هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۰:۱۳ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#63

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
ناگهان فکری شوم در ذهن ایگور تداعی شد ، محفل ققنوس !

ایگور با صدائی که از ان میشد فهمید خوشحال است گفت:

- تا کی وقت دارم؟!

- هر چه زوتر بهتر. چون این دوستت در سیاه چال زندانی خواهد شد تا وقتی تو برگردی.

اناکین با چهرای نگران به ایگور نگاه کرد که حاکی از ان بود اطمینان نداشت که ایگور بتواند خیلی زود حدودا 20 نفر را که خون پاک داشته باشند با خود بیاورد، با ناراحتی سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد.

- اگر شرط شما رو انجام دادم شما به ارباب ما برای جاودانه شدن کمک می کنید!؟

- در اینجا من هستم که سوال می کنم. تو برو و ببین کاری رو که ازت خواسته شده میتونی انجام بدی!! در غیر این صورت دیگه این دوستت رو نخواهی دید و خودت هم کشته خواهی شد.

ایگور بلند شد و به طرف اناکین رفت . -من تمام سعیم رو میکنم و رو به سیرون کرد و گفت : به حیوانات دست اموزت بگو به من کاری نداشته باشن! و به طرف در خروجی حرکت کرد.

جنگل از قبل تاریک تر شده بود ... هوا طوری سرد بود که به استخوانهای او نفوز می کرد... ایگور به طرف محلی که از ان طرف امده بودند حرکت کرد... صداهای ترسناکی از دور و نزدیک باعث می شد موقع راه رفتن به اطراف خود نگاه کند ولی از ان حیوانات یا ان پرنده غول اسا خبری نبود.

به کلبه ایرون همان مرد میان سالی که موقع رفتن به کمک او نجات یافته بودند رسید.

- خوبه حداقل یک نفرتون مرد! من کسی رو تا به حال یاد ندارم که از این جنگل جون سالم بدر برده باشه! برو و دیگه پاتو تو این جنگل نذار.

چون فرصت نداشت به او توضیح دهد به طور خلاصه گفت:- دوستم هنوز نمرده، من دارم میرم کاری رو برای سیرون انجام بدم و در صورت انجام این کار هم دوستم ازاد میشه و هم راز جاودانگی رو بهمون میگه و سپس را افتاد.

بعد از کمی راه رفتن به دروازه ای که از انجا همرا اناکین وارد شده بودند رسید، هوای تازه ای به شش های ایگور راه یافت و کمی از ترسش کم شد.

باید به سراغ اعضای محفل می رفت، برای اینکه دوستش پیش سیرون گروگان بود و از همه مهم تر اینکه باید ارباب خود را نیز راضی می کرد تا اینکه دوباره تنبیهش نکند.


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۰:۵۴:۰۰
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۱:۱۵:۳۷
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۱:۳۸:۳۴
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۱:۴۱:۰۳

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#62

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
سیرون با گام هایی سنگین و استوار شروع به قدم زدن به سمت دری عظیم میکند ، زمانی که به در میرسد در بی آنکه کسی آن را بگشاید باز میشود سپس به سمت آن دو مرگخوار بر میگردد و با صدایی که عشوه خاصی در آن است میگوید : بیاید تو تالار مهمان ها ... راحت تر صحبت میکنیم .

آناکین و ایگور که پاهایشان از ترس سست شده به سمت تالار حرکت کردند . تالار زیبا تر از آن چیزی بود که آنها فکر میکردند ، گچ بری ها و مجسمه های بسیار زیادی در هر طرف آن دیده میشد و سو سوی شمع ها سایه آنها را به رقص وا میداشت . صندلی های طلایی رنگ و اربابی به سالن حالتی خاص داده بودند و سنگ فرشی که از تمیزی برق میزد و تصویر آنها را منعکس میکرد .

سیرون به سمت یکی از صندلی ها رفت که بالای بقیه قرار داشت و نشسته ، سپس آنها را برای نشستن با حرکت سر دعوت نمود . آناکین و ایگور در فاصله ای دور تر از سیرون نشستن و بالاخر بعد از سکوتی سنگین آناکین گفت : خب ، بهتره وقت و تلف نکنیم ، ما برای جاودانگی اومدیم .

سیرون نگاهی کرد و از اینکه به این زودی بحث اصلی را به میان کشیدن احساس بدی میکرد و گفت : به نظرم بهتره بود در مورد آب و هوای امپراطوری من بحث میکردیم .

