ولدمورت در دستشويي رو مي شكنه و مي پره بيرون. داد ميزنه :
مرگخواران عزيز من .... اي من به قربان شما ... بريد اين هري پاترو واسه من بياريد.
بلاتريكس با تعجب مي پرسه : واسه چي سرورم؟
- مي خوام ازش حلاليت بطلبم.
همه اينشكلي ميشن :
- باز كه داريم منو نيگا مي كنين... برين ديگه ... يالّا ...
همه از تعجب و تفكر در ميان و به آهستگي به سمت در ميرن. وقتي مي رسن بيرون ، بلاتريكس درو مي بنده و اونو نفوذ ناپذير مي كنه و بعد مي گه حالا چي كار كنيم ؟
- خوب ابيد بريم پسره ( هري ) رو بياريم ديگه.
- واسه چي ؟
- خوب مگه نگفتين ارباب عاشق پسره شده ؟
- خودش گفت.
- خوب مي ريم مياريمش ديگه.
- خوب آخه اون نمياد.
- ما جادوگريم ناسلامتي.
- اونم جادوگره ناسلامتي. تازه محفلم پشتشه.
- حالا واسه اون يه فكري مي كنيم.
مرگخوارها دوباره به آهستگي به حركت درميان و به سمت در ميرن.
ولدمورت با خوشحالي به سمت صندليش مي ره و رو اون مي شينه.
- خوب ... وقتي هري جون اومد ديگه همه زيگيلام از بين ميره و بعدش من مي تونم با اصالت 100 درصد بزنم درجا بكشمش...
- ولي فكر نكنم بتوني...
ولدمورت با تعجب ( و به سرعت ) به سمت ديوار برمي گرده و ميگه :
- مگه تو ميتوني تو فكر منم بياي؟
- تو ميتوني بري تو مغر هري پاتر من نتونم بيام تو ذهن تو ؟
- ببين ديوار جان ... فكر و ذهن آدم يه وسيله شخصيه. تو مسواكتو ميدي من بزنم ؟ نمي دي ديگه. ديگه اينكارو نكنيا باشه؟
ديوار مثل بز اخفش سر تكون ميده و ميگه :
- حالا بگذريم. تو نمي توني اينكارو بكني.
ولدمورت كه تو فكر خودش بود با بي توجهي گفت :
- چرا ؟
ديوار كه ديد ولدمورت حواسش نيست گفت :
- آخه اگه هري رو بياري و ازش حلاليت بطلبي زيگيلات هيچوقت خوب نميشه.
وادمورت يكدفعه اي 3 متر مي پزه هوا بعد 2 متر مياد پايين. ( چون وسط را حواسشو جمع ميكنه و خودشو رو هوا معلق ميكنه ) ميشينه رو صندلي و داد مي زنه : چرا ؟
ديوار :
ولدمورت :
بعد ولدمورت ميگه :
- چرا مي خندي.
- آخه قيافت خيلي بانمك شده بود. ولي نگران نباش. شوخي كردم.
- آخه ديوار بوقي ... يعني چيز ... يعني ديوار خوشگل ... مگه من با تو شوخي دارم ؟
- نه من با تو شوخي دارم.
ولدمورت :
ديوار يكدفعه ميره تو حالت الياس و ميگه :
ببين ولدمورت ... با رفتارهايي كه تو كردي مرگخوارها فكر كردن تو عاشق هري شدي ... حالا هم رفتن پيش دامبلدور تا راه حل رو ازش بپرسن. اگه دامبلدور بفهمه ميره به همه همه چيزو ميگه.
- خوب حالا من چيكار كنم ؟
- تو بايد خودتو به اونا برسوني و جلوشونو بگيري.
ولدمورت سريع آپارات مي كنه و ميره. ديوار هم دوباره شروع مي كنه به خنديدن اينجوري
كه يكدفعه گوشيش زنگ مي خوره.
- الو ؟
- سلام، ديوار . كارهايي كه بهت گفتم رو انجام دادي؟
- بله جناب ...
فرق ما با ديوانه ها تو اينه كه ديوونه ها در اقليت اند.