هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۵
#59

نیک بی سرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۰ یکشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۷:۳۸ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
از كوهستان اشباح
گروه:
کاربران عضو
پیام: 565
آفلاین
تازه سال جديد شروع شده بود و بچه ها با شور و هيجان بيشتري در راهروهاي قلعه رفت و آمد ميكردند. همه خوشحال بودند و در رفتارشان ميشد سرزندگي و نشاط را ديد.،اما در اين بين يك نفر بود كه خوشحال و شاد نبود. او كسي نبود جز نيك بي‌سر. نيك از اينكه زندگيش يكنواخت و كسل كننده شده بود ناراحت بود. از صبح تا شب در راه‌روهاي قلعه پرسه ميزدوكاري جز اين نداشت.روزي نيك،معلق در هوا و بي هدف در راهروهاي قلعه پرسه ميزد كه ناگهان با آنيتا دامبلدور برخورد كرد. آنيتا از راهروي طبقه هفتم ميامد و در آن طبقه هيچ گلاس درسي وجود نداشت.براي همين نيك به آنيتا مشكوك شد، (فكرهاي بد نكنيد) به سمت آنيتا رفت و گفت:
-« آهاي دختر! باتوام. كجا بودي؟»
آنيتا از اينكه كسي او را آنجا ديد،يكه خورد.جواب داد:
-«كي؟ من؟ با مني؟»
-«آره با توام! كجا بودي؟»
آنيتا كمي دستپاچه شد، ولي خيلي زود بر خود مسلط شد و گفت:
-«همينجا. داشتم قدم ميزدم! تازشم.....»
نيك صحبتهاي آنيتا را قطع كرد و گفت:
-«آره جون ... (سانسور شده توسط پرفسور كوييرل)!!!! توگفتي و منم باور كردم. بگو كجا بودي تا نبردمت پيش پرفسور دامبلدور»
نيك از اينكه كسي را پيدا كرده بود تا سربه سرش بگزارد خوشحال بود.از طرفي آنيتا با شنيدن اسم دامبلدور جا خورد و اعتماد به نفسش را از دست داد.اگر او را پيش دامبلدور ميبردند تمام زحماتشان به باد ميرفت.براي اينكه از هرگونه اتفاقي جلوگيري كند گفت:
-« باشه ميگم، ولي بايد قول بدي به كسي نميگي! چون هري هم با ماست!»
آنيتا از رابطه نيك با هري با خبر بود و از اين حربه استفاده كرد. نيك كمي فكر كرد و گفت:
-«باشه! به كسي نميگم».
و آنوقت آنيتا تمام ماجراي ارتش دامبلدور را براي نيك بازگو كرد.نيك كمي فكر كرد. لبخندي بر روي لبانش نشست و گفت:
-«آنيتا جان، من ميتونم تو ارتشتون عضو بشم؟»
_________________________________
مگه ارواح هم ميتونن عضو ارتش بشن؟


[size=large][color=000066]من ديگه تو امضام هيچي نميزارم. هيچي هم نميگم.
به يه نوع ج�


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۵
#58

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
اوییس جان، قبولی.
تایید شد... آنیتا
دارن الیور فلامل:
یک نمایشنامه ی دیگه با توصیف صحنه های جنگ بین خودت و دار و دسته ی مالفوی بنویس!!
آخه اونا که بوق نیستن! یه ذره هیجان بده!
پس:
تایید نشد... آنیتا..


