هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۶ شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۶

ماریلینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۲۰ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
#6
به دیوار بزرگ سالن نزدیک شدم و به اطراف خیره شدم همه چیز مثل یک رویا بود. هاگوارتز بسیار زیبا بود وشمع های شناور درهوا،پرچم های بزرگ برافراشته و آن سقف سحرامیز که مانند شیشه شفاف بود و آسمان بیرون را نشان میداد این زیبایی را چندیدن برابر کرده بود.تعدادی میز در سالن قرار داشت که روی همه انها بشقاب ها خالی بودند حتی روی میزاساتیدهم اثری از غذا نبود. بجز دانش اموزانی که اطراف میزها بودند چندین شبح سفید و یک مرد قوی وغول پیکر نیز بود.همه به ما نگاه میکردند وانگار منتظر پایان گروهبندی بودند.
همینطورکه به اطراف دقت میکردم با صدای تشویق دیگران از جا پریدم مثل اینکه شعرآن کلاه کهنه به پایان رسیده بود.
پروفسورمک گونگال(اسمش روی لباسش نوشته بود)لیست اسامی را جلو اورد و گفت:اسم هر کدومتونو صدا زدم جلو بیاد کلاه رو بپوشه و روی چهارپایه بشینه.
چند ثانیه بعداسم من صدازده شد.اهسته و با نگرانی جلو رفتم و کلاه رو پوشیدم جلوی چشمم تاریک شد و صدایی به گوشم رسید
_اووم..بزارببینم...باهوش،
شجاع،یکم حسود و عاشق رقابت هستی. نگران نباش خیلی از مشنگ زاده هایی که توی این مدرسه بوده اند موفق شدن خب حالا بگو ببینم کدوم گروهی رو دوست داری؟
_کدوم گروه؟ولی من که درباره گروه ها اطلاعاتی ندارم.
_بله...میبینم که به همه چیز دقت کردی جزشعری که من خوندم.
کلاه درست میگفت من حتی یک کلمه ازشعری را که خوانده بود گوش نداده بودم بخاطر همین خجالت کشیدم و چشم هایم را بستم که کلاه شروع به خندیدن کرد و باعث شداحساس کنم گونه هایم سرخ شده است
_باشه حالا که خودت انتخابی نداری من تنها تصمیم میگیرم.
کلاه بلندگفت: گریفندور.
صدای تشویق بلندشد. با احتیاط کلاه را کنارگذاشتم و ازجلوی یک پسر که روی صورتش جای یک زخم بود ونگران بنظرمیرسید گذشتم و به سمت میز گریفندور رفتم.
*پ ن(امیدوارم نکاتی روکه توی نوشته قبلیم گفتینو درست بکارگرفته باشم)

درود دوباره بر تو فرزندم.

اینبار بهتر شد.
فقط چندتا نکته در مورد ظاهر پست و دیالوگ نویسی بهت میگم.

نقل قول:
اهسته و با نگرانی جلو رفتم و کلاه رو پوشیدم جلوی چشمم تاریک شد و صدایی به گوشم رسید
_اووم..بزارببینم...باهوش،
شجاع،یکم حسود و عاشق رقابت هستی. نگران نباش خیلی از مشنگ زاده هایی که توی این مدرسه بوده اند موفق شدن خب حالا بگو ببینم کدوم گروهی رو دوست داری؟

اول اینکه آخر جملات، نقطه یا علامت تعجب و یا علامت سوال میذاری. با توجه به موقعیت.
دوم اینکه بین دیالوگ نیاز نیست اینتر بزنی.

اهسته و با نگرانی جلو رفتم و کلاه رو پوشیدم جلوی چشمم تاریک شد و صدایی به گوشم رسید.
_اووم..بزارببینم...باهوش،شجاع،یکم حسود و عاشق رقابت هستی. نگران نباش خیلی از مشنگ زاده هایی که توی این مدرسه بوده اند موفق شدن خب حالا بگو ببینم کدوم گروهی رو دوست داری؟


تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۷ ۱۹:۴۵:۰۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶

ماریلینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۲۰ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
#6
بدنم میلرزید نمیدونستم بخاطرهیجان دیدن هاگوارتز بود یا استرس گروه بندی داشتم به دیگران هم نگاه میکردم که میزان استرس اونهارو هم ببینم که اسمم بلند صدازده شد جلورفتم وروی چهارپایه نشستم کلاه معروف رودردست گرفتم خوب میدونستم برخلاف ظاهرکهنه اش چه توانایی هایی داره روی سرم گذاشتمش جلوی چشم هام تاریک شدوصدایی به گوشم رسید....
_اووووم خب میبینم برخلاف پدرومادرت که مشنگ هستن تو استعدادخوبی داری توی جادوگری، پشتکارتم که عالیه وباهوشی یکم استرس داری نترس بهم اعتماد کن من خوب میدونم توی ذهنت چی میگذره نمیخوای بری اسلایترین درسته؟ امانگران نباش من میفرستمت ریونکلااونجا جای باهوش هاست.
ولی من بیشتردوست داشتم توی گریفندوری باشم اخه بزرگترین جادوگرها توی اون گروه بودن(بجز اسمشو نبر) واین آرزوی من بود بخاطرهمین باتمام وجودبه گریفندوری فک کردم وخواهش کردم..
_باشه باشه حالاکه انقدر دوست داری میفرستمت گریفندور
کلاهوبرداشتمویه نفس راحت کشیدم انقدرهاهم سخت نبود

درود فرزندم.

روند سوژه‌ات سریع بود، درواقع میتونستی بیشتر اطرافو توصیف کنی و مخصوصا از زبون شخصیت اصلی بگی. به هرحال مشنگ زاده بوده و مطمئنا هاگوارتز براش تازگی داشته. این که انقدر سریع رفت روی چهارپایه و گروهبندی شد میتونست نکات ریز جالب تری داشته باشه.

فاصله ها رو بذار، بعضی جاها کلمات به هم جسبیدن، وقتی آخر کلمه به "د" یا "و" یا حروفی که به حرف بعدی نمیچسبن ختم میشه؛ دلیل نمیشه که ما هم فاصله نذاریم.
حواست به علامت گذاری ها هم باشه، و دیالوگ ها رو هم این جوری بنویس و با دوتا فاصله جدا کن.
نقل قول:
جلورفتم وروی چهارپایه نشستم کلاه معروف رودردست گرفتم خوب میدونستم برخلاف ظاهرکهنه اش چه توانایی هایی داره روی سرم گذاشتمش جلوی چشم هام تاریک شدوصدایی به گوشم رسید....
_اووووم خب میبینم برخلاف پدرومادرت که مشنگ هستن تو استعدادخوبی داری توی جادوگری، پشتکارتم که عالیه وباهوشی یکم استرس داری نترس بهم اعتماد کن من خوب میدونم توی ذهنت چی میگذره نمیخوای بری اسلایترین درسته؟ امانگران نباش من میفرستمت ریونکلااونجا جای باهوش هاست.
ولی من بیشتردوست داشتم توی گریفندوری باشم اخه بزرگترین جادوگرها توی اون گروه بودن(بجز اسمشو نبر) واین آرزوی من بود بخاطرهمین باتمام وجودبه گریفندوری فک کردم وخواهش کردم..
_باشه باشه حالاکه انقدر دوست داری میفرستمت گریفندور


جلورفتم و روی چهارپایه نشستم. کلاه معروف رو دردست گرفتم؛ خوب میدونستم برخلاف ظاهرکهنه اش چه توانایی هایی داره. روی سرم گذاشتمش، جلوی چشم هام تاریک شد و صدایی به گوشم رسید....
_اووووم... خب، میبینم برخلاف پدر و مادرت که مشنگ هستن، تو استعداد خوبی داری. توی جادوگری، پشتکارتم که عالیه و باهوشی. یکم استرس داری؛ نترس، بهم اعتماد کن. من خوب میدونم توی ذهنت چی میگذره. نمیخوای بری اسلایترین درسته؟ اما نگران نباش، من میفرستمت ریونکلاو؛ اونجا جای باهوش هاست.

