هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
#63

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
آناکین : خوب این از بلیز ، ولی ایول ، الان که رفتم تو بدنش تازه به مفهوم این قضیه زیبا ، جادار ، مطمئن ایمان آوردم
بارتی:ولش کن اونو پاشو بیا این یکی رو بازش کن!

آنی مونی در کمال بی میلی از بلیز دل کند(دوستان اشاره میکنن که رگهای گردن پرسی داره باد میکنه و ما هم به این موضوع اصلا اشاره نمیکنیم! )و به سمت نفر بعد رفت.
بارتی:هیووووم...خب نفر بعد؟برو همین پرسی رو داشته باش!
آنی مونی به این شکل: به سمت پرسی رفت:جووووون!
و شروع کردن به بیرون ریختن دل و روده پرسی.
صدای خفه آنی مونی که ظاهرا توی روده پرسی گیر کرده:این تو چقدر چیز میز هست بارتــــــــــی!ماوووو!اینو چقدر آشناس!
در این لحظه شخصی بسیار آشنا به نام فلچر از غیب ظاهر شد: تو اون تو داری چیکار میکنی؟نگین رو بردار ولش کن اینو دیگه!
آنی مونی:نچ امکان نداره!من پسر به این مامانی و سفیدی و تپلی رو ول کنم؟!ممکن نیست!
ماندی با چماقش به طرز تهدید آمیزی به آنی مونی نزدیک شد:این چماقو میبینی؟فرو میکنم تو حلقت!ولش میکنی یا نه؟
آنی مونی در حالی که دو دستی امعا و احشاء پرسی رو چسبیده دو قدم عقب رفت:نه!اگه میتونی بیا بگیـــــــــر!
و پا گذاشت به فرار.آنی بدو ماندی بدو پرسی هم که هرچی دل و روده و اینا داشت در کل اتاق پخش و پلا شد و اصولا چیزی ازش باقی نموند!بارتی که دید مسئله حیثیتی و هیچ ربطی به اون نداره طی یک عملیات غافلگیرانه تصمیم گرفت بین قسمتهایی از بدن پرسی که بیرون ریخته بود دنبال نگین بگرده و هیچ توجهی به داد و فریاد و بکش بکش ماندی و آنی مونی نداشت!در این بین قد پرسی به دلیل کش مکش بین این دو نفر به سه چهار متری افزایش پیدا کرد!ماندی با یک حرکت بسیار خوف پرسی رو قاپید.آنی مونی که خون جلوی چشماشو گرفته بود( )چوبدستیشو بیرون کشید:جریوس ماکزیمم!
اما از اونجا که ماندی فقط یک روح بود،طلسم از تو بدنش رد شد و خورد به دیوار.دیوار با صدایی تو مایه های جیغ سرژ و بلکه هم اونورتر ریخت و باعث شد ماندی به این شکل برای آنی مونی ادا در بیاره:دماغت سوخت؟نه میخوام بدونم سوخت؟...
همین لحظه یک صدای بسیار خوف تنظیمات مغز مرگخوارا(؟!)رو به هم ریخت:شماها داریــــــــــــــــــــــــــن چیـــــــــــــــــــــکار میکنین؟!کروشیو توی روح تک تکتون!!
و صدای قدمهایی که به اونا میگفت ولدی داره به سالن درب و داغون نزدیک میشه...!


But Life has a happy end. :)


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۶
#62

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
ماموریت مرگخواران



بارتی : ایول ... من چشمامو میبندم ، تو شروع کن

آناکین :

بارتی : امیدوارم منظورت این نباشه که ندونی چجوری باید این کارو کرد !


آناکین : خوب ببین ، راستش یه زمانی یه فیلمه خفنی میداد ، اسمش عارفانه ها بود ؛ یه سری جادوگره خز و خیل و پیر و مردنی جمع شده بودن ، یکیشون پیشنهاد جراحی داد و اینکه بقیه رو بیهوش کنن ، میخواستن از توی بدن این جادوگرا بفهمن که اینا تحت تاثیر نیروی لرد سیاه زمان خودشون هستن یا نه ... منم این ایده رو از اونا گرفتم .


بارتی در حالی که پشت چشم نازک کرده ، مرگخوارایی که جنازه ازشون سر حال تر هست و بیشتر به زنده ها شبیه رو از نظر میگذرونه . بلیز ، سامانتا ، باب ، جسیکا ، ایوان ، یاکسلی ، گابریل ، آمیکوس ، پرسی ، بلیز ... هوووم ... پرسی ! نگاهش روی پرسی قفل میشه ، بدون اینکه از اون چشم برداره خطاب به آناکین میگه : خودشه ! من یه ایده ای دارم !


