هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۰:۰۵ جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۸۶
#71

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
بازتاب شعلهای نارنجی در چشمانش دیده مشد.نگاهش را به آتش دوخته بود و در فکر فرو رفته بود.با آنکه تنها نبود، جز جیز جیز آتش چیز دیگری شنیده نمیشد. گویا آنان میدانستند که برهم زدن تفکرات لرد چه مجازاتی بهمراه خود دارد.
در همین هنگام بود که صدایی شنیده شد.صدایی و بعد پدیدار شدن دو فرد با رداهایی بلند.فرد اول کمی چاق و شخص دوم بچه ای قد بلند.


لرد کمترین توجه ای به آنان نکرد.با نگاهش همچنان آتش را زیر نظر داشت.
مردی چاق به صندلی لرد نزدیک شد.دهانش را باز کرد ولی بعد با دیدن دستان لرد،که بمعنای سکوت بالا رفته بود صدایش را در گلو خفه کرد.

لرد که همچنان به آتش چشم دوخته بود با صدای آرام ولی بیروح گفت:
خب آلبوس سوروس.برام چی آوردی؟
پیتر تکانی بخود داد و دوباره ذهان باز کرد تا جواب بدهد ولی گوبا چیزی جلوی حرکتش را گرفت، طلسم لرد.

آلبوس قدمی بجلو آمد. به مرگخواران دور و برش نگاهی انداخت و شروع به جیر جیر کرد:

سرورم... من در جلسه بودم...البته اینو خودتون...اهم...آلبوس گفت برای امنیت بیشتر هاگواتز بهترین مرگ...یعنی محفلی ها رو میخواد بصورت مخفی...البته معلمین میدونن کجا ولی مخفی تو هاگوارتز بزاره و ...و...من یعنی اون نگفت...

ـ خاموش.یعنی تو حتی نتونستی بفهمی اون احمقا کجان؟؟؟شرم آوره.مرگ حق تو و ننگ وجود توه.

نگاهش را به مرگخوارانش دوخت و با صدای خشن ادامه داد:
البته لرد برای همه چیز نقشه داره.حتی برای این.خدا رو شکر اسلاگهورن هنوز تو اون مدرسه کار میکنه.بهتره یک سری بهش بزنیم...آلبوس حتمی جای محفلیا رو بهش گفته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ




Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۰:۳۸ جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۸۶
#72

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
لرد هنوز نتونسته با اسلاگهورن تماس برقرار كنه.چون اسلاگهورن علامت مرگ خواري نداره.تنها راهش فرستادن جغده...
فلش بك...!
اسلاگهورن در برابر لرد زانو زده...
اسلاگهورن: سرورم...من تا حدي كه بتونم اطلاعات رو در اختيار شما مي ذارم...فقط خواهش مي كنم اون علامت مرگ خواري رو روي دست من به وجود ...
لرد:خاموش!
و اسلاگهورن با شنيدن اين حرف مثل برق خشكش مي زنه
لرد كه انگار داره با خودش حرف مي زنه:دامبلد.ر زرنگ تر از اين حرف هاست.خيلي سريع متوجه اين كارها مي شه. پس فكر علامت رو از سرت بيرون كن
بازگشت به حال...!
لرد از فكر در مياد.كركس مخصوص خودشو احضار مي كنه و با اون نامه رو ميفرسته واسه اسلاگهورن
وقتي نامهمي رسه به دست اسلاگهورن اون از شدت هيجان از خود بيخود مي شه.چون افتخاريه براش كه به لرد خدمت كنه.بعد از اين ماجرا ميره پيش دامبلدور.
اسلاگهورن:آلبوس...مطمئني نمي خواي جاشونو تغيير بدي
آلبوس:كاملا مطمئنم.هيچ كس از اونجا خبر تداره.آخه كي مي دونه كه اونا تو يه تونل تو جنگل ممنوع زندگي كردن...
اسلاگهورن كه به شدت برق شادي رو از صورتش محو مي كنه: هر جور ميلته...
و سريع با همون كركس نامه رو جواب مي ده.
=======
لرد با رضايت تمام سرشو تكون مي ده
لرد:همه چيز داره بر طبق روال پيش مي ره.رمز جايي كه جلسه مي گيرن رو داريم.اول اونجا رو غارت مي كنيم.بعدشم كار نهايي رو تموم مي كنيم...


