هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۴۹ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۸۶
#91

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
كوييرل به طرز بسيار عجيبي بطري رو از تو ريش هاي انبوه سرژ بيرون ميكشه و با تعجب بهش خيره ميشه..هيچ چيز عجيبي روش نوشته نشده بود..ولي اون حتما ميخواست يه ايرادي بگيره تا بتونه دوباره سرژ و ققي رو بلاك بكنه..از قديم همين بوده و هست!پس غافل از اينكه تو بطري چي هست،درشو با سرعت باز ميكنه و ناگهان...!

دو نفر از تو سوراخ بطري به بيرون پرت ميشن..گيليدي كه علاقه مفرطي به سوراخ داشته حتي از جام هم نميگذره و ازش مياد بيرون..گرواپ هم در كنارش به بيرون پرت ميشه.اين دو شخصيت به چه وضعي اونجا جا شدن،مرلين داند و بس!در اين هنگام دختراني كه بر روي سن ميرقصيدن غش ميكنن و گيليدي براي هزارمين بار دندون هايش رو نشون ميده.

-گراپ هری خواست.هری باید بوس داد به گراپ.
با پیچیدن فریاد های گراپ در كلوپ،ققي نیز از درون مرلین گاه دوم بیرون می آید(توضیحات:ققي و فنگ به مرلین گاه پناه برده بودند).


كيلومتر ها آنطرف تر!

کریچر به آرامی درب اتاق سیریوس را باز کرده و به بالای سر هری پاتر میرود.
-ارباب هری...ارباب هری.صبحانه آماده شده.
هری:نه جینی.من تا وقتی ماموریتم تموم نشه،حاضر به انجام این کار نیستم.

کریچر:ارباب هری.....صبحونه سرد شد.ارباب هری!
هری:نه جینی.شیطون منو گول نمیزنه.من این کارو نمیکنم.رون منو میکشه.
....شتلق....صدای فرود دماغ کریچر در چشمان هری پاتر

هری:چی شد؟رون اومد...نه.خودش خواست رون.من چاره ای نداشتم.
کریچر:ارباب!...صبحونه حاضر است.بفرمایید صبحانه
...

صحنه هايي از خواب هري:

لب های هری فاصله ی بسیار کمی با لب های گراپ دارند...نزدیک و نزدکتر میشوند.
هری:اگر یک سانت نزدیک تر بشی،بلاکت میکنم.
گراپ:گراپ بلاک دوست نداشت.گراپ دور شد.گراپ در مرلین گاه مخفی شد.

یک ربع بعد

هری در پشت میز ناهار خوری نشسته و با نون تست کنار دستش بازی میکند.نگاه های جینی همواره در مقابل چشمانش است و خواب دیشب بر سراچه ی ذهنش حکم میراند.جيني ويزلي بهتر بود يا كوييرل!؟انتخاب او جيني بود و با خيال خوش و آسوده بي خيال قضايا كلوپ شد و به سمت خانه ويزلي هارفت!!!(كپي رايت باي بارون)

---------------------
كوييرل خوشحال تر از هميشه سر جاش وايستاده بود وبا خنده اي شيطاني به گيليدي،گراپ،سرژ و ققي خيره شد.اون اومده بود فقط سرژ رو ببره ولي حالا همه رو گير انداخته بود..بايد يه چيزي پيدا ميكرد.پس به فكر فرو رفت.در همين لحظه زنگ كلوپ به صدا در اومد و شخصيتي با شنل سياه وارد كلوپ شد.مهتاب باعث شده بود شنلش از هميشه سياه تر نشون داده شود.با گام هايي استوار به درون كلوپ اومد.غرور خاصي در قدم هايش نهفته بود كه همه رو مبهوت كرده و حتي دختراني كه بر اثر شوك ديدن گيليدي غش كرده بود رو هم بيدار كرده بود.همينطور پيش ميومد كه يه دفعه تلفنش شروع به زنگ زدن كرد و آهنگ جوات بابا كرم نواخته شد.كل ملت درون كلوپ زدن زير خنده.
آيا او فرشته نجات آنها بود؟آيا كوييرل همينجا به آرزوي خود نميرسيد؟همه جواب اين سوالات در ادامه پست من!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۹ ۰:۵۱:۵۸

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶
#90

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
موضوع جدی:


بی سروصدا ، بدون اینکه والدینش یا خواهر و برادر کوچکترش متوجه شوند از آنها فاصله گرفت.

