هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶

تريشا باترمير


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۷ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۱۰ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۸
از ناکجاآباد 😎
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
هوالحق
تصویر شماره 4
سرش رو توی کتاب جینی می کنه و با نفرت و صدایی که توش خنده موج می زنه می گه:
-باز هم یه ویزلی دیگه که به دنبال کسب رتبه ی جادوگر برتره! هه! چطوری تهی دست اصیل؟
جینی همونطور که دندوناشو روی هم فشار می ده می گه:
-اوه دراک! می دونی که چقد دلم می خواد یکی از اون انگشتر های قاچاقی پدرت رو داشته باشم!
دراکو عصبی از این که به این دختر اجازه داده اسمش رو مخفف کنه، فک جینی رو تو دستاش می گیره و شروع به حرف زدن می کنه که صدای آشنایی اون رو از ادامه دادن منع می کنه.
- می دونی ویزلی حقیر...
- هی دراکو! این چه کاریه؟ مگه قرار نبود تو الان مشغول مطالعه در رابطه با معجون ها باشی؟ نکنه همین ویزلی هوش و حواس تو رو از مسابقه ی جادوگر برتر پرت کرده؟
درسته! اون اسنیپ بود! کسی که مادر دراکو در حین همکاری با ولدمورت دراکو رو به اون سپرده بود. جینی با تعجب به دراکویی که به چند قفسه ی کتاب خیره شده و معذرت خواهی می کنه، نگاهی می اندازه. دراکو چش شده بود؟ اون با خودش حرف می زد؟ اون دراکو بود؟!

درود بر تو فرزندم.

سوژه ت بد نبود...
اما در مورد ظاهر پست، باید به شکل زیر نوشته بشه دیالوگ ها و توصیفات بعدشون:

جینی همونطور که دندوناشو روی هم فشار می ده می گه:
-اوه دراک! می دونی که چقد دلم می خواد یکی از اون انگشتر های قاچاقی پدرت رو داشته باشم!

دراکو عصبی از این که به این دختر اجازه داده اسمش رو مخفف کنه، فک جینی رو تو دستاش می گیره و شروع به حرف زدن می کنه که صدای آشنایی اون رو از ادامه دادن منع می کنه.


مطمئنم که بقیه اشکالاتت هم در ایفای نقش برطرف خواهد شد.
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۵ ۱۷:۳۷:۱۴

مارگارت داره می گه داری امضام رو می خونی!

حواست باشه داری نزديک می شی به مارگارت صدمه نزنی!

یک عدد هافلی هستم

هلگا معتقد بود با پشتکار، هوش، شجاعت و بلندپروازی هم بدست میاد!

هافلپافی باشیم، خوشحال باشیم!

هی حواست به مارگارتِ من باشه!

تصویر کوچک شده



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۰ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۶

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
تصویر شماره پنج


همهمه و هیجان در سالن اصلی در اوج خودش بود ولی این از نگرانی تازه واردان چیزی کم نمیکرد. دانش اموزان قدیمی با لبخند اطمینان بخش از تازه واردان پذیرایی میکردند و تمامی پروفسور ها در جلوی سالن حضور داشتند و مدیر مدرسه کلاه گروه بندی معروف را در دستانش داشت و ان را ارام روی جای مخصوصش گذاشت.

-خوش امد میگم به تازه واردانمون، سفر طولانی داشتن و بیشتر از این معطلشون نمیکنم فردا هم اولین روز سال تحصیلیه جدیده و توقع دارم همه حاضر باشن. ارنست با خودش فکر کرد : اوه بهتر از این نمیشه.


-ارنست پرنگ! نزدیک تر بیا مرد جوان.

ارنست روی صندلی روبه روی کلاه نشست و کلاه در یک لحظه کله ی اورا بلعید و ناپدید کرد.

-اوووه. چه بوی بدی. مطمئنم تا حالا یک بار هم این کلاه رو نشستن.

کلاه خودش را بیشتر روی سر ارنی جا کرد. کاملا جلوی گوش های ارنست را گرفته و نمیگذاشت صدایی از خارج به گوش او برسد. گویا زمان متوقف شده بود ارنست قبل از اینکه بفهممد در افکار بی پایان ذهنش قوطه ور شد و خاطره ای را به یاد اورد.

-گریفیندور

ارنست از خاطراتش بیرون کشیده شد و هوای تازه را با نبودن کلاه احساس کرد به عقب برگشت و به میز گریفیندور خیره شد که برای او دست میزدند و هورا میکشیدند.

درود فرزندم.

