هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#69

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
اتش خاك و خون فضا را معطر كرده بود وقتي گوش بر زمين مينهادي ميشد صداي پاي اسبها را شنيد كه ناقوس مرگ مينواختند
اعضاي سپيد شست سرم بودند ياس چون سرطان بر وجودشان چنگ ميزد سپاهي از تمام نفرت و سپاهي از تمام قدرت بايد رو به روي هم مي ايستادند جنگي نابرابر...
وقتي البوس جويا احوال وضعيت سپاه مقابل شد با ديدن قيافه و تكان هاي سر من متوجه وضعين بي پايه ما شد حالا ميشد صداي فرياد انها را شنيد چون اثیرها فرياد ميزدن گويي كه ميخواستند انتقام بگيرند انتقتمي كه گويي سخت بود صف اريي منظمي داشتند همين نظم و ترتيب لرزه بر اندامه هر شجاع دلي مي انداخت اما ما براي دفاع امده بوديم دفاع از ميهن جادوگر...
با نگاه كردن به تك تك چهره ي اعضاي روزنه هاي اميد قلبم بسته ميشد حالا صداي ضربه پلي مرگخواران هوا را شكافته و گوش ما را نوازش ميداد با شنيدنش جان به هواي رسيدن به ارمش ميخواست پرواز كند اما اين پرواز ارامش ابدي را به همراه داشت همه نا اميد بوديم حتي شجاع ترين ها شپاه دشات نزديك تر ميشد اما ما ايستاده بوديم شايد كسي كه كسي حتي فكرش را نميكرد اولين نفر باشد حمله كرد كوچولوي ريز نقش ما البته در مقايسه با ما و سياهان كسي كه تازه پا به 16 نهاده بود با تمام توان صدايش را زبر كرد رونالد جوان حمله ي مرگ را شروع كرد نميدانم چه شد شايد با ديدن اين صحنه تحت تاثير قرار گرفتيم اما وقتي خود را يافتم كه داشتم در مرگ دستا پا ميزدم بي هوا از چوبدستم رعشه مرگ خارج ميشد ما ميجنگيديم براي شكست دادن نه مرگ نه شكست شايد هم نه براي زنده ماندن..


تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۵
#68

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آفرن دارن!!
عالی بود!!
کافبه توی ارتش، یه ذره تلاشتو بیشتر بکنی تا عضو افتخاری محفل بشی!!
آفرین!!
خوشم می یاد به حرفام گوش دادی!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۵
#67

