هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۴۶ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
یویوی صورتی اش را انداخت ته کوله پشتی. بعد مدل عروسکی گرگینه اش را و بعد شنل نامرئی پدر را. دشمن یابی را که هدیه ی کریسمس دایی رون بود میان جوراب هایش پیچید و چوبدستی اش را هم در کوله پشتی جای داد. آب دهانش را قورت داد، قبل از اینکه آب معدنی اش را هم روی شنل بگذارد جرعه ای از آن نوشید. به سرفه افتاد.

در تلاش برای بیدار نکردن تدی با گلویش گلاویز شد. زیر چشمی به لوپین جوان نگاه می کرد که در خواب لبخند میزد. خدا میدانست در چه رویایی بود.
سرفه های بی صدا، امانش را بریده بود. هوا را از بینی اش بیرون می داد.
تدی غلتی زد، با پا پتویش را پس زد و پشت به جیمز، به پهلو خوابید.
برای یک لحظه، حسی کودکانه جیمز را وادار کرد که از مراعات برادرانه دست بکشد. مشتش را از جلوی دهانش کنار کشید و سرفه کرد.
یک بار.
دو بار.
نه. خواب تد ریموس لوپین سنگین تر از این حرف ها بود.
آرام گرفت. آهی کشید و بطری آب را گذاشت روی شنل. سریع و بی ملاحظه زیپ کوله اش را بست. تدی هنوز خواب بود.
سکوت نیمه شب اتاق پسرها یک بار دیگر با قدم های سریع جیمز شکست که به طرف کمد رفت، درش را به آرامی باز کرد که به اندازه ی کافی جیر جیر لولاهایش کشدار باشند. نا موفق بود. هیچ صدایی آهنگ نفس های آرام تدی را به هم نمی ریخت.
جارویش را برداشت و در کمد را با صدایی نه چندان آرام بست.
اینبار نه زیرچشمی، که ایستاد وسط اتاق و ناباورانه به تدی خیره شد.
ابروانش را در هم کشید.
تدی باید بیدار میشد! باید او را می دید که نیمه شب دزدانه از گریمولد بیرون میرفت! باید جلویش را میگرفت، نگرانش میشد، باید هر کاری میکرد جز اینکه مثل یک گرگینه ی تنبل روی تخت خروپف کند و به ویکتوریا ویزلی رویایش لبخند بزند!

موهای فیروزه ای تدی زیر نور مهتاب می درخشید. جیمز چند قدم جلوتر رفت. زخم نه چندان کهنه ای روی شقیقه ی تدی، زیر موهایش، خودنمایی می کرد.
چیزی در سینه اش فرو ریخت.
به سختی مقابل دراز کردن دستش و کنار زدن موهای برادر مقاومت کرد. چطور توانسته بود فراموش کند که شب قبل، ماه کامل بود و این خواب عمیق، بدون شک ارمغان خستگی دیروز بود. پوزخند زد. سرش را تکان داد. انگار با این کار میتوانست احساس کودکانه ای را که لحظاتی پیش داشت، انکار کند و از حس حماقتی که گریبانگیرش شده بود بگریزد.

آهی کشید و کوله پشتی را روی شانه انداخت. حالا حالا ها مانده بود تا بزرگ شود.
با دست آزادش پتوی لگد زده ی تدی را تا شانه ی او بالا کشید و با قدم هایی آهسته به سمت در رفت. با احتیاط آن را باز کرد و جارو به دست، پاورچین پاورچین از اتاق خارج شد، پیش از اینکه در را به آرامی ببندد، تدی را دید که با کمال میل از پتو استقبال کرد. با چشم های بسته و در خوابی عمیق، غلت زد تا دوباره رویش به سمت تخت خالی جیمز باشد.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۷ ۰:۵۲:۲۲
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۷ ۰:۵۴:۳۱
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۷ ۱:۱۱:۱۵


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳

سیسرون هارکیس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۱ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
به آتش گرمی که در برابر چشمانش می درخشید خیره شده بود و به صدای گوشخراش و آزار دهنده معده اش گوش می داد.برف سرد روی شانه هایش ذوب می شد و ردایش را خیس می کرد و به پایین سرازیر می شد.جریانی از یخ مذاب که اشک را در چشمان سیسرون جمع می کرد.

با همان چشمان پر از اشکش به ساختمان نیمه مخروبه پیش رویش نگاهی انداخت، نوری که به بیرون تابیده می شد و صدای خنده و شادی بلند و واضح به گوش می رسید. سیسرون نگاه غضب آلودی به پناهگاه انداخت و خودش را روی تکه جوبی که رویش نشسته بود جمع کرد:

- منم این جا واسه خودم یه جشن می گیرم.

سپس دستش را در جیبش فرو برد و یک سوسیس از آن بیرون آورد.آن را از زیر دماغش گذراند و چشمانش را بست و رویا گونه گفت:

- یه جشن شاهانه!

لبخندی زد و سوسیسش را در ترکه درازی که کنار دستش بود فرو کرد.چوب را بالا گرفت تا آن را کباب کند.بوی خوش سوسیس که در دماغش پیچید باعث شد که صدای معده معترضش بلند تر شود و آب دهانش آن قدر ترشح شود که بتواند با یک تف می توانست آتش کوچکش را خاموش کند و یا لااقل خودش این چنین تصور می کرد. اما ناگهان نوری نقره ای رنگ از میان شاخ و برگ های در هم تنیده باغ خانواده ویزلی بیرون زد،یک پاترونوس به شکل یک بچه گربه،تا چند قدمی اش رسید و زمزمه کرد:

- کمک!لطفا کمک!

نمی دانست که این کدامیکی از آن شوخی های مزحک دوقلوهای ویزلی است.غالبا سر این و آن را کلاه می گذاشتند و به خیال خودشان بهترین کمدین های جهان بودند. اما اگر..اگر واقعا کسی به کمک نیاز داشت؟ سیسرون تسلیم شد و از جای گرم و خشکش روی تنه آن درخت بلند شد اما اجازه نمی داد که کسی با دزدیدن غذایش به او بخندد، سیخش را مانند یک شمشیر در دست گرفت و به سمت جنگل دوید.