[b]تن�


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲:۰۵ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷
#73

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
لرد به پشتي كاناپه اش تكيه ميده و به بليز ميگه:همه رو براي حمله اماده كن.اول به مقر حمله ميكنين.هركسي كه اونجا بود رو گروگان بگيرين.بعد از اون هم ميريم سراغ سگ هاي نگهبان آلبوس!
بليز به سرعت به سمت مرگخواران رفت تا آنها را براي حمله سازماندهي كند.در اين ميان فقط البوس سوروس در فاصله اي نسبتا زياد از لرد ايستاده بود و هنوز ميلرزيد.
لرد بدون آنكه به عقب برگردد همان طور كه به آتش نگاه ميكرد گفت:تو ماموريتت رو انجام دادي اما نصفه.اگه يكي از مرگخوارهام بود تا جاي اونا رو پيدا نميكرد دست از سر آلبوس بر نميداشت.

آلبوس سوروس كه به شدت دستپاچه شده بود چند قدم جلوتر رفت و گفت:ولي ارباب من تمام تلاشم رو كردم.باور كنين غير از اين از دست هيچ كس كار بر نميومد.
لرد سياه با چرخشي سريع و نرم كاناپه را به سوي البوس سوروس چرخاند و در حالي سردي صدايش لحظه به لحظه بيشتر ميشد گفت:تو خيلي گستاخي.هيچ كس نميتونه روي حرف ارباب حرف بزنه.چون من چيزهايي ميدونم كه توي مغز كوچيك شما جا نميشه.
آلبوس سوروس كه فهميد با اين حرفش لرد را عصباتي كر ده و بدتر باعث خراب شدن كار شده به زمين افتاد و گفت:ببخشيد لرد سياه.من اشتباه كردم.اصلا منظوري...

لرد به بليز اشاره كرد.بليز سريع به كنار لرد امد و منتظر دستور لرد شد.لرد سياه گفت:بليز به نظرت با اين بچه چيكار بايد كرد؟
بليز نگاهي به آلبوس سوروس انداخت و گفت:من ميگم بهتره بكشيمش ارباب.اون خيلي ضعيفه.بدرد مرگخواري نميخوره.
لرد سرش را به علامت تاييد تكان داد و با لبخند شوم محبوبش گفت:موافقم.دخلش رو بيارين!

سه مرگخوار چوب دستي هايشان را به طرف البوس سوروس گرفتند.آلبوس سوروس با ناتواني فرياد زد:نه خواهش ميكنم ارباب.به من رحم كنين.قول ميدم جبران كنم.باور كنين.
لرد انگشت اشاره كشيده اش را به نشانه توقف بالا گرفت.سه مرگخوار دست از خواندن طلسم برداشتند و در حالي كه چوب جادوهايشان را پايين ميگرفتند چند قدم دور شدند.
لرد نگاه نافذي به آلبوس سوروس انداخت و گفت:در يه صورت ميذارم كه زنده بموني.

آلبوس سوروس با خوشحالي گفت:هر كاري كه بگين انجام ميدم ارباب.
لرد لبخند شرورانه اي زد و گفت:بايد ثابت كني كه لياقت زنده موندن رو داري.
آلبوس سوروس كه ديگر مثل چند لحظه قبل آنقدر خوشحال نبود با ترديد پرسيد:بايد چيكار كنم ارباب؟
لرد نگاهي به مرگخواران حاضر در اتاق كرد و گفت:تو امشب با مرگخوارها به مقر محفل ميري.بايد ثابت كني كه لياقت زنده موندن رو داري.براي همين بايد براي من سر يكي از اونا رو بياري.
با گفتن اين جمله عرق سردي بر پيشاني آلبوس سوروس نشست.بر سر دوراهي قرار گر فته بود.مرگ خودش يا مرگ يك محفلي ديگر...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷
#74

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
مرگخواران برای بررسی شرایط در اتاق جلسات ، دور هم جمع شدند . آلبوس سوروس ، مورد اعتماد نبود . او را به آشپزخانه فرستاده بودند تا احتمالا ، آخرین غذای عمر خود را صرف کند .

