هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#49

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
مرسی انیتا من دیگه پس عضو شدم .
سعی میکنم عضو خوبی باشم اما یه سوال داشتم :
من ایا از الان میتونم کارمو شروع کنم ؟؟؟؟؟؟؟



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#48

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
جالب بود!!
خوب بود!!
عالی بود!
اینجوریشو ندیده بودم، ولی میدونم که خوب بود!
فضاسازی و چیزای مشکوک، همه و همه جالب بود!
پس برو خوش باش، چراکه دیگر جزو ارتشی.
تایید شد..آنیتا


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#47

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 660
آفلاین
نام : اندرومیدا بلک
ای دی : ghazale_mooferferi@yahoo.com
نام نمایشنامه : برهوت الف دال


هر چه قدرمی رفت به جایی نمی رسید.مثل اینکه مدام به دور خودش بچرخد.هیچ تغییری ایجاد نمی شد.نه مسیر باد عوض می شد نه گیاهی از بین می رفت یا به وجود می امد و نه حتی خورشید غروب یا طلوع می کرد. خسته اما مصمم به راهش ادامه می داد.اگر هر جای دیگری بود در هر مکانی با دقت اطرافش را نگاه می کرد وهمه چیز را به خاطر می سپرد.اما الان نه.فقط به جلو نگاه می کرد.هیچ چیزه جدیدی نبود تا بخواهد به ان نگاه کند.همه چیز به همان صورت سه ساعت پیش بود.
سه ساعت پیش!!موقعی که کسی که ان همه در گوشش خواند تا به ان جا برود به هدف خودش رسید.موقعی که به این جای جهنمی امده بود.سعی کرد به این موضوع فکر نکند.معمولا سخت تصمیم می گرفت و وقتی تصمیم می گرفت هیچ چیز نمی توانست جلو او را بگیرد.اصلا دوست نداشت احساس پشیمانی کند.
توصیه هایی که به او شده بود را مدام در ذهنش دوره می کرد :
« اگه می خوای به اون جا برسی و اون جا رو ببین و یکی از اون ها بشی باید سختی بکشی!باید نشون بدی که اراده داری!!وقتی م یرسی به اون برهوت اصلا نباید به اطرافت نگاه کنی!دختر!!این کاریه که تو همیشه می کنی!!اما الان باید مستقیم به جلو نگاه کنی!..نباید ناامید بشی!!اینو خوب بلدی!!...اره!!این تمامش امتحاناتیه که باید پشت سر بذاری!...»
می دونست که یادش رفته نباید نگاه کنه به اطراف.فقط باید به جلو نگاه می کرد که اون تازه این کارو می کرد.کاملا یادش بود چی می شد که اگه این کارو یادش می رفت :
«اگه یادت بره...هر کدوم رو..راهت طولانی می شه!!خیلی خیلی طولانی!!...»
همه اش تقصیر خودش بود.اما خیلی وقت بود که دیگه به اطراف نگاه نمی کرد باید کم کم می رسید.
دیگه داشت خسته می شد خیلی خیلی خسته....دلش می خواست بخوابه..همون جا دراز بکشه روی زمین و فکر کنه که هنوز تصمیمی نگرفته...پلک هاش سنگین شده بودند...کم کم روی هم می اومدند اما اون نباید می خوابید..شاید هم می تونست..اصلا چیزی در مورد خوابیدن یادش نمی اومد...کم کم پلک هاش روی هم اومد و روی زمین افتاد اما قبل از اونکه کاملا خوابش ببره یادش اومد :
«یادت باشه...هر وقت خوابت گرفت بخواب...اگر جلوی خوابیدن رو بگیری فقط رسیدن به اون جا رو برای خودت دیر تر کردی!!...خواب الودگی یعنی تو پذیرفته شدی!..یعنی تو می تونی توی ارتش الف دال باشی!!..»

--------------------------------------------------------------------
امیدوارم خوب شده باشه.


" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۸:۵۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#46

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
هم الیور و هم آرشام قبولند:
الیور به خاطر سوژه های خوبش و صد البته دیالوگ ها... البته باید غضاسازی رو کار کنی.
آرشام به خاطر فضاسازی و دیالوگ هاش اما سوژه رو باید بیشتر کار کنی.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۵
#45

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
تو باید بمیری.پاداش خیانت مرگه.باید افتخار کنی که به دست من کشته میشوی.همه ی مرگ خوارانم این ارزو را دارند.و چوبدستی بالا رفت.نوری سبز بر فضای سرد و تاریک اتاق دایره ای شکل نقش بست.
و ارشام در حالی که از ترس میلرزید از خواب بیدار شد.چیزی نمانده بود که از تختش به پایین پرتاب شود.تپش قلبش تمام بدنش را میلرزاند.او به سختی ایستاد و از پنجره ی خوابگاه به حیاط هاگوارتز خیره شد.و صحنه ی عجیبی دید.درختان جنگل ممنوعه هم در حال لرزیدن بودند.گویی دستی قصد دارد انها را از خاک بیرون بکشد.
ارشام در فکر فرو رفت.او تا به حال لرد سیاه را ندیده بود.اصلا نمیدانست که ان اتاق دایره ای شکل کجا بود.ایا خوابی که دیده بود با لرزش درختان ارتباطی داشت.
با خود گفت:نه درختان که خواب نمی بینند.ولی من باید هر چه سریع تر به جنگل بروم.با گفتن این جملات صدایی اشنا را شنید.صدایی که وجود خارجی نداشت ولی قبلا شنیده شده بود.
صدا:رفتن به جنگل ممنوعه برای همه ی دانش اموزان تخلف محسوب میشه.و متخلفان توسط اقای فیلچ مجازات میشوند.و در کنار ان صدا تصویر خشن فیلچ با گربه ی زشتش را به یاد اورد.
اما حس ماجراجویی ارشام بالا زده بود.اریانان معمولا تا مجبور نشوند کاری را انجام نمیدهند.ولی وقتی هم بخواهند عملی را انجام دهند.ابر و باد و مه خورشید و فلک را خاک میکنند.
ارشام نیز یک اریان بود.او همینک میخواست به جنگل ممنوعه برود.و هیچ چیز حتی حرف های ان هاییکه دوستشان داشت نمی توانست جلویش را بگیرد.
به سرعت لباسش را پوشید و به سمت در خروجی تالار رفت.فضای راهروها خالی تر از تهی بود.حتی گربه ی زشت اشنا نیز همینک در خواب بود.او به راحتی میتوانست وارد محوطه شود.ناگهان صدا هایی از انتهای راهرو به گوش رسید.ارشام نمیتوانست جلو تر برود.و قصد باز گشت هم نداشت.به سرعت خودش را به پشت
فرشینه ای که درب راه مخفی بود رساند.
او دوست نداشت که حرف های دیگران را گوش دهد.مخصوصا حرف های افرادی را که از سکوت نیمه شب برای گفتن راز هایشان به یکدیگر کمک میگیرند.
اما چاره ای نداشت.صدا ها نزدیک تر میشند.
صدا:به نظر شما الان استادی در حال گشت زنی هست؟
صدای دیگر:فکر نکنم.اون کباب شام همه را سنگین کرده و همه در خوابند.
صدایی جدید:راستش را بخواهید من هم خیلی خوابم میاد و اصلا نمیتونم تا محل ارتش دامبلدور پیاده روی کنم.
صدای اولی:انیتا جان اتاق ضروریات که همین کناره.
صدایی که به احتمال زیاد مربوط به انیتا بود:شوخی کردم.حالا به نظرتون این الیور وود و توماس رو عضو کنیم یا نه.
یک صدای جدیدتر:به نظر من ادم های خوبی هستند.انیتا به نقشه نگاه کن ببین فیلچ تو راهرو نباشه.
انیتا:نه فیلچ نیست ولی.....
و ناگهان میپره و قالیچه ای را که ارشام در پشت ان است کنار میزند.
همه با دیدن ارشام چوبدست هایشان را بیرون می اوردند.
ارشام که خیلی ترسیده:من قصد نداشتم حرف های شما رو گوش بدم.ولی مجبور بودم.من هم میخواهم در ارتش شما عضو بشم.
---------------------------------------------------------------------------
ببخشید که اخرش را کوتاه کردم.