ایگور دستش را به معنای سکوت جلوی آناکین گرفت و گفت : خوب ما وقت زیادی نداریم ... معلوم نیست الان چند وقته اینجاییم و زمان دنیایی ما چقدر گذشته .

سیرون از جایش بلند شد و با حرکت دستانش شومینه بزرگ را روشن کرد سپس با صدایی آرم گفت : به نظرم مشکلی از نظر زمان نخواهید داشت ... اما شرط من برای جاودانگی چیزی فراتر از این هاست .

ایگور گفت : چه چیزی ، هر چیزی که بخواید به شما میدیم .

سیرون خندید و از لحن پر اطمینان ایگور که تالار طنین انداز شد ، خوشش آمده بود ، این را میشد در چهره اش دید سپس گفت : خوبه به اربابت وفاداری تا این حد ... من تجارت برده با ارباب های شیطانی میکنم .... اونا دنبال خون های پاک میگردن ... هر چی برده هایی که پاک تر باشن بیشتر بدم بهشون ... بیشتر خوششون میاد .

این بار آناکین از جایش بلند شد و گفت : ما چیکار میتونیم بکنیم ؟

سیرون با لبخندی زیبا و دل ربا گفت : بهتره برید و برای من برده بیارید ... البته تو این دنیا احتمالش کمه که بتونید پیدا کنید ، بنابر این ... یکیتون و نگه میدارم و دیگری رو میفرستم به دروازه دنیا تا بره و برای من برده بیاره ... حداقل بیست برده میخوام از افراد نجیب و پاک .

ناگهان فکری شوم در ذهن ایگور تداعی شد ، محفل ققنوس !


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۰:۱۰:۰۸
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۰:۱۴:۰۰


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#61

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
آنها به سختی با زخمهایی که رنجشان را بیشتر کرده بود ، توانسته بودند بدون جلب توجه قصر را دور بزنند و به قسمت جنوبی قصر راه پیدا کنند. هر دو بر ترسشان بیشتر افزوده شد. هیچ نگهبانی در جلوی قصر وجود نداشت. با اینکه هوا تاریک شده بود ، اما نور دو ماه که نورشان را مرموز بر دره می افشاندند قدرت دید آنها را افزایش داده بود. ایگور و آناکین حال که هیچ موجودی از دروازه جنوبی قصر محافظت نمیکرد بیشتر ترسیدند.
ایگور با صدایی که سعی میکرد نلرزد گفت :
فکر نمیکنی با موجودات نامرئی محافظت بشه؟
آناکین : ممکنه. ولی ما باید سیرون رو ببینیم. چوبتو آماده کن و حواست کاملا جمع باشه .
با اینکه آناکین هم به اندازه ایگور ترسیده بود ، ولی باید هر خطری را به جان میخریدند تا توسط لرد بازخواست نشوند. هرچند ترس و وحشتی که تا آن لحظه تحمل کرده بودند در مقابل ترس از لرد هیچ بود.
به آرامی قدم برداشتند. چشمشان به سرعت اطراف را کنکاش میکرد. منتظر هر گونه حمله ای بودند. اما ...
بدون هیچ دردسری جلوی دروازه جنوبی قصر ایستاده بودند. با اینکه کمی نور امید در دلشان روشن شده بود ، اما از وحشتشان کم نشده بود.
_ : یه نفس عمیق بکش. میریم تو.
آناکین این را گفت و باهم قدم در قصر سیرون گذاشتند. ساختمان اصلی از دروازه جنوبی زیاد فاصله نداشت. اما در سمت چپ و راست آنها مجسمه هایی غول پیکر با هیبتی عجیب و ترسناک خودنمایی میکردند. ایگور که گهگاهی تا رسیدن به ساختمان اصلی قصر ( ساختمان داخلی ) به مجسمه ها زیر چشمی نگاه میکرد ، حسی در درون او فریاد میزد که این مجسمه ها زنده اند و حتی ایگور چند بار احساس کرد که زیر نگاه های آنها خورد میشود.
_: هی آناکین این مجسمه چشماشو به طرف من چرخوند. !!
_: من هم حس کردم. فکر کنم زیادی سخت گرفتیم. هیچکس اینجا جلوی مارو نگرفت.
به جلوی پله ها رسیدند. ستونهایی قطور و بزرگ جلوی در ساختمان اصلی خودنمایی میکرد .
در بالای در ورودی که بسیار بزرگ بود تابلویی این جمله را قرمز رنگ در دل خود نگهداری میکرد :
مواظب باشید. شاید آخرین بارتان باشد که حس زنده بودن را تجربه میکنید.

