هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷
#79

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
نتیجه دوئل:

دیگه توانی نداشت. همه ی نیرویش را برای کلاسها خرج کرده بود. او در این شرایط وخیم به اسنیپ احتیاج داشت. باید یک معجون تقویتی می نوشید.
پاهایش توان نداشت. زانوهایش خم شد و تقریبا روی زمین نشست. و آخرین چیز پرتو یسبز رنگ بود. بدون هیچ اخطاری بدون هیچ نشانه ای.
اون خود باعث مرگ خودش شد!

نارسیسا مالفوی و آلبوس دامبلدور:


امتیازات:
ایوان روزبه:
نارسیسا:25 امتیاز آلبوس دامبلدور:21 امتیاز

لرد ولدمورت:
نارسیسا:28 امتیاز آلبوس دامبلدور:26 امتیاز

پرفسور فلیت ویک:
نارسیسا مالفوی27امتیاز آلبوس دامبلدور:25امتیاز

امتیازات نهایی(میانگین سه امتیاز)
نارسیسا:27امتیاز آلبوس دامبلدور:24امتیاز

برنده دوئل:نارسیسا مالفوی


ویرایش شده توسط پرفسور فليت ويك در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳۰ ۱۸:۴۷:۱۵
ویرایش شده توسط پرفسور فليت ويك در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳۰ ۱۹:۰۹:۳۶

[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۴۲ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷
#78

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
نتایج دوئل:

بارتی کراوچ و پیوز:

باد به شدت شاخه های خشک درختان را تکان میداد.بارتی فریاد زد:خوب گیرت آوردم روح مزاحم.اینجا دیگه نمیتونی از دستم در بری.
پیوز چرخی در هوا زد و در حالی که با دهانش صدای زشتی در می اورد گفت:حالا میخوای چیکار کنی مثلا؟
بارتی چوب جادویش را در آورد و با فریادی مملو از خشم طلسمش را به سمت پیوز فرستاد.پیوز از کنار طلسم جا خالی داد و با عصبانیت چوب جادویی را که برداشته بود بدست گرفت و گفت:فکر کردی من نمیتونم طلسم کنم؟کور خوندی پسر جون،یادت رفته من نیمه جامدم!
در یک لحظه هر دو با تمام وجود طلسم هایشان را به سوی یکدیگر میفرستند.طلسم سیاه بارتی به طلسم نقره ای رنگ پیوز برخورد میکند و به سمت صاحبان خود کمانه میکنند.طلسم طلایی با فشاری کوبنده از درون کالبد پیوز رد میشود.ولی در آن سو طلسم سیاه قلب بارتی را میشکافد و پیکر بی جانش را به زمین می اندازد.

امتیازات:

ایوان روزیه:
بارتی کراوچ:21 امتیاز پیوز:22 امتیاز

لرد ولدمورت:
بارتی کراوچ:24 امتیاز پیوز:26 امتیاز

امتیازات نهایی:

بارتی کراوچ:22.5 پیوز:24 امتیاز

برنده دوئل:پیوز
--------------------------------------------------------------------
تد ریموس لوپین و البوس سوروس پاتر:

زمان متوقف شده بود.همه چیز در سکوت و سکون مطلق فرو رفته بود.قطره های خون راه خود را به آرامی از روی تیغه فلزی خنجر به سمت پایین پیدا میکنند.تادیل با صدایی دورگه که حاکی از نفرت و ناباوری بود گفت:خودت خواستی آسپیل.خیلی سعی کردم جلوت رو بگیرم.
آسپیل با دست به رای تادیل چنگ انداخت.تصور اینکه زندگی تا دقایقی دیگر برایش پایان میافت سخت بود.با حنجره ای خون الود گفت:اشتباه کردی...تادیل.تو خانواده رو...نابود کردی.همه چیزو نابود کردی.
تادیل با فریاد گفت:نه...این تو بودی که همه چیزو فردای خواسته هات کردی.تو داشتی خانواده رو به خواسته های خودت میفروختی.باید جلوت رو میگرفتم.من هزار بار بهت گفتم...برادر.
آسپیل ردای تادیل را محکم تر چنگ زد.میخواست چیزی بگوید.میخواست هدفش را برای او روشن کند.باید به او میگفت که در این میان چه گذشته است.
ولی مرگ مجالی برای این کار به او نداد.درست قبل از اینکه بتواند حرفی بزند بدنش شل شد و دست هایش ردای تادیل را رها کرد.

امتیازات:

ایوان روزیه:
تد ریموس لوپین:27 امتیاز آلبوس سوروس پاتر:25 امتیاز

لرد ولدمورت:
تد ریموس لوپین:27امتیاز آلبوس سوروس پاتر:28 امتیاز

امتیازات نهایی:
تد ریموس لوپین:27 امتیاز آلبوس سوروس پاتر:26.5

برنده دوئل:تد ریموس لوپین


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳۰ ۲:۴۵:۱۹

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۰۲ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷
#77

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
نتایج دوئل:

مورفین گانت و جیمز سیریوس پاتر:

با وجود تابش شدید آفتاب دو جادوگر بشدت میلرزیدند.با چشمان مصمم به هم خیره شده بودند.جادوگر بزرگتر سکوت را شکست.
-ژود باش.شوب دشتیتو در بیار.بالاخره دیر یا ژود باید این اتفاق میفتاد.

جادوگر کوچک با دستپاچگی به دنبال چوب دستیش گشت.
-امم...نیست...پیداش نمیکنم.

جادوگر بزرگتر با قدمهای لرزان بطرفش رفت.با عصبانیت دستی به ردای کوتاهش کشید.
-یقه تو شاف کن ببینم.همیشه حواش پرت بودی.اون یکی ژیبتم بگرد.نکنه باژ وشط کابوی باژی گذاشتیش تو کمر بندت؟

جادوگر کوچک گشت و گشت.
-نه بابا امروز کابوی بازی نکردم.مورفین...نیست.حتماجا گذاشتمش تو خونه.

مورفین آهی کشید.
-خب پش چاره ای نیشت.قوانین میگه دوئل باید شر شاعت انجام بشه.چشماتو ببند.نور زیاد همیشه چشماتو اذیت میکرد.

جادوگر کوچک چشمانش را بست.جادوگر بزرگ به سختی سر کوچک جیمی را هدف گرفت.صدای داور به گوش رسید...شروع...جادوگر بزرگ همه نیرویش را جمع کرد.

-آواداکداورا

جادوگر بزرگ از داور خواست محل دوئل را ترک کند.چون او قصد دارد جیمز سیریوس کوچک و یویوی صورتیش را با دستان خودش دفن کند.
داور رفت و هرگز نفهمید که موقع دفن جیمی،چوب جادوی کوچکی از کمربندش روی زمین افتاد.مورفین با افسوس چوب دستی را هم همراه یویوی صورتی دفن کرد.

امتیازات:

ایوان روزیه:
مورفین گانت:29 امتیاز _جیمز سیریوس پاتر:26امتیاز

لرد ولدمورت:
مورفین گانت:30 امتیاز _جیمز سیریوس پاتر:28 امتیاز

امتیازات نهایی:

مورفین گانت:29.5 امتیاز_جیمز سیریوس پاتر:27 امتیاز

برنده دوئل:مورفین گانت
--------------------------------------------------------------------
بلاتریکس لسترنج و آنیتا دامبلدور:

-مال منه!
-مال خودمه!
-من زودتر دیدمش.
-من زودترتر دیده بودمش.

دوساحره دو گوشه عکس جادوگر زشت و مخوف را گرفته بودند و از دو طرف میکشیدند.
-اصلا تو از کجا پیدات شد؟من و ارباب با هم خوشبخت بودیم.
-تو از کجا پیدات شد؟آهان.بذار بگم.از آزکابان.با شوهرت اون تو بودی.شوهرت...رودولف.یادت میاد که؟

بلاتریکس عکس را بیشتر کشید.
-ولش کن گفتم مال منه.

-مال توئه؟رودولف اینو میدونه؟اصلا خود ارباب اینو میدونه؟تو داری تو تخیلات زندگی میکنه.

بلا واقعا عصبانی شده بود.با یک حرکت ناگهانی عکس را بطرف خودش کشید.آنیتا نتوانست مقاومت کند.بلا عکس را بدست آورده بود.ولی شتاب بیش از حدش باعث شد قادر به حفظ تعادلش نباشد.از پشت روی میز کوچک چوبی سقوط کرد.آنیتا با وحشت به لبخندی که روی لبهای بلا خشک شده بود و خونی که از پشت سرش-محل برخورد سر با گوشه میز_جاری بود خیره شد.طولی نکشید که وحشت از چشمانش محو شد.لبخندی زد.جلو رفت و عکس را از لابلای انگشتان بلا بیرون کشید.
-من که گفته بودم مال خودمه!