آناکین بدون توجه به بدن های بی فعالیت مرگخواران که با بی حوصلگی روی هم ! افتادن و بدون داشتن ذره ای احساس گناه ، با چهره ای مشتاق و سراسر از هیجان به بارتی چشم دوخته ؛ با خوشحالی میگه : من عاشق ایده ام ! از کدوم فیلمه گرفتی ؟ ... سه جادوگر در مرداب ؟ یا بوقیدن به جادوگران ؟ یا اون فیلمه جادوگران شونصد سال ما بعد تاریخ ؟!


بارتی تمام تلاشش رو میکنه که برای هزارمین بار از چشم نازک کردن خودداری کنه ، ولی باز هم نمیتونه ؛ پشت چشمی نازک میکنه و با ناز و ادا میگه : تو هم خوشیا برای خودت ! ایییششش ! ایده من اینه که میشه از پرسی استفاده کرد ، بالاخره ، تجربش زیاده توی این مسائل و فی البداهه اضافه میکنه : خوابگاه مختلط کارمندا که یادت هست ؟


بدون انتظار کشیدن برای دریافت پاسخ از جانب آناکین ، به سمت پرسی میره ، چوبدستیش رو از کمرش بیرون میکشه و اون رو نشونه میره و میگه : خوب ، فقط باید تو رو بهوش بیارم . وردش چی بود ؟؟ بزار ببینم : آلوهومورا . نه این نبود . بار دیگه پرسی رو هدف میگیره و میگه : آسیو ، نه این هم که نمیشه . سکتو سمپرا ، ایمپریوس کارس ، کروشیو ، سایلنشیو ، مافلیاتو ... اه این چرا پس بلند نمیشه ! رنویت !


بدنش لرزش خفیفی میکنه و با ناراحتی از زمین جدا میشه ، سرش سنگین هست و تک تک اعضای بدنش از درد به خودشون میپیچن ؛ بارتی صداش میکنه و با رنج و عذاب خودش رو به سوی دیگه میکشه و به جایی که بدن بلیز افتاده نزدیک میشه .


آناکین : پرسی ، میخواستیم که بدن بلیز رو جراحی کنیم ، در واقع بازش کنیم ، میدونی از چه وردی باید استفاده کنیم ؟


پرسی : آره ... کاری نداره که ... جریوس ماکزیمم !


آناکین : ممنون ، دیگه کاری باهات نداریم عزیزم ... اینرویت !


بارتی که به پیکر پرسی که برای دومین بار با ناراحتی واژگون میشد ، نگاهی کرد و گفت : ایول ، دمش گرم ، چه وردایی بلده ها !


آناکین : به نظر من که آفرین رو باید به تو گفت ؛ بوقی حالا نخواستم جلوی خودش بگم ، این وردایی که تو روی این بیچاره امتحان کردی که اثرش بیشتر از این وردی بود که گفت ! بوقی جر وا جرش کردی


ده دقیقه بعد



آناکین که تا کمر ، توی بدن بلیز فرو رفته ، بزور خودش رو بیرون میکشه ، یکی از نگین های انگشتر مادر لرد بزرگ رو پیدا کرده بود .


آناکین : خوب این از بلیز ، ولی ایول ، الان که رفتم تو بدنش تازه به مفهوم این قضیه زیبا ، جادار ، مطمئن ایمان آوردم