این جمله احساس مردن را در دل هر دوی آنها مواج کرد.
_ : ارباب سیرون اجازه ورود دادند.
این صدا عرق سردی بر پیشانی آنها نشاند. در باز شد ، اما باز هم کسی به استقبال آنها نیامد. هردو مرگخوار غرق در ترسی بی پایان وارد شدند. حتی جرات نکردند اطراف را نگاه کنند.
_ : خب ... خب... پس بالاخره لرد خودش پا پیش نگذاشت که دنبالم بیاد .
سیرون با هیبتی سیاه رنگ در جلوی آنها ایستاده بود و این جمله را به زبان آورده بود.
_ : شما لرد ما رو می شناسید؟
_ : من هر کسی رو که دنبال جاودانگی باشه میشناسم. و خنده ای وحشتناک سر داد.

ایگور و آناکین نمیدانستند چه فکر شومی در سر سیرون در حال شکل گرفتن است.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۲۳:۴۹:۵۶

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#60

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
شاید در فاصله یک کیلومتری از قصر قرار داشتند.در میان شاخه هایی که از درختان تنومند بی آزار پایین ریخته بود مخفی شده بودند.آنها فاصله ای با قصر نداشتند اما چیزی که انها را متوقف کرده بود خستگی ناشی از جنگ با ان درخت و و آن پرنده غول آسا نبود.چند دقیقه بعد از آن درگیری،موجوداتی به نزدیکی قصر آمده بودند.
آنها قدی متوسط،پوستی سبز رنگ و موهایی سفید رنگ همانند یال اسب داشتند.از انجاییکه که ایگور و اناکین مخفی بودند اینطور به نظر میرسید که انها تنها یک چشم در پایین صورتشان دارند که صورتی رنگ بود و اندازه اش کمی از چشم انسان بزرگ تر بود.
ایگور دستی به زخم های تازه اش کشید و به ارامی گفت:به نظرت اگه اینا ما رو ببینن چی میشه؟
اناکین دندان هایش را بهم فشرد و گفت:بعد از اون چیزی که از اون درخت کوفتی دیدم حتی نمیخوام بهش فکر کنم.اینا هر کاری از عهده شون بر میاد.
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت.از میان شاخ و برگ ها که دیدشان را محدود کرده بود موجودات عجیب را میدیدن که دور هم میچرخند و خر خر میکند.به نظر میرسید اینها از آن دسته موجوداتی نبودند که هوششان به انسان نزدیک بود.آنها لباسی به تن نداشتن،اما پوستشان همانند یک تمساح پوشیده از پولک های سخت بود.بعد از گذشته چند دقیقه اقدام به روشن کردن اتش کردند.این کار را با مالیدن کف دستشان بهم انجام دادند و مشخص بود که آنها نیز قدرت هایی جادویی دارند.اتش بر خلاف چیزی که ایگور و آناکین میشناختند سفید رنگ بود و بوی عجیبی میداد.
یکی از موجودات عجیب غریب به اتش نزدیک شد و لگدی به خاک چسبنده کنار آن زد.موجود دیگری با خشم از جا برخواست و به سمت او رفت.به نظر میرسید این عمل یک توهین باشد.آنها با سرعتی باور نکردی با هم گلاویز شدند.همه چیز تند از چیزی پیش رفت که مرگخوارها انتظار داشتند.یکی از ان دو موجود دستش را درون گردن دیگری فرو کرد و اعضای داخلی بدنش را بیرون کشید!
آن دو مبهوت این درگیری ساده اما خشن شده بودند که تعجبشان بیشتر شد.موجود فاتح جسد مغلوب را به روی آتش گذاشت تا کباب شود و بقیه هم در کنار آتش حلقه زدند!
بوی گوشت سوخته فضا را پر کرده بود.به نظر میرسید در این دنیا هیچ چیز با آنها شوخی ندارد.این موجودات همدیگر را میکشتند و کباب میکردن.پس اگر دستشان به انها میرسید عاقبتی غیر از این انتظارشان را نمیکشید!
ایگور به آرامی آب دهنش را قورت داد و از اناکین پرسید:حالا چیکار کنیم؟اگه دست اینا به ما برسه فکر نکنم از پسشون بر بیایم.
آناکین نگاهی به ایگور کرد و گفت:باید جامون رو عوض کنیم.اینجا خیلی بهشون نزدیکه.فقط باید جوری حرکت کنیم که نفهمن.
و ایگور سرش را به علامت موافقت تکان داد...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#59

