هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ یکشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۸

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- ارباب ... روفوش دوباره مرد!یه جانپیچ بدین براش ببرم تا دیر نشده! یه نفر هم به جاش بفرشتین.
- بازم مرد؟ من از دست این بشر چی کار کنم آخه؟ تا حالا در طول تاریخ هیچ مرگخواری این قدر دردسر نداشته! بیا اینو بده بهش بگو آخریشه من دیگه ندارم! بلا رو هم با خودتون ببرین که اقلا یه نفر با عرضه باهاتون باشه.
- ارباب ژون نمیشه آخه بلا رفته آمادگی تالار رو نظارت کنه تا همه چیز عالی باشه، بقیه زن ها هم دارن آماده میشن. باید یه مرد باهامون بیاد!
- خیلی خو لودوی بوقی رو ببر که همیشه بی کار و علافه. البته حیف اسم مرد که روی اون بزاریم... نه نجینی؟ چرا وایسادی برو دیگه!
- دیدی دایی ژون تا بهت گفتم ارباب دوباره پررو شدی شرم داد ژدی! لیاقت نداری دیگه..
- کروشیو
- رفتم دایی ژون رفتم

مورفین جانپیچ به دست از اتاق لرد خارج شد و به همراه لودو به قبرستان آپارات کردند.
در قبرستان همه محفلی ها به دور جسد آرتور حلقه زده بودند و برای حفظ ظاهر بی خود و به جهت زجّه می زدند و کولی بازی در می آوردند.ناگهان شخصی شنل پوش که کلاه را روی سرش کشیده بود جمعیت را شکافت و به سمت جنازه رفت. یک انگشتر را در دست آرتور کرد و سپس چوبدستی اش را تکان داد.
محفلی ها که مات شده بودند و گریه کردن یادشان رفته بود دیدند که ناگهان آرتور بر خواست. مرد شنل پوش چیزی در گوش او گفت و رفت. آرتور هم چوبدستی اش را تکانی داد و ناگهان تبدیل به روفوس شد.
همه شروع به جیغ زدند کردند و جیمز با یویو محکم به صورت روفوس کوبید.
روفوس خون صورتش را پاک کرد و با گیجی لبخندی ظاهری زد و گفت: نترسید من وزیرم! میخواستم برای این که نشون بدم وزارت حامی محفله یه شوخی باهاتون بکنم. آرتور هم خونه است و الان میرسه. امیدوارم ناراحت نشده باشید. اگر وقت داشتید یه سر بیاید وزارتخونه یه چایی دور هم بخوریم!

روفوس آن قدر چرت و پرت به هم بافت تا محفلی ها را گیج کند و پس از قانع کردن آن ها به وزارتخانه رفت.
- سلام! خوش گذشت؟ جناب وزیر به من گفتند میخواند یه شوخی با محفلی ها ترتیب بدند و منم پنهان شدم. خوبین چه خبر؟
محفلی ها:
مالی: می کشمت آرتور!
آرتور در گوش مالی گفت: وزیر قول داده حقوقمو یک سیکل زیاد کنه!
مالی که از خوشحالی داشت بال در می آورد گفت: آرتور! نمیدونی چه قدر خوشحالم کردی! وای خدا حالا با این یک سیکل چی کار کنیم؟
آرتور سرفه ی بلندی کرد تا حواس همه را پرت کند و گفت: خوب دیگه بریم. کجا بریم؟!
دامبلدور که تازه از افکار عجیب و غریبش خلاص شده بود گفت: مالی گفته بریم مغازه فرد و جرج.

محفلی ها به سمت مغازه فرد و جرج راه افتادند به کوچه دیاگون آپارات کردند. لودو-آرتور پنهانی به مورفین و بلیز که با شنل سیاه و کلاه روی صورت کمی دورتر پنهان شده بودند چشمک زد و با بقیه رفت.

...


