونکلاو زمين کوييديچ را ترک نگفته و در آن لحظه به پشت بر روی چمن های يخ زده دراز کشيده بودند. دنيس اصرار داشت بازيکنان تيمش را از هيجان و تشويشی که مثل هميشه در روز قبل از مسابقه بر جو داخل قلعه سايه افکنده بود دور نگه دارد؛ حتی به قيمت تبديل شدنشان به تنديس های يخي، زيرا ماه فوريه و هوا فوق العاده سرد بود!
دابی دستش را تکيه گاه سرش قرار داد و در حالی که به ستاره های چشمک زن اشاره ميکرد گفت:
- اون ستاره ها شکل يه گورکنو درست کرد، اين يعني ما مسابقه ی فردا رو برد!
- انقدر خرافاتی نباش! اونا هيچي... شما هم چيزي که من مي بنيمو مي بينيد؟
يک شیء نورانی که ابتدا به نظر مي رسيد شهابی دنباله دار در پهنه ی آسمان باشد اکنون به سمت زمين، درست جايی که آنها خوابيده بودند مي آمد. همه مانند هيپنوتيزم شده ها به آن خيره نگاه ميکردند و قبل از آنکه کسی قادر به انجام هيچ عکس العملی باشد سنگ آسمانی يکراست به درون دهان باز دنيس افتاد.
چشمهايش گشاد و چهره اش کبود شد. نه چيزي گفت و نه به منظور خارج کردن آن جسم سرفه ای کرد. اريکا که بر خلاف دنيس مانند ارواح سفيد شده بود و از ترس نفس نفس ميزد گفت:
- يکي بزنه پشتش! شايد داره خفه ميشه!
درک داوطلب شد و چنان به پشت دنيس کوفت که اگر يک هيپوگريف جای او بود با اين ضربه دو بار به دور زمين کوييديچ مي دويد. پس از چند ثانيه دنيس از حالت خلسه خارج شد، جايي که درک ضربه زده بود را لمس کرد و نگاه ستيزه جويش را به او دوخت.
شترق!


- يه بار ديگه بگيد دقيقاً چه اتفاقی افتاد؟
- لودو تو هم ديگه شورشو در آوردي! موضوع پيچيده اي نيست که! يه شهاب از آسمون افتاد تو دهن دنيس و...
مرلين به درک اشاره کرد که نيمي از بچه ها دوره اش کرده بودند اما طلسم هيچکدام برای به هوش آوردن يا حداقل درمان کبودی بزرگ زير چشمش کارگر نمي افتاد.
آنها در تالار عمومی هافلپاف بودند. اعضای تيم، خسته و کوفته تر از هميشه به نظر ميرسيدند. عبور دادن دنيس از ميان تجمع دانش آموزان در سرسرای ورودی يک مصيبت بود! او نسبت به کوچکترين تماس واکنش نشان ميداد در نتيجه بچه ها برای کنترلش از حمله به تک تک دانش آموزاني که سهواً به او تنه ميزدند بيشتر از تمامی تمرين های کوييديچ عمرشان انرژی به خرج داده بودند.
با اين اوصاف حتی فکر طی کردن مسافت طولانی تر تا درمانگاه و به خطر انداختن جان خود مادام پامفری بچه ها را به وحشت مي انداخت.
سرانجام لودو از جايش برخاست و زمزمه کرد:
- من درکو ميبرم درمانگاه. شما هم خودتون يه فکری به حال اين قضيه بکنيد...!
اريکا نيز در حالی که رد اشک بر روی گونه هايش برق ميزد برای آخرين بار به دنيس نگاه کرد و هق هق کنان راه خوابگاه را پيش گرفت.
پس از آن تالار با سرعتی باور نکردنی خالی شد، هيچکس دوست نداشت با دنيس تنها بماند. او که بی اعتنا به پچ پچ ها و نگاه هراسان بچه ها کنار شومينه نشسته بود حتی معصوم تر از گذشته به نظر ميرسيد، البته در صورتی که درک را به عنوان شاهد زنده - يا شايد نيمه زنده - از قدرت جديد و عجيبش بر جای نگذاشته بود!


هنگامی که آسمان پولک دوزی شده شب جای خود را به گنبد نيلگون صبحدم داد و پرتوهای زرين خورشيد باری ديگر دست نوازش بر سر برج و باروهای قلعه کشيد جنبش خاص روزهای مسابقه در تالار تمام گروه ها محسوس بود.
دانش آموزان گريفندور و اسليترين بی طرفانه در مورد مسابقه ی آن روز بحث و راونکلاوی ها اعضای تيمشان را تا سرسرای بزرگ بدرقه ميکردند. و اما در تالار هافلپاف...
- اون هيچ مشکلی نداره!
- جدی؟! پس چرا از ديشب تا حالا مثه يه تيکه گوشت افتاده اينجا؟
- نگاه کنيد، خودشو خيس کرده... حتی ديگه نميدونه مرلينگاه يعني چه!
- اينجوری حرف نزنيد!
- ما نميتونيم اونو به زمين بازی ببريم!
- اوه، يه فکر خوب... چطوره بگيم آدم فضايی ها تسخيرش کرده ن؟
- مزخرف نگو! اون کاپيتانمونه!
- اگه تو زمين يه بازدارنده بهش بزنن علاوه بر کاپيتان، قاتل هم ميشه!
تمام بچه ها به جان يکديگر افتاده بودند. بعد از آن همه تمرين، از دست دادن کاپيتانشان آخرين چيزي بود که انتظارش را داشتند.
- خيلي خب، همه آروم باشيد! ما بدون مهاجمی که کاپيتانمون هم هست هيچ شانسی نداريم! مجبوريم دعا کنيم تا يه ساعت ديگه دنيس... به حالت عادی خودش برگرده.
وضعيت اعضای تيم بغرنج تر از آن بود که به موضوع پيش پا افتاده ای مثل صبحانه فکر کنند و تصميم گرفتند زودتر خود را به زمين کوييديچ برسانند. در طول راه دنيس مانند کودکی که همراه مادرش به گردش آمده باشد کنجکاوانه محيط اطراف را از نظر ميگذراند؛ در واقع رفتارش به گونه ای بود که نظريه ی تسخير آدم فضايی ها چندان دور از تصور به نظر نمی آمد!


- ... وحالا اعضای دو تيم وارد زمين ميشن. راونکلاوی ها به کاپيتانی چو چانگ و هافلپافی ها به کاپيتانی... جالبه، مثل اينکه دنيس رداشو برعکس پوشيده و الان درک، مدافع تيم به کمکش ميره! البته وضع خود درک هم چندان بهتر نيست و من حتی از اينجا ميتونم کوفتگی صورتشو به وضوح ببينم...
صدای قهقهه ی دانش آموزان اسليترين و فريادهای تمسخرآميز گريفندوری ها در گوش اعضای تيم هافلپاف مي پيچيد. در مقابل راونکلاوی هايی که با شور و هيجان تيمشان را تشويق ميکردند جايگاه طرفداران آنها ساکت و بی جنب و جوش بود - برای چه بايد به خود زحمت تشويق تيمي را ميدادند که از همان ابتدا بازنده به حساب مي آمد؟
- ... مادام هوچ از کاپيتان های دو تيم ميخواد که با هم دست بدن و... باز هم حرکتی عجيب از تيم هافلپاف که به جای دنيس، مرلين مک کينن به طرف چانگ ميره!
- مک کينن، اگه نميدوني بايد بگم قانون اينه که کاپيتانها با هم دست بدن!
- ميدونم، اما دنيس الان نميتونه! اون...
او بی هدف دستانش را در هوا تکان داد و هنگامی که کلام ياريش نکرد با حالتی ملتمسانه به مادام هوچ خيره شد.
- خيلي خب! زودتر بريد جلو و با هم دست بديد!
مرلين سپاسگزارانه لبخند زد و همانطور که دست چو را مي فشرد به آرامی گفت:
- اگه من جای شما بودم امروز هيچ بازدارنده ای رو به طرف دنيس پرت نميکردم!
چو دستش را رها کرد و با لحنی کنايه آميز جواب داد:
- حتماً!
کرنليوس آگريپا نيز چماقش را به شانه انداخت و گفت:
- امروز بامزه شدي مک کينن!
مرلين لخ لخ کنان بازگشت تا در صف تيمش قرار گيرد و زير لب گفت:
- وقتی دنيس له و لورده ت کرد بهت ميگم بامزه کيه!
- ... بالاخره مادام هوچ در سوتش ميدمه و بازيکن ها به پرواز در ميان!
"بازيکن ها به پرواز در ميان!" آنها چگونه از دنيس که حتی حرف زدن را فراموش کرده بود انتظار داشتند سوار بر جاروی پرنده اوج بگيرد؟
- ... اين يکي ديگه واقعاً خنده داره! هر سه مهاجم هافلپاف هنوز روی زمينن! مک کينن و دابز دارن به دنيس ياد ميدن که چطور روی جارو بشينه...!
- ببين، خيلي آسونه... جاروتو اينجوری بگير بعد بشين روش... اِما کمکش کن، فقط مواظب باش زياد محکم نگيريش! ببين، اينجوری ميشينی که سر نخوری بعد خيلي راحت... به نظر تو اين اصلاً چيزي ميفهمه؟!
دنيس که تا آن لحظه بدون هيچ اثری از درک صحبتهای مرلين به او نگاه ميکرد حدقه ی چشمانش را به سمت جارويش چرخاند، چند ثانيه به آن خيره ماند و ناگهان با سرعت عملی باور نکردنی سوارش شد.
- اوه، آفرين! خب حالا بايد...
اما دنيس از زمين بلند شده بود.
- هی! هی صبر کن! داری از محوطه ی تعيين شده خارج ميشی... وايسا!
مرلين و اِما که مات و مبهوت مانده بودند با دستپاچگی سوار جاروهايشان شده و خود را به دنيس رساندند. آنها بسيار محتاطانه و در حالی که سعی ميکردند سبب تحريک او نشوند ردايش را گرفتند و به ميانه ی زمين کشاندند.
- ببين، تو فقط همينجا بمون، خب؟ اگه کسی سرخگون، همون توپ قرمزه رو، بهت پاس داد به طرف اون سه تا حلقه پرتابش کن، فهميدي؟
- ... بالاخره مهاجم های هافلپاف هم وارد بازی ميشن تا دو گلی که گابريل دلاکور در اين فاصله وارد حلقه های دروازه شون کرده رو جبران کنن. سرخگون در دست های وينکيه... اونو به هکتور واگذار ميکنه...
هکتور می رفت که برای سومين بار حلقه های دابی را باز کند اما بازدارنده ی اريکا، صفيرکشان پيش رفت و با برخورد به بازوی او مانع اين کار شد. سرخگون به دور خود چرخيد و چرخيد - و در دستهای دنيس قرار گرفت.
- ... يه موقعيت بادآورده که دنيس با استفاده از اون ميتونه يکي از دو گل خورده رو جبران کنه... و خب، با توجه به رفتاری که کاپيتان هافلپاف امروز از خودش نشون داده اينکه الان هم معلق در هوا به سرخگون زل زده چندان عجيب...
صدای لی جردن خاموش شد و سکوتی ابهام آميز کل ورزشگاه را در خود فرو بلعيد. دنيس چنان سرخگون را پرتاب کرده بود که همچون لکه ای سرخ رنگ و حتی سريع تر از گوی زرين مسابقه وارد دروازه ی راونکلاو شد.
و به اين ترتيب استراتژی جديد تيم هافلپاف رقم خورد. تنها کاری که مهاجمان تيم بايد انجام ميدادند رساندن سرخگون به دنيس بود. اسکاور، دروازه بان راونکلاو نيز پس از يک بار که همراه با سرخگون به درون حلقه ها پرتاب شد ديگر در برابر آن مقاومتی نکرده و تنها برای حفظ جانش خود را از مسير آن کنار کشيد.
- ... مک کينن، دابز، دنيس... گل! هکتور، دوباره مک کينن، دنيس... گل! وينکي، دابز، دنيس... گل! ...
تماشاچيان هافلپاف به وجد آمده بودند. سرخگون به مانند شبحی تار و کوچک در مسيری مثلثی شکل حرکت ميکرد و لی جردن به جز اعلام نام بازيکنان و گل هايی که پشت سر هم به ثمر ميرسيد فرصت گزارش ساير وقايع و حتی نتيجه ی کلی بازی را نداشت.
چو چانگ نگاهی به تخته ی امتيازات انداخت و خشمش را بر سر بازدارنده ای که از ابتدای بازی، بارها به طرف دنيس پرتاب کرده و به خطا رفته بود خالی کرد.
- ... دلاکور، دابز، دنيس، گل! ... دلاکور، مک کينن، دنيس... اوه! يک توپ بازدارنده با شدت به سر دنيس برخورد ميکنه! مطمئناً درد وحشتناکی داره...
اما اثری از درد در چهره ی دنيس ديده نميشد بلکه صورتش از خشم برافروخته بود. نگاه های هشدار گونه ای بين بازيکنان هافلپاف رد و بدل شد و قبل از آنکه چو مورد حمله ی دنيس قرار گيرد درک چماقش را بالا برد و بازدارنده ی ديگری را به سمت او روانه کرد.
اوغ!
بازدارنده به شکم دنيس برخورد کرده و سنگ کوچکی که ديگر درخشش خود را از دست داده بود از دهان او به بيرون پرتاب شد.
در همين لحظه سوت مادام هوچ به صدا در آمد. فنگ گوی زرين را گرفته بود. در چند متری او آلبوس قرار داشت و زير نور خورشيد قطره های درشت اشک بر روی صورتش مانند الماس می درخشيد. اما زوزه های شادمانی فنگ و ناسزاهای غم زده ی آلبوس، هر دو بی مورد بود...
- ... خب، همونقدر که ما در طول بازی از جستجوگرها و گوی زرين غافل شده بوديم مثل اينکه اونها هم توجهی به وقايع اين پايين نداشتن... راونکلاو، 170 و هافلپاف، 190!
پس از آنکه آخرين هجاهای گزارش لی جردن در ورزشگاه طنين افکند هلهله ی شادی و فريادهای تحسين آميز هافلپافی ها جايگاه تماشاچيان را به لرزه درآورد. اعضای تيم نيز يکديگر را در آغوش ميکشيدند و در اين ميان دنيس که به حالت عادی خودش بازگشته بود فرياد ميزد:
- اينجا چه خبره؟! چرا ما تو هواييم؟ شب بود چرا...
- دنيس ما برديم! مسابقه رو برديم! تو محشر بودی... البته بعداً تلافی مشتی که بهم زدی رو سرت در ميارم!
- مشت چي؟ مسابقه که فرداست! من... چی... چرا... من همه ی شما رو دو تا ميبينم!
- هه هه هه! واسه اينکه همين الان يه بازدارنده خورد تو سرت! بيا بريم...
آنها يکي يکي فرود آمدند و جلوی رختکن با بازيکنان راونکلاو که به دور اسکاور حلقه زده بودند مواجه شدند. ظاهراً هنگامی که اسکاور بر سر فنگ فرياد مي کشيده است آن سنگ، سنگ شانس هافلپافی ها، وارد دهانش شده بود.
درک از بقيه جدا شد و با لحن کسی که سالها شيمر پرورش ميداده است به راونکلاوی ها گفت:
- اون الان شديداً نسبت به ضربه حساسه، به نفعتونه حتی لمسش نکنيد!
با حالت معني داری به کبودی صورتش اشاره کرد و وارد رختکن هافلپاف شد.
گابريل او را ناديده گرفت و گفت:
- برو بابا... اسکی حالت خوبه؟
و با نگرانی به پشت او کوبيد.
شترق!


