تازه سال جديد شروع شده بود و بچه ها با شور و هيجان بيشتري در راهروهاي قلعه رفت و آمد ميكردند. همه خوشحال بودند و در رفتارشان ميشد سرزندگي و نشاط را ديد.،اما در اين بين يك نفر بود كه خوشحال و شاد نبود. او كسي نبود جز نيك بيسر. نيك از اينكه زندگيش يكنواخت و كسل كننده شده بود ناراحت بود. از صبح تا شب در راهروهاي قلعه پرسه ميزدوكاري جز اين نداشت.روزي نيك،معلق در هوا و بي هدف در راهروهاي قلعه پرسه ميزد كه ناگهان با آنيتا دامبلدور برخورد كرد. آنيتا از راهروي طبقه هفتم ميامد و در آن طبقه هيچ گلاس درسي وجود نداشت.براي همين نيك به آنيتا مشكوك شد، (فكرهاي بد نكنيد) به سمت آنيتا رفت و گفت:
-« آهاي دختر! باتوام. كجا بودي؟»
آنيتا از اينكه كسي او را آنجا ديد،يكه خورد.جواب داد:
-«كي؟ من؟ با مني؟»
-«آره با توام! كجا بودي؟»
آنيتا كمي دستپاچه شد، ولي خيلي زود بر خود مسلط شد و گفت:
-«همينجا. داشتم قدم ميزدم! تازشم.....»
نيك صحبتهاي آنيتا را قطع كرد و گفت:
-«آره جون ... (سانسور شده توسط پرفسور كوييرل)!!!! توگفتي و منم باور كردم. بگو كجا بودي تا نبردمت پيش پرفسور دامبلدور»
نيك از اينكه كسي را پيدا كرده بود تا سربه سرش بگزارد خوشحال بود.از طرفي آنيتا با شنيدن اسم دامبلدور جا خورد و اعتماد به نفسش را از دست داد.اگر او را پيش دامبلدور ميبردند تمام زحماتشان به باد ميرفت.براي اينكه از هرگونه اتفاقي جلوگيري كند گفت:
-« باشه ميگم، ولي بايد قول بدي به كسي نميگي! چون هري هم با ماست!»
آنيتا از رابطه نيك با هري با خبر بود و از اين حربه استفاده كرد. نيك كمي فكر كرد و گفت:
-«باشه! به كسي نميگم».
و آنوقت آنيتا تمام ماجراي ارتش دامبلدور را براي نيك بازگو كرد.نيك كمي فكر كرد. لبخندي بر روي لبانش نشست و گفت:
-«آنيتا جان، من ميتونم تو ارتشتون عضو بشم؟»
_________________________________
مگه ارواح هم ميتونن عضو ارتش بشن؟
[size=large][color=000066]من ديگه تو امضام هيچي نميزارم. هيچي هم نميگم.
به يه نوع ج