در صورت امکان نقد بشه


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۱۵:۴۷:۴۰

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ یکشنبه ۹ دی ۱۳۸۶
#61

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
مجلس هشت نفره مرگخواران درون اتاق کماکان در حال زد و خورد بودند.بلیز دماغ پرسی را گرفته بود و چیز زیادی به کنده شدنش باقی نمانده بود!رودولف هم طنابی را دور گردن ایوان فشار میداد و در جواب ایوان دو انگشتش را در چشم های رودولف فرو کرده!
مجلس به همین شیوه گرم و دوستانه گذری میشد تا اینکه با فریاد یکی از مرگخوارها که در زیر بقیه مدفون شده بود سکوت بالاخره بر اتاق جاری شد.
لشکر مرگخواران لت و پار شده از روی هم پایین افتادند تا فرصتی برای فکر کردن پیدا شود!
پرسی که دماغش را با دو دست گرفته بود گفت:ببینم معلومه ما اینجا چه غلطی میکنیم؟
بلیز که کمرش به لطف ضربه کات دار ایوان به شدت درد میکرد گفت:من چه میدونم.ما داشتیم از سالن غذا خوری میرفتیم بیرون که یهو اینجا روی همدیگه ظاهر شدیم.
سامانتا با تعجب پرسید:ببینم یعنی شما هر وقت ناگهانی یه جا ظاهر بشین این جوری همدیگه رو تیکه پاره میکنین؟
و با حسرت دستی به سرش کشید که قسمتی از موهایش دسته دسته کنده شده بود!
رودولف با زحمت از روی زمین بلند شد و به طرف در رفت.دستگیره در را به پایین فشار داد اما در باز نشد.رودولف چوبدستی اش را در آورد و سعی کرد با طلسم در را باز کند.
رودولف:عجیبه،کی این در رو قفل کرده؟
ایوان با تاسف سری تکان داد و گفت:خوب معلومه،همون که ما رو آورده اینجا دیگه!
بلیز با ترس و لرز نگاهی به اطراف انداخت و گفته:نکنه ارباب ما رو اینجا جمع کرده؟نکنه میخواد بلایی سر ما بیاره؟!
ملت:
رودولف از جلوی در کنار رفت و گفت:نه بابا فکر نکنم.لرد مثل دامبلدور نیست که!از این نظر خیالتون راحت باشه!
صدایی ناگهانی همه را از جا پراند.در به آرامی باز شد و هاله ای از نور وارد اتاق شد.همگی در حالی که همدیگر را بغل کرده بودند(فکر بی ناموسی نکن بوقی!سامانتا و یاکسلی دیگه برای رعایت آسلام خودشون رو بغل کرده بودن!) به در خیره شدند.
تا چند لحظه اتفاقی نیوفتاد اما بعد چوب دستی ای از لای در وارد اتاق شد و قبل از اینکه کسی بتواند فرار کند نور طلسم برای لحظه ای اتاق را روشن کرد!!

چند لحظه بعد:

بارتی و آنی مونی به همراه آمیکوس بالای بدن های بی جان مرگخواران نگون بخت ایستاده بودند و با لبخندی جذاب! به آنها نگاه میکردند.
بارتی استین هایش را بالا زد و پرسید:خیلی خوب حالا چیکار کنیم؟
آنی مونی:اینو بسپارین به من.مثل مشنگها شیکمشون رو باز میکنیم.البته با جادو.بعد هرچی توی شکمشونه میریزیم بیرون و دنبال تیکه های انگشتر میگردیم.به همین راحتی!
بارتی:مطمئنی راه دیگه ای نیست؟
آنی مونی چوب جادویش را از جیبش در آورد و گفت:نه راه دیگه ای نیست.خیلی راحت میتونیم انگشتر ارباب رو در بیاریم.خیلی راحته!
آمیکوس نگاهی به جمع جنازه های بیهوش روی زمین انداخت و گفت:حالا از کی شروع کنیم؟
بارتی و آنی مونی موذیانه به هم نگاه کردند.طوری که اگر بلیز بیهوش نبود مطمئناً با دیدن نگاه آنها با آخرین سرعت از محل فرار میکرد!...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ شنبه ۸ دی ۱۳۸۶
#60

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
کم کم آمیکوس کرو هم وارد صحنه می شه ، اون که یکی از موزی ترین مرگخوارای لرده با موزیگری و زیرکیی که داره از این قضایای مشکوک سر در میاره و میره پیش آنی مونی و بارتی
بارتی : تو دیگه چی می خوای ما که اوضامون خیته .
آنی مونی هم تأیید می کنه .
آمیکوس : مشکلی نیست منم از قضیه مطلعم اومدم یه همفکریی یا یه چیزی تو این مایه ها باهم بکنیم ببینیم چه گلی باید به این کلمون بگیریم، اگه لرد این انگشتره رو تو دستاش نبینه پدره همه مونو در میاره .
دوباره شروع کردن به فکر کردن خلاصه خیلی فکر کردن و در کل زیاد فکر کردن.
آمیکوس : میگم چطوره یکی یکی بگیم بیان تو مرلینگاه به بهانه ی اینکه لرد یه دستور سری براشون داره.
البته تک تک و با وقفه.
آنی مونی : بابا اینجوری که دو روز طول میکشه که با هوش.
_ اااااا راست میگی پس اگه هیچکدومتون فکری به ذهنتون نرسیده دوباره فکر می کنیم،پس دوباره شروع به
تأمل و تفکر کردن و فکر و تأمل و تصور
آنی مونی:ای ول این یکی دیگه خودشه . خیلی ساده بهشون میگیم که انگشتر لرد رو خوردن و اگه لرد بفهمه
که انگشترش خورده شده شکم همشون سفرس،
یا به عبارتی:

بارتی:اینکه شد همون دست تو حلق کردن خودم ، فقط یکم مودبانه تره.