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۵ ۱۸:۴۵:۳۶


بدون نام
مسابقه‌ي بين هافلپاف و راونكلاو
تصوير محوطه‌ي هاگوارتز رو نشون مي‌داد و كم كم به سمت زمين كوييديچ حركت كرد.
راوي: مثل هميشه يه روز مطبوع وآفتابي ...
ناگهان در تصوير رعد برقي زده شد و آسمان شروع به باريدن كرد.
راوي: اي بابا! نكن! با ما اين كارا رو نكن آقاي كارگردان! اگه قراره از همين اول ضد حال باشي بگو من برم!
صداي خنده‌اي اومد و صدايي جواب داد.
- بابا يه شوخي بود.
دوربين همين طور كه به سمت زمين كوييديچ حركت مي‌كرد نشون داد كه هوا دوباره به همون حالت قبلي برگشت. راوي نفس عميقي كشيد و ادامه داد:
- بله داشتم مي‌گفتم هوا مثل هميشه كه نه ولي مثل بعضي وقت‌ها مطبوع و آفتابي بود. اون روز بازي هافل با راون بود.
دوربين به زمين كوييديچ رسيد و تصوير تماشاگر‌ها رو گرفت. كم كم صداي راوي محو شد و صداي بلند تماشاگران جاشو گرفت.
- هوووووووووووووووووو!
- هافلِ آسه ميلان!!
- اسكـــــــــي اسكــــــــي! هو هو ! اسكـــــي اسكـــــــي! هو هو!
- دنيس حيا كن هافلپافو رها كن!
راوي: اين بازي سرنوشت‌سازي بود هر چند تاثيري روي چيزي نداشت!
دوربين كم كم از لا‌به‌لاي تماشاگر‌نما‌ها به سمت پايين شيرجه زد...
راوي: توي رختكن هافل ...
تصوير محو شد و رختكني رو نشون داد كه به رنگ زرد و مشكي بود.
- اعضای تیم به صورتی کاملا دوستانه، کنار هم، بغل هم، روی پای هم و دارامو دوروم اينا نشسته بودند و به صحبت‌های دوستانه‌ي دنیس گوش می‌دادند.
دوربين به روي پسري كه پيراهن تيم هافل رو به تن كرده بود و بازوبند كاپيتاني داشت زوم كرد. دنيس با عصبانيت رو به درك و اريكا با فرياد گفت:
- فهمیدید که چی گفتم؟ به هیچ وجه از هم فاصله نگیرید. هرگونه شکافی که بین شما بوجود بیاد برابره با ده گل اونها. مفهومــــــه؟
دوربين عقب‌تر رفت و تصوير 4 نفر ديگه هم، دو دختر و دو پسر در آن ظاهر شد...
اریکا: دنيس من زنتم، خجالت نميكشي؟
دنيس با عصبانيت فرياد بلندتري زد:
- ساكت باش! اينجا محل كار منه، اينجا هاگوارتزه، ما هنوز بچه مدرسه ايم! زن چيه بابا؟ اين هنوز تو جو اون خاله بازيه ديشبه!
ناگهان اريكا سرخ شد و سرش را پايين انداخت و چيز ديگه‌اي نگفت. دنيس رو به دختر پسري ديگه‌اي كه در گوشه‌ي ديگه‌ي صحنه بودند و در حال اهم..اهم(سرفه!!) بودند، كرد و با همون فرياد گفت:
- اِما و مرلین پاس کاری یادتون نره. اگر پاس کاری نکنید بلایی بدتر از شکستن بینی سرتون میارم. باید پاس کاری کنید و بيشترم به من پاس بديد!
مرلين سرش رو كمي بالا اورد و گفت:
- ولی ...
دنيس همون طور با فرياد گفت:
- اعتراض؟! به حرف من اعتراض می کنی مرلین؟ () اینجا هیچ کس حق اعتراض نداره، هیــــــــــچ کس! پیشنهاد و نظراتون رو هم بریزید دور. اصلا از این به بعد به من بگید دنیس هيتلر (!) مفهومــــــه؟
اِما و مرلین كه هنوز در حال اهم...اهم(سرفه) بودند سري براي دنيس تكون دادند. ولي دنيس قانع نشد و با فرياد گفت:
- نشنيدم بله قربانتون رو!
مرلين كه ديگه قاطي كرده بود بلند شد و رو به دنيس كرد و با فرياد گفت:
- هوي بوقي جو گرفتت؟! هي براي من داد بي‌داد مي‌كنه ! مي‌گه بگو بله قربان! بشين بينيم با! يادت رفته اينگار من اينجا ناظرما! با من و اِما حق نداري اينجوري حرف بزني!
مرلين با نيشي باز به اِما نگاه كرد كه اِما هم سري براش تكون داد. دنيس كه ديد اوضاع خيطه به آرومي گفت:
-خوب باشه حواسم نبود.
مرلين با اين حرف دنيس بي‌خيال او شد و به سراغ كار خودش رفت! دنيس كه ديد اوضاع دوباره وفق مرادش شده رو به آلبوس كرد وبه آرومي گفت:
- و تو آلبوس...
قبل از اینکه دنیس حرفی بزند آلبوس فریاد زد:
- بله قربان !
دنيس با لحن خشن گفت:
- مرض! بزار اول حرفمو بزنم بوق پدر. دارم بهت اخطار می کنم؛ اگر توی ده دقیقه ی اول بازی اسنیچ رو گرفتی که هیچ، وگرنه چنان بلایی سرت میارم که بابای بوقی‌تر از خودت هم نتونه کاری بکنه. مفهومــه؟
رنگ آلبوس مثل ريش مرلين سفید شد و در دل اول از همه به ماندانگاس که او را به تیم آورده بود و دوم به خودش که جستجوگر شده بود بد و بیراه گفت.
- بلـ...ـله قر...بان ولی من...من از سـ.....ـسگ می ترسم!
دنیس: یعنی چی از سگ می ترسم؟
آلبوس آب دهانش را قورت داد و به آرامی گفت:
- جستجوگر اون ها يه توله سگه، من از سـ...ـسگ می‌ترسم.
ملت: فنگولي رو ميگه!
دنیس دوباره فرياد زد:
- سگ تو بوقت آلبوس. همین کم بود که جستجوگرمون از اون فنگ بوقي بترسه. برو نمی خوام ریختتو ببينم كه ياد اون بابات ميفتم! از تیم اخراجی! کدوم عتیقه ای تو رو جستجوگر تیم کرد؟
اريكا با نيشي باز از جایش بلند شد و دستشو به حالت اجازه گرفت بالا و گفت: ماندانگاس فلچر قربان!
و با نیشی گشاده‌تر از قبل نشست. خشم دنیس فروکش کرد و به آرامی شروع به صحبت کرد:
- دانگولي؟! باشه باشه. به خاطر خاك خشك نشده‌ي گورش، تو تیم می‌مونی آلبوس، ولی اگر در پنچ دقیقه‌ی اول اسنیچ رو نگیری من مي‌دونم و تو!
آلبوس با سعي در مظلوم نشون دادن خودش گفت:
- الان که گفتی ده دقیقه ی اول.
دنیس مثل اين آدم بد‌هاي فيلم‌ها خنديد و گفت:
- به من میگن دنیس هيتلر. همینه که هست. هیچ کس حق اعتراض نداره.
مرلين يه چپ چپي به دنيس نگاه كرد و دينس ديد كه داره دوباره شرايطتش خراب مي‌شه سريع اضافه كرد:
- البته به غير از مرلين و اِما. داره دیر میشه. بریم داخل زمین... صبر کنید، دابی کجاست؟
اریکا: آشپزخونه، پیش وینکیه.
دنيس با حس فلاكت و اينا گفت:
- اي خــــــــــــدا! من چه گناهي كردم كه اينجوري شده عاقبتم؟!
دوربين به سرعت از رختكن بيرون اومد و دوباره زمين بازي رو همراه با صداي تماشاگر‌ها نشون داد ناگهان فریادي به بلندي صداي ولدمورت توي كتاب 7 - اونجاش كه صداشو با جادو بلند كرده بود!- در فضاي زمين پيچيد و باعث شد تماشاگر‌ها لحظه‌اي سكوت كنند!
- بریــــد بیـــــــــــاریـــــــــــــــــــدش!
راوي كه تازه از خواب به خاطر نداشتن ديالوگ پاشده بود گفت:
-هــــــاااااا! (خميازه!) بله! حرفاي دنيس و قوت قلباش واقعآ تيم رو تقويت كرد و باعث شد ما روحيه‌اي جادويي بگيريم! در ضمن اينم صداي فرياد دلسوزانه‌ي دنيس بود! كم كم ما و راون‌ها وارد زمين شديم. ورزشگاه مملو از افرادی بود که برای تماشای مسابقه آمده بودند، فریاد می‌زدند، يه سري به ما فحش مي‌دادند يه سري‌ها تشويقمون مي‌كردند، يه سري اعمال بی‌ناموسی انجام می دادند و سنگ و نارنجک و نیزه و وسایل مشنگی دیگه پرتاب می‌کردند. ما روي جارو‌هامون بوديم و داشتيم خودمون رو گرم مي‌كرديم كه ناگهان صداي آشنايي توي ورزشگاه پيچيد.
- با عرض سلام و خسته نباشید خدمت تماشاگران عزیز و بینندگان محترم شبکه جام جم ویزارد، جواد خیابانی هستم. با پخش مستقیم بازی کوییدیچ بین دو تیم اسلیترین و گریفیندور امروز به دیدار گرم و صمیمانه شما اومدیم.
تماشاگران:
راوي: واي! چه كسي رو هم اورده بودن براي گزارش! جواد خياباني! تا آخر بازي سرمون تو كاسه بود! به ما گفته بودند عادل جون يا همون عادل فردوسي‌پور مي‌خواد بياد براي گزارش! سوتي رو داشتيد؟! اسليترين و گريفيندور! هه! مرتيكه‌ي بوقي!
دوربين از نشون دادن گرم كردن اعضاي تيم‌ها رو به جايگاه گزارشگر كرد و با تمام سرعت به سمت خياباني رفت. تصوير نشون داد كه خياباني روشو به عقب برگردونده و دامبولي از اون پشت داد زد:
- بوقــــي! رانكلاو و هافلپاف!
خياباني رو به زمين برگشت و بعد از مكثي كه كرده بود گفت:
- دوستان پشت صحنه اشاره می کنند که بازی بین راونکلاو و هافلپاف هست. بله ، عذرخواهی می کنم خب اين مشكلات در برنامه‌ي زنده عادي هستش! مي‌ريم به سراغ معرفي اعضاي تيم. تيم هافلپاف با تركيب 6-5-4-7 به زمين اومده. در دروازه احمد رضا عابدزاده! نه چيزه ببخشيد! دابي! در خط دفاع اريكا زادينگ و درك توپ مي‌زند و در خط حمله سه مهاجم حرفه‌اي خود دنيس و اِما دابز و مـــــــرلــــين مـــــــك كـــينـــن! اين مرلين خيلي بچه‌ي دوست داشتنيه!
دوربين رو به تماشاگر‌ها چرخيد و دوباره صداي تشويق و اعتراض باهم به پا خاست!
دوربين روي مرلين زوم كرد و در تصوير مرلين سرخ شده از خجالت ديده شد! دوربين با يك حركت جانگولر (!) دوباره خياباني رو نشون داد.
دوباره صداي گزارشگر بلند شد و ادامه داد:
- و اگه پست رو اشتباه نخونـــــــم، فكر كنم نوشته جستجوگر! والا نمي‌دونم چه پستيه و انگار خوبه. حالا! در پست جستجو‌گر خودشون آلبوس سوروس پاتر رو دارند. با كاپيتاني دنيس! بازی‌های دنیس كه خيلي دوست داره هيتلر صداش كنن در لیگ کوییدیچ سال پیش فراموش نشدنیه. یادمه در همون سال...