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۵
#44

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
نام : الیور وود
ایمیل : amir_harrypotter7@yahoo.com
نام نمایشنامه : گردنبند ریونکلاو

هری پاتر با صدای بلند خر وپف می کرد بیش تر از چهار ساعت بود که منتظر ریموس لوپین بود که قرار بود اطلاعاتی در باره ی (ریونکلا) به دست آورد . او در پناهگاه بر روی یک صندلی نشسته بود وبا دهان باز وعینکی کج به خواب رفته بود ، که ناگهان با صدای ...تق ...تق... در بیدار شد .
ریموس لوپین نفس نس زنان در را باز کرد .
لوپین : سلام هری من اطلاعات زیادی در باره ی ریونکلا و جاودانه ساز پیدا کردم .
هری : سلام ...
لوپین به هری گفت که من اطلا عاتی از پرفسور بینز ( استاد تاریخ ) در باره ی ریونکلا به دست اورده ام اوبه من گفت که ریونکلاو یک گردن بند داشت که برای اون خیلی ارزش داشت و همیشه در گردنش بود که روش عکس یه عقاب هک شده بود منم فکر کردم شاید اونم یه جاودانه ساز باشه برای همین از پرفسور مکگونگال خواستم که دفتری را که پرفسور دامبلدور توش اطلاعاتش رو در باره ی جاودانه ساز می نوشت رو در اختیار من قرار بده من از توش یه چیز مهم فهمیدم اونم این بود که اون در درون یک غار در بالا ی کوه شیطان سیاه قرار داره اما دامبلدور توش نوشته بود که هیچ کس از اونجا خبر نداره جز خود دامبلدور ، ولدرمورت و م . آ . ج . اما هیچ چیزی درباره ی شخص م . آ .ج ننوشته بود .
هری : پس چرا دامبلدور در باره ی این چیزی به من نگفته بود ؟ چرا دامبلدور این مسئله رو پیگیری نمی کرد ؟ یعنی این مسئله براش مهم نبود ....
لوپین : نمی دونم
هری : لوپین ما هر چه زود تر باید به اونجا بریم تا اونو نابود کنیم تو حتما باید با من بیای چون من بلد نیستم اونو نابود کنم .
لوپین : باشه . حتما .
هری : پس فردا با هم به اونجا می ریم .

لوپین به هری گفت که زود تر بخواب که فردا باید با هم دیگر به اونجا بریم . اما هری ان شب نتوانست زیاد بخوابد چون فقط به ماجرا هایی که فردا در پیش رو داشت فکر می کرد .

آن روز صبح هری به زودی از خواب بلند شد به بیرون نگاه کرد مه غلیظی در بیرون وجود داشت بر روی تختش نشست و عینکش را بر چشمش گذاشت سپس به اژپز خانه رفت در انجا رون وهرمیون در حال بحث کردن بودند هری به انها سلام کرد وبر روی صندلی نشست و شروع به خوردن صبحانه کرد خانوم ویزلی گفت که لوپین رفته بیرون و الاناست که پیداش بشه رفته بود از کوچه ی دیاگون یه معجون برای خودش بخره میدونی که چه معجونی نیاز داره ... ناگهان در باز شد و لوپین از ان وارد شد لوپین با نا امیدی به هری نگاه کرد هری به او گفت : چی شده چرا نارحتی ؟
لوپین : هری ببخشید ... ببخشید ... من نمی تونم با تو به اونجا بیام !
هری : چرا ؟؟؟؟؟
چون فردا ماه کامل میشه ومنم تبدیل به یک گرگینه میشم و اگه با تو بیام ممکن به تو حمله کنم تو میتونی تنهایی بری تو به اندازه ی کافی جادو بلدی .
هری : بگیریم حرف تو هم درست ومن همه ی خطرات اونجا رو پشت سر بگزارم اما چه طوری جاودانه سازو نابود کنم ؟
لوپین : تو می تونی اونا با خودت بیاری و بعد با هم نابودش می کنیم .
هری : چی !!! من اونو با خودم بیارم !!!!!!!!!

... (( ادامه دارد ))

من این نمایشنامه رو نوشتم حالا تایید میشم ؟ لطفا تایید کنید که دیگه ادامشو ننویسم !!