البته ، ازدهام و غوغای کوچه دیاگون کمکش کرد، در غیر اینصورت به همین سادگی نمی توانست.

صدای جرج در گوشش می پیچید:

- من و فرد قبلا چندبار اونجا رفتیم ، البته بعد از اینکه مستقل شدیم و مغازه باز کردیم...قبل از اون نزدیک شدن به کوچه ی ناکترن هم برامون غدقن بود !

به سرعت به سمت چپ پیچید و شروع به دویدن کرد ، زیاد طول نمی کشید ! فقط یه نگاه کوچک می انداخت و بعد برمیگشت ...

بالاخره موفق به خروج از دیاگون شد.
با نزدیکتر شدن به کوچه ی ناکترن جمعیت کم کم پراکنده می شدند و این باعث می شد آرامش خود را از دست بدهد.
بالاخره تابلوی رنگ و رورفته ی ناکترن را دید و بی توجه به ساحره ی عجیب یک چشمی که در کنار تابلو به او خیره شده بود وارد کوچه شد...
ناکترن شلوغ بود ، ولی نه به شلوغی دیاگون ، بیشتر جادوگرانی که در آنجا بودند صورتهایشان را با نقاب پوشانده بودند ، به طوری که اگر با یکدیگر زمزمه نمی کردند جیمز اطمینان می داد که دیوانه سازند...
با حالتی عصبی جلو تر رفت ، به نظر نمی آمد دیدن نوجوانان 14 ساله در آنجا عادی باشد ، زیرا بیشتر افراد ی که آنجا بودند (که جیمز نمی توانست تشخیص بدهد ساحره اند یا جادوگر) با نگاهی سرد و پوزخند های شیطانی به او خیره شده بودند.
برای فرار از نگاه های آنها چهره ی مصمم به خود گرفت و وانمود کرد راهش را میشناسد ، با خونسردی وارد نزدیکترین ، کوچکترین و کثیف ترین مغازه شد ، کسی آنجا نبود ، قبل از اینکه بتواند نگاهی به اطراف بیندازد صدای گفتگویی را از بالای راه پله ها شنید که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد.
بدون هیچ فکری به طرف کمد بزرگی دوید که در آن نزدیکی بود ، خوشبختانه کمد خالی بود ، خود را به داخل کمد چوبی گرد و خاکی انداخت و در را بست ، گرچه به اندازه ای آن را باز گذاشت تا بتواند آن فرد یا افراد را ببیند.
ابتدا مردی شنل پوش از پله ها پایین آمد و پس از او مردی که انگار با چرب زبانی سعی داشت چیزی را توجیه کند ، اما آثار ترس به خوبی در چهره اش پدیدار بود.
مرد شنل پوش آهی کشید ، در حقیقت جیمز نمی توانست تشخیص بدهد آن مرد آه کشید یا فش فش کرد... مرد برگشت و پشتش را به مرد دوم که پشت پیشخوان ایستاده و ظاهرا فروشنده بود کرد ، جیمز با دیدن چهره ی او تنها با گاز گرفتن لبانش توانست فریادش را خاموش کند... به نفس نفس افتاد و خون گرم را بر روی لبهایش احساس کرد ، اما جرئت نمی کرد دهانش را باز کند زیرا می ترسید فریاد بزند...

- من دوباره برگشتم... و تو باید اونا رو خبر کنی ! اینبار دیگه هیچ پاتری زنده نمی مونه. توباید مرگخوار ها روخبر کنی.. بورگین !..

سپس بی توجه به نگاه های مردی که بورگین نام داشت زیر لب زمزمه کرد :

- می دونم که اون ازدواج کرده ! اون در حال حاضر چند تا بچه داره ، اسم اون مادر گندزاده اش رو روی دخترش و اسم دامبلدور پیر و اسنیپ خائن رو روی پسر دومش گذاشته... و بله... البته ! ... پسر بزرگش...