خودش هم نمی دانست دارد چه کار می کند هر قدمی که بر می داشت پای چپش بیشتر درد می گرفت و نقصش را بیشتر به یادش می آورد.جنگل تاریک بود و با وجود برف و بی برگی درختان ترسناک تر هم شده بود.شاید خودش هم در آن زمان به کمک نیاز داشت.اصلا شاید..این مسیری که می رفت به کجا می رسید؟برای لحظه ای با ترس این که گم شده است سر جایش ایستاد،اما بلافاصله صدای گریه بلند شد و او هم ناخود آگاه به سمت آن دوید و خودش هم نمی دانست برای کمک کردن به آن سمت می رود و یا برای کمک گرفتن.

شاخه ها به سرعت از کنارش عبور می کردند و او بیشتر در دل تاریکی فرو می رفت تا بالاخره اولین شعله های نور را دید.به آرامی جلو رفت و از میان شاخه ها پسر کوچکی را دید که با یک چوب دستی در دست چپش و یک چماق در میان ده ها جن خاکی ایستاده است و از ترس می لرزد.جن های خاکی در حالت عادی آن قدر ترسناک نبودند ولی در دل تاریکی و آن هم وقتی تعدادشان آن قدر زیاد باشد قضیه کاملا فرق می کرد.جیغ می زدند و به این سو و آن سو ناخن می کشیدند،مثل این بود که می خواهند جشن بگیرند.خود سیس هم درست سر در نیاورد که چرا به آن شکل وارد معرکه شده بود و در حالی که با سیخش چند جن خاکی را به یک سو پرتا ب می کند به آن میان دوید و درست در کنار پسرک ایستاد،به نظر خودش که احتمالا مغزش یخ زده بود!

به سوسیش گازی زد و فریاد زد:

- بیا دخلشون رو بیاریم!

پسرک با نگاه مات و خیره ای به سیس نگاه کرد،گویا از این که او آن جا در کنارش ایستاده ناراحت است و این باعث شد که او اضافه کند:

- برای کمک اومدم.

سپس لبخندی زد تا حرفش را تایید کند،اما پسرک شیاد ضربه ای به ساق پایش زد که باعث شد از درد به زانو بیافتد و چوب دستی و سیخ سوسیسش از دستش رها شوند و قبل از این که بتواند بفهمد چه اتفاقی افتاده صدایی شنید که فریاد می زد:

- افراد حمله!

و سپس سیلی از جن های خاکی به رویش پریدند...

***

پس از مدت ها بازگشتم!


وقتی که می بری نیاز به توضیح دادن نداری ولی وقتی می بازی چیزی واسه توضیح دادن نداری

ارزشیوانوانئه

تصویر کوچک شده



{سرهنگ دوم ساواج}


تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۳۰ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۳

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
خوبی برف این بود که دیگر آسمان مثل هوای بارانی کبود و سیاه نیست بلکه سفیدی همه جا را فرا می گیرد! تا چشم کار می کند ، از زمین تا آسمان همه جا سفید است! سیاهی هیچ شانسی در مقابلش نداشت! سفیدی همیشه پیروز میدان بود.

حتی خون قرمز رنگی که از شمشیرش روی برف ها می چکید ، بعد از مدتی دوباره با برف پوشیده می شد. دستمال کوچکی از جیبش درآورد و شمشیر خون آلودش را پاک کرد. بعد شمشیر را به طرف جسدی که روی زمین افتاده بود ، گرفت! وردی خواند ؛ نوری قرمز رنگ از شمشیر خارج شد و به یک باره جسد ناپدید شد!

از دره ی بزرگی که داخلش بود ، به سختی و با تلاش بسیار بیرون آمد! فاصله ی زیادی با دهکده نداشت! نفس عمیقی کشید. بخار زیادی از دهانش بیرون آمد! هوا بیشتر از آنچه که فکر می کرد ، سرد شده بود. آپارات کرد!

دره گودریک - عمارت گودریک

در بسیار بزرگ عمارت با حضور گودریک باز شد! حیاط پر از سر و صدا ی عمارت با باز شدن در ، به یک باره ساکت شد. گودریک وارد حیاط شد. حدود سی بچه که تا قبل از ورود گودریک مشغول بازی با برف بودند ، با ورود گودریک دست از بازی برداشتند و به طرفش دویدند!

گودریک خم شد و اولین بچه ای که زودتر از بقیه بهش رسید ، بغل کرد. پسر بچه که به نظر ده ساله بود ، گفت: « سلام عمو گودریک! فکر کردم نمیایی! »

گودریک خواست جواب پسر بچه را بدهد اما با رسیدن بچه های دیگر ، شروع به بغل کردن آنها کرد! مدتی طول کشید تا گودریک توانست با همه ی بچه ها خوش و بش کند! همان جا کنار در عمارت ، بچه ها گودریک را احاطه کرده بودند تا اینکه مردی میان سال از داخل عمارت ، مسافت نسبتا طولانی تا نزدیک در آمد و با صدای بلندی گفت: « آقای گریفندور لطفا بیایین داخل! مقدمات جشن کاملا آمادست! »

گودریک بلند شد و رو به بچه ها گفت: « خب دیگه بچه ها! بریم داخل! امشب کریسمسه! باید جشن بگیریم! »

همه بچه ها کنار گودریک به سمت عمارت شروع به حرکت کردند! گودریک جلوتر از بچه ها بود و وقتی به مرد میانسال که کاپشن قرمز رنگی پوشیده بود رسید ، در گوش او گفت: « هدیه ها رسیده؟! »

مرد میانسال با صدایی آرام طوری که بچه ها نشنوند ، جواب داد: « تا یه ساعت دیگه می رسن! »


داخل عمارت - ساعت 10 شب


درخت کریسمس بسیار بزرگی وسط سالن قرار داشت! درخت آنقدر بزرگ و با پهنا بود که ده نفر از بچه ها در حال تزئین همزمان آن بودند. در طرف دیگر سالن ، میز غذا خوری بزرگی وجود داشت که پنج نفر که لباس خدمه پوشیده بودند ، در حال جمع کردن شام بودند.