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#43

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
توماس جانسون عزیز:
از طرز نوشتنت خوشم اومد. ببینیم چی داشتی و چی نداشتی:
اول رولت رو با یک فضا سازی عالی شروع کردی که واقعا مفهوم رو رسونده بودی.
بعد حالت تومی رو جالب به تصویر کشیده بودی که البته هنوز جا داشت ککه حالتشو بهمون بگی، اما خوب بود و من دلم به حالت سوزید!
بعضی جاها از کلماتی استفاده کرده بودی که یه کم باید روش کار کنی و از کلماتی بهتر و زیبا تر به جاش استفاده کنی. امیدوارم اینو حتما در نوشته های آیندت در ارتش رعایت کنی. مثلا " پسر اونو چپه کرد" که باید می نوشتی "برگردوند" .
دیگه دیالوگهاتم که خوب بود و مورد خاصی توش نمی بینم! واقعا خوشحال شدم که تو اومدی عضو ارتش بشی.
آهان... که تو جدی مینویسی؟! با اینکه جدی نوشتنت خوب بود، ولی توی جادوگران گل گلی که.... .
می ترسم قبولت نکنم، دستمال ننه ی ننه ی عمه مرلین رو در بیاری و فاز همه رو بندازی بالا!!! (حالا معنیشونم که نمیدونم!!)
منتظر جدی نوشتنها و هلیکوپری زدن ها ی تو هستم، اما خواهش میکنم مراسم افتتاحیه نگیر!!
تایید شد....... آنیتا
**********
اولیور وود عزیز:
داستانت خوب بود ولی واقعا یه چیزی نبود که بتونیش توی یه پست اونو به تصویر بکشی. و در ضمن نقش اون دختره هم یه جوری بود و به قولی نامفهوم بود، می یاد و میره.
نظر من اینه که تو یه نمایشنامه بنویس، هر چند کوتاه باشه. فقط می خوام فضاسازی ها و دیالوگ هاتو ببینم. البته یه سوژه کوچولو هم داشته باشه، بد نیست. مهم هم نیست که حتما در ارتش اتفاق بیفته، اما یه ربط کوچولو که دیگه داشته باشه!! قبول؟! حالا نداشت هم عیبی نداره.
*******
سارا ایوانز عزیز:
حالا بچه مردومو میکشی؟! حالا هری رو میکشی؟!
خوب بود:
فضا سازی دقیقا رعایت شده بود. سوژه خوب بود و دیالوگ ها مناسب( البته نسبت به کوتاهی پست، یعنی میتونست خیلی بهتر باشه!!).
خب، اما توضیحات اضافه از حس داستانت کاسته بود؛ یعنی اون تیکه ای که حالا یه مردی می ید و بهش شک میکنه و طلسم میفرسته! اینجا به راحتی میتونستی این تیکه رو نیاری، اما شاید بگی که پس چه جوری می رفت پیش ولدمورت؟!
اینجا باید از یه چیزای جادویی استفاده میکردی، مگر نه اینکه ولدمورت به ذهن هری راه داره؟! خب، به راحتی از این چیزا استفاده کن! میتونستی بگی یه چیزی در ذهن هری اونو میکشوند به اون کوچه!
به همین راحتی بک جز غیر ضروری که از جذابیت داستانت کم میکرد، حذف شد و با به وجود آمدن یک موقعیت ذهنی برای هری، هیجان و جذابتی برای داستانت درست میکرد.
پس، همیشه این چیزی رو که گفتم در نظر بگیر. منتظر پستهای خوب تو در ارتش هستم.
تایید شد...... آنیتا
----------------
در ضمن اینجا که وایت تورنادو نیست که نام و یاهو آیدی میدین!! ( نکته گروهی: قبلا توی گریف بودم، عضو ارتش هم بودم!) راحت باشین!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#42

