هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۰:۳۷ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#39

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
سارا اوانز عزیز:
بهتر اینه که راجع به الف – دال باشه، ولی مهم خوب نوشتنه! شما پستتون رو بزنید، تصمیمی گرفته خواهد شد!
اولیور وود عزیز:
پستت تقریبا خوب بود. یک موضوع بزرگ رو در چند خط جا دادید.
فضاسازی تقریبا رعایت شده بود و میشه گفت از اون لحاظ قابل قبول بود. خیلی سریع دیالوگها را گفته و به پایان رسانده بودید. پاراگراف بندی عالی بود و بقیه چیزها خوب.
پس خیلی راحت، یک نمایشنامه ی دیگر با یک موضوع ساده بنویسید، اما تمام نکته ها را در آن رعایت کنید؛ حتی اگر کوتاه هم باشد ولی بهتر باشد، شما عضو خواهید شد!!
تایید نشد.... آنیتا
ریتا اسکیتر عزیز:
همه چیز رعایت شده بود، اما موضوع به شدت تکراری بود و گویی از کتاب 5 انتخاب شده بود!
پس، از شما اتظار می رود تا در نوشته های بعدیه خود در ارتش دامبلدور، سوژه را هم جز عناصر اصلی داستان خود به حساب آورید.
تایید شد.... آنیتا
------------
آه... چرا این ریختی حرف زدم؟!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#38

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
تعطیلات داشت تموم می شد همه شوق به خصوصی داشتن چون یواش یواش هری وهرمیون برای رفتن اعضا به کلاس های الف دال داشتند برنامه ریزی می کردند با لا خره روزش تعیین شد و هرمیون توسط ان گالیون های تقلبی به اعضا اطلاع داد که کلاس ها کی و چه زمانی تشکیل خواهند شد ان روز از بخت بد هری اون ها با امبریج درس داشتند و هری طبق معمول نتونست جلوی خودش رو بگیره و با امبریج بگو مگو نکنه
هری: ولد مورت بر گشته پروفسور امبریج اون وقت شما می گین ما از چوب جادو نباید استفاده کنیم ما اگه در برابر...
ناکهان امبریج که از شدت خشم کم مانده بود بترکد بلند شد و گفت
امبریج:اقای پاتر لطفا"خیلی زود تمومش کنین و الا
هری:ولی ما باید بتونیم از خودمون در برابرش دفاع کنیم
امبریج:متاسفم اقای پاتر 1 هفته تنبیه
هری :اما شما نباید همش تئوری روی ما کار کنین ما باید عملی..
امبریج:اقای پاتر با نهایت تاسف2 هفته تنبیه
هری دیگر هیچ چیز نگفت زخمش داشت تیر می کشید و از طرف دیگر بچه های عضو الف دال او را چپ چپ نگاه می کردند شدت غمش دو برابر شد به یاد نداشت که امروز کلاس دارند بالاخره صدای زنگ به گوش رسید و بچه ها همه با نگاهی از ناامیدی از در خارج شدند هرمیون به هری نگاهی انداخت و گفت
هرمیون:نباید اینکار رو می کردی حالا کلاس ها به تعویق می افتن خودشم 2 هفته می فهمی هری
هری:می دونم نمی خواد گوش زد کنی
رون :خوب راست میگه
هری:واقعا"از همدردیتون ممنونم
و به سرعت از کلاس خارج شد حالا کلاس ها 2 هفته عقب افتاده بودند فقط به خاطر حماقت هری
هری :من چه قدر احمقم
بعد از 2 هفته همه چیز مرتب شد هری دوباره احساس خوشحالی می کرد اما بچه های الف دال مظطرب بودند چون ان روز هم با امبریج کلاس داشتن و هم با هری همه می ترسیدند که هری همه چیز را دوباره خراب کند اما ناگهان هری جلوی در با چو رو به رو شد
چو :سلام
هری:ا ا ا سلام
چو :هر ی ازت خواهش می کنم خودتو کنترل کنی می دونی امروز کلاس داریم
هری:ااا اره می دونم خوب ااا سعیمو می کنم
چو:مرسی
هری:خواهش می کنم
هری سر کلاس امبریج خودشو کنترل کرد چون داشت فقط به چو فکر می کرد امبریج هم منتظر فرصتی بود تا اونو (هری)جریمه کنه اما تلاشش بی فایده بود زنگ خورد همه با خوشحالی خاصی کلاس رو ترک کردند اخه امروز نا سلامتی کلاس داشتن و بر خلاف میلشون هری خودشو کنترل کرده بود
ساعت موعود فرا رسید همه سر کلاس حاضر بودند و هری احساس غرور می کرد ولی ناگهان هرمیون بلند شد و گفت
هرمیون:هری
هری:بله ؟
هرمیون:نقشه هری!!!!!!!!؟
هری:اوه نه زنیکه ی عجوزه داره میاد بالا یالا زود باشین باید کلاسو ترک کنین
نویل:اوه بازم نشد
هری:اوه بحث نکنین از کلاس خارج شین
رون:و الا دخل هممون اومده
چو:وای هری اگه اون بفهمه
هری:اگه شما ها لفطش ندین نمی فهمه
چو:متاسفم
هری:مشکلی نداره من معذرت می خوام اما نمی خام هیچ کی تو درد سر بیفته
بالاخره همه از کلاس خارج شدن
همه از طرفی ترسیده بودند و از طرفی ناراحت هری:هرمیون به بچه ها اطلاع بده هفته ی بعد کلاس داریم
هرمیون :باشه
بالاخرهفته ی بعد رسید و بچه ها موفق شدند کار هاشونو انجام بدن و همگی خوشحال بودند