ولی من بیشتردوست داشتم توی گریفندوری باشم؛ اخه بزرگترین جادوگرها توی اون گروه بودن(بجز اسمشونبر). واین آرزوی من بود. بخاطرهمین، با تمام وجود، به گریفندوری فک کردم و خواهش کردم.

_باشه باشه؛ حالا که انقدر دوست داری، میفرستمت گریفندور.


مطمئنم میتونی بهتر بنویسی، پس فعلا...

تایید نشد!


ویرایش شده توسط sepideh1220 در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۶ ۱۱:۴۳:۵۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۶ ۱۳:۵۶:۰۹


کارگاه نمایش نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶

manipotter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۳۰ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین


هری:اینجا کجاست؟؟
هاگرید:نگو که نمیدونی اینجا کجاست
هری:نمیدونم
هاگرید:اینجا کوچه ی دیاگونه همه وسایل جادوگری رو اینجا میفروشن
_بنظر جالب میاد
_تازه کجاشو دیدی بیا بریم یه گشتی بزنیم ببین چه چیز ها که اینجا نداره ولی اول باید بریم از بانک گرینگوتز پولاتو بیاریم
_یعنی من پولم دارم؟؟؟
_معلومه که داری
_هاگرید این بانک چقدر بزرگه
_اینجا امن ترین جا بعد هاگوارتز
_خب هری دیدی چقدر پول داری حالا وقتشه بریم وسایلتو بخریم
_هاگرید اونجارو نگاه کن
_این یک شنل ضد طلسمه اما هرکسی نمیتواند از اینها استفاده کند برای جادوگران بزرگ هستند
_این یکی چیه؟؟
_این یکی رو اگه کسی بخورتش میتونه بمدت 5دقیقه روی هوا باقی بمونه
_میتونم از اینا بخرم؟؟؟
_معلومه ولی قبل از هاگوارتز باید استفادش کنی چون اونجا ممنوعه
112

درود فرزندم.

اگر قراره رولمون درباره گردش تو دیاگون باشه باید یه اتفاقی بیوفته. اینجوری انگار صرفا یه داستان درحال رخ دادنه، خواننده منتظره چیزی اتفاق بیوفته اماچیزی نمیشه.
همین طور رول به توصیف هم نیاز داره، توصیفی که فضای اطراف هری رو برامون روشن کنه، از حس و حال کوچه دیاگون بگه و بتونه کاری کنه خواننده خودشو جای هری یا شخصیت های داستان بذاره.

رول های قبلی رو بخون، به حرفام دقت کن؛ مطمئنم میتونی بهترم بنویسی...
تایید نشد!


ویرایش شده توسط manipotter در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۵ ۱۶:۲۱:۱۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۶ ۱۳:۴۶:۲۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ سه شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۶

میلیسنت بگ نولد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۶
از اسکاندیناوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
هری: باور نکردنیه! اونجا رو نگاه کن هاگرید اون کافه رو می گم میشه بریم اونجا؟

هاگرید: کجا رو می گی هری؟ اگه منظورت اون کافه ای که سمت چپی کنار جارو فروشیه نمی تونیم اونجا بریم اونجا واقعا جای خطر... اوه مادم ماکسیم اینجا چی کار می کنه؟ هری یه دقیقه اینجا وایسا!!!

هری: مادام ماکسیم واقعا ازت ممنونم!!!

هری به سرعت به سمت مغازه ای که به نظر می آمد تازه باز شده باشد رفت. بالای در فروشگاه با خط درشت نوشته شده بود: کافه تسترال سواران

هری لحظه ای مردد ماند او به یاد حرف هاگرید افتاد هاگرید چند دقیقه پیش به هری گفته بود اونجا به درد هری نمی خوره ولی روحیه کنجکاویش مثل همیشه او را به سمت در کشاند. هری در را باز کرد. اما همه چیز عادی بود. چند ساحره در گوشه ای مشغول گفتگو بودند، در گوشه ای دیگر یک ساحر که صورتش به طور کامل پوشیده شده بود مشغول خوردن نوشیدنی کره ای داغ بود. اما عجیب تر این بود که این کافه حتی از 3 دسته جارو نیز تمیز تر و زیبا تر بود.

به راستی چه چیز باعث شده بود که هاگرید بگوید اینجا چیزهایی دارد که به دردش نمی خورد؟ هری در حال فکر کردن بود که ناگهان صدایی از پشت باجه توجه او را با خود جلب کرد. مرد قدبلندی که صورتی استخوانی و دماغی نوک تیز داشت با صدای رسایی گفت: آلیس جکسون در مقابل جیمز سوروس به میدان می رود لطفا جلوی بخاری وایسید...

همینکه مرد پشت با جه این را گفت یکی از ساحره ها که موی طلایی بلندی داشت که تا روی شانه اش می رسید و همان ساحری که مشغول خوردن نوشیدنی کره ای بود بلند شدند و به طرف بخاری رفتند.

هری تازه فهمیده بود اینجا چه خبر است، بله اینجا یک باشگاه دوئل است!!! هری به سرعت روی خود را برگرداند تا برگردد اما صدای سرد مرد او را سر جای خود میخکوب کرد.
مرد با صدای تهدید آمیزی گفت:بچه جون داری کجا می ری؟ حق نداری پات رو از اینجا بیرون بذاری!!!

هری آب دهانش را قورت داد و گفت: شما کی هستید؟ اینجا کجاست؟

مرد لبخند سردی زد و گفت: من؟ من آقای هیچ کس هستم!!! لطفا بشین آقای پاتر!!!

هری با تعجب پرسید: شما اسم منو از کجا می دونید؟

مرد با سردی جواب داد: چیز مهمی نیست. و اما شما آقای پاتر با کی دوئل می کنی؟

هری با ترس گفت: من برای دوئل اینجا نیومدم

مرد گفت: اوه پسر کوچولو، ترسیدی؟

هری گفت: من از اینجا میرم و دوئلم نمی کنم!!!

مرد ناگهان عربده ای کشید و گفت بشین سر جات لعنتی!!! وگرنه همین الان می میری!!!
و به سرعت چوب دستیش را در آورد و به سمت هری نشانه رفت.

هری سرجایش نشست و با شجاعت گفت: من می خوام با خودت دوئل کنم.