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
آناكين درحاليكه به سختي سعي مي كرد خودش را از ميان شاخه هاي پيچنده ي درخت رها كند با تمام توان فرياد زد: « چوبت!...از چوب دستت استفاده كن ايگور»
ايگور با فرياد آناكين به خود آمد.به ياد نمي آورد هيچگاه در چنين موقعيت وحشت آوري قرار گرفته باشد. حتي خشم لرد سياه هم نمي توانست او را تا اين حد در وحشت و در ماندگي فرو ببرد. در حاليكه سعي مي كرد بر ترسش غلبه كند چوب دستي را از ردايش بيرون كشيد و با اولين وردي كه به ذهنش رسيده بود به سمت هيولاي پرنده نشانه رفت.

سكتوم سمپرا!!

ايگور نفس نفس زنان به زمين افتاد و به هيولا كه زخم هاي عميقي بر پوست چرم مانندش شكل گرفته بود خيره شد. پرنده ي غول آسا كه با وجود خون سياه رنگي كه از بدنش جاري بود همچنان پرواز مي كرد با خشم به ايگور نگاه كرد؛ فريادي از سر درد كشيد و درست در لحظه اي كه ايگور انتظار داشت با چنگال هاي برّنده اش به سمت او حمله كند پرواز كنان اوج گرفت و در توده اي از مه نا پديد شد.
ايگور با ناباوري نقطه اي را كه پرنده در آن ناپديد شده بود نظاره كرد.نفس عميقي كشيد و به سختي از جا برخواست اما قبل از اينكه حتي لحظه اي احساس آرامش و آسودگي از فرار هيولا را لمس كند با صداي فرياد دردناكي به خود آمد.چيزي در ذهنش فرياد زد. آناكين!... او آناكين را فراموش كرده بود!
با شتاب به سمت درخت دويد و قسمتهايي از شنل آناكين را كه در ميان شاخه هاي هولناك درخت فرو رفته بود تشخيص داد.

ديفينديو...ديفينديو!

جرقه هاي پر نور طلسم اطراف را پر كرده بود. طلسم ها شاخه ها را از هم مي دريدند و آنها را آتش مي زدند. گويي درخت از درد به خود مي پيچيد. ايگور بي وقفه به سمت شاخه ها نشانه مي رفت...تنها چيزي كه در آن لحظه برايش اهميت داشت نجات آناكين بود...تنها ماندن در آن مكان هراس انگيز چيزي نبود كه ايگور قادر به تحملش باشد.با قدرتي كه به شكل شگفت انگيزي وجودش را در بر گرفته بود به سمت درخت دويد... آخرين شاخه هاي باقي مانده را با طلسم در هم شكست و بدن نيمه جان و غرق در خون آناكين را از ميان شاخه ها بيرون كشيد.
آناكين با قدر داني توأم با ناباوري به او خيره شد و درحاليكه به سختي واژه ها را ادا مي كرد با صدايي خسته زمزمه كرد:«ممنونم ايگور...بايد قبل از برگشتن هيولا جايي براي مخفي شدن پيدا كنيم... ممنونم...»
صداي آناكين لرزيد ودرخشش اشك در چشمهايش نمايان شد.ايگور او را روي شانه هايش گرفت... اشك يك مرگخوار چيزي نبود كه توان ديدنش را داشته باشد...حق با پيرمرد بود اينجا هيچ شباهتي به آنچه در باره اش شنيده بودند نداشت...


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۲۲:۲۱:۲۸
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۲۲:۳۳:۳۶



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#58

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
ایگور و آناکین همچنان به سرعت به راه خود ادامه میدادند.هیچیک از آنها قدرت و جرات نگاه کردن به عقب را نداشت.هر دو وجود موجود زنده ای را که در تعقیبشان بود احساس میکردند ولی به هر کجا که نگاه میکردند اثری از آن نمیدیدند.