ببخشید تائید شد؟


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#37

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
نام : الیور وود
amir_harrypotter7@yahoo.com
نام نمایشنامه : حلقه ی اسرار امیز

هری و دوستانش پایان تعطیلات امثال را در خانه ی ویزلی ها می گذراندند چند شب پیش هری خواب یک حلقه را دید وجای زخمش به شدت درد گرفته بود واو از خواب بیدار شده بود .
هری در حال خارج شدن از اطاق خواب بود که ناگهان چشمش به یک صندوق چه ی کوچک طلایی رنگ افتاد .
هری : این دیگه چیه تا به حال ندیده بودمش ؟!
وبعد ان را لمس کرد ، با لمس کردن ان هری به محلی دیگر منتقل شد .
هری : اینجا دیگه کجاست حتما صندوق یک کلید پرواز بوده ... انگار اینجا رو دیده بودم ...
ناگهان ... دختری با مو های بلند طلایی ظاهر شد
دختر : ازت نمی ترسم مرگ خوار لعنتی !!
هری : من مرگ خوار نیستم . اسم من هری پاتره .
دختر : تو همون هری پاتر معروفی ...( دختر خودش را معرفی نکرد) پس سریع فرار کن الان اسمشو نبر داره با یک حلقه به قدرت وحشتناکی دست پیدا می کنه .
ای هری این چیه تو دستت ؟
هری : نمی دونم
دختر : تو این را از کجا اوردی این همون صندوقی که اگر حلقه توش قرار بگیره قدرت اون حلقه خنثی می شه .
هری : ببخشید میشه چوب دستیت را به من قرض بدی ؟
دختر : مخوای با ... اون ... اون... بجنگی
هری : ببخشید میشه لطفا چوب دستیت را به من قرض بدی ؟
دختر : باشه
هری او را ترک کرد وبه طرف مرگ خواران رفت .
هری : ای مرگ خوارهای عوضی دیونه من اینجام هری پاتر پسری که از اربابتونو ضعیف کرد
مرگ خواران : کروسیو ... اوادا کدورا ... کروسیو ... اوادا کدورا
هری : اکسیو
ولدرمورت : اکسیو

حلقه داشت به کنار هری می امد که ناگهان با ورد ولدرمورت در هوا معلق ماند ...
پس از چند دقیقه :
ناگهان نور شدیدی ایجاد شد و جای زخم هری درد بیش از حدی گرفت وهری را به عقب پرتاب کرد
ولی !!!!!!!!!!!!!
حلقه در دست او بود
دختر : هری صندوق را بگیر
هری صندوق را گرفت و به خانه ی ویزلی ها بازگشت
هری وقتی به خانه بازگشت صدای پای رون وهرمیون را شنید که داشتند به اطاق می امدند
هرمیون : اتفاقی افتاده هری ؟
رون : اون صندوق پیش تو چیکار می کنه اون اختراع جدید فرد وجرج ، هر کدومش سه سیکل قیمت داره اگه اونو بپوشی انگشت ادمو به انگشت گرگینه تبدیل می کنه .
-------------------------------------------------------------- -----------------------------------------
هری نمی دانست انچه برای او رخ داده است خواب بود یا رویا یا حقیقت ولی مطمئن بود دیگر ان کابوس را نمی بیند ولی در آخر نفهمید آن نور شدید چه بود که نجاتش داد . امکان داشت روح مادرش باشد !!!!!
که دوباره او را نجات داده باشد !!!! شاید .