ویرایش شده توسط لودو بگمن  در تاریخ ۱۳۸۸/۱۱/۱۸ ۱۹:۵۵:۳۵

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۸۸

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
- بله ارباب ، پشمک باید انگشت به دهن بمونه.
- خفه...بلیززز بیا اینجا ببینم.
- امر بفرمایین ارباب.
- دو تا جاسوس باید برن به محفل،ممکنه اون عقده ایا بخوان زهرشونو به ما بریزن.مطمئنا یه نقشه ای تو کله اون خرفت هست.فک می کنه خیلی زرنگه.گذشت اون زمون که تو استاد بودی دامبل! تو روفوس و مورفین.میرین بدون اینکه متوجه شن برام خبر میارین.


دامبل،یوگی و دوستان در بازار کوچه دیاگون از این مغازه به مغازه دیگر می گشتند.آرتور که از پیر چشمی رنج می برد و تازگی ها قوز قرنیه (نوعی بیماری که شخص همه چیز را زاویه دار و کج و کله می بیند)نیز پیدا کرده در حالی که کسی متوجه حالش نیست از کوچه خارج شده و به خیابان ماگلی وارد می شود.

بووووووووووووووووووووووووووق... بومفشر!

آرتور توسط خودرو حمل شیر شقه می شود.مالی ویزلی که دیگر خسته شده بود پیشنهادی داشت که همه منتظرش بودند.بهتره بریم پیش پسرام اونا...اما قبل از به زبان آوردن ادامه جمله توجهش به جیغ و داد ملت در کوچه جلب شد.

ملت:آرتور ویزلی نصف شد،آرتور ترکید!!!

*صحنه بس دلخراش و هندی.ترسیم صحنه ها و پایان داستان به عهده ی خواننده

ملت محفلی در عذای آرتور نشسته و به قبرستان رفته اند. در این میان دامبل دور با خود فکر می کند.فکری بس مخوف و ضد ارزش سفید و ساختار شکنانه.که از گفتن آن معذوریم.(خودتون می فهمید در جریان داستان)

در خانه ریدل همه مشغول طراحی لباس و نقاب برای جشن فردا هستند.نارسیسا توجهش به بلیز جلب شد و چشمانش درخشش قرمز مخوفی پیدا کرده بود.

- چه ریش قشنگی بلیز.خیلی شبیه پشمک شدی!
- می خوام اربابو غافلگیر کنم
- راستی این لباس پلنگ صورتیم قشنگه؟ از...

قبل از اینکه نارسیسا حرفش را تمام کند مورفین با شتاب خود را از در خانه ریدل به داخل پرتاب کرد.

- ارباب...ارباب!


ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۱۱/۱۶ ۱۲:۰۹:۲۶
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۸/۱۱/۱۶ ۱۲:۱۵:۳۷

تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۸

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
- ولي در عوض ارتش ما ، خيلي پولداره و هرچي دلش بخواد براي خودش ميخره !
اين سخن را ، گرابلي به زبان آورد .
دامبلدور كه كلافه شده بود ، گفت : عزيزم‌ ، ميتوني يه كم به ما پول قرض بدي ؟
گرابلي پس از كمي فكر كردن ، سر انجام گفت : آره ، ولي ...
- ولي چي ؟
- ولي اينكه شرط داره ! و شرط اينه كه درآمد كافه ، به صورت 95 .5 بين ما و شما تقسيم بشه !
محفلي ها :
ارتشي ها :

پس از چند لحظه ...

پس از چند لحظه كه سكوت ميان محفلي ها و ارتشي ها برقرار شده بود ، سرانجام دامبلدور به حرف آمد و گفت : قبوله !
محفلي ها كه از اين تصميم دامبلدور خشمگين شده بودند ، گفتند : ولي ...
دامبلدور مانع حرف زدن آنها شد و گفت : عيبي نداره ... نگران نباشيد !
- خب ، پس ما به شما 110 هزار گاليون پول ميديم تا شما بتونيد براي اون شيطان هديه بخريد !


پس از يك ساعت ...
اتاق دامبلدور ...