امتیازات:

ایوان روزیه:
آنیتا دامبلدور:26 امتیاز _بلاتریکس لسترنج:25 امتیاز

لردولدمورت:
آنیتا دامبلدور:26 امتیاز _بلاتریکس لسترنج:25 امتیاز

امتیازات نهایی:

آنیتا دامبلدور:26 امتیاز _ بلاتریکس لسترنج:25 امتیاز

برنده دوئل:آنیتا دامبلدور


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۳۰ ۲:۰۶:۵۳



تدی .vs آل سو
پیام زده شده در: ۰:۳۲ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷
#76

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
صدای پاق ضعیفی به گوش رسید و پیکر شنل پوشی با قامت بلند در جنگل ظاهر شد. چوبدستیش را بالا گرفت و با دقت به اطرافش خیره شد. جز صدای شرشر ملایم آبی که از پشت سرش به گوش می رسید هیچ صدایی شنیده نمیشد. با گام هایی شتابان و محکم به سمت عمق جنگل حرکت کرد. شنل بلندش بر روی علف ها خش خش صدا می کرد. سرش را بلند کرد و نگاهی به آسمان انداخت. تاریکی شب به تدریج همه جا را در بر می گرفت. شنلش را محکم به دور خود پیچید و سرعتش را بیشتر کرد. بعد از گذشت چند دقیقه به نقطه ای از جنگل رسید که تراکم شاخ و برگ درختان پیرامونش مانع از ورود نور به آنجا میشد. کمی آنطرفت تر بر روی کنده درختی، پسری جوان با موهای بلندِ لخت و ظاهری آرام و خونسرد نشسته بود.

پسرک با دیدن جادوگر شنل پوش که به او نزدیک میشد لبخند کوتاهی زد و از جایش بلند شد و به سمت او حرکت کرد. دست یکدیگر را گرفتند و محکم فشردند. پسرک که چشمان سبزرنگش در غروب خورشید برق میزد با لحن آرامی گفت:
-سلام تادیل، ممنون که به موقع اومدی.

تادیل به سرعت جواب داد:
-خواهش می کنم.
هیجان عجیبی در صدایش دیده میشد. آسپیل نیز متوجه شد و در حالی که سعی می کرد چهره اش عادی به نظر برسد گفت:
-خب سراپا منتظر حرفی هستم که به خاطر اون منو از هاگزمید به اینجا کشوندی. گفته بودی محل سکونت لورا رو میدونی. من هنوز یه خرده حساب با اون لعنتی دارم.

تادیل با دقت به اطرافش خیره شده بود. گویی شنیدن حرف های برادرش ارزش چندانی نداشت. بعد از مکث کوتاهی دوباره به آسپیل خیره شده و گفت:
-اوه، البته. با کمک استون خونشو پیدا کردم. ظاهرا توی حومه لندن زندگی می کنه. کنار رودخانه ماریس، شماره شونزده.

آسپیل غرولندی کرد و با عصبانیت گفت: همیشه یک جایی برای پنهان شدن داره. هیچوقت نفهمیدم چطور میتونه این همه جا به جا بشه و باز هم... اون چیه توی دستت؟!

تادیل خنجر طلایی رنگ را محکم در دستانش فشرد. به آرامی نفس می کشید ولی قلبش با شدت می تپید. آسپیل که متوجه این تغییرات ناگهانی نشده بود با آسودگی گفت:
-اوه، خنجر پاسکو! خوشحالم که سالم نگهش داشتی. همونطور که توی تولد شونزده سالگیت بهت گفتم این خنجر قدرت های جادویی خاصی داره که فقط صاحبش میتونه ازش استفاده کنه. هنوز اون خراشی رو که فردای اون روز روی پیشونیم انداختی یادم نرفته.

و با نیشخند به سرش اشاره کرد. تادیل به حرف های او توجهی نداشت. درونش به شدت درگیر بود. تصمیم خود مدت ها پیش گرفته بود. هرچه زودتر باید عمل می کرد. بدون اخطار خنجر را بالا برد و به سمت آسپیل گرفت. در حالی که نفس هایش سریعتر شده بود گفت:
-تنها کسی میتونه ارباب واقعی اون باشه که صاحب قبلیش رو بکشه.

لبخند بر روی لبان آسپیل خشک شد. تادیل چه مرگش شده بود؟ به آرامی گفت:
-این حرفای احمقانه چیه داره میزنی؟ تو... چی شده تادیل؟
تادیل رنگ پریده تر از همیشه به نظر می رسید. چند قدم به آسپیل نزدیک شد و در حالی که سعی می کرد ترس درونش را پنهان کند گفت:
-اون باید مال من باشه. من میتونم کارهای بزرگتری بکنم. میتونم دامنه جادو رو گسترش بدم و این از ماجراجویی های احمقانه بهتره. من ارباب بزرگتری میشم آسپیل!

آسپیل یک قدم به عقب برداشت. صدای آشنای پیرمردی در گوشش پیچید "چوبدستی هرکس اولین و بهترین همراه یک جادوگره. در اولین فرصت اقدام کن!" آب دهانش را به سختی قورت داد. باورش نمیشد کسی که جلویش ایستاده و آن حرف ها را به او میزد برادرش باشد. غیر ممکن بود.

آسپیل لبخند تلخی زد و به خنجر طلایی رنگ اشاره کرد.
-من اونو بهت دادم تادیل! تو از اون بر علیه خودم استفاده نمی کنی!
تادیل پوزخندی زد و گفت:
-مطمئنی؟

آسپیل سنگینی چوبدستیش را در زیر ردایش احساس می کرد. میتوانست قبل از اینکه تادیل کوچکترین اقدامی انجام دهد آن را بیرون بیاورد ولی مطمئن بود برادرش با اون این کار را نمی کند. مطمئن بود!
تادیل یک قدم دیگر به او نزدیک شد و به آهستگی گفت:
-اون باید مال من بشه آسپیل و من از اتفاقی که میفته متاسفم!

خنجر را به سمت برادرش گرفت و بالا برد. آسپیل همچنان لبخند میزد. برادرش هیچوقت آن کار را نمی کرد...

--

پاق!

پیکرشنل پوش در حاشیه جنگل ظاهر شد. حس پیروزی در نگاهش موج میزد. در حالی که چوبدستی جدید را محکم در دستانش میفشرد در امتداد جاده روبرویش شروع به دویدن کرد. او توانایی انجام هر کاری را داشت. او قوی ترین جادوگر دنیا شده بود. فریادهای خوشحالیش تا کیلومترها شنیده میشد.

--

آسپیل تلوتلوخوران بر روی زمین افتاد. سرش گیج می رفت و از شدت درد به خود می نالید. بی توجه به خونی که از بدنش میرفت به ستارگان بالای سرش خیره شد و به تادیل فکر می کرد. باورش نمیشد به دست برادرش در حال مردن بود. برادری که سال ها در کنار او و در یک خانه زندگی کرده بودند. حرص و طمع دستیابی به قدرت چه کارها که نمی کرد! و چندی بعد آسپیل با چشمانی باز و نگاهی بی روح بر روی زمین بی حرکت ماند و ابر چوبدستي قرباني ديگري به دنياي جادوگران معرفي کرد.


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۸ ۱:۳۵:۰۷



تدی .vs آل سو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۷
#75

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
در تخت کوچکش خوابیده بود و به سایه هایی که بر اثر تابش انوار ماه روی دیوار ایجاد شده بودند، نگاه میکرد. در ذهنش هر یک از سایه ها جان می گرفتند و تبدیل به موجوداتی می شدند که در کتابها تصویرشان را دیده بود. او میشد رهبر این لشکر خیالی و آنقدر به نبردهای مختلف روانه شان میکرد تا سرانجام پلکهایش روی هم می افتاد و به خواب می رفت و این سرگرمی محبوبش - که از زمان تنهایی هایش در خانه ی مادر بزرگ هم چنان با او بود، زمانی پیش از آنکه یک خانواده ی واقعی پیدا کند - محسوب میشد. اما آن شب سایه ها به خود شکل کودکی را می گرفتند، کودکی که او می دانست در راه است. سایه ی کودک روی دیوار راه می رفت، می دوید، می رقصید و دست و پا میزد؛ کودکی که او آرزو می کرد پسر باشد.
با شنیدن سر و صدایی از طبقه ی پایین، کودک خیالی محو شد و او گوشهایش را تیز کرد. با خودش فکر کرد:

به همین زودی برگشتن!

به سرعت از تختش پایین پرید و به طرف در دوید اما قبل از باز کردن در درنگ کرد. ضربان قلبش شدت گرفته بود و احساس نگرانی می کرد. افکار کودکانه اش مانع از ادامه ی مسیر میشد.

یه بچه ی واقعی، یه بچه از خودشون! اگه منو دیگه نخوان چی؟ اگه فراموشم کنن چی؟

دقایق در حالی که خیره به در ایستاده بود می گذشت تا اینکه با شنیدن صدای دستگیره ، چند قدم عقب رفت. پدرش آنجا بود و چیزی در آغوش داشت.