بلیز :
- خوب ، رفقا ! بیاین دوباره شرایط حمله و همینطور ، نقشه ای که داریم رو بررسی کنیم . اول باید به مقر محفل حمله کنیم . گمون نکنم افراد زیادی توی مقر باشن ، احتمالا فقط یه سری وسیله اونجا باشه ، که غارتشون می کنیم . بعد برمی گردیم همین جا و غنیمتی ها رو تو اتاق شکنجه میذاریم تا سر فرصت جادوی سیاه رو روشون اجرا کنیم و به برج وحشت اضافه شون کنیم .

بلاتریکس پرسید :
- همه با هم می ریم به مقر حمله می کنیم ؟
بلیز :
- نه ! فقط من ، رابستن ، تو و تره ور میریم . نارسیسا باید بمونه و مواظب آلبوس سوروس باشه که فکر فرار ، یا خیانت به سرش نزنه . سوروس ، رودلف ، پیتر ، آناکین و آمیکوس هم میرن به برج وحشت ، تا اونو برای پذیرایی از افراد محفل آماده کنن .

وقتی کارمون با مقر تموم شد ، برمی گردیم اینجا و سوروس و بقیه که اینجا هستن رو با خودمون همراه می کنیم تا به محل پنهانی محفلیا بریم . یادتون باشه ، محفلیا رو می تونین از افراد محفل رو می تونین از اینجا بشناسین و مواظب باشین کس دیگه ای رو باهاشون اشتباه نگیرین !

همه به علامت موافقت سری تکان دادند . نارسیسا به آشپزخانه رفت . گروهان برج وحشت ، خود را با انواع طلسم های محافظت تجهیز کرده ، به سمت برج به راه افتادند و بلیز و همراهان به مقصد مقر محفل ققنوس ، خارج شدند .

----------------

من اینجا می خواستم یکی از این دو گروه رو کارشو تموم کنم ولی خیلی طولانی می شد . میشه پیشنهاد کنم ، داستان رو دو تکه ای ادامه بدیم ؟ گاهی گریزی به برج وحشت بزنیم و گاهی گریزی به حملات مرگخواران ؟ آخرشم که محفلی ها به برج وحشت برده می شن و یه سری ماجراهای هولناکم اونجا بذاریم ؟

امکانش هست ؟



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ شنبه ۶ تیر ۱۳۸۸
#75

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
دخترک کنار پنجره نشسته و در تاریکی مطلق اتاقش می گذاشت تا نور نقره ای رنگ ماه شب چهارده صورت بی رنگش را روشن کند.

همیشه نور ماه او را بیش از پیش از خود بی خود می کرد. چشمانش را بسته بود. نفس هایش به شمارش افتاده و دستانش را به یکدیگر قلاب کرده بود.

عطش کشتن... رنگ زیبای خون... بوی دلپذیز خون... آرامش کشتن...

به یک بار از جای برخواست.
مادر و پدرش از خانه بیرون رفته بودند و او ، دختر ده ساله اشان را همراه برادرش تنها گذاشته بودند.

آدم رذل! خیلی وقت بود که جامو تنگ کرده بودی! مخصوصا الان واقعا کشتن کسی که اسباب آزار و اذیت منو فراهم می کنه واقعا لذت بخشه!

افکار دخترک ، بیش ازپیش او را برای گشتن حریص می کرد.
به سرعت از اتاق بیرون رفت و در میان راهروی نورانی چشمانش را تنگ کرد.
آه که چقدر از روشنایی متنفر بود...

به سرعت از راهرو عبور کرد ولی قبل از اینکه وارد اتاق برادر نگون بختش شود طعمه خود از اتاق بیرون آمد.
- اوه! چرا باز اومدی جایی که پر از نوره؟ها؟ فکر می کردم باید مثل یک خفاش همچنان توی اون اتاق بپوسی...!