روند سوژه سریع بود، میتونستی به بعضی صحنه‌ها بیشتر بپردازی و درباره‌شون بنویسی، اگرچه ضربه آنچنانی به رولت وارد نکرده.

بعضی جاها هم علامت نگارشی رو فراموش کردی. یادت باشه که علامت‌های نگارشی توی رول خیلی مهمن و یکی از عناصر اصلی محسوب میشن.

از اعضای قدیمی هستی؟ به سبک جادوگران نوشتن رو بلدی و فاصله‌ها و اینتر‌ها رو هم رعایت کردی.
اگه شناسه داشتی، دیگه نیازی به گروهبندی نیست، یه سره معرفی شخصیت کن و البته لینک شناسه قبلیت رو هم بذار.

درهرحال...
تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۳ ۱:۴۱:۵۴

تصویر کوچک شده


تصویر شماره 8
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۶

چارلى ويزلى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
تصویر شماره هشت

دامبلدور در اتاق تنها بود.مثل همیشه دستی به ریش هایش کشید،شمشیر گودریک گریفیندور را برداشت و به سراغ نامه ای رفت که ققنوس خودش برایش آورده بود.او میخواست نامه را باز کند اما متوجه مهر سیاه رنگی روی آن شد.آن مهر،مهر مخصوص مرگ خواران بود.
به آرامی اما با شمشیر در نامه را باز کرد که ناگهان نامه در هوا معلق شد و شروع کرد به حرف زدن

نامه : آلبوس دامبلدور..دوران تو دیگر تمام شده است لرد ولدمورت باز خواهد گشت.
دامبلدور : حتی اگر هم باز گردد،توان نابودی من را ندارد.من صاحب چوب دست کهن هستم.
نامه : تو و آن چوب مزخرفت نمیتوانید در مقابل ارباب بزرگ تاریکی قد علم کنید.همه شما خواهید مرد.
دامبلدور کمی عقب تر رفت و شمشیر را محکم تر گرفت
دامبلدور : نه تو و نه آن ارباب پستت نمیتوانید با قدرت و نیروی خوبی مبارزه کنید.ما از نور هستیم و این را بدان که نور همواره بر تاریکی برتری دارد.
نامه : دوران این سخن های مزخرف به اتمام رسیده است.بهتر است دیگر این همه یابه نگویی و خودت را برای مردن آماده کنی.
دامبلدور : اما من بعید می دانم.
سپس در کمتر از یک صدم ثانیه،با شمشیر نامه را به دو قسمت پاره کرد و خود نیز رفت تا برای نبرد با ولدمورت آماده شود.

درود بر تو فرزندم.

اول از همه باید بگم که سوژه رو خیلی خیلی سریع پیش بردی و تمومش کردی. سعی کن از موقعیت هایی که توی سوژه پیش میاد، استفاده کنی.
مورد دومی که هست، اینه که دیالوگ ها رو به صورت محاوره ای بنویسی که رستگار شوی.
و مورد سوم، در مورد ظاهر پست و دیالوگ ها هست که باید به این شکل باشه:

نامه :
- دوران این سخن های مزخرف به اتمام رسیده است.بهتر است دیگر این همه یابه نگویی و خودت را برای مردن آماده کنی.

دامبلدور :
- اما من بعید می دانم.

سپس در کمتر از یک صدم ثانیه،با شمشیر نامه را به دو قسمت پاره کرد و خود نیز رفت تا برای نبرد با ولدمورت آماده شود.


فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۰ ۲۰:۱۳:۰۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۶

مینروا مک گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 26
آفلاین
تصویر شماره4

جینی ویزلی در کتابخانه در حال درس خواندن بود آن هم به دو دلیل:اول اینکه اینجوری جای هرمیون گرنجر را برای بچه ها پر می کند و دوم اینکه با درس خواندن به قولی که به هری پاتر داده است، عمل می کند.

ولی دراکو مالفوی هیچ وقت اهل کتابخانه نبوده است ولی امروز به کتابخانه آمده است.

دراکو: هی ویزلی میشه اینجا بشینم.

جینی: اول باید مؤدبانه تر بخوای، دوم چی شده که تو اومدی کتابخونه و سوم این همه میز اینجاست چرا اینجا؟

دراکو: با خودت کار دارم.

جینی:اگه مؤدب میشی،بشین.

دراکو نشست و پرسید: چرا داری ادای اون گندزادهه رو در می یاری.

جینی: قرار شد مؤدب باشی! حق نداری هرمیون رو به اون اسم صدا کنی. اولاً من ادای اونو در نمی یارم و ثانیاً دوست دارم و به تو ربطی نداره.