تق تق تق تق تق
- بيا تو ! بيا تو !
در همين لحظه لوپين وارد اتاق شد و با حالتي مضطرب به دامبلدور گفت : آلبوس ، چرا پيشنهاد اونا رو قبول كردي ؟
دامبلدور لبخندي زد و گفت : درسته كه من پير شدم ولي دليل اين نيست كه شما به من اطمينان نكنيد !
- مگه نقشه اي داري !!؟؟؟
- البته ! من بيشتر درآمد كافه رو به اونا دادم چون به همه ي كساني كه به كافه ميان ، نامه فرستادم و گفتم كه كافه براي چند روزي قادر نيست به شما سرويس بده ! در اينصورت وقتي كه كافه درآمد نداشته باشه ، گرابلي سرش به سنگ ميخوره و مياد كافه رو دوباره تحويل خودمون ميده !
- تو نابغه اي !!!!!!
دامبلدور با غرور گفت : خيلي ها قبلا اينو بهم گفته بودن !

خانه ي ريدل

رابستن در حالت تعظيم در مقابل لرد قرار داشت و گفت : سرورم ، پيام شما رو به اونا ابلاغ كردم ...
- خوبه ... پس پشمك هم مياد ... بايد بهترين لباس هام رو جلوي اون بپوشم !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
جلسه ملت محفلی و الف دالی:

آلبوس بعد از عقب زدن شکم مالی ویزلی موفق به دیدن تعدادی از اعضای محفل شد.
-خب... همونطور که میدونین پس فردا تولد تامیه.

انگشت گرابلی از انتهای میز بالا رفت.آلبوس لبخندی زد.
-مشکلی هست پلنک؟

گرابلی از روی چهار پایه کوچکی بلند شد.
-من میخوام بدونم چرا اعضای محفل روی صندلی میشینن و ما رو اینا!(اشاره به چهارپایه ها و صندلی های سفری)

آلبوس با اشاره دست گرابلی را دعوت به نشستن کرد.
-خب اینکه واضحه.برای اینکه شما مقدمه محفلین.اعضای الف دال باید تمرین کنن.باید مقاومتشونو افزایش بدن که بتونن محفلی بشن.

گرابلی کمی رنگ به رنگ شد و دوباره دستش را بلند کرد.آلبوس بدون توجه به انگشت اشاره گرابلی ادامه داد.
-خب...نظرتون چیه؟بریم جشن تولد تامی؟

همه سرها به نشانه نه تکان داده شد.

-پس تصویب شد.میریم!

صدای جیغ گرابلی از زیر میز به گوش رسید.
-ما مخالفت کردیم پیر مرد.حتی یه رای موافق هم نبود.چی چیو تصویب شد؟

آلبوس با دقت لبخند پدرانه اش را روی صورتش جاسازی کرد.
-بله فرزندانم.ولی من صلاح شما رو بهتر از خودتون میدونم.بنابراین حرف نباشه.پس فردا میریم تولد تامی.یادتون باشه که باید لباسای مخصوص بپوشیم.لباسهای زیادی هست که میتونه اون روزو برای تامی تبدیل به یه روز فراموش نشدنی کنه.متوجه هستین که؟

مالی فورا با دستمال سفره لبخند شیطانی دامبل را پاک کرد.
-باشه ولی یه مشکل دیگه هست.ما باید براش کادو بخریم!و میدونی که وضعیت بودجه محفل چقدر عالیه.




Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۸

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین
فرسنگها اونطرفتر ، خانه ی گریمولد

گروهی متشکل از آلبوس دامبلدور و اعضای پیشرو محفل در سمت راست یک میز بیضی نشسته بودند و در سمت چپ آن، گرابلی پلنک و ارتشی های ریشرو . هوا کمی دم گرفته بود؛ کمی بعد مشخص شد که دم گرفتن هوا به علت بازدم دود پیپ گودریک گریفیندور بود که روی صندلی راحتی نشسته بود و پس از استعفای روونا ریونکلاو از محفل و ارتش دامبلدور ، احساس راحتی نسبت به جانشینی گرابلی داشت .

