هافلپاف و
گريفيندوررختكن ِ كوچك هافلپاف از هميشه دلگيرتر بود. همه ساكت بودند و دلشان از غصه و اندوه شكايت ميكرد. دنيس و درك كنار هم روي زمين نشسته بودند. پيوز بالاي سر آنها بود. اسپروات ساكت بر روي نيمكت لم داده بود و لودو با چهره اي صورتي رنگ به دستانش زُِل زده بود و شرمنده به نظر مي رسيد. دانگاس تمامي بچه ها را از نظر گذراند و بعد از همه به دورا چشم دوخت! چهره ي امروز او از هميشه زيباتر شده بود. موهاي صورتي رنگ و لَختش دل هر كس را مي ربود و صورت گندم گونش جذاب بود. دورا به دانگاس چشم دوخت. در چشمان دانگ چيزي نارضايتي خود را بروز ميداد!
آخرين بازي هافلپاف و به طور قطع آخرين باخت آنها تا دقايقي ديگر آغاز ميشد. لودو اينبار ساكت بود. از نگاه كردن به چهره بچه ها شرم داشت. كاپيتاني او جز باخت، چيز ديگري به ارمغان نياورده بود.
زمان به كندي يك قرن ميگذشت. لودو به سختي از جا بلند شده و تنها گفت:
- ما مثل هميشه تمام تلاشمون رو ميكنيم!
بچه ها يكي يكي از اتاقك خارج شدند. تنها دانگاس بود كه هنوز به چشمان دورا دوخته شده بود. دورا با كج خلقي از جا بلند شده و رو به دانگ گفت:
- چيه؟ باز چت شده؟
دانگاس با طعنه گفت:
- ايندفعه دست برنميداري؟ اين گروه ماست. نميفهمم... آخه به قيمت چي؟
دورا به سمت در چرخيد. موهايش در هوا شلاق زنان به احتزاز در آمد و دل دانگاس را به لرزه در آورد!
باران تندي ميباريد. آسمان وحشتزده مي غرّيد و زمين خود را در گِل غرق كرده بود! تعداد تماشاگران گريفيندور از حد خود فراتر رفته بودند. گويا اعضاي گروههاي ديگر هم گرد هم آمده بودند تا آخرين شكست هافلپاف را با چشمان خود ببينند. تماشاچيان اندك هافلپاف از هميشه كمتر بودند و بقيه، انگار روي آمدن به زمين كوييديچ را نداشتند!
مادام هوچ كلاه رداي خود را به سر كشيده بود و باران وحشاينه بر سرش مي ريخت. لودو در حالي كه ميلرزيد با استرجس دست داد. دورا از پشت سر دانگ به اليور لبخند زد. با شنيدن صداي بي صداي سوت مادام هوچ در ميان نعره هاي آسمان، كفشها تا عمق گِلها فرو رفتند و بازيكنان به قلمرو آسمان پا گذاشتند.
تنها اضطراب بود كه در دلها رخنه كرده بود. اسپروات با چشماني اشك آلود دورادور زمين ميچرخيد تا شايد اينبار اسنيچ را ببيند. لودو و پيوز سعي ميكردند تا جلوي مهاجم ها را بگيرند. كوافل در دستان درك بود. از دست بلاجر ِ پر سرعت سينيسترا گريخت و كوافل را به سمت پايين، و در دستان دورا انداخت. موهاي دورا خيس و كثيف شده بود. به سمت آلبوس حركت كرد. لارتن به راحتي كوافل را از دستانش قاپيد و به سمت دروازه ي هافلپاف تاخت. بلاجر لودو به او اصابت كرد. كوافل درون دستهاي جسيكا جاي گرفت. ديگر مانعي در كار نبود. او از بلاجر پيوز گريخته بود و تا دقايقي ديگر كوافل را پرتاب ميكرد. دانگاس خلاف جهت كوافل، و به سمت حلقه ي چپ متمايل شد و اولين توپ گريفيندور ها گل شد.
صداي تشويق باز هم در صداي باد و باران گم شد. دانگاس موهاي خيسش را از جلوي چشمش كنار زد و به چهره ي نااميد لودو نگاه كرد. احساس عذاب و گناه تمامي بدنش را فرا گرفت. او دورا را ديد كه دور از چشم ديگران به اليور لبخند ميزند.