5 دقيقه‌ي بعد بازيكن‌ها در پست‌هاي خود مستقر شدند و بازي با سوت داور و رها كردن توپ‌ها شروع شد...
همزمان با فَك زدن هاي گزارشگر، وینکی، هکتور و گابریل دلاکور حمله ی شاهین وار را تشکیل داده و به سمت حلقه های تیم هافلپاف حمله کردند. اریکا و درک به یاد حرف‌ها و مهم‌تر از همه نصيحت‌های دنیس افتادند و آرایش نوک عقابی () گرفتند و با تمام وجود به بلاجرها ضربه زدند. مهاجمان راونکلاو با دیدن توپ هایی که به سمتشان می آمد رنگ از چهره شان پرید، سرخگون را ول کردند و از حمله ی شاهین وار به آرایش فرار مرغی رو آوردند و هر یک به سمتی فرار کردند.
خياباني كه هنوز در حال توضيح دادن پرونده‌ي دنيس بود ناگهان به خود اومد و گفت:
- ِاِاِاِاِِاِاِ ! بله بازي با سوت داور شروع شد.
و سريع شروع به خوندن اسامي تيم راون كرد:
- بله تركيب تيم راونكلاو هم 8-3-9 هستش. در دروازه‌ي راونكلاو اسكاور قرار گرفته و در خط دفاعشون چو چانگ و كرنليوس آگريپا توپ مي‌زنند. در خط حمله‌ي خودشون از وجود وينكي، هكتور و گابريل دلاكور بهره مي‌برند. در پست جستجوگر خودشون هم فنگِ سوپر سگ رو دارند همراه با كاپيتاني چو چانگ!
خياباني نفسي گرفت و ادامه داد:
- دنیس سرخگون را گرفت و با اِما و مرلین حمله تاج خروسی را تشکیل دادند و با سرعت به حلقه های تیم راونکلاو نزدیک مي‌شوند. چو و کرنلیوس دو بلاجر به سمت مهاجمین كناري هافلپاف يعني دنيس و اما شليك كردند دنيس سرخگون رو به مرلين پاس داد، سپس همراه با اِما با هوشياري تمام جاخالي دادند و از سد مدافعين گذشتند! آفرين! فقط یک نفر مونده، یک بدبخت، یک بیچاره، يك اسکاور، اين پسرك دستمال فروش!() نه ببخشيد! اسكاورِ دستمال همه كاره ساز! مرلين با تمام قدرت سرخگون را طوري پرتاب کرد كه اسکاور و دستمال‌هایش هم به آن نرسیدند. بله بله! گــــــــل! 10 0 به نفع هافـــــلپاف!
راوي: ده دقیقه از شروع بازی گذشته بود....
صحنه كم كم سياه مي‌شه و دوباره زمين كوييديچ رو نشون مي‌ده...
راوي: ... و هافلپاف با همین روش پنج گل دیگه زده بود. بعد از اینکه اِما دابز گل ششم را زد اسکاور به مغزش كه همانا شبيه يك دستمال مچاله شده بود، فشار آورد و به دنبال راه حل گشت. گشت و گشت و گشت و سرانجام آن را درون يكي از دستمال‌هاي همه‌كاره‌ي عزيزش یافت. دروازه را ول کرد، دستمال گل گلي‌اي در آورد و به سمت داور حرکت کرد. اون حركت اسكاور بود كه اونا رو از اون فلاكت نجات داد ...
دوربين اسكاور رو نشون مي‌ده كه به داور رسيده و شروع به دستمال كشيدن كرده. دوربين به سرعت جلو مي‌ره و حركات موزون اسكاور رو نشون مي‌ده. اسكاور با دلبري گفت:
- جيگرتو قربون داور...آي جان! خوبه عزيزم؟!
داور: ايول اسكي اين بغلشم دستمال بكش!
- اي رو چشم‌ام!
راوي: بله همين جور كه داور داشت حال دستمال‌كشي اسكاور رو مي‌برد راوني‌ها روي ما همه جور فني پياده مي‌كردند و به گل مي‌رسيدند جوري كه در عرض ده دقيقه‌ي بعد نتيجه به كلي عوض شد! 70-90 به نفع راون! باورمون نمي‌شد داشتيم بازي رو مي‌باختيم!
همين جور كه راوي صحبت مي‌كرد دوربين صحنه‌هايي رو به صورت كمي اسلوموشن از خطا‌ها، گل‌ها و شوت شدن دابي به اين طرف و آن طرف رو نشون مي‌داد.
راوي: از اون به بعد فقط تماشاگر‌هاي ما شروع به فحاشي كرده بودند!
صحنه به حالت عادي برگشت و رو به تماشاگرها و زمين بود و صداي تماشاگر‌ها بلند شده بود:
- توپ، تانك، فشفشه، داور ما بـــــــوقــــــيه!!!
- داور به نفع گرفته شيش‌تا چفك(معادل پفك مشنگي!) گرفته!
خياباني كه با اين حرفا سرخ شده بود گفت:
- آقا فحش نده! اينجا زن و بچه نشسته! اعتراض داري سوت بزن!
ناگهان صداي سوت‌هاي بلندي با هوا خواست طوري كه لحظه‌اي ورزشگاه از شدت اين سوت‌ها به لرزه افتاد!
دوربين لحظه‌اي اسكاور و داور رو نشون داد كه هنوز عين خيالشون نبود و به كار خودشون ادامه مي‌دادند.
خياباني ادامه داد:
- نتیجه بازی هفتاد، بیست به نفع راونکلاو!!! بله! دنیس سرخگون رو گرفته و با سرعت جلو میره، کرنلیوس با چماق تو سرش می‌کوبه. واي! چه خطايي كرد!
سوت‌ها شدتش بلند‌تر مي‌شه و داور نيز تحت تاثير قرار مي‌گيره و اعلام پنالتي مي‌كنه!
خياباني فرياد مي‌زنه:
- داور اعلام پنالتی می کنه، پنالتی پنالتی پنالتی!تصویر کوچک شده
و صداي شادماني همه به هوا بلند شد.
راوي: دستمال گل گليه اسکاور به خاطر اينكه يه لحظه داور جو داخل ورزشگاه گرفتش نتونست تو اين قسمت كمكي بهش كنه. با دنيس صبحت شد و قرار شد مرلين پنالتي رو بزنه!
تصوير 3 حلقه رو نشون مي‌ده كه اسكاور جلوي اون وايساده و آماده‌ي پنالتي است. دوربين كمي عقب‌تر مي‌ره و مرلين معلوم ميشه كه در دست راستش سرخگونو گرفته.
خياباني با هيجان فرياد زد:
مرلین پنالتی رو خواهد زد. سرخگون رو با تمام قدرت پرتاب می‌کنه و... گــــــــــــــــل. صدوچهل به پنجاه نفع هافلپاف!
تماشاگران كه از اعلام نتایج اشتباه خیابانی عصبانی شده بودند و یکصدا شروع به فریاد زدن كردند:
-عادل بلندشو...عادل بلندشو....عادل فردوسی‌پور! هو هو هو هو! عادل فردوسي‌پور...
دوربين رو شخصي در بين تماشاگر‌ها زوم كرد و عادل فردوسي‌پور نمايان شد، بعد از كمي دست تكون دادن از جاش بلند شد و دست براي همه تكون داد.
خياباني كه از دست ملت ناراحت شده بود گفت:
- بنده به شدت از تماشاچيان گله دارم، تا ديروز كه نبود مي‌گفتن مرگ بر عادل، حالا كه هست، ميگن سلام بر عادل!به اين مي‌گن دورويي! نوكرم عادل جون!() اسکاور دروازه‌بان خوبیه ولی در این صحنه کم آورد. هیچ کس بازی های خوب اون رو در لیگ کوییدیچ دو سال پیش از یاد نمی بره. یادمه در همون سال...
تماشاگران:
راوي: (خنده كوچيك) كل بازي يه طرف، فرار آلبوس از دست فنگ يه طرف ديگه! همه از خنده مرده بودند!
دوربين به بالاي سر بازيكن‌ها مي‌ره و آلبوس رو نشون مي‌ده كه بر روی جارویش خم شده و فریادزنان در حال فراره و فنگ پارس کنان به دنبال او!
آلبوس با گريه و ترس فرياد مي‌زنه:
- مامان جینــــــــی! بابا علــــــــه! خاله سارا! دايي بيل! دايي كلنگ! دايي پرسي! دايي خرسي! دايي پپسي! کمــــــــــــــــــک!
راوي: قضيه پيروزي ما مقابل راون خيلي جالب بود! قضيه اين بود...
درحالي‌كه راوي داستان رو تعريف مي‌كنه دوربين هم صحنه‌هاي توصيف شده توسط راوي رو به تصوير مي‌كشه...
- كه فنگ که از اذیت کردن آلبوس خوشش امده بود، جسمی طلایی رنگ را که به طور كاملآ اتفاقي از كنارش رد مي‌شد رو بدون هيچ گونه منظوري گرفت و به سمت آلبوس پرتاب کرد که به سر آلبوس خورد و باعث شد جیغ و گریه‌ی او به هوا بلند شه. فنگ با دیدن آن صحنه فرار را بر قرار ترجیح داد. آلبوس در حالی که جسم طلایی رنگ را در دستش گرفته بود، پیش مرلین رفت.
دوربين بر روي آلبوس قفل مي‌شه و نشون مي‌ده كه آلبوس پيش مرلين رفته.
آلبوس آزرده خاطر به مرلين گفت:
- مرلین بیا اين سوپر سگه رو دعوا کن. ببین با این زد تو سرم!تصویر کوچک شده
و دستش را باز كرد دوربين به سرعت روي دست‌هاي آلبوس زوم مي‌شه و توپ كوچكي به رنگ طلايي در دستانش نمايان مي‌شه.
مرلين با بهت به آلبوس نگاه كرد و گفت:
- اسنيچ! او ماي گاد... اینو از كجا پيدا كردي؟
آلبوس با بغض به مرلين نگاه كرد و گفت:
- هاپو خره! با این زد تو سرم. برو دعواش کن ديگــــه!
در همان لحظه صدای سوت داور به گوش رسید.
- آلبوس سوروس پاتر گوی زرین رو گرفت. هافلپاف برنده است!
كل ورزشگاه ناگهان از خوشحالي مثل بمب تركيد!
راوي: ديدن؟! اين بوقي حتي نمي‌دونست كه چه چيز مهمي رو گرفته! يادمه تا دو روز بعد باورش نمي‌شد اسنيچ رو گرفته! واقعآ شانس اورديم وگرنه صد در صد با اون دستمال‌هاي اسكاور ما بازي رو با اختلاف خيلي زيادي مي‌باختيم. نظرتون چيه يه سر به ورزشگاه بزنيم بعد از اين كه چهار ساعته بازي تموم شده؟!
تصوير سياه شده و زمين كوييديچ رو نشون مي‌ده يه كارگر داره چمن ها رو كوتاه مي‌كنه و به نظر كارش تموم شده. سپس دوربين چرخي مي‌زنه و جايگاه‌هاي خالي از تماشاگر رو نشون مي‌ده! دوذبين دوباره روي زمين مي‌چرخه ولي اين دفعه هيچ كسي نيست! به نظر تنها كسي كه تو ورزشگاه بود همون كارگر بوده كه اونم كارش تموم شده و رفته. اما كم كم صدايي هيجانزده به گوش ميرسه:
- پدربزرگ اسکاور در جنگ جهانی دوم به متحدین پیوست و بعد از آن با تولید دستمال‌های همه کاره انقلاب جدیدی را در روش‌های دستمال‌كشي بوجود آورد. یادمه پدربزرگم هميشه از دستمال‌هاي پدربزرگ اسكاور تعريف مي‌كرد...
--------
يه نكته: كسي فهميد اين راوي كيه؟!