دخترک آشکارا عصبانی بود. پلکش می پرید و دستانش در حال لرزیدن بود.
بی هیچ حرفی گردن برادر بیچاره اش را گرفته و او را از روی زمین بلند کرد.
به پسر جوان مجال تقلا نداد و با ناخن های تیز و کثیفش به سرعت زیر گلوی برادرش را پاره کرد.

پسرک فرصت چندانی نداشت فقط با چشمانی گرد شده از ترس و درد به خواهر ظالمش نگاه کرده و سپس قبل از اینکه نفس های به شماره افتاده اش قطع شود دخترک برای خلاص کردن وی سینه اش را نیز پاره کرد...


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ چهارشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۸
#76

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
تکلیف!

به مونیتور زل زد. برایش باور کردنی نبود. عکسی که با ایمیل برایش فرستاده شده بود، تصویر خودش را نشان میداد که با سینه ای پرخون در راهروی بیرونی محل کارش افتاده بود و زنی از وی دور میشد و به دوربین وحشیانه می خندید. زنی که دهانش از خون مرد آغشته شده بود.

پایین عکس نوشته شده بود:

Your future

به خود لرزید. روی تصویر زن زوم کرد. کلیۀ مشخصات او را به سیستم داد و پس از مدتی پرینت نتایج را به دست گرفت:

" murder kambron. چهل سال پس از مرگ مرلین کبیر به دنیا آمد و جادوی سیاه را بنا نهاد. سیاهترین ساحره و جادوگری که در جهان وجود داشته.

مشکوک به داشتن توانایی سفر در زمان!"


گیج شده بود. این زن متعلق به قرن ها پیش بود ولی ممکن بود که به زمان های مختلف سفر کند. یعنی واقعا توانسته بود از آیندۀ وی عکس بگیرد؟

گوشی تلفن را برداشت. با اینکه از جادو سر رشته ای نداشت ولی زنی را می شناخت که مدعی بود با جهان جادوگری در ارتباط است: ریتا اسکیتر! پس حالا باید با ریتا مشورتی می کرد.

- الو، ریتا خودتی؟ من یه عکس دارم از خودم که یه موجود پست فطرت برام فرستاده و آینده مو پیش بینی کرده. اوهوم. زنی که قراره قاتل من باشه اسمش کمبرونه. می شناسیش؟ (صداهای نامفهوم از آن طرف!) باب می دونم قرن ها پیش طرف مرده. ولی انگار ببه اندازۀ کافی به موقع نمرده. چون عکس قتل منو برام ایمیل زده!!! (باز هم صداهای نامفهوم از آن طرف!) خوب پس، میای؟ نیم ساعت دیگه منتظرتم.

گوشی را گذاشت و خودش را با قسمت های مختلف اینترنت سرگرم کرد. نیم ساعت بعد با عجله از اتاقش خارج شد تا هرچه زودتر ریتا را ببیند و عکس را به او نشان دهد.

به محض باز کردن در و ورود به راهرو، صدای ظریفی را شنید:
- می بینم که ایمیلمو دریافت کردی.

مرد به عکسی که در دست داشت نگاهی کرد و بعد به زن نیمه برهنه ای که درمقابل چشمانش به شیوه ای وحشیانه می خندید. ریتا از انتهای راهرو درحال دویدن به سمت آن دو بود ولی زن به وقت زیادی نیاز نداشت....

آخرین چیزی که مرد دید، چشمان مشتاق ریتا بود که به سرعت از مرد و قاتلش عکس می گرفت و آخرین چیزی که شنید، قهقهه های زن بود:
- خبرنگار، تو به خاطر این خبر داغ خیلی به من بدهکاری. موهاهاهاهاها.............


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۰ ۱۹:۰۶:۱۴


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
#77

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
تكليف!

روي صندلي اي كه روبروي زنِ جنايتكارش بود، نشست.زن ايستاده بود و با بي حوصلگي به حرفهاي همسر دلسوزش گوش مي داد.