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
خارج از رول:
آنیتا جان ممنون از نقدهای قشنگت خیلی به من کمک کردی.
اینم یه نمایشنامه ی دیگه همونطور که خودت گفتی فرستادم.البته سعی کردم همه ی اشکالا رو برطرف کنم.
.........................................................................
در محوطه ی مدرسه کنار در یاچه قدم میزدم.خیلی کسل بودم.سرم را بلند کردم وبه آسمان صاف و آبی و که بوسیله خورشید مزین شده بود نگاه کردم.به طرف دریاچه حرکت کردم وسنگی را برداشتم و به درون دریاچه انداختم.
در همین افکار بودم که ناگهان سنگی محکم به کمرم برخورد کرد.
با عصبانیت برگشتم تا بیبنم چه کسی اینکارو کرده؟
وقتی برگشتم دیدم که پنج نفر با شنل ها ی سبز و سیاه به طرفم میان.در راس اونا مالفوی بود و چهار نفر دیگه به دنبالش می اومدن.
بلافاصله پشت سنگ بزرگی پنهان شدم.بلند شدم تا طلسمی بفرستم ولی :
ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ
طلسم صورتی رنگی از کنارم رد شد.دوباره پشت سنگ قایم شدم.
اونا پنچ نفر بودن ولی من یک نفر.هیچکدوم از دوستانم پیشم نبودن.باید با پنج نفر مبارزه می کردم.
به آرامی بلند شدم.مونتاگ رو دیدم که پشت درختی قایم شده یود و پشت سر هم طلسم می فرستاد.فریاد زدم:
پریفتیکوس توتالوس.
طلسم به شانه ی راست مونتاگ برخورد کرد وبه حالت خبر دار افتاد.
طلسمی محکم به سینه ام برخورد کرد و منو چند متر پرتاب کرد.
احساس درد شدیدی در سینه ام احساس می کردم.
ولی بلند شدم و این بار سردسته ی اونا یعنی مالفوی رو نشونه گرفتم.فریاد زدم:
ایمپدیمنتا.
طلسم درست به شکم مالفوی بر خورد کرد وچند متر اونطرف تر روی زمین افتاد.
خیلی عصبانی بودم ولی در عین حال سه نفر منو نشونه گرفته بودن.
به پشت سنگی رفتم گویل حواسش پرت شده بود و به چند دختر که با هم حرف می زدند خیره شده بود.به آرامی گفتم:
هی گنده بک.
به محض اینکه سرش را برگرداند فریاد زدم:
اکسپلیارموس.
او خلع سلاح شد و پابه فرار گذاشت.آن دو نفر دیگر طلسمهای وحشتناکی می فرستادن.
به طرف قلعه دویدم.چشمم به دختری افتاد که عضو هافلپاف بود و مبارزه ی من و دار ودسته ی مالفوی رو تماشا می کرد.دختر گفت:
نگران نباش.دوتایی باهاشون مبارزه می کنیم.
من که قوت قلب گرفته بودم پشت درختی قایم شدم.تا اونا رو نشونه بگیرم.
آن دختر طلسم نامشخصی به طرف هر دوی آنها فرستاد. بلافاصله هردو بیهوش روی زمین افتادند.
دهانم از تعجب باز شد.بله اون دختر دامبلدور بود.پیش من آمد وگفت:
آفرین خیلی خوب مبازه کردی.اسم من آنیتا دامبلدوره.
بله حدسم درست بود.این شیوه ی مبارزه مخصوص دامبلدور بود.
جواب دادم:
ممنون از کمکت.تو خیلی عالی بود.
لبخندی زد و گفت:مرسی.
بعد از حدود یک دقیقه سکوت در حالی که سخت به فکر فرو رفته بود به من نگاهی کرد و سرانجام تصمیم گرفت حرفش را به زبان آورد.بالاخره گفت:
ببین ما یه گروهی به اسم الف دال داریم که تو اون بر علیه سیاها مبارزه می کنیم.ما معمولا بهترین ها رو انتخاب می کنیم.تو میتونی به گروه ما کمک کنی.البته باید در موردش با همکارام مشورت کنم.تو خودت میخوای عضو گرو بشی؟
من که از خدا می خواستم چنین حرفی را بشنوم با عجله گفتم:آره چرا که نه.
آتینا گفت:البته باید با همکارام مشورت کنم.
من عضو خوبی میشم.
آتینا گفت:امیدوارم.



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۵
#66

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
دارن الیور عزیز:
آفرین!! عالی بود.
دیدی که چطور، تنها با کمی فضاسازی و نوشتن دیالوگ های خوب، نوشتت عالی شد؟! خودت کیف نمی کنی؟! ( من که کیف کردم!!)
آما....
اینجا چند تا مورد داشتی!!
1- پاراگراف بندی! هنوز در پاراگراف بندی مشکل داری. ببین، وقتی می خوای دیالوگ بنویسی، باید در یک سطر جدا باشه! و این کار رو تنها با خوندن نوشته های بقیه می تونی یاد بگیری.
2- البته نام آوا ها هم از این قاعده مستثنا نیستند. مثلا اون " ویژژژژژژژ". اون باید در یک سطر جدا قرار می گرفت. پس حتما اینا رو رعایت کن.
3- همون مشکلی که یکی دیگه هم داشت(!) رو تو هم داشتی! یعنی وقتی داری به صورت کتابی مطلب مینویسی، نباید از لغات عامیانه هم در اون استفاده کنی. مثلا در جایی نوشتی:
" چه کسی اینکار رو کرده است"
مسلما آوردن " رو" در اینجا اشتباهه و باید " را" مینوشتی. در نوشتت دقت کن و اینا رو رعایت کن.
4- به ریش بابا دامبل قسم، اسم من، آنیتا هست!!! ای خدا!!
5- سعی کن حالت کسی رو که داره صحبت میکنه رو توصیف کنی. خوب بود می نوشتی:
" بعد از چند لحظه تامل، چشمانش را ریز کرد و در حالی که لب پایینش را می گزید، بلاخره تصمیم گرفت آن حرف را به او بگوید:
_ ببین ما یک ..."
دیدی! البته بازهم زیاد خوب نشد، چون خیلی فی البداهه بود! اما بازم تونستی اون حالت آنیتا رو درک کنی که داشته با خودش کلنجار میرفته تا ببینه اونو دعوت کنه یا نه!