- تادیل، بیا ببین. تو صاحب یه داداش کوچولو شدی!

و در مقابل او زانو زد تا نوزاد را ببیند. تادیل با علاقه به آن صورت کوچک و چشمان درشت سبز رنگ نگاه کرد، لبخند زد و انگشتش را به طرف مشت گره کرده ی برادرش برد؛ دستان کودک از هم باز شد و دور انگشت او حلقه گردید.

فلش فوروارد - بیست سال بعد

صدای گامهایش سکوت جاری بر کوچه های متروکه ی دهکده را می شکست؛ گامهایی سریع و کوتاه. ذهنش لبریز از خاطرات بود و قلبش سرشار از تردید اما به خوبی می دانست که مقصد نهایی اینجاست و همین اطمینان بود که بر تردیدش چیره شده بود و او را در آن ساعت شب به خلوت ترین نقطه ی هاگزمید می کشاند. به تدریج کوچه ها پایان یافت و خود را در مقابل محوطه ی باز وسیعی دید، محلی که یک آسیاب بادی قدیمی به یادگار از زمان حضور ماگل ها در آن منطقه، تنها بنایی بود که دیده می شد. سایه ای مقابل آسیاب به آرامی می لغزید، مثل بازیهای دوران کودکیش.
باد ابرهای تیره را از مقابل قرص ماه کنار زد. نور مهتاب به سایه جان داد و تادیل برق سبز رنگ چشمان برادرش را دید.

- بالاخره پیدات شد... بـــر ا د ر !

لحن آسپیل نیشدار و طعنه آمیز بود؛ تادیل زیر لب زمزمه کرد:

- درست مثل همیشه!

و در حالی که به طرف او حرکت می کرد، با صدای بلندتری گفت:

- میتونه اینطوری نباشه، هنوزم دیر نیست.
- میتونست اینطوری نباشه ولی تو خودت خواستی!
- من هیچوقت نمی خواستم کار به اینجا بکشه، برادرم رو دوست داشتم...

صدای خنده ی بلند، تادیل را وادار به سکوت کرد.

فلش بک – پانزده سال قبل

صدای موسیقی و آواز در میان خنده های نا تمام دو پسر گم شده بود. پسر بزرگتر در حالی که هم چنان می خندید، گفت:

- یالا دیگه آسپیل، چشاتو ببند، اون طرفو نگاه کن.

آسپیل کوچک، سرش را بالا گرفت و چشمانش رو محکم بست و پشتش را به تادیل کرد.

- کلک بی کلک... یه وقت نگاه نکنیا!
- نخیر!

تادیل در حالی که زیر چشمی برادرش را می پائید، به طرف کمد کوچکی رفت و بسته ای را در آورد.

- باز کنم؟
- یه کم صبر کن...

و بسته را به طرف او گرفت:

- تولدت مبارک داداش کوچولو!

آسپیل برگشت و به سرعت هدیه اش را گرفت و مشغول باز کردن کاغذ دورش شد. با دیدن آنچه درونش بود، جیغ بلندی کشید و خود را در آغوش تادیل پرت کرد:

- اینکه استرلینگه! راستی راستی داری میدیش به من؟ تو که خیلی دوسش داشتی!
- خب من برادرم رو بیشتر دوست دارم.

آسپیل با علاقه به مجسمه ی سانتور کوچک نگاه کرد و دوباره محکم به تادیل چسبید.

پایان فلش بک

- برادر... برادر... کدوم برادر؟ تو حتی خون اصیل هم توی رگهات نیست که بشه برادر حسابت کرد.
- خون اصیل؟ بزرگ شدن ما توی یه خونه به اندازه ی کافی ما رو یه خونواده نمیکنه؟
- نه! تو فقط هم خونه ی ما بودی، یکی که پدرم بهش لطف کرد، از بدبختی نجاتش داد. برای خانواده بودن باید هم خون باشی... هم خون!

فلاش بک – هفت سال قبل

- ولی اون هم خون ما نیست!

آسپیل این جمله رو آنقدر بلند گفت که تادیل در طبقه ی بالا به خوبی شنید. سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و از ته دل آهی کشید. یک ساعتی بود که شنونده ی گفتگوی بی پایان آسپیل و پدر و مادرش بود و هر وقت صدایش کمی بلند میشد، مرتب "هیس ، هیس" یا "تادیل میشنوه" را تکرار می کردند. چقدر زود کودکی را پشت سر نهاده بودند.

این بار با صدای بلندتری فریاد زد:

- خب بشنوه! هر چی میخوام، هر کاری میخوام بکنم... باید برادر بزرگت هم باشه، باید واسه اونم خرید، باید اونم بیاد. من این برادر زورکی رو نخواستم.

پایان فلش بک

- حق با توئه آسپیل، هم خون نبودم ولی خیلی بیشتر از تو کنار خونواده بودم. وقتی که مامان انحراف تو رو می دید و کارش شده بود گریه کردن، تو کجا بودی؟ وقتی که اولین بار از اهمیت اصالت توی مصاحبه ات حرف زدی و بابا از فرط عصبانیت هر چیزی دم دستش بود رو شکست، توی خونه بودی یا کاخ آرزوهات رو می ساختی؟!

- اونا هیچوقت اهمیت این موضوع رو درک نکردن، هیچوقت قدر خودشون رو ندونستن، بهترینا رو نمی خواستن، نه واسه خودشون و نه واسه من. ولی من اشتباه بابا رو تکرار نکردم. ببین الان من کجا ایستادم و اونا کجا؟ خواستم به اونا هم کمک کنم، خودشون نخواستن!

تادیل به تلخی خندید و سری تکان داد.

- اونا مثل تو بزرگی رو توی استکبار و از بین بردن رقیبا نمی بینن!

- چون تو با افکار و ایده های پوچت، مغزشون رو پر کردی. کاری کردی که حتی منو دیگه توی خونه راه نمیدن! بچه که بودیم همیشه تو در اولویت بودی، حالا هم که خونواده ام رو ازم گرفتی.

- من خونواده ات رو ازت نگرفتم آسپیل، خودت از دست دادی!

آسپیل دستش را به طرف گره ردایش برد:

- و حالا میخوام دوباره به دستش بیارم.

تادیل یک لحظه برق سرخ رنگی را در چشمان برادرش دید. تنها موضوع خانواده نبود، چند ماهی میشد که شایعات و گاهی اخبار جرم و جنایتهای او، چیزی که خودش نام بلند پروازی به آن داده بود را می شنید. دستش را روی جیبش گذاشت، جایی که انگار چوبدستیش هم برای ختم این قائله بی تابی می کرد؛ سپس او هم مشغول باز کردن گره ردایش شد.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۷ ۲۲:۲۴:۴۸
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۷ ۲۳:۱۱:۱۹
ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۷ ۲۳:۲۶:۳۹

تصویر کوچک شده


قطب های مخالف!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷
#74

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
لرد سیاه با عصبانیت در مقابل ساختمان تیره رنگ بلندی که در میان ابرها پنهان شده بود ایستاد و نفسی کشید.نجینی را دور گردنش محکم کرد و دقایقی به فکر فرو رفت.سپس به زبان عجیبی که فقط خود می فهمید با مار محبوبش سخن گفت :
_نجینی،ارباب می دونه که اگه الان بره تو بهش مجوز میدن.پس میره تو و به حرف تو هم گوش نمیده مار زشت.
_هی تامی ،هرکاری دلت می خواد بکن.ولی وقتی برگشتی پیش مرگخوارات و ضایع شدی می فهمی.اونا به تو مجوز نمی دن.همین الان برگرد و برو خانه ریدل و بگو که سازمان پرواز جادویی بسته بود.
_باز به من گفت تامی،ای مار بیریخت،کی می خوای بفهمی که من اربابم؟هان؟

لرد با عصبانیت گلوی نجینی را فشارد و اورا محکمتر دور گردنش گره زد.سپس لبخندی زد و با صدای پاقی ناپدید شد.

دفتر ریاست سازمان پرواز جادویی:

لرد بی تفاوت روی صندلی که در گوشه ی اتاق بود نشست و به رییس سازمان که عرق کرده بود و کاغذ هارا زیر و رو می کرد خیره شد.
_همم ،اقای محترم،چرا اربابو معطل می کنین؟ارباب اومده ازتون مجوز پرواز بگیره و شما باید افتخار کنین که قراره به ارباب مجوز پرواز بدین.

مرد به لرد نگاهی کرد ،سپس عینکش را جا به جا کرد و بار دیگر کاغذ هارا جستجو کرد.بعد از دقایقی اهی کشید و در حالی که سعی می کرد بی تفاوت جلوه کند گفت:
_ا..خب اقای محترم،طبق چیزایی که این تو نوشته شما نمی تونین پرواز کنین و ما به هیچ عنوان تا اخر عمرتون به شما مجوز پرواز نخواهیم داد.