جینی ویزلی بلند شد که برود، دراکو دستش را گرفت و گفت:
معذرت می خوام.

جینی بدون توجه به او دستش را کشید و شروع به جمع کردن وسایلش کرد. دراکو با عجله گفت: من دوست دارم.

جینی از کار دست کشید وگفت: چی؟

دراکو: من دوست دارم و ازت خواهش میکنم شنبه با من بیای بریم هاگزمید.

جینی نشست و گفت:چی؟ تو از یک خائن به نسب خوشت اومده؟

دراکو: از اولم خوشم می اومد، فقط از ترس خوانواده ام جرئت گفتنش رو نداشتم.

جینی: پس چرا الان داری میگی؟

دراکو: دیگه اونا برام مهم نیستند.

جینی: ولی برای من مهمه، اگه دوستم داشتی سال دوم که بابات اون بلا رو سرم میاورت، نجاتم می دادی؟

دراکو: من از جریان خبر نداشتم، بابام هیچ وقت نمی ذاشت به اون دفترچه نزدیک بشم که بفهمم چیه. میشه بیای؟

جینی: نه، به هیچ وجه من به هری خیانت نمی کنم.

دراکو:با اینکه اون به تو پشت کرد، اون الان کجاست؟ چه طور اون گرنجر رو با خودش برده، تورو نمی تونست ببره.

جینی: به تو ربطی نداره. این یه چیزی بین من و هریه.

دراکو: اون تورو ول کرد.

جینی با گری گفت: اون بعد از اینکه اربابتو کشت، بر می گرده. حتی اگه هری به من خیانت کنه، من تا ته عمر عاشقش می مونم و بهش خیانت نمی کنم.

بعد قبل از اینکه خانم پینس به سمتشان بیاید، رفت.

درود فرزندم.

سوژت جدید بود، اگرچه به خوبی پروروشش نداده بودی. توی رولت جای فضاسازی و توصیف خیلی خالیه. این عناصر هستن که به خواننده کمک میکنن تا خودشو جای شخصیت ها بذاره و از رول لذت ببره.

دیالوگ ها رو هم این طوری بنویس:
نقل قول:
جینی بدون توجه به او دستش را کشید و شروع به جمع کردن وسایلش کرد. دراکو با عجله گفت: من دوست دارم.

جینی از کار دست کشید وگفت: چی؟

دراکو: من دوست دارم و ازت خواهش میکنم شنبه با من بیای بریم هاگزمید.


جینی بدون توجه به او دستش را کشید و شروع به جمع کردن وسایلش کرد. دراکو با عجله گفت:
- من دوست دارم.

جینی از کار دست کشید وگفت:
- چی؟

دراکو گفت:
- من دوست دارم و ازت خواهش میکنم شنبه با من بیای بریم هاگزمید.


با این که رولت جای کار زیادی داره، اما مطمئنم اشکالاتت تو فضای ایفا نقش حل میشن...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۹ ۲۳:۰۴:۱۱

به پانمدی فکر کن، از مهتابی یاد بگیر، شاخدارو فراموش نکن، ازدم باریک انتقام بگیر.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۹۶

بیکو کیساواهی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
-اسكايرس ونتوس
با شنيدن نامش ترسش ده هزار برابر شد.ميترسيد.ميترسيد تمام خوانواده اش از تنها فرزندشان نااميد كند.ميترسيد گريفيندوري شود.ترس در وجودش زبانه ميكشيد.يكي از بچه در گوشش زمزمه كرد:
-"برو جلو منتظر چي هستي؟من حتم دارم كه كلاه انتخابتو در نظر ميگيره.اين تو هستي كه انتخاب ميكني!"
و اسكايرس را به جلو هل داد.اسكايرس به پشت سرش نگاه كرد اما زود دوباره به جلو پايش نگاه كرد.
با خودش گفت:
-"يا بخت يا اقبال."
و بعد با قدم هايي لرزان اما محكم به جلو رفت.در آن لحظه از حرف هاي پسرك اميد گرفته بود و مقداري از ترسش زايل شده بود.به جلو رفت و روي صندلي نشست و كلاه روي سرش قرار گرفت.
كلاه گفت:
-"اوممممممم.اين سخت ترين انتخابيه كه تو اين چند سال داشتم.هم تو گريفيندور و هم تو اسلايترين به جاهايي ميرسي كه حتي تو خواب هم نميبيني.اما تو گريفيندور يه امتياز ديگه هم نصيبت ميشه.دوست!"
اسكايرس تا كلمه دوست را شنيد گفت:
-"نه من هميشه تنها بودم و خواهم بود.من هيچ دوستي نياز ندارم!"
كلاه گفت:
-"خيلي خب.تنها راهي كه جلو پامه اينه!اسلايترين!"
اين كلمه آخر را با صداي بلند گفت.
تصوير شماره پنج.