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
بالاخره تونستم پامو روي زمين صاف بگذارم.يك هفته سخت و طاقت فرسا را با بدبختي و آوارگي در كوههاي جنوب هاگزميد گذارنده بودم.اي كاش اصلا به فكر آن كوه نوردي نمي افتادم تا سر و كارم به اين ناكجا آباد بيفتد.واقعا كجاهستم؟هوا دم كرده.واي چه هواي وحشتناكي نفسم بند اومد.
چه عجيب.به محض اينكه تخته سنگهاي محكم و خاكستري و تقريبا عمود كوه تمام مي شد زمين پوشيده از چمن و كمي شيب دار شروع ميشد.آسمان صاف صاف بود و وضعيت خورشيد درخشان و زرد حول و حوض ساعت ده را نشان ميداد.وااي ساعتمم از كار افتاده.
در شيب ملايم راه افتادم تا خودم رو به هاگزهد برسونم.پس اين هوا چرا درست نميشه؟ساختمان هاي كوچك و بزرگ تك و توك در دو طرف جاده خاكي كه بين كوه و هاگزميد بود ديده ميشد.همه آنها حياطي كوچك داشتند كه با ميله هاي سياه و فلزي مرز خود را با جاده تعيين مي كردند.
كم كم تعداد ساختمان ها بيشتر ميشد.اكثر ساختمان ها يك شكل و اندازه بودند اما در بين آنها ساختمانهايي كه ديوار داشتند و يا يك استخر كوچك در حياطشان بود ديده مي شد.
ساختمانها ناگهان تمام شدند و مزرعه اي بزرگ شروع شد.مزرعه اي كه انگار در آن گندم ميكاشتند.وااي اين هوا داشت خفم مي كرد.در وسط وسط مزرعه مترسك بزرگي ديده ميشد كه كلاغها...متاسفانه داشتند خودشو مي خوردند !!
رسيدم...اما هوا كار خودشو كرد!!با بي حالي جلوي در هاگزهد افتادم!!خودم را روي زمين كشيدم و تو رفتم.هاگزهد شلوغ بود.اشكال كشيده آدم ها را ميديدم كه به من زل زده بودند.آبرفوث از پشت پيشخان نگاهي به من كرد و سرش را تكان داد سپس داد زد:يكي اين بد بختو جمع كنه...از قرار معلوم زيادي رفته بالا
من كه خيلي بهم بر خورده بود با صداي كشيده گفتم:نه من چيزي نخوردم دااااارم خفهههههههه ميـــــــــشم...هوا خيلي بده
هنوز هيچكس صورت منو نديده بود.پسر قد بلندي كنار من كه روي زمين دمر ولو شده بودم و كف سرد سنگ هاي مهمانخانه آزارم مي داد زانو زد و مرا چپه كرد(!!)بعد سرم را به طرز خطرناكي يكوري كرد و گفت:بيچاره چه بلايي سر خودت آوردي؟بياين كمكم كنين زنبوراي كوهي نيشش زدن.
همونطور كه در حالت اغما بودم صداي دختري رو شنديم كه در گوشم زمزه كرد: پيشنهاد مي كنم توي الف دال بياي
من دهنم قفل شده بود و چشمامم چپ شده بود و كم كم داشتم يخ ميزدم دست راست رو كمي بالا آرودم و سعي كردم سرم رو به زور به سمت دختر بچرخونم.بعد از كلي تلاش و كمك همون دختر بالاخره سرم رو طرف برگودندم.يهو چشمام گشاد شد و با داد بيداد و غلت زدن خودمو از اون دختر دور كردم...اي خدا من چه گناهي كردم كه بايد توي اين بدبختي هم آنيتا بياد و باز هم پيشناهد هميشگيش رو تكرار كنه.يهو يه ضربه محكم توي سرم خورد و احساس كردم در ميخونه داره توي حلقم ميره.سرم رو به نشانه موافقت تكون دادم.
آنيتا با لبخندي چه عرض كنم......گفت"عاليه" و بعد يه شيشه قرمز در آورد و دو قطرشو توي حلقم ريخت.حس كردم روده هام جاش داره با پيچ در پيچ هاي مغزم عوض ميشه.وااي همه جام درد گرفت.
از جام كه بلند شدم همون پسر قد بلند كه اوتو بود اومد زير بغلمو گرفت و كشون كشون از ميخونه بيرونم برد.يعني من واقعا ميتونم توي الف.دال باشم؟
========================================
ميدونم كه افتضاح نوشتم چون ميخواستم از حالت كليشه اي هميشه جدي نوشتنم خارج باشه و بد هم شد ولي مطمئن باشين توي خود ارتش بهتر خواهم نوشت.


کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#41

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
انیتا اگه من همین نمایشنامه را تغییر بدم اشکالی داره



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲:۱۶ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#40

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
نام:سارا اوانز
میل:wshadiyan@yahoo.com
نام نمایشنامه:طلسم نهایی
این نمایشنامه در مورد آخرین نبرد هری و ولدمورته......
_________________________________________________

در خیابانهای بزرگ شهر راه می رفت.شهر لندن در آرامش به خواب رفته بود.غافل از اینکه کسی منتظر اتفاق ناگواری ست.هری بسیار خسته بود.از آن همه تعقیب و گریز خسته شده بود.چرا او نمی توانست مانند سایر مردم زندگی کند؟چرا او همیشه قربانی می بود؟و چرا همیشه او بود که می بایست کسی را از دست بدهد.می دانست راه زیادی در پیش دارد.اما نه مقصد را می دانست و نه مقصود را.در دل از دست همه عصبانی بود.به این فکر می کرد که چرا ولدمورت از او فرار می کرد ؟چرا جلو نمی آمد و کار را تمام نمی کرد؟یعنی چه چیز مانع او شده بود؟
این افکار در ذهنش به دوران افتاده بود که ناگهان نوری اندک از سویی از خیابان روشن شد.و سپس یک طلسم بیهوشی بود که از جانب هری به آن سمت فرستاده شد.....مطمئن بود که از افراد خودی نیست البته اگر افرادی ماننده باشند.........
کنجکاو شد تا به آن سو برود.....به جسد مرد نزدیک شد....درست حدس زده بود او را نمی شناخت..اما از لباسهای سیاه و خاکی و کلاه بزرگی که تا روی پیشانیش را پوشانده بود کاملا مشخص بود که او یک مرگخوار است....به اطراف نگریست...خیابان همان طور آرام و ساکت می نمود.....کوچه ایی تنگ و باریک در مقابلش قرار داشت...در رفتن تردید کرد....اما تصور اینکه شاید آن کوچه زندگی او را تغییر دهد و به مفهوم دیگری بخشد او را قادر ساخت رفتن را بر قرار ترجیح دهد...می دانست هر چیز قابل تجربه است و تا امتحانش نکند نخواهد فهمید خوب است یا نه؟
تصمیم خود را گرفت و پا در آن سیاه چال بی انتها گذاشت....خطر را حس می کرد...چوب دستی اش را به سختی در دست می فشرد.....آخرین ورد هایی که یاد گرفته بود در ذهن مرور می کرد...آن ها آخرین هدیه هایی بودند که به او داده شد.....تنها یادمانده های بهترین دوستانش......خاطره ی از دست دادن آن ها باعث شد استوارتر به سوی مقصد نا مشخص گام بردارد......اما آن کوچه خیال تمام شدن نداشت......کوچه از دیوار های بلند و سیاهی تشکیل شده بود که ساخت آن بدست مشنگ ها غیر ممکن می نمود..بدون هیچ روشنایی...سیاهی مطلق.....
کم کم از دور نوری ضعیف توجه او را به خود جلب کرد.حالا با سرعت بیشتری حرکت می کرد.....پس از چند لحظه صدایی در آن جا طنین انداز شد:
_هری پاتر قهرمان.....فرد برگزیده.....
صدا را می شناخت.هری احساس می کرد تعداد افراد در اطرافش مرتب افزون می گردد.با خشم چوب دستی اش را در دست فشرد و گفت:
_ولدمورت.......
ولدمورت پاسخ داد:
_درسته.....آفرین.....حالا میخوام که خودمو بهت نشون بدم...شاید دلیل این غیبت طولانیو بفهمی!
و جلوتر آمد و در همان روشنایی اندکی که هری را به سمت خود کشانده بود قرار گرفت.قابل باور نبود.چیزی که هری می دید هیچ شباهتی به صورت نداشت......کاملا از بین رفته بود.....مشخص بود که در آتش سوخته است......ولدمورت بار دیگر به سخن آمد و گفت:
آره تو آتیش سوخته!اما قبل از اینکه دلیلشو بفهمی از دنیا خداحافظی کردی......
هری و ولدمورت هر دو در یک زمان طلسم ها را رها کردند......ولی طلسم ها بهم بر خورد نکردند.طلسم آبی رنگ ولدمورت از طلسم هری رد شد......لحظه ایی بعد این جسد بی جان هری بود که با آرامش بر روی زمین افتاده بود......مرگ خواران بعد از اینکه دریافتند هری مرده است به طرف ولدمورت برگشتند....اما آن جا نیز چیزی جز یک شنل بدون جسم نبود..................................

__________________________________________________
موضوع جالبه دیگه ایی گیر نیووردم!!!

با تشکر
سارا اوانز








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.