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۵
#57

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
در محوطه ی مدرسه کنار در یاچه قدم میزدم.خیلی کسل بودم.سرم را بلند کردم وبه آسمان صاف و آبی و که بوسیله خورشید مزین شده بود نگاه کردم.به طرف دریاچه حرکت کردم وسنگی را برداشتم و به درون دریاچه انداختم.
در همین افکار بودم که ناگهان سنگی محکم به کمرم برخورد کرد.
با عصبانیت برگشتم تا بیبنم چه کسی اینکار رو کرده است.؟
وقتی برگشتم دیدم سه نفر با شنل ها ی سبز و سیاه به طرفم میان.
از میان آن سه نفر توانستم دراکو مالفوی و مونتاگ را بشناسم ولی آن پسر دیگر برایم ناشناس بود.
از آنها پرسیدم:چرا اینکارو کردید؟.
مالفوی لبخند زنان گفت:همینجوری.
خیلی عصبانی بودم و قبل از اینکه آنها بتوانند کاری بکنند چوبدستیم را بیرون کشیدم و فریاد زدم:ایمپدیمنتا.
طلسم محکم به مالفوی برخورد کرد و چند متر آنطرف تر روی زمین افتاد.
طلسم صورتی رنگی از کنارم رد شد.در همین حال مونتگرا نشانه گرفتم و فریاد زدم:پریفتیکوس توتالوس.مونتاگ خبر دار روی زمین افتاد.
فقط آن پسر مانده بود.طلسمی به طرفم انداخت ولی من جاخالی دادم.بلافاصله فریاد زدم:اکپلیارموس.آن پسر در حالی که خلع سلاح شده بود پا به فرار گذاشت.
در همین حال دختری به طرفم آمد و گفت: سلام اسم من آتیناست. تو خیلی خوب می جنگی.ما یه گروهی به اسم الف دال داریم که تو اون بر علیه سیاها مبارزه می کنیمما معمولا بهترین ها رو انتخاب می کنیم.تو میتونی به گروه ما کمک کنی.البته باید در موردش با همکارام مشورت کنم.تو خودت میخوای عضو گرو بشی؟
من که از خدا می خواستم چنین حرفی را بشنوم با عجله گفتم:آره چرا که نه.
آتینا گفت:البته باید با همکارام مشورت کنم.
من عضو خوبی میشم.
آتینا گفت:امیدوارم.


ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۸:۴۳:۵۸
ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۸:۴۵:۲۵

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵
#56

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
لب دریاچه نشسته بودم و هر سنگی که دستم می آمد به داخل آب پرتاب میکردم. سعی داشتم تا سنگ ها یر روی آب سربخورند، اما به جز یه مورد تمام سنگ ها در همان وحله ی اول داخل آب می رفتند. آهی کشیدم و به آسمان نگریستم... نور خورشید که وسط آسمان بی ابر و صاف میدرخشید چشمانم را آزرد که باعث شد در چشمانم درد بگیرد و برای چند لحظه اطاف را نیمه تاریک ببینم...از آن جایی کار دیگه ای نداشتم و شدیدا احساس تنهایی میکردم از جایم برخاستم تا به داخل تالار اصلی بروم و باکسی صحبت کنم ...احساس عجیبی داشتم. انگار یه کار مهم را از قلم انداخته بودم. با اندوه تمام به سمت قلعه(هاگوارتز) راه افتادم. داشتم فکر میکردم که چه چییزی میتواند مرا از این اوضاع و احوال درآورد و در عین حال برایم مفید باشد که صدای یه دختر را از سمت راستم شنیدم که می گفت:
- هنوز خیلی ها عضو نشده اند... هر چی تعداد بالاتر بره بهتره. هم هیجانش بیشتر میشه و هم قویتر میشیم.
بدون اینکه جلب توجه کنم خودم را به آ« راه زدم که انگار دارم به قلعه نگاه میکنم. دختره را شناختم... آنیتا دامبل دور بود که داشت با اوتو بگمن صحبت میکرد. چیز هایی از فعالیت هایشان در یک ارتش به نام الف. دال به گوشم خورده بود. گوش هایم را تیز کردم و سعی کردم به چیزی غیر از صحبت های آن ها گوش ندهم.
اوتو در حالیکه چانه اش را می خواراند گفت:
- ولی نباید هر کسی را عضو کنیم... مثلا... فکر کن... اگه این پسره که داره قلعه را نگاه می کنه بخواد عضو ارتش بشه من به هیچ وجه قبول نمیکنم...
از تعجب چشمام گشاد شد. بی معطلی به سمتشان رفتم و گفتم:
- اما باور کن که من عضو خوبی میشم...
آنیتا و اوتو هیچ واکنشی نسبت به اینکه من حرف هایشان را گوش داده بودم نشان ندادند. فقط آنیتا گفت:
- واقعا می خوای عضو شی؟
سرم را تند تند به علامت مثبت تکان دادم و با خوشحالی گفتم:
- آره... عضو خوبی هم میشم...اگر خوب نبودم اخراجم کنید... فقط تو رو خدا روش فکر کنید...
آنیتا رویش را به سمت اوتو که چینی به پیشانی اش انداخته بود کرد و لبخندی زد. سپس رویش را به سمت من بازگرداند و در حالیکه منتظر جوابش بودم تنها شانه هایش را بالا انداخت...
خدای من آیا قبول می شوم؟
-----------------------------------------------------------------------