مرد که از جواب هری متعجب شده بود با ترس جواب داد: من؟ معلومه که خیلی دل و جرئت داری
هری دوباره حرفش را تکرار کرد و مرد مردد ماند. در همین حین که داشت فکر می کرد. در با صدای محکمی باز شد و چند نفر با سرعت وارد شدند و چوب دستی هایشان را به سمت مرد نشانه رفتند و یکی از آنها که قیافه خشنی داشت، با صدای محکمی گفت: تو به نام عدالت دستگیر می شی، هر چیز که اینجا بگی بر علیه خودت استفاده می شه.
مرد که غافلگیر شده بود چوب دستیش را به سمت یکی از کارآگهان نشانه رفت ولی مردی که قیافه خشنی داشت با سرعتی سرسام آور گفت:اکسپلیارموس!!! و چوب دستیش در دست او قرار گرفت و بعد گفت:اینکارسروس!!!
بعد مرد با بدنی طناب پیچ شده روی زمین افتاد.

درود فرزندم.

سوژه خوب و جدیدی رو انتخاب کرده بودی. البته آخرش روندش یه کمی سریع رخ داده بود، انگار که بخوای زودتر تمومش کنی.

دیالوگ ها رو هم با خط تیره (-) بنویس. و لازم نیست هردفعه گوینده دیالوگ رو بنویسی کافیه با یه خط توصیف توضیح بدی دیالوگا بین چه افرادیه. اینطوری:
نقل قول:
هری: باور نکردنیه! اونجا رو نگاه کن هاگرید اون کافه رو می گم میشه بریم اونجا؟

هاگرید: کجا رو می گی هری؟ اگه منظورت اون کافه ای که سمت چپی کنار جارو فروشیه نمی تونیم اونجا بریم اونجا واقعا جای خطر... اوه مادم ماکسیم اینجا چی کار می کنه؟ هری یه دقیقه اینجا وایسا!!!

هری: مادام ماکسیم واقعا ازت ممنونم!!!

هری به سرعت به سمت مغازه ای که به نظر می آمد تازه باز شده باشد رفت. بالای در فروشگاه با خط درشت نوشته شده بود: کافه تسترال سواران


هری رو به هاگرید گفت:
- باور نکردنیه! اونجا رو نگاه کن هاگرید اون کافه رو می گم میشه بریم اونجا؟
- کجا رو می گی هری؟ اگه منظورت اون کافه ای که سمت چپی کنار جارو فروشیه نمی تونیم اونجا بریم اونجا واقعا جای خطر... اوه مادم ماکسیم اینجا چی کار می کنه؟ هری یه دقیقه اینجا وایسا!!!

(برای اینجا میتونستی همچین جمله‌ای به کار ببری)هری زیر لب گفت:
- مادام ماکسیم واقعا ازت ممنونم!!!

هری به سرعت به سمت مغازه ای که به نظر می آمد تازه باز شده باشد رفت. بالای در فروشگاه با خط درشت نوشته شده بود: کافه تسترال سواران


تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۴ ۱۶:۲۹:۱۰
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۴ ۱۶:۳۱:۲۴

هيچگاه در دنيا خود را با ديگران مقايسه نكن! كه اگر چنين كني به خود توهين كرده اي!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۶

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
اتفاق واقعا عجیب و جالبی بود. تا اون موقع فکر میکردم زندگی کسل کننده ای دارم ولی بعد داستان زندگی من به کلی تاغیر کرد.
داستان از این قراره ، روز بارونی و بدی بود و من توی اتاقم نشسته بودم و از تنهایی و بی کسی افسوس می خوردم که چرا من دوستی ندارم؟مشکل من چیه؟چرا کسی حاظر نیست با من دوست
بشه ؟ در همین فکر بودم که ناگهان صدای جیغ مادرم را شنیدم. ترسیدم، سریع دویدم و خودم رو به آشپزخانه رسوندم. در رو باز کردم و گفتم:چی شده مادر ؟!حالت خوبه؟! مادرم افتخار کنان به من نگاه میکرد و اشک شوق می ریخت.دوباره گفتم:مادر...خوبی؟چی شده ؟ مادرم مرا بغل کرد و چندبار بوسید و گفت:پسرم!این نامه همین الان رسید .تو قراره به هاگوارتز بری و جادوگر بزرگی بشی!.مادرم این را گفت و من شوکه شدم نمیدونستم که چی بگم ولی چیزی که میدونستم این بود که خیلی خوشحال بودم و قراره زندگیم عوض بشه
وسایل رو تهیه کردیمو به ایستگاه قطار رفتیم و به دنبال سکوی نه و سه چهارم گشتیم هیچ جا پیدایش نکردیم که ناگهان خانواده ی جادوگری را دیدیم که دارند از دیواری عجیب عبور میکنند.مادرم گفت:خودشه حتما همونجاست. ما جلو رفتیم و با آن خانواده اشنا شدیم خانواده ی ریگال، نام انها این بود خانوادهای متشکل، پدر خانواده یعنی لورنس ریگال،مادر خانواده یعنی جولی ریگال و پسر خانواده که همسن من بود ویلیام ریگال.
با آن خانواده آشنا شدیم و مادرم درباره ی سکوی نه و سه چهارم به آنها گفت و آنها به مادرم گفتند:اوه!مشکلی نیست ما کارل کوچولو رو راهنمایی میکنیم درواقع ویلیام ماهم سال اولیه .اینرا گفتند و نشانم دادند که چگونه از دیوار رد بشوم . قبل از اینکه از دیوار رد بشم مادرم به من گفت:پسرم...کارل این رو بگیر این گردنبند خانوادگی ماست این از تو محافظت می کنه موفق باشی پسرم.مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم:دلم برات تنگ میشه مادر
دوان دوان از دیوار رد شدم و بعد سوار قطار شدم،مادرم هم از دیوار رد شد برای مادرم دست تکان دادم و قطار حرکت کرد.
من و ویلیام در یک کوپه ی مشترک با پسری دیگر به نام جیمز فلچر بودیم.ما با یکدیگر آشنا شدیم و کلی گفتیم و خندیدیم.باورم نمی شد که برای اولین بار در زندگیم دوستانی پیدا کردم. در مسیر از مکان های زیبایی گذشتیم حتی من قورباغه شکلاتی زنده هم خوردم، وبعد از ان همه انتظار بالاخره رسیدیم،از قطار پیاده شدیم.خلاصه بگم که به هاگوارتز رسیدیم جای بسیار زیبایی بود همه ی ما انگشت به دهن شده بودیم و تعجب کرده بودیم.خلاصه از همه ی اینها بگذریم،مارو به یک سالن بزرگ بردن هدود پانصد شاید هزارو پانصد نفر روی میز ها نشسته بودند که ادم های روی هر میز لباس های یک شکل پوشیده بودند ما رو به جلو هدایت کردند و یک نفر بلند داد زد وقت گروهبندی شده.
همه باید کلاه گروهبندی رو سرشون میکردند و به گروه هایشان میرفتند.ویلیام و جیمز به گریفندور رفتند و نوبت من شد من کلاه را سرم گذاشتم. ترس در چشمانم موج میزدبرای همین چشم هایم رابستم میدانستم که قرار است زندگیم عوض شود و زندگی جدیدی را شروع کنم. کلاه گروهبندی هنّو هنّی کرد و گفت:تو به گروه...می روی.
و من از خوشحالی به هوا پریدم و اعضای گروه .... برای من دست زدند و مرا تشویق کردند.
من رفتم و روی میز نشستم ،همه که گروه بندیشان تمام شد یک هو کلی غذا روی میز پدیدار شد همه نوع غذا بود و این تازه شروع ماجرا های من بود.