ویرایش شده توسط مرلين مك كينن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۴ ۲۳:۱۱:۴۶


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۶

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
مسابقه بین ریونکلاو و هافلپاف

تالار خصوصی ( پست از نگاه ِ ریون ! )

سکوت فضای دم کرده و خفه ی تالار ریون رو در بر گرفته بود . با اینکه چندین نفر هم توی تالار نشسته بودن . چو پاهاشو روی میز گذاشته بود و روزنامه ی قطوری میخوند که بیشتر از 200 تا برگ داشت و مطمئنا پیام امروز نبود چرا که اسمش کلا چیز دیگری بود . " کوییدیچ نامه " ! اسکاور چوبدستی اشو جلوی دماغش نگه داشته بود و دستمال هایی که روی میز روبروی خودش بود رو با جادو به هوا میبرد و به سمت اونا فوت میکرد . دو نفر که به هیچ وجه نمیشد تشخیص داد کی هستن هم روی کاناپه ی بزرگ کنار شومینه ی آبی رنگ خوابیده بودند . تالار ریون ، اتاق بزرگ و دایره ای بود . کنار عقاب بزرگ ان که در ورودی هم بود مجسمه ی ریوونا ریونکلاو قرار داشت و داخل اتاق پر از مبل های آبی رنگ بود . دیوار ها با سنگ های آبی کم رنگ درست شده بود و مصالح شومینه ی بزرگ که پشت ِ کاناپه بود هم از همون سنگ ها کمی تیره تر بود . ( دیگه خدایی ته ِ فضا سازیه دیگه ! ) صدای ترق ترق آتش شومینه ، تنها صدایی بود که به گوش میرسید تا اینکه ...

تق !!

- هوشّه چته باو ! قلبم ترکید .
چو که روزنامه رو با عصبانیت روی میز کوبیده بود ، به اسکاور چشم غره رفت . سرژ که از روی کاناپه افتاده بود از زمین بلند شد . چشمانش قرمز و پف آلود بود و ریش هایش + موهایش یک دست به هوا رفته بود .

- چی شده ؟

چو : بوقی ها نشستین مگس میپرونید !
اسکی : مگس ؟ من دارم دستمال ..
چو : هر چی ، به هر حال داری وقت تلف میکنی ! مثه اینکه هیچ کدومتون نمی خواید تمرین کنیدا ! ما پس فردا با هافل بازی داریم !

اسکاور با ناراحتی از جاش بلند میشه و به سمت شومینه میره . یکی از دستمال هاش که سرژ همون لحظه توش فین کرده بود رو داخل شومینه میندازه و میگه :

- درسته ! ولی ما تا پس فردا هنوز خیلی خیلی وقت داریم . فعلا باید فقط انرژی امونو جمع کنیم واسه روز مسابقه . بعدم من امشب ترتیب یه جشن تیمی رو داده ام که روحیه ی بچه هارو تقویت کنیم ! احتمالا جشنمون تا صبح اون موقعا طول میکشه ! میخوابیم تا ظهری ، بعدم میریم تمرین ! به همین سادگی ، به همین خوشمزگی ، دستمال همه کاره ی اسکی ! ها ؟

چو با اینکه ته دلش ایقده ناراضی بوده دقت کنید اینقده! ، اما قبول میکنه .

شب - تالار خصوصی

اسکی با دوتا لیوان پر از آب کدو حلوایی ( نهایت پست ِ هری پاتری ) به سوی جمعیت خفنزج ِ تیم میدوئه . تو راه هم شیش هفت نفری رو (!) کثیف میکنه . یعنی اب کدوحلوایی اش از شدت ذوق مرگیش ، از توی لیوان ها بیرون میریزه . ملت دور میزی جمع شده اند و بساط رقص و پایکوبی (!) به راه انداختن و خلاصه کلی دارن واسه ی خودشون عشق و حال میکنن . جشن خیلی وقته که شروع شده و دیگه صدای همسایه ها ، نه ! هاگوارتز که همسایه نداره ( ) صدای ملت دیگه رو در میارن و مجبور میشن تعطیلش کنن . ساعت حدود چهار و نیم صبح بود . اسکی و وینکی مشغول تمیز کردن سالن عمومی هستن . فنگ هم به عنوان جاروبرقی ، به نوبه ی خودش کمک خیلی زیادی به اسکی و وینکی میکنه .

غیژژژژژژژژ


- کیه ؟
- اهم !
- کیه ؟
- کارکاروف .. اهم .. هستم !
اسکی و وینکی : کارکاروف کیه ؟تصویر کوچک شده

فنگ به سمت ِ در میره و چراغو روشن میکنه ، البته در راستای هری پاتری شدن پست ؛ چراغ رو با چوبدستی روشن میکنه . حالا چطوری چوبدستی گرفته تو دستش ، اونو دیگه از خودش بپرسید ! ایگور کارکاروف وارد سالن میشه و نگاهی به گوشه کنار میندازه :

- پس این دالام دیمبو ها ماله شوما بود ؟
اسکی : اوهوم ! کاری داشتین جناب مدیر ؟
- بله ! اومدم بگم که حاضرشید برای مسابقه ، از شکلک هم استفاده نکنید وقتی با مدیر حرف میزنید ! ( )( آدم باید حرمت مدیرو نگه داره ! )
- اوگی ! ( اسکی >> دامبل! ) از امروز بعد از ظهر تمریناتمون رو شروع میکنیم .
ایگور : چی ؟ امروز بعد از ظهر ! هه هه ! شما که امروز صبح مسابقه دارید !

اسکی : خیلی نمکی !


فنگ از ایستادن خسته میشه و روی صندلی میشینه . وینکی متوجه وخامت اوضاع میشه .
- یعنی چی که ما امروز مسابقه داریم ؟
اسکی با چوبدستی اش به ایگور اشاره میکنه و رو به وینکی جواب میده :
- باو داره شوخی میکنه ، مگه نه جناب مدیر ؟

ایگور ناراحت میشه و به اون دو تا نزدیک تر میشه . ورق تاشده ای رو از جیب شمال شرقی ِ کتش در میاره و بازش میکنه . اونو روبروی دیدگان اسکاور نگه میداره .
-امیدوارم که بتونی جمله رو بخونی ، ریونکلاو و هافلپاف . امروز صبح ساعت 9:00 !
اسکی : ت ... تت ..ه ! پ.. ت.. ته !
ایگور خنده ی موذیانه ای میکنه و از سالن عمومی خارج میشه . صدای غیژژژژ دوباره از عقاب شنیده میشه و اخرین صدا فنگه : ماااااا !

چند ساعت بعد !

اسکی : مگه من گفتم ؟ خودتون پَرتید ! شوما ها به من گفتین مسابقه امون با هافل پس فرداس ! مگه نه چو ؟
چو : بیخود گردن من ننداز ! کورنلیوس به من گفت !
کورنلیوس : نه ! دروغ میگه باو ! همین گابر بود که اولین دفعه به من گفت ! خودشم شاهده !
گابریل که روی مبل نشسته بود به نشانه ی اعتراض سری تکون داد :

- خیلی ! واقعا که ! به جای اینکه بندازین گردن همدیه ، بیایم بریم حداقل این دو ساعته تمرین کنیم .
سرژ : بوق به تو ای اسکاور کپی رایت ! حالا میمردی اون مهمونی رو نمیگرفتی !؟ من به شدت دچاره کمبود خواب شده ام و ریشهایم چیزند !
اسکاور با ناراحتی : به من چه ! به نظرم جمع کنیم بریم تمرین .


زمین مسابقه !
-سووووت !

توپا ول میشن ! سرژ و وینکی هر دو از تیم ریونکلاو به سمت توپ حمله ور میشن و سرژ اونو قاپ میزنه و به سرعت برای وینکی میندازه . وینکی اریکا رو جا میذاره که میخواست با چماغش سرش رو به باد بده . اون یه حرکتی چرخشی انجام میده و بعد دستشو تو هوا بلند میکنه که گل بزنه ، اما درک در نهایت ارامش کوافل رو از دست وینکی بر میداره . درک دوری میزنه و تا میاد حرکت کنه ، گلوله ای از چیز لزج سبزی ( ) به سمتش پرت میشه و اونم از ترس جونش فرار میکنه و کوافل رو ول میکنه . به خاطر مبارزه با افشا سازی کتاب هفتم نمیگیم اون گوله ی لزج چی بود . اوا ، از پشت اشاره میکنن که افشاسازی تموم شده و صبحمون بخیر !

چو و کورنلیوس منتظر بازدارنده هان . ولی هیچ کدومشون به سمت اونا نمیان و چو که دیگه خیلی داره عصبانی میشه ، کلاه موتور سواری که کورنلیوس روی سرش بوده رو بر میداره و بهش ضربه میزنه . داور برمیگرده طرف چو :

- چی بود ؟
چو :
- !
چو :

دو پیکر تیره رنگ از کنار همدیگه با فاصله ی خیلی کمی در حرکتند . سرعتشون اونقدر بالاست که چهره هاشون خیلی تار دیده میشه . فقط یکی از اونها قهوه ای رنگ و بسیار بزرگ بود و لباس آبی به تن داره و اون یکی مثه اینکه آدمه و لباس زرد و نارنجی پوشیده . آلبوس سوروس پاتر جیمز لیلی ، چه کسی آیا ؟ با آرنجش به شکم فنگ ضربه میزنه .

- آییییی ! فنگ درد داشت ! آلبوس بیناموس بوده ! سوروس موروغنی بوده ! پاتر ، کلاس خصوصی داشته ها !

بومب ! فنگ نیز لگدی با تمام قدرت به آلبوس سوروس پاتر زد که هر قسمتش یه وری رفت . یعنی آلبوس رفت یه ور ، سوروس یه ور پاترم یه ور دیگه ! داور سوت خودشو گم کرده بود ، بنابراین مجبور شد با نهایت قدرتش فریاد بزنه :

- پنالتی به نفعه هافلپاف !

اما دابز سرخگونو از دست گابر میکشه بیرون و بهش با این حالت زبون درازی میکنه . اِما روبروی حلقه وامیسته . اسکی دستمالشو در میاره و باهاش عرق پیشونیشو پاک میکنه . زرت ! ( صدای عبور سرخگون از حلقه ! )

- گل ! گل ! هافلپاف 50 ، ریونکلاو 40 !

اسکی فحش چیزداری میده و توپو دوباره برمیداره . اونو به سمت گابریل میندازه که با سرعت از بین دنیس و مرلین رد میشه . گابر هم توپ رو با قدرت به سمت سرژ میندازه و سرژ با ته جاروش سرخگون رو به سمت دروازه هدایت میکنه .

داور : پس دابی کو ؟
وینکی آینه اشو سر جاش میذاره و با اهمی ، دابی رو از روی جاروی خودش میندازه پایین .
دابی :
وینکی :
- گل قبوله و نتیجه نصف نصف مساوی . یعنی پنجاه ، پنجاه !