لرد باعصبانیت از جایش بلند شد و با مشت روی میز کوبید ،سپس چوب دستی اش را بیرون کشید و گفت:چی گفتــــــی؟ تو گفتی ارباب چی؟
_هیچی اقای محترم..من هیچی نگفتم.
_چرا تو یک چیزی گفتی ،دروغ نگو وگرنه به نجینی می گم نیشت بزنه،امروز بارتی ارباب بهش محل نذاشته زهرش تلخه .بگو ببینم چی گفتی.
_هیچی اسمش..چیز اقای محترم ..گفتم که ما نمی تونیم به شما مجوز پرواز بدیم..

لرد با عصبانیت نجینی را که با خوشحالی فیس فیس می کرد فشرد.سپس چوب دستی اش را به طرف مرد گرفت و گفت:این حرف اخرته ای مفلوک؟
_بله اقا! ما اجازه نداریم که به شما مجوز بدیم ..چون شما ،ببخشید البته ولی کهولت سن ،کچلی ،دیسک کمر،دیسک پا،دیسک سر،کوتاهی دماغ و ..ببخشید اگه اون چوب دستیتون رو بگیرین کنار من راحتر می تونم صحبت کنم.
_لازم نکرده دیگه صحبت کنی! کروشیو اواداکداورا مفلوک.

جنازه ی مرد مفلوک روی زمین افتاد.لرد بی تفاوت از کنار جنازه عبور کرد و برچسب درخشانی که روی جاروی پشت میز مرد چسبیده شده بود کند .سپس پنجره را باز کرد و خطاب به نجینی گفت :
_دیدی؟بازم راهکار اختصاصی خودم..افرین به ارباب. حالا با ارباب پرواز می کنی ببینی چه کیفی میده.

لرد بدون این که به نجینی فرصت صحبت بدهد سوار بر جارو از پنجره بیرون رفت.

شاتالاخ

بلاتریکس با عجله وارد بیمارستان شد و بی توجه به نگهبانان به طرف طبقه ی بالا رفت.نارسیسا در حالی که همزمان دست بارتی ،الیزا و دراکو را گرفته بود و سعی می کرد همپای بلا حرکت کند به دنبال او راه افتاد.بلیز ،لوسیوس و رودولف پشت سر انها حرکت کردند.بلاتریکس با ناراحتی ایستاد و خطاب به پرستاری که در مقابل درب سمت راست اتاق سیزده ایستاده بود گفت:
_خانم، همین الان بگین اتاق مای لرد کجاست؟می دونستین مای لرد چقدر ارزو داشت؟می گم همین الان بگین اتاق مای لرد کجاست،شماها توطئه کردید که مای لردو از پنجره پرت کنین بیرون چون نمی خواستید که مای لرد مجوز داشته باشه و به شما برسه چون می دونستید مای لرد پروازش خیلی قشنگو و باشکوهه.کروشیو،بگو اتاق ارباب کجاست.

نارسیسا که از رفتار بلا متعجب شده بود گوش های دراکو و بارتی و الیزا را همزمان گرفت و گفت :بلا اروم باش.این خانم حتما مارو راهنمایی می کنن،درسته ؟
_خانم،ورود بچه ها به بیمارستان ممنوعه! شما اول این بچه هارو از بیمارستان خارج کنین تا بعد..

بلاتریکس که کلافه شده بود با عصبانیت چوب دستی اش را بیرون کشید و گفت :همین الان اتاق مای لرد رو بهمون نشون میدی، وگرنه خودت می دونی .
_خب بله ،اگر چه من مخالف اینم که کسی قوانین بیمارستان رو بشکنه ولی خب حالا که اصرار دارین من قانون شماره ی سی تبصره ی...
_
_اهان هیچی ..بفرمایین اتاق شماره ی سیزده.

بلا با عجله وارد اتاق شد و در را بست ،نارسیسا که ناراحت شده بود چند ضربه به در زد،بلاتریکس با عصبانیت در را باز کرد و با دیدن نارسیسا دقیقه ای فکر کرد.بعد دست الیزا و نارسیسا را کشید و بعد دوباره در اتاق را بست.دراکو و بارتی با ناراحتی در گوشه ای ایستاده و به در بسته چشم دوختند.بلیز که در گوشه ای ایستاده بود و شعری را با خود زمزمه می کرد(ارباب ومرد ارباب ومرد،بلیز ارباب جدید ) به پرستار خیره ماند.


در اتاق بالای تخت لرد سیاه :


_ارباب ،الهی بلا قرب..اهم! ارباب اگه بدونین بدون حضور شما چقدر مرگخوارا افسرده اند.اگه بدونین چند بار محفل حمله کرده و ما بدون امید وجود شما ازشون شکست خوردیم..ارباب الهی بلا قرب..اهم ،ارباب اگه بدونی که بارتی در نبود شما چه پسر خوبی شده،یادتونه همیشه می گفتید می خواین بارتی پسر خوبی باشه؟..الهی بلا قرب..اهم! نارسیسا این بچه رو ببر بیرون لطفا.

نارسیسا بلافاصله الیزا را از اتاق بیرون برد و بعد سر جایش نشست
_ارباب اگه بدونین که بدون شما چقدر خانه ریدل بهم ریخته،ارباب اگه بدونین که تسترال هاتون چقدر گشنه اند،ارباب اوه ارباب که الهی بلا قرب..اهم! سیسی می تونی بری بیرون.

نارسیسا که متوجه منظور بلا شده بود با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.بلاتریکس با ناراحتی دندان هایش را برهم فشرد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به نجینی که سرو تهش گچ گرفته شده بود و در کنار لرد بستری شده بود نگاهی کرد.سپس به تابلوی بالای تخت لرد نگاه کرد :

نام بیمار:اسمشو
فامیلی بیمار:نبر
نسبت خانوادگی:مرگخوار
درجه اصالت:بوق.
بیماری:فراموشی بر اساس سقوط
درمان:تعریف خاطره برای بازگردانی حافظه.


بلاتریکس با عصبانیت به درجه اصالت خیره شد و در حالی که ترجیح می داد مسئول بیمارستان را نابود کند به چهره ی کبود لرد نگاهی کرد و روی صندلی که در کنار تخت قرار داشت نشست :
_ارباب ، من می خوام براتون یک خاطره قشنگ تعریف کنم،یک خاطره قشنگ از گذشته ها تا حالتون خوب باشه ارباب که الهی بلا قرب..اهم.

بلا نگاهی به در انداخت و بعد به اتاق نگاه کرد تا مطمئن شود که تنهاست .سپس بغضش را فرو داد وا دامه داد :
_قربونتون بره،ارباب یادتونه که تو بچگی ها شما توی یتیم خونه زندگی می کردید و من به همراه نارسیسا توی قصر خانوادگی بلک زندگی خوشی رو داشتم؟یادتونه ارباب که اون روز رو که شما با بچه های شرور یتیم خونه با اون ردای کثیفتون بازی های مشنگی می کردید و من و نارسیسا مسخرتون می کردیم؟ولی ارباب باور کنین من جذب مجذوبیت شما شدم ارباب،شما از یتیم های کثیف اونجا خیلی کثیف تر ولی محبوب تر بودید اون روز دختر همسایه ما که خیلی هم زشت و کثیف و حال بهم زن بود همین انیتا رو می گم ارباب ،نارسیسا اون روز گفت که چقدر انیتا و این پسره ی کثیف ژولیده بهم می این ولی من گفتم این پسره ی محبوب و زیبا اصلا هم به اون دختره نمی اد.

بلاتریکس اهی کشید و لای پنجره را باز کرد و منتظر واکنش لرد ماند.لرد سیاه تکانی نمی خورد ولی نجینی کمی جا به جا شد.بلاتریکس با ناراحتی ادامه داد:
_ارباب یادتونه که من از مامانم اجازه گرفتم با این دختر همسایمون انیتا رفتم لب دریا و شما هم اومده بودید و داشتید دور دست هارو نگاه می کردید؟و وقتی منو دیدین امدید نزدیک و ...

فلـــــــــــش بک از زبون بلاتریکس :

_ سلام خانم محترم،از سر و قیافتون مشخصه که خیلی اشرافی هستید،اوه چه زیبا و چه دوست داشتنی دوشیزه ،شما باید از خاندان اصیل بلک باشید که من خیلی وصفشو شنیدم.راستش به جز اون سیریوس و الفرد کس دیگه ای رو نمی شناسم که در خاندان شما خائن باشه دوشیزه بلک.اوه چه چتر زیبایی ،چه بادبزن قشنگی ،مطمئنم که سلیقه ی خوبی هم دارید

در همین لحظه انیتا با حالتی دلبرانه و جلف جلوی من ایستاد و گفت:های ،با من بودید اقا؟
_نخیر! بکش کنار دختره ی زشت دماغ دراز.تو هم مثل پدر ریش درازت ریش داری.