درود بر تو فرزندم.

بهتر شد... بسیار بهتر شد.
اما در مورد ظاهر پست یک تذکری بهت بدم:

نقل قول:
اسكايرس تا كلمه دوست را شنيد گفت:
-"نه من هميشه تنها بودم و خواهم بود.من هيچ دوستي نياز ندارم!"
كلاه گفت:
-"خيلي خب.تنها راهي كه جلو پامه اينه!اسلايترين!"
اين كلمه آخر را با صداي بلند گفت.


این قسمت باید در واقع به شکل زیر نوشته بشه:

اسكايرس تا كلمه دوست را شنيد گفت:
- نه من هميشه تنها بودم و خواهم بود.من هيچ دوستي نياز ندارم!

كلاه گفت:
- خيلي خب.تنها راهي كه جلو پامه اينه!اسلايترين!

اين كلمه آخر را با صداي بلند گفت.


تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۸ ۱۸:۳۱:۰۱

زماني كه فرد زاعد نجات يابد
زماني كه پسران نا ديده پدرشان را بكشند
زمان تاريكي فرا ميرسد




يك مرگخوار وفادار


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۶

Alex_zd


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۴ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۰۹ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره ۶

صدای محکم باز شدن در سکوت حاکم بر دستشویی رو شکست. مارتل گریان از جاش پرید، انگار یک نفر با خشم فراوان اومده تا به او آسیبی برسونه هرچند که یک روحه. از ترس خشمی که حس میکرد پشت یکی از در ها قایم شد و دزدکی نگاه کرد. اما این خشم نبود که وارد شده بود، یک حالت عجیب، چیزی که معمولا دیده نمیشه ولی هنوز ترسناک. دراکو مالفوی، با اون موهای زرد و غروری غیر قابل وصف، شخصیتی که گویا ضعف در اون نفوذی نداره وارد دستشویی شد. از طرز راه رفتن بریده بریده اش میشد تردید و ترس رو حس کرد. "چشم های خیس! خدای من دارم چی میبینم؟ دراکو مالفوی داره گریه میکنه؟" چنین شخصیت سفت و بی روحی قاعدتا طرفدار چندانی نداشت، مارتل گریان هم از آن قاعده مستثنی نبود. برای همین آروم شروع کرد به مسخره کردن دراکو. صدای خنده های ریز و آزاردهنده اش بلند شد.چیزی نگفت، فقط به راه رفتن دراکو نگاه میکرد و زیر لبی میخندید. اما دراکو انگار گوش هایش کر شده بودند، انگار اصلا در این دنیا نبود. بدون ذره ای توجه حتی به حضور مارتل با همان حالت خودش را به یکی از شیر های آب رساند، شیر را باز کرد اما حتی آنقدر انرژی برایش نمانده بود که دست های خودش رو خیس کنه، نگاهی توی آینه روبرو کرد، همه چیز از آن چشمان جذاب قابل فهم بود. ترسی عمیق همراه با تردیدی ترسناک. نمیتوانست به خودش اجازه گریه دهد، فقط چشمانی خیس با هق هق، "چی دارم میبینم؟ دراکو چش شده؟" اون خنده های آزاردهنده قطع شد. دل مارتل به رحم اومده بود هرچند از اون شخص تنفری بی اندازه داشت. هنوز میترسید ولی به دراکو نزدیک تر شد. با اون صدای دخترونه و مظلومانه پرسید: "چی شده؟" و دراکو همچنان در دنیای دیگری بود، گویی اصلا نمی شنید. فقط به تصویر خودش توی آینه نگاه میکرد،تصویری که به شدت ازش متنفر بود، یک شخصیت ضعیف و داره به زور جلوی گریه خودشو بگیره. "این منم؟" از خودش پرسید. میدونست توی این شرایط باید قوی باشه. حتی اگه وزن کل دنیا روی شونه هاش باشه نباید نشون بده. مارتل سوالشو دوباره پرسید: "حالت خوبه؟" این بار دراکو به خودش اومد، همون شخصیت محکم قدیمی. "آخرین چیزی که لازم دارم احوال پرسی یه روحه، گورتو گم کن." آبی به صورتش زد و اشکاشو پاک کرد. شیر آب رو بست و برگشت. این بار محکم قدم برمیداشت، سرش بالا بود و جلو رو نگاه میکرد. انگار دیگه ترسی تو وجودش باقی نمونده. ولی چه کسی نمیدونست که درون مالفوی هنوز شک و تردید وجود داره، تردیدی اونقدر بزرگ که هر آدمی رو از پا درمیاره. بر ترسش غلبه کرده بود ولی تمام این ها حفظ ظاهر دراکو بود. در داخل وجود دراکو چیز دیگری میگذشت. و مارتل گریانی که شاهد تمام این صحنه ها بود و آنقدر خنگ که فکر میکرد دیدن تصویر خودش در آینه باعث از بین رفتن غم هایش میشود. به سمت آینه رفت و شروع به شکلک درآوردن روبروی آینه شد. دیگر فقط صدای قدم های محکم و مطمئن دراکو بود که داشت دور میشد. در را باز کرد و با همان وقار خارج شد و در را رها کرد تا خودش بسته شود. صدای بسته شدن در باعث شد مارتل نگاهی به پشت سرش کند و به همان حرکات احمقانه اش روبروی آینه ادامه دهد. اما از آن جمع دونفره فقط دراکو میدانست درون دراکو چه میگذرد.