دوربین . لوکیشن داخل خانه

آلبوس و گرابلی چشم در چشم هم و با جدیت تفکر می کردند. انگار مشکلی بین اعضای متفق محفل و ارتش پیش آمده بود . نهایتا گرابلی پلنک سکوت را شکست.

-ببین آلبوس، کافه مال شما بوده درست. ولی قرار بوده توی این یه ماهی که دست ماس، درآمدشو 50.50 تقسیم کنیم !

دامبل با شنیدن این حرف چهره اش را در هم کشید و گفت:
-چی میگی واسه خودت ؟ من پول آب میدم، پول برق میدم، پول شبکه مسافربری شومینه میدم، پول تلفن میدم، از دست دولت این مگی مردم فریب عوارض نوسازی بنا رو هم دارم میدم، بعدش تو میگی پنجاه پنجاه ؟ تازه فهمیدم اینقد مرگخوارا اومدن اونجا چن تا از افرادتم رفتن مرگخوار شدن !

- درباره ی کی داری صحبت می کنی ؟
گودریک که انگار توتون به او ساخته بود گفت : باب روونا رو میگه دیه !

آلبوس رویش را از گودریک برگرداند و ادامه داد :

- ازت انتظار نداشتم. هرکسی که به گروه شما می پیوست یا میمرد یا می کشتینش تا از ارتش بیرون نره. ولی نمیدونم ای روونا چه تحفه ای بوده که تونسته در بره و به اون ولدی ...سانسور شد...سانسور...سانس... دینگ دانگ (افکت زنگ در)!

-یکی بره این درو وا کنه. این صدای گرابلی بود که ÷س از وراجی های دامبل جبهه را به نفع خود می دید.
گودریک که نزدیک به در روی کاناپه لم داده بود، با صدای گرابلی از جایش با بی میلی بلند شد و به سمت در رفت و آ نرا باز کرد و برای چند لحظه به این صورت خشکش زد .
در باز شد و رابستن لسترانج قدم به داخل گذاشت.

ملت:
ناگهان همه حالت دافعی به خود گرفته و با چوبدستی های خود آماده به لاست کشیدن رابستن شدند.
رابستن طوری که انگار چیزی نشده رو به آلبوس و گرابلی که او را مبهوت نگاه میکردند گفت :

- آقایون. معذبم که شما رو به سالگرد نمیدونم چند سالگی لرد ولدمورت کبیر ، سیاه ترین سیاه ترینان، بزرگ بزرگان، مکار ترین مکاران و کچل ترین کچلان دعوت کنم. امیدوارم که تشریف نیارید. خب من دیگه باید برم، باید به جوخه ای ها هم خبر بدم. خب من میرم..اِ..راستی، اینو یادم رفته بود.
و کارت دعوت سیاهی مجلد به روبان سبز رنگی را در ریش های آلبوس جاسازی کرد و بعد به سرعت از خانه خارج شد و پاق(افکت آپارات)!

ملت متفق الف دال و محفلی که هنوز در حالت بودند با ناباوری به ریش های آلبوس که افتخار به چنگ داشتن کارت دعوت میلاد با سعادت لرد کبیر را داشت، نگاه کردند.

گرابلی با دست چپش که آزاد بود کارت دعوت را از ریش های دامبل به زحمت دزآورد و گفت :

- خب آلبوس. فکر می کنم که باید در مورد موضوع مهمی با هم جلسه داشته باشیم...

ادامه دهید...


»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
سوژه ی جدید

لردسیاه از پنجره ی اتاقش با چهره ای غمگین به افق خیره شده بود و به یاد روزهای از دست رفته آه می کشید.در این هنگام بلاتریکس که هیچ وقت لرد را تنها نمی گذاشت و همیشه در پی او بود با سرعت وارد اتاق شد.با صدای در لرد اندکی جا به جا شد اما واکنشی از خود نشان نداد! بلاتریکس که سخت متعجب شده بود سعی کرد بار دیگر و این بار با شدت بیشتری وارد اتاق شود اما باز هم لرد حرکتی نکرد.سرانجام پس از ورود و خروج های بی حاصل که هیچ کرشیو و داد و فریادی را در پی نداشت بلاتریکس با چهره ای غمگین به لرد ملحق شد و در حالی که در افق به دنبال ساحره ی جوانی که لرد را تحت تاثیر قرار داده بود می گشت با صدایی لرزان گفت:
-ارباب من بی اجازه اومدم.