ممنون از نقد قشنگ شما آنیتا جان، که کمک زیادی به من کرد

در ضمن ببخشی که اگر بازهم بد شد، آخه داره اکانتم تموم میشه و مجبور شدم که با عجله بنویسم.


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵
#55

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
اکتاویوس عزیز::
این حرفها باید در گفتگو با مدیران گفته بشه. اما حالا من جوابتو میگم:
من منظورتو درست نفهمیدم، تو می خوای تنهایی داستانتو بنویسی؟؟!!
در هر حال، تو باید یه کمی صبر کنی، ما داریم یه داستان دیگه رو به پیش می بریم. پس تو یه کم صبر کن، تا این داستان تموم بشه و بعد تو اون ایده ی جالب رو به عنوان اولین پست مطرح می کنی و بقیه بچه ها هم به تو کمک می کنند تا داستان به خوبی پیش بره.
بله. در هر داستانی که در ارتش می نویسیم، باید به میزان فعالیت اعضا، اسم اونا رو در رولمون بنویسیم.
اسم های اعضا رو هم میتونی با پیام شخصی از اوتو بگمن دریافت کنی.
بنابراین، فعلا بیا همین داستان رو ادامه بدیم، تا هم نوشتنت بهتر بشه و هم بتونی با شخصیت بچه ها، برای دیالوگ نویسی بهتر، و همچنین گرفتن سوژه های عالی از اونا استفاده کنی.
----
لوییس لاوگود عزیز:
نوشتت خوب بود. اما ایرادهایی هم داشت:
1- فضا سازی بسیار کم بود و من زیاد نتونستم ببینم که فضاسازیت خوبه یا نه. به راحتی می تونستی فضای اطرافدریاچه، اینکه روز بود یا شب و بقیه چیزها رو توضیح بدی تا خواننده کاملا متوجه قضیه باشه.
2- طرز نوشتنت در بعضی جاها اشکال داشت. تو در نوشتت سعی کرده بودی کتابی بنویسی، در صورتی که بعضی جاها از کلمات عامیانه استفاده کرده بودی؛ مثلا:
نوشتی: "خودم را زدم به اون راه" در صورتی که آوردن لغت " اون راه" و نوع جمله بندیت کاملا اشتباه بود، باید مینوشتی: " خودم را به آن راه زدم" . دیدی چقدر فرق داشت؟! در بسیاری از جاها همین اشتباهات رو داشتی که باعث شده بود تا نوشتت زیاد جذاب نباشه.
3- ماجرا رو بامزه پیش برده بودی و مطمئنا این یک پوئن مثبت برات محسوب میشه.
4- دیالوگ هات هم واقعا مناسب و خوب بود! آفرین.
** من می دونم که تازه واردی و می دونم که میتونی خیلی خیلی بهتر از اینا بنویسی. بنابراین ازت می خوام یک نمایشنامه ی دیگه بنویسی و سعی کنی این نکاتی رو که بهت گفتم در اون رعایت کنی. اون وقت حتما قبول میشی. پس فعلا:
تایید نشد....... آنیتا