بالاخره قدرت تحمل ایگور به پایان رسید.نفس نفس زنان روی زمین افتاد.
-من دیگه..نمیتونم..صبر کن...نمیتونم...

آناکین لحظه ای تردید کرد.ولی بعد به سرعت بطرف ایگور برگشت.
-بلند شو..ما برای استراحت فرصت نداریم.خواهش میکنم..سعی کن....داره میرسه..احساسش نمیکنی؟

ایگور با ترس به اطراف نگاه کرد.به وضوح میلرزید.نفس عمیقی کشید و به سختی از جا برخواست و به سختی از تپه ای که در مقابلشان بود بالا رفت.طولی نکشید که به بالای تپه رسیدند.
منظره ای که در مقابلشان بود نور امید را دوباره در دلشان زنده کرد.چند درخت سبز..یک رودخانه خشکیده..و...و قصر بزرگ و باشکوهی که در مقابلشان قرار داشت.
بالاخره رسیده بودند.
ایگور و آناکین امیدوارانه بطرف قصر حرکت کردند و هیولایی را که در تعقیبشان بود موقتا به فراموشی سپردند.

-فکر نمیکردم به این زودی برسیم.مراقب باش.اینجا بیش از حد ساکته.من احساس خطر میکنم.هوا چقدر زود تاریک شد...

ایگور نگاهی به آسمان کرد.حدسش درست بود.هواهنوز تاریک نشده بود.ظاهرا هیولایی که در تعقیبشان بودفراموششان نکرده بود.پرنده غول آسا بالهای بزرگش را باز کرده بود و درست بالای سرشان پرواز میکرد و گهگاهی با چشمان سرخ براقش به دو شکار جدیدش نگاه میکرد.چشمان هیولا شباهت عجیبی به چشمان لرد سیاه داشت.

-آناکین..بدو..میتونیم خودمونو به قصر برسونیم.اون هنوز خیلی با ما فاصله داره.عجله کن.

آناکین سعی کرد بدون توجه به هیولا بطرف قصر بدود.ولی چیزی مانعش شده بود.چیزی پاهایش را گرفته بود.آناکین نگاهی به پشت سرش کرد و با دیدن درخت سرسبزی که چند دقیقه پیش از کنارش گذشته بود فریادی کشید.
درخت شاخه هایش را بیرحمانه به دور پاهای آناکین حلقه کرده بود.
آناکین به هیولا که حالا او را هدف گرفته بود نگاه کرد.راه فراری نداشت.ایگور کاملا از او دور شده بود و هیولا تا چند دقیقه دیگر او را میکشت.ایگور چشمانش را بست و به انتظار مرگی نشست که هر لحظه نزدیکتر میشد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۲۱:۳۶:۱۵

عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#57

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
بهم بگو تو میدونی اون زن کجاست یا چطور میشه پیداش کرد؟
پيرمرد آهي كشيد. و نگاه تمسخر آميزي به آناكين انداخت و در حالي كه مدام طول اتاق رو طي مي كرد جواب داد:
- تو واقعا چي فكري كردي پسر جون خيال كردي مي توني كسي رو شكست بدي كه مرگ رو شكست داده؟...كسي رو كه با ارباب هاي شيطاني متحده؟...يا اينكه جونتو از سر راه آوردي يا دوست داري به يكي از اين موجودات جنگل تبديل بشي؟
: من به خاطر حرف اربابم اينجام پيرمرد..ما با چيزهايي بدتر از اينا هم رو به رو شديم...بگو كه اون زن كجاست و چوب هاي ما رو بهمون بده تا از شرمون خلاص بشي!
:جوونك گستاخ ...واقعا كه مغز تو كلت نيست..اگه تو اينطور مي خواي باشه...اون زن هم جاي ثابتي نداره ..ولي يك قصر درست در مركز جنگل وجود داره كه متعلق به اون و يكي از اون شياطينه.. بيا اينم چوباتون!
پيرمرد به سمت يكي از قفسه ها رفت و چوبهاي آن دو نفر را به سمتشان پرت كرد. ايگور چوبها را روي هوا قاپيد و چوب آناكين را هم به او داد.پيرمرد با چهره اي سرشار از خشم به آن دو نگاه مي كرد.گويي كه قصد داشت با نگاهش آنها را تكه پاره كند.پيرمرد فرياد كشيد:
- زود باشيد از خونه من بريد بيرون...پولهاتونم براي خودتون نگه داريد...ديگه اين طرفا پيداتون نشه..
ايگور و آناكين كلاه هاي لباسشان را روي سرشان كشيدند و به سرعت از ديد پيرمرد خارج شدند. آفتاب همچنان مي تابيد و پرتوهايش را به جنگ با شاخه هاي در هم تنيده اي مي فرستاد كه از عبور نور او جلوگيري مي كردند. با وجود اينكه خورشيد تقربا در وسط آسمان بود اما طوري مي نمود كه اكنون ابتداي يك روز جديد باشد.
با وجود اينكه از چسناكي زمين كم شده بود اما هنوز خاك در صدد بازنگهداشتن انها از راه رفتن بود. آن دو به زور قدم برمي داشتند و به مركز جنگل كه طبق گفته ي پيرمرد قصر سيرون در آنجا قرار داشت مي رفتند.اميدوار بودند كه روشنايي روز موجودات درنده و خونخوار اين سرزمين را كه تحت سلطه ي اربابان شيطاني بودند در غارها و دخمه هايشان نگه دارد تا آنها بتوانند با كمترين خطري به قصر سيرون برسند.
همچنان به جلو پيش مي رفتند و از روي بوته ها و علف ها عبور مي كردند ولي در دل ترسي را حس مي كردند كه تا به حال حس نكرده بودند.
آيا پيرمرد درست گفته بود كه گياهان اين منطقه از دنيا خطرناك و مرگبارند؟تا به حال كه خطري از اين موجودات بي آزار نديده بودند اما زياد توصيف گياهاني را شنيده بودند كه مي توانند خطرساز باشند.
ناگهان صداي عجيبي آنها را لرزاند. صدايي مانند صداي يك انفجار يا شايدم غرش سهمناك يك موجود اما هرچه بود خيلي نزديك نبود. اگر هم بود آنها قدرت ديدن آن را نداشتند.
ناخودآگاه و بي اراده شروع به دويدن كردند.به سمت ناكجا! خودشان هم از مقصدشان بي خبر بودن اما صدا دست بردار نبود همچنان تكرار مي شد.


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#56

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
پیرمرد با گامهایی ارام به طرف طاقچه ای چوبی رفت که تنگی چوبی بر روی آن نمایان بود.تنگ و چند لیوان را برداشت و به طرف میز رفت.ایگور و آناکین او را زیر نظر داشتند.پیرمرد تنگ و لیوان ها را روی میز میز گذاشت و روی یکی از صندلی ها نشست و به دو مرگخوار چشم دوخت.
پیرمرد:جوونا بهتره بشینین.چیزایی که میخوام براتون تعریف کنم خیلی مهمه.یعنی اگه به زندگیتون اهمیت میدین براتون مهمه.
ایگور بعد از کمی مکث به طرف میز رفت و روی یکی از صندلی ها شست.آناکین هنوز پشت سر ایگور ایستاده بود و زیر چشمی پیرمرد را زیر نظر گرفته بود.او کمی از مایع موجود در تنگ را درون لیوان ها ریخت و با صدای گرفته ای گفت:شراب شاه توت وحشیه.خودم درستش کردم.برای زندگی توی این خراب شده مجبوری همه چیز رو خودت رو درست کنی.
ایگور به آرامی لیوان را نزدیک دهانش کرد و اندکی از شراب قرمز رنگ نوشید.شراب ترش بود و در دهانش کف میکرد،اما مزه اش از غذایی که خورده بودند بهتر بود.
آناکین که به نظر میرسید عصبی شده گفت:بهتره به جای انجام دادن کارای اضافه درباره چیزی که گفتی توضیح بدی.
پیرمرد سرش را تکان داد و گفت:موافقم.پس خوب گوش هاتون رو باز کنین ببینین چی میگم.اینجا یه منطقه عادی نیست.اینجا با همه چیزایی که تا حالا دربارش شنیدین فرق میکنه.همه چیز اینجا عجیبه،موجوداتی رو میبینین که در همه عمرتون بهشون برنخوردین.گیاه هایی که میتونن بشنون و کمین کنن.حشراتی به بزرگی یه غول و بدتر از همه ارباب های شیطانی هستن.اونا همه رو کنترل میکنن.همه موجودات اینجا به صورت قبیله ای زندگی میکنن و این موجودات شیطانی ارباب همه این وحشی ها هستن...
ایگور با تعجب به پیرمرد نگاه کرد و پرسید:مگه نگفتی ارباب شیطانی جناب ایر؟حالا میگی اونا چندتان؟
پیرمرد خنده پارس مانندی کرد و گفت:اوه،مرد جوان.ارباب های شیطانی خیلی بیشتر از اونی هستن که تو فکرش رو بکنی.اونا قدرت هایی دارن که بزرگترین جادوگران هم به پاشون نمیرسن.درسته که انسان نیستن ولی از هوشی در حد انسان برخوردارن.اونا از هر کسی که فکرش رو میکنین موذی ترن و تشنه به خون تر...
ایگور روی صندلی جا به جا شد و باقی مانده مشروبش را یک نفس سر کشید.
ایگور:درباره خانم...
پیرمرد فریاد زد:اسمش رو صدا نکن!
کمی نفس نفس میزد،قدرتش را جمع کرد و گفت:نباید اسمش رو بیاری.اون میتونه اینجا ظاهر بشه و شما و یا حتی منو ببره.دیگه این کارو نکن.اون کسیه که تونست مرگ رو شکست بده.اون زن تونست اسرار غلبه بر مرگ رو پیدا کنه و به جاودانگی برسه.به نظر میرسه اون برای این کار از یه ارباب شیطانی کمک گرفته.دقیقاً مشخص نیست حقیقته یا نه.چون با یکی از ارباب شیطانی رابطه خوبی برقرار کرده بعضی ها اینو میگن.
ایگور:آدم های دیگه ای غیر از تو اینجا هستن؟
پیرمرد:آره چندتایی تونستن زنده بمونن.ارباب های شیطانی اگه پیداشمون کنن سر به تنمون نمیمونه.
آناکین که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت:من به بقیه ادم های اینجا کاری ندارم.بهم بگو تو میدونی اون زن کجاست یا چطور میشه پیداش کرد؟...