بنابراین( الان نفست تو سینت حبس شده!!):
دارن عزیز، شما از الان عضو ارتش هستید، اما ازت می خوام که همین پستت رو با نکاتی که گفتم درش رعایت کنی، دوباره بفرستی تا ببینم منظورمو گرفتی یا نه!
تایید شد....آنیتا

اوه گتا!!
من همیشه با نوشتنت مشکل داشتم! میدونی، خیلی خوب می نویسی، اما همیشه اینو در نظر داشته باش که خواننده از داستانی که در ذهن پروردی، خبری نداره و باید روشن بنویسی!
از همون بند اول اگر حساب کنیم، علائم نگارشی و نوع انتخاب لغت کمی مشکل داشت. من بهترشو برات می نویسم!:
آسمان نيلگون با سخاوتمندي چتر محبت را بر سر مردم كشيده بود و سه برادر به نامهای توماس، تام و سیسارو آنجلو نیز از این قاعده مستثنا نبودند.
یه کم بهتر شد!!
فعلها!! باید در جملات مرتبط به هم، افعال رو در یک زمان استفاده کنی. در بند دوم، آخرین فعلت با بقیه ی افعالت همخوانی نداشت!
پاراگراف بندی هم یه کمی مشکل داشت. بندهای 4 و 5 باید با یک ویرگول ناقابل به هم متصل می شدند!
آیا بین سپاهیان سپیدی و مرگخواران صف آرایی ایجاد میشه؟! چون اینطور که نوشته بودی اونا در زمان ولدمورت بودند! مسلما نیروی سپیدی در کتاب هری پاتر مثل سپاه گاندلف، و مرگخواران مثل ارگها نیستند!! مخلوطی از اینها، باعث سردرگمی و گیج شدن خواننده میشه.
بند آخر هم به زیبایی تمام نوشته شده بود، آما...
اما تو با رعایت نکردن علائم نگارشی، مثل نقطه، خوندن اون رو برای ما سخت کرده بودی! و اوج نوشتت رو با این کار خراب کردی!
سوژه، بسیار عالی بود! و در این کوتاه پست، تونستی خیلی زیبا داستانت رو برامون بنویسی، اما اگر همین چیزایی که در بالا به اون اشاره کردم رو رعایت کرده بودی، واقعا پست محشری میشد.
خلاصه اینکه:
گتافیکس عزیز:
یک پست دیگر، با رعایت نکاتی که در بالا به اون اشاره کردم بزنید! یا همین پست رو درست کنید و دوباره بزنید.
در نتیجه:
تایید نشد..........آنیتا!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱:۱۲ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
#65