درود فرزندم.

با این که خود موضوع چیز زیادی برای پردازش نداشت، اما تو خوب از پس سوژه بر اومدی. توصیفاتت خوب بودن و احساسات کاراکترها رو به خوبی نوشته بودی.

فقط کاش لحن رولت رو محاوره‌ای انتخاب نمیکردی. این جور رول ها نیاز به جملات ادبی و کتابی دارن و لحن محاوره‌ای زیاد ملموس نیست.

ظاهر رولت جای کاری خیلی زیادی داره. یادت باشه که پاراگراف ها رو با دوتا اینتر هم جدا کنی. بعد دیالوگ هات هم اینتر بزن تا از توصیفاتت جدا شن. اینطوری:
نقل قول:
از طرز راه رفتن بریده بریده اش میشد تردید و ترس رو حس کرد. "چشم های خیس! خدای من دارم چی میبینم؟ دراکو مالفوی داره گریه میکنه؟" چنین شخصیت سفت و بی روحی قاعدتا طرفدار چندانی نداشت، مارتل گریان هم از آن قاعده مستثنی نبود. برای همین آروم شروع کرد به مسخره کردن دراکو. صدای خنده های ریز و آزاردهنده اش بلند شد.چیزی نگفت، فقط به راه رفتن دراکو نگاه میکرد و زیر لبی میخندید. اما دراکو انگار گوش هایش کر شده بودند، انگار اصلا در این دنیا نبود. بدون ذره ای توجه حتی به حضور مارتل با همان حالت خودش را به یکی از شیر های آب رساند، شیر را باز کرد اما حتی آنقدر انرژی برایش نمانده بود که دست های خودش رو خیس کنه، نگاهی توی آینه روبرو کرد، همه چیز از آن چشمان جذاب قابل فهم بود.


از طرز راه رفتن بریده بریده اش میشد تردید و ترس رو حس کرد.

- چشم های خیس! خدای من دارم چی میبینم؟ دراکو مالفوی داره گریه میکنه؟

چنین شخصیت سفت و بی روحی قاعدتا طرفدار چندانی نداشت، مارتل گریان هم از آن قاعده مستثنی نبود. برای همین آروم شروع کرد به مسخره کردن دراکو. صدای خنده های ریز و آزاردهنده اش بلند شد.چیزی نگفت، فقط به راه رفتن دراکو نگاه میکرد و زیر لبی میخندید.

اما دراکو انگار گوش هایش کر شده بودند، انگار اصلا در این دنیا نبود. بدون ذره ای توجه حتی به حضور مارتل با همان حالت خودش را به یکی از شیر های آب رساند، شیر را باز کرد اما حتی آنقدر انرژی برایش نمانده بود که دست های خودش رو خیس کنه، نگاهی توی آینه روبرو کرد، همه چیز از آن چشمان جذاب قابل فهم بود.