بقیه بچه ها کنار گودریک روی مبل های بسیار زیادی که مقابل شومینه قرار داشت ، نشسته بودند! دختر بچه ای که نزدیک تر از همه به گودریک نشسته بود ، گفت: « عمو گودریک؟! پس کی قراره دعوت نامه هاگوارتز برام ارسال بشه؟! من هفته ی دیگه یازده سالم میشه! »

گودریک لبخندی زد و گفت: « نگران نباش! تو سال بعد میری به هاگوارتز! زیاد ذهنتو مشغول نکن! »

دختر بچه کمی ناراحت شد و گفت: « آخه جیمی گفت که ممکنه هاگوارتز برات دعوت نامه نفرسته و مجبور بشم برم مدرسه ی دیگه! من نمی خوام برم مدرسه دیگه! من هاگوارتز رو دوست دارم! »

گودریک با دستش موهای بلوند و بلند دختر بچه را نوازش کرد و بعد با دست دیگر از داخل جیب کتش نامه ای مهر شده درآورد و به دختر بچه داد: « بیا اینم دعوت نامه! یک هفتس که صادر شده! خواستم امشب بهت بدم تا خوشحال تر باشی! »

دختر بچه که بسیارشوکه شده بود ، از خوشحالی فریاد کشید و گودریک را بغل کرد! بعد به سمت دیگر بچه ها رفت و نامه را با خوشحالی به آنها نشان داد. در همین هنگام پسر بچه ای به نظر 5 ساله در حالی که شمشیر بزرگ گودریک را به زور در دستش گرفته بود و دنبال خود می کشید ، پیش گودریک آمد و گفت: « عمو گودریک؟! میشه شمشیرتون رو مدتی بهم قرض بدی؟! »

گودریک که کمی تعجب کرده بود ، گفت: « می خوای واسه چی؟ »

پسر بچه صدایش را بلند تر و کلفت تر کرد و گفت: « می خوام برم کوهستان والینگاد و اژدهایی که منیفوس قهرمان رو کشت ، بکشم! »

گودریک لبخندی زد و با اشاره ی دست پسر بچه ها را نزدیک خود آورد و گفت: « برادر زاده ی منیفوس 7 سال اینکارو کرده هالتر! نیازی نیست تو اینکارو بکنی! درضمن تو با اسلحه من که نمی تونه بجنگی! باید چوبدستی خودت رو داشته باشی! »

پسر بچه بغض کرد و گفت: « میشه چوبدستی من هم مثل تو شمشیر باشه؟! »

گودریک شمشیر را گرفت و در یک لحظه در دستش آن را غیب کرد و همان لحظه شمشیر بالای شومینه ، چسبیده به دیوار پدیدار شد! بعد گودریک به هالتر گفت: « تو سال هفتم یه درسی هست که توش یه چیزایی در مورد همین موضوع گفته! البته بازم مهم تلاش خودته! شاید بتونی چوبدستیت هر شئ ای که بخوایی بشه! درضمن سعی کن تا آخر هر قصه گوش بدی بعد بخوابی»

صدای بلند ساعت توجه همه را به خودش جلب کرد! گودریک با صدای بلند تری که همه بچه ها بتوانند ، بشنوند ، گفت: « خب بچه ها موقع باز کردن هدیه هاست! »

صدای هلهله و شادی بچه ها کل سالن رو پر کرد! گودریک از روی مبل بلند شد. به طرف هدیه ها رفت که جلوی شومینه چیده شده بودند و همچون کوهی شده بودند! یکی از جعبه ها را برداشت و به طرف یکی از پسر بچه ها رفت. جعبه را به او داد و گفت: « سال نو مبارک پیتر! »

گودریک همینطور یکی یکی هدیه ها را پخش کرد. همه ی هدیه ها مجزا بودند و درست همان چیزی بودند که هر یک از بچه ها دلش می خواست! بچه ها بعد از تمام شدن توزیع هدایا ، با گودریک خداحافظی کردند و به طرف طبقه ی بالا و اتاق هایشان رفتند!

سالن بعد از مدتی دوباره ساکت شد. همه ی بچه ها خوابیده بودند و خدمه ها نیز طبقه ی پایین بودند و احتمالا هنوز جشنشان ادامه داشت! گودریک که هنوز مقابل شومینه نشسته بود ، بلند شد و کت بلند خودش رو دوباره پوشید و شمشیرش را از بالای شومینه برداشت! به طرف در خروجی رفت و آن را باز کرد!

جلوی در عمارت ، روی زمین جعبه ی کوچکی قرار داشت! گودریک خم شد و آن را برداشت! رویش نوشته بود "سال نو مبارک گودریک ... امیدوارم خوشت بیاد ... از طرف شجاعت"

گودریک در حالی که طرف در حیاط عمارت می رفت ، هدیه ای که برایش آماده بود را باز کرد! یک دستند با رنگ قرمز با نشان یک شیر طلایی رنگ! آن را به دستش بست و از عمارت خارج شد!


چند دقیقه بعد - تالار خصوصی گریفندور


شومینه گریفندور با اینکه زمان تعطیلات بود و کسی در تالار نبود ، باز هم روشن بود. تالار بسیار ساکت بود و بعد از تمیز کاری سالیانه ، بسیار تمیز تر شده بود!

تابلوی بانوی چاق کنار رفت و مردی وارد تالار شد. مرد کت بلندش را بیرون آورد و روی جا لباسی انداخت! شمشیرش را از کمرش جدا کرد و کنار شومینه گذاشت!

روم مبل مقابل شومینه دراز کشید و به آتش خیره شد ....


تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
نسیم بار دیگر دور زد و موهایم را که زیر کلاه لبه دارم جمع شده بود را بهم ریخت.کلاه را محکم تر پایین کشیدم.مرد میانسال و دوست داشتنی ای که همان مارتین بود پوزخندی زد و گفت:
-هرچقد پایین تر بکشی گنجایشش بیشتر نمیشه،میدونستی؟

روی صندلی لم دادم و به شوخیش خندیدم.به جانی خیره شدم که آزادانه با ریکی،اسب زیبایش بر روی تپه میتاخت و از هوای دلنشین صبح لذت میبرد. مارتین که متوجه جهت نگاهم شده بود،عروسک های دست سازش را کنار گذاشت و با حالت جدی ای گفت:
-دیگه بزرگ شده باید زندگیشو بسپارم دست خودش.

می دانستم چقدر به آن پسربچه یتیم علاقه دارد هر چند که خودش اقرار میکرد و با قیافه ای از خود راضی میگفت:((اون فقط یه دوست کوچولوئه برای من.))یکی از عروسک های نوانخانه را برداشتم و دستانم را در میان موهای کاموای اش کشیدم و گفتم:
-مثل پدرا حرف میزنی...

میخواست میان حرفم بپرد و سریع گارد بگیرد و قانعم کند که آنقدر ها هم به جانی نزدیک نیست اما مانعش شدم و ادامه دادم:
-چرا بهش نمیگی مثل پسرته؟اون سعی داره تورو به چشم پدرش ببینه همیشه دوست داشته یه بار بهت بگه پدر و تو اونو پس نزنی!

حالا به وضوح میدیدم که چهره اش از آن حالت شوخ و شاد بیرون می آید و جایش را به چهره ای گرفته و ناراحت میدهد.پیشانیش را با پشت دست پاک کرد و وانمود کرد که سرگرم درست کردن عروسک هاست.آرام گفت:
-تو هم مثه ننه بزرگایی حرف میزنی که یه کوله بار تجربه دارن!

دستان زمختش را دیدم که لرزید،دستانی که به عشق کودکان نوانخانه آن حوالی کار میکردند.سرش را بالا آورد و رو به من گفت:
-چرا انقد علاقه داری که زورکی از دهنم بشنوی اونو عین پسرم میدونم؟

سوال خوبی بود،بارها و بارها این را از خودم پرسیده بودم و جوابش بی شک این بود:
-چون تو دوستمی مارتین..میخوام کمکت کنم که گذشته رو فراموش کنی...وقتی میبینم تو خودتی من عذاب میکشم!

شقیقه هایش را مالید همیشه وقتی عصبانی میشد این کار را میکرد. با لحنی طعنه آمیز گفت:
-فیلم هندیش نکن بچه جون.
ریه هایش را پر هوا کرد و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-من نمیتونم کسی رو به جای پسرم بدونم که خودم یتیمش کردم،تو نمیتونی منو درک کنی!

بغض او را فرا گرفته بود.نمی خواستم ناراحتش کنم ولی واقعا از این حرکتش عذاب میکشیدم دستم را روی شانه اش گذاشتم،به چشمانش چشم دوختم و گفتم:
-خودتو محکوم نکن اون یه اتفاق ناخواسته بود.
-نه دورا..نه!...من مثل یه حیوون پست و گرسنه شده بودم!
-مارتین این یه چیز معمولیه تو عطش انتقام داشتی.اونا خانوادتو ازت گرفته بودن و تورو هم میخواستن از بین ببرن چون فکر میکردن یه خانواده گرگ نما بدشگونن....تو چه آدم میبودی یا گرگ یا هر چیز دیگه ممکن بود بازم این کار رو کنی!

اشکش بر گونه های چروک افتاده اش غلتید.سرش را در میان دستانش گذاشت و مانند کودکی هق هق کنان گفت:
-الان بهاره،زمستون که بیاد باد همه دوست داشتنای جانی رو با خودش میبره...کسی دوست نداره یه گرگ نمارو به عنوان پدر،همسر و بهترین دوست قبول کنه...اونا خطرناک و وحشین!

حرفش مانند جرقه ای در قلبم آتش گرفت...اگر راست بود چه؟نه امکان نداشت... با صدایی که دست کمی از جیغ نداشت داد زدم:
-اما من قبول کردم!اونم جفته توئه...فکر میکنه خطرناک و پسته چون فقط و فقط ناخواسته یه گرگ نما شده...ولی قلب من اینجوری فکر نمیکنه چون قلبا دوستش داره!
از جا بلند شدم و کلاه را از سرم برداشتم و پرتش کردم،به داخل خانه رفتم و در را پشت سرم کوباندم.صدای پایش را شنیدم که لخ لخ کنان وارد میشد.آمد و گوشه ای از خانه نشست و با نگاه نافذش به من چشم دوخت.
-میدونم که دلت میخواد از پیشمون بری.
زمزمه وار گفتم:
-شاید.
چاهار(چهار)سال بعد!!!

حالا که چهارسال از آن قضیه میگذرد و من با همان گرگ نمایی که عاشقش بودم ازدواج کرده ام و در گوشه ای از قلبم خانه ای دارم...خانه ای برای جانی و مارتین و عروسک هایش که حالا با خرمی در کنار هم زندگی میکنند و باهم مثل یک خانواده اند.در گوشه ای از ذهنم یک صندوقچه دارم...صندوقچه ای کوچک با تمام خاطرات خوبی که با آن ها داشته ام.وقتی به دنیای خودم برمیگشتم مارتین به من گفت:
-وقتی فهمیدم تو هم به یکی از ما علاقه داری نظرم عوض شد،وقتی دیدم به خاطر حرف من چقدر ناراحت و عصبانی شدی فهمیدم هنوز آدمایی وجود دارن که براشون مهم نیست تو چجوری هستی و تو رو باهمه بدی و خوبیات دوست دارن...تو با سن کمت یه فرشته ای دورا!
من برای جانی هم یک دوست خوب بودم یادم نمی رود که وقتی کلاهم را به من پس داد گفت:
-دورا ممنونم که به پدرم فهموندی چقدر دوستش دارم و متفاوت بودنش و این که با خانوادم چیکار کرده برام مهم نیست.

من در گوشه ای از خانه ام یک عروسک و یک کلاه لبه دار دارم،برای این که میخواهم هیچوقت دوستانم را از یاد نبرم...هیچ وقت از یاد نبرم که من چقدر ریموس را دوست دارم...ممنون جانی!ممنونم مارتین!




ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱ ۱۷:۴۱:۳۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۷:۱۹ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
داستان شکست گلرت گریندل والد از آلبوس دامبلدور!


حیاط قلعه ی نورمنگارد

گلرت گریندل والد امپراتور قدرتمند دنیای جادوگری، امروز میزبان نماینده ی جامعه ی جادوگری بریتانیا، آلبوس دامبلدور، دوست و همراه سابقش بود؛ آلبوس دامبلدور جادوگر میانسالی با ردایی صورتی بود که از مو و ریشهای بلند خرمایی رنگی که تا زیر کمربندش مرسید، به راحتی قابل شناسایی بود.

دو جادوگر در حال قدم زدن در حیاط قلعه ی نورمنگارد بودند و به جز صدای مردم گرسنه ای که از پشت درهای قلعه ی نورمنگارد، همانند بز به میز پر از غذا های رنگارنگ خیره شده بودند، صدایی شنیده نمیشد! آلبوس دامبلدور در حالی که لیوان آب پرتقالی در دست داشت، مشغول گفت و گو با امپراتور گریندل والد بزرگ بود. چهره ی امپراتور برافروخته بود ولی میشد آرامش و اطمینان را در چهره ی آلبوس دامبلدور مشاهده کرد.

گلرت گریندل والد در حالی که چوبدستی اش را در مشت های گره کرده اش میفشرد، رو به آلبوس دامبلدور گفت: "من با ملکه ی انگلستان صحبت کردم و بهش قول دادم که اگر خودش و مردمش رو بهم تسلیم کنه، تا جایی که ممکنه کسی رو نمیکشم؛ میدونی چی جوابم رو داد؟!"

آلبوس دامبلدور با لبخندی بر لب و نی آب میوه در دهان، در حالی که نگاهش را به مردم گرسنه ای که نگاهشان به دهانش دوخته بودند، دوخته بود، قدری آبمیوه را هورت کشیده و خطاب به گلرت گفت: "نه... چی جواب داد؟!"

گلرت نفس عمیقی کشید و قدری از خشمش را فرو خورد؛ سپس ادامه داد: "... جواب داده حاظره تمام انگلستان، بجز پسر بچه های انگلیسی رو تسلیم کنه!"

آلبوس دامبلدور به سختی جلوی خنده اش را گرفت؛ دستی در جیبش کرده و رو به گلرت گریندل والد گفت: "غصه نخور رفیق... برتی باتز بخور!"

امپراتور میان سال، دست آلبوس را کنار زده و به او تشر زد: "همش تقصیر توئه! اونا میفهمن که من و تو یه زمانی با هم دوست بودیم، رفیق بودیم؛ فکر میکنن من هم ... "

- بهت میگم غصه نخور... بیا برتی باتز بخور!

- هی بهت میگم هر شب جمعه این شاگردها ور ندار ببر بیرون مدرسه... این پسر فنچه... تام ریدل رو هر شب جمعه ور میداری میبری شکار هورکراکس، با لباس های پاره و خیس برش میگردونی... آخه این چه وضعشه؟!

- برتی باتز بخور!

- آلبوس، بهم قول بده که دیگه شاگردها رو نصفه شب از مدرسه خارج نمیکنی!

- برتی باتز؟!

- آلبوس؟!

- ؟!

گلرت گریندل والد که از سرسختی آلبوس دامبلدور به تنگ آمده بود، رو به جادوگر بزرگ گفت: "چندتا از اون برتی باتز هات رو بده من ولی دیگه اینجوری منو نگاه نکن!"

آلبوس دامبلدور یک مشت پر از برتی باتز را در دستان گلرت قرار داده و گریندل والد، تمام آن ها را در دهان گذاشت.

پنج دقیقه پس از قورت دادن برتی باتزها!

گلرت گریندل والد متوجه شد که چیزی درست نیست... فشارهایی را از درون احساس میکرد که تا مدتی پیش وجود خارجی نداشتند... او جادوگر قدرتمندی بود و هرگونه فشاری را میتوانست تحمل کند؛ او قوی ترین بود؛ هیچ چیز نمیتوانست بر اراده ی او پیروز شود؛ هیچ چیز!

گلرت چوب دستی اش را به سمت آلبوس گرفت تا به او نشان دهد که در افتادن با بزرگترین جادوگر سیاه چه پیشامد هایی را میتواند به دنبال داشته باشد ولی پس از درک این که وضعیت قهوه ای است، دوئل را فراموش کرد؛ یک نگاه به چپ انداخت... یک نگاه به راست... رو به آلبوس کرده و با لهجه ی وطنی خود گفت: "کا، دمت گرم یه لحظه وایسا، زود بر میگردم!"

پس از گفتن این جمله گلرت گریندل والد قدرتمند با سرعتی مثال زدنی راه مستراح را در پیش گرفت؛ اما آلبوس دامبلدور زیرک تر از این حرف ها بود که بگذارد این موقعیت طلایی از دست برود؛ چوب جادویش را به سمت گلرت نشانه رفته و جادوگر هراسان را خلع سلاح نمود!

اینجا بود که آلبوس دامبلدور با تکیه بر تجربه و هوش سرشار خود، و به کمک برتی باتزهای اِسهال آور سپتیموس ویزلی، بزرگترین جادوگر سیاه قرن را شکست داده و دنیای جادوگری را از شر یک جادوگر پلید نجات داد!

پ.ن: ااز دید ناظران عینیِ گرسنه، به دلیل وجود غذاهای لذیذ و خوشمزه در بک گراند این واقعه ی بزرگ تاریخی، این مصاف، 'دیدنی ترین مصاف دو جادوگر در تاریخ' لقب گرفت!


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۳ ۲۱:۳۸:۳۴

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
چندى بود که محفل به علت مأموريت هاى پى در پى اعضا خلوت شده بود. در ميان اعضا، تنها آنان که کوچکتر بودند و قادر به انجام مأموريت نبودند در مقر مى ماندند.