با شنیدن نام برادر و خواهرش از دهان آن موجود ، پاهایش سست شد... حالا نوبت او بود..
چهره ی مرد مار مانند بود و هنگام صحبت کردن زخم های روی صورتش به طرز چندش آوری باز می شد..
آرواره هایش به وضوح دیده می شد... و چشمانی سرخ داشت....
چشمان سرخی که در آن لحظه به کمدی خیره شده بود که پناهگاه جیمز بود...
چشمان سرخی که در عمق چشمان سبز جیمز نفوذ کرد... او جیمز را دید...!
زیر لب زمزمه کرد:
- و پسر بزرگش ، جیمز هری پاتر....!
_________________________


ووو هو !!! هر کی منو میشناسه می دونه این جور رول های جدی از ما به دور است ! در هر حال خواهشمندم نقدش کنید...



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۱۵ چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۶
#89

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
ناگهان 3 فرد شنل پوش وارد میشن و بعد درو می بندنو خارج میشن(اشتباهی اومده بودن!!!)...
در گوشه ای از صحنه اسکاور داشت مراسم برگذاری ساحره شایسته جادوگرانو برای عده ای از ساحران کفش پاشنه بلند دار توضیح می داد...

سرژ در حالی که داشت امضا می کرد...
-ققی اون چوچانگه نزدیکه اسکاور وایستاده...
ققی:آره مگه چیه؟!
سرژ:تو تالار هیچ وقت انقدر خوشگل نمی پوشید...
و سرژ از جاش بلند میشه و میره پیش چوچانگ...

و ققی تنها می مونه که می بینه یه چیزی داره پاشو می سابه...
کریچر:کریچر اماده خدمتگذاریه...
ققی:به من دست زدی؟!
و ققی یه نگاه به همه کسایی که داشن ازش امضا می گرفتن می ندازه . همه می کوبن تو گوش کریچر و کریچر گریه کنان از محل دور میشه!!
ققی:آی ملت من دستم خسته شد انقدر امضا دادم...
ققی داشت زر زر اضافی می کرد که کوییرل با بچه های بسیج هاگوارتز وارد کلوپ شد...
همه در حال خودن نوشیدنی های کره ای بودن(رول پلینگ هری پاتری)...
کوییرل به سمت اسکاور میره که داشت در مورد مراسم ساحره شایسته صحبت می کرد...و یه نگاه نافذبه اسکاور می کنه...
کوییرل:اسکاور
اسکاور:کوییرل(تیریپ فیلم های گولاخ)...
کوییرل: می بینم که چشم ما رو دور دیدی و لحو و لعب آوردی تو کلوپ...
اسکاور که ترسیده بود دستو پاشو گم می کنه(خیلی بیشعوری اسکاور نه به اون که اول تیریپ گولاخ بهش جواب می دی نه الان که دست و پاتو گم می کنی)
اسکاور:کدوم لحو لعب کدوم نوشیدنی مست کننده؟!
و کوییرل نوشیندنیه چوچانگو می گیره و پرت می کنه جلو اسکاور...
اسکاور دوباره شجاع میشه(پایه شخصیتش ضعیفه هی شجاع میشه هی می ترسه)
اسکاور:خوب که چی؟!...
کوییرل:این چیه؟!
اسکاور:آبه دیگه...
و کوییرل میاد به نوشنیدنی نگاه می کنه و ضایع میشه می بینه آبه... و شروع می کنه دست رو سر چوچانگ کشیدن
-آفرین چه دختر خوبی...
چوچانگم خودشو لوس می کنه
-قابل نداره...
کوییرل داشت چو رو ناز می کرد که چشمش به سرژ افتاد و دید یه جام نوشیندنی لای ریشش قایم کرده و از دیدن سرژ فهمید ققی هم یه جایی همون وراس...
و ققی رو در گوشه کلوپ دید که پراش از ترس سیخ شده بود...
و سریع دستشو کرد لای ریش سرژ و جام نوشیدنی رو گرفت...
----------------------------------------------------------------------------------
چه بلایی بر سرژ می آید؟!
آیا سرژ نوشیدنی کره ای می نوشید؟!

ادامه این قسمت در پست های بعدی...
(آهنگ فوتبالیتسا)


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
#88

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
-روبروی سازمان عقد جادوگران!-

دستمال فروش در حالی که یکی از دستمال های تبدیل شونده به عینک معروفیت(!) رو بر روی چشماش گذاشته از بی ام دبلیوی خودش پیاده میشه و به ساختمان سازمان عقد جادوگران نگاه میکنه که ناگهان ملت خبرنگار و امضابگیر میریزن دور و برش!

