نوزده سال بعد
آزکاباندر باز شد و هوای سرد و گزنده وارد اتاق شد. اعضای "هیات آزادی مشروط" سعی کردند خود را بپوشانند و به دو دیوانه سازی که در کنار زندانی حرکت میکردند نگاه نکنند. سیاه، بلند قد، بدون ترحم و وحشتناک بودند. آن ها مکنده امید بودند ولی بنظر نمی آمد زندانی در اثر اینهمه سال معاشرت با آن ها بدون امید باشد!
دیوانه سازها از اتاق بیرون رفتند در حالی که با حسرت به دو مرد و دو زنی که در اتاق نشسته بودند نگاه میکردند، شاید دوست داشتند آن ها را ببوسند. زندانی روی صندلی نشسته بود و زنجیرهای آهنی محکم دور دست هایش پیچیده شده بود. آن ها از محکم ترین آهن های سرزمین های جادوگری ساخته شده بودند و آهنگران آن ها جن ها بودند. همان جن هایی که آهن های صندوق های گرینگوتز را ساخته بودند و به همین دلیل اعضای هیات احساس امنیت کامل میکردند.
مردی که موهایش قرمز رنگ بود و کمی ترسیده بود، گلویش را صاف کرد:
_ ایهیم...ایهیم...
سپس دست در جیبش کرد و سیگاری درآورد و آن را آتش زد و به زندانی گفت:
_ تو هم میکشی؟
زندانی:
_ نه مرسی. هیچوقت نکشیدم.
مرد مو قرمز گفت:
_ چه قاتل پاستوریزه ای!
زندانی:
_ کجاشو دیدی!
زنی که در کنار مرد موقرمز و روبروی زندانی نشسته بود، موهای طلاییش را پشت سرش جمع کرد و گفت:
_ اوکی آقایون، بریم سر اصل مطلب! آنتونین دالاهوف، تو نوزده ساله که تو آزکابانی درسته؟
آنتونین: _ آره!
_ و بعد از سال دهم هر سال توی این جلسه شرکت کردی ولی هر هشت سال رو رد شدی، درسته؟
_ آره!
_ و چی باعث شد باز هم امسال شرکت کنی؟!
_ امید!
_ جان؟
_ امید! همون چیزی که هنوز تو آزکابان باعث شده زنده بمونم و البته پشت کار. پشت کار هافلپافی.
_ میون اینهمه دیوانه ساز، چطور هنوز امید داری؟ فکر میکردم تا قطره آخرشو میمکن!
_ هدف!
_ چه هدفی؟
_ جبران کارهای گذشته؟
_ یعنی کارهایی که با دشمنان گروه سیاهت میکردی؟
_ بیشتر منظورم جبران کارهایی بود که با زندگی خودم کرده بودم!
مرد دیگری که در آخرین صندلی نشسته بود و موهایی سیاه رنگ داشت و به نظر خشن میرسید، گفت:
_ خیلی خودخواهی!
آنتونین: _ جانسون، تویی؟
_ فکر کن خودمم!
_ تو قبلا کارآگاه بودی من میشناسمت!
_ واقعا چه افتخاری داره که یه قاتل منو میشناسه!
_ اوووم... آره شاید خودخواهم!
دوباره زن موطلایی گفت:
_ یعنی هدفت از آزاد شدن فقط اینه که زندگی خودتو احیا کنی؟
آنتونین: _ اولین هدفم اینه!
_ و هدف های بعدی چیه؟
_ اگه زندگی خودتو احیا کنی! میتونی به احیای زندگی بقیه هم کمک کنی!
زنی که موهایی قهوه ای داشت و دندان های نیشی شبیه خرگوش داشت، خطاب به مرد موقرمز گفت:
_ رون، داشتی؟! قاتلمون فیلسوفه!
آنتونین: هرمیون منو یادته؟!
_ مگه میشه یادم نباشه! تو جنگ اول وزارتخونه داشتی منو میکشتی و البته دو سال بعد توی کافه از خجالتت در اومدم!
_ آره یادمه!
زن مو طلایی دوباره عنان صحبت را در دست گرفت و گفت:
_ آنتونین، یه سوال ساده: از کجا مطمئن باشیم اگه آزاد بشی دوباره بقیه رو نکشی یا شکنجه نکنی؟!
_ خب من عوض شدم!
_ دقیقا چطوری عوض شدی؟!
_ من الان دختر دارم!
_ دختر؟ چطور دختری؟! توی زندان چطور ازدواج کردی و بچه دار شدی؟!
_ اووووم... قضیه ش مفصله. همینقدر بگم که من با دورا تانکس نامه نگاری میکنم و الان پدرخونده ش شدم!
_ تو پدرخونده دختری شدی که توی دوئل جنگ آخر هاگوارتز با همسرش دوئل کردی؟
_ بله! من پدرخونده زن ریموس لوپین شدم!
_ جالبه! الان دقیقا متوجه شدی چی گفتی؟ یا برات واضح توضیح بدم معنی این حرف چیه؟!
_ اگه منظورت اینه که از کل گذشته م پشیمونم باید بگم نه!
_ یعنی پشیمون نیستی که عضو اون گروه سیاه شدی؟ متوجهی که حرفات تناقض داره؟ چون اگه برگردی به عقب و دوباره تصمیم بگیری عضو اون گروه سیاه بشی در نهایت دوباره با ریموس دوئل خواهی کرد!
_ من از گذشته م پشیمون نیستم! هر تصمیمی که گرفتم مربوط به اون مقطع زمانی بوده و باید پاش وایسم و اونموقع بنظرم بهترین تصمیم بوده. الان تنها چیزی که میتونم بگم اینه که میتونم آینده مو عوض کنم و خب توی آزکابان اینکار غیرقابل انجامه بنابراین دوست دارم آزاد بشم!
_ اگه آزاد بشی اولین جایی که میری کجاست؟
_ اولین جا سخت ترین جا خواهد بود. باید همه شجاعتمو جمع کنم تا به دیدن دختری برم که نوزده سال پیش با شوهرش دوئل کردم!
مرد موقرمز در حالی که سیگار میکشید رو به هرمیون کرد و گفت:
_ پیشنهاد میکنم بعدش دیدن فلیت ویک هم بره!
هرمیون خندید و آنتونین گفت:
_ پیشنهاد میکنم شما هم دیدن ویکتور کرام برید!
قبل از اینکه جو متشنج بشه، زن موطلایی گفت:
_ دوستان بحث تمامه. بیاین رای گیری کنیم!