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۲۰:۴۳:۲۶

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#55

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
ایگور به همراه آناکین به آرامی جا به جا شدند و به سمت میز غذا رفتند ، کمی بدنشان از خوابیدن به روی زمین خشک و نم داره خانه چوبی کوفته شده بود . ایگور به پست میز نشست و به محتوای درون ظرف خیره شد ، بویی بدتر و رنگی بدتر از این را در تمام مدت عمر نه احساس کرده بود نه دیده بود .

آناکین از که از گشنگی رعشه بر اندامش افتاده بود ، قاشق را برداشت و محتوای آن را کمی چشید ، حسی آمیخته از تهوع و میل بیشتر خوردن برای بقا به او دست داد . نفسش را حبس کرد و حالت تهوع را نادیده گرفت و بعد غذا را به تندی شروع به خوردن کرد . ایگور نیز با رقبت دست به کار شد .

کمی بعد از آنکه غذاهایشان تمام شد پیرمرد به داخل خانه چوبی برگشت و رو به روی آنها نشست و گفت : چطور بود ؟ از غذای اشرافی که توی خونه هاتون میخوردین خیلی بهتر بود و خنده ای دیوانه وار سر داد .

آناکین همانطور که اخم کرده بود ، گفت : اصلا وقت مناسبی برای شوخی نیست ... آقای ...

پیر مرد خنده اش را متوقف کرد به سرعت چهره ای حق به جانب به خود گرفت : من آلفرد ایر هستم ... نمیدونم چند وقته اینجام ولی میدونم شما هم به اندازه من پوست کلفت هستین که سالم موندید .

ایگور گفت : ما برای ماموریتی به اینجا اومدیم ، مسلما از وضعیت اینجا هم خبر داشتیم .

پیرمرد از خند دستانش را به روی میز کوبید و بعد اشکهایش که از خنده جاری شده بود را پاک کرد و همانطور که لبخندی احمقانه بر صورت داشت گفت : آره ، همه این و میگن ... همه برای یک چیز میان ... اون چیزایی که تو کتابا خوندی ... داستانایی که تو کافه ها شنیدی ... پنج درصد قضیه هم نیست جوون .

ایگور که از این لحن اصلا خوشش نیامده بود به تندی گفت : اگر ممکنه چوبدستی ما رو بدید ، ما برای مجلس تمسخر آمیز شما اینجا نیمدیم ... پول غذا رو میدیم و بعدش هم از شما متشکریم که ما رو نجات دادید و ...