آمیکوس: راست میگه من از دور اون موقع که بارتی داشت این پیشنهاد و می داد داشتم گوش می کردم.
_ پس چه غلطی بکنیم؟
بارتی:
آنی مونی: بابا باید یه کاری بکنیم .
بعد لحظاتی تفکر
بارتی : آمیکوس تو هم داری به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟
آمیکوس : تو به چی فکر میکنی، که منم باید به اون فکر کنم؟
_ به این که رو همشون یه طلسم بی هوشی و بعدش هم یه دونه فراموشی اجرا کنیم و د رحالی که بیهوش هستن یه
جوری انگشر لرد و از شکمشون بیاریم بیرون. فکر میکنم این بهترین و عاقلانه ترین راه تو این موقعیت باشه.
آنی مونی و آمیکوس: پس بزنیم بریم. و آمیکوس گفت : که پیشنهاد من در مورد مرلینگاه رو هم با هاش قاطی کنیم،خیلی بهتر می شه.
پس اینگونه شد که رفتن برن بزنن همه رو بی هوش کنن.


تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ جمعه ۷ دی ۱۳۸۶
#59

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
بارتي : ولي چجوري اينكارو بكنيم ؟تصویر کوچک شده
- به نظر من كه دست كنيم تو حلقشون تا هر چي خوردن رو بالا بيارن .
- نه ... اينطوري هم خودمون كثيف مي شيم , هم اگه انگشتر پيدا بشه و يكي از مرگخوارا اونو ببينه ممكنه بره و به لرد بگه كه تو اونو توي دسر گذاشته بودي و حالا توي شكم اون بود و خودت كه از رفتارها و تهديدهاي لرد خبر داري.
آني موني :تصویر کوچک شده
- خببب ... مي گم كه بيا يه انگشتر مثل مال مامان ارباب رو درست كنيم بهش بديم تا امشبو بخوابه . ما هم با اين هفت هشت تا مرگخورا ور مي ريم كه انگشترو بالا بيارن .
- خوبه . ولي چجوري اينكارو بكنيم ؟

بارتي و موني هر دو به فكر فرو رفتند تا به اين مسئله كه چگونه انگشتري همچون انگشتر مامان لرد درست كنن كه هيچ فرقي با اون نداشته باشه كه لرد نفهمه اون انشگتر اصلي نيست و بدله ...
... به طوري ايستاده بودند كه ; ماهيچه ي پشت ساق پاشون با پشت رون پاشون زاويه ي نود درجه ساخته بود و كف پاشون با زمين زاويه ي سي درجه و دست راستشون زير چونشون و دست چپشون روي زانوي چپشون بود و شكمشون با نقطه ي شروع پاشون زاويه ي نود درجه ساخته بود و () ... در حاليكه به نقطه اي در روبرويشان نگاه مي كردند همينطور فكر مي كردند و پرستيژي كه داشتند را از دست نمي دادند كه ناگهان دستي بر روي هر دو شانه ي آنها نشست و هر دو به سمت او با ترس فراوان برگشتند ...

- ايگي تويي ؟ بابا ترسيديم .
- واسه چي ترسيدين ؟ مگه چيزي شده ؟ چه خبره ؟ بقيه كجان ؟
- هيچي . همينجوري داشتيم فكر ميكرديم گفتيم براي تنوع يكم بترسيم () . بقيه ؟ ما چه مي دونيم كجان ؟ تو اينجا چيكار مي كني ؟
- من ؟ آها . كارم تو هاگوارتز تموم شد گفتم بيام اينجا يه سري بزنم يه دسري بخورم .
- دسر تموم شده ولي اي كاش تموم نمي شد كه بدبخت شديم . انگشتر مامان لرد رو ...

- ... اوووخ . چرا مي زني ؟
- ادامه نده مگه قرار نبود كسي نفهمه ؟
- ها ؟ چرا !

ايگي كه پاك قاط زده بود كمي به آنها در مورد مسئله ي پيشامد شده گيرز داد ولي آنها كه هيچگونه نمي پس نمي دادند بالاخره او را دك كردند و در حاليكه به زندان مرگخوران نگاه مي كردند كه درش باز بود با ترس و واهمه تو سر هم زدند و به سمت در خروجي دويدند و ...