ديگر مانند همیشه صداى جيغ هاى بلند جيمز به گوش نمى رسید که از ويولت مى خواست تا مارمولكش را از او دور کند. جيمزى که با وجود بزرگ شدن اما همچنان از مارمولک مى ترسید و ويولتى که با شيطنت تمام آن موجود را مدام اطراف جيمز مى چرخاند.

ديگر تدى نبود تا از هر فرصتى استفاده کند تا با ويکتوريا صحبت کند و در مقابل، دخترک هم آرام و سربه زير با او همراه شود.

و يوآن که يک گوشه بنشیند و با شلغم هايش مشغول شود؛ هرازگاهى هم يکى از آن ها را به سر گيديون بکوبد و بعد دوباره دعواى هميشگى شروع شود. در اين مواقع سروکله ى کلاوس پيدا شود که بخواهد با جملات آقامنشانه مسئله را حل کند اما چون گيديون و يوآن چيزى متوجه نشوند دوباره دعوا از سر گرفته بشود.

دورا و ليلى که مشغول خوراندن ناهارشان به عخاب تازه خریده شده شان باشند. فلورانسو و سيريوس که به بهانه حل کردن يک مسئله ى رياضيات جادويى در آشپزخانه نشسته اما مثل همیشه مشغول خندیدن باشند. دو فرد که هر دو به علت راهشان، خانواده هايشان را از دست دادند.

گلرت که در گوشه اى نشسته و اجبارا به آوازهاى بيدل گوش سپرده باشد، فقط و فقط براى اينکه قلب دوستش را نشکند. و در کنار همه ى اين ها، فرد آرام و ساکت و گرداننده ى محفل، پرفسور دامبلدور با آن " فرزندم فرزندم" گفتن هاى شيرين و بامزه اش و برتى باتز هايى که همیشه همراهش است.

درست است که محفل آرام و خلوت شده بود اما محفل، محفل ققنوس بود. وقتی ققنوس پير شود آتش مى گيرد و ققنوسى با نيروى بيشتر، خيلى بيشتر ظهور مى کند.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۴:۵۷ شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
نوزده سال بعد
آزکابان


در باز شد و هوای سرد و گزنده وارد اتاق شد. اعضای "هیات آزادی مشروط" سعی کردند خود را بپوشانند و به دو دیوانه سازی که در کنار زندانی حرکت میکردند نگاه نکنند. سیاه، بلند قد، بدون ترحم و وحشتناک بودند. آن ها مکنده امید بودند ولی بنظر نمی آمد زندانی در اثر اینهمه سال معاشرت با آن ها بدون امید باشد!

دیوانه سازها از اتاق بیرون رفتند در حالی که با حسرت به دو مرد و دو زنی که در اتاق نشسته بودند نگاه میکردند، شاید دوست داشتند آن ها را ببوسند. زندانی روی صندلی نشسته بود و زنجیرهای آهنی محکم دور دست هایش پیچیده شده بود. آن ها از محکم ترین آهن های سرزمین های جادوگری ساخته شده بودند و آهنگران آن ها جن ها بودند. همان جن هایی که آهن های صندوق های گرینگوتز را ساخته بودند و به همین دلیل اعضای هیات احساس امنیت کامل میکردند.

مردی که موهایش قرمز رنگ بود و کمی ترسیده بود، گلویش را صاف کرد:
_ ایهیم...ایهیم...

سپس دست در جیبش کرد و سیگاری درآورد و آن را آتش زد و به زندانی گفت:
_ تو هم میکشی؟

زندانی:
_ نه مرسی. هیچوقت نکشیدم.

مرد مو قرمز گفت:
_ چه قاتل پاستوریزه ای!
زندانی:
_ کجاشو دیدی!

زنی که در کنار مرد موقرمز و روبروی زندانی نشسته بود، موهای طلاییش را پشت سرش جمع کرد و گفت:
_ اوکی آقایون، بریم سر اصل مطلب! آنتونین دالاهوف، تو نوزده ساله که تو آزکابانی درسته؟

آنتونین: _ آره!
_ و بعد از سال دهم هر سال توی این جلسه شرکت کردی ولی هر هشت سال رو رد شدی، درسته؟
_ آره!
_ و چی باعث شد باز هم امسال شرکت کنی؟!
_ امید!
_ جان؟
_ امید! همون چیزی که هنوز تو آزکابان باعث شده زنده بمونم و البته پشت کار. پشت کار هافلپافی.
_ میون اینهمه دیوانه ساز، چطور هنوز امید داری؟ فکر میکردم تا قطره آخرشو میمکن!
_ هدف!
_ چه هدفی؟
_ جبران کارهای گذشته؟
_ یعنی کارهایی که با دشمنان گروه سیاهت میکردی؟
_ بیشتر منظورم جبران کارهایی بود که با زندگی خودم کرده بودم!

مرد دیگری که در آخرین صندلی نشسته بود و موهایی سیاه رنگ داشت و به نظر خشن میرسید، گفت:
_ خیلی خودخواهی!
آنتونین: _ جانسون، تویی؟
_ فکر کن خودمم!
_ تو قبلا کارآگاه بودی من میشناسمت!
_ واقعا چه افتخاری داره که یه قاتل منو میشناسه!
_ اوووم... آره شاید خودخواهم!

دوباره زن موطلایی گفت:
_ یعنی هدفت از آزاد شدن فقط اینه که زندگی خودتو احیا کنی؟
آنتونین: _ اولین هدفم اینه!
_ و هدف های بعدی چیه؟
_ اگه زندگی خودتو احیا کنی! میتونی به احیای زندگی بقیه هم کمک کنی!

زنی که موهایی قهوه ای داشت و دندان های نیشی شبیه خرگوش داشت، خطاب به مرد موقرمز گفت:
_ رون، داشتی؟! قاتلمون فیلسوفه!
آنتونین: هرمیون منو یادته؟!
_ مگه میشه یادم نباشه! تو جنگ اول وزارتخونه داشتی منو میکشتی و البته دو سال بعد توی کافه از خجالتت در اومدم!
_ آره یادمه!