-آقای اسکاور لطفاً یه لبخند!
-آقای اسکاور میشه از دستمال های بعدیتون برامون صحبت کنید؟
اسکاور: انشاالله و با یاری بچه ها(!) تصمیم دارم که کتابی با عنوان "من و زندگی دستمالی" رو در ماه آینده به چاپ برسونم و همه چیز رو اونجا نوشتم!
-آیا این صحت داره که شما پولدارتر از عله هستید چون شما بی ام دبلیو سوار میشین ولی عله ماکسیما؟
اسکاور: به هیچ وجه!...من این بی ام دبلیو رو بعد از سال های تلاش و مشقت با عنوان یک دستمال فروش از نمایشگاه ماشین عله خریدم!


اسکاور نگاهی به ساعتش میکنه و سپس به سمت سازمان عقد جادوگران به پیش میره امّا خبرنگاران سیریش ولش نمیکنن و به همین خاطر اسکاور با دو سه تا فن آبدولیاچیگی خبرنگارا رو ناک اوت میکنه و به سازمان عقد وارد میشه!



-نیم ساعت بعد-
-روبروی سازمان عقد جادوگران-

اسکاور با یک سند منگوله دار از سازمان عقد خارج میشه و دوباره با همون خبرنگارها مواجه میشه!

-آقای اسکاور آیا این صحت داره که شما سایت جادوگران رو خریداری کردین؟
اسکاور: به هیچ وجه...سند سایت جادوگران که منگوله نداره!
-پس چی داره!؟
اسکاور: احتمالاً چیزای خوبی داره ولی من شنیدم که با سند سایت جادوگران یک عدد پروفسور کوییرل هم میدن!
-
اسکاور: اینی هم که میبینید سند کلوپ جادوگرانه!
-(انجمن شکلک زنان نیمه-نامربوط!!)

----------------------------------------------------------------


-روز بعد-
-کلوپ جادوگران-

اسکاور در حال دستور دادن به یک سری از ممدهاست تا کلوپ جادوگران دوباره بتونه رونق گذشته ی خودش رو به دست بیاره...

اسکاور: هی ممد...اون صندلی ها رو یه کم بچین اون طرف تر!
ممد: چرا قربان؟
اسکاور: قصد دارم یک عدد خواننده ی گولاخ(کپی رایت بای ققی) رو به کلوپ دعوت کنم!
ممد: قربان این نوشیدنی ها چیه؟
اسکاور: این نوشیدنی هارو هم بذار پشتِ بار!...اینا نوشیندنی های مست کنندست!...البته مست کننده به معنای غیرواقعی!(نکته بسیار مهم: مست کننده های غیرواقعی، گونه ای از نوشیدنی های قدیمی سایت جادوگران میباشند که خود اعضا هم نمیدانند چیست ولی وجود دارد!)



-همان شب-

کلوپ جادوگران بعد از گذشت سال ها دوباره رونق همیشگی خودش رو به دست آورده و داخل کلوپ بسیار شلوغه!

آلبوس: قدرتونو میدونم...باهاتونم میمونم...قدرتونو میدونم...باهاتونم میمونم!
ولدمورت: ناز نفست!
آلبوس: قدرتونو میدونم...باهاتونم میمونــــــــــــم!

تمامی حضار دست میزنن و آلبوس چندبار تعظیم میکنه طوری که ریشش با سطح زمین تماس پیدا میکنه...

آلبوس: دوستتون دارم...قدرتونو میدونم!
ولدمورت: آلبوس یه دهن برامون راک بخون!
آلبوس: باشه ولدی گُلم!...Let`s Roooooooock!!!


در گوشه ی دیگه ی سالن سرژ و ققی و فنگ حضور دارن و ملت دارن ازشون امضا میگیرن!

سرژ: عجب غلطی کردیم به حرف اسکاور گوش دادیما!...بیست گالیون در روز بخوره تو سرش!...ثانیه ای باید امضا بدیم!
ققی: هــــعی...من که راضیم...اینجا منو یاد خاطرات خوش کودکی میندازه...همون زمانی که جوجه ققنوس بودم و چون به کارآگاهی خیلی علاقه داشتم همه بهم میگفتن کارآگاه ققنوس!


ناگهان فنگ از ققی و سرژ جدا میشه و به سمت اسکاور میره که پشت بار وایستاده!