پایان فلـــــــش بک

_هووم ارباب یادتونه اون روز چی شد؟شما مثل کسایی که یک صحنه ی مزحک دیده باشید فرار کردید و رفتید.من خو ب یادمه ارباب.ارباب صدامو می شنوین؟

بلاتریکس دستمالش را بیرون اورد و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد ادامه داد :
_ارباب مطمئنم این یکی خاطره حتما شمارو به حال می اره ..

فلش بـــــــــــــــک :

لوسیوس با جاروی پرسرعت جدیدش به انیتا خورد و انیتا با سر رفت توی گل ها و ..
بلا و لرد :
انیتا:

پایان فلـــــــش بک

بلاتریکس که منتظر عکس العمل لرد بود دقایقی به وی خیره شد.سپس با ناراحتی به در نگاه کرد و سایه ی الیزا را پشت در دید.سپس دستمالش را تا کرد و گفت :سرورم یادونه که قرار بود وقتی که مجوز گرفتین بیاین دنبالم و بریم به کافه تفریحات سیاه تا خون گلاسه بخوریم؟ارباب یادتونه می گفتید منو خیلی دوست دارید ؟یادتونه ارباب.

در این لحظه لرد لای چشمانش را باز کرد و با عصبانیت زیر لب غرید:
_بلا برو دست از سرم بردار، هرچی دلش می خواد می گه،کروشیو،اونطوری نگاه نکن ارباب همیشه می تونه کروشیو کنه حتی اگه مریض باشه، برو بذار ارباب دوروز اینجا استراحت کنه ،به بلیز بگو ذوق نکنه ارباب هنوز سه تاهورکراکس دیگه هم داره،برو به وضعیت مرگخوارا برس تا دوروز دیگه.ارباب کمبود خواب داره.زود برو.

خششششششششششش پخیشششششش کییییش(افکت بیهوش شدن )
_________________________


پ.ن: ارباب به خاطر اين ديركرد، ما را عفو كنيد! باشد كه از عمر انیتا کم شود به عمر ارباب اضافه گردد .

پ.ن:الیزا مخفف الیزابت اسم دختر بلاتریکسه:d
پ.ن مهم :پست دوئل انیتا و بلاتریکس کاملا هماهنگه ! که یک زمان رو در دو حالت مختلف یک بار از زبان بلاتریکس و یک بار از زبان انیتا توضیح میده.اینو گفتم که فکر نکینن پستا از روی هم تقلید یا کپی شده.این دو پست بنا بر عنوان :قطب های مخالف! دو رول هماهنگه!! برای فهمیدن جنبه ی طنز پست انیتا باید پست بلاتریکس هم خوانده شود و برای فهمیدن جنبه ی طنز پست بلاتریکس باید پست انیتا هم خوانده شود.دو پست در تضاد یک دیگر..


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۹:۳۲:۵۲
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۲۰:۲۷:۵۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


قطب هاي مخالف!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷
#73

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ مجوز داده نميشه آقا! شما براي اين كار زيادي سنتون گذشته! از اتوبوس شواليه استفاده كنيد!


_ چي؟ سن من زياده؟


مامور دادن مجوز نگاهي از روي" حيا كن پيري" به ارباب رجوع! انداخت و در حالي كه پرونده ي ديگري را مرور مي كرد، زير لب گفت:


_ اينقد سنش زياده كه همه موهاش ريخته! پيري حيا نميكنه ميخواد جارو [i]هاني مون() هم سوار شه!! [/i]


اما متاسفانه يا خوشختانه، اين آخرين حرف مامور مربوطه بود!



لحظاتي بعد، اسمشو نبر در حالي از ساختمان" مجوز پرواز " بيرون مي آمد كه ته مانده ي دودي سبز رنگ، از وندش خارج ميشد.



چند ساعت بعد....



_ لوهاهاهاها! از اولشم نبايد دنبال مجوز مي چرخيدم!

اسمشو نبر سوار بر جاروي هاني مون، جاروئي طويل، قريب به دو برابر جادوهاي معمولي، در حاليكه براي حفظ تعادل چهاردسته خاشاك به اطراف آن متصل بود؛ پيش به سوي كسي مي رفت كه ميخواست همراه با او، به سفر برود. به سوي كسي كه او را از صميم قلب دوست مي داشت!


_ راننده ي مچل هاني مون، بكش كنار.... اقا با توام! بكش كنار... خيلي قيقاج ميري... هوووي...!


امشو نبر، در حالي كه از عصبانيت قرمز شده بود، به پليس راهنمائي و جارنندگي( ) نگاهي كرد و خواست تا طلسمي به سويش بفرستد كه ناگهان....



شاتالاخ!

.
.
.
_ متاسفانه مريض رفته توي كما، بايد سعي كنيد با ياد آوري خاطرات گذشته، اون رو به هوش بياريد وگرنه ممكنه....

.
.
.

اتاق بيمار...


_ ارباب؟ ارباب! چشماتونو باز كنيد، خواهش ميكنم!

دختر آلبوس دامبلدور، با چشماني اشكبار به اسمشو نبر نگاه مي كرد. اسمشو نبري كه زماني سرآمد تمام جادوگران بود، حالا بر روي تخت افتاده بود و هيچ عكس العملي نداشت!

آنيتا شروع به صحبت كرد، ميخواست او را به هوش آورد، شايد تنها خواسته اي كه در آن لحظه داشتن، گشوده شدن چشمهاي او بود!


_ ارباب! ارباب! يادتونه وقتي بچه بوديم، چه روزاي خوشي داشتيم؟ شما توي يتيم خونه بودين و من توي قصر پدرم...! اوه! ... چيز! آهان! يادتونه دفعه ي اولي كه همديگه رو ديديم؟


شما اونروز مث اينكه زياد سرحال نبوديد! اومده بوديد لب دريا و به دودست نگاه ميكرديد! منم از پدرم اجازه گرفته بودم و اومده بودم لب دريا، با دختر همسايمون، همين بلا! ... بعد شما وقتي من رو ديدين، چشماتون يه برقي زد، اومديد جلو:

_ سلام خانوم هاي محترم! ميتونم احتراماتم رو بهتون تقديم كنم؟

بعد بلا اومد جلو و سعي كرد اينجوري==»» توجه شما رو جلب كنه! اما من چون خجالتي بودم، عقبتر ايستادم و فقط با حسرت به شما خيره شدم. اما بلا يادش رفته بود كه دو دقيقه قبلش شكلات و كيك خورده بود!
و بعد تا بلا لبخند زد، چهرتون مث كسي شد كه يه صحنه ي منزجر كننده ديده، شد؟؟ و بعد فرار كرديد؟؟


آنيتا نگاهي به اسمشونبر انداخت، هيچ تغييري در وضعيت او ايجاد نشده بود! پس آهي كشيد و گفت:

_ يادتونه توي هاگوارتز، شما سال سوم، من رو براي رفتن به هاگزميد دعوت كرديد؟؟ يادتونه وقتي رفتيم، بلا همش سعي ميكرد هي جلوي ما سبز بشه و ارامشمونو به هم بزنه؟ يادتونه هوا برفي بود و همه جا گل بود؟ بعد شما اومديد دسته گلي رو كه ظاهر كرده بوديد رو به من بديد كه يهو بلا ظاهر دوباره ظاهر شد! و اونجا بود كه ...

فلش بك...


_ مواظب باش دخـتـــــــــــــر!!!

لوسيوس با جاروي پرسرعت جديدش به بلاتريكس خورد و بلا با سر رفت توي گل ها و ...!

لرد و آنيتا:

بلا:

فلش فوروارد!...

آنيتا نگاهي به اسمشو نبر انداخت، احساس كرد انگشتان لرد حركتي كردند!

با خوشحالي و حرارتي بسيار گفت:

_ ارباب! ارباب! بيدار شيد! آنيت رو بيش از اين عذاب نديد! بيدار شيد تا با هم سوار اون جارو بشيم! ميدونم كه اومده بوديد دنبال من! مگه نه ارباب؟؟ بيدار شيد و بگيد كه اومده بوديد دنبال من تا با هم بريم سفر! مگه نه؟؟...


در اين لحظه اسمشو نبر تكاني خورد، به زحمت چشمانش را باز كرد و با نگاهش خشمگين به فردي كه روبرويش بود، نگريست و گفت:


_ نه!


و دوباره به كما رفت!






---


پ.ن: ارباب به خاطر اين ديركرد، ما را عفو كنيد! باشد كه بقاي عمر شما گردد! ( و البته ازدياد ريش پدر بزرگوار!)


---

همراه با پست بعدي خوانده شود!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۹:۴۲:۲۳

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re:مــــــــــــــــــــــــــــرگ !
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷
#72

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
زمان : همون زمان !
سوژه : تالار اسرار !