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
#54

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
لب دریاچه نشسته بودم و هر سنگی که دستم می آمد به داخل آب پرتاب میکردم. چون کار دیگه ای نداشتم و شدیدا احساس تنهایی میکردم...احساس عجیبی داشتم. انگار یه کار مهم را از قلم انداخته بودم. با اندوه تمام از جایم برخاستم و به سمت قلعه(هاگوارتز) راه افتادم. داشتم فکر میکردم که چه چییزی میتواند مرا از این اوضاع و احوال درآورد و در عین حال برایم مفید باشد که صدای یه دختر را از سمت راستم شنیدم که می گفت:
- هنوز خیلی ها عضو نشده اند... هر چی تعداد بالاتر بره بهتره. هم هیجانش بیشتر میشه و هم قویتر میشیم.
بدون اینکه جلب توجه کنم خودم را زدم به اون راه که دارم به قلعه نگاه میکنم. دختره را شناختم... آنیتا دامبل دور بود که داشت با اوتو بگمن صحبت میکرد. چیز هایی از فعالیت هایشان در یک ارتش به نام الف. دال به گوشم خورده بود. گوش هایم را تیز کردم و سعی کردم به چیزی غیر از صحبت های آن ها گوش ندهم.
اوتو در حالیکه چانه اش را می خواراند گفت:
- ولی نباید هر کسی را عضو کنیم... مثلا... فکر کن... اگه این پسره که داره قلعه را نگاه می کنه بخواد عضو ارتش بشه من به هیچ وجه قبول نمیکنم...
از تعجب چشمام گشاد شد. بی معطلی به سمتشان رفتم و گفتم:
- اما باور کن که من عضو خوبی میشم...
آنیتا و اوتو هیچ واکنشی نسبت به اینکه من حرف هایشان را گوش داده بودم نشان ندادند. فقط آنیتا گفت:
- واقعا می خوای عضو شی؟
سرم را تند تند به علامت مثبت تکان دادم و با خوشحالی گفتم:
- آره... عضو خوبی هم میشم...اگر خوب نبودم اخراجم کنید... فقط تو رو خدا روش فکر کنید...
آنیتا رویش را به سمت اوتو که چینی به پیشانی اش انداخته بود کرد و لبخندی زد. سپس رویش را به سمت من بازگرداند و در حالیکه منتظر جوابش بودم تنها شانه هایش را بالا انداخت...
خدای من آیا قبول می شوم؟


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
#53

اکتاویوس پیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۴۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
از از یه جهنم دره ای میام دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 283
آفلاین
به انیتا:
میخواستم بگم که من قسمتی از اواسط داستانمو نوشتم.به این خاطر اوایلش nقدر سریع بود چون من مجبور بودم خواننده را توی همین پست با داستان اشنا کنم.
وقتی کارمو تو الف.دال شروع میکنم می خوام ادامه همین داستانو بنویسم.
یه سوال هم داشتم.
اگه بخوام نمایشناممو بنویسم حتما باید از اعضایی که تو الف.دال هستن استفاده کنم؟
اگه جوابت مثبت بود لطف کن و اسامیشونو برام بذار.


یک زن چیزی ج


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
#52

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آفرین پیر مرد!!
اکتاویوس واقعا عالی بود! همه چیز رو رعایت کرده بودی و به عنوان یه تازه وارد، خیلی خیلی عالی نوشته بودی! که البته خیلی خیلی میتونستی بهتر از این بنویسی.
1- تقریبا فضاسازی رو رعایت کرده بودی. اما در ارتش سعی کن، سعی نکنی داستان رو خیلی سریع پیش ببری. یعنی نهایت تلاشتو بکن تا داستان رو زیبا بنویسی و بیم این رو نداشته باش که داستان دیر بره جلو.
2- دیالوگ هات، عالی بود! حرف نداشت! طنز و جدیت در هم ادقام شده بودند و واقعا خندیدم! البته امیدوارم یرای ما از این پیرمرد بازیا در نیاری! اگرم بیاری هیچ عیبی نداره!
3- یه نکته مهم بگم که وقتی داری دیالوگ مینویسی و بعد می خوای صحنه ای رو توصیف کنی، اون رو در پرانتز نیار و یه اینتر بزن، صحنه رو توضیح بده و بار در خط بعدی، ادامه دیالوگ رو بنویس!
4- سعی کن همیشه از بهترین لغات موجود در نوشتت استفاده کنی. مثلا میگم که:
به جای اینکه نوشتی به بخت بدش فحش می داد، می نوشتی لعنت می فرستاد؛ نوشتت بهتر شده بود!
5- سوژه هم عالی بود!
اکتاویوس! امیدوارم در ارتش خیلی خیلی بهتر از اینها بنویسی و باز هم از این طنزهای ظریف استفاده کنی!
خیلی عالی بود!
تایید شد...... آنیتا!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۵
#51