فنگ: هاپ اسکی!...عوووو هاپ هاپ مرلینگاه؟
اسکاور: اونجاست!

فنگ یورتمه کنان و در حالی که دمش سیخ شده به سمت مرلین گاه پیش میره!

فنگ: هاپ هاپ هاپ؟

فنگ هی میپره که دستگیره ی مرلین گاه رو به سمت پایین بکشه اما موفق نمیشه که ناگهان صداهای مشکوکی از داخل مرلین گاه میشنوه!

-اهههههههمممممم هااااااااام!
فنگ: هاپ هاپ مزاحم عوووو نمیشم!

ناگهان در دست شویی باز میشه و مرلین در حالی که آفتابه ی طلائی خودش رو در دست داره از داخل مرلین گاه میزنه بیرون!

اسکاور از پشت بار: هی مرلین!...تو کی اومدی؟!
مرلین: من؟...موقعی که من تو مرلین گاه خوابم برد صاحاب اینجا کتی بل بود...الان تو چرا پشت دخلی؟....اصن تو کی هستی؟!...چرا آلبوس خواننده شده!؟
اسکاور: ...یعنی تو بیست و هفت ساله که تو مرلینگاه اینجا بودی؟!


ناگهان در کلوپ صدا میده و سه فرد شنل پوش وارد کلوپ میشن!

---------------------------------------------------------------

اهداف: میخواستم دستم راه بیفته بعد از مدت ها برای تاپیک های دیگه!-میخواستم دستم راه بیفته بعد از مدت ها برای تاپیک های دیگه!-میخواستم دستم راه بیفته بعد از مدت ها برای تاپیک های دیگه!

اسکاور عزیز.با عرض شرمندگی نکته پستت رو پاک کردم،ولی به احترام شما پست شما و ققنوس پاک نمی شه.
باشکر
ناظرین


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۸ ۱۶:۲۹:۲۷

[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۶
#87

آلیس لانگ باتومold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۷
از بیمارستان سنت مانگو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
موضوع جدي:
حدودا 17/18سال پيش بود که طبق معمول مشغول قدم زدن در کوچه ي دياگون بودم و به دنبال نشانه اي از مرگخواران ميگشتم که در آن موقع در اوج قدرت خود بودند.همسرم از پسر تازه به دنيا آمده مان مراقبت ميکرد و من به جاي او به ماموريت آمده بودم.
سرماي آنروز باور نکردني بود و من بيشتر هواسم به سرماي هوا بود.در همين موقع به نزديکي گرينکوتز رسيده بودم که ناگهان چيزي نظرم را جلب کرد،کپه اي خون آلود ، من به آن نزديک نشدم و بر طبق قولي که به همسرم داده بودم او را خبر کردم.پس ازچندي وي در کنارم حاضر شد و با هم به طرف آن چيز مشکوک رفتيم.
وقتي که نزديک تر رفتيم کپه ي خون آلود غيب شد ولي در جاي آن هنوز قطرات خون ديده ميشد.همسرم خم شد که وضعيت آن مکان مشکوک را بررسي کند که ناگهان پيکرهايي بلند و نقاب پوش
در اطرافمان ظاهر شدند در وسطشان چهره اي مار مانند بامردمک هاي خوني ايستاده بود .اسمشونبر پس از ديدن من و همسرم رو به فنرير گري بک کرد و گفت:لانگ باتم؟
فنرير که دست و پايش را گم کرده بود گفت:قربان طبق اطلاعاتي که جاسوس ما داده فقط دو نوزاد در اون موقع به دنياآمدن .يکيشون پسر لانگ باتمه!!!
اسمشونبر:و اون يکي؟
فنرير:پسر پاتر قربان.
اسمشونبر:اينها رو بکشينشون نه به خودشون نيازه نه به پسرشون!!ورمتيل به نظرم وقتشه که وفاداريه خودتو نشون بدي.!
همين لحظه لرزش عجيبي در اسنيپ ديدم که فکر کنم فقط من متوجه آن شده بودم.ناگهان بلاتريکس لسترنج نقابش را کنار زد و گفت:قربان اگه اجازه بدين اينا چندين نفر از نفرات ما رو لو دادن و دستگير کردن فکر کنم ساده مردن براشون لطف بزرگيه.لطفا اينارو بسپرين به من!
با موافقت اسمشونبر درد شديدي تمام وجودمان را فرا گرفت و اين تنها خاطره اي است که از آن زمان به ياد دارم يعني اولين و آخرين ملاقاتم با اسمشونبر!
لطفا نقد شود!!