-موردر!خواهش ميكنم!لطفا دست از اين كارات بردار...

زن نفرت انگيز، كوچكترين اهميتي به حرفهاي او نداد؛ با چشمان شيطاني اش جان را مي نگريست.

مرد(جان) با صداي لرزانش،گفت:
- ببين موردر!تو كه نمي خواي به عنوان يك شيطان تو ذهن مردم بموني...
سپس با ترديد ،ادامه داد:
-مي خواي؟

موردر كه خشمگين به نظر مي رسيد،سر جان فريادي كشيد و گفت:
-آره مي خوام!من يك جادوگر سياهم!و حالا...

به چشمان جان خيره شد.از نگاهش نفرت مي باريد.

- و حالا...وقتش رسيده كه كار تو هم تموم كنم!

ترس در چهره ي مرد بيچاره،موج مي زد.به پشتش نگاهي كرد.پشت ِصندلي تنها يك پنجره وجود داشت.مقابل صندلي هم،زنِ شيطاني اش...

راه فراري نداشت...
اما از روي صندلي اش برخاست.موردر هم قدم آرامي به سوي مرد وحشتزده برداشت.

جان صندلي را بلند كرد و براي دفاع از خود ،آن را مقابل خودش گرفت.
به ديوار تكيه داد.چشمانش را بست،زيرا تحمل نگاهِ خيره و نفرت بار همسرش را نداشت.سپس با صدايي سرشار از غم و اندوه و ترس! گفت:

- موردر...با اين همه كارهاي وحشتناك و جنايت هاي خونينت،مي خوام بهت بگم...

نفس عميقي كشيد و ادامه داد:
-بگم كه دوستت دارم...

زن ديگر به مرد نزديك نشد.سر جاي خود با حالتي خيره و مردد به چهره ي جان مي نگريست.
جان هم چشمانش را باز كرد...به موردر لبخندي زد و صندلي را روي زمين گذاشت.

اما موردر ،موردر بود! جنايتكاري بزرگ كه حتي به عزيزانش هم رحم نكرد بود.بنابراين با تمسخر فرياد كشيد:
-اوه...منم دوستت دارم جان!مخصوصا گلوت رو!

چشمان جان از تعجب گشاد شده بودند.موردر با حمله اي وحشيانه،بلافاصله به روي جان پريد و گلويش را پاره كرد.
خون به سرعت بدن و اطراف جان را فرا گرفت.
موردر او را با خشم تنها گذاشت و به سرعت از اتاق بيرون رفت؛ و در راهرو با خنده هاي وحشيانه اش شروع به دويدن كرد.

اما جان هنوز نمرده بود...و به زحمت خودش را به كنار در رساند و با وحشت به موردر كه دور مي شد ،نگاهي كرد.

-موردر ...چ... چرا...؟

موردر سرش را به طرف اتاق و همسر بيچاره اش ،برگرداند.با نفرت به شوهرش كه در حال جان دادن بود،نگريست.سپس سرش را برگرداند و با شادي ِ شيطاني و با دهاني پر از خون ِ شوهر بي گناهش، قهقهه اي زد.


[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
#78

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
تکلیف!

خون...خون...خون

از وقتی چشم باز کرده بود می توانست بوی خون آدم ها رااستشمام کند.در دوران کودکی بوی خون مادرش وسوسه انگیزترین خونی بود که استشمام کرده بود و مادرش اولین قربانی او بود.قربانی که به وحشی ترین شرایط ممکن کشته شد و خون تک تک قطعات بدنش را نوشید. و بعد از آن قربانی های پی در پی زیادی را بر جای گذاشته بوداما حالا برای اولین بار در تمام مدت زندگیش اتفاق جالبی افتاده بود اتفاقی بی سابقه!

فلش بک به یک ماه پیش

با گام هایی آرام وارد سالن سینما می شود به امید آنکه امشب شام خوش بویی را پیدا کند.در صندلی همیشگیش در گوشه ای تاریک می نشیند و فیلم آغاز می شود.