درود دوباره فرزندم.

خیلی بهتر شد؛ حالا توصیفاتی داشتی که باعث میشد فضای رولت راحت‌تر تو ذهن خواننده شکل بگیره. سوژه‌ رو هم خوب پیش برده بودی و روندش سریع نبود.
بهتر بود که گروهی که بهش گروهبندی شدی رو مینوشتی. مهم نیست که اون گروهت نیست، اما این که جاشو خالی بذاری وجهه خوبی نداره.

به پاراگراف بندی و علامت های نگارشی هم خیلی دقت کن. این دوتا توی ظاهر رولت تاثیر به خصوصی دارن.
دیالوگ ها رو هم اینجوری بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.
نقل قول:
دوباره گفتم:مادر...خوبی؟چی شده ؟ مادرم مرا بغل کرد و چندبار بوسید و گفت:پسرم!این نامه همین الان رسید .تو قراره به هاگوارتز بری و جادوگر بزرگی بشی!.مادرم این را گفت و من شوکه شدم نمیدونستم که چی بگم ولی چیزی که میدونستم این بود که خیلی خوشحال بودم و قراره زندگیم عوض بشه


دوباره گفتم:
- مادر...خوبی؟چی شده ؟

مادرم مرا بغل کرد و چندبار بوسید و گفت:
- پسرم!این نامه همین الان رسید .تو قراره به هاگوارتز بری و جادوگر بزرگی بشی!

مادرم این را گفت و من شوکه شدم. نمیدونستم که چی بگم، ولی چیزی که میدونستم این بود که خیلی خوشحال بودم و قراره زندگیم عوض بشه.


با همه این ها خیلی بهتر از قبل بود و امیدوارم این اشکالاتتم توی فضای ایفا حل بشه...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۳ ۰:۴۴:۳۰


زندگی جدید
پیام زده شده در: ۰:۳۱ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۶

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
اسم من،سی جی است.سی جی مخفف اسم من یعنی کارل جانسون است ولی کسی این مخفف را برایم انتخاب نکرد بلکه خودم این کار را کردم زیرا،من هیچ دوستی ندارم.بخواهم برایتان خلاصه کنم من زندگی کسل کننده و تاریک و تنهایی دارم.زندگیی به دور از دوستان،خانواده و خوشی.تنها دوست و یاور و خانواده ی من مادرم است درکل بخواهم بگویم زندگی من خیلی افتضاح است.بگذریم،بگذارین داستانی از زندگیم را برایتان بگویم که کل زندگی مرا تغییر داد.داستان از این قرار است،روزی من در خانه نشسته بودم و از تنهایی و بی کسی افسوس می خوردم که چرا من اینگونه هستم؟مشکل من چیست؟چرا دوستی ندارم؟در همین فکر بودم که ناگهان صدای جیغ مادرم را شنیدم.ترسیدم،سریع دویدم و خود را به آشپزخانه رساندم.در را باز کردم و گفتم:چه شده است؟!مادر خوبی؟!مادرم افتخار کنان به من نگاه میکرد و اشک شوق می ریخت.دوباره گفتم:مادر...خوبی؟چه شده است؟مادرم مرا بغل کرد،چندبار بوسید و گفت:پسرم!این نامه امروز صبح رسید.تو قرار است به هاگوارتز بروی و جادوگری بزرگ شوی!.مادرم این را گفت و من شوکه شده بودم نمیدونستم که چه بگویم ولی چیزی که میدانستم این بود که خیلی خوشحال بودم و قرار است زندگیم عوض شود.
خلاصه مادرم جادوگر نبود و ما نمی دانستیم چگونه وسایل را تهیه کنیم اما هرجور شده بود تمامی وسایل لازم را تهیه کردیم.حیوانی که خریدم،خفاش بود زیرا زندگی خفاشان شبیه من است،تاریکو تنها.به ایستگاه قطار رفتیم و دنبال سکوی نه و سه چهارم گشتیم هیچ جا پیدایش نکردیم که ناگهان خانواده ی جادوگری را دیدیم که دارند از دیواری عجیب عبور میکنند.مادرم گفت:خودش است.رفن جلو با آن خانواده اشنا شدیم خانواده ی ریگال نام انها این بود خانواده ی متشکل است پدر خانواده یعنی لورنس ریگال،مادر خانواده یعنی جولی ریگال و پسر خانواده که همسن من بود ویلیام ریگال.
با آن خانواده آشنا شدیم و مادرم درباره ی سکوی نه و سه چهارم به آنها گفت و آنها به مادرم گفتند:اوه!مشکلی نیست ما کارل کوچک را راهنمایی میکنیم درواقع ویلیام ماهم سال اولی است.اینرا گفتند و نشانم دادند که چگونه از دیوار رد شوم.قبل از اینکه از دیوار رد شوم مادرم بهم گفت:پسرم،کارل این را بگیر این گردنبند خانوادگی ما است این از تو محافظت می کند موفق باشی پسرم.مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم:دلم برایت تنگ میشود مادر.و رفتم.
سوار قطار شدم.من و ویلیام در یک کوپه ی مشترک با پسری دیگر به نام جیمز فلچر بودیم.ما با یکدیگر آشنا شدیم و کلی گفتیم و خندیدیم.باور نمی شد که برای اولین بار در زندگیم دوستانی پیدا کرده ام.از قطار پیاده شدیم.خلاصه بگویم که به هاگوارتز رسیدیم جای بسیار زیادی بود همه ی ما انگشت به دهن شده بودیم و تعجب کرده بودیم.خلاصه همه ی اینها گذشت با همه ی معلمان آشنا شدیم و و وقت گروهبندی شد.همه باید کلاه گروهبندی را سرشان میکردند و به گروه هایشان میرفتند.ویلیام و جیمز به گریفندور رفتند و نوبت من شد من کلاه را سرم گذاشتم.چشم هایم رابستم میدانستم که قرار است زندگیم عوض شود و زندگی جدیدی را شروع کنم.چشم هایم را بستم و کلاه گروهبندی گفت:تو به گروه...می روی.

درود فرزندم.

روند سوژه‌ات خیلی سریع بود و میتونستی آروم تر سوژه رو پیش ببری.
و البته لحن رولت رو به خوبی انتخاب نکرده بودی. درواقع حالت گزارشی که رولت پیدا کرده، به توصیفات و دیالوگ هات ضربه میزنه.درواقع ما وقتی اول شخصی مینویسیم هم توصیف و فضاسازی انجام میدیم، فقط از دید یه شخص اینکارو انجام میدیم.