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
اسمان نيلگون با سخاوتمندي بستر محبت را بر سر مردم كشيده بود كه سه برادر به نامهاي توماس انجلو تام انجلو و سيسارو انجلو از مردم جدا نبودند
چگونه ممكن است كه قدرت مطلق يعني خدا همه چيز به ما داده اما انساني به كوچكي حشره اي در مقابل خالق هستي خود را ارباب تاريكي ناميده و اجازه اذيت به انسان خلق خدا را ميدهد
در اين ميان نيروي سپيدي يعني بندگان شجاع خدا هستند كه با اين بداهه گو به مخالفت ميپردازند بداهه گويي كه حتي جانوران را هم ارزشي ندانسته داستان ما بر سر قدرت مطلق لرد است زماني كه اين سه برادر با هم بودند و دژي محكم از مقاومت گذشت و گذشت مردي ظهور كرد نامش تام بود تام مورلو ريدل كه لقب خود را لرد ولدمورت نهاد يكي از برادران جدا شد به جمع خادمان لرد سياه پيوست
برادران از هم جدا افتاده بودند يكي سياه و دو تاي ديگر در نيروي سپيد
يعني يكي عجل مرگ شده بود و ديگران فرشته هاي زندگي بخش
دو برادر جنگي در دل داشتند و جنگي در روبهرو جنگي كه در دل دشوار تر بود چطور ميتوانستند با برادر خود مقابله كنند گرچه احساس در دل برادر ديگر خشك شده بود
برادر اسمش به دنبالش سياهي بود شايد ميشد گفت به قدري ادم كشته بود كه فرق ادم و حيوان را نميدانست چهره ي خود را در بر نقاب سياه نميگرفت و با رويي گشاده مرگ را به ارمغان مي اورد شايد نامش حتي بيشتر از لرد سياه مردم را ميترساند...............
چند سال بعد
2 جولاي سال 1991
صف ارايي نظامي سياه و سفيد در مقابل هم مرگ و زندگي جدال نهايي چه كسي پيروز ميشد برادر را ميشد ديد چهرهي سيسارو به وضوح پيدا بود اما لردي كه اسوه ي شجاعت و مرگ مرگخواران بود كجا بود همچون موشي در سوراخ......
شيپور جنگ ، علامت سياه مرگ را به ياد همه اورد حمله شكل گرفت بعد از چندي دوباره سه برادر در كنار هم ديگر اما اين بار يا يكي ميمرد يا دو تا نفرين پس و پيش ميشد در كنار دره ي نايجلوس جان دادن هم نعمتي بود ان دره ي با صفا پذيراي جنگي زشت بود برادري زخمي برادري از خوبان و دو برادر ديگر در حال جنگ اما بي چوبدست جسد چوبدستهاي تكه شده زمين را اراسته كرده بود صداي:براي هميشه برا عالم شنيده شد صداي فرياد مرگ برادر سياه گرچه هيچ وقت دو برادر سفيد پا از جنگ بيرون نگذاشتند اما نامشان تا ضعف لرد سياه و امدن دوباره اش بر جا ماند


تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۵
#64

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
در محوطه ی مدرسه کنار در یاچه قدم میزدم.خیلی کسل بودم.سرم را بلند کردم وبه آسمان صاف و آبی و که بوسیله خورشید مزین شده بود نگاه کردم.به طرف دریاچه حرکت کردم وسنگی را برداشتم و به درون دریاچه انداختم.
در همین افکار بودم که ناگهان سنگی محکم به کمرم برخورد کرد.
با عصبانیت برگشتم تا بیبنم چه کسی اینکار رو کرده است.؟
وقتی برگشتم دیدم که پنج نفر با شنل ها ی سبز و سیاه به طرفم میان.در راس اونا مالفوی بود و چهار نفر دیگه به دنبالش می اومدن.
بلافاصله پشت سنگ بزرگی پنهان شدم.بلند شدم تا طلسمی بفرستم ولی ویژژژژژژژژژژژژژژ
طلسم صورتی رنگی از کنارم رد شد.دوباره پشت سنگ قایم شدم.
اونا پنچ نفر بودن ولی من یک نفر.هیچکدام از دوستانم پیشم نبودن.باید با پنج نفر مبارزه می کردم.
به آرامی بلند شدم.مونتاگ رو دیدم که پشت درختی قایم شده یود و پشت سر هم طلسم می فرستاد.
فریاد زدم:پریفتیکوس توتالوس.طلسم به شانه ی راست مونتاگ برخورد کرد وبه حالت خبر دار افتاد.
طلسمی محکم به سینه ام برخورد کرد و منو چند متر پرتاب کرد.
احساس درد شدیدی در سینه ام احساس می کردم.
ولی بلند شدم و این بار سردسته ی اونا یعنی مالفوی رو نشونه گرفتم.
فریاد زدم:ایمپدیمنتا طلسم درست به شکم مالفوی بر خورد کرد وچند متر اونطرف تر روی زمین افتاد.
خیلی عصبانی بودم ولی در عین حال سه نفر منو نشونه گرفته بودن.
به پشت سنگی رفتم گویل حواسش پرت شده بود و به چند دختر که با هم حرف می زدند خیره شده بود.
از پشت کمی به او نزدیک شده وبه آرامی گفتم:هی گنده بک به محض اینکه سرش را برگرداند گفتم:اکسپلیارموس.او خلع سلاح شد و پابه فرار گذاشت.آن دو نفر دیگر طلسمهای وحشتناکی می فرستادن.
به طرف قلعه دویدم.چشمم به دختری افتاد که عضو هافلپاف بود و مبارزه ی من و دار ودسته ی مالفوی رو تماشا می کرد.
دختر گفت:نگران نباش.دوتایی باهاشون مبارزه می کنیم.من که قوت قلب گرفته بودم پشت درختی قایم شدم.تا اونا رو نشونه بگیرم.
آن دختر طلسم نامشخصی به طرف هر دوی آنها فرستاد بلافاصله هردو بیهوش روی زمین افتادند.
دهانم از تعجب باز شد.بله اون دختر دامبلدور بود.پیش من آمد وگفت:آفرین خیلی خوب مبازه کردی.اسم من آتینا دامبلدوره.
بله حدسم درست بود.این شیوه ی مبارزه مخصوص دامبلدور بود.
جواب دادم.ممنون از کمکت.تو خیلی عالی بود.
لبخندی زد و گفت:مرسی.
بعد از چند لحظه گفت:ببین ما یه گروهی به اسم الف دال داریم که تو اون بر علیه سیاها مبارزه می کنیم.ما معمولا بهترین ها رو انتخاب می کنیم.تو میتونی به گروه ما کمک کنی.البته باید در موردش با همکارام مشورت کنم.تو خودت میخوای عضو گرو بشی؟
من که از خدا می خواستم چنین حرفی را بشنوم با عجله گفتم:آره چرا که نه.
آتینا گفت:البته باید با همکارام مشورت کنم.
من عضو خوبی میشم.
آتینا گفت:امیدوارم.