صدوهشتاد درجه اون ور تر
- فنگ فنگیلا نخواست ! فنگ آلبوس ، سوروس و پاترو با هم خواست ! کی بهتر از آلبوس سوروس پاتر ؟
آسپ !: ولم کن باب ! ا چه کنه ایه ها !
فنگ : آخ جون من گوی ذرین دید ! من گوی ذرین دوست داشت ! اسکی گفت گوی ذرین خوب !
آسپ :! تصویر کوچک شده



دم دروازه ی هافلپاف
بازی در جریانه و پاس کاری های بی نهایت ارزشی بین اما و دنیس و مرلین داره انجام میشه . دابی یقه ی اریکا رو میکشه .
اریکا : خخخخ ! چته ؟ خخخخ ! تصویر کوچک شده
دابی : رئیس داره بال بال زد . اون از دور اشاره کرد که دابی به تو گفت که گوی ذرین تقلبی رو آزاد کن . اونو بفرست سمت ِ آلبوس ! مهم نیست کی بگیره ، مهم اینه که یا آلبوس یا سوروس یا پاتر بگیره ! و به آسپ هم بگو که اصلی رو بده فنگ بخوره ! دنیس گفت ، من الان درخواست تایم استراحت میکنم !

رختکن

اسکی : هین ... چند چندیم ؟ تصویر کوچک شده ( سوال : فلسفه ی زدن این شکلک اینجا چه بود ؟ ( شفاف سازی : یعنی چرا اسکی داره نفس نفس میزنه ، مگه جارو سواری هم نفس نفس داره ؟ جواب : 1) نویسنده میخواد بگه منم کویک اسمایل دارم ! 2) اینکه نویسنده کویک اسمایل دارد ! 3) حتما نویسنده کویک اسمایل دارد ! 4) دیدی من کویک اسمایل دارم ؟! )()

- متاسفانه 100 به 50 ! تصویر کوچک شده

چو روی نیمکت معلق در هوا میشینه و به دروازه ها خیره میشه .
چو : اررررررر ! چرا من اینقد بدشانسم ؟ مامان ! اهه اهه ! ما داریم میبازیم ! اررر !
سرژ هم کنار چو نشست و گفت :
- واقعا آبروریزی بود ! همه اش تقصیر خودمونه ! ماها اشتباهی خونده بودیم ! من مطمئنم که ما اگه میدونستیم بازی کیه دقیقا ، میبردیم ! حیف ! لعنت بر زوپس ! ( چه ربطی داشت ؟ )
-سوووووووت !


- سرخگون در هوا میان دو تا بازیکن تیم هافل یعنی دنیس و مرلین در گردشه . میبینید که دنیس خیلی خوب توپ رو میگیره و مرلین ، با اینکه تقریبا داره پودر میشه ، اما هیچ توپی رو لو نمیده . هوا به شدت سرد شده و نتیجه ی بازی ، 160 به 100 به نفع هافلپاف در جریانه و حالا .. دنیس یه پاس قوس دار برای اما دابز میندازه و اما هم یه راست توپو به شکمه اسکاور میزنه .

- اوخ ! شیکم چیه ، ... خورد تو !.. تصویر کوچک شده


- اسکی چشاش چپ میشه و اما دابز با استفاده از سرعت فوق العاده اش از کنار بازدارنده ی چو رد میشه و سرخگونه میقاپه میندازه بالا و دنیس با یه ضربه ی سر به سرخگون اونو وارد دروازه میکنه .

اون ور

فنگ : آخ گشنه امه ! فنگز شیکم (!) داره قاروقور میکنه !
آل : بیا عمو ! بیا این گوی ذرینو بخور .
فنگ گوی ذرینو میگیره تو دستش تا به سمت دهانش ببره که گزارشگر فریاد میزنه :

- فنگ گوی ذرینو گرفته ! اونو گرفت ! فنگ قهرمانه ! ریونکلاو با هوشیاری جستجوگرشون برنده میشه ! واقعا حیرت انگیزه که آلبوس سوروس پاتر هم اونجاست ! جلوی چشمای اون ! ایول فنگ ، سوپر سگ ِ قهرمان !

ملت ریون :
ملت هافل :


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۱ ۱۶:۴۲:۳۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۱ ۲۰:۰۴:۵۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۱ ۲۰:۱۱:۲۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۱ ۲۰:۱۸:۲۱


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۰۲ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
مديريت مدرسه هاگوارتز:

بازي دو گروه اسليترين و گريفيندور به پايان رسيد!

نتايج داوري به زودي در شرح امتياز توسط داورين زده ميشود.

-----------------------
بازي دو تيم راونکلاو با هافلپاف شروع شد.

نقل قول:
راونکلاو با هافلپاف --------- > 19 بهمن تا 25 بهمن


موفق باشيد! !


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
شب قبل از بازی خوابگاه گریفیندور کنار شومینه

- برف می یاد برف میاد... دونه دونه دونه بـــرف میاد... برف می یاد ... برف...
- می شه بس کنی سینی! مثلاً قرار بود بشینیم اینجا استراتژی تیمو تمرین کنیم!
- استر تو هیچ وقت استعداد منو نفهمیدی! وقتی شعر به قلب شاعر الهام می شه دیگه نمی تونه جلوشو بگیره همینجوری می یاد! هی توی نبوغ من نبوق! بذار شعرمو بگم!! اوا چه جالب! فکر کنم این جمله ای که الان گفتمم جناس داشتتصویر کوچک شده... من آخرش یه شاعر معروف می شم!تصویر کوچک شده برف می یاد... برف می یاد...
- تصویر کوچک شده خب تو شعرتو بگو! بچه ها بقیه به من گوش کنید لطفاً ما فردا باید... لارتن! می شه بگی تو این سرما کنار پنجره دقیقاً چه غلطی داری می کنی؟!! اون پنجره رو ببند برف همه ی اتاقو سفید کرد!
لارتن در حالی که دندانهایش به هم می خورد گره جعبه ای که به پای هدویگ بسته بود را مهم کرد، سرش را کنار گوش او برد و زمزمه کرد:« آفرین کوچولوی سیفید میفید... دقیقاً یک ساعت دیگه تالار اسلی .... اومدم استر! »
هدویگ:

شب قبل از بازی تالار اسلایترین دور میز بیلیارد! (آخه تالار اسلی به سیستم پکیج مجهزه لازم نیست ملت کز کنن کنار شومینه! بعدشم این آدم منفیا همش تو فیلما بیلیارد بازی می کنن! )

آناکین انگشتش را مثل توی فیلما به سر چوب بیلیارد کشید و بعد از چند لظه تمرکز ضربه ای به یکی از توپ ها زد:« همه چیز مرتبه؟»
سامانتا نوشیدنی کره ایش را سر کشیدو گفت: « آره همه چیز مرتبه... فقط یه مشکل داریم»
- مشکل؟تصویر کوچک شده
سامانتا سرش را تکان داد و گفت: سوروس!
توبیاس دور میز چرخید و بدون اینکه چشمهایش را از توپهای بردارد گفت: «اون دروازه بان خوبیه»
- بله دروازه بان خوبیه! ولی مشکل اینجاست که لیلی اوانز این ترم توی تیم حریف بازی می کنه!
آناکین خنده ای کرد و گفت: «لیلی اوانز؟! بعید می دونم حتی فرق بین کوافل و سرخگون رو تشخیص بده!!تصویر کوچک شده»
سامانتا جواب داد: «منظورم این نبود! مگه تو کتابای هری پاترو نخوندی آنی؟! مثنوی لیلی و سوروس! ... ضمناً کوافل و سرخگونم یکیه کاپیتان! تصویر کوچک شده »
آناکین دستی به چانه اش کشید و به سوروس که آن سوی تالار در کنار پنجره مشغول بستن جعبه ای به پای جغدش بود خیره شد...

چند دقیقه بعد، دوباره خوابگاه گریف کنار شومینه!

- برف می یاد... برف... اممم ... برف می یاد
- بله سینی خیلی شعر خوبیه! فقط آروم تر لطفاً...خب همونطور که می گفتم ما باید قبل از گرفتن اسنیچ... لارتن!!! داری چه غلطی با اون چوبدستی می کنی؟!
همه به سمت لارتن برگشتند که با چوب دستی اش مشغول ضربه زدن به پشت دستش بود و جرقه هایی به هوا می فرستاد.
- تصویر کوچک شدهاممم... خب چیکار کنم پشت دستم خشک شده!... من از سرما متنفرم! از برف متنفرم! ما چجوری قراره فردا تو این هوای سرد بازی کنیم؟! دارم سعی می کنم با یه طلسم خشکی دستمو خوب کنم!
لیلی نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به لارتن انداخت و گفت: «آخه کودن! خشکی دستو با این طلسما خوب می کنن؟!... دستتو بده ببینم!»
لیلی چوب دستی اش را بالا برد چشمهایش را بست و مشغول اجرا کردن طلسمی بر دستهای لارتن شد...
چند دقیقه بعد لارتن با ناباوری به دستهایش خیره شده بود و مشغول شمردن کهیرهایی بود که پشت دستهایش سبز شده بودند!
لیلی: تصویر کوچک شده

استر با تأسف به اعضای تیمش نگاه کرد. سینی هنوز در تلاش برای سرودن شعر بود. جسیکا چند ثانیه بعد از شروع جلسه به خواب رفته بود. ریموس هنوز با تمرکز وقایع روی داده در جلسه را به عنوان تاکتیک و استراتژی تیم در دفترچه اش یادداشت می کرد، سیریوس کماکان به حالت دادن موهایش در آینه ی تالار مشغول بود و لیلی و لارتن سعی داشتند راهی برای درمان کهیر های دست لارتن پیدا کنند. استر آهی کشید سرفه ی کوتاهی کرد و گفت: «خب فکر نمی کنم حرف دیگه ای مونده باشه... امشب خوب استراحت کنید، غذای سنگین هم نخورید... فردا روز مهمیه!... پایان جلسه رو اعلام می کنم! تصویر کوچک شده »

یکساعت بعد تالار گریف چند متر اونور تر از شومینه:


- هی سینی! تقلب نکن! من جفت شیش آوردم دو دور جایزه داره!
- آخه خنگ! منچ یه تاس داره! تو چجوری جفت شیش آوردی؟ انگار اون کهیرا رو مخت هم تأثیر گذاشته...

در همین موقع جغدی از لوله ی شومینه وارد خوابگاه شد و بسته ی کوچکی را به همراه خاکسترهای شومینه روی منچ انداخت.
همه با تعجب به بسته خیره شدند و سینیستیرا به آرامی مشغول خواندن یادداشت روی آن شد:

کرم برطرف کننده ی خشکی دست
تقدیم به لارتن عزیزم
از طرف خانوم زعفرانی


همه با این حالت به لارتن نگاه کردند:
لیلی: «خانوم زعفرانی دیگه کدوم بوقیه؟! تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده »
لارتن که فضایی نوستالژیک در چشمهایش موج می زد گفت:« اِ ... اون که منتقل شده بود یه شعبه ی دیگه... آخی! برام کرم فرستاده! نازی... تصویر کوچک شده »
و بی توجه به نگاه لیلی و فریادهای نویسنده مبنی بر غیر هری پاتری شدن پست مشغول باز کردن جعبه شد...

بووووووووومب!!!!

چند لحظه بعد جعبه درست به سبک بمب های کارتون تام و جری منفجر شده بود و لارتن با صورتی سیاه و موهایی که از آنها دود بلند می شد با این حالت تصویر کوچک شده به دوربین نگاه می کرد.

همان ساعت تالار اسلی:


سوروس روی زمین نشسته بود و درحالیکه اشک شوق در چشمهایش می درخشید به یادداشت نصب شده بر جعبه ی کوچکی که چند دقیقه قبل جغدی سفید برایش آورده بود نگاه می کرد:

روغن موی درجه یک
با استفاده از این روغن جذاب تر از همیشه در مقابل عشقتان جلوه کنید!
کمپانی روغن سازی ویولت بودلر با مجوز رسمی از اداره ی ارشاد


صبح روز مسابقه:


( به علت طولانی شدن قسمت شب قبل از مسابقه، ساعت های ابتدایی بازی را با دور تند برایتان به نمایش می گذاریم... با تشکر، نویسنده! تصویر کوچک شده )

این جمله بر صفحه تلوزیون نقش می بندد و بعد از آن گروهی با رداهای سرخ و سبز با سرعتی در ابعاد بندری زدن(!) وارد زمین بازی می شوند و روی جاروهایشان می پرند و مثل فشفشه از این سمت به آن سمت می روند و صدایی شبیه به « اللمبیمبینمییسحخیهسحیسثحبیخبلبکمببححخنخزبخ ...» هم در پس زمینه به گوش می رسد که احتمالاً صدای گزارشگر و تشویق تماشاچیان با دور تند است!