-...

-ارباب چرا داد نمی زنید؟

-...

ارباب کروشیو نمی کنید؟

-...

-ارباب آخه پس فردا روز تولدتونه!

این حرف بلاتریکس به شدت لرد را از جا پراند و باعث شد با صدای پرهیجانی شروع به صحبت کند:
-چی؟تو یادت بود؟مرگخوار وفادار من!

بلاتریکس که به شدت سرخ شده بود و از هیجان و ضربان قلب بالا ممکن بود دنیای سیاه را ترک بگوید با عجله گفت:
-من همیشه به فکر شما هستم ارباب به خدا فقط کافیه شما به من توجه کنید .این دفعه رودلف رو آوادا میکنم تا کلا" سایه ش کم بشه.اربا من واسه شما...

-اهم!بسه دیگه!

-اوه.بله ارباب.

-خب,حالا چه برنامه ای دارید؟دعوت نامه ها رو فرستادید؟ جواب ها رو دریافت کردید؟ اون ریشو چی جواب فرستاده؟جوجه محفلی هاش رو هم میاره؟

-اوه.چی؟

-چیه به من خیره شدی؟کروشیو! مگه من با تو نیستم؟

-اوه,چیزه, یعنی, اِم, ارباب ما میگفتیم یه مهمونی کوچولو تو همینجا واستون بگیریم.

-چی؟کروشیو تو ال! میخواستید روز تولد اربابتون رو کوچیک بشمارید؟ میخواستید محفلی ها رو نادیده بگیرید و با این کارتون ارباب رو از یه تولد حسابی و پز دادن به اون ریشو محروم کنید؟!آخ قلبم!

بلاتریکس که رنگش پریده بود به سمت لرد هجوم می آورد و در حالی که سعی می کرد از سقوط لرد جلوگیری کند با صدای لرزانی می گوید:
-الهی من فداتون بشم ارباب!هرچی شما بگید.ارباب به خدا من واسه شما...

-بسه دیگه!

-اوه, بله ارباب

- تولد رو تو سالن بالماسکه ی هاگزمید می گیرید. تموم محفلی ها و الف دالی ها و جوخه ای ها و کلا" هرکی رو که میشناسید و میشناسم دعوت میکنید. میخوام یه تولد حسابی باشه. البته به همه بگبد که تولد ارباب به صورت بالماسکه برگزار میشه و همه باید لباس های مخصوص بپوشند!

-چشم ارباب


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳۱ ۱۴:۱۱:۱۹


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
با دستور حمله,الف دالی ها و جوخه ای ها به جون هم می افتند و تا می تونند همدیگه رو کتک می زنند.در این میان گلگو که به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود سعی می کنه از صندلی های سالن به عنوان سلاح استفاده کنه و با قدرت تمام برسر الف دالی ها بکوبه.
بارتی و کینگزلی هم که اوضاع رو ناجور می بینند یواشکی سالن رو ترک می کنند و به خیال خودشون اعضا رو تنها می گذارند.
جلوی در سالن بارتی خطاب به کینگزلی می گه:
-میگم خوب شد اومدیم بیرون ها!باید هرچه زودتر فرار کنیم,پامون بدجور گیره!

-آره,منم تو همین فکرم.به نظرت کجا بریم؟

-نمیدونم,بالاخره یه جایی باید تا یه مدت قایم بشیم دیگه.چطوره بریم خودمون رو تو وزارت قایم کنیم؟

-

-ها؟خب اون زیاد جالب نیست!میخوای بریم آوالان؟



-دهه!باب خودت یه جایی رو بگو دیه!