آني موني و بارتي :



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ یکشنبه ۲ دی ۱۳۸۶
#58

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
همون لحظه یک عدد نامه عربده کش ، عربده کشان پیش آنی مونی و بارتی میره و با صدای لرد شروع به عربده کشیدن میکنه:

بوقیا ... من میخوام بخوابم .. اون انگشترم چی شد؟ من الان شیرمو خوردم ... دستشوییم رفتم تازه میخوام حالا برم بخوابم میبینم انگشتر تو دستم نیست یا انگشترمو میارید یا از سقف آویزونتون میکنم ...
با تشکر ارباب


بلافاصله بارتی و آنی مونی متوجه خطیر بودن شرایط میشن و به فکر فرو میرن ... در اون میان بلیز همچنان در حال جیغ و داد کردن و فرار است و هر از گاهی از کنار در دوان دوان رد میشود و هر از گاهی دوباره دوان دوان در جهت مخالف برمیگردد .. بعضی موقع ها از فواصل دورتر از در و بعضی موقع ها از فواصل نزدیکتر از در رد میشود و ...

آنی مونی و بارتی
بارتی: به نظر من ارباب اینو گفت که ما فقط بترسیم!
آنی مونی: خودش میدونه ما چه قلبهای رئوفی داریم ..
بارتی: آره ارباب گله .. ارباب ماهه .. ارباب فقط شوخی کرد!
آنی مونی: آره به سلامتی اربابمون بریم نوشیدنی کره ای بخوریم!
بارتی و آنی مونی :lol2:
بلافاصله صاعقه ای از ناکجا به این دو مرگخوار مفلوک اصابت کرده و آنها همونجا متوجه این نکته خطیر میشند که باید به تهدید های ارباب اهمیت دهند...

آنی مونی: خب حالا چی کار کنیم؟
بارتی: من یه فکر خوب دارم صبر .. اکسیو نگین های انگشتر و خود انگشتر!
بلافاصله یک عده هفت هشت نفری از مرگخواران حاضر در صحنه از جمله بلیز به درون اتاق احضار مییشند و همشون روی سر بارتی فرود میان و چون متوجه علت ورود ناگهانیشون نمیشن در نتیجه شروع به فحاشی میکنند و سپس زد و خورد و اینا!

در اون میان دوربین ما موفق میشه یه صحنه زیبا از بلیز در حالی که یکی از کاسه ها رو تو سر رودلف میشکونه و در همون حال جفت پا اومده تو صورت پرسی و داره به دوربین لبخند میزنه رو فیلم برداری کنه (حالا از جزئیات دعوا بگذریم )

بارتی و آنی مونی به دور از دعوای پیش اومده چهار دست و پا از زیر دست و پای ملت درگیر رد میشند و خودشونو به بیرون اتاق میرسونند و آنی مونی در رو میبنده و قفل میکنه تا افراد مشکوک به بلعیدن انگشتر نتونند فرار کنند.

آنی مونی: چرا اینجوری شد؟
بارتی: به نظرم هر نگین انگشتر رو یه نفر قورت داده برای همین وقتی طلسمو به کار بردم همشون ریختن تو اتاق ...
آنی مونی: درود بر تو ... خوبه باز جای امیدواریه که میدونیم باید از کجا شروع کنیم !!!
بارتی: ایول .. نقشه من بود من خیلی باهوشم .. من خفنم .. من خدام ... سارا اوانز در پیش من پشیزی بیش نیست .. من الان هیجان زدم یکی منو بگیره ..
آنی مونی: من میگم باید یه راهی پیدا کنیم تا این ملت غذایی که خوردن رو دوباره به بیرون برگردونن!
بارتی: درود بر این ایده
آنی مونی: ایول .. نقشه من بود من خیلی باهوشم .. من خفنم .. من خدام ... سارا اوانز در پیش من پشیزی بیش نیست .. من الان هیجان زدم یکی منو بگیره ..


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲ ۱۹:۲۸:۱۲
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲ ۱۹:۳۲:۳۱



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲:۵۹ یکشنبه ۲ دی ۱۳۸۶
#57

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
بالاخره بعد از ساعتها دسرآماده شده بود.
سرآشپز مونی سوت زنان دسر مخصوصش را در جامهای طلایی کشید.زنگ مخصوص غذا را در دست گرفت.
جلینگ...جلینگ..
ملت مرگخوار از اتاقها وراهروهای خانه ریدل به آشپزخانه سرازیر شدند.ظرف سه ثانیه کوچکترین اثری از دسر و ملت قحطی زده مرگخوار باقی نمانده بود.
بارتی کراوچ نفس نفس زنان خود را از زیر دست و پای مرگخواران بیرون کشید.
-اوه...وای...چی بود؟زلزله شد؟انگار یه گله گاو وحشی از روم رد شده.