نقل قول:
پاراگراف بندیت میتونست بهتر باشه. درواقع ما تو یک بند، جملات مربوط به همو میذاریم.
دیالوگ هارو هم این جوری بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.
با آن خانواده آشنا شدیم و مادرم درباره ی سکوی نه و سه چهارم به آنها گفت و آنها به مادرم گفتند:اوه!مشکلی نیست ما کارل کوچک را راهنمایی میکنیم درواقع ویلیام ماهم سال اولی است.اینرا گفتند و نشانم دادند که چگونه از دیوار رد شوم.قبل از اینکه از دیوار رد شوم مادرم بهم گفت:پسرم،کارل این را بگیر این گردنبند خانوادگی ما است این از تو محافظت می کند موفق باشی پسرم.مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم:دلم برایت تنگ میشود مادر.و رفتم.


با آن خانواده آشنا شدیم و مادرم درباره ی سکوی نه و سه چهارم به آنها گفت و آنها به مادرم گفتند:
- اوه!مشکلی نیست ما کارل کوچک را راهنمایی میکنیم درواقع ویلیام ماهم سال اولی است.

اینرا گفتند و نشانم دادند که چگونه از دیوار رد شوم.قبل از اینکه از دیوار رد شوم مادرم بهم گفت:
- پسرم،کارل این را بگیر این گردنبند خانوادگی ما است این از تو محافظت می کند موفق باشی پسرم.

مادرم را بغل کردم و بوسیدم و گفتم:
- دلم برایت تنگ میشود مادر.

و رفتم.


به نظرم میتونی بهتر بنویسی. روی لحن و سوژ‌ات کار کن. به رولایی که تایید کردم یه نگاه بندازتا متوجه حرفام بشی.
پس فعلا...

تایید نشد
!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ۱۱:۲۶:۱۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۹ ۱۱:۲۶:۴۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۷ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
تصویر
سکوتی سنگین بر فضای قلعه حکم فرما شده بود اگر کسی نمی دانست قطعا با خود فکر می کرد که این مدرسه عظیم در تعطیلات تابستانی است نه پایان نیم نیم سال اول!
با باز شدن در سرسرای بزرگ سکوت همچون شیشه ایی شکست و سر و صدای بچه ها بلند شد عده ایی بلند بلند میخندیدند برخی جیغ و ویغ کنان به بررسی سوالات امتحانی می پرداختند برخی دیگر نیز چنان گریه می کردند که گویی تا چند لحظه دیگر دنیا به پایان می رسد
در میان شلوغی چهار دوست صمیمی در حالیکه هر چند لحظه یکبار قهقهه های بلندی سرمی دادند از سرسرای بزرگ خارج شدند یکی از آنها با تکان سرش دسته ایی از موهای بلندش را از جلوی صورتش کنار زد ظاهر و لباس هایش حاکی از آن بود که در ناز و نعمت فراوانی بزرگ شده است پسر گفت: بریم طرف دریاچه
قبل از آنکه پاسخی از سه دوست دیگرش بشنود شروع به دویدن کرد و درهمان حال فریاد زذ: بازنده باید به همه نوشیدنی کره ایی بده
سه پسر دیگر با شنیدن این حرف با تمام توانشان شروع به دویدن کردند




چهار پسر به سمت دریاچه می دویدند غافل از آن که شخص پنجمی نیز دنبال آنهاست پسرک دیگری که از مدتها پیش در گوشه ایی کمین کرده بود آنها را تعقیب کرد تا زمانی که به درخت کنار دریاچه رسیدند پسر پنجم به آرامی از درخت بالا رفت آن قدر در این کار مهارت داشت که در کسری از ثانیه به بلند ترین شاخه درخت رسید جایی را انتخاب کرد که بهترین زاویه دید را داشته باشد چوبدستی و کتاب معجون سازی پیشرفته اش را درآورد سپس منتظر فرصتی مناسب شد چهار دوست صمیمی با یکدیگر شوخی می کردند یکدیگر را هل میدادند و بلند بلند میخندیدند صمیمیتشان به قدری بود که اگر یکی دیگری تکه تکه می کرد آن شخص تکه تکه شده میخندید...چنین تصویری لبخندی بر صورت عبوس پسر پنجم نشاند از ته دل آرزو کرد این شخص پاتر باشد اگر کمی شانس می آورد شاید افتخار تکه تکه کردن پاتر نصیب خودش می شد! چوبدستی اش را به سمت پسری عینکی گرفت که مشغول بازی با گوی زرین بود زمزمه کرد: سکتوم سمپرا
پسر عینکی لحظه ایی بی حرکت ماند ناگهان ردایش از چندین جا پاره شد بدنش را نمایان ساخت آنگاه از بدنش خون همچون آتشفشانی فوران زد سه دوست دیگر به سمت دوست زخمی شان رفتند و هریک با نگرانی چیزی می گفتند پسر پنجم اما با خیال راحت و لبخند کجی که زده بود این صحنه را تماشا می کرد چوبدستی اش را تکانی داد و گفت: مافلیاتو! دیدن آن صحنه بدون شنیدن صدای آن ها جذابیت دیگری داشت اکنون آنها تلاش می کردند دوست زخمی خود را بلند کنند تا او را به درمانگاه ببرند پسر پنجم کتاب معجون سازی پیشرفته اش را باز کرد با نوک چوبدستی به آن ضربه ایی زد دستی نامریی شروع به نوشتن کرد:

سکتوم سمپرا

پسرک مدتی به کلمات خیره شد سپس با چوبدستی اضافه کرد:

برای دشمنان


درود فرزندم.

خوب بود. شاید درنگاه اول این سوژه چیز زیادی نداشته باشه اما تو به خوبی از پسش براومدی. توصیفاتت به اندازه و کافی بودن، تشبیه ها و بیان احساسات اسنیپ رو هم خیلی خوب انجام دادی.

علامت‌گذاری و پارگراف‌بندیت جای کار زیادی داره. توی پست جدی ما به این دو عنصر نیاز داریم تا رولمون اثر بهتری بذاره و خوندش راحتتر باشه.
و دیالوگ چندانی نداشتی؛ اما همون ورد و یا دیالوگ‌های دیگه رو با خط تیره (-) مینویسیم و با دوتا اینتر از توصیفاتمون جدا می‌کنیم.

نقل قول:
چهار پسر به سمت دریاچه می دویدند غافل از آن که شخص پنجمی نیز دنبال آنهاست پسرک دیگری که از مدتها پیش در گوشه ایی کمین کرده بود آنها را تعقیب کرد تا زمانی که به درخت کنار دریاچه رسیدند پسر پنجم به آرامی از درخت بالا رفت آن قدر در این کار مهارت داشت که در کسری از ثانیه به بلند ترین شاخه درخت رسید جایی را انتخاب کرد که بهترین زاویه دید را داشته باشد چوبدستی و کتاب معجون سازی پیشرفته اش را درآورد سپس منتظر فرصتی مناسب شد چهار دوست صمیمی با یکدیگر شوخی می کردند یکدیگر را هل میدادند و بلند بلند میخندیدند صمیمیتشان به قدری بود که اگر یکی دیگری تکه تکه می کرد آن شخص تکه تکه شده میخندید...چنین تصویری لبخندی بر صورت عبوس پسر پنجم نشاند از ته دل آرزو کرد این شخص پاتر باشد اگر کمی شانس می آورد شاید افتخار تکه تکه کردن پاتر نصیب خودش می شد! چوبدستی اش را به سمت پسری عینکی گرفت که مشغول بازی با گوی زرین بود زمزمه کرد: سکتوم سمپرا


الان اینجا رو بخوایم اصلاح کنیم چجوری میشه؟

چهار پسر به سمت دریاچه می دویدند؛ غافل از آن که شخص پنجمی نیز دنبال آنهاست.
پسرک دیگری که از مدتها پیش در گوشه ایی کمین کرده بود، آنها را تعقیب کرد؛ تا زمانی که به درخت کنار دریاچه رسیدند. پسر پنجم به آرامی از درخت بالا رفت. آن قدر در این کار مهارت داشت، که در کسری از ثانیه، به بلند ترین شاخه درخت رسید. جایی را انتخاب کرد که بهترین زاویه دید را داشته باشد. چوبدستی و کتاب معجون سازی پیشرفته اش را درآورد سپس منتظر فرصتی مناسب شد.