[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۵
#63

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آفرین کج پا!!
عالی بود!
دیگه هیچی نمیگم!!
تایید شد... آنیتا

در ضمن، به اوتو پیام بزنید که آرماتونو بفرسته!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۵
#62

مازیار


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۰ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵
از همین جا!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
فیلچ در راه رو ها قدم می زد و تابلو ها را گرد گیری می کرد. تابلو ها با هم گفت و گو می کردند و تابلوی شوالیه، خاطره ی یکی از جنگ هایش را تعریف می کرد. فیلچ مشغول کارش بود که از انتهای راه رو یک گربه ظاهر شد. نور کم باعث می شد که گربه به طور کامل دیده نشود. فیلچ لبخندی زد که با چهره ی همیشگی اش در تضاد بود. گفت:"نوریس..."
امّا این لبخند دیری نپایید و به چهره ی او به حالت عادی برگشت. آن گربه که حنایی رنگ و چاپ تر از نوریس بود، بدون هیچ توجّهی از کنار نوریس گذشت. فیلچ پشت او غرولند کنان گفت:"امان از این بچّه ها... من اگه می تونستم اجازه نمی دادم کسی حیوون بیاره. هر روز جنازه ی موش و غورباقه از گوشه و کنار مدرسه پیدا می شه! اگه می تونستم..."
با دور شدن کج پا، صدای فیلچ کم تر و کم تر شد تا جایی که جز صدای تابلو ها صدای دیگری شنیده نمی شد. رفته رفته تابلو ها هم ناپدید شد و به پله ها رسید. پله ها زیاد بودند. هفت طبقه برای یک گربه. اما او مصمّم بود و عجله ای نداشت.
در طول راه به این فکر می کرد که چه چیزی به آنها بگوید تا او را در بپذبرند. امّا بعد از مدتّی به خود آمد و به خاطر آورد که توانایی حرف زدن ندارد. بلاخره به طبقه ی هفتم رسید و باز در راهروی دراز به راه افتاد. با گذشت زمان، تعداد تابلو ها بیشتر می شد. بلاخره به فرشینه ی بارناباس بی عقل رسید. او در حال رقص باله بود ولی با دبدن کج پا رقصش را قطع کرد و گفت:"یک گربه! باورم نمیشه...! تا حالا کلّی از بچه ها و جن ها از این جا استفاده کردن. اما اولین باره که یه گربه این دور و لر ها میبینم. هی! نمی خواب بهت باله یاد بدم؟!"
امّا کج پا اهمیّتی نداد و برگشت. بارناباس هم مشغول رقص شد. چیزی که کج پا نیاز داشت درست روبروی آن فرشینه و صاحب احمقش بود. قسمت خالی دیوار همانجا بود. به سمت پنجره رفت و راه افتاد. با خود گفت:"می خواهم به دامبلدور خدمت کنم، در الف دال رو ظاهر کن...می خواهم به دامبلدور خدمت کنم، در الف دال رو ظاهر کن...می خواهم به دامبلدور خدمت کنم، در الف دال رو ظاهر کن..."
با باز کردن چشمانش متوجه در شد. در نیمه باز بود. صدای بچه ها از داخل شنیده می شد. مثل اینکه فهمیده بودند دست او به دستگیره نمی رسد. یکی از پاهایش را بلند کرد و در را آرام فشار داد. حالا او وارد اتاق الف دال شده بود.


تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۵
#61

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
اوه نیک!!
تو خجالت نمیکشی پیر مرد؟! خودتو می خوای قاطی بچه ها بکنی؟!!
دیگه نبینم تو فکر و غصه و این حرفا باشی! آخه ما اصولا با روحا خوب تا می کنیم!! اونم از نوع دارن شان صفتش!!
براوو!
نمایشنامه ی خوبی بود!
فضاسازی، پاراگراف بندی، دیالوگ و همه چیز!
بنابراین میتونم با اقتدار بگم که:
تایید شد.... آنیتا!
در ضمن، فکر نکنی همیشه اینقدر مهربونم!! باید بچه خوبی باشی، وگرنه....!!!!

دزی دنیستون عزیز:
برای شروع عالی بود!!
اما بد نیست اشکالاتتو هم بگم:
1- پاراگراف بندیت خوب نبود. بنابراین چند تا نوشته رو انتخاب کن و ببین که چه جوری پاراگراف بندی کردند، تا حسابش دستت بیاد!
2- وای!! چه قدر خشن عمل کردی!! دیگه اینقدرم خشن خوب نیست!! باشه؟!
3- شکلک!! من به استفاده از شکلک در نوشته، حساسیت دارم! صورتم میریزه بیرن!! بنابراین شکلک تقریبا بی شکلک! اما کمش اشکال نداره!!
4- وقتی شکلک استفاده نکنی، مجبور میشی که بیشتر از فضاسازی استفاده کنی، بنابراین فضاسازی رو هم بخوبی یاد میگیری. چون در این نوشتت، خیلی کم از فضاسازی استفاده کرده بودی.
5- بیشین سر جات بچه!!! تو بیای رئیس ارتش بشی؟؟!! خودم میرم به بابام میگم که چه جوری زدی فیلچ رو زدی و دیوارا رو هم کثیف کردی!!
بنابراین:
یه پست دیگه بزن و ایناها رو هم در اون رعایت کن!
پس: تایید نشد.... آنیتا.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۵:۰۴ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۵
#60

ملیسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۴ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۴ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از خيابان گريمولد،شماره 12و4/3
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
راهرو تاريك و خلوت بود . نور ضعيفي از پنجره كوچك ته راهرو به داخل ميتابيد . صداي پايي به گوش ميرسيد… صداي دويدن دونفر و به دنبال آنها فشفش گربه اي عصباني . دزي دانش آموز سال پنجم گريفيندور،به سرعت نور به سوي ته راهرو ميدويد و شايد اگر با همين سرعت به ديوار ته راهرواصابت ميكرد يحتمل ديوار خراب ميشد و باباش بايد پولشو به دامبلدور ميداد. ولي نخورد كه …….. يه قدم مونده به ديوار عين فيلم ماتريكس پاشو زد به ديوار و با يه چرخش سريع از ديوار بالا رفت بعد اسلحشو كشيد و فليچ بد بختو كشت… بعدشم حساب خانوم نوريس و رسيد وقتي بعد از نيم ساعت رو هوا موندن به زمين رسيد ديد كه از ته راهرو يه عده دارن نگاش ميكنن از بين جمعيت هري پاتر اومد بيرون و به اون گفت شما خيلي خوب مبارزه ميكني …. اگه بخواي ميتوني بياي تو ارتش دامبلدور و رئيس ما بشي …. دزي گفت من كارهاي مهمتري از اين مسخره بازيا دارم …. دو سه تا از اين نگهبانان هاگوارز هنوز زندن بايد كلك اونا رو بكنم شايد بعد از كشتن هاگريد يه سري به شما زدم البته به عنوان يه عضو چون فكر نميكنم وقت داشته باشم رئيس شما باشم. مسخره ها..... اونم فقط به خاطر اين كه خود شريني نكنينو قضيه امشبو به دامبل بگين.... خب قبول ... و هري پاتر هم متواضعانه قبول كرد...


عاقبت
صداي خسته اي بي ثمر
مي كوبد به در آهسته
و تو به خيال خسته ثريا در سفر غرق مي شوي







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.