زن مو طلایی دوباره عنان صحبت را در دست گرفت و گفت:
_ آنتونین، یه سوال ساده: از کجا مطمئن باشیم اگه آزاد بشی دوباره بقیه رو نکشی یا شکنجه نکنی؟!
_ خب من عوض شدم!
_ دقیقا چطوری عوض شدی؟!
_ من الان دختر دارم!
_ دختر؟ چطور دختری؟! توی زندان چطور ازدواج کردی و بچه دار شدی؟!
_ اووووم... قضیه ش مفصله. همینقدر بگم که من با دورا تانکس نامه نگاری میکنم و الان پدرخونده ش شدم!
_ تو پدرخونده دختری شدی که توی دوئل جنگ آخر هاگوارتز با همسرش دوئل کردی؟
_ بله! من پدرخونده زن ریموس لوپین شدم!
_ جالبه! الان دقیقا متوجه شدی چی گفتی؟ یا برات واضح توضیح بدم معنی این حرف چیه؟!
_ اگه منظورت اینه که از کل گذشته م پشیمونم باید بگم نه!
_ یعنی پشیمون نیستی که عضو اون گروه سیاه شدی؟ متوجهی که حرفات تناقض داره؟ چون اگه برگردی به عقب و دوباره تصمیم بگیری عضو اون گروه سیاه بشی در نهایت دوباره با ریموس دوئل خواهی کرد!
_ من از گذشته م پشیمون نیستم! هر تصمیمی که گرفتم مربوط به اون مقطع زمانی بوده و باید پاش وایسم و اونموقع بنظرم بهترین تصمیم بوده. الان تنها چیزی که میتونم بگم اینه که میتونم آینده مو عوض کنم و خب توی آزکابان اینکار غیرقابل انجامه بنابراین دوست دارم آزاد بشم!
_ اگه آزاد بشی اولین جایی که میری کجاست؟
_ اولین جا سخت ترین جا خواهد بود. باید همه شجاعتمو جمع کنم تا به دیدن دختری برم که نوزده سال پیش با شوهرش دوئل کردم!

مرد موقرمز در حالی که سیگار میکشید رو به هرمیون کرد و گفت:
_ پیشنهاد میکنم بعدش دیدن فلیت ویک هم بره!

هرمیون خندید و آنتونین گفت:
_ پیشنهاد میکنم شما هم دیدن ویکتور کرام برید!

قبل از اینکه جو متشنج بشه، زن موطلایی گفت:
_ دوستان بحث تمامه. بیاین رای گیری کنیم!



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
-مطمئنی میخوای بری عزیزم؟

صدا سکوت مطلق اتاق را شکست،زنی که سوال را پرسیده بود دستش را روی دستان همسرش که مردی چاق و بور بود گذاشت و به دختری که روی لبه پنجره نشسته بود چشم دوخت.دخترک تار موی بلوندش را از روی صورتش فوت کرد و درحالی که چشمان طوسی اش بیرون را میکاویدند آهی کشید و جواب داد:
-بله مامان..کاملا مطمئنم!

فلش بک!

اتاق سرد ونمور بود جرق جرق آتش شومینه در فضای اتاق طنین می انداخت.دخترکی با موهای صورتی و چهره ای مظترب روی یکی از صندلی ها نشسته بود پاهایش میلرزیدند به راستی ترسیده بود. در دستانش هم یک کتاب گیاه شناسی دیده میشد معلوم بود که به تازگی از کلاس گیاه شناسی می آید.
مردی که پشت میز نشسته بود دستی به ریش های جوگندمی اش کشید و با لحنی آرامش بخش گفت:
-دخترم من واقعا دلیل این ترس رو نمیدونم،میشه دلیلش رو بگی؟

دختر کتاب را آنچنان سخت فشرد که بند انگشتانش سفید شدند با هق هق ناله ای کرد و جواب داد:
-من...نمی...نمیخواستم اینجوری بشه،اون گفت که من یه دورگه کثیف وسفیدم پروفسور دامبلدور باور کنید راست میگم!

دامبلدور لبخندی زد، از روی صندلی بلند شد و قدم زنان با مهربانی به دختر چشم دوخت و گفت:
-تو زندگی از این اتفاق ها زیاد میفته همیشه هم نمیشه با خشونت و پرتاب طلسم رفتار کرد.مهم این نیست که از چه نژاد و نوعی باشی مهم اینه که بتونی راه درست رو انتخاب کنی دورا.
-چجوری میشه راه درست رو انتخاب کرد؟

دامبلدور ابروانش را بالا انداخت و گفت:
-باید درون خودت دنبالش بگردی در اعماق وجودت چیزی هست که بهت کمک میکنه.چشم نابیناست با دل باید جستجو کرد، با دلت سراغش برو و با دلت از درون تاریکی بیرون بیا و نور رو پیدا کن!

دختر جمله آخر را با خودش تکرار کرد"از درون تاریکی بیرون بیا و نور رو پیدا کن" یعنی امکان پذیر بود؟دخترک سرش را پایین انداخت و با صدایی زیر گفت:
-من بابامو خیلی دوست دارم نمیتونم به کسی اجازه بدم درباره اش بد حرف بزنه ولی این حرف ها باعث میشه...

- باعث میشه که از خانوادت بدت بیاد؟دورا نذار این افکار روت تاثیر بذاره مطمئن باش خانواده تو جزو بهترین ها هستند اونا هم دنبال روشنی ای بودن در ظلمات شب!

دخترک از سرما به خود لرزید ردایش را محکم به خود پیچید و با لبخند گفت:
-در اولین فرصت پیداش میکنم!

پایان فلش بک!

-ما واقعا نگرانتیم،میدونی که.....

دختر هیچ چیز نمیشنید نمیدانست اصرار پدرو مادرش برای چیست،مگر خود آن ها راهشان را پیدا نکرده بودند حالا چرا اجازه رفتن و پیدا کردن راه را به او نمیدادند؟باز هم آن مهر مادری یا دلیل دیگری داشت؟فکرهایش به او اجازه نمیدادند حرف های دیگری را بشنود این بار به هرقیمتی که بود باید میرفت دیگر قادر نبود تا جلوی خودش را بگیرد میرفت سراغ نور،فرزند روشنایی در راه بود!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- چیکار می کنی رکس؟!