صداي گزارشگر در ميان صداي آسمان گم شده بود، اما او همچنان گزارش ميكرد:
" اولين گل در دقايق اول بازي زده شد. هافلپافي ها واقعآ بدشانسي آوردن كه آخرين بازيشون رو بايد تو اين هوا به پاپان برسونن. حالا كوافل در دستان دنيس است. واااي... استرجس با يك ضربه ي بك هند چرخشي ِ چماغش، بلاجر رو به پشت سرش پرتاب ميكند. دنيس گيج ميشه اما توپ رو از دست نميده. از كنار بلاجر ميگذره و توپ رو به درك ميده... چه ميكنن اين مدافعهاي گريفيندور... هر دو باهم به يك بلاجر ضربه زدن. بلاجر با قدرت زياد به سمت درك ميره. بلاجر به جاروي او اصابت ميكنه... او خداي من داره سقوط ميكنه... كوافل در دستان دورا قرار ميگيره. اين مهاجمهاي هافلپاف كوافل رو ول نميكنن. اوووه... درك روي زمين افتاده. همزنمان كوافل از دستان دورا ول ميشه و تو دستاي سيريوس قرار ميگيره. سوت متوقف شدن بازي به صدا در مياد. با اين كه من هيچ صدايي نشنيدم!! "
سمت چپ بدن درك پوشيده از گل شده بود. مادام هوچ به او كمك ميكرد تا بلند شود. گلها نرم بودند و او آسيبي نديده بود. سعي كرد گلها را از صورتش پاك كند و به اصرار خود سوار جارو شد و به آسمان بازگشت.
اسپروات تقريبآ داشت گريه ميكرد. هزارمين دور خود را دور زمين به پايان رساند و هنوز اسنيچ را نديده بود. ديدن اسنيچ در اين هوا واقعآ سخت بود. آنطرف تر دورا او را زير نظر داشت و لبخند ميزد. دنيس خود را به او رساند و بر سرش فرياد زد:
- حواست كجاست؟؟ همراه ما باش.
دورا نگاه تندي به او انداخت و به سمت ديگر زمين، در كنار درك پرواز كرد. سه مهاجم هافلپاف حمله ي شاهين وار خود را آغاز ميكنند. هر سه با آرايشي مانند سر نيزه، با سرعت تمام به سمت دروازه گريفيندور حركت كردند. دنيس جلوتر از آندو و كوافل را به دست داشت. مهاجمين گريفيندور از سر راه آنها كنار رفتند و استرجس بلاجري به سمت دنيس انداخت. دنيس كوافل را براي درك انداخت و از دست بلاجر گريخت. دورا تنها با يك افسون كوچك چوب جاروي درك را منحرف كرده و او را به سمت سيريوس متمايل كرد و سيريوس با يك بلاجر از او پزيرايي كرد. بلاجر به شانه ي درك برخورد كرد و او دوباره به سمت زمين پرتاب شد. اينبار با صورت بر روي گلها افتاد. سوت داور به صدا درآمد. دنيس زودتر از بقيه فرود آمد و درك را از زمين بلند كرد. صورت درك سراسر گل بود و او تلو تلو ميخورد. لودو به سرعت تقاضاي استراحت كرد.
لودو بر روي نيمكت نشسته و دستانش حفاظ سرش شده بودند. درك در حالي كه صورتش را با حوله تميز ميكرد، نعره زد:
- جاروي من الكي منحرف نشد. باز هم بهتون ميگم... اونها مدام دارن خطا ميكنن و داور تو اين هوا چيزي نميبينه.
پيوز گفت:
- شايد باد باعثش شده!
- احمق نباش! باد چنين كاري نميكنه!
نصف بيشتر موهاي قهوه اي رنگش و تقريبآ تمامي لباسش به گل آراسته بود. اسپروات گوشه اي ايستاده بود و اشك مي ريخت. لودو رو به او گفت:
- حتي يك بار هم اسنيچو نديدي اسپي؟
اشكهاي اسپروات از صورتش بر روي شكمش مي ريخت. او سرش را به شدت به چپ و راست تكان داد و گفت:
- چشمام هيچ جا رو نميبينه! انگار چشمام ضعيف شده و تار ميبينه!