نیم ساعت بعد

-وای دختر بچه ی بیچاره!به نظر شما پیشنهادش را قبول می کند؟

به طرف مردی که که سمت چپش نشسته است بر می گردد.با وحشت به او نگاه می کند.این غیر ممکن است!در تمام این مدت گمان می کرد که صندلی سمت چپش خالی است!

-قبول کرد.باید زودتر از اینا جواب می دادین!
-چی؟
-ازتون پرسیدم به نظرتون پیشنهاد دختر بچه رو قبول می کنه یا نه؟ولی انگار برای جواب دادن دیر کردین چون صحنه رو نشون داد.
-کی؟
-شما انگار حالتون خوب نیست.می خواین براتون آب بیارم؟
-من؟
-پاشین با من بیاین.مطمئنم که روحیه حساسی دارین که اینطوری تحت تاثیر فیلم قرار گرفتین.اوه,یادم رفت خودم رو معرفی کنم.من جک هستم.

پایان فلش بک


با فکر کردن به گذشته فقط خونش به جوش می آمد.مردی که در اولین دیدار هیچ بویی را از او احساس نکرده بود حالا چنان برایش اشتها آور شده بود که در تمام مدت عمرش خونی به این خوش بویی را استشمام نکرده بود.این مرد حتی از مادرش هم خوش بوتر بود!

ساعت دیواری ساعت هشت را اعلام می کند.باید به راه بیفتد . تصمیمش را گرفته است.


پشت در اتاق کار جک



-تق تق

-بفرمایید

به آرامی در را باز می کند.

-اوه,سلام موردر.حالت چطوره؟
-سلام جک.
-بفرما بنشین.

با بی قراری نشست دیگر نمی توانست تحمل کند.

-چیزی میل داری؟
-نه.
-اوه,خب,باشه.ااا,راستشو بخوای...راستشو بخوای امروز می خوام راجع به چیز مهمی باهات حرف بزنم.
-منم همینطور جک.
-ااا,خوب , پس چرا تو شروعی نکنی؟
-سکوت
-خیله خوب,من شروع می کنم, می خواستم...می خواستم بهت پیشنهاد ازدواج بدم.

واقعا" مسخره بود.این مرد چه فکری می کرد.البته تقصیر خودش هم بود. با قرارهای پی در پیی که برای کشف واقعیت با او می گذاشت باعث شده بود او خیالاتی شود.اما نه,دیگر تحملش را نداشت.

-نه جک من پیشنهاد بهتری دارم.من می خوام خونتو بخورم.نظرت چیه؟
-چی؟
-هیچی جک الان می فهمی.

و با خونسردی به طرف گردن جک حمله برد.خونی گرم و تازه و البته خوشمزه!

-چی کار میکنی موردر,کمک...کمک... .

دو دقیقه بعد


مرد در کنار در دفتر کارش با جسمی خونین افتاده بود و موردر خوشحال از پایان این کار با خنده ای شیطانی او را ترک کرد.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۱ ۲۲:۰۲:۱۳
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۱ ۲۲:۳۰:۲۲