با همه‌ی اینها، مطمئنم اشکالاتت در فضای ایفای نقش حل میشن.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۷ ۱:۱۷:۲۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۳۵ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۲ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۳۶ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره 5

لوسیوس مالفوی زیاد اهل کتابخانه نیست.
ولی به خاطر مشکل دوستش اسنیپ انروز به کتابخونه اومده.
اسنیپ مدت ها بود که از دوست قدیمیش لیلی اوانز خوشش میومد اما جرات این رو نداشت که پا پیش بذاره.
برای همین از دوستش لوسیوس خواسته بود که براش کاری کنه.
لوسیوس هم امروز بدون اطلاع اسنیپ به کتابخونه رفته تا لیلی اوانز رو ببینه.
لیلی اوانز خیلی به کتابخونه سر میزنه چرا که خیلی به معجون سازی علاقه داشت و همیشه دوست داشت که بیشتر در مورد معجون سازی بدونه.
لوسیوس میدونست که اصلا علاقه و مهارت اسنیپ هم به خاطر همین بود که لیلی توی این درس خوب بود.
لوسیوس این رو میدونست که اسنیپ به خاطر دوست داشتن کم کم ناخودآگاه ادم ها رو عوض میکنه و شبیهه شخصی که دوست دارن میکنه.
لوسیوس همچنین میدونست که لیلی اوانز اون روز به کتابخونه میاد.
وقتی لوسیوس لیلی رو میبینه آروم و بی سروصدا به بهانه برداشتن کتاب هایی از قفسه نزدیک میز لیلی به لیلی نزدیک میشه.
بلاخره وقتی لوسیوس میبینه که کسی اون ور ها نیست به لیلی نزدیک میشه...
-هی اوانز؟

لیلی سرش رو بالا میاره و لوسیوس رو میبینه!
لیلی اصلا از لوسیوس خوشش نمیاد چرا که بارها به خاطر ماگل بودنش توسط لوسیوس خون لجنی صدا شده بود.
لیلی برای همین با بی میلی جواب داد:
-هی میخوای مالفوی؟زود بکو و گورت رو گم کن!

لوسیوس اخم کرد و گفت:
-من خودم از همکلام شدن با گند زاده ای مثل تو خوشم نمیاد فقط اومدم ببینم چرا با اسنیپ ما نمیری گردش هاگزمید؟ باید از خدات باشه که با اسنیپ بری هاگزمید چرا که حداقل دوستانی مثل ما داره!

لیلی خیلی عصبانی شد پس گفت:
-اتفاقا چون شما دوستای اون هستین دیگه نمیخوام باهاش در ارتباط باشم!

لوسیوس عصبی شد و چوب دستیش رو در اورد و به سمت لیلی نشونه گرفت.
اما قبل از اینکه اتفاقی بیوفته مادام پینس سر رسید!
-داری چیکار میکنی مالفوی؟ اچرای طلسم تو کتابخونه؟

لوسیوس سریع چوب دستیش رو برگردوند و چشم غره ای به لیلی کرد و از کتابخونه اومد بیرون.

درود بر تو فرزندم.

به عنوان یک تازه وارد خیلی خوب بود. هرچند که یک سری اشکالات خیلی جزئی داری که مطمئنم با ورود به ایفای نقش، رفع میشن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۶ ۲:۲۰:۳۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۶

مینروا مک گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 26
آفلاین
جیمز، سیریوس، ریموس و پیتر در سال هفتم خود در هاگوارتز در محوطه هاگوارتز رو به روی دریاچه نشسته اند.

جیمز: امروز چندمه؟ امشب ماه کامله؟ حوصله ام سر رفته.

سیریوس: اونجا رو ببین اون اسنیپه که داره میاد این ور!

جمیز به اطراف نگاه می کند و نا امیدانه می گوید:
-الان حوصله اون کارو ندارم.

ریموس: حوصله شو نداری یا به خاطر اون دختره اونزه که عاقل شدی؟

جمیز با لبخند می گوید: جفتش.

سیریوس: شاخدار واقعا عاشق شده!

جیمز: خفه شو!

پیتر: اون دختر خوب و درس خونیه.

سیریوس: تنها مشکلش اینه که از اسنیپ خوشش میاد و با اون میگرده!

ریموس: تنها مشکل جیمزم اینه که با تو میگرده!

جیمز به صورت سیریوس نگاه می کند و لبخند می زند. سیریوس و ریموس شروع به دعوا در مورد سیریوس می کنند و پیتر هم سعی در جدا کردن آن دو دارد. جیمز بدون توجه به آنها از جایش بلند می شود و به سمت زمین کوییندیچ می رود.

وقتی از کنار زمین کوییندیچ رد می شد به این فکر می کرد که آیا روزی می رسه که فرزند اون و لیلی توی این زمین به عنوان جست و جو گر تیم گریفیندور بازی کنه؟ حتی فکر کردن به این موضوع هم اونو آروم میکرد.