چند دقیقه بعد دور بین متوقف می شود و با سرعت طبیعی روی حلقه های اسلایترین که کوافلی در حال وارد شدن به آنهاست زوم می کند.
صدای گزارشگر: « بله! واین هم چهل و هشتمین گل گریفیندور که باز هم توسط لیلی اوانز به ثمر می رسه! اینجور که پیداست ظاهر جدید سوروس اسنیپ روی نحوه ی بازیش هم تأثیر گذاشته! البته به عقیده ی من خیلی خوش تیپ تر شده و یه جورایی منو به یاد ولدمورت می ندازه! دیوید بکهام هم از وقتی موهاشو زد بازیش...»
صدای گزارشگر فید می شود و دوربین لیلی اوانز را که مقابل دروازه های اسلیترین ایستاده نشان می دهد.
- سوروس، یعنی واقعاً می تونم یه گل دیگه هم بزنم؟ تصویر کوچک شده
- البته عزیزم! چرا که نه؟! تصویر کوچک شده
لارتن با عصبانیت کوافل را از دست لیلی بیرون می کشد و با خنده ای شیطانی می گوید:« نه دیگه! ایندفعه نوبت منه! تصویر کوچک شده » و قبل از اعتراض لیلی کوافل را با تمام قدرت به جای حلقه ها به سر تاس سوروس می کوبد و با خنده ای چندش آور(!) می گوید: « امروز حالت چطوره سوروس کچل؟»
سوروس از حلقه ها فاصله می گیرد و در وسط زمین با لارتن گلاویز می شود.
در همین موقع صدای آژیر آمبولانس سنت مانگو به گوش می رسد که برای جمع کردن جسد نیمه جان آنی مونی که چند دقیقه قبل بر اثر سکته ی ناقص به زمین سقوط کرده به استادیوم آمده است. ( شفاف سازی: آنی مونی چون روحیه ی حساس و تعصب تیمی بالایی داره بعد از دیدن نحوه ی بازی سوروس و اسکوربورد ورزشگاه دچار ایست قلبی شده! )
تماشاچیان به رهبری لارتن و سوروس مشغول ارائه ی فحش های خارج از چارچوب به یکدیگر هستند.
سیریوس در گوشه ی زمین مشغول فریاد زدن در گوشی کا خزو پنجاهش (K khaz and 50) است: « آوووره پسر! فنگولی رو هم بردار بیار! همه دارن اینجا فحش خارج از چارچوب می دن! شما هم بیاین عقده هاتونو خالی کنید! دیگه از این مجلسا پا نمی ده ها! من دیگه برم یه مشت فحش بدم! کاری نداری اسکی؟»
سینیستیرا در آن طرف زمین مشغول شعر گفتن است و در خیالات شاعرانه اش به هوادارانش امضا می دهد و به جای تاریخ زیر امضاها شماره ی صفر نهصدو خجالتش را می نویسد.
لیلی هم که از دیدن حلقه های خالی ذوق زده شده بی توجه به اطراف کماکان به گل زدن و ترکاندن اسکوربورد مشغول است.
استر با عصبانیت به دوربین نزدیک می شود و بر سر نویسنده فریاد می زند:« می شه بگی اینجا چه خبره؟! این بازی کوئیدیچه الان؟! اصلاً یادت هست من کاپیتانم؟ اینا رو ولش کن اسنیچ چی می شه؟!»
نویسنده:
استر: تصویر کوچک شده
صدای گزارشگر فضای ورزشگاه را پر می کند: « ببینندگان عزیز همونطور که در گیرنده هاتون مشاهده می کنید جریان بازی به شدت به جنجال کشیده شده! من واقعاً برای جامعه ی ورزشی هاگوارتز متأسفم. مطمئناً چنین افتضاحی هرگز از حافظه ی تاریخی هواداران کوئیدیچ پاک نخواهد شد! با توجه به اعلان مدیریت هاگوارتز نتیجه ی بازی به زودی توسط کمیته ی انضباطی اعلام خواهد شد! مأموران امنیتی هم در همین لحظه وارد استادیوم شدن... قبل از بروز حوادث دلخراش تر با شما خداحافظی می کنم ! به امید بازی هایی جوانمردانه تر!»
نویسنده:


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۸ ۲۳:۵۸:۵۲



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



مسابقه ي كوييديچ نامي بين دو تيم باحال تر و باحال
گـريفيندور و اسليترين

.:. سال هاي دور از خانه .:.
مكان و زمان : 16 سال پيش ، درب ورودي امين آباد *
راهنمايي 1 => در اين پست فقط زنگ هاي ورزش و همين موضوعات مدُ نظر است و لا غير !!
-----

- حتما" خانم پاتر ، ما از جسي كوچولو به خوبي محافظت ميكنيم! ... اينجا سيستم امنيتي فوق العاده اي داره ، هم بازي هاي خوبي پيدا خواهد كرد، مطمئن باشيد ! ( فداش )
خانوم و آقاي پاتر در حالي كه براي آخرين بار فرزندشان كه لباس قرمز رنگي بر تن داشت را در آغوش گرفتند و از وي جدا شدند.



.:. چند دقيقه بعد ؟؟ .:.

جسي در حالي كه در بقل مرده جواني كه لباس پرستاري بر تن داشت دست و پا ميزد و جيغ ميكشيد وارد اتاقي نسبتا بزرگ شدند كه با كاغذ ديواري هاي صورتي و نارنجي و اشكال نقاشي شده روي آنها تزئين شده بود.
- جسي : Wow !!
فرد سفيد پوش كه بعدها به استرجس پادمور مورد خطاب قرار ميگرفت ، جسي را روي تختش گذاشت و بعد از انواع تهديدات به سايرين كه به ترتيب سيريوس بلك ، ليلي اوانز ، سينيسترا ، لارتن كريسلي ، ريموس لوپين نام داشتند ، كرد و مقررات سختِ امين آباد را براي همگان توضيح داد و رفت ، رفت ، ر .. ف...تتت !!!


.:. فرداي آن روز .:.
جيك جيك جيك ! جييك ! جيككك ! جججيك ! صداي زنگ ساعت !
اتاق كودكانِِِ امين آبادي در حالي سپري ميشد كه صداي " قرچ قرچ " ساييدن دندان هاي سيني به هم شنيده ميشد ، اما هيچ كس با صداي مهيب ساكت كوكي بيدار نميشد !
در كمتر از 2 دقيقه بعد در سالن با صداي " بومب " شديدي باز شد.- من يكبار مقررات اينجا رو گفتم !! ... همين چند ساعت پيش ! ... يادتونه كه نرفته !؟ ... هان ؟!
ليلي ، سيريوس، سيني، ريموس اند جسي :
* در اينجا سوال پيش مياد كه "لارتن" كو ؟؟ .... جواب اينكه كه : به دليل غير منتظره بودن حادثه ، لارتن رماتيسم مغزيش ميزنه بالا و براي لحظه اي به كما ميره ! ... نتيجه گيري: حادثه خبر نميكند !!! *


چند دقيقه اي گذشت و بچه هاي خردسال و بند انگشتي نشان حاضر در امين آباد " تاتي تاتي" كنان دنبال استرجس كه چوبي بزرگ در دست داشت تا به محض ديدين هر گونه خطا ، ملت را به فلك ببيندد ، حركت ميكردند. آنها بعد از عبور از راه رويي طويل كه در انتها به محوطه ي بازي كه مملوء از درخت و چمن بود ختم ميشد رسيدند.
بچه ها : !
در همين حال سيريوس عينك پلاستيكي ش رو در مياره و ميگه:
- No Problem رفقا ! ... تا من هستم هيچ Dangeri شما رو تهديد نميكنه ! RelaX باشين ! ... من دارم كلاس دفاع شخصي رو پشت سر ميگذارم !! ... در كل من خيلي ديل هستم ( كپي رايت باي خودش) !
سيني رو به ليلي : ديل چيه ؟ فحش داد الان ؟!؟
ليلي رو به سيني : اييش ! تو ديگه كي هستي، خودتو نچسبون به من، كلاسم مياد پايين !! برو با اون دختره جسيه ، خرسيه ، چيه دوست شو !!! ... اسوووو ، اسووو ... اين دختره زشته رو نيگااا !
در اين اثنا كه هر كسي در گوشه اي مشغول علف بازي! و اينا بود ، صداي رئيس استرجس همه را به سمت خود جلب كرد كه ميگفت:
- بسيار خب ! ... شما همگي تقريبا در يك رده ي سني هستين، ضريب هوشي تونم يك فركانس از بقيه ي اونايي كه هستن تو بقيه ي اتاقا بهتره ، واسه همين با خانواده هاتون صحبت كرديم تا طي برنامه هاي 4 توسعه رو شما كار كنيم و از شما به عنوان بازيكن تيم كوييديچ گروهمون در آينده ي نزديك استفاده بشه ، از امروز تمرين هامونو شروع ميكنيم ، حالا كه همتون متوجه حرفام شدين و فهميدين موضوع چيه سريع برين و اون جارو هايي كه كنار ديوار هست رو بردارين !! ... پستهاتونم الان ميام مشخص ميكنم ! ... يك ، دو ، سه ! برين ...
بچه ها : !
استرجس : خب اشكالي نداره ! ... به مرور زمان ميفهمين ، حالا برين اون جارو ها رو بردارين !



.:. بيش از 14 سال بعد .:.
حال استرجس چهره اي مردانه تر پيدا كرده بود، چوب درخت اناري كه از سالها پيش در دست داشت رنگ باخته بود، او با تلاش هاي مستمر توانسته بود تيمي را پرورش دهد ! ... او يك معلم نمونه بود ! ... همه ي بچه ها ديگر بزرگ شده بودند و دوران شيطنت و نوجواني را سپري ميكردند ، آن 8 نفر همانند خانواده اي بودند كه هر تمامي لحظه هاي سخت كنار هم بودند ! ... "چقدر عاطفي، به به !! "
ريموس ، لارتن ، سيريوس ، ليلي و سيني و جسي با هم دوست شده بودند و توانسته بودند سوار بر جارو و در حال پرواز كوييديچ را بازي كنند، و كار خارق العاده تر آنكه توپ را به يكديگر پاس بدهند و دور زمين چرخ بزنند ! و اين همه نشان از تلاش وافر استاد پادمور كبير و خون اصيل گريفيندوري در رگ هاي اينها بود كه آنها را موفق گردانيده بود.
استرجس بار ديگر بچه ها را جمع كرد تا در مورد بازي جديد با آنها صحبت كند ، او با سرفه اي گلويش را صاف كرد و گفت:
- اهم ، اهم !!! ... ما تا حدودي با قواعد و تكنيك ها بازي كوييديچ آشنا شدين، زمانِ موعود داره فرا ميرسه ؛ روزي كه ما بايد خودمونو به ديگران نشون بديم ، خب واسه ي من يه نامه اومده كه بايد خودمونو براي مسابقه اي خيلي سرنوشت ساز با تيم رقيب يعني اسليترين آماده كنيم ، ما از الان تمام حواسمون به اون بازي هستش، ليست بازيكناشونم اينه و شما به ترتبيب يايد مواظب اينا باشين ، استرجس نام باريكنان اسليترين رو ميخونه و ميخواد كه همگي روي پستاشون دقت كنن .
ملت:



.:. 2 سال بعد ، روز مسابقه .:.
مكان : مجموعه ي ورزشي هاگوارتز - رختكن
تاريخ : 06/02/2008
اعضاي تيم كوييديچ گريفيندور حالا ديگر با تمام قوا آماده ي طليبدن هر گونه حريفي بودند، تنبيه هاي استرجس در اين اواخر كار را بر آنها سخت تر كرده بود ولي آنها يك گريفيندوريه اصيل بودند !!
-هي بچه ها ، يعني ميخواين واقعا همونجوري كه موقع تمرينا بوديم بازي كنين ؟!؟
جسي كه در حال كندن گلبرگ هاي گل رز به نشانه ي " مي بريم ؟! .... نمي بريم !؟ " بود ، به حرف آمد و گفت:
- خب الان همه فكر ميكنن ما خنگ و دست و پا چلفتي هستيم! ... در حالي كه نيستيم ! .... واااايي نگاه كنين يه برگ مونده ما مي بررريم !!
ليلي كه در حال بررسي مانيكور هاي ناخنش بود گفت:
-ما بايد خودمون باشيم! ... شايد بچه بوديم ديوونه بوديم ولي الان مغزمون پيشترفت كرده ! ... تمرينايي كه بطور مخفيانه انجام ميداديم رو انجامش ميديم !! .... چطوره ؟!؟
لارتن كه رداي سرخ رنگ گريفيندوري اش را ميبست گفت:
-ولي من تضمين نميكنم كه كوافل رو نارنجي نبينماا !
سيريوس كه نقش كاپيتان دوم بعد از استرجس رو داشت گفت:
- خب پس موافقين همگي ؟! ... حالا بهتره بريم !!!
- اسووو اومد !! ... ليلي بدو بدو ميره و جارو ش رو بر ميداره و همراه بقيه مرتب و منظم و موهاي آب و جارو كرده واي مي ايسته !! و بعد از جلسه ي اتمام حجت با اعضا وارد زمين ميشن !
- وَه ! اينجا چطور باحاله !! ! من هول شدم !! ... در اين دنيا چه فهميدم ؟ ... نفهميدم، چه فهميدم ... و ادامه ي ماجرا ...