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#79

کورمک مک‌لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 28
آفلاین
تکلیف!
در یک شب طوفانی زنی که صورت خود را کامل پوشانده بود با عجله به طرف مسافر خانه ی گودارد حرکت می کرد.
نا گهان در مسافر خانه باز شد و توجه تمام مسافر ها به زنی که وارد آنجا میشد جلب شد.زن با عجله و به طور مرموزانه به سمت میزی که در گوشه ی مسافر خانه قرار داشت رفت.
پیشخدمت:خانوم چیزی میل دارین
موردور:یه بشقاب جیگر خام برم بیار.
پیشخدمت:به روی چشم
موردور دور شدن پیشخدمت را نگاه می کرد و در افکار خودش غرق شد
--فلاش بک---
مردی داشت به سرعت در کوچه ای تاریک میدوید و با نگرانی پشت سسرش را نگاه میکرد ناگهان نوری از یکی از چراغ ها ساتع شد و چهره ی زنی را که چشمانی به سفید ماست(چیزی بهتر برای تشبیه پیدا نکردم!)و قلبی به سیاهی شب داشت را نمایان کرد. زن نا گهان با یک حرکت خود را غیب و در مقابل مرد ظاهر کرد چوبدستی اش را در آورد و آماده اجرای طلسم شد که ناگهان مرد به خود آماد و به سرعت خود را غیب کرد
--پایان فلش بک--
پیشخدمت:خانوم!حالون خوبه
موردور:خب آره جای این حرف ها سفارش من را بیار.
پیشخدمت:بفرمایید!
او با عصبانیت شروع به خوردن کرد و او فرصت مناسبی می گشت که کار نیمه تمام خود را انجام دهد. چشمش در بین مسافرانی که دور میز ها نشسته بودند می چرخید که نا گهان حرکات زنی توجه او را جلب کرد زنی مو بور داشت با آب و تاب زیاد با مردی که ته ریشی داشت گپ میزد.
موردور:آره!مرده خودشه.
ناگهان شو و شعف در قلبش زبانه زد.
منتظر فرصت بود تا آن مرد را به قتل برساند .
بعد از نیم ساعت.
مرد از جایش بلند شد و به طرف در پشتیه سالن راه افتاد که نا گهان موردور هم از جا بر خواست
می توانست مزه ی خون این مرد را در زیر دهانش حس کند.
در سالن پشتی را باز کرد.

سالنی قدیمی با پنجره های کوچک و دیوار های سفید .
مرد هنوز در ابتدای راه بود که بازگشت و موردور را دید که نقابش را از چهره برداشته و به سمت او هجوم می آورد.
مرد:نهههههه!
موردور:از دستم در رفتی1آقای تام هگن!هیچکس این کارا تا حالا نکرده بود. سزای عملتو میبینی.
و با یورشی سریع به سمت مرد سینه ی مرد را درید.
مرد:آی!نهههههههههه
موردر لبهایش را بر روی سینه ی مرد که پر از خون بود گداشت و مقداری از خون او را مزمزه کزد و سپس از پنجره فرار کرد.
=====================================


>>>>>>>پیوزی حمایتت می کنم تا آخر خط <<<<<<<
تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#80

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
وقتی وارد شهر شدم احساس خطر کردم.شهر بسیار ساکت بود و هیچ کسی بیرون از خونه هایش نبود.حتی پرنده ها هم جرات پرواز در آسمون شهر رو نداشتن.با کنجکاوی به خونه ها خیره شده بودم و هیچ تکونی از هیچ خونه ای رو احساس نکردم.از اول شهر تا اینجا بوی خون مشامم رو پر کرده ولی هنوز هیچ خونی رو با چشم خودم ندیدم.کم کم ترس وجودم رو فرا گرفته بود و به یاد داستان شهر طلسم شده افتادم.در اون داستان شهری خالی از انسان وجود داشت که هر کسی وارد اون میشد همونجا اسیر میشد و روحش به صورت ابدی در اونجا زندانی میشد.وقتی یاد این داستان افتادم تنم کمی لرزید.

زمانی که به آخر شهر رسیدم برگشتم.از همونجا به تمام اون شهر کوچیک نگاهی کردم تا شاید موجود زنده ای پیدا کنم.در وسط شهر آتیش بزرگی راه افتاده و این آتیش کل شهر رو گرم کرده بود.حرکت هوشمندانه ای بود که کل شهر رو بتونن از این این زمستون سرد دور نگه دارن.کمی امیدوار شدم و به طرف کاروانسرای بزرگی رفتم.