چهار دوست صمیمی با یکدیگر شوخی می کردند یکدیگر را هل میدادند و بلند بلند میخندیدند. صمیمیتشان به قدری بود که اگر یکی دیگری تکه تکه می کرد، آن شخص تکه تکه شده میخندید...چنین تصویری لبخندی بر صورت عبوس پسر پنجم نشاند؛ از ته دل آرزو کرد این شخص پاتر باشد. اگر کمی شانس می آورد، شاید افتخار تکه تکه کردن پاتر نصیب خودش می شد!

چوبدستی اش را به سمت پسری عینکی گرفت که مشغول بازی با گوی زرین بود، زمزمه کرد:
- سکتوم سمپرا.


اما به هرحال توصیفات خوبی داشتی و سوژه رو هم به خوبی تموم کردی.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۸ ۲۰:۳۳:۵۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۶

همیش فراتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
از مشخص نیست !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
هری چشمانش را به نامه دوخته بود،نامه ای که هدویک دیشب از مدرسه برایش اورده بود.
هری تمام سعیش را میکرد تا بتواند معنی کلمه نوشته شده درون نامه را بفهمد گاهی اوقات تأسف میخورد که چرا هرمیون کنارش نیست تا ازاون کمک بگیرد از طرف دیگر خجالت میکشید که برای هرمیون نامه بفرستد چون فکر میکرد هرمیون به خاطر اینکه معنی کلمه را نفهمیده مسخره اش می کند.
تنها چیزی که از نامه فهمیده بود ابن بود که باید به کوچه ی دیاگون برود در نامه نوشته شده بود: باید برای کلاس دفاع ، ریزر شانس تهیه نمایید. ولی هرچه فکر می کرد، چنین چیزی را نشنیده بود وتهیه ی آن را بلد نبود. هری در سکوت ملال آوری ، روی تختتش دراز کشیده بود ، و به نامه نگاه می کرد که ناگهان هدویک با نوکش به پنجره ی اتاق ضربه زد، انگار آن حیوان هم میلی به ادامه ی این سکوت نداشت هری نیم نگاهی به هدویک کرد ودوباره به نامه خیره شد ولی هدویک به ضربه زدن ادامه داد، هری که تا ته ماجرا را خوانده بود فهمید، که او دست از کار ش بر نمی دارد برای همین از روی تخت بلند شد ، عضلاتش گرفته بود معلوم بود که ساعت ها روی تخت دراز بوده است ،او به سمت پرنده اش رفت وصورتش را به صورت هدو یک چسباند و در گوشش چنین زمزمه کرد:«آروم باش پسر لج بازی نکن»
ولی هدویک سرش را به طرف پنجره برگرداند و دوباره آن کار را تکرار کرد هری که دلیل لج بازی های پرنده اش را نمی دانست نا خود آگاه سرش را به طرف نقطه ای که هدویک به ان ضربه میزد چرخاند،لحظه ای خوش حال شد و بعد تعجب تمام وجودش را فرا گرفت هاگرید پایین جلوی در ایستاده بود و با پتونیا جر و بحث می کرد(اما او اینجا و این وقت سال چه کار می کرد) هری سریع به طرف در دوید و در را باز کرد،هاگرید با دیدن هری نیشش تا بنا گوش باز شد و نگاه متهم کننده ای به پتونیا
کرد و گفت:«که هری رفته بود گردش؟»
#
-هاگرید؟ هاگرید که از را رفتن زیاد به نفس نفس افتاده بود و نای حرف زدن نداشت دستش را بالا برد و به هری فهماند تا
ادامه حرفش را بزند
هری زبان باز کرد تا حرفی بزند اما از چیزی خجالت میکشید:«هاگرید...راستش...من...» وبعد حرفش را خورد
هاگرید به هری نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت«اگه درمورد اون نامست نگرانش نباش منم برای همین اومدم دامبلدور مطمئن بود که معنی اون کلمه رو نمی فهمی او البته به دل نگریا چون اون یه وسیله تازه اختراع شدس خب مسلمه که تو ندونی که اون چیه،خب هری نامتو بده ببینم» هری دستش را توی جیبش برد و همینکه نامه را از جیبش در اورد هاگرید نامه را از دستش
قاپید و شروع به خواندن نامه کرد هری که از تعجب شاخ در اورده بود دهنش هم باز شد.
هاگرید بعد از خواندن نامه سرش را بالا اورد و اهی از سر تأسف سر داد او با صدای جیک جیک مانندی درامد:«واقا
خجالت نمیکشن اخه چرا باید فروش این وسیله رو به ویلبرت ها بسپارن؟»
.- مگه اونا کین یا چه کاره ان که نباید به اونا میسپوردن؟
هاگرید دوباری اه کوتاهی سر داد و ادامه داد:«اونا ادمای خود خواهی ان فکر میکنن از همه بهترن!»
.- خب حالا مغازشون کجاست؟
.- ته همین خیابونه تو خودت تنها برو من فعلا کار دارم.
.- اما هاگرید...
وناگهان هاگرید در بین مردم ناپدید شد
#
ممنوت اقای پاتر مرسی که به مغازه ما اومدین واقا مارو خوش حال کردین برای اطمینان یک بار دیگه میگم ریزر شانس فقط یه وسیله اموزشی وقتی که میخاین دوئل کنین لازمتون میشه اشکالاتتونو ثبت میکنه و بعد از دوئل بهتون میگه البه لازم به ذکره که اسمش هیچ ربطی به کارش نداره و بازم از خریدتون متشکرم
هری لبخندی به فروشنده زد و گفت:«ممنونم از توضیحاتون خیلی به دردم میخوره»
هری از مغازه خارج شد وبه طرف خروجی بازار رفت با هاگرید قرار گذاشته بودن همدیگه رو کنار خروجی بازار ببینن.
در حالی که به وسیله نگاه میکرد و به راهش ادامه داد به فکر این بود که چرا هاگرید نامه را از دستش قاپیده است و یک هو و بی دلیل غیبش زده است.....
http://s8.picofile.com/file/8316957042/img5367c58367363.jpg

درود فرزندم.

بد نبود. توصیفاتت خوب بودن و به اندازه‌ای بودن که خواننده خودشو توی رولت بذاره و فضای اطرافشو تصور کنه.
سوژه‌ات موضوع جدیدی نداشت، تا این خط آخر رولت رو خوندم. تا آخر خواننده فکر میکنه داره یه رول معمولی از یه اتفاق عادی رو میخونه، اما جمله آخر باعث میشه ذهنش درگیر بشه. این پایان بازه که به نظرم اینجا با زیرکی نوشته شده بود.