و درحالی که به سر . کله ی همدیگه می زدند از اونجا دور میشند. در راه هم کلی از اعضای جوخه رو می بینند و متوجه می شند که اعضایی که در سالن به جون همدیگه افتادند و تو سر و کله ی همدیگه می زدند اصولا" آدمای بیکاری بودند و اصلا" معلوم نبود کی بودند!

پایان سوژه



Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸

سهراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۴ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۹:۲۶ شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۹
از خونمون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 58
آفلاین
همه ی کسانی که توی تولد بودند:

بارتی:ابرکسس،چرا اینجور میکنی؟

ابرکسس:چرا این کارو میکنین؟این مامورا اینجا چی کار میکنن؟من نمیخوام وسط تولدم مامورا باشن

گلگو:الان برات درستش میکنم ابرکسس

و در همین لحظه گلگو از گردن همه ی مامور هارو گرفت و بیرون سالن انداخت و با قیافه ای عصبانی گفت:دیگه نبینم این ورا پیداتون بشه وگرنه یه چک میخورین نفهمین ازکجا خردین

ماموران با قیافه ای وحشت زده گفتند:باشه باشه، دیگه اینورا پیدامون نمیشه فقط با ما کاری نداشته باش

گلگو:باشه

و در همین لحظه ماموران از دست گلگو فرار کردند و رفتند.هوا تاریک شده بود ، معلوم نبود کجا داشتند میرفتند، در همین لحظه گلگو به جشن تولد برگشت.

5 مین بعد

همه خوشحال و خندان داشتند جشن تولد را نگاه می کردند ، نصف جمعیت با آهنگی که کینگزلی گذاشته بود داشتند وسط سالن می رقصیدند و من هم وسط جمع داشتم قر میدادم و شاباش میگرفتم

ناگهان صدای از پشت دیوار آمد و الف دالی ها وارد جشن شون و گفتند شما محاصره شدین بهتره کار احمقانه ای نکنید،ناگهان نگاهش به من افتاد و نفرتی عمیق در چهره اش پدیدار شد و گفت:

- ای خائن، پس تو به جوخه ای ها پیوستی من تورو می کشم،حتی اگر شده چند تا از الف دالی ها بمیرند.

من:فکر کن بتونی منو بکشی، تو همین خیال باش

و با نفرتی تمام نشدنی به یکدیگر خیره شدیم تا این که او دستور حمله را داد و حمله شروع شد.

در این طرف من با صدای بلندی فریاد زدم:حمله

و جنگ آغاز میشود ...

____________________________

ببخشید کم شد وقت نداشتم


ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۵ ۱۳:۲۸:۴۶

تصویر کوچک شده



[spoiler=hufflepuff]we love hufflepuff [/spoiler]

رفیق بی کلک:مادر [img


جادوگران فقط یه


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
بارتی در حالی كه عرق می ريزه، كينگزلی رو نگاه ميكنه و ميگه:
-خيالت راحت باشه كينگ، خودم ميرم مشكل رو حل ميكنم.

بارتی با اضطرابِ فراوون، به سمت در ورودی تالار جشن ها ميره. دو مرد قوی هيكل، با سيبيل های چخماقی و سياه رنگ، جلوی در واستادن و انتظار يك جوابگو رو ميكشن...

-سلام آقايون، كاری داشتين؟

يكی از اونها، چوبدستيش رو با حالت تهديد آميزی تكون ميده و ميگه:
-مونتگومری گفته بود اينجا هيچ جشنی نبايد برگزار بشه... حالا مهم نی، بعد به اين مسئله رسيدگی ميكنيم، شما مونتی رو نديدين؟

بارتی قطره ی عرقی كه از سمت ناحيه ی فونتانول مغزش به سمت پرده ی گوش راستش( )ميره رو پاك ميكنه و ميگه:
-چرا الان ديديمش... يعنی چيز... نديديمش ديگه! عهه، روز روشن ملت رو ميذارن سر كار!

دو مامور، سبيل هاشون رو تكونی دادن و با عصبانيت از جلوی در رفتن...