ویرایش شده توسط آلیس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۳ ۲۳:۵۷:۴۵

بعضی ها زندگی میکنند چون مجبورند.
بعضی ها �


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۶
#86

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
موضوع جدی:

آن روز در مغازه بودم. آوازه ی قدرت ولدمورت به همه جا رسیده بود. از صبح تا الان فروش خوبی نداشته بودم زیرا مردم همه از این که پایشان را از خانه بزارن بیرون می ترسیدند. فقط از صبح تا الان یک چوب جادوگری فروخته بودم. می خواستم بروم که ناگهان در منفجر شد و چند نفر شنل پوش و نقاب دار وارد شدند. مرگخواران...
مخفیگاه مرگخواران...
من را در گوشه ای در یک زندان تاریک که به سیاهچال شبیه بود انداخته بودند. همه جا تاریک بود و هیچ جا را نمی دیدم. ناگهان در باز شد و اندک نوری وارد شد. انتظار داشتم یکی از مرگخواران باشد ولی وقتی نگاهش کردم ترس سراسر وجودم را در بر گرفت. صورت لاغر و استخوانی و دو خط به جای بینی و چشم هایی که به چشم های مار شباهت داشت.
- سلام الیواندر. فکر نمی کنم از دیدن من خوشحال شده باشی.
- از من چی می خوای؟
- یک سوال؟ چرا چوبدستی من در برابر هری پاتر آن واکنش را انجام داد؟
- نمی دونم!
- کروشیو.
دردی که در کلمات نمی گنجد وجودم را فرا گرفت.
- چرا؟
- فکر کنم به خاطر مغز دو قلوی جوب ها باشه و با استفاده از چوب دیگری این مشکل حل بشه.
- که اینطور. هری پاتر به پایان عمرت نزدیک می شی!
سپس قدم هایش را آرام برداشت و به سوی در رفت و مرا در آن جای مخوف تنها گذاشت. این بد ترین تجربه ی من بود. تجربه ی ملاقات با ولدمورت!
نقد را خواستاریم

چشم!نقد می کنیم ولی با قرمز ننویس!


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۳ ۱۴:۵۹:۵۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۵ ۱۶:۴۱:۱۸

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
#85

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
با سلام خدمت جادوگران و ساحره ها محترم.
به علت توجه بیش از اندازه ی شما برای دادن سوژه! این بار هم موضوع توسط ما داده می شود!
موضوع طنز:روز برفی همراه با اعضای جادوگران
موضوع جدی:آنگاه که اسمشو نبر را دیدم...
ممنون
چارلی ویزلی


دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۴ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
#84

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سلام
ایندفعه بجای اینکه ناظر موضوع جدید بده شما دو موضوع طنز و جدی جدید بدید،به امتحانش میرزه ممکنه بهتر جواب بده.لطفا در اینجا موضوعهارو مطرح نکنید به من پیام شخصی بزنید،پس از انتخاب بهترین پیشنهاد با آوردن نام فرد پیشنهاد دهنده موضوعها در این تاپیک داده خواهد شد.توجه کنید که حتما لازم نیست هم موضوع طنز بدید هم جدی در صورت تمایل فقط یکی را مطرح کنید.
پیشاپیش از توجهتون ممنون



Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۸:۵۶ چهارشنبه ۵ دی ۱۳۸۶
#83

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
موضوع جدی :

یک شب در آزکابان:

شب سردی بود و سردی دیوانه سازها هم به آن اضافه می شد و تا مغز و استخوان هر کسی که در آزکابان آن زندان مخوف بود رسوخ می کرد. آقای الیواندر در گوشه ای بود و دائم به این فکر می کرد که چرا کارش به این جا رسیده بود. او فقط در خواست ولدمورت را برای ساختن چوب برای او رد کرده بود و حالا هم که آزکابان در دست ولدمورت بود. ناگهان سردی افزایش یافت او دید که دو دیوانه ساز به سمتش می آیند. آن ها می آمدند تا روح او را بمکند. از ترس کشان کشان خودش را عقب می کشید. اما آن دیوانه ساز ها باز هم جلوتر می آمدند . دیگر نمی توانست عقب تر برود. دست و پاهایش یخ زده بودند. دیوانه ساز ها خم می شدند تا قربانی خود را ببوسند و روحش را بمکند.حتما این دستور ولدمورت بود! دیگر برای الیواندر امیدی نمانده بود. فریاد زد : کمک!
اما دیوانه ساز ها بیشتر خم شدند و ناگهان نوری درخشید و دیوانه ساز ها رفتند و دو دست او را گرفت و بر روی جارو انداخت تا او را از این مکان خوفناک رها سازد. دو نفر از محفل بودند که برای نجات او آمده بودند.
درست است که نجات یافته بود اما این یکی از بدترین شب ها و تجربه هایش بود. شبی که نزدیک بود روح او مکیده شود.شبی که در آن مکان هولناک زندانی بود و از سرما نمی توانست تکان بخورد. شبی که تا به حال آنقدر نترسیده بود و احساس خطر نکرده بود. یک شب در آزکابان!

لطفا نقد شود


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۵ ۱۹:۰۹:۳۴

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ سه شنبه ۴ دی ۱۳۸۶
#82

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
موضوع طنز:روزی که معجون خوش شانسی را خوردم

آنتونین با کش و قوسی به بدنش بیدار شد.هنوز صورتشو نشسته بود که علامت شوم روی دستش شروع به سوختن کرد،فی الفور شال و کلاه کرد و با بالابر جادوئی به پنت هاوس دژ مرگ رفت تا ببینه لرد برای چی احظارش کرده.
دق الباب کرد...اوهوم اوهوم کرد...بیخودی سرفه کرد ولی انگار نه انگار،پس با رعایت کلیه موارد ایمنی پاورچین پاورچین وارد اتاق لرد شد ضمن اینکه هر لحظه انتظار میکشید یه کروشیو بهش اصابت کنه؛دیریم دیریم ریریم ریریم دیریم دیریم ریریریم دیم دیم...نجینی مار گردن کلفت لرد خودشو دور لوله لوله جارو برقی اتاق پیچیده بود! و خر و پفش به هوا بلند بود،همه چیز عادی بنظر میرسید تصمیم گرفت روی صندلی مهمان بشینه تا لرد بیاد.

10 دقیقه گذشت ولی هنوز لرد پیداش نشده بود در این بین وسایل داخل اتاق بدجوری توجه آنتونینو جلب کرده بود.شاید بیش از صد دفعه از طرف لرد احظار شده بود و پا بدرون این اتاق گذاشته بود ولی همیشه سرش پائین و سراپا گوش بود تا فرامین لرد را بخوبی متوجه بشه.این اولین بار بود که میتونست با دقت همه جای اتاقو از نظر بگذرونه:در گوشه گوشه اتاق عکسهای جادوگران سیاهپوستی به چشم میخورد که آنتونین هیچ کدومو نمیشناخت،اون میدونست که لرد به جادوی سیاه،جادوگرای سیاه،محیطهای کم نور و تاریک،بنز مشکی متالیک و...علاقه داره ولی نمیدونست این علاقه شامل جادوگران سیاهپوست هم میشه و در این بین تنها عکس موجود که مشنگی سفید پوست را نشان میداد بالای تخت خواب لرد بود و زیرش نوشته بود:
_من سیاهپوست باقی میمانم حتی اگر سفید پوست باشم
تقدیم به لرد عزیزم،مایکل جکسون
از اینا گذشته چند سر انسان و جن خانگی هم روی آویزهای لوستر بچشم میخوردند.از نگاه کردن هم خسته شد شروع بقدم زدن در اتاق کرد بدجوری هوس یه نوشیدنی کرده بود و ناگهان چشمانش روی یک لیوان که بخار ازش بلند میشد ثابت ماند بطرفش رفت توش نگاه کرد رنگش فیروزه ای بود تا حالا همچین نوشیدنی ای ندیده بود ولی با خودش گفت ممکنه از کمیاب ترین نوشیدنیهای کره ای باشه که مخصوص لرد درست کردن حالا هم که کسی اینجا نیست من اینو میخورم و میرم تو اتاقم اگه لرد کاری داشته باشه دوباره خبرم میکنه.