دنيس لگدي به يكي از نيمكتها زد و فحشي به زبان راند. وقت استراحت تمام شده بود و بچه ها يكي يكي از رختكن به زمين باراني پيوستند.
تنها دانگاس و دورا در رختكن بودند. دورا كنچ ديوار ايستاده بود و كلافه به دانگاس نگاه ميكرد. دانگاس دستش را روي ديوار قرار داد و دورا را زنداني كرد. اعماق چشمهاي مشكي دورا را كاويد و گفت:
- تو داري چيكار ميكني؟؟!
- خيلي خوب گذاشتي كوافل گل بشه.
- اليور همش تو رو زير نظر داره!
- اون دوستمه!
- من فكر نميكنم اون فقط دوستت باشه!
دانگاس آشفته به نظر مي رسيد. به صورت خالي از هر گونه احساس دورا چشم دوخت. منتظر اعتراف بود! آرزو ميكرد دورا حرفهايش را تكذيب كند. دورا به راحتي گفت:
- اون دوسم داره!
چهره دانگاس از هم وا رفت. با تعجب به دورا نگاه كرد. حوصله دورا سر رفت. دست دانگاس را كنار كشيد تا برود. دانگ يقه او را گرفت و به ديوار كوبيد. دورا ترسيد! عصبانيت دانگاس به حدي بود كه انتظار داشت از گوشهايش دود در بيايد! دستش را زير گلوي دورا گذاشت و فشار داد. چشم هاي دورا گرد شد. دانگ فرياد كشيد:
- من اينكارا رو به خاطر تــو ميكنم!
در اين لحظه در باز شد و دنيس در ميان در نمايان شد. با ديدن آندو ابروهايش را با تعجب بالا كشيد. احساس كرد آنها در حال عشق بازي هستند. پوزخند كمرنگي زد و گفت: الان وقت اين كاراست؟! همه منتظرن؛ زود بيايد.
و برگشت و بيرون رفت! فشار دست دانگاس بر روي گلوي دورا كم شد. دورا با دستانش، دست دانگ را پايين آورد و با احتياط گفت:
- من اينكارا رو براي به دست آوردن او ميكنم!
دانگ آشفته گفت:
- چرا؟!
دورا صورتي شد. نتوانست چيزي بگويد و به سرعت به سمت در رفت و دانگاس را حيران تنها گذاشت!
بازي خيلي سريع شروع شد. باران همچنان مي باريد و شب سياهي خود را به نمايش مي گذاشت. دانگ از كنار دروازه، چشمانش مدام همراه با اليور ميچرخيد. در گذشت ده دقيقه، گريفيندور چهار كوافل را گل كرده بود و 50 امتيازي شده بود!
لودو به سمت دانگ رفت و پرسيد:
- حواست كجاست؟؟ كوافل رو بگير.
دانگ به دوست عزيزش چشم دوخت. خيلي افسرده و شكسته به نظر ميرسيد. حال دانگ هم بهتر از او نبود. لودو به جاي خود برگشت. دانگاس به تماشاچيان چشم دوخت! بچه هاي هافلپاف، دوستان خوب او، ساكت و ناراحت به بازي چشم دوخته بودند و بعضي ها گريه ميكردند. او در طي اين بازي ها چكار كرده بود؟؟؟ با دوستانش، با دوستان عزيزش چه كرده بود؟؟ دوستان و گروهش را به چه چيزي فروخته بود؟ به دختري كه دانگ از نگاه او يك حلزون هم به حساب نمي آمد؟!!
دختري كه عشق دانگ را فروخت؟!
اشكهاي دانگ در ميان باران هاي چكيده شده بر روي صورتش گم شد! كوافل به سرعت به سمتش مي آمد. با تمام قوا آن را گرفت. كوافل هاي بعدي را نيز همينطور! ديگر نگاه تعجب برانگيز نيمفادورا برايش اهميتي نداشت! دانگ هرگز او را نمي بخشيد! تنها كاري كه بايد ميكرد، اين بود كه طلسم ِ چشمهاي اسپروات را باطل كند! او جستجوگر ماهري است. حتمآ اسنيچ را مي ربايد!
اولين پيروزي عجب طعم شيريني داشت!