كمی بعد:

-تولد، تولد، تولدت مبارك، مباركه، مبارك...

بارتی دستش رو بالا مياره تا بتونه صدای ملت رو خاموش كنه...

-ببينين دوستان عزيز، طبق برنامه ای كه من براتون ديدم، بهتره برای دوستانه شدن جو جشن، يكی از دوستان زحمت بكشه شيرينی ها رو پخش كنه.

ملت:

بعد از پرت شدن چند لنگه كفش، فرستاده شدن چند فحش ركيك، ضربات مشت و لگد پی در پی صدای كينگزلی به گوش رسيد:
-پس همه به اين نتيجه رسيديم كه بارتی بره شيرينيا رو پخش كنه.

ناگهان به طرز آكروباتيكی، يك دمپايی از جايی كه بارتی ايستاده بود، بر مركز بينیِ كينگزلی فرود آمد...

بارتی:

لحظاتی بعد:

-آقا چرا بادكنك ها رو ميتركونی؟ سه ساعت برا باد كردنشون زحمت كشيديم.

-ما اينجا اومديم، گفتين مونتگومری اينجا نيس، رفتيم پرس و جو كرديم، گفتن آخرين بار اينجا اومده. يا ميگين مونتی كجاس يا ميزنيم ميكشيمتون.

آبركسس مظلومانه اطرافش رو نيگا ميكنه و چوبدستيش رو بالا مييبره...

-بزغاله ها، تسترال ها، گوسفندها، احمق ها، ديوونه ها، استيپوفای! حقت بودت جوجه اژدها، من اين تولد رو نميخوام...


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۳ ۱۷:۴۷:۰۶


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۸۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
بارتی و کینگزلی با وحشت به یکدیگر نگاه کردند و تلاش کردند که سکوت مرگبار را بشکنند . بارتی آرام گفت : امم ...

کینگزلی با وحشت گفت : بارتی کشتیش بارتی ! تو مونتی رو کشتی !

بارتی که تلاش می کرد سخن بگوید در جواب گفت : حالا شاید نمرده باشه ! من می گم بیا فعلا از این ببریمش تا شاید بعدا فهمیدیم زنده بوده و خودمون به جشن برسیم !

کینگزلی با وجود اینکه به خوبی دریافته بود بارتی بدون فکر این کلمات را بر زبان رانده بود بدون توجه گفت : بارتی ! مسئولیتش با خودته . باشه . فعلا نیاز نیست گندش درآد ! به تدارکات می پردازیم امیدوارم لورا مدلی اقلا زنده باشه !

بارتی به سمت لورا رفت و با استفاده از روش خود ، طلسم را باطل ساخت و موهای لورا را از صورتش کنار زد و گفت : لورا ، باید بهمون کمک کنی تا جشن رو به خوبی برگزار کنیم . باشه ؟

- امم . خب باشه . گرچه خیلی وقت نداریم اما من حاضرم بهتون کمک کنم .

دو ساعت بعد

لورا با ذوق و شوق کودکانه ای گفت : هه ! تموم شد اینم خدمات جشن . چون مرگخوارید مجانیه اما اگه محفلی بودید چشاتون در می آوردم .

بارتی که در فکر مونتی بود گفت : آه . مرسی . می تونی استراحت کنی عزیزم .

- میدونستم خوشتون میاد . کمتر از یک ساعت به آغاز جشنتون فرصت باقیه . من فکر کنم باید یک سری از مهمان های خودمونی الانا دیگه برسن . راستی به نظرت دکور خیلی بچگانه نیست ؟

- ها ؟ نه مرسی . و نگاهی به بادکنک های صورتی ای که به زیبایی آویزان شده بود انداخت و بارها در دل سلیقه ی لورا را تحسین کرد اما هنوز به مونتی می اندیشید .

- بـــــــــــــــــــــــــــارتی !

کینگزلی با وحشت فریاد زد و بارتی با عجله پاسخ داد : مونتی ! اومدن دنبال مونتی !


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.