اکتاویوس پیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۴۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
از از یه جهنم دره ای میام دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 283
آفلاین
دو،سه روزی میشد که هواگرمتر و اسمان صاف شده بود.شاید اگر هرکس دیگه ای به غیر از انتونی(گلدستاین)و اکتاویوس بود از این فرصت استفاده میکردو یه جایی واسه خودش دست وپا میکردو از طبیعت لذت میبرد.اماانتونی واکتاویوس کارای مهمتری واسه انجام دادن داشتن.نزدیک به دو ماه میشد که گروهی از کاخ ریونکلاو برای بدست اوردن دوباره مجسمه طلایی عقاب ریونکلاو عازم شده بود.و حالا زمان موعود فرا رسیده بود.گروه، محل اختفای جادوگران سیاه شب رو پیدا کرده بود.این گروه خوف بر انگیز مدت ها میشد که مجسمه رو از کاخ ریونکلاو دزدیده بود.و حالا داشت با گروه اعزامی از کاخ ریونکلاو مبارزه میکرد.گروه عملیات بعد از کلی طرح ونقشه تونسته بود فرصتی بدست بیاره تا دوباره مجسمه رو پس بگیره.بیشتر افراد گروه طبق نقشه در پایین تپه با جادوگران سیاه شب مبارزه می کردن.انتونی و اکتاویوس هم در بالای تپه منتظر بودن تا بر اساس نقشه به وقتش حمله کنن.
انتونی:خوب حالا دوباره نقشه رو واسم تعریف کن تا ببینم فهمیدی یا نه.
اکتاویوس:اره بابا فهمیدم.تو میری پایین تپه و به بچه ها ملحق میشی ومبارزه میکنی.منم همین جا می مونم و واسه سلامتیتون و پیروزیمون دعا میکنم.اگر به سلامت وپیروزی برگشتید که چه بهتر واگرم مردید و شکست خوردید قول میدم هر شب جمعه واستون گریه کنم.مطمئن باش وقتی به خونه برگشتم واسه همه میگم که چقدر شجاعانه مردید.به همین سادگی. درست گفتم؟
-درست گفتی؟!این مضخرفات چیه که به هم سر هم کردی؟
-ببین بالاخره باید یه نفر به عقب برگرده وبرای پادشاه جریان این واقعه رو تعریف کنه.منم با افتخار این ماموریت سخت و خطیرو به جون می خرم و حاضرم این کارو انجام بدم.
-می خام صد سال سیاه از این غلطا نکنی.(در حالیکه چوبدستیشو به سمت اکتاویوس میگیره)حالا هم طبق نقشه عمل میکنی وگرنه خودم کفن پوشیده به عقب برت می گردونم.
-بابا من یه پیرمردم که جفت پاهام لب گوره.من به درد مبارزه نمیخورم.منو واسه این همراه شما فرستادن که فقط راهنماییتون کنم.
-اینو دیگه من تشخیص میدم.وقتشه.راه بیفت بریم.
اکتاویوس هم همان طور که به بخت بدش فحش میداد به دنبالش راه افتاد.
پایان

البته این فقط بخش کوچیکی از نمایشنامه من بود.چون خیلی طولانی بود فقط قسمتیش رو نوشتم.


یک زن چیزی ج


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#50

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
با اجازه ی بابا دامبل:
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــله!!
سوال واضحی بود!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.