- تام ... تام ... بلندشو ، بلندشو تام ...
تام: بله ؟! ... تو کی هستی ؟ تو ...
- من خود توام تام ، بلندشو ...


تام ریدل دانش آموز سال هفتم ، در تخت خود در سالن اسلیترین تنها بود و کتابهایی در رابطه با گذشته هاگوارتز را ورق میزد ، ناگهان صدایی از درون تمام وجودش را در بر گرفت و بر او غلبه کرد . صدایی که بسیار آشنا بنظر میرسید .

- بالاخره کشفش کردم ، این همون تالار اسراری هست که برای من به ارث گذاشتند .
تام : تو ؟ ... تو کی هستی ؟ قضیه تالار رو از کجا میدونی؟

حسی از درون او را ترغیب میکرد که بلند شود و به اطرافش نگاهی بندازد ، شاید کس دیگری در آنجا حضور داشت که مترصد آن بود تا نتایج ماهها و سالها تحقیقات او در رابطه با تالار اسرار را که اکنون به پایان خود نزدیک می‌شد را بدست آورد .
با بلند شدن از جای خود و حرکت در طول و عرض اتاق ، به سرعت سالن را مورد وارسی قرار داد ، اما جز خود او که به بهانه بیماری در جشن شرکت نکرده بود شخص دیگری در آنجا نبود . پس این صدای که بود ؟ فکری که با شروع صداها از چند روز قبل از درون او را خُرد میکرد و تحت تاثیر قرار داده بود .
هر بار که می‌خواست نسبت به آن بی اعتنا باشد ، صحبتی جدید از کشفیات و یا اقداماتی را که فقط خود او خبر داشت را پیش می‌کشید ، او کسی بود که از همه چیز خبر داشت ، کسی که اطلاعات کافی داشت ، اما هیچ کس جز خود او از همه اتفاقات خبر نداشت !

- من خود توام تام ، خود تو ...
تام : تو هیچی نیستی ، من ... من ... تام مورولو ریدلم !
- آینه رو نگاه کن ... من رو میبینی ! من لرد ولدمورت هستم ، کسی که همه اتفاقات این مدت رو رقم زد ، کشتن میرتل ، آزاد کردن باسیلیسک ...

تام سراسیمه از جای خود برخاسته بود ، کاملاً گیج بنظر میرسد ، باز هم ادعاها شروع شده بود ، اما این بار کمی تفاوت داشت ، برای آنکه صدا ادعا میکرد که در آینه میتوان او را دید . پس بر احساس خود غلبه کرد ، به طرف آینه در آن طرف سالن رفت ! افکارش کاملاً مشوش و نگران بود ، آیا واقعاً کسی در آینه بود ؟
چشمانش می‌لرزید ، توان نگاه کردن در آینه را نداشت اما بایستی خود را خلاص میکرد ، باید به خود می‌قبولاند که این صداها و حالات توهماتی بیش نیست که در اثر تنهایی به سراغش آمده است ، سرش را بلند کرد ، چشمانش را به آینه دوخت ... کسی در آن بود صورتی کریه و زشت هیکلی بلند قامت ...

تام : نـــــــــــــــــــــه ! ...
- تمام حرکاتت با منه تام ، من حاکم تو هستم !

دیگر طاقت تحمل صدا را نداشت ، نزدیکترین وسیله ای را که در دستش آمد را برداشته و به طرف آینه پرتاب کرد و به سرعت و با گامهای بلند به طرف دستشویی طبقه دوم حرکت کرد ... اما صداها نیز با او حرکت میکردند .

- تو بدون من کاری نمیتونی بکنی ، در اینجا رو من باز میکنم !

دیگر به دستشویی رسیده بود که این سخن در گوشش تکرار شد ، اما کسی جز او زبان مارها را نمی‌دانست ، پس کسی نمیتوانست در این مورد بر او غلبه کند ، کلماتی نامفهوم را بر زبان آورد ... قسمتهای مختلف حرکت کرده و در کنار رفتن از یکدیگر سبقت می‌گرفتند . با باز شدن راه به سرعت از پله های عمودی پایین میرفت ...

تام : باسیلیسک می‌کشتت ، در برابر آن هیچی نیستی !
- : آن از من فرمان میگیره ، تو یه بازیچه ای برای ما ، من حتی میتونم در چشمانش نگاه کنم !
تام : نه ... نه کسی جز من حاکم این تالار و مار نیست ، این منم که ...

مار عظیم الجثه ای از انتهای سالن به طرفش می‌آمد ، برای آنکه به صدا نشان دهد که باسیلیک تحت فرمان اوست ، او را صدا زد . مار به طرفش آمد و در کنارش ایستاد ، منتظر آن بود که فرمان اربابش را اطاعت کند .
اما تام شمشیر بزرگی را از غیب ظاهر کرد و در گلوی آن فرو برد ، مار مغموم بدون هیچ حرکتی آخرین دستور را نیز اجرا میکرد و در واقع خود را فدای اربابش میکرد ...

تام : دیدی؟ به راحتی آوردمش و کشتمش ، حتی در برابر من هیچ حرکتی نکرد ! چون من فرمانروای ...
- : تو ؟ ... تو اونو کشتی ؟ ... عجب کابوسی ، این من بودم که با اراده خودم جونش رو گرفتم ! تو بدون من هیچی نیستی !
تام : من همه چیزم ... تو میمیری که هیچ حرکت دیگه ای نتونی بکنی ، تا بفهمی که ارباب کیه !

سپس چوبدستیش را بر سرش ، در کنار گوشش قرار داد و مهلکترین وردی را که بلد بود را بر زبان آورد تا از صدایی روزها او را آزار داده بود رهایی یابد .

تام : آوداکداورا ...

بدن بی‌جانش بر روی زمین افتاد !

*****

از انتهای راه ، تعداد کثیری جادوگر به فرهامندهی زنی بلند قامت ، با موهایی طلایی که صورتش در زیر موهایش پنهان شده بود به داخل سالن سرازیر شدند ، هر یک از آنها گویی وظیفه خود را می‌دانست و به طرف قسمتی از آن محل حرکت میکرد ، زمانی که زن بر بالین تام ریدل ایستاد ، فقط دو نفر همراه او بودند !

مری : گزارش ، سریع فقط ... این پروژه زیاد وقتمونو گرفت !
ناشناس اول : بر طبق نقشه عمل کردیم ، طبق حرفهای آلبوس دامبلدور ، تام ریدل هیچ گاه در رابطه با جادوهای پیش پا افتاده‌ی قدیمی اطلاعات کسب نمیکرد ...
ناشناس دوم : تنهایی دومین عاملی بود که وقتی گوشهای تام رو با جادو تسخیر کردیم ، باعث شد تا او فکر کنه که در این مدت کسی از داخل باهاش حرف میزنه !
مری : عملیات جسم در آینه هم که خودم باهاتون بودم ، آنقدر ترسیده بود که یادش رفت تالار اسرار باید بسته بمونه !

خنده ریزی کرد ، سپس کاغذ بلند بالایی را از جیبش در آورد ، در حالی که با حرکت دست دو مامور خود را مرخص میکرد ، با چوبدستیش بر روی کاغذ کشید ..


فهرست مکانهای اسرارآمیز که به فرماندهی ماموران اسرار تحت کنترل وزارتخانه است

خانه جنهای شرور

کلبه قدیمی اسلاگهورن
تالار اسرار
.
.
.


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۸:۰۲:۰۷

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۵۲ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷
#71

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
تا به حال عبارت «تحریف حقایق درحد تیم ملی» را شنیده اید؟ بله، بله، کاملا واضح است که شنیده اید!

هیچ می دانید کلیۀ فعالیت های شما در این سایت، براساس دروغ های شرم آور یک بانوی پول پرست انجام می شود که به ناحق، پدیدۀ فانتزی نویسی اخیر شهرت یافته است؟ مادر فقیر افسانۀ رولینگ، تمام هستی خود را مدیون دروغ های آشکاری است که به خانواده های اصیل جادوگر نسبت داده است.

تحقیقات اخیر سازمان سری تلقین جادویی، وابسته به وزارت سحر و جادوی ترانسیلوانیا، نشان می دهد، خانوادۀ پاترها میلیون ها گالیون به این بانو پرداخته اند تا با مظلوم نمایی، ترحم خلایق را به خود جلب نموده، شهرتی کسب نماید و به زور سوء استفاده از احساسات انسان دوستانۀ ملت، هفت جلد دروغ را در حمایت از خانوادۀ پاتر به خورد اذهان پاک اندیش بدهد.