آنی مونی در حالیکه ته مانده دسر را از ته دیگ میلیسید بارتی را از روی زمین بلند کرد.

-دیر کردی..هیچی نموند.
بارتی با عصبانیت ردایش را تکاند.
-کی دسر خواست بابا.منو ارباب فرستاده.گفت بپرسم انگشتری که داده بود نگیناشو عوض کنی چی شد.اون انگشتر مادرش بوده.بدون اون خوابش نمیبره.

آنی مونی با دستپاچگی به اطراف نگاه کرد.
-نگیناشو عوض کردم.همینجا بودا..چی شدپس؟هوم؟گذاشته بودم توی دیگ که گم نشه.

با شنیدن این حرف رنگ بارتی پرید.
-دیگ؟همون دیگی که توی دستته؟
آنی مونی به دیگ نگاه کرد.انگار امیدوار بود انگشتر هنوز در ته دیگ باشد ولی.....

-ای وای..انگشتر ارباب قاطی دسر شده و این مرگخوارای بوقی خوردنش.حالا چیکار کنیم؟
بارتی متفکرانه سر تکان داد.
-خوب...ما نمیدونیم کی انگشترو خورده.اول باید این موضوع رو کشف کنیم..و بعدشم که دو راه بیشتر نداریم.یا دل و روده طرفو پاره کنیم و انگشتر اربابو برداریم و یا منتظر بشیم که از راههای طبیعی...
-چی چیو راههای طبیعی..انگشتر ارباب هضم میشه.خراب میشه.هر طور شده باید فورا پیداش کنیم.

در آشپزخانه با صدای بلندی باز شد و بلیز که دو ظرف دسر نصیبش شده بود شاد و خندان ظرفهای دسر را روی میز گذاشت.

-بلیز؟؟؟چیزه..میگم که...
-چیه؟من چیکار کنم خوب.من میخواستم یه ظرف بردارم.رودولف هولم کرد دو تا برداشتم.

آنی مونی و بارتی به طرز خطرناکی به بلیز نزیک شدند.
-نه اونو نمیگم..میگم که تو هیچ احساس عجیب و غریبی در اعماق دلت نداری؟
بلیز که از رفتار آن دو وحشت زده شده بوددرحالیکه فحشهای رکیکی نثار روح دامبلدور میکرد بارتی را به عقب هل داد و دوان دوان از آشپزخانه خارج شد.

بارتی و آنی مونی مجبور بودند برای کشف حقیقت دست بکار شوند.




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۶
#56

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
هری لیوان ِ آب کدوحوایی (به قول خودتون رول هری پاتری ها!) رو روی میز میذاره و با لبخندی،در ابعاد ِ دونقطه دی به ریموس و سیریو نگاه میکنه.بعد هر سه با هم، قاه قاه! به ریش ِ لرد میخندند.

-من نمیدونم چرا فکر میکنم که همین الان...

بوم!
مقدار زیادی دود و گرد و خاک از سوی در به سمت اونا سرازیر میشه و این نشانه ی ورود مرگخواران به داخل قرار گاه ِ محفله. هری و سیریوس و ریموس که پشت ِ میز نشسته بودند همه به حالت شنبه ای! جیغ میکشند و پا به فرار میذارن.

-نه! نه! در نرید...!
- اکسیو سیریشو،هریو و این یارو!

هری و سیریوس و ریموس، که به طرز کاملا مضحکی به عقب کشیده میشدند، با حالت به لرد خیره شدند. ولدمورت جلوی هری نشست و گفت:

- جناب ِ پاتر..جناب ِ پاتر..من..من که از اولشم نمیخواستم به شما حمله کنم! من تحت ِ تاثیر ِ طلسم فرمان ِ بلاتریکس بودم!همه چیز تقصیر اونه.منو ببخشید!

- پاشو برو باب..فک کردی من نمیدونم!

- ولی من توبه کردم! من آدم خوبی شده ام!
- توبه ی گرگ مرگه!تو اون همه آدم کشتی!تکلیف اونا چیه؟

ولدمورت که دیگه کم کم ، به مرز ِ ترکیدن میرسه میگه:
-خب اونا رو الیاس بهم میگفت بکشم!

هری: تصویر کوچک شده
ولدمورت: تصویر کوچک شده

هری بالاخره با هزار زحمت اونا رو از قرار گاه ِ محفل بیرون میندازه و ولدمورت مجبور میشه برای حفظ آبروش با مرگخواراش به خانه ی ریدل برگردد...و از دیوار کمک بخواد.