به علامت گذاری ها، اینتر، پاراگراف بندی ها و صد البته غلط های تایپیت خیلی دقت کن. مثلا دیالوگ ها رو این طوری بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.

نقل قول:
ممنوت اقای پاتر مرسی که به مغازه ما اومدین واقا مارو خوش حال کردین برای اطمینان یک بار دیگه میگم ریزر شانس فقط یه وسیله اموزشی وقتی که میخاین دوئل کنین لازمتون میشه اشکالاتتونو ثبت میکنه و بعد از دوئل بهتون میگه البه لازم به ذکره که اسمش هیچ ربطی به کارش نداره و بازم از خریدتون متشکرم
هری لبخندی به فروشنده زد و گفت:«ممنونم از توضیحاتون خیلی به دردم میخوره»
هری از مغازه خارج شد وبه طرف خروجی بازار رفت با هاگرید قرار گذاشته بودن همدیگه رو کنار خروجی بازار ببینن.


- ممنون اقای پاتر؛ مرسی که به مغازه ما اومدین. واقعا مارو خوش حال کردین، برای اطمینان یک بار دیگه میگم ریزر شانس فقط یه وسیله اموزشی وقتی که میخواین دوئل کنین لازمتون میشه اشکالاتتونو ثبت میکنه و بعد از دوئل بهتون میگه. البته لازم به ذکره که اسمش هیچ ربطی به کارش نداره، و بازم از خریدتون متشکرم.

هری لبخندی به فروشنده زد و گفت:
- ممنونم از توضیحاتون خیلی به دردم میخوره.

هری از مغازه خارج شد وبه طرف خروجی بازار رفت با هاگرید قرار گذاشته بودن همدیگه رو کنار خروجی بازار ببینن.


واقعا درسته و البته واوِ میخواین فراموش نشه.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۷ ۲۱:۲۸:۵۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶

دافنه گرینگرسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۲ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۸ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۷
از ى جاى دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره ۳
اسنیپ و آینه ی نفاق انگیز:

شب کریسمس بود.
پروفسور اسنیپ تو اتاق خودش بود. بدون هیچ حرکتی سرجاش نشسته بود و به یک نقطه‌ی نامعلوم رو دیوار خیره شده بود.
صدای زوزه‌ی باد مثل یه موسیقی خاص و پر خاطره اسنیپ رو به چندین سال قبل برده بود... درست زمانی که با لی‌لی تو هاگوارتز درس میخوندن !
تو اون ساعت از شب تموم دانش‌آموزا تو خوابگاه خودشون بودن.
اسنیپ نقشه‌هایی تو سرش داشت و همینطور هم از نقشه‌ی هری و رون و هرمیون هم باخبر بود.
اسنیپ از روی صندلیش بلند شد و بسته‌ای رو که اماده کرده بود رو به خوابگاه گریفندور فرستاد.
تو خوابگاه گریفندور همه خواب بودن. همه بجز هری و رون.هری خوشحال بود که جشن کریسمس امسال رو توی هاگوارتزه و دیگه کنار دورسلی‌ها نیست.
با شوق و ذوق از تختش بیرون اومد و رفت پیش رون. کنار شومینه تعدادی هدیه بود ک بعضیاشون متعلق ب رون و هری بود.هری از هدیه‌ای ک گرفته بود خیلی خوشش اومد.یه شنل نامرئی کننده که مشخص نبود فرستندش کیه!
ساعتای پایانی شب بود و همه خواب بودن. هری از تختش پایین اومد و شنل رو پوشید و با یه فانوس به سمت کتابخونه به راه افتاد.
با گام‌های اهسته وارد کتابخونه شد و به قسمت ممنوعه رفت.
در همین زمان پروفسور اسنیپ تو اتاقی بود که هرکسی از جاش باخبر نبود.اتاقی که آینه‌ی نفاق انگیز توش قرار داشت و ورود به اون یه جورایی ممنوع بود!
اسنیپ رو زمین مقابل آینه نشسته بود و خیلی آروم بود. انگار که قوی‌ترین داروی آرامش بخش رو خورده باشه فقط نشسته بود و به تصویر تو آینه نگاه میکرد. چشش رو صورت و حرکات لی‌لی قفل شده بود...
یه صدا مثل صدای فریاد یکی از کتابها اونو از دنیای خودش کشید بیرون.
یکبار دیگه به آینه نگاه کرد و بعد سریع از اون اتاق خارج شد.
میدونست که ممکنه همین الان هری کنارش باشه پس طوری رفتار میکرد که انگار از چیزی خبر نداره.
هری که ترسیده بود به دیوار راهرو تکیه زده بود و سعی میکرد فلیچ صدای نفساشو نشنوه.
تو همین لحظه اسنیپ و پروفسور کویدیل رو تو راهرویی که منتهی میشه به یک در میبینه. کنجکاو میشه و خیلی آروم به سمتشون میره اما یه لحظه کنترلش رو از دست میده و میخوره زمین.
پروفسور اسنیپ و کویدیل به سمت صدایی که شنیده بودن برمیگردن اما چیزی رو نمیبینن.
هری خیلی آروم به گوشه‌ی راهرو خزید و منتظر موند تا با رفتن اون دونفر خودش رو تو اتاقی که کنارش بود مخفی کنه.
یک دقیقه طول کشید و بعد دو پروفسور از اونجا رفتن.هری به سرعت وارد اتاق شد و شنل رو از تنش دراورد.
چشمش به آینه افتاد و به سمتش رفت.
مقابلش ایستاد. به تصویر خودش نگاهی انداخت اما احساس کرد دونفر رو کنار خودش تو آینه میبینه.
اوه! آره... اونا پدر و مادرش بودن!
هری خیلی خوشحال بود که میتونست کنار مادر و پدرش باشه اما آرزو کرد که ای کاش حضور اونا کنارش واقعی بود.
با صدای اسنیپ که اونو صدا زد شوکه به پشت سرش نگاه کرد و با اسنیپ چشم تو چشم شد!
اسنیپ به اینه نگاهی انداخت و بعد به هری نگاه کرد. مدتی تو چشمای هری خیره موند بعد گفت: اگه میخوای به آرزوت برسی دنبال من بیا بدون هیچ صدایی...البته باید برخلاف میلم بگم که مجبوریم دوتایی از اون شنل استفاده کنیم.
هری با تکون دادن سرش موافقتش رو اعلام کرد و بعد به همراه اسنیپ به زیر شنل رفت و دوتایی به سمت جنگل ممنوعه رفتن.
تو جنگل هیچ صدایی بجز صدای قدمهاشون به گوش نمیرسید و هیچ نوری مشخص نبود.
بعد از مدتی اسنیپ ایستاد و شنل رو به گوشه ای پرت کرد.هری رو به ست جلو هل داد و بعد ناگهان یک نفر که ردای سیاه و بلندی پوشیده بود مقابلش ظاهر شد.
اون شخص لرد ولدمورت بود و با چوب دستیش هری رو نشونه گرفت و با گفتن کروشیو جون هری رو ازش گرفت!
حالا دیگه هری کنار پدر و مادرش بود و از این موضوع خوشحال بود که هیچوقت قیافه‌ی دورسلی هارو نمیدید.
اسنیپ از ارباب بخاطر سخاوت و بزرگیشون و اینکه که آرزوی اون بچه‌ رو براورده کرده بود تشکر کرد و شنل رو پوشید و به طرف مدرسه راه افتاد.اسىپ و آىنه ى نفاق انگىز

درود فرزندم.