* سيم ثانيه بعد *
آسمان آبي و روشن آن روز كه بعد از برفي كه شبه گذشته باريده بود، جذابيت خاصي داشت .... ( باز نياين بگين پستت فضاسازي نداشت ! ) !
اعضاي دو تيم در فاصله ي چند اينچي از زمين قرار داشتند ، در اين بين صداي متلك ها و حرفهاي اعضاي تيم اسليترين كه بچه هاي امين آبادي گريف رو به باد تمسخر گرفته بودند به وضوح شنيده ميشد.
استرجس كه سعي داشت ، اعضاي تيم اش را آرام كند تا به جنون هيستريايي دچار نشوند ، دستانش را به علامت آرامش تكان ميداد.
بعد از سوت داور به نشانه ي آغاز مسابقه ، هر 3 توپ در فضا رها شد و بازيكنان 2 تيم به سمت آنها پرواز كردند ، كوافل در همان ابتداي بازي در محاصره ي اسليتريني ها قرار گرفت و توسط مهاجمانش اسكورت شد.
توبياس و آناكين در فاصله ي چند متري ايماگو پرواز ميكردند و در بين راه پاس هايي به هم ميدادند تا بتوانند از سدُ استرجس و سيني بگذرند ، در اين ميان توپ بازدارنده اي از سوي استرجس به سمت ايماگو پرتاب شد كه وي توانست جا خالي دهد ، و با آخرين سرعت به سمت دروازه ي تيم گريف حركت كرد ...
ليلي : جسي سمت چپ !!!
جسي به سمت دروازه ي سمت راستي حركت كرد و توانست شوت اينيگو را كه با اندكي درنگ به گل تبديل ميشد را منحدم كند.
جسي رو به اينيگو : آوووو ، آره ؟!


بازي كماكان با رشادت ها و جان فشاني هاي گريفيندوريها با نتيجه ي 50- 0 به نفع اسليترين دنبال ميشد.
ناگهان جريان بازي عوض شد ، گريفي ها به خود آمده بودند ... سيريوس ، ليلي و لارتن در حالي با سرعت سرسام آور خود پرواز ميكردند كه حتي آميكوس و سامانتا هم نتوانستند جلوي آنها را بگيرند و از اين فرصت كه سوروس مشغول درست كردن فرق وسط ش بود گل اول بازي را به ثمر رساندند !!
اعضاي تيم + استرجس : !
صداي جيغ و داد و بيداد هواداران دو تيم به هوا برخاست !!
استرجس چوب انارش را كه زير ردايش پنهان كرده بود غلاف كرد و لبخندي زد و بازيكنان را به ادامه ي كارشان تشويق كرد.



بازي مجدا" آغاز شد و اينبار در گوشه اي ميدان بارتي و ريموس بودند كه دنبال هم حركت ميكردند !
بارتي : پپپخخخخ ! .... ترسيدي مگه نه ؟؟ ... آره ميدونم ترسيدي ، اغراق كن ! ... و الا دوباره پخخخ ميكنماااا !!
ريموس : مطمئني كه حالت خوبه ؟!؟! ... شِفتِ اصن ...
بارتي كه پرش ريخته بود، حرفي نزد و به سمت گوي زرين كه در حال عبور از بالاي سر تماشاگران بود پرواز كرد.
زمان زيادي از بازي گذشته بود در حالي كه دو تيم نتيجه ي 80-30 را دنبال ميكردند. سيريوس كه دو گل بازي رو به ثمر رسونده بود رو به ريموس گفت:
- حركت پنجه ي گربه رو كه از مريدانوس كبير كپي رايت شده رو كه يادت مياد ؟؟؟ ..... وقتشه !!
ريموس سرش رو به علامت تاييد تكون ميده و روي جاروش خم ميشه تا سرعتش رو بيشتر كنه ، دستاش رو به سمت گوي دراز ميكنه ، اما بارتي جاروش رو با تنه اي پرت ميكنه ، ريموس دوباره پرواز ميكنه ، ناخن ها و چشمانش همچون گريه تيز و خفن اينا شده بود ، بارتي كه داراي قلبي پروانه اي بود ، خواست جلوي ريموس را بگيرد كه ريموس با چنگي كه به صورتِ بارتي زد وي را مصدوم ساخت ! در اين ميان كه بارتي كه جان خود را در خطر ديد ترجيح داد از وي فاصله بگيرد تا بعدا" نگن ترسيد در رفت !


" ده دقيقه بعد "
- چرا نتونستي از يه ديوونه ي فسقلي گوي رو بگيري ؟!؟ .... ها ؟ ... من با چه شناختي تو رو گذاشتم كه اين پست رو داشته باشي آخه !؟؟ .... بزنم شپلخت كنم ؟!؟ .... يعني يه مشت آدم ديوانه بايد از ما ببرن ؟؟؟ .... چطوري آخهههه !؟؟! ....
بقيه :
گريفي هاي امين آبادي كه از شدت شادي در آغوش يكديگر ( با رعايت حدود آسلامي ) اشك شوق ميريختند ، دوان دوان به سمت سالن اجتماعات خود رفتند تا اين روز را در دفتر خاطرات خود ثبت كنند !

نتيجه ي داستان : با اتحاد و همكاري ميتوان به همه چيز رسيد ، حتي در اوج ديوانگي !!!






Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
گریفیندور & اسلی


------تالار گریفیندور--------

-همه چیز طبق نقشه پیش می ره!

استر این را گفت و از جیب بزرگ بارونی خاکستریش یک شیشه از معجون لجن مانندی رابیرون آورد و روی میز گذاشت.
همه ی افراد حاضر در اطراف میز که عینک آفتابی و بارونی همرنگ استر پوشیده بودند زیر نور کمرنگ چراغ بالای سرشان به معجون خیره ماندند.
لیلی دود آبناب چوبیش را در فضا پخش کرد و در حالیکه قیافه ی خونسردی به خود گرفته بود ، بلند زمزمه کرد :
-چه کسی باس این معجونو بخوره!؟

وسینیسترا هیچگاه نفهمید که چرا همیشه در این مواقع همه به سمت او برمیگردند.
استر معجونو به انتهای میز ،جایی که سینی نشسته بود ، هل داد و گفت :
-همه چیز هماهنگ شده است. تو می تونی باعث افتخار تیم کوییدج گریفیندور بشی. میفهمی چه افتخار بزرگیه و با اینکه توی کتابها شصت انگشت پات به اندازه ی دو میلی ثانیه دیده شد می تونی جایگاه خودتو به دست بیاری!فقط باهاس بری توی تالارشون و نقشه ای که برای بازی فردا کشیدن رو به دست بیاری!!به همین راحتی ،به همین خوشمزگی!

سینیسترا آب دهانش را قورت داد و به یاد عنفوان کودکیش و عقده های فرو خفته ی کودکیش افتاد وقتی همه او را به خاطر اینکه نقش کمرنگی در کتاب دارد، هو می کردند سپس قاطعانه سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.

-خب لیلی امیدوارم چند تاراز موهای اسنیپو گیر اورده باشی؟!

لیلی لبخند پیروزمندانه ای زد و چند تار از موهای اسنیپ را از جیب کوچک بارونیش بیرون کشیدو عطسه ی بلندی کرد و گفت:
-البته به قیمت یه سرماخوردگی که از سوروس گرفتم!

سینی چند تار موی اسنیپو درون معجون ریخت. معجون جیلیزویلیزی کر د و به رنگ طلایی خوش رنگی در امد.
سیریوس تابی به موهای لخت و خوش حالتش داد و گفت:
--خب من به یاد قدیما از سوروس پذیرایی کردم و اونو توی یکی از دستشویی ها بیهوش کردم و حافظه شو تغییر دادم .فک کنم یه ساعت وقت داری تا وقتی اون با میرتل گریان مشغوله تو بری و رو نقشه رو ییاری. رمز عبورم "چرندو پرنده".

سینیسترا با حالتی توام با ترس و وحشت معجون را سرکشید و چندی بعد یه سوروس اسنیپ بدلی جلوی آنها ایستاده بود.

--------تالار اسلیترین ---------

-هوووو تو برگرد ببینم اینجا داری دنبال چی میگردی؟
- من سوروسم. ..ببین موهام چربه ..ببین ایناها سوروسم..من سوروسوما...

-خل شدی سوروس؟!سریع برو بخواب فردا مسابقه داریم.
-آها باشه ...یه کم اینجا ها را دارم تمیز میکنم سریع میرم.دیدی دیدی من سوروسم سینی نیستم !؟
-من رفتم بخوابم.
پس از دو دقیقه جستجو دست سینی به یه کاغذ پوستی خورد و پس از دیدن چند خط و خطوط به سرعت از تالار بیرون زد ، در طول راه در دید که آمیکوس کرو و آناکین زیر بغل سوروس اسنیپو که تمام ردایش خیس است گرفته اند و به سمت تالار می روند.

...

استر نقشه ی پوستی رو به طرف خود کشید و گفت :
- خب اینطور که از نقشه مشخصه ، این خونهه که دودکش داره دورازه ی تیم ماست و این دود کشا ینی اینکه قصدشون اینه که فقط دفاع کنند و ما رو دود کنند . واین ابرا ینی که اونا وضع هوارو ابری پیش بینی کردندو هوا فردا بارونیه و بذار ببینم...امم...این کلاغا که دارند توی افق میرند چیه؟!هوم...واقعاً رمز یابیش خیلی مشکله!

همه با دهان نیمه باز به استر نگاه می کردندو از این همه هوش و ذکاوت یک جا در یک جادوگر کف کرده بودند!
جسیکا سرشو توی نقشه کرد و گفت:
ولی این شبیه نقاشی هایی که ایماگو می کشه! شبیه نیست؟!

استر که سخت مشغول رمز یابی گل و بلبل و درخت های کج و معوجیه که به طرز ناشیانه ای روی ورقه ی پوستی کشیده شده ، حرف جسیکا را توهین به ایده های بکر و رمز یابیه بسیار عالیش تلقی کرد و گفت:
-چی؟!توهین کردی؟ من دکترای رمز یابی دارم. من مدیر گالریم. من ناظر شونصد تا فرومم.بدم بلاکت کنند؟!بدم حذف شناسه ات کنند؟!


و نفس عمیقی شکید و ادامه داد :
- خب فردا ما باهاس فقط حمله کنیم. جسیکا لازم نیست توی دروازه بایستی!با مهاجما باس بری حمله کنی!ریموس تو هم لازم نیست خودتو واسه پیدا کردن گوی زرین به زحمت بندازی !می تونیم واسه بازی های مهم بعدی که داریم استراحت کنی! سیریوس تو که به سرما حساسیت داری فردا زیاد لباس بپوش که گویا ابریه!

ملت که دهنشان نیمه باز بود ، نیمه ی دیگر دهانشان نیز باز شد!


------فردا زمین کوییدیچ--------

بازیکنان دو تیم در حالی وارد زمین بازی شدند که سیریوس خودش را بین چهارتا ردا پیچیده بودو از شدت هوای آفتابی عرق از سرو رویش چکه می کرد. به آسمون نگاه کردو به خودش امیدواری داد " الان بارون میاد!"
دو تا کاپیتان ها طبق معمول با هم دست دادند و با سوت داور بازی شروع شد.

-اوه... نگاه کنید. همه ی مهاجمای گریفیندور و و حتی دروازه بانشون هم در حال حمله هستند. اولین گل بازی توسط آناکین و ایماگو به زیبایی تمام به ثمر می رسه. نگا ه کنید کاپیتان تیم گریفندورو... با دست داره یه علامت هایی رو به هم تیمیاش می ده به نشون اینکه نقشه شونو ادامه بدند. و در همین زمان ..بعله... دومین گل بازی هم توسط توبیاس اسینپ به ثمرمی رسه...

چند دقیقه ی بعد...

استر در حالی که عرق از سر ورویش می ریزد با همان اعتماد به نفس اول بازی با ایما و اشاره به گریفندور ها اشاره می کرد که هم چنان به نقشه یشان ادامه بدهند.