مهمترین تحریف کتاب رولینگ، قتل اعضای خانوادۀ پاتر به دست لرد سیاه است. لرد سیاه هرگز کوچکترین گزندی به این خانواده نرسانده است زیرا آنان را در حدی نمی دیده که به خاطرشان چوبدستی خود را تکان دهد! در ثانی، خانوادۀ پاتر در ایامی که رخ دادن این فاجعه به آن زمان منسوب شده است، برای سومین سالگرد ماه عسل خود در میامی آمریکا به سر می بردند. مدارکی که از این تعطیلات خانوادگی در دست بود، تماما بوسیلۀ عوامل مزدور این خانواده، از بین برده شده اند.

تحریف دیگری که ایشان انجام داده است، انتساب هفت سال همکلاسی بودن هری پاتر و دراکو مالفوی می باشد. همچنین، موذیگری هائی که ایشان به دراکو مالفوی درقبال هری و دوستانش نسبت داده است، کاملا یکجانبه و به ناحق می باشد! گوشه ای از حقیقت را از زبان قربانی اصلی این ماجرا - دراکو مالفوی - بشنوید:

همیشه می دونستم پاپا حق داره و هاگوارتز جای مناسبی برای من نیست. از همون روز اول همۀ عوامل رژیم پاتریسم دست به دست هم داده بودن تا شهرت و نیکنامی خونوادۀ منو از بین ببرن و همه شو نسبت بدن به اون پسرۀ عینکی عقب موندۀ کک مکی که دندونای درشتش آدمو یاد چنگولای آکرومانتیولا میندازه و اونو به اسم یه قهرمان بین ملت جا بندازن

درحالی که کراب و گویل دو تا بچه درسخون و بی عرضه و ترسو بودن و من از بچگیم می شناختمشون، اونا رو دو تا هیولا و بادیگارد من معرفی کردن و رون که یه قلچماق بی مخ بود، شده یه یار وفادار و یه پسر حساس!!! و هرمیون گرنجر که همون روز اول موهای پانسی پارکینسونو کشید و با مشت کوبید تو دهنش به عنوان شاگرد اول و باهوش ترین دانش آموز هاگوارتز جا زده شده. تا جایی که من یادمه، دو تا از دندونای پانسی همون موقع خورد شدن و سه تا هم لق!

اگه کراب و گویل همدم من نبودن و سوراخ سنبه های هاگوارتزو که از پدراشون یاد گرفته بودن نشونم نمی دادن، همون روز اول شپلخ شده بودم رفته بودم پی کارم!

هری درست قبل از گروه بندی تو سالن گیرم آورد و لباسای شیکمو از تو چمدونم کشید بیرون و گذاشت تو لباسای خودش. هر روز صبح که یه جغد از طرف مامی برام شیرینی میاورد، اون ویزلی موقرمزی با اون مشت سنگینش که می کوبید به کمرم، شیرینیامو ازم می قاپید و با یه لقمه، تو حلقش می چپوند.

روز اول رفتم شکایتشونو ببرم پیش پروفسور دامبلدور ولی شنیدم که به شدت سرگرم کلاس خصوصیائیه که برا بچه ها میذاره و وقت نداره به امور مدرسه بپردازه. اولش خیال کردم چه مدیر دلسوزی داریم که به شدت به بالا بردن سطح علمی بچه های مدرسه فکر می کنه ولی کراب به من توضیح داد که دامبلدور چیزی رو بالا نمی بره. بلکه یه چیزو همش پایین میاره. سطح فرهنگ رو!

و گویل ادامه داد که باید مواظب باشم هیچ وقت چش دامبلدور به من نیفته چون من بی نهایت سیفیتم و اون دربرابر سیفیتی ضعف وحشتناکی داره. ممکنه باعث بشه جونم رو از دست بدم

این بود که ترجیح دادم جلو چشاش پیدام نشه که مبادا احساس کنه منم به کلاس تقویتی احتیاج دارم ولی می تونین مطمئن باشین که هری و رون از همون روز اول پایۀ کلاسای خصوصیش بودن و با بی شرمی و به صدای بلند همه چی رو موقع صبحونه توی سرسرا تعریف می کردن!!! وقتی شنیدم که هرمیون هم جدیدترین متدهای تغییر شکل رو توی کلاسای تقویتی مک گونگال یاد میگیره، هیچ تعجب نکردم!

روز اول که از قطار پیاده شدم، یه غول بیابونی ما سال اولیا رو جم کرد تو چن تا قایق. همینکه منو دید بی دلیل عصبانی شد. به جای اینکه اسممو صدا بزنه، یا حد اقل مث بقیه بهم بگه سال اولی، اسممو گذاشت سفید برفی و توی تلفظش هیچ نشونی از ملاطفت یا شوخ طبعی نبود

شانس آوردم که توی قایقش ننشستم. چون یکی از بچه ها که رنگ پوستش از من یه کم روشن تر بود، به طوری کاملا ناگهانی مورد ضربۀ پاروی اون غوله (که بعد فهمیدم اسمش هاگریده) قرار گرفت و ایکی ثانیه غرق شد!

موقع گروه بندی هم که گریفیندوریا اونقدر گشاد گشاد رو نیمکتاشون نشسته بودن که نصفشون اومده بودن رو نیمکت اسلیا و نصف ماها جا برا نشستن نداشتیم

روز بعدشم برنامه کلاسیمونو دادن. دو تا کلاس تغییرشکل برا یه روز. درحالیکه گیاه شناسی که عشق منه فقط یه بار در هفته داشتیم. وقتی از کنار میز گریفینیا رد می شدم شنیدم که هری و رون با هم می خندیدن و می گفتن که برنامه تمام هفته شون یا کوییدیچه و یا کلاسای اختصاصی با پروفسور دامبلدور. و هرمیون بهشون می گفت خوش به حالشون که لازم نیس تو امتحانای پایان ترم شرکت کنن!

دیگه داشت حالم به هم می خورد. تحمل این محیط واقعا برام سخت بود ولی چون به مامی قول داده بودم، اون روز تحمل کردم و رفتم سر کلاس. تغییرشکل درس خوبی بود اگه حاشیه هایی که پروفسور مک گونگال و دخترای کلاس رقم می زدن رو نادیده و ناشنیده می گرفتیم!

هنوز پنج روز از اومدنم به هاگوارتز نگذشته بود که چیزی که نمی خواستم، اتفاق افتاد... دامبلدور منو توی راهرویی که به کلاس طلسم ها می رفت دید. اونم همراه کراب و گویل. به طور جدی به من تذکر داد که درسام به شدت ضعیفن و فردا صبح باید برم و خودمو بهش معرفی کنم.

اونروز اونقدر افسرده بودم که حتی نمی تونستم یه ورد ساده رو اجرا کنم. لکنت زبون گرفته بودم و تمام روز عین آدمای دیوونه بودم. دنبال یه بهونه می گشتم که فردا از تالار بیرون نرم ولی مجبور شدم. چون صبح که بیدار شدم، دیدم توی جام بارون اومده!

تعجب کردم. چون سقف اتاق که سوراخ نبود تا بارون ازش نفوذ کرده باشه! تاااازه... دیشبم که بارون نیومده بود اصن پس تختم چطوری خیس شده بود؟

کراب مسخره م کرد. گویل هم بهم گفت صداشو درنیارم چون شرم آوره که یه اصیل زاده خودشو خیس کنه، ولی به مرلین قسم من اصن سراغ پارچ آب کنار تختم نرفته بودم که باهاش خودمو خیس کنم

شاید می تونستم بدی های هر روزۀ هری، رون و هرمیون رو تحمل کنم. حتی می تونستم یه بهانه برا نرفتن به کلاس خصوصی دامبل پیدا کنم و گند کاراشو دربیارم که اون بانوی نفرت انگیز - رولینگ - نتونه اون دروغا رو درمورد خاندان من بنویسه، ولی تحمل نداشتم که بچه هایی که از یه سالگی می شناختمشون مسخره م کنن.

خوب چیه؟ هرکسی یه نقطه ضعفی داره دیگه! بزرگترین نقطه ضعف منم دوستامن. تمسخرو تحقیر... اونم از طرف دوستام... چی بگم؟

درست به محض اینکه بقیه برا صبحونه رفتن پایین، لباسامو عوض کردم و رفتم به کلبۀ هاگرید. می دونستم ازم خوشش نمیاد و می ترسه یه روز تو کلاسای دامبل رقیبش بشم. ولی وقتی بهش توضیح دادم که میخوام سر به تن کلاسای دامبل نباشه و به همون خاطره که میخوام گورمو گم کنم، واسه اینکه از شر من خلاص بشه منو با یه جونور دوس داشتنی آشنا کرد. یه هیپوگریف به اسم کج منقار که بعدها شنیدم رولینگ از اسمش سواستفاده کرده و به اتکای اینکه اون زبون بسته نمی تونه دروغاشو رو کنه، منو بدترین دشمن اون معرفی کرده!

هاگرید به من یاد داد چطور سوار اون هیپوگریف بشم و برم خونه. به سرعت پرواز کردیم و از اون مدرسۀ جهنمی دور شدیم.