شب و اون موقعا..

-پیست!

ولدمورت روی تختش غلتی میزنه و خرس عروسکی اش از دستش می افته.دوباره با اومدن ِ صدای ِ پیست، ولدمورت غلتی میزنه و بالاخره چشماشو باز میکنه. یکی از تابلوهایی که در تاریکی قرار داشته این صداهارو از خودش در میاورده. ولدمورت میره و بالشت ِ زیر سر ِ تابلو رو صاف میکنه و میخواد بخوابه که متوجه صدای پیست! ِ دیگه ای میشه..

- تام!منم...ماروولو...گوش کن..!تو نباید به اون دی..دیو...دیوا...!!

صدا قطع میشه و تام که در بهت(؟) و حیرت مونده به محلی که صدا ازش می اومده خیره میشه.


[b]دیگه ب


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶
#55

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
ولدمورت سريع آپارات مي كنه و ميره. ديوار هم دوباره شروع مي كنه به خنديدن اينجوري كه يكدفعه گوشيش زنگ مي خوره.
- الو ؟
- سلام، ديوار . كارهايي كه بهت گفتم رو انجام دادي؟
- بله جناب پاتر . همونطور که گفته بودین . همه ی چیزهایی رو که باید می گفتم، گفتم .
پاتر : خوب شد ...(در اینجا صدای قه قهه های شیطانی اون پاتر نامرد میاد.)
در همین حال لرد در حال دویدنه تا بلکه به مرگخواراش برسه و مسئله رو براشون توضیح بده.
ناگهان فردی ارزشی ورزشی با نام همون مدیره وارد میشه.(از بردن نام همون مدیره معذوریم.)
همون مدیره با تأکید زیادی میگه : رول هری پاتری!!
ولدی که گیج و سرگردانه میگه: هان....
همون مدیره که کمی عصبی شده میگه : بابا رول هری پاتری.
ولدی باز هم گیج و سرگردان سر تکان می دهد و اینور و آنور را نگاه می کند و میگه : هان...(خودمونیم چه ولدی خنگی داریم یعنی دارن)
همون مدیره که از شدت عصبانیت رنگ صورتش قرمزتر از رنگ خون مرگخوارها شده بود میگه : بابا جان رول هری پاتری.یعنی اینکه شما باید به جای دویدن غیب شی و پیش اونها ظاهر شی.فهمیدی.
ولدی : حالا فهمیدم.
در همین لحظه ولدی چوب جادوییش رو در میاره ؛ غیب میشه و دم خونه دامبل ظاهر میشه.
ولدی همون لحظه که اونجا ظاهر میشه به این صورت درمیاد :
در اونجا بلیز و رودولف روی پله های بیرون خونه ی دامبلی نشسته بودن و در حال بازی نون بیار کباب ببر بودن . بلاتریکس و رابستن و آناکین هم داشتن گل یا پوچ بازی می کردن و ایوان و سامانتا و بارتی هم داشتن اسم فامیل بازی می کردن و بقیه مرگخوارهای گرامی هم غاز می چراندند.
ولدی (با توجه به شکلکهایی که کوییرل درست می کنه) چماق به دست اونجا وایساده ومیگه : شما اینجا چی کار می کنین؟
بلیز خنگ : خب معلومه فکر کردیم که شما دیوونه شدین و اومدیم از دامبلی بخوایم که یه راه حلی به ما بده .
ولدی با همون چماقه که تو دستشه می زنه تو سر بلیز و میگه : که اینطور...
بلیز هم از شدت بالای خشم ولدی با اصابت چماق به مخش در زمین فرو می رود.
بلاتریکس : نه ارباب اونطور که فکر می کنین نیس . این بلیز یه چیزی با خودش میگه .
ولدی که در حال قدم زدن بین مرگخوارها بود گفت : نخیر اتفاقا اونطور که فکر می کنم هست. (اینم از چماقه )
در همون حال رودولف میگه : ارباب از وقتی که اومدیم همش داریم زنگ رو می زنیم ولی کسی جواب نمیده .
ولدی یه دونه تو سر رودولف می زنه و اون هم تو زمین فرو میره.
ولدی : مرگخوارهای گلم حالا برین باسم پاتر رو بیارین تا ازش حلالیت بطلبم. خواهش می کنم.
ملت مرگخوار : چشم.
ولدی با همان حالت مهربان : چشمتون بی بلا. :angel:
ولدی که فهمیده بود همه این کارها زیر سر بلا بود به او گفت : ولی تو پیش من می مونی.
______________________
در همین لحظه تو محفل ققنوس :
هری که رو یه صندفلی نشسته و در حال نسکافه خوردنه و سیریوس و ریموس هم روبروش نشستن و دارن به حرفهای اون گوش فرا می دهند.
سیریوس با خنده میگه : تو چقدر بد جنسی هری ما نمی دونستیم.