-بعله هفدهمین گل بازی هم توسط اسلی ها وارد دروازه گریفندور می شه و ولی گریفندور ها هم چنان بر تاکتیک اول بازی شون ینی ول گشتن در زمین حریف بدون هدف خاصی ...اهم...ادامه میدهند و بازدارنده های سینیسترا و استر هم دردی از تیمشان دعوا نمی کندو حالا این بالا رو... بارتی کراوچ گویا گوی زرینو دیده و داره به سمتش می ره...ولی من اینجا ریموسو نمی بینم. اوه بعله اوناهاش... یه ور روی چوب جاروش خوابیده و داره حموم آفتاب می گیره ... بعله و بالاخره بارتی می تونه گوی زرینو بگیره و تابلوی امتیازات با برد قاطع اسلی ها منفجر می شه!

یه ربع بعد...
استر همچنان با حرکات دست به هم تیمیهاش اشاره می کرد که تاکتیک را ترک نکنند که حرکت دست سیریوس را پشت شونه هایش حس کرد.سیریوس به دلیل چهار تا ردایی که روی هم پوشیده بود کلی عرق کرده بود و حالا انحنای کمرش به دو میلی متر می رسید!!

-هی استر بازی نیم ساعت پیش تموم شد.

در همین زمان ایماگو که خیلی خوشحال به نظر می رسید از هم تیمی هایش جدا شد و یک کاغذ پوستی را جلو آورد و به عنوان دوستی به استر داد و دور شد. استر که سر درگم بود کاغذ پوستی را گرفت و نگاه کرد.

یک خونه با دود کش و چند تا ابر و چند تا کلاغ که توی افق حرکت می کردند و زیرش دست خط ایماگو دیده می شد که نوشته بود:

دفعه ی بعد که خواستید یکی رو برای کش رفتن تاکتیک تیم توی تالار ما بفرستید، یکی رو بیارید که فرق موجود دم انفجاری رو با داکسی تخشیص بده!

قربانت
ایماگو


ویرایش شده توسط سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۸ ۱۳:۴۶:۴۸

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 422
آفلاین
گریفیندور VS اسلیترین

===

در رختکن...

سوروس: مگه شما کتابای هری پاتر روتون تاثیر نداشته؟ بابا باید جوانمرد باشید، باید مثل هری باشید و در راه رسیدن به موفقیت دست به هر کاری نزنید. باید گل و بلبل باشید. باید ...
توبیاس:پسرم؟
سوروس: جانم پدرم؟
توبیاس:لطفا خفه شو!
توبیاس سوروس رو، در حالی که با صورتی غمگین و افسرده و دلمرده گوشه رختکن ایستاده، تنها می‌ذاره و به سمت بقیه اعضای تیم می‌ره.

- خب؟
سامانتا: می‌تونید رو داداش تام من حساب کنید. همه کاری ازش بر میاد. می‌دونید که؟!
توبیاس: خب نقشه رو یه بار با هم مرور می کنیم. وسط بازی با علامت من اینیگو شناسه‌هایی که داشته و رو نکرده بوده رو میاره تو زمین و هرج و مرج می‌شه. بعد آنی مونی می‌ره منو مدیریت زوپسو دستکاری می‌کنه تا داورا دسترسی به زمین بازی نداشته باشن، آمیکوس هم به عنوان یه عضو تازه وارد که بهش ظلم شده شروع می‌کنه مظلوم نمایی برای اعضای تیم حریف... در این بین بارتی می‌ره دنبال اسنیچ و وقتی اسنیچ رو دید، نوبت سامانتائه. سامانتا باید به داداشش بگه که با کله کچلش نور بندازه تو چشم جستجوگر حریف و اینطوری بارتی می‌تونه بدون دردسر اسنیچ رو بگیره و اسلیترین این بازی رو ببره. سوالی هست؟
سامانتا:تو و سوروس چی؟
توبیاس در حین قدم زدن در عرض اتاق می گه:
- من که از دور شما رو مدیریت می‌کنم و براتون دست می‌زنم، سوروس هم ... هعی ...

همه به سمت سوروس برمی‌گردن که یه گوشه کز کرده و وجدان پاکش داره به دلیل اینهمه کلک که اسلیترینی‌ها رو هم سوار کردن عذاب می‌کشه.

سوروس در آتش سوزان این گناه هم‌رزمانش!، همچون آهویی در بند، می‌سوزد. ولی افسوس که نمی‌تواند این کوله بار غم را از دل خود بزداید و بر شادابیش بیفزاید.(توصیفات قشنگ قشنگ جهت کسب امتیاز از داور!)

===

رختکنی دیگر

همه گریفیندوری‌ها در حالی که مشقاشونو خوب نوشتن و عیدیشونو از مامانشون گرفتن، دور هم جمعن و در حال چک کردن دندونای همدیگه‌ان تا ببینن همه مسواک زدن یا نه!
بعد از تمام شدن چک‌آپ فنی تیم!،‌ استرجس گلویی صاف می‌کنه و می‌گه:
- خب بچه‌های خوب گریفیندوری ... این بازی برای ما بازی مهمیه و مثل خاله‌بازی‌های توی تالار مسخره بازی نیست. اینجا باید جدی باشیم و تمام تلاشمونو بکنیم و آموخته‌هایی که توی جلسات نرمش صبحگاهی بهتون یاد دادم رو به کار ببندیم تا بتونیم سالم از این مسابقه بیرون بیایم!!!

استرجس با ابرو اشاره‌ای به ریموس می‌کنه و با هم به گوشه‌ای می‌رن:
- ریموس من که چشمم آب نمی‌خوره... من اینا رو از امین آباد آوردم... اینا رفتارشون عین دو ساله‌هاست عمرا نمی‌تونن امتیاز بگیرن... باید هرچه زودتر اسنیچو بگیری. وگرنه کارمون زاره ... پرسی با چماق پشت در ورزشگاه واستاده. اگه با اسنیچ بیرون نریم تک تکمون یه هفته رو تو سنت مانگو خوابیدیم!

ریموس لوپین در حالی که همچون آبشار نیاگارا عرق جبین بر زمین می‌ریزد، چشمانش را تنگ می‌کند و نگاهی به استرجس می‌اندازد. در یک لحظه حساس خورشید، نور پرتوانش را از پنجره اتاق به داخل شوت می‌کند و بر صورت ریموس لوپین می‌تابد و ریموس از تاثیر قدرت این نور، با شجاعت تمام سر تکان می‌دهد!
- اوکی!
(توصیفات و فضاسازی به دلیل فوق‌الذکر یعنی کسب امتیاز از داور!)

===

در زیر تابش شدید آفتاب و تشویق بی‌امان تماشاگرها، هر دو تیم وارد زمین می‌شن.

سینیسترا نگاهی به اطراف می‌اندازه، چشماشو تنگ می‌کنه و می‌گه:
- عجب آفتاب شدیدی!

گروپمسشترگبومبا!(صدای رعد و برقی بس مهیب)

باران باریدن آغاز می‌کند...

لیلی: باز تو حرف زدی سینی؟!
سینیسترا با انگشتش ورودی تماشاگرا رو نشون می‌ده:
- به خدا تقصیر من نبود من چشمم شور نیست... دیلیش اینه که مگورین وارد ورزشگاه شده!
لیلی: اوه!
استرجس اخمی به لیلی و سینی می‌کنه. لیلی و سینی بدو بدو پیش بقیه اعضای تیم می‌رن و به سمت وسط زمین راهشونو ادامه می‌دن.

پس از چند دقیقه هر دو تیم به هوا بلند می‌شن و سر جاشون قرار می‌گیرن. داور اسنیچ و بازدارنده‌ها رو آزاد می‌کنه و سرخگون رو به هوا می‌اندازه.

به محض اینکه سرخگون به هوا پرتاب می‌شه عده ای اراذل و اوباش نام از جهات مختلف وارد ورزشگاه می‌شن و با دادن فحش‌های رکیک خارج از چهارچوب قوانین سایت و اسپم کردن! بازی رو به هرج و مرج می‌کشن.

گریفی ها در گوشه‌ای به اراذل و اوباش که سرکردشون ویلی ادوارد(یکی از شناسه‌های معروف اینیگو ایماگو) فحش های پی‌جی دار(بخوانید باادبی!) می‌دن و در گوشه ‌ای دیگر اسلیترینی‌ها در حال دنبال کردن نقششون به رهبری توبیاس هستن.

آمیکوس با سرعت به سمت لارتن پرواز می‌کنه. لارتن با چماق آماده دفاع می‌شه. ولی آمیکوس قیافه‌ای مظلوم به خودش می‌گیره و می‌گه:
- حزب منو گول زد ... می‌خواستن شناسمو بگیرن باهاش برن به مدیرا فحش بدن...
لارتن چماقشو پایین میاره و "آخی!" گویان شروع می کنه ناز کردن آمیکوس.

===

سیریوس با هیجان اینور اونور رو نگاه می‌کنه. یه نگاه به زیرش می‌اندازه و آنی مونی رو در حالی که جارو رو به دیوار تکیه داده و مشغول کار با لب تاپه می‌بینه...

===

چشم‌های ریموس بی توجه به درگیری پایین به دنبال اسنیچ می‌گردن. ناگهان سامانتا جلوش ظاهر می‌شه.
- سلام ریموس. چطوری؟ خانواده خوبن؟ تد خوبه؟
ریموس اخمی می‌کنه و می‌گه :
-انقد واسه من ادای هری پاتری بودن در نیار بابا. خودت هری پاتری نیستی داری واسه من هری پاتری رفتار می‌کنی؟!؟!
سامانتا سرخ می‌شه و با خشم به ریموس نگاه می‌کنه. ولی چیزی غیر از ریموس توجهشو جلب می‌کنه. شیئی طلایی که پشت سر ریموس در حال پروازه!
- جـــیـــــــــــــــــغ! بارتی اسنیچ اوناهااااااااااااااااا!

بارتی با سرعت از کنار ریموس رد می‌شه.

تا ریموس میاد به خودش بجنبه و به سمت اسنیچ برگرده...
- دادااااااااااااااااش!!!!

حجمی عظیم از نوری خیره کننده به ریموس تابیده می‌شه. ریموس بیناییشو به دلیل شک وارده برای یه مدت از دست می‌ده و حیرون و گریون بین زمین و هوا سرگردان می‌مونه!

===

استرجس پادمور با دقت به اطراف نگاه می‌کنه. با دیدن ریموس می‌گه:
- وسط بارون به این شدیدی این نور دیگه چه صیغه ای بود!
و بی‌هدف به بالا پرواز می‌کنه.

===

هرج و مرج بالا می‌گیره و هیچی قابل تشخیص نیست. جماعت مثل تارهای در هم تنیده تکون می‌خورن و رکت می کنن. ولی هیچ چیز بین اون‌ها قابل تشخیص نیست. کسی به صدای سوت‌ ممتد داور مسابق اهمیتی نمی‌ده و همه به کار خودشون مشغولن.
ولی فریاد "آآآآآآآآآآآآآره" توبیاس با دیدن بارتی که اسنیچ رو گرفته، به این وضع خاتمه می‌ده...

توبیاس خوشحال و خندان همچون بلبلان! به سمت بارتی می‌ره و یکی می‌زنه رو شونش. داور رو صدا می‌کنه و اسنیچ رو نشون می‌ده.

داور ایندفعه بلندتر از همیشه به سوتش می‌دمه و همه از حرکت وایمیستن.

جمعیت یواش یواش دور بارتی و توبیاس و داور جمع می‌شن و متوجه قضیه می‌شن.

استرجس پادمور با عصبانیت تمام از اون جمع خارج می‌شه و خودشو برای یه دعوای مفصل آماده می‌کنه.

...

- هی اسوو!
...
- اسووووووووو!
...
- استرجس!!!!!

استرجس از افکارش بیرون میاد و به پایین نگاهی می‌اندازه و مگورین رو در حالی که یه دوربین دیجیتال از این کیفیت بالاها! دستش گرفته می‌بینه.
- اون اسباب بازی چیه دستت گرفتی مگورین؟ ولم کن حوصله ندارم!
- به این می‌گی اسباب بازی؟
- گفتم ولم کن مگورین!
- استرجس.. از اونجایی که من یه سانتورم و سانتورا می‌تونن پیشگویی کنن و من خیلی باحالم، می‌دونستم اسلیترینی‌ها می‌خوان بازی رو خراب کنن و واسه همون با خودم یه دوربین دیجیتال() با خودم آوردم و از همه چی فیلمبرداری کردم.
- چی؟!
-
استرجس دوربین رو از دست مگورین می‌گیره. چند لحظه ای نگاهی به محتویاتش می‌اندازه و ....

- داااااااااااااااااااااااااااااااااور!
................


باز جویم روزگار وصل خویش...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.