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#36

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
ببخشید آقای اوتو بگمن
یه سوال داشتم:
میشه نمایشنامه ایی که برای عضویت می نویسیم ربطی به ارتش الف دال نداشته باشه؟!!
یه اسنثنایی که میشه قائل شد!!!!

با تشکر
سارا اوانز



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#35

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
نقل قول:
با توجه به اینکه لرد سیاه برگشته و دنبال من هم هست فکر جوونی هامو کردم و گفتم بیام توی گروهتون ممکنه مقداری پیر باشم ولی دلم جوونه


دیگه دارید عصبانیم میکنیدا ,دوست عزیز نمیدونی مگه گفتم پسته بیخودی نزنید .سن شما اصلا ملاک نیست بلکه اول باید دانش آموز هاگوارتز باشید و مخالف ولدمورت
و همچنین فعالیت کردن در ارتش

دیگه تو ارتش پست بیخودی نبینم و گرنه به شدت بر خورد خواهد شد


مدیر ارتش..... اوتو بگمن


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۹:۱۰ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#34

نیما رضوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۴۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۸۶
از یه کلبه ی نه چندان کلبه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
با توجه به اینکه لرد سیاه برگشته و دنبال من هم هست فکر جوونی هامو کردم و گفتم بیام توی گروهتون ممکنه مقداری پیر باشم ولی دلم جوونه


Nima:
NICK NAMES: Gemini.Clemenza.Narcisa.


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۷:۴۰ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#33

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
براوو!!!!
آفرین مارکوس!!!
همه چیز رعایت شده بود!!!
فقط امیدوارم توی ارتش تلاش مداوم داشته باشی و از این بهتر بنویسی.
تایید شد................آنیتا


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲:۰۶ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#32

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
روز و شب در گذر بود ولی هیچ یک از این روز ها به روزی نمی رسد که برف با ملایمت در مقابل پنجره خودنمایی کرده و در حال رقص بود... در این روز که بهترین روز مارکوس فلینت بود اتفاقات متعددی رخ داد....
صبح همان روز....
همه ی اعضای الف.دال با چشمانی خواب آلود به سرسرای بزرگ امده بودند چون دیشب تا اوایل امروز صبح در حال تمرین در اتاق ضروریات بودند...
مارکوس که امروزه خود را خیلی به این الف.دالی ها نزدیک کرده بود و چند جلسه همراه با ان ها به جلسات رفته بود به این جلسات علاقه مند شده بود و این شد که مارکوس در بعد از ظهر همان روز از انیتا در خواست عضویت در الف.دال را کرد اما انیتا گفت:فعلا چند جلسه بیا حالا بهت میگم که عضو شدی یا نه...
مارکوس دیگر تمام فکرش در این بود که در این جلسات باید چطور خود نمایی کند و به همین دلیل شروع به تمرین چند طلسم کرد تا پیش بقیه ی اعضا کم نیاورد....
اما روز بعد که مارکوس با این که تا نیمه شب بیدار بود خیلی سر حال بود و خیلی سریع خود را به بقیه ی اعضا رساند و به ان ها گفت: مگه نمی خواین امروز برین جلسه ی الف.دال....
رزمرتا که از همه به مارکوس نزدیک تر بود در جواب به او گفت: اخه اگه کمی فکر کنی می فهمی که اگه ما الان بریم تویه جلسه اونوقت کی بره تویه کلاسا به جای ما؟
مارکوس که متوجه ی سوتیه ضایعه ( ببخشید که از این لفظ استفاده میشه ) خود شد و سریع خود را جمع کرد و از ان ها دور شد تا به کلاس های اسلایترینی ها برود....
اما تا شب ان روز که حدودا ساعت هشت بود هیچ اتفاق مهمی رخ نداد ولی الان دیگه وقت جلسه بود به همین دلیل مارکوس به سراغ اعضا رفت ولی کسی را پیدا نکرد تا این که ناچار خود به طرف اتاق ضروریات رفت ولی در ان جا نیز کسی نبود و به همین خاطر در انجا منتظر ماند....
اما بعد از چند دقیقه یادش افتاد که اگه همین جا بایستد و منتظر ان ها بماند یکی از استادان او را دیده و از همه چیز با خبر خواهند شد و به همین خاطر به اتاق ضروریات رفت و با سه بار قدم زدن و فکر کردن به مکانی برای جلسات الف.دال ناگهان در باز شد و او وارد شد ولی این دفعه از دفعات قبل فرق داشت....
اتاق تاریک بود و مارکوس به ناچار در همان نزدیکیای در نشست و منتظر ماند تا کسی بیاید و با او به تمرین بپردازد....
اما مارکوس کم کم خواب چشمانش را تصاحب ( دیکته؟ ) می کرد و در همین میان چراغ ها روشن شدند و مارکوس شکه شد و خواب از سرش پرید....همین که به روبرو نگاه کرد تمام اعضا را دید که به دور او دایره ای زده بودند....
مارکوس بعد از چند دقیقه متوجه شده بود که در درمانگاه است قبل از این که به فکر فرو رود صدایی رشته ی افکارش را پاره کرد که این صدای انیتا بود که می گفت: مارکوس,تو وقتی اومدی تو اتاق ضروریات ما اون تو بودیم ولی می خواستیم سورپرایزت کنیم که قبل از این کار تو از شدت هیجان بیهوش شدی
مارکوس چند روزی را در درمان گاه گذراند و بعد در روز های بعد مرتب در جلسات الف.دال شرکت کرد
_____________________________________________________________________________
تاییده؟
امیدوارم که خوب باشه