من یه شبح و�


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۶
#54

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۳۵ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 192
آفلاین
ولدمورت در دستشويي رو مي شكنه و مي پره بيرون. داد ميزنه :
مرگخواران عزيز من .... اي من به قربان شما ... بريد اين هري پاترو واسه من بياريد.
بلاتريكس با تعجب مي پرسه : واسه چي سرورم؟
- مي خوام ازش حلاليت بطلبم.
همه اينشكلي ميشن :
- باز كه داريم منو نيگا مي كنين... برين ديگه ... يالّا ...
همه از تعجب و تفكر در ميان و به آهستگي به سمت در ميرن. وقتي مي رسن بيرون ، بلاتريكس درو مي بنده و اونو نفوذ ناپذير مي كنه و بعد مي گه حالا چي كار كنيم ؟
- خوب ابيد بريم پسره ( هري ) رو بياريم ديگه.
- واسه چي ؟
- خوب مگه نگفتين ارباب عاشق پسره شده ؟
- خودش گفت.
- خوب مي ريم مياريمش ديگه.
- خوب آخه اون نمياد.
- ما جادوگريم ناسلامتي.
- اونم جادوگره ناسلامتي. تازه محفلم پشتشه.
- حالا واسه اون يه فكري مي كنيم.
مرگخوارها دوباره به آهستگي به حركت درميان و به سمت در ميرن.
ولدمورت با خوشحالي به سمت صندليش مي ره و رو اون مي شينه.
- خوب ... وقتي هري جون اومد ديگه همه زيگيلام از بين ميره و بعدش من مي تونم با اصالت 100 درصد بزنم درجا بكشمش...
- ولي فكر نكنم بتوني...
ولدمورت با تعجب ( و به سرعت ) به سمت ديوار برمي گرده و ميگه :
- مگه تو ميتوني تو فكر منم بياي؟
- تو ميتوني بري تو مغر هري پاتر من نتونم بيام تو ذهن تو ؟
- ببين ديوار جان ... فكر و ذهن آدم يه وسيله شخصيه. تو مسواكتو ميدي من بزنم ؟ نمي دي ديگه. ديگه اينكارو نكنيا باشه؟
ديوار مثل بز اخفش سر تكون ميده و ميگه :
- حالا بگذريم. تو نمي توني اينكارو بكني.
ولدمورت كه تو فكر خودش بود با بي توجهي گفت :
- چرا ؟
ديوار كه ديد ولدمورت حواسش نيست گفت :
- آخه اگه هري رو بياري و ازش حلاليت بطلبي زيگيلات هيچوقت خوب نميشه.
وادمورت يكدفعه اي 3 متر مي پزه هوا بعد 2 متر مياد پايين. ( چون وسط را حواسشو جمع ميكنه و خودشو رو هوا معلق ميكنه ) ميشينه رو صندلي و داد مي زنه : چرا ؟
ديوار :
ولدمورت :
بعد ولدمورت ميگه :
- چرا مي خندي.
- آخه قيافت خيلي بانمك شده بود. ولي نگران نباش. شوخي كردم.
- آخه ديوار بوقي ... يعني چيز ... يعني ديوار خوشگل ... مگه من با تو شوخي دارم ؟
- نه من با تو شوخي دارم.
ولدمورت :
ديوار يكدفعه ميره تو حالت الياس و ميگه :
ببين ولدمورت ... با رفتارهايي كه تو كردي مرگخوارها فكر كردن تو عاشق هري شدي ... حالا هم رفتن پيش دامبلدور تا راه حل رو ازش بپرسن. اگه دامبلدور بفهمه ميره به همه همه چيزو ميگه.
- خوب حالا من چيكار كنم ؟
- تو بايد خودتو به اونا برسوني و جلوشونو بگيري.
ولدمورت سريع آپارات مي كنه و ميره. ديوار هم دوباره شروع مي كنه به خنديدن اينجوري كه يكدفعه گوشيش زنگ مي خوره.
- الو ؟
- سلام، ديوار . كارهايي كه بهت گفتم رو انجام دادي؟
- بله جناب ...


فرق ما با ديوانه ها تو اينه كه ديوونه ها در اقليت اند.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.