- پول جونتم میتونی بدی ؟

پیر مرد از جایش بلند شد و همانطور که به دور آنها قدم میزد پشت سر هم تکرار کرد : پول جونت و میتونی بدی ؟

آناکین گفت : من معذرت میخوام آقای ایر ... میشه بگید اینجا الان کجاست و آیا شما خانم سیرون رو میشناسید ؟

ایر که از شنیدن این نام کمی تعجب کرده بود ، انقدر عقب رفت تا به انتهای کلبه رسید و به دیوار تکیه زد . ایگور از وضعیت سوء استفاده کرد و به اطرافش برای یافتن چوبدستی پرداخت ، اما جیزی دست گیرش نشد . آناکین از جایش بلند شد و به سمت پیر مرد رفت : چیز بدی گفتیم ؟

- نه ، نه ... ولی خیلی حماقت کردید که اینطوری صداش کردین ... ممکن بود الان اینجا ظاهر بشه و بعد ببرتتون به ارباب های شیطانی بفروشتتون .

ایگور و آنی با هم گفتن : ارباب شیطانی ؟


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۲۰:۱۱:۲۵
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۰ ۲۰:۱۵:۲۵


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#54

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
در مقابل آنها حيواني به رنگ قهوه اي با شاخ هاي بلند قرار داشت.تا به آن روز هيچ كدام چنين موجودي را نديده بودند.قبلا ميگفتند كه در دره وحشت موجودات ترسناك و وحشتانك زيادي و خاصي وجود دارد..حالا آنها بايد چيكار ميكرد؟نگاهي به هم انداختند و با سرعت چوب دستي هاي خود را بيرون كشيدند.

عرق سرد بر روي بدن هر دو نشسته بود..هيچ وردي به آن موجود عجيب تاثيري نمي گذاشت.موجود بدون هيچ حركتي همانجا ايستاده بود و انگار ورد ها را در خود مي بلعيد.بي حركت بودن موجود ترس بيشتري در بدن هر دو مرگخوار نفهته بود..ترسي كه استخوان هايشان را در هم مي دريد..ترسي سراسر از وحشت و نا اميدي!
سوسوي چراغي در گوشه اي از آن جنگل پر ابهت به چشم ميرسيد..نور آن با افتخار از ميان تاريكي عبور ميكرد و چشمان آنها را به درد مي آورد..اين نور قدري باعث اميد آنها شد..در همين لحظه موجود تكاني خورد و از آنجا فرار كرد..مرگخواران بدون هيچ حرفي،بدون هيچ كلمه اي به يكديگر خيره شدند و به اين كار عجيب حيوان فكر ميكردند..نور همانطور به آنها نزديك ميشد و توان تكان خوردن نداشتند..انگار طنابي آنها را به زمين وصل كرده بود..قدرت تكان دادن دستشان را نداشتند..هواي آنجا گرم تر شد و به صورت آنها ميتابيد..لحظه اي ديگر كنترل خود را نداشتند و با سر به طرف زمين رفتند..اين آخر كار آنها بود...آنها مرده بودند.

مونتاگ چشمانش را باز كرد و نور خورشيد باعث شد كه دوباره آنها را ببندد.كم كم چشمانش را باز كرد و اين بار چشمش به آن نور عادت كرده بود.
بلند شد و به اطراف نگاهي انداخت.آنها در كلبه اي بدون سقف بودند و پيرمردي در گوشه آن نشسته بود..استخوان انسان يا حيوانات در گوشه خانه ريخته شده بود.حالا ايگور هم بلند شده و كنار مونتاگ ايستاد.
به اطرافشان نگاه ميكردند كه ناگهان صداي دستي را شنيدند..با سرعت دستشان را به درون جيب ردايشان بردند ولي اثري از چوب دستي نبود..آنها به يك فرد ميانسال با ريش هاي سفيد خيره شدند و در مقابل او بدون هيچ دفاعي ايستاده بودند.

-خب بالاخره بيدار شديد..آفرين شما بدن مقاومي داشتيد.هواي اين ناحيه به بدن شما نمي ساخت..چون شما از جهان هستي آمده ايد..مقداري غذا بر روي ميز آن طرف قرار دارد..آن را بخوريد و پيش من بياييد تا با شما صحبتي بكنم..حالا كه وارد اين جهان شده ايد از خطرات آن هم بايد خبر دار بشويد!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.