وقتی ماجرا رو برای پاپا تعریف کردم پاپا به مامی گفت، قضیۀ دامبل رو می دونسته ولی تعجب می کنه که چطور تا حالا مک گونگال رو نشناخته بوده! مامی هم گفت که مک گونگال علاقه ای به رنگ سبز نداره و عاشق قرمزه. درنتیجه دخترای اسلی همیشه ایمن بودن و البته بدترین نمرات رو هم کسب می کردن. طبیعتا نمره های پایین اونا ربطی به استعداد و ذکاوت نداشت.

در اولین فرصت به دورمشترانگ فرستاده شدم. جایی که زمستوناش به شدت سرد بود و باید تو آب یخ زدۀ دریاچه حموم می کردیم ولی پاپا میگه، مرد برای روزهای سخت ساخته شده و باید به قدری ورزیده باشم تا بتونم موجودات فاسدی رو که وزارت سحر و جادو رو تحت سیطرۀ خودشون درآوردن شکست بدم

می بینین؟ حضور من در هاگوارتز، حتی یه هفته هم نشد. پس چطور اون بانوی ریاکار می تونه به اندازۀ هفت تا کتاب درمورد من دروغ بنویسه؟


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۴:۳۹:۰۵


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷
#70

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
[spoiler=سبک دوئل مخلوط طنز و جدی ...]تصویر دستی در حال نوشتن دیده میشه ، دست قلم پر زرینی گرفته و داره مینویسه :
آرایشگاه تخصصی ریش باورز در کل دنیای جادوگری شهرتی بینظیر دارد. شهرت این آرایشگاه به خاطر آن است که اولین مکانی بود که ریش مرلین را اصلاح کرد و پس از ملیون ها سال به این ریش آشفته که هزاران قسم راست و دروغ جادوگران بر آن آویزان بود سامان داد.

صاحبان این آرایشگاه این ریش ارزشمند را در جایگاه مخصوص برای برکت ، در آرایشگاهشان نگاه میدارند.


مکان : آرایشگاه باورز
زمان : چندی پیش ...


- قربونت ...
- فدات ...
- جیگرتو خام خام ..
- چاکریم ...
- ما بیشتر ...
-بیا بغل عمو ...
-
- ... هی ... وایسا ببینم ...

پیوز بارتی را از آغوشش به بیرون پرت کرد و گفت :
- ما مگه قرار نبود دوئل کنیم ؟

- دوئل ؟ .... آواداکداورا

- ... خبرا چقدر دیر میرسه ... من مدت ها پیش مردم !

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اما داستان ما از جایی آغاز میشود که روزی دامبلدور و ولدمورت همزمان به آرایشگاه امده بودند ... اتفاقی که سرنوشت دنیای جادوگری را به طور کلی تغییر داد ...

مکان : آرایشگاه باورز
زمان : چندی بعد ...


بارتی روی یک صندلی نشسته و با اکراه به صحنه مقابلش نگاه میکنه : در میان آرایشگاه ، دامبلدور با ریش سفیدش روی یکی از صندلی ها نشسته و به طور کاملا متناوب با فاصله هر ده ثانیه یکبار در آینه آرایشگاه برای خودش ناز میکنه ... پیوز با دقت تمام مشغول اصلاح ریش دامبلدور و سر و سامان دادن به این توده انبوه پشمکی سفید رنگه ...

- به به به به ... آقا ماشاالله چه ریشی دارین ... به به ... ماشاالله دو سه سالی هم هست تمیز نشده .... چه خاکی ... چه بویی ... به به ...

در همین لحظه در آرایشگاه باز میشه و نور کور کننده ای تمام آرایشگاه رو فرا میگیره. همه صورتشون رو از این منشا نورانی میپوشونن تا اینکه شخصی که در آستانه در ایستاده ، در رو میبنده و صورتش پدیدار میشه : لرد ولدمورت ...

بارتی در حالی که تمرکز کرده که چشمش از نور کله کچل لرد خیره نشه شروع به صحبت میکنه : ... سلام بابایی ... بفرمایید ... قربون موهای افشونتون برم ... قربون ریشه های انبوهتون برم ... بفرمایین بشینین ...

دامبلدور به لرد خیره شده ، نگاه این دو رغیب قدیمی در هم با نفرت گره میخوره و پس از مدتی ، لرد سرش رو برمیگردونه و روی یکی از صندلی ها میشینه .

- فدای ریشای طلاییتون ... چه مویی ... چه دماغ قلمی و برازنده ای !

لرد همزمان با این صحبت های بارتی نگاهی در آیینه به خودش میندازه و تصمیمی میگیره در مورد پذیرش سرپرستی بارتی بیشتر فکر کنه ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چیزی که باعث اتفاقات آن روز شد ، یک گذر ساده سرنوشت بود که لرد سیاه و دامبلدور را بر سر راه هم قرار داد . تقدیری بی تدبیر که با سرنوشت دنیای جادوگری گره خورده بود ...

کم کم ، بحث هایی بین لرد و دامبلدور در گرفت و پس از چندی ، این مجادله به یک دوئل تبدیل شد ...


مکان : همونجا که بود ...
زمان : همونوقت که گفتم ...


- آواداکداورا ...

- اکپلیارموس ...

نور قرمز رنگ چوبدستی دامبلدور با شعاع سبز رنگ برخورد کرد و هردو منحرف شد ...

در یک لحظه چندین اتفاق افتاد : چراغ آرایشگاه خاموش شد و زمین به لرزه در آمد ، کل فضا در تاریکی فرو رفته بود ، سپس صدای شکست چیزی شنیده شد و چراغ شروع به چشمک زدن کرد ؛ دیوار آرایشگاه ترک خورده بود ، اما در میان چشمک های چراغ چیزی که توجه هر چهار نفر را جلب کرد گوی بلورینی بود که ریش مرلین در آن نگهداری میشد و اکنون به زمین افتاده و شکسته بود و ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * *

این سرنوشت آنها بود ، ریش مرلین به دست آنها سقوط کرد و این شروع سست شدن پایه های اعتقادی یک ملت بود. و پایانی برای سرنوشت دو تن از بزرگترین جادوگران تاریخ ... و بعد ... مرلین بر آنها ظاهر شد و آنان را در جایی شبیه به ایستگاه کینگز کراس ظاهر کرد ! در روایات آمده است که مرلین شخصا ریش خود را از کف آرایشگاه جمع کرد اما بعضی ادعا کردند که آثار به جا مانده از آن ریش را بعد ها در میان آوار ها دیده اند ...

مرلین به آنها گفت که در سکوی نه و سه چهارم دو به دو دوئل کننده و دو نفر باقی مانده به دنیای انسان ها بازگردند ... دو نفر شکست خورده قربانی اشتباه همه شده و به جرم انداختن ریش مرلین به جهان مرگ بشتابند ... و دوئل آغاز شد ... سرد و پر هراس ... و رقابت اینبار بر سر زنده ماندن نبود ... بر سر نمردن بود !


مکان : کینگزکراس
زمان : وقت گل نی ...


دامبلدور همچنان که در مقابل طلسم های ولدمورت مقاومت میکرد به فکر یک حمله موثر بود ...

بارتی سعی میکرد ورد های پیوز را مهار کند و در یک فرصت مناسب به او بتازد ... همه چیز به فعالیت های آنها بستگی داشت ... طلسم ها یکی پس از دیگری در میان زمین و هوا میدرخشید :

- استیوپفای ...

- تارانتالگرا ...

- کراسیاتوس ...

- آواداکداورا ...

- ایمپدیمنتا ...

- سکتوم سمپرا ...

در یک لحظه طلسم آواداکداورای ولدمورت به دامبلدور برخورد کرد ، طلسم کراسیاتوس بارتی به ایمپدیمتای پیوز خورد و به سمت خودش برگشت ... ایمپدیمنتا هم کمانه کرد و به ولدمورت خورد ... همه نقش زمین شدند و پیوز :

* * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مرلین به پیوز پیروزی اش را تبریک گفت و تاکید کرد که مهارت خاصی در دوئل دارد ، اما همچنان گفت : « بر این بود که دو نفر پیروز به زندگی باز گردند و چون تو ، تنها پیروز شدی ، ما تو را نیز به همراه دوستانت به جهان پس از مرگ فرامیفرستیم ... »

پیوز :

پس از این ماجرا بسیاری از جادوگران از مرلین روگردان شدند و به مکتب «باورزیالیسم» روی آوردند که مرلین را جز اسطوره ای برای زندگی بهتر نمیدانست ...

دنیای جادوگری از شر ولدمورت و خیر دامبلدور آزاد شد و تفکرات مرلینیستی از ملت جادوگر دورگشت ...

تمامی متن بالا بر حسب روایاتی از مرحوم قرتی و حاح ملا علاف میرزای جادوگرانی نقل شد ...

تمام !
[/spoiler]


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.