بدون این که چشم از آسمان بردارد، جواب بودلر ارشد را داد:
- ابرا!

هر کسی در زندگی اش شانس پیدا کردن کسانی را که با یک کلمه همه چیز را می فهمند، پیدا نمی کند، رکس خوشحال بود که یکی از آن ها را دارد!

ویولت لبخندی زد و با یک پرش روی لبه ی پنجره نشست. به دنبالش ماگت نیز بالا پرید و چند لحظه بعد پنجره اشغال شده بود.
- هی! من داشتم نگاه می کردما!

شانه ای بالا انداخت و به دو سه وجب جایی که باقی مانده بود اشاره کرد.
- از این جا خیلی بهتر دیده میشه!

ماگت نگاه مغرورش را به رکسان دوخته بود. دندان هایش را روی هم فشار داد. صدایی در ذهنش فریاد می کشید " تو از ارتفاع نمی ترسی! تو از ارتفاع نمی ترسی!" نگاهی به ویولت انداخت که بی خیال پاهایش را تاب می داد و ماگت که از سر و کولش بالا می رفت.


نفس عمیقی کشید و در دورترین نقطه نسبت به ویولت نشست.
- یه کم بیا جلوتر! همه کِیفش به اینه که پاهاتو تاب بدی، بادی که می پیچه تو موهات حول و حوش همون بادیه که وقتی موتورسواری می کنی می خوره تو صورتت!

برق چشمانش از نظر ویولت پنهان نماند. کمی خود را جلوتر کشید ولی دستش را به میله ی کنار پنجره بند کرد. ماگت روی پای رکس پرید و از شانه اش بالا رفت. چشمانش را بست و میله را رها کرد. ماگت که حالا روی سرش ایستاده بود، روی پای ویولت پرید.

به دستانش تکیه کرد و سرش را بالا گرفت. ابرها هنوز آن جا بودند. رکسان ویزلی فکر نمی کرد دیگر از ارتفاع بترسد، حداقل نه به اندازه قبل!


ها؟!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۳

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
می گویند اینجا مکانیست برای آرامش! برای آنکه خودت را خالی کنی. برای آنکه بتوانی فکر کنی، تصمیم بگیری و عمل کنی. می گویند باید سفید اصیل باشی تا درب اینجا برایت باز شود! یک سفید خالص. فردی که خوبی را بتوان درونش دید، لمس کرد و آن را دو دستی گرفت!

کسی نمی تواند زیبایی این صحنه را توصیف کند! اتاقی خالی، یک قدح اندیشه، یک داوطلب برای مرور خاطرات!
شاید نوبت من باشد. بیایم و قدح را امتحان کنم! برگردم به سال های دور. زمانی که یک کودک بودم. خاطرات شیرین آن روز ها.
در اتاق را باز کردم، تاریک بود! سرد بود و پر از غم! مردد شدم. ترسیدم با چیز بدی مواجعه شوم. با خاطرات تاریک که شاید آنها را پاک کرده باشم از ذهنم. ولی به امتحانش می ارزد! باید یکی باشد تا این قدح را استفاده کند.
نزدیک قدح شدم، چوب دستی ام را در آوردم و چسباندم به سرم. درست در شقیقه ام! تنم لرزید. چوب دستی من را رشته ای آبی رنگ دنبال می کرد. قدح میزبان خاطرات من بود!

فلش بک!

ویلبرت کوچک ایستاده بود. قامتش به نیم متر هم نمی رسید! در باغی ایستاده بود. گلی در دستش بود. لبخندی بر لب داشت. همان لبخند همیشگی. رو به رویش را دید. دخترکی در حال بازی بود. مو هایش در این روز سرد پاییزی در آسمان میرقصیدند. ویلبرت محو تماشای او شده بود. متوجه نشد که دخترک هم به او نگاه می کند. به خودش آمد، دید دخترک لبخند میزند! ویلبرت هم لبخند بر لبانش نقش بست. حسی عجیب داشت، بر از نشاط، شادی! شاید آن زمان مفهوم عشق را فهمیده بود! همان سلاح همیشگی دامبلدور! همان که بدی را بر خوبی پیروز می گرداند. همان نگاه های معصومانه او به دخترک یا بالعکس.
به سمت دخترک قدم برداشت. تردید داشت که چه کند. قدم هایش تند تر و تند تر می شدند. ناگهان دید دخترک نیست! اطرافش را به دقت نگاه کرد. دخترک را دید که با مادرش می رفت. برایش دست تکان می داد! دخترک دور میشد و کم کم از دید ویلبرت پنهان گشت. ویلبرت دیگر لبخند نمیزد. تنها به صورت دخترک فکر می کرد. چشمان آبی کوچکش! آن مو های طلایی اش! ویلبرت رفت و شاید تنها چیزی که از او در باغ به یادگار ماند، گل پژمرده روی زمین بود!

پایان فلش بک!

سرم را از قدح بیرون کشیدم. اطرافم را دیدم. یادم آمد کجا هستم و چه می کنم! فهمیدم خاطرات هر چقدر هم که بد باشند، باز هم در ذهن ها می ماند. شاید من دیگر آن دخترک زرین مو را ندیده باشم ولی به این را به یاد دارم که عشق چیست!
فهمیدم دامبلدور چه می گوید. فهمیدم عشق چیست. شناختم این سلاح کهنه ی دامبلدور را! چرا لرد ولدمورت فکر می کند عشق مزخرف است؟ شاید او تا به حال عاشق نشده باشد، شاید ندیده باشد که عشق چیست. شاید یک داستان غم انگیز عشقی داشته باشد. کسی نمیداند!
از اتاق بیرون خزیدم، رفتم تا استراحت کنم، شاید هم اندکی تفکر! تفکر در خلق این عشق. تفکر در امید ها و آرزو های دیگران! تفکر در اینکه چگونه می توان این حس عجیب را به دیگران انتقال داد. شاید هم منتظر این بودم تا ببینم نفر بعد من کیست. شاید...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.