لرد سیاه بعد از اینکه از سونا خارج شد به اتاقش رفت تا با آنتونین در مورد ماموریت جدیدش صحبت کنه ولی آنتونینو اونجا ندید در نتیجه عصبانی شد و رفت تا خودش اول ادبش کنه بعدم باهاش صحبت کنه اما در بین راه ناگهان زیر پاش خالی شد و به درون حفره ای سقوط کرد،از اون طرف هم آنتونین بعد از چند دقیقه دوباره تصمیم گرفت به اتاق لرد برگرده تا اون فکر نکنه آنتونین به فرمانش بی توجهی کرده.دوباره رفت و داخل اتاق نشست.دوباره داشت اینور و اونور اتاقو سرک میکشید که صدای در زدن اومد:
_قربان اجازه هست بیام داخل؟
این صدای پیشخدمت بود ناگهان فکری به ذهن آنتونین رسید صداشو زیر و شبیه مارا کرد و گفت:نه همونجا حرفتو بزن
_معجون خوش شانسیتونو خوردید؟
و تازه دو زاری آنتونین افتاد:_آره
_حسب الامر معجون مرکب پیچیده را بهمراه یک دانه موی وزیر سحر و جادو آماده کردم
_همونجا پشت در بذار و برو
تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده و اینکه ناگهان به ذهنش رسید صداشو شبیه لرد کنه ناشی از خوردن معجون خوش شانسی بوده انگار داشت قند در دلش آب میشد با چیزائی که در مورد معجون خوش شانسی شنیده بود میدونست امروز میتونه روز سرنوشت سازی براش باشه و هر کاری انجام میده حکمتی توشه تو این فکرا بود که ذهنش روی مساله ای ثابت ماند سریع قفسه خصوصی وسایل لردو جستجو کرد و در آن بطری ای پیدا کرد که روش عکس قلب کشیده شده بود و روش نوشته بود:آخرین تار مویم!
سریع فهمید که این مو متعلق به لرده پس معجون مرکب پیچیده رو از پشت در برداشت و مو رو داخل اون انداخت و....

در قفسه لرد چیز دیگری که آنتونینو مجذوب کرده بود گوی شیشه ای بود،حدس میزد همون گوی شیشه ای معروفی باشه که لرد میتونه باش همه جا و همه کسو ببینه باز هم بلطف معجون خوش شانسی سریع فکری بذهنش رسید جلوی گوی قرار گرفت و گفت:لرد سیاه رو به من نشون بده،و متوجه شد لرد در یکی از دالانهای مخفی زیرزمینی دژ مرگ بیهوش روی زمین افتاده و چوبدستیش هم تکه تکه شده؛آنتونین که حالا بواسطه خوردن معجون مرکب بشکل لرد در آمده بود دستی بر سر نجینی کشید و به زبان مارها که خودش هم نفهمید چه جوری داره صحبت میکنه به مار گفت:شام امشبت حاضره میتونی بری و این خائنی که خودشو بشکل من در آورده رو بخوری.

صدای در اتاق بلند شد و صدائی در ادامه بگوش رسید:
_ارباب اجازه ورود میدید؟
_بیا تو
اسنیپ وارد شد و احترام گذاشت
_چیکار داری سوروس؟
_ارباب امشب جلسه ماهانه مرگخواراس قربان طبق معمول همیشه اومدیم تا گزارش فعالیتای این ماهو خدمتتون عرض کنیم
_به بقیه هم بگو بیان تو
پس از تمام شدن صحبتای مرگخوارا مانند چند دفعه قبل ناگهان فکری بذهن آنتونین رسید و گفت:
_من وجودی فنا ناپذیرم ولی احساس مسئولیتم حکم میکنه جانشینی برای خودم انتخاب کنم تا اگر باحتمال یک درصد اتفاقی برام افتاد شما و جادوگرای سیاه بی رهبر نمونید من آنتونینو انتخاب میکنم
صدای زمزمه هائی اومد و در این بین بلاتریکس پرسید:
_ارباب الان آنتونین کجاست؟
_من بهش یه ماموریت دادم الان مشغول انجام اونه.
آخر شب وقتی همه خوابیدند و معجون مرکب هم بی اثر شد آنتونین به اتاقش رفت و با خیال راحت به خواب رفت.فردا خبر ناپدید شدن لرد و به تبعش ارباب شدن او در همه جا میپیچید!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.