عضو اتحاد اسلایترین


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
#31

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آفرین
ولی بازم که از داستان خودت بود!!!
ولی عیبی نداره!!!
وقتی خوب مینویسی چه میشه کرد!!!
تایید شد.......آنیتا


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۴
#30

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
شيني داشت از پنجره ي برج گريفيندور به برفي كه ميباريد نگاه ميكرد بچه ها همه به غير از اعضاي ارتش دامبلدور به هاگزميد رفته بودن.
شيني كه سرما خورده بود به دستور هري در هاگوارتز مانده بود.
اين در حالي بود كه شيني گريه كرده بود .غر زده بود. به هري التماس كرده بود وبا او قهر كرده بود .
اما تنها چيزي كه هري گفته بود اين بود(شيني تو هيچ جا نميري وگرنه نميزارم عضو ارتش دامبلدور بشي).
شيني هم با ناراحتي مانده بود .
الان هم اعضاي ارتش در اتاق ضروريات جلسه داشتن و چون شيني عضو نبود در تالار مانده بود)
شيني از روزي كه وارد هاگوارتز شده بود علاقه ي شديدي به هري پيدا كرده بود و اين در حالي بود كه نيمي از پسران هاگوارتز خواهان او بودن و براي جلب توجه او گروه هاي مختلفي تشكيل ميدادن تا شيني را عضو ان كنند .
اما هيچ كدام از اين گروه ها مثل براي هري خوب و شلوغ و پر طرفدار نبود.
كاترين بالا خره تصميمش رو گرفت به خودش گفت(ميرم جلسشون رو به هم ميزنم تا به زورم شده عضو بشم)
شال گردن قرمز و طلائيش را برداشت و از تالار عمومي بيرون رفت .
در راه كسي نبود .همه به هاگزميد رفته بودن .
ناگهان كسي صدايش كرد (واي نه بازم اين مافوي)
دركو مالفوي جلو پريد و گفت (سلا م شيني وقت داري؟)
(نه ندارم)
(صبر كن ميخوام ازت بخوام عضو گروه ما بشي)
شيني همون طور كه با بي اعتنايي از پله ها بالا رفت كفت(چه گروهي)
(تازه تشكيلش دادم من رئيسشم اسمش هم وارث اسليترين)
(خوب كه چي؟)
بيا عضو شو پشيمون نميشي)
كاترين با عصبانيت گفت(ببين مالفوي من دوست دختر هري هستم و هري دشمن تو پس تو دشمن من هم هستي حالا برو و حرف اضافه نزن)
دركو با ناراحتي و عصبانيت دور شد.
جلوي فرشينه كه رسيد ا.د راتصور كرد و دري جلويش ظاهر شد .
چشمش به اسامي عضو شدگان خورد .
ليست بلند بالايي بود.
ناگهان چشمش به چيزي خورد كه دلش ميخواست از خوشحالي پرواز كنه پايين ليست نوشته بود .
(عضو افتخاري شيني)
شيني در را به سرعت باز مرد همه با يك كيك منتظرش بودن .
هري جلو رفت او را بوسيد و گفت(هم تولدت مبارك هم به ارتش دامبلدور خوش اومدي)


خوشحالم كه دوباره برگشتم.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.