جیمز به سمت جنگل ممنوعه رفت و به درختی تکیه داد، نشست و به فکر فرو رفت.

وقتی به خود آمد دید لیلی اونز کنارش نشسته و سرش را روی شانه اش گذاشته است.

جیمز: تو حالت خوبه؟

لیلی: آره، فقط دارم به حرف دلم گوش می دم.

جیمز متوجه نگاه های نگران سیریوس که از کنار زمین کوییندیچ نگاهشان می کرد شد اما او را نادیده گرفت.

جیمز: دوستت دارم

لیلی: منم همین طور.

جیمز دوباره به فکر فرو رفت ولی اینبار فکر هایی ناراحت کننده تر.

اگر مجبور می شد برای بودن با لیلی، سیریوس را ول کند چی؟

درود بر تو فرزندم.

سوژه ت رو خیلی سریع پیش بردی. عجله کردی انگار یک مقدار موقع نوشتنش. لطفا بیشتر توضیح بده سوژه رو، از روی موقعیت هاش نپر، راحت توصیف کن همه چیز رو.
و بعد برگرد، منتظرت هستم.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۶ ۲:۱۸:۲۹

به پانمدی فکر کن، از مهتابی یاد بگیر، شاخدارو فراموش نکن، ازدم باریک انتقام بگیر.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۶

بیکو کیساواهی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
تصوير شماره پنج(موفق به بار گذاري نشدم)
دلشوره عجيبي تمام وجودش را فرا گرفته بود كه به ترس شباهت داشت.ترس از گريفيندوري شدن. نمي خواست تمام خوانواده اش را از تنها پسر و فرزند شان را نا اميد كند.بخش كوچكي از نفرتش را اين تشكيل ميداد.دليل نفرتش از گريفيندور را نميدانست،اما بخشي ديگر از نفرتش را به اصالت خوانوادگي اش مديون بود.وقتي اسمش خوانده شد،دلشوره اش بيشتر شد.يكي از بچه ها گفت:
-نترس اسكايرس.كلاه به ته قلبت نگاه ميكنه.برو جلو بزار كلاه كاوشت كنه.
و اسكايرس را به جلو هل داد.با قدم هاي لرزان جلو رفت و روي صندلي نشست.در دل آرزو ميكرد اي كاش گريفيندوري نشود.اي كاش.اي كاش و كاش.كلاه گفت:
-اومممممم.انتخاب سختيه.از طرفي خونت كاملا اصيله.از طرفي تو گريفيندور به جاهايي ميرسي كه حتي تو خوابم نميبيني.شهرت،ثروت و خيلي چيزا تو گريفيندور در انتظارته.اسكايرس گفت:
-به هيچ وجه حاضر نيستم تو گريفيندور بيفتم.حتي اگه منو بكشي!به هيچ وجه!كلاه گفت:
-پس با اين حساب......اسلايترين!
صداي هلهله و تشويق اسليتريني ها فضا را پر كرد.با شادي و غرور به سوي ميز اسلليتريني ها رفت و نشست.در دل هم از انتخاب كلاه راضي بود.

با درود فراوان فرزندم.

این متنی که نوشتی یک مقدار انگار با عجله نوشته شده. خیلی هم با عجله.
در مورد ظاهر پستت، به این شکل باید بنویسی:

اسكايرس گفت:
- به هيچ وجه حاضر نيستم تو گريفيندور بيفتم.حتي اگه منو بكشي!به هيچ وجه!

كلاه گفت:
- پس با اين حساب......اسلايترين!


برو و وقت بیشتری روی نوشتن متنت بذار. از روی سوژه ها نپر. همه چیز رو راحت و خوب توضیح بده و توصیف کن، و بعد دوباره برگرد.
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۴ ۲۱:۵۲:۱۷
ویرایش شده توسط اسكايرس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۵ ۱۸:۲۴:۵۹
ویرایش شده توسط اسكايرس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۵ ۱۸:۳۳:۴۵

زماني كه فرد زاعد نجات يابد
زماني كه پسران نا ديده پدرشان را بكشند
زمان تاريكي فرا ميرسد




يك مرگخوار وفادار


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶

مینروا مک گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 26
آفلاین
زنگ در شماره چهار خیابان پریوت درایو به صدا در آمد. همه ی اعضای خانواده برای دیدن فرد پشت در به جنب و جوش افتادند به غیر از پسر هفده ساله ی مو مشکی که بدون توجه به سایرین به اتاق خود رفت و در را بست.
پس از چند دقیق صدای بلند عمو ورنون به گوشش رسید که با نارضایتی تمام او را صدا می زند:
-هی تو بیا پایین ببینم.