به کاروانسرا که رسیدم و درش رو باز کردم باز هم کسی اونجا نبود اما تمام شیشه ها و لیوان ها شکسته بود و نوشیدنی ها بر روی زمین ریخته بود.فکر کردم شاید راهزنی به دهکده حمله کرده و مردم از ترس اون هنوز از خونه هاشون بیرون نیومدن.کمی اونور تر رفتم و بالاخره اولین قطره خون رو در کاروانسرا دیدم.کمی جلوتر که رفتم قطره های خون بیشتر شد ولی هنوز جنازه ای پیدا نکردم.این میتونس هم خوب باشه هم بد.خوب به این دلیل که ممکنه فقط زخمی داشته باشیم و کسی کشته نشده باشه و بد اینکه عجیبه که حتی جنازه هم در این شهر وجود نداره.فکر کردم شاید جانوارانی گوشت خوار به شهر حمله کردن و همه رو کشته و خوردن.از این فکر خندم گرفت و به بیرون کاروانسرا رفتم.

دوباره نگاه کلی به شهر انداختم و به فکر فرو رفتم.زمانی که جوون بودم به این شهر اومدم،این شهر بسیار پر رفت و آمد بود و مردم زیادی درونش زندگی میکردن.در اون زمان برای دیدن عالم بزرگی اومدم تا در مورد چند چیز اطلاعاتی ازش بگیرم.در طول یک ماهی که اینجا بودم خاطره های خوبی از مردمش به یاد داشتم.حال اومده بودم تا دوباره اون آدم ها رو ببینم و باهاشون خوش بگذرونم.دلم برای همشون تنگ شده بود.به راستی که خیلی دوست داشتم پیداشون کنم.به طرز احمقانه ای به خودم امیدواری میدادم که همشون برای سوپرایز من در جایی قایم شدن و میخوان ناگهانی بپرن بیرون ولی خودم هم میدونستم چقد این قکر غیر قابل باور هست.

به طرف کلیسای بزرگ نزدیک شدم.این کلیسا که در هزاران کیلومتری اینجا هم بزرگترین کلیسا هست نمای بسیار زیبایی داره.آخرین بار وقتی اینجا بودم که مردم برای دعا سلامتیم اینجا جمع شده بودن.اون روز خیلی خوشحال بودم.سرعتم رو کم کردم چون احساس میکردم تو کلیسا به چیز خوبی نمیرسم.نمیخواستم اینقدر زود اتفاقی که برای شهر افتاده بود رو ببینم.وقتی به در کلیسا رسیدم کمی صبر کردم و بعد ناگزیر در کلیسا رو باز کردم و به درونش رفتم.

بوی خون شدید تر شد.چشمام رو که باز کردم از تعجب خشکم زد.صد ها جنازه بر روی هم در اینجا گذاشته شده بود و و کنده های چوبی دورشان قرار گرفته بود.گویا کسی میخواست این جنازه ها رو آتیش بزنه.کمی جلوتر رفتم و با صورتی رنگ پریده به دوستان قدیمیم نگاه میکردم.بعضی ها رو نشناختم ولی اکثرن همون هایی بودن که چند سال پیش دیده بودمشون.با ناراحتی زانو زدم و یکی از دخترها رو که دوست داشتم رو بغل کردم.از جلو صدایی محکم به گوشم رسید.بلند شدم و با چشمانی اشک بار به زنی سیاه پوش خیره شدم.

-تو هم یکی از اونها هستی؟
-من یکی از دوستانشون هستم.شما کی هستید؟نکنه شما اونها رو کشتید؟

اول کمی به خودم خندیدم.آخه یک زن فرسوده چجوری میتونه این همه آدم رو بکشه.

-بله خودم کشتم.این زنی که فکر میکنی فرسودس،بسیار قدرت جادویی بالایی داره.
-تو چجوری ذهن من رو خوندی؟
-گفتم که،من قدرت ذهن خونی بالایی دارم.
-حالا بلایی که سر اینها آوردی،سر من هم میخوای بیاری؟
-دقیقن همینطوره!بهت لطف میکنم و به کنار دوستانت میفرستمت.

دیگه هیچی نفهمیدم.طلسمی بهم برخورد کرد و از پشت بر روی زمین افتادم.تمام خاطرات خوبی زندگیم جلوی ذهنم گذشت.لبخندی زدم و برای آخرین بار به دنیای اطرافم که کلی جنازه بود نگاهی انداختم.لحظه ای لرزیدم و بعد مردم.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.