سوژه‌ات تازه و جدید بود. البته شاید کمی غیرمنتظره و عجیب هم بود. ما این اسنیپ رو نمیشناسیم، چرا باید هری رو به ولدمورت تحویل بده؟ برای همچین سوژه‌هایی نیاز به توضیح بیشتری داشتی.
البته خیلی از موضوعات مختلف پریدی و وقفه ایجاد کردی. انگار که رولت به چندین بخش تقسیم کردی. این خوشایند نیست، چون تا میایم روی یه قسمت تمرکز کنیم و خودمونو توی فضاش قرار بدیم، رولت ما رو یه جا دیگه میبره.

توصیفاتت خوب بودن، میتونستن بیشتر باشن، چون رولت قسمت‌های مبهمی داشت که با توصیفات بیشتر میتونستن واضح بشن و سوالات خواننده رو برطرف کنن.

دیالوگ کمی استفاده کرده بودی ولی این ضربه‌ای به رولت نزده بود. البته حواست باشه که اونا رو این جوری بنویسی و با دوتا اینتر از توصیفاتت جداشون کنی.

نقل قول:
اسنیپ به اینه نگاهی انداخت و بعد به هری نگاه کرد. مدتی تو چشمای هری خیره موند بعد گفت: اگه میخوای به آرزوت برسی دنبال من بیا بدون هیچ صدایی...البته باید برخلاف میلم بگم که مجبوریم دوتایی از اون شنل استفاده کنیم.
هری با تکون دادن سرش موافقتش رو اعلام کرد و بعد به همراه اسنیپ به زیر شنل رفت و دوتایی به سمت جنگل ممنوعه رفتن.


اسنیپ به اینه نگاهی انداخت و بعد به هری نگاه کرد. مدتی تو چشمای هری خیره موند بعد گفت:
- اگه میخوای به آرزوت برسی دنبال من بیا بدون هیچ صدایی...البته باید برخلاف میلم بگم که مجبوریم دوتایی از اون شنل استفاده کنیم.

هری با تکون دادن سرش موافقتش رو اعلام کرد و بعد به همراه اسنیپ به زیر شنل رفت و دوتایی به سمت جنگل ممنوعه رفتن.


و این که... کرشیو و مرگ؟ کرشیو مگه شکنجه نبود؟ این از همون مواردی بود که بهتر بود توضیح بیشتری داده می شد. یا این که مثلا یه اشتباه وردی پیش اومده بوده.

با همه این ها، امیدوارم اشکالاتت با ورود به ایفای نقش حل بشن.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط zzgolo در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ ۲۰:۴۶:۲۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ ۲۲:۵۵:۵۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۶

theboywholived


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
از tehran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
وقتی برای اولین بار فهمیدم که تو دنیای ما چیزی به نام جادو وجود داره میتونم به جرات بکم خوشحالترین ادم روی زمین بودم.
حالا وقتش بود با هایگرید جایی بریم اما کجا؟
بعد از سوالای زیاد من (خب بهم حق بدین یه پسر ده ساله که فهمیده زندگیش اون که بوده نیست) سر از کوچه دیاگون در اوردیم و وقتی به کمک هایگرید به مغازه اولیوندرز رفتم و اولین چوبدستی خودم رو گرفتم هنوز نمیدونستم که چه ماجراهایی قراره برام اتفاق بیوفته.

سکوی 3/4 9شاید ده بار کل ایستگاه رو گشتم اما همچین جایی پیدا نکردم تا اینکه به خانواده ویزلی برخوردم و تونستم خودمو به قطار هاگوارتز برسونم توی قطار رون که جا پیدا نکرده بود باهام همسفر شد وبا کمی تاخیر هرماینی شاید براتون جالب باشه که گفتم هرماینی با کمی تاخیر اخه هرماینی همیشه به موقع میرسه... وقتی الان دارم به قدح اندیشه نگاه میکنم زودتر از خاطراتی که میبینم خاطراتی هستن که از تو ذهنم رد میشه;منو ببخشید.

رسیدیم به هاگوارتز جادویی ,وارد شدیم سقف جادویی هاگوارتز منو به وجد میاورد و اشنایی ناخواسته ی من با دراکو, دراکو مالفوی تو همون ملاقات اول و نه چندان دوستانه بهم نشون داد ادمیه که مثل من نیست بعد معرفی هاگوارتز و قوانینش توسط البوس دامبلدور که اون موقع مدیر هاگوارتز بود"بهترین مدیر هاگوارتز"و در ادامه پروفسور مک گونگال و کلاه گروهبندی خب باید اضافه کنم هاگوارتز به چهار گروه ریونکلا,هافلپاف,گریفندور و اسلیترین تقسیم میشد.
بچه ها یکی یکی انتخاب شدن کلاه رون و هرماینی رو به گروه گریفندور داد نوبت دراکو شد اسلیترین و همینجور کلاه ادامه داد تا نوبت به من رسید کلاه داشت منو تو گروه اسلیترین ها مینداخت اما من میدونستم که از اونا نیستم من دوست نداشتم و اون اصرار میکرد و با هر اصرارش من اطمینانم بیشتر میشد که باید مخالفت کنم.
خب میدونید به نظر من تو زندگی چیزایی وجود داره که قدرتشون از همه چی بیشتره مثل دوستی وتقدیر و ...
بخشی از خاطرات پسری که زنده ماند...

http://www.jadoogaran.org/uploads/newbb/32692_5200f8553adcf.jpg

درود فرزندم.

خاطره‌ای که ما میدونستیم رو از یه دید جدید بازگو کردی. این کار معمولا با این که محدودمون میکنه، اما بهمون انتخاب‌های تازه‌ای تو نوشتن میده.
اما این نوع رول نویسی نیاز به ظرافت داره، ما داریم از چشم هری همه چیز رو میبینیم، باید احساساتشو درک کنیم و بدونیم که با دیدن جهان تازه‌ی اطرافش چه حسی بهش دست میده. باید توصیف بیشتری میکردی هرچی باشه هری تازه وارد دنیای جادوگری شده، چیزهایی زیادی به چشمش میخوره که خواننده هم انتظار دیدنشون رو داره.

علامت گذاریت میتونست خیلی بهتر باشه، درواقع علامت های نگارشی مثل دست انداز برای کسی که رولت رو میخونه، می مونه. بهش میگه کجا توقف کنه و وایسه.

خیلی بهتر هم می‌شد اگر از دیالوگ هم استفاده میکردی. این طوری رولت روون تر میشه و احساس بهتری به خواننده میده.

با این امید که اشکالات تو فضای ایفا رفع بشن...
تایید شد!


پیوست:



jpg  32692_5200f8553adcf.jpg (27.61 KB)
40649_5a5cc689975bc.jpg 300X353 px


ویرایش شده توسط theboywholived در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ ۲:۰۰:۲۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ ۲۲:۴۱:۱۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.