هری به پایین پله ها می آید و از شدت تعجب دیدن معلم درس معجون سازی خود از روی پله ها به زمین می افتد. عمو ورنون و اسنیپ همزمان می گویند:
-پسره ی دست و پا چلفتی خودت را جمع کن.

و هر دو از اتفاق نظرشان تعجب می کنند.

هری بعد از به دست آوردن تعاادل خود از شدت نفرتش از این معلم به علت به قتل رساندن پروفسور دامبلدور او را به سمت دیوار حل می دهد اما اسنیپ او را به گوشه ای پرت می کند و به او یادآور می شود که هنوز حق استفاده از جادو در خارج از مدرسه را ندارد.

در کمال تعجب هری خاله پتونیا به طرف هری می آید و او را بلند می کند و به اسنیپ می گوید:
-حق نداری به هری همون طور که به لیلی و من آسیب زدی، آسیب بزنی.

هری و عمو ورنون از اینکه خاله پتونیا، اسنیپ را می شناسد تعجب کردند.

هری: او به شما هم آسیب زده؟

پتونیا: آره وقتی ده سالش بود با مادرت می رفت بیرون منم دنبالشون می رفتم. خوب اون خیلی عجیب بود منم خواهر بزرگتر مادرت بودم. یه بار که منو دید باعث شد شاخه بیفته رو دستمو شانه ام بشکنه.

اسنیپ: حقت بود می خواستی جاسوسی نکنی.

ورنون: با اون این جوری حرف نزن.

اسنیپ چوب جادویش را به سمت ورنون می گیرد و می گوید: ساکت

هری: به مادرم هم آسیب زد؟ ولی مادرم که ازش دفاع می کرد؟

پتونیا: آره به مادرت هم آسیب زد اون باعث شد پای مادرت بشکنه ولی مادرت همش می گفت این یه اتفاق بود.

اسنیپ: چون واقعا یه اتفاق بود.

هری: این که چیزی نیست در مقابل کاری که بعدا کرد این یک اتفاق هم به نظر نمی یاد.

پتونیا: مگه اون چی کار کرد؟

هری: اون مادرمو کشت.

اسنیپ: من مادرتو نکشتم.

هری: ولی تو پیشگویی به ولدمورت گفتی و باعث مرگ مادر و پدرم شدی.

پتونیا: اون باعث مرگ لی لی شد!

هری: آره

پتونیا: ولی من فکر می کردم...

اسنیپ: الان وقتاین حرفا نیست بعدا وقت دارید در مورد نفرتتون از من بحث کنید من الان با پاتر کار دارم.

هری: من با تو هیچ کاری ندارم.

اسنیپ: ولی من با تو دارم فکر کنم اتاقت خوب باشه .

هری: اینجا مدرسه نیست که به من دستور می دی.

اسنیپ: یادت باشه که من می تونم جادو کنم و تو نمی تونی!

هری: چی کار می کنی منم مثل دامبلدور می کشی؟

عمو ورنون در اینجا از خوشحالی پوزخندی می زند.

اسنیپ: نه اون کارو خود لرد سیاه می خواد انجام بده ولی فکر نکنم مشکلی داشته باشه که هری پاتر دست داشته باشه یا نه!

پتونیا: به حرفاش گوش کن.

هری: حالا چی کار داری؟

اسنیپ: از طرف لرد سیاه یه پیغام برات آوردم.

هری با اکراه می گوید: بیا بالا.

اسنیپ: چه عجب!

هری و اسنیپ در اتاق هری پاتر در حالی که هری روی صندلی نشسته و اسنیپ به او خیره نگاه می کند.

هری: خوب ولدمورت چه پیامی برای من داره؟

اسنیپ: هیچی. اینو گفتم که بزاری باهات حرف بزنم.

هری در حال بلند شدن از صندلی خود است که اسنیپ او را به عقب و به روی صندلی هل می هد و می گوید:
پاتر به پانمدی فکر کن و از مهتابی یاد بگیر.

و بعد با عصبانیت از خانه خارج می شود و هری را در سردگمی معنی جمله خود به جا می گذارد.

تصویر شماره هفت ولی من نتونستم بارگزاریش کنم.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۴ ۱۸:۵۹:۵۲
ویرایش شده توسط زینا در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۴ ۲۱:۲۵:۴۶

به پانمدی فکر کن، از مهتابی یاد بگیر، شاخدارو فراموش نکن، ازدم باریک انتقام بگیر.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.